راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۳۰ -


از على بن خالد نقل شده كه : داخل مقرّ سپاه بودم ، اطلاع يافتم كه در آن جا مردى زندانى است ، او را از شام با غل و زنجير آورده اند و گفتند كه او ادعاى نبوت كرده است ، جلو در زندان آمدم و چيزى به دربانها دادم تا اجازه دادند نزد او رفتم ، ديدم مردى دانا و خردمند است ، گفتم : اى مرد! داستان تو چيست ؟ گفت : من در شام بودم و جايى كه مى گفتند سر امام حسين (عليه السلام) در آن جا گذاشته شده ، خدا را عبادت مى كردم ، شبى در حالى كه رو به محراب مشغول گفتن ذكر خدا بودم چشمم به كسى افتاد كه در مقابلم ايستاده بود، آن شخص رو به من كرد و گفت : برخيز! برخاستم اندكى مرا راه برد، ناگهان ديدم در مسجد كوفه هستم . از من پرسيد: اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى اين مسجد كوفه است . مى گويد: آن شخص خود نماز خواند، من هم با او نماز خواندم ، سپس از آن جا برگشت و من هم با او برگشتم ، كمى راه رفت ، ناگاه ديدم در مسجد رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) هستيم ، به رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) سالم داد و نماز خواند و من هم با او نماز خواندم . آنگاه بيرون شد، من هم بيرون شدم ، اندكى راه رفت ناگاه در مكه بوديم ، اطراف خانه كعبه طواف كرد، من هم با او طواف كردم سپس بيرون شد، كمى راه رفت ، ناگاه ديدم در شام همان جايى هستم كه خدا را عبادت مى كردم و آن شخص هم از نظرم غايب شده است . يك سال گذشت من از آنچه ديده بودم در حيرت بودم ، چون سال بعد فرا رسيد آن مرا را ديدم و از ديدنش اظهار شادمانى كردم ، مرا طلبيد، من هم اجابت كردم ، همان كارهايى را كه سال گذشته كرده بود دوباره انجام داد وقتى كه در شام خواست از من جدا شود، گفتم : به حق آن خدايى كه توان انجام اين كارهايى را كه من مشاهده كردم به شما داده است بگو بدانم شما كيستيد؟ گفت : من محمّد بن على بن موسى بن جعفرم . من اين داستان را براى كسانى كه نزد من مى آمدند نقل كردم تا اين به محمّد بن عبدالملك بن زيات رسيد، كسى را فرستاد تا مرا گرفت و در غل و زنجير كرد و به عراق آورد همان طور كه مى بينى مرا زندانى كرده و به من ادعاى امر غير ممكنى را نسبت داده اند. على بن خالد مى گويد: به او گفتم : مايلى كه شكايت تو را به محمّد بن عبدالملك زيات برسانم ؟ گفت : برسانيد. اين بود كه داستان او را نوشتم و جريان را شرح دادم و بردم به محمّد دادم ، وى پشت نامه نوشت : به همان كسى كه تو را در يك شب از شام به كوفه ، از كوفه به مدينه و از آن جا به مكه و از مكه به شام برده بگو تا از اين زندان رهايت كند. على بن خالد مى گويد: من بسيار اندوهگين شدم و دلم به حال او سوخت و با اندوه برگشتم . فردا صبح زود به زندان رفتم تا جريان را به او بگويم و صبر و تسليت بدهم ، سربازها، پاسبانها، زندانبانها و جمع زيادى از مردم را ديدم سراسيمه اند، علت آشفتگى را پرسيدم . گفتند: آن مردى مدعى نبوت كه از شام آورده بودندش ، ديشب در زندان ناپديد شده ، نمى دانيم به زمين فرو رفته يا پرندگان او را ربوده اند! اين مرد يعنى على بن خالد، زيدى مذهب با ديدن اين جريان دوازده امامى گشت و عقيده اش ‍ نيكو شد.(1052)
