راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۱۲ -


مى گويم: آنچه غزالى از حكايات نقل كرده است ، تنها در مورد برخورد گمراهان با ستمگران ، به منظور كسب مقام والاتر و مقبوليت در نزد توده مردم است . اينان به سبب علاقه نفسانى و كشش قلبى كه داشته اند و بعضى از ايشان نيز به دليل سفاهت و حماقتشان و يا علم به اين كه موعظه و نهى از منكر در بازداشتن آن ظالم هيچ تاءثيرى ندارد جز آن كه باعث نابودى خودشان مى شود، و با اين تصور كه از اين طريق به مقام شهادت دست مى يابند، خويشتن را در معرض هلاكت و نهى خداى سبحان قرار مى دادند.
پس فايده اى در ايراد امثال اين حكايات نيست . علاوه بر آن كه حكم اين نوع برخوردها با اختلاف زمانها و حالات و اشخاص ، تفاوت مى كند. از اين رو ما به يك داستان از آنچه غزالى نقل كرده ، اكتفا مى كنيم كه مربوط به چنان كسان نيست و اين داستان همان است كه از ابن مهاجر نقل كرده و مى گويد: اميرالمؤمنين منصور وارد مكه شد و در دارالندوه فرود آمد. او آخر شبها از دارالندوه به قصد طواف بيرون مى شد و طواف مى كرد و نماز مى گزارد بدون اين كه كسى بفهمد و چون فجر طلوع مى كرد به دارالندوه باز مى گشت و مؤ ذنان مى آمدند و به او سلام مى دادند. آنگاه اقامه نماز اعلام مى شد و او بيرون مى آمد و با مردم نماز مى خواند. شبى در وقت سحر بيرون رفت و در آن ميان كه مشغول طواف بود ناگاه صداى مردى را از نزد ملتزم شنيد كه مى گفت : بارخدايا به تو شكايت مى كنم از ظهور ظلم و فساد در روى زمين و از ستم و طمعى كه بين حق و حقدار جدايى انداخته است ، منصور با عجله نزديك شد حرفهاى او را خوب شنيد سپس برگشت و در گوشه اى از مسجد الحرام نشست ، به دنبال آن مرد فرستاد و او را طلبيد. قاصد نزد وى آمد و گفت : اميرالمؤمنين را درياب ! آن مرد دو ركعت نماز خواند و ركن را بوسيد و همراه فرستاده منصور آمد و سلام داد. منصور رو به او كرد و گفت : اين چه حرفى بود كه از تو شنيدم ، مى گفتى : جور و فساد روى زمين پيدا شده و ظلم و طمع بين حق و حقدار جدايى انداخته است ؟! به خدا سوگند كه اين سخنان تو گوشهاى مرا به درد آورد و مرا نگران و ناراحت كرد. گفت : يا اميرالمؤمنين ! اگر مرا امان دهى ، از ريشه و اساس امور شما را مطلع خواهم كرد، اگر نه به امور مربوط به خودم اكتفا مى كنم ؛ زيرا آنها مهمترند. منصور گفت : تو بر جانت در امانى . آن مرد گفت : آن كسى را كه طمع فرا گرفته تا جايى كه بين او و بين حق و اصلاح مظاهر ظلم و فساد در روى زمين جدايى انداخته است ، تو هستى . منصور گفت : واى بر تو، چگونه مرا طمع گرفته ؟ در حالى كه زر و سيم و ترش و شيرين در اختيار من است ، گفت : يا اميرالمؤمنين ، آيا كسى را به قدر تو طمع گرفته است در حالى كه خداوند تو را نگهبان جان و مال مسلمانان قرار داده و تو از امور ايشان غافل و سرگرم جمع آورى اموال آنان و بين خود و مردم موانعى از گچ و آجر و درهاى آهنى و دربانهاى مسلح قرار داده اى و خود را در آن ميان زندانى كرده اى و كارگزارانت براى جمع آورى ماليات گسيل داشته اى ، وزيران و نديمان ستمگرى براى خود گرفته اى كه اگر چيزى را فراموش كنى به خاطر تو نمى آورند و اگر بخواهى كار نيكى انجام دهى ، يارى ات نمى كنند و آنان را با امول و چهارپايان و