راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۲۷ -


از جمله به نقل از محمّد بن فضل روايت شده كه مى گويد: ميان اصحاب ما درباره مسح پاها به هنگام وضو، روايت مختلف بود كه آيا از انگشتان تا برآمدگى روى پاها مسح بكشند يا از برآمدگيها تا انگشتان . اين بود كه على بن يقطين نامه اى به ابوالحسن موسى بن جعفر (عليه السلام) نوشت : فدايت شوم ، دانشمندان ما در مسح پاها اختلاف دارند اگر صلاح بدانيد به خط خودتان چيزى بنويسيد تا ان شاء اللّه ، مطابق آن علم كنم ، امام (عليه السلام) در پاسخ نوشت : مورد اختلاف در وضو را كه نوشته بودى فهميدم ولى آنچه را كه در اين باره به تو امر مى كنم آن است كه سه مرتبه مضمضه و سه بار استنشاق كن و لابلاى موهاى ريشت آب را رسوخ ده و سه مرتبه صورتت را بشوى و دستهايت را سه بار تا آرنج شستشو كن و تمام سرت را مسح بكش و به بيرون و به درون گوشهايت دست بكش و سه مرتبه پايت را تا برآمدگى بشوى و بر خلاف اين دستور عمل نكن ! وقتى كه نامه امام به على بن يقطين رسيد از مطالب نامه كه بر خلاف اجماع علماى شيعه بود تعجب كرد، امّا با خود گفت : مولايم به آنچه فرموده داناتر است و من فرمان او را مى برم . بعدها على بن يقطين در وضويش مطابق نامه عمل كرد و براى اجراى دستور امام (عليه السلام) با نظر تمام علماى شيعه مخالفت مى كرد. تا اين كه نزد هارون از على بن يقطين بدگويى كردند و گفتند: او رافضى و مخالف شماست . هارون به بعضى از نزديكانش گفت : درباره على بن يقطين و اتهام او به مخالفت با ما و گرايش به رافضيها پيش من زياد سعايت شده است ولى من در خدمتگزارى اش نسبت به خود قصورى نديده ام و بارها او را آزموده ام چيزى از اتهام او بر ما ثابت نشده است و مايلم كه جريان او را به طورى كه خود نداند تا از من بر حذر شود، كشف كنم . گفتند: يا اميرالمؤمنين ! رافضيها در وضو گرفتن با اهل سنت مخالفند و وضو را ساده مى گيرند و پاها را نمى شويند، او را بدون اين كه بفهمد آزمايش كنيد. گفت : بسيار خوب ، با اين عمل حقيقت وضع او روشن مى شود. سپس ‍ مدتى او را به حال خود گذاشت و به كارى در منزلش مشغول ساخت تا وقت نماز فرا رسيد، على بن يقطين هميشه براى وضو و نمازش اطاق خلوتى داشت همين كه وقت نماز شد، هارون پشت ديوار ايستاد؛ جايى كه وى على بن يقطين را مى ديد ولى او هارون را نمى ديد. پس على بن يقطين آب وضو خواست و مطابق دستور امام (عليه السلام) وضو گرفت ، در حالى كه هارون با چشم خود مى ديد، وقتى كه جريان را ديد نتوانست خوددارى كند جلو آمد تا جايى كه على بن يقطين او را ديد، صدا زد يا على بن يقطين كسى كه پنداشته است تو رافضى هستى دروغ گفته است . و از آن به بعد مقام على بن يقطين پيش هارون بالا رفت و نامه امام (عليه السلام) بدون هيچ مقدمه اى رسيد: اى على بن يقطين از هم اكنون مطابق دستور الهى وضو بگير؛ يك مرتبه صورتت را به قصد وجوب و يك مرتبه به منظور استحباب بشوى و دستهايت را از آرنج نيز همين طور شستشو بده و جلو سر و روى پاهايت را از زيادى رطوبت وضويت مسح كن ، آنچه از آن بر تو بيمناك بوديم برطرف شد. والسلام .(986)
از جمله به نقل از على بن حمزه بطائنى روايت شده كه مى گويد: روزى امام ابوالحسن (عليه السلام) از مدينه به قصد مزرعه اى كه در خارج شهر داشت بيرون شد در حالى كه من همراهش بودم ؛ او استرى سوار بود و من بر الاغى سوار بودم . مقدارى كه راه رفتيم ، شيرى جلو ما را گرفت ، من از ترس ‍ در جاى خود ايستادم امّا ابوالحسن (عليه السلام) جلو رفت و اعتنايى نكرد، ديدم شير در برابر او كرنش مى كند، دم مى جنباند و همهمه مى كند.