از جمله محمّد بن على هاشمى مى گويد: در بامداد زفاف ابوجعفر محمّد بن على (عليه السلام) با دختر ماءمون به خدمت آن حضرت شرفياب شدم ، در حالى كه از شب پيش خوردن دارويى را آغاز كرده بودم ، و من نخستين كسى بودم كه حضور امام (عليه السلام) رسيدم و تشنه بودم ولى نمى خواستم كه درخواست آب كنم ، امام (عليه السلام) نگاهى به چهره من كرد و فرمود: به نظر مى رسد كه تشنه ايد؟ عرض كردم : آرى تشنه ام . فرمود: غلام آب بياور. با خود گفتم : الا ن آب مسموى مى آورند، و به اين خاطر غمگين شدم . غلام با آب وارد شد، امام (عليه السلام) لبخندى به چهره من زد، پس من آب را نوشيدم ، حضور من در خدمت امام (عليه السلام) به درازا كشيد دوباره تشنه شدم . آب طلبيد، مانند نوبت اول خودش ميل كرد سپس به من داد و لبخند زد. محمّد بن حمزه مى گويد: محمّد بن على هاشمى به من گفت : به خدا سوگند كه به اعتقاد من ابوجعفر (عليه السلام) همان طور كه شيعه معتقد است ، باطن اشخاص را مى داند.(1053)
از جمله به نقل از مطرفى مى گويد: امام ابوالحسن الرضا (عليه السلام) از دنيا رفت و من چهار هزار درهم از او طلب داشتم و جز من و او كسى نمى دانست . فرداى آن روز، ابوجعفر (امام جواد عليه السلام ) مرا خواست . شرفياب شدم ، به من فرمود: ابوالحسن الرضا (عليه السلام) از دنيا رفت ، آيا تو چهار هزار درهم از او طلبكار بودى ؟ عرض كردم : آرى ، جانمازش را بلند كرد، ديدم زيرش مقدارى دينار است امام (عليه السلام) آنها را به من داد كه قيمت آنها در آن روز چهار هزار درهم بود.(1054)
از جمله به نقل از معلّى بن محمّد مى گويد: با ابوجعفر (عليه السلام) در اولين روزهاى پس از وفات پدر بزرگوارش برخورد كردم ، نگاهى به اندامش ‍ كردم تا براى شيعيان قامتش را توصيف كنم . نشست آنگاه فرمود: اى معلى ! خداى متعال براى امامت دليل آورده است همان طورى كه براى نبوت دليل آورده و فرموده است : و آتيناه الحكم صبيا.(1055)
از جمله به نقل از داوود بن قاسم جعفرى مى گويد: بر ابوجعفر (عليه السلام) وارد شدم و من سه نامه بدون درج نام فرستندگان به همراه داشتم ، و امر بر مشتبه بود، از اين رو غمگين بودم . امام (عليه السلام) يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين نامه ريان بن شبيب است ، سپس نامه دوم را برداشت و فرمود: اين نامه مالى فلانى است . گفتم : آرى چنين است . همچنان مبهوت به او نگاه مى كردم كه لبخندى زد و نامه سوم را برداشت و فرمود: اين نامه از فلانى است . گفتم : آرى فدايت شوم . پس سيصد دينار به من داد و دستور داد كه آنها را به يكى از پسر عموهايش برسانم ، سپس فرمود: بدان كه او به تو خواهد گفت : مرا به يكى از همكارانت راهنمايى كن تا با اين مبلغ كالايى برايم بخرد، او را راهنمايى كن . داوود مى گويد: پولها را براى او آوردم ، به من گفت : اى ابوهاشم مرا به يكى از همكارانت راهنمايى كن تا وى ، با اين پول كالايى بخرد. گفتم : بسيار خوب . در بين راه ساربانى با من صحبت كرد و از من خواست تا به آن حضرت در مورد شركت دادن وى در كار يكى از ياران آن حضرت گفت و گو كنم . اين بود كه نزد امام (عليه السلام) رفتم تا با او صحبت كنم ديدم همراه جمعى غذا ميل مى كرد، در نتيجه من نتوانستم با ايشان صحبت كنم . تا اينكه امام رو به من كرد و فرمود: اى ابوهاشم غذا بخور! مقدارى غذا جلوى من گذاشت ، آنگاه بدون اين كه چيزى بپرسم فرمود: اى غلام ! ساربانى را كه ابوهاشم آورده است ، ببين و او را در كارها شريك خود كن .(1056)