سلاح تقويت كرده اى تا بر مردم ستم كنند و دستور داده اى كه از مردم جز فلانى و فلانى ، كسى حق ندارد به محضر تو وارد شود و اجازه نداده اى كه ستمديده و دردمندى و يا گرسنه و برهنه و ناتوان و فقيرى بر تو وارد شود. در حالى كه همه كس در اين بيت المال حق دارد. و چون اين افرادى كه تو براى خود برگزيده و آنان را بر رعيت مقدم داشته اى و به ايشان دستور داده اى كه مانع مال اندوزى تو و سبب انفاق اموال بر مردم نشوند و تو را به سبب چنين رفتارى سرزنش ‍ نكنند و نگويند: اين شخص به خدا خيانت نكرده پس چرا ما به او خيانت نكنيم در حالى كه او در اختيار ماست . پس آنها فرمان تو را بر اين اساس ‍ مى برند كه جز آنچه را كه آنها مايلند از امور مردم ، به تو نرسد و هيچ كارگزارى بر خلاف دستور آنها كار نكند مگر اين كه وى را از مقامش تنزل دهند و قدر او را نزد تو كوچك كنند و چون اين اعمال از طرف تو و ايشان در بين مردم منتشر شود، مردم آنها را بزرگ مى شمرند و از ايشان مى ترسند و به همين دليل اولين كارى كه انجام مى دهند، آن است كه به ايشان هدايايى مى دهند تا در ستم كردن به رعيت از آنها پشتيبانى كنند و آنگاه رعاياى صاحب قدرت و ثروتمند اين كار را مى كنند تا دستشان در ظلم و ستم به زير دستان خود باز باشد و به اين ترتيب سرزمين خدا پر از ظلم و فساد شده ، و اين گروه در سلطنت شريك تو گشته اند در حالى كه تو غافلى و اگر ستمديده اى بخواهد نزد تو بيايد همانها مانع از ورود وى به نزد تو مى شوند و اگر بخواهد موقعى كه تو تنهايى شكوائيه اى به تو بدهد، اين را نيز منع كرده اى و شخص ديگرى را گمارده اى تا ببيند مردم چه شكايتى دارند! و اگر مردم خود را به نديمان تو رساند، آنها از وى مى خواهند تا شكايت خود را به تو ندهد و اگر كسى كه از او شكايت شده داراى حرمت و شخصيتى باشد، هيبت او مانع انجام مقصود خواهد شد و ناگزير فرد ستمديده پيوسته نزد وى مى رود و دست به دامن او مى شود و شكوه مى كند و كمك مى طلبد و او رد مى كند و دليلى مى تراشد، و اگر بكوشد و پافشارى نمايد، بيرونش كنند و در همان حال تو ظاهر شوى و در حضور تو فرياد برآورد، چنان او را خواهند زد كه عبرت ديگر كسان گردد، در حالى كه تو خود ناظرى ولى مانع نمى شوى و بر ايشان اعتراض نمى كنى . پس يا اميرالمؤمنين ! با اين حال چگونه اسلام و مسلمانى باقى مى ماند؟ بنى اميه پيش از شما بودند و از عربها مظلومى نبود كه شكايت نزد ايشان ببرد مگر آن كه به حقش مى رسيد. هرگاه مردى از دورترين نقاط مى آمد و خود را به درگاه ايشان مى رساند و فرياد برمى آورد: اى مسلمانان ! آنها توجه مى كردند و مى پرسيدند: چه شده است ؟ و شكوائيه او را به حكام خود مى رساندند و انتقام او را مى گرفتند!(345) يا اميرالمؤمنين ! من مسافرتهايى به كشور چين داشتم ، در يكى از سفرهايم كه رفته بودم ، آن جا، پادشاهى داشت كه قوه شنوايى اش را از دست داده بود. ديدم سخت گريه مى كند و وزيرانش او را دلدارى مى دادند و مى گفتند: چشمانت گريان مباد! چرا گريه مى كنى ؟ گفت : من براى از دست دادن شنوايى ام گريه نمى كنم بلكه به آن علت گريه مى كنم كه مبادا مظلومى در پيشگاه من دادخواهى كند و من صداى او را نشنوم . سپس گفت : بدانيد اگر گوشم را از دست داده ام ، چشمم كه كور نيست بين مردم جار بكشيد كه كسى حق ندارد لباس سرخ بپوشد مگر آن كه بر او ظلم شده باشد. آنگاه صبح و عصر بر مركبى سوار مى شد تا شايد مظلومى را ببيند و براى او دادخواهى كند. اى اميرالمؤمنين ، اين پادشاه گرچه مشرك به خدا بوده است ولى به مشركين اين قدر محبت داشت و به بقاى سلطنتش علاقه مند بود. اما تو كه به خدا ايمان دارى و پسر عموى رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) هستى نبايد به مسلمانان علاقه مند و مهربان باشى ؟ تو مال جمع نمى كنى مگر براى يكى از اين سه مقصود: اگر بگويى براى پسرم جمع آورى مى كنم ، خداوند طفل خردسال را براى تو عبرت قرار داده است ، وقتى كه از شكم مادر متولد مى شود هيچ مالى در روى زمين از آن او نيست ، زيرا هيچ مال و ثروتى نيست مگر دست آزمندى روى آن است ، اما همواره لطف خداوند شامل حال اين كودك مى گردد تا بزرگ مى شود و مردم او را بزرگ مى شمارند. و اين تو نيستى كه به او عطا مى كنى بلكه خداست كه به هر كه خواهد عطا مى كند. و اگر بگويى كه مال را جمع مى كنم تا بدان وسيله پايه هاى حكومتم را محكم كنم . خداوند پيشينيان را عبرت تو قرار داده است كه اندوخته زر و سيم و سربازان و سلاح و مركبها، ايشان را بى نياز نساخت و تو و ديگر فرزندان پدرت را، مال و ملك اندك و ناتوانى ، زيانى ترساند تا آنچه خدا خواسته بود انجام گرفت . و اگر بگويى مال را براى رسيدن به مقام والاتر از مقام فعلى خود جمع آورى مى كنى ، بدان كه يا اميرالمؤمنين ، هيچ مقامى بالاتر از مقام فعلى تو نيست مگر آن مقامى كه با عمل صالح به دست مى آيد. آيا تو كسى را كه نافرمانى كرده است به بدتر از كشتن مجازات مى كنى ؟ گفت : نه . گفت : پس چه مى كنى با سلطنتى كه خداوند آن را تو عطا كرده است و با پادشاهى دنيا كه هم اكنون در اختيار دارى در حالى كه خداى تعالى كسانى را كه نافرمانى او را كنند، مجازات به قتل نمى كند بلكه با خلود در عذاب آتش دوزخ كيفر مى كند و او خدايى است كه از عقيده قلبى و باطن اعضا و جوارح تو آگاه است پس جواب خدا را چه مى دهى ؟ وقتى كه پادشاه حق مبين ، سلطنت دنيا را از دست تو بگيرد و تو را به پاى حساب بخواند. آيا از آنچه در اختيار دارى يعنى چيزهايى كه از ملك دنيا سخت به آنها علاقه مندى در پيشگاه خدا تو را بى نياز مى گرداند؟
پس منصور بسختى گريست ، حق ناليد و فغان برآورد و گفت : كاش خدا مرا نيافريده بود من نبودم ! سپس گفت : چه چاره اى دارم در اين امانتى كه به من سپرده اند در حالى كه از مردم جز جدايت نمى بينم ؟ گفت : اى اميرالمؤمنين ! بر تو باد پيروى كردن از رهبران و راهنمايان برجسته گفت : آنها چه كسانى هستند؟ گفت : دانشمندان ، منصور گفت : به دنبال آنها رفتم ولى آنان از من فرار كردند. گفت : آنها زا تو فرار كرده اند تا مباد آنها را به راه و روش خود وادارى ، آنان از كارگزارانت بيمناك بوده اند. تو در خانه ات را بگشا و دربانانت را كم كردن و انتقام مظلوم را از ظالم بستان و راه ظالم را ببند و اموال حلال و پاك را در اختيار بگير و آنها را به عدالت و حق تقسيم كن ، من ضمانت مى كنم آنهايى كه از تو فرار كرده اند نزد تو بيايند و در راه خير و صلاح تو و رعيت يارى ات دهند. منصور گفت : خدايا، مرا موفق بدار تا آنچه را كه اين امرد گفت به كار بندم .