امام (عليه السلام) توقف كرد، گويى به همهمه او گوش مى دهد، شير پنجه اش را روى ران استر امام (عليه السلام) نهاد. من پيش خود سخت وحشت زده شدم ، آنگاه شير به يك طرف راه حركت كرد و امام (عليه السلام) رو به سمت قبله برگرداند و شروع به دعا خواندن كرد، لبهايش را به گفتن ذكرى حركت مى داد كه من نمى فهميدم ، سپس با دست به طرف شير اشاره اى كرد كه برو! شير همهمه طولانى كرد و امام (عليه السلام) مى گفت : آمين ! آمين ! و شير از راهى كه آمده بود، رفت تا ناپديد شد و امام (عليه السلام) به راه خود ادامه داد، همين كه از آن جا دور شديم ، عرض كردم : فدايت شوم ، جريان اين شير چه بود؟ به خدا سوگند كه من براى شما ترسيدم و حال او را با شما تعجب آور ديدم . امام ابوالحسن (عليه السلام) فرمود: آن شير آمده بود از سختى زايمان ماده اش شكايت مى كرد و از من خواست تا از خدا بخواهم كه گرفتارى او را برطرف كند و من آن كار را كردم ، و به دلم افتاد كه نوزادش نر خواهد بود، او را مطلع كردم . او در مقابل گفت : برو در امان خدا! خداوند هيچ درنده را بر تو و اولا تو كسى از شيعيانت مسلط نكند و من آمين گفتم .
شيخ مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: در اين باب اخبار فراوانى رسيده است . مقدارى كه ما نقل كرديم ، منظور ما را كفايت مى كند.
مى گويم :
بعضى از نوشته هاى ايشان و ابن طلحه را نيز به خاطر رعايت اختصار، ما نقل نكرديم .
از جمله مطالى كه حميرى در الدلائل (987) آورده است ، روايتى است از احمد بن محمّد به نقل از ابوقتاده قمى و او از ابوخالد زيالى كه مى گويد: ابوالحسن موسى (عليه السلام) - هنگامى كه براى نخستين بار به بغداد منتقل شد - به محل زباله رسيد، در حالى كه جمعى از ماءموران مهدى عباسى همراهى اش مى كردند. مى گويد: مرا ماءمور كرده بود تا لوازمى بخرم ، چون مرا غمگين ديد، فرمود: ابوخالد چه شده است كه تو را افسرده مى بينم ؟ عرض كردم : مى بينم كه شما را نزد اين طاغوت مى برند و شما را در امان نمى دانم . فرمود: ابوخالد! از طرف او خطرى بر من نيست ، در فلان ماه و فلان روز اول شب منتظر من باش ، اگر خدا بخواهد من نزد تو خواهم آمد. من بيش از هر چيز ماه ها و روزها را مى شمردم تا آن روز فرا رسيد، صبح زود تا اول شب جايى كه وعده داده بود، ايستادم و همچنان انتظار مى كشيدم تا غروب آفتاب نزديك شد. شيطان در دلم وسوسه انداخت ، كسى را نديدم ، بعد ترسيدم كه شك كنم در دلم هراسى افتاد. در آن بين كه من چنين وضعى را داشتم ، ناگاه سياهيى از سمت عراق پيدا شد. منتظر ماندم ، ديدم ابوالحسن (عليه السلام) جلو قافله بر استرى سوار است . فرمود: آهاى ابوخالد! عرض كردم : بلى ، يابن رسول اللّه . فرمود: نبايد شك كنى چرا كه شيطان شك و دو دلى تو را دوست مى دارد. عرض كردم : اين طور پيش آمد. و مى گويد: از آزادى آن حضرت خوشحال شدم و گفتم : خدا را شكر كه شما را از دست آن طاغوت نجات داد. فرمود: ابوخالد! آنها دوباره نزد من بر مى گردند و اين بار ديگر از چنگشان خلاص نخواهم شد.(988)
