مقام ثانى:
در معناى غيبت است
بدان كه جمع كثيرى از علما غيبت را تفسير
كردهاند كه آن تنبيه كردن است در حال غيبت انسان معين - يا آن كه در حكم معين باشد
- بر امرى كه او كراهت داشته باشد كه آن امر را نسبت به او دهند، و آن امر در او
باشد، و آن امر را به حسب عرف، نقص و عيب شمارند. خواه اين تنبيه به گفتن باشد،
خواه به اشاره، خواه به كنايه، خواه به نوشتن باشد.
پس هر گاه شخص معينى را غيبت نكند، مثل آن كه
بگويد: فلان شخص از اهل فلان بلد فلان عيب را دارد، غيبت نخواهد بود.
و هرگاه جمع محصورى را غيبت بكند، مثل اين كه
بگويد: يكى از اين دو نفر يا يكى از اهل فلان خانه يا فلان مدرسه فلان عيب را دارد،
غيبت خواهد بود. و هم چنين هرگاه بگويد: جميع اهل بلد، فلان عيب را دارند، ظاهرا
غيبت خواهد بود.
و هرگاه ذكر كند عيب شخصى را و او كراهت نداشته
باشد و بدش نيايد، ظاهرا غيبت باشد.
و هرگاه ذكر كند عيبى را كه در او نباشد غيبت
نخواهد بود لكن حرام است؛ زيرا كه كذب و بهتان است و آن حرام است. و هم چنين هرگاه
عيب شخص را در نزد آن شخص بگويد غيبت نخواهد بود لكن حرام است. و هرگاه عيب شخصى را
به خود آن شخص بگويد، بدون حضور شخصى ديگر، غيبت نيست و حرام هم نيست ظاهرا.
و هم چنين هرگاه عيب شخصى را در پيش نفس خود
بگويد به طريق تصور و حديث نفس، يا آن كه در جاى خلوتى بگويد بدون حضور احدى، يا در
حضور طفل غير مميزى، با در حضور غير انسان مثل بهايم. يا در حضور انسانى كه او را
نمىشناسد، نه غيبت خواهد بود و نه حرام.
و هرگاه غيبت كند كسى را كه معين باشد، در نزد
كسى كه او را نديده و ملاقات نكرده، ظاهرا غيبت خواهد بود.
و اگر چيزى را كه عيب و نقص نباشد در حق كسى
بگويد غيبت نيست اگر چه بدش آيد، على الاشكال، و احتياط در ترك است در اين صورت.
و فرق نيست در ذكر عيوب و نقايص ما بين آن كه
نقص در بدن و خلقت او باشد. مثل آن كه بگويى: فلان كور يا كر يا لنگ و نحو آنها؛ و
يا آن كه در نسب او باشد، مثل آن كه بگويى: پسر فلان فاسق يا ظالم يا حمال زاده، يا
نانجيب و نحو آن؛ يا در صفات و اقوال او باشد، مثل اين كه بگويد: بد خلق است يا
بخيل يا متكب يا نحو آنها، و يا آن كه در چيزى باشد كه متعلق به او باشد از لباس يا
خانه يا مركب، چنان چه گويى: جامه فلان كس چركين است، يا خانه او، چنان كه گويى:
خانه او خانه يهودان است، يا مركب او، چنان كه گويى: مركب او جلف است، و امثال
اينها؛ و هم چنين در ساير امورى كه منسوب به او باشد و به بدى ياد شود كه اگر او را
بشنود ناخوش آيد.
و ايضا غيبت مختص به گفتن و قول نيست، بلكه به
هر چيزى كه اظهار عيب و نقص كسى بشود غيبت او است، چنان كه اشاره به اين مطلب شد.
و ايضا فرق نيست در غيبت، ميان آن كه آن كسى كه
غيبت او را مىكنند مرد باشد يا زن، بالغ يا غير بالغ، از ارحام و اقارب بوده باشد
يا از اجانب عاقل باشد يا مجنون.
و ايضا فرق نيست در نقص و عيب ما بين آن كه از
امور شرعيه باشد يا از امور عرفيه.
مقام ثالث:
(در استماع غيبت است)
هم چنان كه غيبت حرام است استماع غيبت نيز حرام
است.
قال الله تعالى: ان السمع
و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسول
(91).
(چشم و گوش و قلب، عموما از آن مسئول خواهند
بود).