موذنان آمدند بر او سلام دادند و نماز بپا شد، منصور از خانه بيرون آمد و با مردم نماز گزارد. سپس به پاسدارش گفت : آن مرد را بياور كه اگر نياورى گردنت را مى زنم و بر او سخت خشم گرفت كه مبادا پيدا نشود! آن پاسدار در پى آن مرد بيرون شد، همين طور كه مى گشت ناگهان ديد در گوشه اى نماز مى خواند. نشست تا نمازش را تمام كرد، آنگاه گفت : اى مرد، آيا از خدا نمى ترسى ؟ گفت : چرا مى ترسم . گفت : آيا منصور را نمى شناسى ؟ گفت : چرا مى شناسم . گفت : پس با هم نزد امير برويم كه او سوگند ياد كرده است اگر تو را نزد او نبرم مرا بكشد. گفت : رفتن من نزد او غير ممكن است . فرستاده منصور گفت : مرا مى كشد. گفت : نه ، تو را نمى كشد. پرسيد: چگونه ؟ گفت : خواندن مى دانى ؟ جواب داد: خير. پس آن مرد از داخل توشه دانى كه همراه داشت ، كاغذ سفيدى درآورد كه در آن چيزى نوشته نشده بود، روبه فرستاده منصور كرد و گفت : اين را بگير و داخل جامه ات بگذار كه دعاى فرج است . پرسيد: دعاى فرج چيست ؟ گفت : نصيب كسى نمى شود مگر شهيدان . فرستاده منصور گفت : خدا تو را بيامرزد، تو به من احسان كردى ! اگر صلاح مى دانى بگو ببينم اين دعا چيست و چه فضيلتى دارد؟ گفت : هر كه صبح و شام آن را بخواند، گناهانش بريزد و هميشه شادمان باشد و خطاهايش از بين برود و دعايش مستجاب گردد و روزى اش ‍ فراخ شود و به آرزويش برسد و بر دشمنش پيروز گردد و در نزد خدا از جمله صديقان به حساب آيد و شهيد از دنيا برود.
دعا اين است :
اللهم كم لطفت فى عظمتك دون اللطفاء، و علوت بعظمتك على العظماء و علمت ما تحت ارضك كعلمك بما فوق عرشك و كانت وساوس ‍ الصدور كالعلانية عندك ، و علانية القول كالسّر فى علمك و انقاد كل شى لعظمتك ، و خضع كل ذى سلطان لسلطانك ، و صار امر الدنيا و الا خرة كله لك و بيدك ، اجعل لى من كل هم امسيت فيه فرجا و مخرجا، اللهم ان عفوك عن ذنوبى و تجاوزك عن خطيئتى و سترك على قبيح عملى اءطمعنى ان اءسالك ما لا استوجبه مما قصرت فيه ، ادعوك آمنا، و اسالك مستاءنسا، و انك المحسن الى و انى المسيى ء الى نفس فيما بينى و بينك ، تتودد الى و اتبغض اليك (بالمعاصى )، لكن الثقة بك حملتنى على الجراءة عليك ، فعد بفضلك و احسانك على انك انت التوّاب الرحيم .
فرستاده منصور مى گويد: آن را گرفتم و داخل جامه ام نهادم و آنگاه هيچ گرفتارى جز اميرالمؤمنين نداشتم ، به نزد او وارد شدم و سلام دادم ، سرش ‍ را بلند كرد و نگاهى به من كرد، لبخندى زد و گفت : واى بر تو، خوب جادو مى كنى ؟ گفتم : نه به خدا قسم يا اميرالمؤمنين ! سپس داستان خودم را با آن پيرمرد نقل كردم ، گفت : آن ورقه اى را كه به تو داد، بده ببينم ، ورقه را دادم ، نگاهى به آن انداخت و بعد شروع به گريه كرد و گفت : تو نجات يافتى و دستور داد از روى آن نوشتند و به من ده هزار درهم داد و پرسيد: آيا او را مى شناسى ؟ گفتم : خير. گفت : ممكن است : خضر (عليه السلام) باشد.
اين بود آخرين سخن در باب امر به معروف و نهى از منكر از كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء، و به دنبال آن ، اگر خدا بخواهد، بخش اخلاق نبوت خواهد آمد.
الحمدللّه اولا و آخرا.
كتاب اخلاق نبوت و آداب معيشت
مقدمه
اين باب نهم از بخش عادات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است .