از جمله ، به نقل از عيسى مداينى روايت است كه مى گويد: سالى به مكه رفتم و در آنجا ماندم ، سپس با خود گفتم در مدينه هم به قدر مكه مى مانم تا ثواب بيشترى ببرم ! به مدينه رفتم ، سمت مصلى كنار منزل ابوذر - رضى اللّه عنه - فرود آمدم و خدمت مولايم رفت و آمد داشتم . باران سختى در مدينه نازل شد، روزى خدمت ابوالحسن (عليه السلام) رسيدم ، سلام دادم در حالى كه باران همچنان مى باريد، همين كه وارد شدم ، پيش از هر چيز رو به من كرد و فرمود: عليك السلام اى عيسى ! برگرد كه خانه ات روى اثاثيه ات خراب شد. برگشتم ، ديدم خانه روى اثاثيه ريخته است . چند نفر را به مزدورى گرفتم تا وسايلم را از زير آوار درآوردند. همه چيز را در آوردند، چيزى از بين نرفت و جز يك سطل چيزى مفقود نشد. فرداى آن روز، شرفياب شدم ، سلام دادم فرمود: آيا چيزى مفقود نشده جز يك سطل كه با آن وضو مى گرفتم . مدتى سر مباركش را پايين انداخت و قدرى تاءمل كرد، سپس سر بلند كرد و فرمود: من گمان مى كنم كه تو آن را فراموش كرده اى ، از كنيز صاحبخانه بپرس و بگو: تو سطل را برداشته اى آن را برگردان ، او آن را برمى گرداند. همين كه از محضر امام (عليه السلام) برگشتم ، نزد كنيز صاحبخانه آمدم و به او گفتم من سطل را در محل شست و شو فراموش كردم و تو وارد شدى و آن را برداشتى بنابراين ، آن را برگردان تا من وضو بگيرم . مى گويد: كنيز رفت و سطل را آورد.(989)
از جمله على بن ابى حمزه مى گويد: خدمت ابوالحسن (عليه السلام) نشسته بودم كه ناگاه مردى به نام جندب وارد شد و به امام (عليه السلام) سلام داد و نشست و از آن حضرت سؤ الاتى كرد، بعد از طرح سؤ الات بسيار، امام (عليه السلام) پرسيد: جندب حال برادرت چطور است ؟ عرض ‍ كرد: خوب است ، به شما سلام مى رساند. فرمود: خداوند به شما به خاطر (فوت ) برادرت اجر زيادى مرحمت كند! جندب عرض كرد: سيزده روز قبل نامه اى درباره سلامتى وى از كوفه به من رسيد. فرمود: جندب ! به خدا سوگند كه او دو روز پس از وصول نامه اش به شما از دنيا رفت . او مالى را به زنش سپرده و گفته است كه اين مال نزد تو بماند تا وقتى كه برادرم آمد آن را به او بدهى . آن مال را زير زمين ، در خانه اى كه ساكن بود، مدفون كرده است ، وقتى كه به آن جا رفتى با آن زن مهربانى نما و نسبت به خودت اميدوارش كن ، آن مال را به تو خواهد داد. على بن حمزه مى گويد: جندب مردى خوش صورت بود، بعدها وى را ديدم راجع به آنچه امام (عليه السلام) گفته بود، پرسيدم . گفت : اى على ! به خدا سوگند كه مولايم بدون كم و زياد درباره نامه و آن مال ، واقعيت را گفت .(990)