ابوهاشم مى گويد: روزى در خدمت آن حضرت وارد باغى شديم ، عرض ‍ كردم : فدايت شوم من خيلى به خوردن گل علاقه دارم ، براى من دعا كنيد، امام چيزى نفرمود، بعد از چند روزى بدون مقدمه به من فرمود: ابوهاشم خداوند خوردن گل را از تو برطرف كرد، ابوهاشم مى گويد: امروز از هيچ چيز به قدر گل خوردن بدم نمى آيد.(1057)
مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: اخبار به اين مضمون فراوان است و آنچه را كه آورديم - ان شاء اللّه - براى منظور ما كفايت مى كند.(1058)
از دلايل حميرى به نقل از امية بن على روايت كرده ،(1059) مى گويد: سالى ابوالحسن الرضا (عليه السلام) به حج رفتند، من در مكه در معيت ايشان بودم ، ابوجعفر (عليه السلام) نيز همراه پدر بزرگوارش بود. امام رضاخانه كعبه را وداع مى كرد تا راهى خراسان شود. همين كه طواف پايان پذيرفت به سمت مقام رفت و در آن جا نماز گزارد، ابوجعفر (عليه السلام) بر گردن موفق سوار بود او را طواف مى داد، ابوجعفر (عليه السلام ) به حجر اسماعيل رسيد و در آن جا نشست ، توقفش به درازا كشيد، موفق عرض ‍ كرد: فدايت شوم برخيز، فرمود: من از اين جا برنمى خيزم مگر خدا بخواهد. و در چهره اش اثر اندوه هويدا بود. موفق خدمت امام رضارسيد و گفت : فدايت شوم ، ابوجعفر (عليه السلام) در حجر اسماعيل نشسته و از جا برنمى خيزد امام رضا (عليه السلام) برخاست و نزد ابوجعفر (عليه السلام) آمد، فرمود: عزيزم برخيز! عرض كرد، نمى خواهم برخيزم . فرمود: باشد عزيزم ! آنگاه امام جواد (عليه السلام) عرض كرد: چگونه از جا برخيزم در حالى كه شما خانه كعبه را چنان وداع گفتيد كه گويا دوباره به اين جا برنمى گرديد. پس فرمود: عزيزم برخيز! برخاست و با پدرش رفت .
از جمله به نقل از ابن بزيع عطار، مى گويد: ابوجعفر (عليه السلام) فرمود: ((فرج براى من سى ماه پس از ماءمون است .)) ما دقت كرديم و ديديم پس از سى ماه آن حضرت از دنيا رفت .(1060)
از جمله ، به نقل از معمر بن خلاد، از قول ابوجعفر (عليه السلام) يا از قول مردى كه او از ابوجعفر (عليه السلام) نقل كرده - ترديد از ابوعلى است - مى گويد: امام (عليه السلام) فرمود: معمر سوار شو (برويم )، عرض كردم : به كجا؟ فرمود: همان طور كه مى گويم سوار شو! معمر مى گويد: سوار شدم ، رفتيم تا به زمين نشيب - يا به يك دره اى رسيديم - ترديد از ابوعلى است - پس به من فرمود: همين جا بايست . مى گويد: ايستادم تا امام (عليه السلام) برگشت . عرض كردم : فدايت شوم كجا بودى ؟ فرمود: الساعه بدن پدرم را در خراسان به خاك سپردم .(1061)