بسم اللّه الرحمن الرحيم
سپاس خداى را كه همه چيز را آفريد و آفرينش هر چيز را نيكو و منظم ساخت و پيامبر محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) را به بهترين ادب ، مؤ دب كرد و اوصاف و اخلاق او را پاك و پاكيزه قرار داد. سپس او را برگزيده حبيب خود گردانيد و هر كه را خواست تهذيب كند، توفيق پيروى از آن حضرت را به او داد و هر كه را اراده فرمود تا محبوب خود گرداند، وادار بر خو گرفتن به اخلاق او كرد.
بارى آداب ظاهرى بيانگر آداب باطن و حركات اعضا و جوارح ثمره انديشه هايى است كه در دل مى گذرد و اعمال ، نتيجه اخلاق است و آداب و رفتار آدمى تراوش معارف و رازهاى نهفته قلبى ، ريشه و سرچشمه اعمال اوست . و انوار باطن است كه بر ظاهرها مى تابد. بنابراين لازم است باطن زينت داده و آراسته شود تا بديها و زشتيهاى درون به نيكيها تبديل گردد. هر كه دلش خاشع نباشد، اعضا و جوارحش خاشع نگردد و هر كس دلش ‍ مشكوة انوار الهى نگردد، زيبايى آداب نبوى بر ظاهرش هويدا نشود.
تصميم داشتيم كه بخش عادات اين كتاب را با قسمت مربوط به جامع آداب معيشت پايان دهم تا براى طالبان و علاقه مندان استخراج اين آداب از ميان همه بخشهاى كتاب دشوار نگردد، بعد ديدم كه هر بخشى از مباحث مربوط به عادات قسمتى از آداب را آورده است ، تكرار و اعاده آنها بر من سنگين آمد، زيرا تكرار و اعاده آنها سنگين است . در حالى كه نفوس ‍ براساس فطرت مبتنى بر تكرار مكررات است ، از اين رو مصلحت ديدم كه در اين بخش بر ذكر آداب و اخلاقى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) با اسناد رسيده است ، بسنده كنم و تمام آنها را با حذف سند فصل به فصل ادامه دهم تا اينكه در اين بخش علاوه بر جمع آداب ، تجديد و تاءكيد ايمان نيز با مشاهده اخلاق كريمه آن حضرت فراهم آمده باشد، اخلاقى كه به طور قطع هر كدام به تنهايى گواهى مى دهد كه آن بزرگوار گرامى ترين خلق خدا و در رتبه و منزلت از همه بالاتر و بزرگتر است ، تا چه رسد به مجموع آنها؟ آنگاه علاوه بر اخلاق آن بزرگوار، بيان سيما و خلقت آن حضرت را نيز افزودم . و سپس معجزاتى را كه در اخبار صحيح رسيده است ذكر كردم تا بدان وسيله پرده از روى مكارم اخلاق و خصايص والايش به يك سو رود و از گوش منكران نبوتش ، درد مزمن ناشنوايى زدوده گردد. البته توفيق پيروى از سرور رسولان در حالات و اخلاق ساير امور دينى به دست خداست ، زيرا او راهنماى حيرت زدگان و پاسخگوى دعاى درماندگان است .
بايد در اين نخستين بخش ، ادب آموزى خداوند را به آن حضرت ، به وسيله قرآن ، بيان و سپس مجموعه اى از خلق و خوى نيكويش را ذكر كنيم و بعد بخشى از آداب و اخلاق آن حضرت را بياوريم و پس از آن به بيان تكلم و لبخندش بپردازيم و آنگاه آداب و اخلاق غذا خوردنش و بعد آداب و اخلاقش در لباس پوشيدن و سپس گذشت با وجود قدرت و چشم پوشى از آنچه باعث ناراحتى آن حضرت مى شد و سخاوت و بخشندگى و شجاعت و شهامتش و تواضع و فروتنى اش را بازگو كنيم و سرانجام به توصيف سيما و شمايلش و بيان مجموعه معجزات و آياتش بپردازيم .
مى گويم :
من فصل ديگرى - پس از توصيف سيما و شمايلش - در بيان سيما و خلق و خو و سيره آن بزرگوار با همنشينان خود به روايت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام مى افزايم و در نتيجه اين باب شامل چهارده فصل مى گردد.