از جمله اسحاق بن عمار مى گويد: شنيدم كه موسى بن جعفر (عليه السلام) خبر مرگ وى را به خود او داد. با خود گفتم : مگر آن حضرت مى داند كه هر كدام از شيعيانش كى مى ميرند؟ امام (عليه السلام) همانند شخصى خشمگين به من نگاه كرد و فرمود: اى اسحاق ! رشيد هجرى با اين كه از مستضعفين بود علم منايا و بلايا را مى دانست ، امام كه سزاوارتر به دانستن آنهاست ، اى اسحاق ! تو هرچه خواستى بكن كه عمر تو گذشته و تا دو سال ديگر مى ميرى چيزى نمى گذرد كه برادران و خاندان تو اختلاف پيدا مى كنند و به يكديگر خيانت مى ورزند و دل دوستان و آشنايان به حال ايشان مى سوزد تا آن جا كه دشمنشان آنها را شماتت مى كند. راوى مى گويد: اسحاق گفت من از آنچه در دلم گذشته است از خداوند طلب آمرزش مى كنم . بيش از دو سال از آن مجلس نگذشته بود كه اسحاق مرد و مدتى از اين جريان نگذشت كه خاندان عمار دست به اموال مردم گشودند و بشدت مفلس شدند و آنچه امام (عليه السلام) فرموده بود بدون كم و زياد بر سر آنها آمد.(991)
از جمله ، هشام بن حكم مى گويد: مى خواستم در منى كنيزى خريدارى كنم ؛ خدمت موسى بن جعفر (عليه السلام) نامه اى نوشتم و با آن حضرت مشورت كردم . آن حضرت جواب نامه مرا نداد چون وقت طواف رسيد، در محل رمى جمرات ، در حالى كه سوار بر الاغى رمى مى كرد، نگاهى به من كرد و نگاهى به آن كنيز كه در بين كنيزان بود، پس از اين ديدار نامه اش به دست من رسيد، نوشته بود كه اگر عمرش كوتاه نبود من اشكالى در خريد او نمى ديدم . با خود گفتم : به خدا قسم كه آن حضرت اين سخن را به من نگفت مگر آن كه چيزى در كار است ، نه به خدا سوگند كه او را نمى خرم . مى گويد: هنوز از مكه بيرون نشده بوديم كه آن كنيز مرد و دفنش ‍ كردند.(992)
از جمله به نقل از زكريا بن آدم آمده است كه مى گويد: از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پدرم از جمله كسانى بود كه در گهواره سخن مى گفت .(993)
از جمله اصبغ بن موسى مى گويد: مردى از شيعيان صد دينار به وسيله من خدمت ابوابراهيم موسى بن جعفر (عليه السلام) فرستاد. من جز اين وجه ، از مال شخصى هم مبلغى براى آن حضرت به همراه داشتم . همين كه وارد مدينه شدم ، آب ريختم و نقدينه خود و مال او را شستم و مقدارى عطر بر آنها پاشيدم . آنگاه پولهاى آن مرا را شمردم ديدم نود و نه دينار است ؛ دوباره شمردم ديدم همان قدر است . يك دينار از پول خودم برداشتم و عطر زدم و ميان كيسه آن مرد نهادم و شبانه خدمت امام رسيدم ؛ عرض كردم : فدايت شوم ، چيزى همراهم آورده ام كه بدان وسيله قصد تقرب به خدا را دارم ، فرمود: بده ، پولهاى خودم را دادم . عرض كردم : فدايت شوم فلان دوستدار شما نيز مبلغى همراه من براى شما فرستاده است . فرمود: بده ، من كيسه را دادم فرمود: بريز! من ريختم ، امام آنها را با دستش پراكند و يك دينار مرا از ميان آنها بيرون آورد و فرمود: آن مرد با وزن اينها را فرستاده است نه به شمار.(994)
اين بود آخرين مطلبى كه از دلائل مى خواستم نقل كنم و بسيارى از آنها را به دليل رعايت اختصار، نقل نكردم .