از جمله به نقل از قاسم بن عبدالرحمن - كه وى زيدى مذهب بوده است - مى گويد: به بغداد رفتم در مدتى كه آنجا بودم ، مردم را مى ديدم كه بر هم سبقت مى گرفتند، بر يكديگر فخر مى كردند و مى ايستادند. گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! گفتم : به خدا قسم بايد او را ببينم ، پس ‍ سوار بر استرى از دور پيدا شد. با خود گفتم : خدا پيروان امامت را از رحمت خود دور كند كه معتقدند خداوند اطاعت اين شخص را واجب كرده است ! به سمت من برگشت و گفت : اى قاسم بن عبدالرحمن ! اءبشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر(1062) پس با خود گفتم : به خدا قسم كه اين جادوگر است ! رو به سمت من كرد و گفت : ءالقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اسر(1063) مى گويد: از عقيده اى كه داشتم برگشتم و معتقد به امامت شدم و گواهى مى دهم كه او حجت خدا بر خلق است و بدان معتقدم .(1064)
از جمله از عمران بن محمّد اشعرى نقل است كه مى گويد: بر ابوجعفر دوم عليه السلام وارد شدم ، خواسته هايم برآورده شد. عرض كردم : امّ حسن به شما سلام رسانده و جامه اى از جامه هايتان را درخواست كرده تا كفن خود قرار دهد، فرمود: او از جامه من بى نياز شده است . مى گويد: از منزل امام عليه السلام بيرون رفتم ولى معناى اين سخن امام را نفهميدم تا اين كه خبر رسيد؛ امّ حسن ، سيزده يا چهارده روز پيش از دنيا رفته است .(1065)
از جمله به نقل از دعبل خزاعى آمده است كه وى بر امام رضا (عليه السلام) وارد شد، امام (عليه السلام) دستور داد چيزى به او بدهند و او گرفت ولى نگفت : الحمدللّه ، امام (عليه السلام) فرمود: چرا حمد خدا را نگفتى ؟ دعبل مى گويد: يك بار ديگر خدمت ابى جعفر (عليه السلام) رفتم ، دستور داد چيزى به من دادند. من گفتم : الحمدللّه ، فرمود: ادب آموختى !(1066)
از جمله ، على بن ابراهيم از پدرش نقل كرده كه گفت : گروهى از مردم نواحى از ابوجعفر (عليه السلام) اجازه ورود خواستند. امام (عليه السلام) اجازه فرمود، وارد شدند و در يك مجلس سى مساءله پرسيدند، در حالى كه آن حضرت ده ساله بود، پاسخ همه آنها را داد.(1067)
از جمله به نقل از امية بن على قيسى آمده است ، مى گويد: من و حماد بن عيسى در مدينه به خدمت ابوجعفر (عليه السلام) رسيديم تا خداحافظى كنيم . امام (عليه السلام) فرمود: امروز از شهر خارج نشويد و تا فردا بمانيد. وقتى كه از نزد آن حضرت بيرون آمديم حماد به من گفت : من مى روم چون بار و توشه ام رفته است . گفتم : امّا من مى مانم حماد حركت كرد، همان شب ، سيل آمد و وى در آن غرق شد.(1068)
از كتاب راوندى (1069) از محمّد بن ميمون نقل شده است كه وى پيش ‍ از حركتش به سمت خراسان ، در مكه خدمت امام رضا (عليه السلام) بوده است . مى گويد: به امام (عليه السلام) عرض كردم : من مى خواهم به مدينه بروم ، نامه اى بنويسيد خدمت ابوجعفر (عليه السلام) ببرم . امام لبخندى زد و نامه را نوشت و من به مدينه رفتم ، چشمم نابينا شده بود، خدمتگزار، ابوجعفر را از گهواره برداشته و نزد ما آورد، من نامه را به او دادم ، به موفق خادم فرمود: نامه را باز كن ، موفق نامه را در مقابل حضرت گشود و او نگاهى به نامه كرد. سپس رو به من كرد و فرمود: محمّد چشمت چه حالى دارد؟ گفتم : يابن رسول اللّه همان طورى كه مى بينيد چشمانم معلول شه و بينائى ام را از دست داده ام ، مى گويد: امام دستش را دراز كرد و به چشمانم كشيد، بينائى ام را باز يافتم مانند اول شد. دست و پاى آن حضرت را بوسيدم و از نزد ايشان با چشم بينا برگشتم .