غزالى گويد:
در بيان ادب آموزى خداوند، برگزيده و حبيبش محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) را به وسيله قرآن
پيامبر در پيشگاه خداى تعالى بسيار فروتن و متواضع بود و همواره از درگاه حق تعالى درخواست داشت كه او را به آداب نيكو و اخلاق پسنديده بيارايد، از اين رو در دعايش چنين مى گفت :
اللهم حسن خلقى و خلقى (346) و مى گفت : اللهم جنبنى منكرات الاخلاق (347) خداى تعالى نيز دعاى آن حضرت را مستجاب كرد، و در وفاى به وعده اى كه فرموده و گفته است : ادعونى استجب لكم (348) قرآن را بر او نازل كرد و بدان وسيله او را ادب آموخت . پس معيار خلق و خوى آن حضرت ، قرآن است .
سعد بن هشام مى گويد: بر عايشه وارد شدم و از اخلاق رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) پرسيدم . گفت : مگر قرآن را نمى خوانى ؟ گفتم : چرا. گفت : خلق رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) قرآن است .(349) خداوند آن حضرت را به وسيله قرآن ادب آموخت همانند اين آيات :
خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلين .(350)
و قول خداى تعالى : ان اللّه ياءمر بالعدل و الاحسان ...(351)
و قول خداى تعالى : واصبر و ما صبرك الا باللّه .(352)
و قول خداى تعالى : واصبر على ما اصابك ان ذلك من عزم الامور.(353)
و قول خداى تعالى : لمن صبر و غفر ان ذلك لمن عزم الامور.(354)
و قول خداى تعالى : فاعف عنهم واصفح ان اللّه يحب المحسنين .(355)
و قول خداى تعالى : و ليعفوا و ليصفحوا اءلا تحبون ان يغفر اللّه لكم ...(356)
و قول خداى تعالى : ادفع بالتى هى احسن فاذالذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم .(357)
و به وسيله قول خداى تعالى : والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس .(358)
و با اين قول خداى تعالى : اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم و لا تجسسوا و لا يغتب بعضكم بعضا.(359)
و چون روز جنگ احد دندان پيشين پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) شكست و خون بر روى مباركش جارى شد، آن حضرت خونها را پاك مى كرد و مى گفت : ((چگونه چنين جمعيتى رستگار خواهند شد كه چهره پيامبرشان را با خون رنگين كردند در حالى كه وى ايشان را به سوى پروردگارشان دعوت مى كرد؛ پس خداوند اين آيه را براى تاءديب آن حضرت نازل كرد: ليس لك من الامر شيى ء...(360)؛ امثال اين تاءديب در قرآن بى حد و حصر آمده است ، و مقصود نخستين از تاءديب و تهذيب ، وجود مقدس آن حضرت است و بعد از او، نور بر همه خلايق مى تابد؛ زيرا او به وسيله قرآن و مردم به وسيله او تاءديب شده اند، از اين رو فرموده است : ((برانگيخته شدم تا مكارم اخلاق را به كمال و تمام برسانم .))(361)
آنگاه مردم را به اخلاق نيكو ترغيب فرمود. و چون ما آن مكارم اخلاقى را در بخش رياضت نفس و تهذيب خلق نقل كرديم دوباره تكرار نمى كنيم . سپس هنگامى كه خداوند خلق شريف آن حضرت را كامل ساخت ، او را ثنا گفت و فرمود: و انك لعلى خلق عظيم (362)، به لطف گسترده خداوند سبحان بنگر كه تا چه حد بلند مرتبه و بزرگ نعمت است ، در حالى كه به پيامبرش مرحمت فرموده و به او اخلاق كامل ارزانى داشته است ، او را ثنا گفته گرچه اوست كه پيامبر را به خلق كرديم آراسته اما اين را به او نسبت داده مى گويد: و انك لعلى خلق عظيم خداوند خلق را براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) بيان كرده و سپس رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) خلق را چنين بيان مى كند: ((خداوند مكارم اخلاق را دوست دارد و رذايل اخلاقى را دشمن مى دارد.))(363)