از كتاب راوندى (995) در معجزات امام كاظم (عليه السلام) از امام رضانقل شده است كه : پدرم موسى بن جعفر بى مقدمه به على بن حمزه فرمود: تو مردى از اهل مغرب را خواهى ديد و او راجع به من از تو مى پرسد، بگو: او همان امامى است كه ابوعبداللّه امام صادق (عليه السلام) به ما فرمود، و هرگاه راجع به حلال و حرام از تو پرسيد، پاسخ بده . گفت : او چه نشانى دارد؟ فرمود: مردى تنومند و بلند قامت است ، اسمش يعقوب بن يزيد و بزرگ قوم خود است . اگر خواست نزد من بيايد او را با خود بياور. على بن حمزه مى گويد: به خدا سوگند من در طواف بودم كه ناگاه مرد تنومند بلند قامتى به طرف من آمد و گفت : مى خواهم از حال صاحبتان بپرسم . گفتم : كدام صاحب ؟ گفت : از موسى بن جعفر (عليه السلام) پرسيدم : اسم تو چيست ؟ گفت : يعقوب بن يزيد. گفتم : اهل كجا هستى ؟ گفت : از مغربم . گفتم : از كجا مرا شناختى ؟ گفت : كسى به خوابم آمد و به من گفت : با على بن حمزه ديدار كن و هر چه نياز دارى از او بپرس و از جاى تو پرسيدم مرا راهنمايى كرد. گفتم : همين جا بنشين تا از طواف فارغ شوم و نزد تو برگردم . طواف كردم و بعد نزد او آمدم . با او صبحت كردم ، ديدم مرد عاقل و زرنگى است ، از من خواست تا او را خدمت موسى بن جعفر (عليه السلام) ببرم . او را خدمت امام (عليه السلام) بردم ، همين كه امام او را ديد فرمود: اى يعقوب بن يزيد، ديروز آمدى ، در حالى كه بين تو و برادرت در فلان جا نزاعى پيش آمد تا آنجا كه به يكديگر دشنام داديد، اين راه و رسم من و پدرانم نيست ، ما به هيچ يك از شيعيانمان اين اجازه را نمى دهيم ، بنابراين از خدا بترس زيرا به همين زودى با مرگ يكى از شما دو برادر، از يكديگر جدا مى شويد. امّا برادرت به همين سفر، پيش از رسيدن به خانواده مى ميرد و تو به خاطر برخوردى كه با او كردى پشيمان مى شوى . چون شما قطع رحم كرديد و رابطه را بريديد، در نتيجه عمرتان كوتاه شد، آن مرد با شنيدن سخنان امام (عليه السلام) عرض كرد: يابن رسول اللّه ! اجل من در چه وقت مى رسد؟ فرمود: عمر تو هم به آخر رسيده بود امّا در فلان منزل نسبت به عمه ات صله رحم كردى خداوند بيست سال اجلت را به تاءخير انداخت . على بن حمزه مى گويد: سال ديگر آن مرد را در مكه ملاقات كردم . اطلاع داد كه برادرم از دنيا رفت و او را پيش از آن كه به خانواده اش ‍ برسد در بين راه دفن كردند.
از جمله مفضل بن عمر مى گويد: وقتى كه امام صادق (عليه السلام) از دنيا رفت ، موسى كاظم (عليه السلام) را وصى خود قرار دارد، ولى برادرش ‍ عبداللّه كه بزرگترين اولاد امام جعفر صادق (عليه السلام) در آن زمان بود، ادعاى امامت كرد، اين همان كسى است كه معروف به افطح شد. امام موسى (عليه السلام) دستور داد هيزم زيادى وسط منزلش گرد آوردند و كسى را دنبال برادر خود، عبداللّه فرستاد و از او خواست تا نزد وى بيايد. وقتى كه عبداللّه آمد، گروهى از شيعه نزد امام (عليه السلام) بودند، همين كه عبداللّه نشست امام (عليه السلام) دستور داد هيزمها را آتش بزنند، آتش ‍ برافروخته شد و مردم علت آن را نمى دانستند تا اينكه تمام هيزمها آتش ‍ گرفت ، آنگاه موسى بن جعفر (عليه السلام) از جا برخاست و با جامه وسط آتش نشست و ساعتى با مردم سخن گفت ، سپس برخاست ، جامه هايش را تكان داد و به مجلس برگشت و به برادرش عبداللّه گفت : اگر مى پندارى كه پس از پدرت ، تو امامى ، برو ميان آتش بنشين . حاضران گفتند: ديديم رنگ عبداللّه تغيير كرد، از جا برخاست ، و از منزل موسى بن جعفر (عليه السلام) بيرون شد.(996)
از جمله ، على بن حمزه مى گويد: روزى موسى بن جعفر (عليه السلام) دست مرا گرفت و با يكديگر از مدينه به بيابان رفتيم ؛ در راه ناگهان چشمم به مردى از اهل مغرب افتاد كه الاغ مرده اى در مقابلش افتاده و بار الاغ روى زمين پراكنده شده بود و مرد گريان بود.