از جمله روايتى است از ابوبكر بن اسماعيل كه مى گويد: به ابوجعفر ابن الرضا (عليه السلام) عرض كردم : من دختر بچه اى دارم ، از بادى كه او را مى گيرد سخت ناراحت است . فرمود: او را نزد من بياور. دختر بچه را آوردم ، فرمود: دخترم چه درد دارى ؟ گفت : بادى در زانويم دارم . امام از روى لباس دستى به زانوى بچه كشيد، ما بازگشتيم و بعدها دخترم هرگز درد زانو نداشت .(1070)
از جمله به نقل از على بن حريز مى گويد: نزد ابوجعفر (عليه السلام) نشسته بودم ، گوسفند يكى از غلامانش از منزل بيرون شده بود، برخى از همسايه ها را گرفته بودند، كشان كشان نزد وى مى آوردند و مى گفتند: شما گوسفند در منزل فلان كس است از منزل او بيرون آوريد. رفتند و ديدند در خانه اوست ، آن مرد را گرفتند و زدند و لباسهايش را پاره كردند در حالى كه او قسم مى خورد گوسفند را ندزديده است تا اين كه او را نزد ابوجعفربردند، فرمود: واى بر شما به آن مرد ستم كرده ايد، زيرا بدون اين كه او بداند گوسفند وارد خانه او شده بود. سپس آن مرد را خواست و به جبران پارگى لباس و كتكى كه خورده بود، چيزى به او مرحمت كرد.(1071)
از جمله از محمّد بن عمير بن واقد رازى نقل شده كه مى گويد: همراه برادرم ، بر ابوجعفر ابن الرضا (عليه السلام) وارد شدم ، برادرم تنگ نفس ‍ شديدى داشت . خدمت امام (عليه السلام) از تنگ نفسش شكوه كرد، فرمود: خداوند او را از دردى كه دارد عافيت دهد. ما از نزد آن حضرت خارج شديم در حالى كه برادرم عافيت يافته بود و تا زنده بود دوباره دچار تنگ نفس نشد.(1072)
محمّد بن عمير مى گويد: دردى در لگن خاصره ام در هر هفته مى گرفت و روزها مرا رنج مى داد. از امام (عليه السلام) خواستم كه دعا كند تا درد من برطرف شود. فرمود: خداوند به تو عافيت داد، و آن درد تاكنون عود نكرده است .(1073)
از قاسم بن محسن نقل شده كه : بين راه مكه و مدينه بودم ، مرد عربى بيابانى ضعيف الحال به من رسيد، چيزى از من خواست و من گرده نانى در آوردم و به او دادم . وقتى از من گذشت گردبادى سخت وزيدن گرفت ، عمامه مرا از سرم برداشت و نفهميدم چه شد و كجا رفت . همين كه بر ابوجعفر ابن الرضا (عليه السلام) وارد شدم فرمود: قاسم ! عمامه ات بين راه از سرت رفت ؟ عرض كردم : آرى . فرمود: غلام عمامه اش را بياور و به او بده . غلام عمامه ام را عينا آورد و به من داد، گفتم : يابن رسول اللّه از كجا به دست شما افتاد؟ فرمود: تو به آن مرد بيابانى صدقه دادى و او به خاطر تو شكر خدا را گفت و خدا عمامه ات را برگرداند، همانا خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند.
از جمله به نقل از اسماعيل بن عباس هاشمى مى گويد: روز عيدى خدمت ابوجعفر (عليه السلام) رسيدم و از تنگى معاش به آن حضرت شكوه كردم ، جانماز خودش را بلند كرد و قطعه طلايى را از زير خاك برداشت و به من داد. آن را به بازار بردم ، ديدم شانزده مثقال وزن دارد.(1074)
از اعلام الوراى طبرسى به نقل از امية بن على (1075) روايت كرده مى گويد: زمانى كه امام رضا (عليه السلام) در خراسان بود، من در مدينه بودم و خدمت ابوجعفر (عليه السلام) رفت و آمد داشتم . گهگاه خويشاوندان و عموهاى پدرش مى آمدند و به او سلام مى دادند. روزى كنيزى را طلبيد و به او گفت : به ايشان بگو: براى عزادارى آماده باشند، همين كه پراكنده شدند، با خود گفتند: چرا ما نپرسيدم عزاى كيست ؟ فرداى آن روز همان جمله را تكرار كرد، پرسيدند: عزاى كيست ؟ فرمود: عزاى بهترين شخص روى زمين ، پس از چند روزى خبر شهادت ابوالحسن عليه السلام رسيد، معلوم شد كه در همان روز (كه ابوجعفر (عليه السلام) آن مطلب را فرموده بود) از دنيا رفته است .