از على (عليه السلام) نقل شده است : ((شگفتا از مرد مسلمانى كه برادر مسلمانش براى حاجتى نزد او مى آيد ولى او خود را شايسته كار خير نمى بيند، در صورتى كه اگر او اميد ثواب ندارد و از عذاب و مجازات نيز نمى هراسد، شايسته است كه به سوى مكارم اخلاق بشتابد، زيرا مكارم اخلاق هدايت كننده به سوى راه نجات است . مردى عرض كرد: آيا شما خود اين سخن را از پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) شنيده اى ؟ فرمود: آرى ، چيزى بهتر از آن را هم شنيده ام : وقتى كه اسيران قبيله طىّ را آوردند، دختركى ميان اسيران بود، عرض كرد: يا محمّد! اگر مصلحت بدانى ، مرا از قيد اسارت آزاد فرما تا مورد ملامت مردم عرب واقع نشوم ؛ زيرا من دختر بزرگ قوم خود هستم ، پدرم از كسانى كه حمايتشان لازم بود، حمايت مى كرد و افراد گرفتار و در بند را آزاد مى ساخت ، گرسنه را سير و به او اطعام مى كرد و با صداى بلند سلام مى نمود و دست حاجتمندى را هرگز رد نمى كرد، من دختر حاتم طايى هستم پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) - پس از شنيدن سخنان او - فرمود: اى دختر! اين صفاتى كه تو گفتى ، صفت مؤمن واقعى است ، اگر پدر تو مسلمان بود هر آينه براى او طلب آمرزش مى كردم ، آنگاه رو به يارانش كرد و فرمود: او را آزاد كنيد كه پدرش مكارم اخلاق را دوست مى داشت و همانا خداى تعالى مكارم اخلاق را دوست مى دارد. پس ابوبردة بن دينار از جا برخاست ، عرض كرد: يا رسول اللّه ، آيا خدا مكارم اخلاق را دوست مى دارد؟ فرمود: به خدايى كه جان من در دست قدرت اوست ، جز افراد خوش خلق ، كسى وارد بهشت نمى شود.))(364)
از آن حضرت است : ((همانا خداى تعالى اسلام را به مكارم اخلاق و اعمال نيك آميخته است )) و از جمله مكارم اخلاق است ، حسن معاشرت ، خوش برخوردى ، نرمخويى ، انجام كار نيك ، اطعام ديگران ، سلام كردن بر همگان ، عيادت بيمار مسلمان - خوب باشد يا بد - تشييع جنازه مسلمان ، حسن جوار با همسايگان - مسلمان باشد يا كافر - بزرگداشت پيرمرد مسلمان ، قبول دعوت به مهمانى و دعا كردن به ميزبان ، گذشت و اصلاح بين مردم ، جود و بخشش ، آغاز به سلام ، فرو خوردن خشم و چشم پوشى از لغزش مرم . دين اسلام ، هرزگى ، بيهوده كارى ، آوازخوانى ، هر نوع نوازندگى و هر نوع تار تنبور و تبهكارى ، دروغ ، غيبت ، بخل ، حرص ، ستمكارى ، نيرنگ ، سخن چينى ، برهم زدن بين مردم ، قطع رحم ، بدخلقى ، خود بزرگ بينى ، فخر فروشى ، و خودبينى ، دست درازى ، چاپلوسى ، كينه و حسد، فال بد،، سركشى ، تجاوز و ظلم را از ميان برده است .
انس مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) هيچ نصيحت خوبى را فروگذار نكرد مگر آن كه ما را به سوى آن فرا خواند و ما را به انجام آن ماءمور ساخت و هيچ دغلبازى - و يا گفت : هيچ عيبى - و هيچ صفت زشتى نبود مرگ آن كه ما را بر حذر داشت و از آن نهى كرد و اين آيه شريفه مشتمل بر همه آنها است : ان اللّه ياءمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى ...(365)
معاذ مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) مرا سفارش كرد و فرمود: ((اى معاذ! تو را سفارش مى كنم به تقواى الهى ، راستگويى ، وفاى به عهد، اداى امانت ، ترك خيانت ، رعايت همسايه ، مهربانى نسبت به يتيم ، نرمش ‍ در گفتار، سلام دادن ، خوش رفتارى ، كوتاهى آرزوها، ايمان مداوم ، ژرف بينى در قرآن ، دوستى آخرت ، ترس از حساب ، فروتنى ، و زنهار كه دانايى را دشنام دهى با راستگويى را تكذيب كنى ، يا از گنهكارى ، پيروى و يا از رهبرى عادل ، نافرمانى كنى و يا در زمين فساد كنى ، و سفارش مى كنم تو را به تقواى الهى در همه جا و توبه از هر گناه نهانى را در نهان و از گناه آشكار را آشكارا به عمل آورى .))(366)