موسى بن جعفر (عليه السلام) پرسيد: چه شده است ؟ گفت : با رفقايم قصد رفتن حج را داشتم كه الاغم در اين جا مرد، همراهانم رفتند و من سرگردان مانده ام و وسيله اى براى حمل بارم ندارم . امام (عليه السلام) فرمود: شايد الاغت نمرده است . گفت : عجب دلسوزى كه مرا مسخره مى كند! امام فرمود: نزد من تعويذ خوبى هست . آن مرد گفت : تعويذ شما درد مرا دوا نمى كند، بيش از اين مرا دست ميندازيد، امام (عليه السلام) به الاغ نزديك شد و دعايى خواند كه من نشنيدم و چوبى را كه بر زمين افتاده بود برداشت و با آن بر پيكر الاغ زد و حيوان را هى كرد. الاغ از جا جست و صحيح و سالم سر پا ايستاد. امام (عليه السلام) فرمود: اى مغربى آيا چيزى از تمسخر در اين جا مى بينى ؟ برو به همراهانت برس ! ما رفتيم و او را واگذاشتيم . على بن ابى حمزه مى گويد: روزى كنار زمزم ايستاده بودم ، ناگاه همان مغربى را آن جا ديدم ، وقتى كه چشمش به من افتاد، به سمت من دويد و از خوشحالى مرا بوسيد. گفتم : الاغت در چه حال است ؟ گفت : به خدا سوگند كه صحيح و سالم است نمى دانم كه خداوند از كجا بر من منت گذاشت و الاغم را بعد از مردن دوباره زنده كرد. گفتم : تو به حاجتت رسيدى ، چيزى را كه از حد معرفت تو بيرون است ، نپرس .(997)
راوندى مطالب ديگرى هم نقل كرده است كه ما از نقل آنها صرف نظر كرديم .
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام هشتم ابوالحسن دوم على بن موسى الرضا عليه السلام
ابن طلحه مى گويد:(998) سخن درباره اميرالمؤمنين على و زين العابدين على گذشت و اينك سخن درباره سومين على يعنى على الرضا (عليه السلام ) است و هر كه به دقت بنگرد براستى او را وارث ايشان مى يابد و حكم مى كند كه وى سومين على (999) است . ايمان و مقام و منزلتش والا و توانمندى وى گسترده و يارانش فراوان و برهانش هويدا و آشكار است تا آن جا كه ماءمون خليفه عباسى او را از خواص خود قرار داد و در مملكت خويش شريك ساخت و امر جانشينى خويش را به او واگذارد و دخترش را به همسرى او درآورد. مناقبش والا و صفات شريفش برجسته و بخشندگى اش چون حاتم و طبيعتش چون اخزم (جد حاتم ) و اخلاقش ‍ عربى و نفس شريفش هاشمى و خصلت بزرگوارى اش چون پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) بود، چنان كه هر چه از فضايلش بشمارند او از آن برتر و هر مقدار از مناقبش ياد كنند، وى از آن بلند مرتبه تر است . مى گويد: امّا القاب آن حضرت : رضا، صابر، رضى ، وفى ، و مشهورتر از همه رضاست . امّا مناقب و صفاتش ؛ خداوند برخى از آنها را به او اختصاص داده تا به علوّ مقام و ارجمندى اش گواهى دهند.
ابن طلحه بخشى از كرامات آن حضرت را بيان كرده كه ان شاء اللّه ما بعضى از آنها را نقل خواهيم كرد.