از جمله محمّد بن فرج مى گويد: ابوجعفر (عليه السلام) به من نوشت ، خمس را نزد من بياوريد. كه جز امسال من آن را از شما نخواهم گرفت ، و در آن سال از دنيا رفت .
(اين داستان را صاحب إ علام الورى - مرحوم طبرسى - از نوادر الحكمه نقل كرده است .)
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات ابوالحسن الثالث على بن محمّد النقى عليه السلام
ابن طلحه مى گويد:(1076) امّا القاب آن حضرت عبارت است از: ناصح ، متوكل ، فتّاح ، نقىّ و مرتضى و مشهورتر از همه متوكّل است ولى خود آن حضرت آن را مخفى مى داشت و به اصحابش دستور مى داد كه آن را به دليل اين كه در آن هنگام لقب خليفه عباسى ، متوكل بود، آن را به كار نبرند.
طبرسى مى گويد: از جمله القاب آن حضرت ؛ عالم ، فقيه ، امين ، طيب و نقى است (1077) و ديگران غير از ابن طلحه و طبرسى ، هادى را نيز افزوده اند كه در نزد شيعه از همه القاب مشهورتر است .(1078)
ابن طلحه مى گويد:(1079) امّا مناقب آن حضرت ، برخى چنان است كه به منزله گوشواره ، گوشها را زينت مى دهد و مردم از شدت اشتياق به وى چون صدفهايى كه درهاى گرانقيمت را در بردارند او را در ميان مى گرفتند، و شاهد بر عظمت ابوالحسن (عليه السلام) (امام دهم ) اين كه آن حضرت به ارزنده ترين اوصاف متصف بود و همچون ميوه شجره نبوت از اوج شاخساران و بلنداى آن سر بر آورده بود. - در توضيح مطلب مى گويد - روزى امام (عليه السلام) از شهر سامرا به خاطر مشكلى كه پيش آمده بود، راهى قريه اى شد مرد عربى به قصد ديدار سراغ آن حضرت را گرفت . گفتند: به فلان جا رفته است ، مرد عرب آهنگ آن جا كرد و وقتى كه به خدمت امام (عليه السلام) رسيد، آن حضرت ، فرمود: چه حاجتى دارى ؟ گفت : مردى از اهل كوفه هستم ، از متمسكان به ولايت جدت على بن ابى طالب عليه السلام ، وام زيادى بر ذمه دارم كه بر دوشم سنگينى مى كند و كسى را براى اداى آن جز شما نيافتم كه به سراغش بروم . امام (عليه السلام) فرمود: خوشدل و اميدوار باش ، سپس او را فرود آورد. صبح فردا كه شد، فرمود: من از تو چيزى مى خواهم و تو به خاطر خدا مبادا مخالفت كنى ، مرد عرب گفت : مخالفت نخواهم كرد. امام (عليه السلام) كاغذى را به خط خويش نوشت و در آن اقرار كرد كه آن مرد مالى را از وى طلبكار است . مقدارى را كه تعيين كرد از وامى كه او داشت بيشتر بود و فرمود: اين نوشته را بگير وقتى كه به سامرا رسيدى نزد من بيا در حالى كه جمعى نزد من هستند، از من مطالبه كن و بر من درشتى كن كه چرا وامت را ادا نكرده اى ، به خاطر خدا مبادا خلاف حرف مرا انجام دهى . آن مرد گفت : اطاعت مى كنم . نوشته را گرفت و وقتى امام (عليه السلام) به سامرا رسيد در حالى كه جمع زيادى از ياران خليفه و ديگران حاضر بودند، آن مرد حاضر شد و دستخط امام (عليه السلام) را در آورد و مال تعيين شده را مطالبه كرد و هرچه امام عليه السلام سفارش كرده بود بر زبان آورد. امام (عليه السلام) با نرمش و مدارا با او سخن گفت و شروع به عذرخواهى كرد و وعده داد كه دين خود را ادا و رضايت او را جلب خواهد كرد. جريان را به خليفه متوكل رسيد، دستور داد، سى هزار درهم خدمت امام (عليه السلام) ببرند. وقتى كه بردند، گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: اين مال را بگير و مقدار وامت را بردار و دينت را ادا كن و باقيمانده را براى عائله و خانواده ات خرج كن و عذر ما را بپذير. اعرابى گفت : يابن رسول اللّه به خدا سوگند كه من كمتر از يك سوم اين را انتظار داشتم ولى خداوند بهتر مى داند كه رسالتش را كجا قرار دهد. مال را گرفت و از خدمت امام (عليه السلام) رفت . ابن طلحه مى گويد: اين منقبتى است كه هر كس شنيده باشد به داشتن مكارم اخلاق و منقبتى كه فضيلتش مورد اتفاق است ، براى آن حضرت حكم خواهد كرد.
امّا كرامات آن حضرت ، خيلى زياد است و ما به نقل بخشى از آن بسنده مى كنيم .
در ارشاد مفيد - رحمه اللّه - از قول وشّاء به نقل از خيران اسباطى آمده است (1080) كه : در مدينه خدمت ابوالحسن على بن محمّد (عليه السلام) رسيدم ، به من فرمود: از واثق چه خبر دارى ؟ عرض كردم : فدايت شوم ، در وقت آمدن من تندرست بود و من بعد از هر كس او را ديده ام ، ديدار ما ده روز قبل بود. امام (عليه السلام) فرمود: مردم مدينه مى گويند او مرده است . گفتم : من از همه كسى او را نزديكتر ديده ام . مى گويد: امام (عليه السلام) رو به من كرد و فرمود: مردم راست مى گويند: او مرده است . وقتى كه امام فرمود: مردم مى گويند، من دانستم كه مقصود، خود آن حضرت است . سپس فرمود: جعفر (متوكل ) چه مى كرد؟ عرض كردم : وقت آمدنم او را در بدترين حال زندانى بود. فرمود: او زمام امور را به دست گرفت . سپس ‍ پرسيد: ابن زيات چه مى كرد؟ گفتم : مردم با او هستند و فرمان ، فرمان اوست . فرمود: بدان كه فرمانروايى براى او بد يمن بوده است . راوى مى گويد: آنگاه امام (عليه السلام) سكوت كرد و به من گفت : ناگزير مقدرات و احكام الهى بايد اجرا شود، اى خيران ! واثق از دنيا رفت ، جعفر متوكل به جاى او نشست و ابن زيات كشته شد. پرسيدم : فدايت شوم چه وقت او را كشتند؟ فرمود: شش روز پس از بيرون شدن شما.
از جمله به نقل از على بن ابراهيم و او از ابن نعيم بن محمّد طاهرى روايت كرده ، مى گويد: متوكل مريض شد، دملى در آورد و بيمارى او را به آستانه مرگ كشاند و هيچ كسى جراءت نداشت كه نيشترى به آن برساند. مادرش ‍ نذر كرد كه اگر بهبود يابد مال ارزنده اى از اموال خود را براى ابوالحسن على بن محمّد (عليه السلام) بفرستد. فتح بن خاقان به متوكل گفت : اگر كسى را نزد اين مرد يعنى ابوالحسن (عليه السلام) مى فرستادى و از او درخواست مى كردى ، بسا او به چيزى تو را راهنمايى مى كرد كه خداوند به خاطر آن گرفتارى تو را برطرف مى كرد. گفت : كسى را نزد او بفرستيد، قاصد رفت و برگشت و گفت : روغن گوسفند را با گلاب مخلوط كنيد و روى دمل بگذاريد كه اگر خدا بخواهد، به اذن او سودمند خواهد بود. كسانى كه در كنار متوكل بودند اين سخن را به مسخره گرفتند. فتح بن خاقان به ايشان گفت : گفته او را آزمودن ضررى ندارد، به خدا سوگند كه من اميد بهبودى بدان وسيله دارم . مقدارى روغن آوردند و با گلاب مخلوط كردند و روى دمل گذاشتند، سر باز كرد و آنچه در داخل آن بود بيرون شد به مادر متوكل مژده دادند كه متوكل خوب شد. ده هزار دينار در كيسه گذاشت و با مهر خود ممهور كرد و براى امام (عليه السلام ) فرستاد. چون متوكل از بستر بيمارى برخاست و چند روزى گذشت ، بطحائى از ابوالحسن (عليه السلام) نزد متوكل سخن چينى كرد و گفت : اموال و اسلحه دارد! متوكل به سعيد حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم برد و اموال