شيخ مفيد - رحمه اللّه - از يزيد بن سليط ضمن حديثى طولانى از ابوابراهيم امام كاظم (عليه السلام) نقل كرده است كه در همان سال رحلتش ‍ فرمود: ((من امسال از دنيا مى روم و امر ولايت به پسرم على همنام دو على مى رسد؛ امّا على اول ، على بن ابى طالب (عليه السلام) و على ديگر، على بن حسين (عليه السلام) است ، علم و حلم ، نصرت و محبت ، ورع و ديانت اولى و محنت پذيرى وصبر بر شدايد دومى را به او داده اند.(1000)
على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - در فصلى كه بخشى از خصايص و مناقب و اخلاق كريمه امام رضا (عليه السلام) را نقل كرده ،(1001) به نقل از ابراهيم بن عباس مى گويد: من هرگز نديدم كه چيزى را از امام رضا (عليه السلام) بپرسند و او نداند و در روزگاران تا زمان او كسى را داناتر از او سراغ ندارم ، ماءمون درباره هر چيزى به عنوان آزمون از او مى پرسيد و او پاسخ مى داد در حالى كه تمام سخن و پاسخ و استشهاد وى برگرفته از قرآن مجيد بود. هر سه روز يك مرتبه قرآن را ختم مى كرد و مى فرمود: ((اگر بخواهم كمتر از سه روز ختم كنم . مى توانم ولى من هرگز بر آيه اى نمى گذرم مگر اينكه درباره آن مى انديشم و درباره شاءن نزولش فكر مى كنم .))
از جمله مى گويد: كسى را برتر از ابوالحسن الرضا (عليه السلام) نديدم (وصف كسى را برتر از او) نشنيده ام ، از او چيزها ديده ام كه از هيچ كس ‍ نديده ام ؛ هرگز نديدم در سخن گفتن كلمه اى رنجش آور به كسى بگويد يا سخن كسى را پيش از آنكه از گفتار خويش فارغ شود قطع كند و يا حاجت كسى را در صورت توانايى بر اجابت آن ، رد كند و هرگز نديدم پاهايش را نزد همنشينى دراز كند و در حضور كسى تكيه دهد، و نديدم كسى از خادمان و غلامانش را دشنام گويد و نديدم كه آب دهان بيندازد و نديدم كه با صداى بلند بخندد بلكه همواره خنده اش به صورت بلند بود و چون خلوت مى كرد و سفره گسترده مى شد، نوكران و غلامانش را حتى دربانان و پرده دار را بر سر سفره مى نشاند. شب هنگام ، كم خواب و بيشتر روزها روزه دار بود. در هر ماه سه روز، روزه اش ترك نمى شد. كار خير بسيار مى كرد و صدقه نهانى بسيار مى داد كه بيشتر آن در شبهاى تاريك بود. بنابراين هر كه گمان كند نظير او در فضيلت ديده است ، باور نكن .(1002)
از محمّد بن عباد نقل كرده ، مى گويد: حضرت رضا (عليه السلام) تابستان روى حصير و زمستان روى پلاس مى نشست ، تن پوشش جامه اى خشن بود امّا در حضور مردم با لباس آراسته ظاهر مى شد.(1003)
از اباصلت ، عبدالسلام بن صالح هروى نقل كرده كه مى گويد: من داناتر از على بن موسى الرضا (عليه السلام) را نديدم و هيچ عالمى هم او را نديده مگر اين كه مانند من درباره او گواهى داده است . ماءمون گروهى از دانشمندان اديان و فقهاى شريعت و متكلمان را در چندين مجلس با آن حضرت رو به رو كرد و آن حضرت سرانجام بر همه غالب شد تا آنجا كه كسى از ايشان نماند مگر آن كه به فضل آن وجود گرامى اقرار كرد و به ناچيزى خويش اعتراف نمود. من از آن حضرت شنيدم كه مى گفت : ((در روضه پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) مى نشستم در حالى كه بسيارى از علماى مدينه در آن جا بودند. وقتى كه يكى از آنها از حل مساءله اى فرو مى ماند همگى به من اشاره مى كردند و مسائل را نزد من مى فرستادند و من جواب مى دادم .))(1004)