و اسلحه اى كه نزد اوست بگيرد و به بغداد بفرستد. ابراهيم بن محمّد (عليه السلام) مى گويد: سعيد حاجب به من گفت : همان شب به منزل ابوالحسن (عليه السلام) رفتم همراهم نردبانى بود بالاى بام رفتم ، در تاريكى شب چند پله اى پايين آمدم ، نمى دانستم چگونه وارد منزل شوم ، صداى ابوالحسن (عليه السلام) از داخل منزل بلند شد كه : اى سعيد همان جا بايست تا شمعى بياورند، طولى نكشيد كه شمعى آوردند و من پايين آمدم ، ديدم لباس و كلاهى پشمينه بر تن دارد و جانمازش روى حصيرى در جلواش گسترده و آن حضرت رو به قبله ايستاده است ، رو به من كرد و فرمود: خانه ها را ببين ، رفتم بازرسى كردم ، در آنها چيزى جز يك بدره و يك كيسه ممهور به مهر مادر متوكل نيافتم . ابوالحسن عليه السلام به من فرمود: جانماز را بردار، آن را بلند كردم ، شمشيرى داخل غلاف بود، برداشتم رفتم نزد متوكل ، وقتى كه مهر مادرش را روى برده ديد دنبال مادرش فرستاد و راجع به بدره پرسيد (راوى مى گويد:) يكى از خدمتگزاران ويژه برايم نقل كرد، كه مادر متوكل گفت : من در وقت بيمارى تو نذر كردم كه اگر بهبود يابى ده هزار دينار از مال خودم براى او بفرستم و فرستادم و اين مهر من است كه او بر نداشته است . كيسه ديگر را گشود در آن چهارصد دينار بود، متوكل دستور داد بدره ديگرى نيز ضميمه كنند و به من گفت اينها را براى ابوالحسن ببر و اين شمشير را هم با آن كيسه و موجودى اش نزد او برگردان . آنها را به خدمت امام (عليه السلام) بردم در حالى كه خجالت مى كشيدم گفتم : سرورم بر من گران است كه بدون اجازه شما وارد منزلتان شدم ولى ماءمور بودم . فرمود: ((و بزودى ستمكاران خواهند دانست كه بازگشت آنها به كجاست .))(1081)
از جمله محمّد بن فرج رخجى مى گويد: ابوالحسن (عليه السلام) در نامه اى به من نوشت : اى محمّد! كارهايت را جمع و جور كن و آماده شو. محمّد مى گويد: من مشغول سر جمع كردن كارهايم بودم در حالى كه نمى دانستم مقصود از اين نوشته امام (عليه السلام) چيست . تا اين كه ماءمورى آمد و مرا با غل و زنجير از مصر برد و تمام اموالم را از من گرفتند. هشت سال در زندان ماندم تا نامه اى از آن حضرت در زندان به دستم رسيد. در آن نامه نوشته بود: محمّد، در جانب غربى منزل نكن . من نامه را خواندم و با خود گفتم : با اين كه من در زندانم امام (عليه السلام) اين طور مى نويسد! چيز عجيبى است ! چند روزى نگذشته بود كه غل و زنجير را برداشتند و آزادم كردند و من به راه خود رفتم . مى گويد: پس از آزادى نامه اى نوشتم و از امام تقاضا كردم از خدا بخواهد املاكم را به من برگردانند. مى گويد: در نامه اى به من نوشت : بزودى املاكت برمى گردد و اگر برنگردد هم ضررى به حال تو ندارد. على بن محمّد نوفلى مى گويد: محمّد بن فرج رخجى وقتى ميان سپاه برگشت نامه برگشت اموالش را نوشته بودند امّا نامه به دستش نرسيد از دنيا رفت .(1082)