ابوالصلت مى گويد: محمّد بن اسحاق بن موسى از قول پدرش نقل مى كند كه موسى بن جعفر (عليه السلام) به پسرش مى گفت : ((اين برادر شما على بن موسى عالم آل محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) است ، مسائل دينتان را از او بپرسيد و آنچه را كه مى گويد حفظ كنيد زيرا من از پدرم جعفر بن محمّد عليه السلام شنيدم كه به من فرمود: عالم آل محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) در صلب تو است ، كاش من او را درك مى كردم كه او همنام اميرالمؤمنين است .))(1005)
از محمّد بن يحيى فارسى نقل شده كه : روزى ابونواس امام رضا (عليه السلام) را ديد كه سوار بر استر از نزد ماءمون مى آمد، به آن حضرت نزديك شد و سلام داد و گفت : يابن رسول اللّه ، من اشعارى درباره شما گفته ام ، مايلم كه شما آنها را از زبان من بشنويد. فرمود: بخوان ! ابونواس شروع به خواندن كرد. امام رضا (عليه السلام) فرمود: تو اشعارى گفته اى كه پيش از تو كسى نظير آنها را نگفته است ، غلامش را صد زد و فرمود: ((آيا چيزى از مخارجمان موجود است ؟ عرض كرد: سيصد دينار موجود است . فرمود: آنها را به ابونواس بده . سپس فرمود: شايد اين مبلغ كم باشد اين استر را هم به او بده .))(1006)
از ابوالصلت هروى نقل است كه امام رضا (عليه السلام) با همه مردم به زبان خودشان سخن مى گفت و به خدا سوگند كه فصيحترين و داناترين مردم به تمام زبانها و لهجه ها بود. روزى به آن حضرت گفتم : يابن رسول اللّه من از اين كه شما اين همه زبانهاى مختلف را مى دانيد در شگفتم . فرمود: ((اى اباصلت من حجت خدايم بر خلق و نمى شود كه خداوند حجتى را بر قومى بفرستد و او زبان آن قوم را نداند. آيا اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام را نشنيده اى كه فرمود: ((ما را فصل الخطاب داده اند)) و آيا فصل الخطاب چيزى جز دانستن زبانهاى مختلف است .))(1007)
و از امام رضا (عليه السلام) نقل شده است كه مردى از اهل خراسان به آن حضرت گفت : يابن رسول اللّه ، رسول خدا را در خواب ديدم ، به من فرمود: چگونه خواهيد بود وقتى كه در سرزمين شما پاره تن من دفن شود و امانت من به شما سپرده شده تا آن را حفظ كنيد و قطعه اى از جسم من در خاك شما پنهان شود؟ امام رضا (عليه السلام) فرمود: ((منم آن مدفون در سرزمين شما و منم پاره تن پيامبرتان و منم آن امانت و آن قطعه بدن ، بدانيد كه هركس مرا زيارت كند در حالى كه به آنچه خداى تعالى از حقوق و طاعت من واجب كرده است معرفت داشته باشد، من و پدرانم روز قيامت شفيع او خواهيم بود و هركه را ما شفاعت كنيم نجات يافته است هر چند كه بمانند گناه جن و انس داشته باشد، پدرم به نقل از جدم و او از قول پدرش نقل كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) فرمود: هر كه مرا در خواب ببيند، به حق مرا ديده است زيرا كه شيطان نمى تواند به صورت من و كسى از اوصياى من و احدى از شيعيان ايشان در آيد و براستى كه رؤ ياى صادقه يك جزء از هفتاد جزء نبوت است .))(1008)
امّا رواياتى كه از آن حضرت در علوم مختلف و انواع حكمت نقل شده و اخبار جمع شده و پراكنده و احسان آن حضرت با اهل ملل و مناظرات مشهورش ، بيش از حد شمار است .
على بن عيسى اربلى - رحمه اللّه - گويد:(1009) اين كتاب عيون اخبار الرضا عليه السلام مشتمل بر مطالب كمياب و برجسته ، بهتر از رشته هاى گلوبند آويخته بر گردن دوشيزگان بكر، هركه مى خواهد چشمش ‍ در باغستان آن كتاب سير كند و تشنگيش را از زلال آبگيرهايش سيرآب نمايد و از شگفتيها و فنون و بوستانها و چشمه سارانش بهره گيرد من او را راهنمايى كردم و انديشه اش را بدان سمت هدايت نمودم ، چيزى افزون بر محتواى آن نتوان يافت كه سخن جامع را بخوبى بيان كرده است .