و از جناب اميرالمؤمنين (عليه السلام) مروى است
كه فرمودند:
سامع الغيبه احد
المغتابين
(92)؛
شنونده غيبت يكى از دو غيبت كننده است.
و از اهل بيت نبوت مروى است كه: هر كس غيبت
مومنى را بشنود و قادر بر دفع آن باشد و نكند، خداى تعالى در دنيا و آخرت خوارش كند
و اعانتش نكند، و گناهش هفتاد بار بيش از گناه آن است كه غيبت كرده
(93).
و به اين مضمون اخبار بسيار است. و ظاهر اين
اخبار آن است كه شنونده غيبت تا ممكن باشد بايد نصرت و يارى برادر خود را نمايد و
رد غيبت از او نمايد. و منع كند غيبت كننده را به توجيه و منع يا قطع كلام به كلام
ديگر بر هر نحو كه تواند. و اگر قدرت بر اينها نداشته باشد بايد از مجلس برخيزد، و
اگر قادر بر اين هم نباشد بايد انكار قلبى داشته باشد و ميل قلبى نداشته باشد.
و بعض علما ذكر كردهاند كه كسى كه بدگويى كسى
كند، بر كسى كه مىشنود رعايت چند چيز لازم است:
اول: آن كه اعتمااد بر قول او نكند؛ چه او به
همين قول، فسقش ثابت است، اگر چه در واقع راست گويد: و شهادت فاسق در نزد خداى
تعالى مردود است.
دويم: آن كه او را بايد بد دارد و با او بغض
داشته باشد؛ چه خدا فاسق را بغض دارد، و هر كه را خدا را بغض دارد، براى خدا بايد
با او بغض داشت.
سيم: آن كه او را منع كند؛ چه نهى از منكر واجب
است.
چهارم: آن كه تفحص و تجسس آن سخن نكند؛ چه جناب
الهى نهى فرموده از تجسس، بقوله تعالى: و لا تجسسو
(94)؛
پنجم: آن كه به قوله او، به آن مؤمن بدگمان
نشود، كه گمان بد به مؤمنان معصيت است و ايمان را در دل مىگذارد مثل نمك در آب.
ششم: آن كه بر خود ايمن نباشد؛ چه همچنان كه
امروز بد ديگرى را پيش او مىگويد، تواند كه فردا به اندك تغير و آزردگى، بد او را
پيش ديگرى بگويد.
هفتم: آن كه اين حرف را از او نقل نكند و
نگويد: فلان كس چنين و چنان گفت، كه اگر چنين كند او هم مغتاب و نمام باشد.
گويند: روزى مردى به ديدن حكيمى رفت و بد كسى
را گفت. آن حكيم گفت كه دير آمدى و سه بد سوغات آوردى:
يكى: آن كه دوست مرا در نظرم بد كردى.
دويم: آن كه خاطر فارغ مرا مشوش كردى.
سيم: آن كه خود را كه پيش من امين بودى
بىاعتبار كردى.
و بعضى از علما گفتهاند كه هرگاه شخصى غيبت
شخصى كند و ما ندانيم كه آن شخص استحقاق غيبت دارد يا نه؟ جايز نيست كه غيبت كننده
را نهى كنيم و حكم به فسقش كنيم؛ زيرا كه اقوال و افعال مسلمانان محمول بر صحت است،
و گاه باشد كه غرض صحيحى در اين غيبت داشته باشد و نهى كردن او ايذاى مسلم است، و
تا معلوم نشود كه آن چه او مىكند فسق است، ايذاى او جايز نيست.
و بعضى تفصيل قائل شدهاند كه اگر قائل، شخصى
باشد كه ظاهر اموال او اين باشد كه غرض صحيحى ندارد منعش توان كرد؛ و اگر قائل از
اهل صلاح ورع باشد و بناى امورش بر تدين باشد و محامل صحيحه درباره او بسيار باشد؛
به اين كه توجيهى براى فعل آن شخص عامل پيدا كنند يا به نحو ديگر بكنند و الا ساكت
شود و حكم به فسق قائل نكند، و در اين رعايت احتياط مهما أمكن بسيار به جا و به
موقع است.
و هرگاه غيبتى بشنود و بداند كه غيبت كننده
اعتقاد به جواز آن ندارد، اعم از اين كه اعتقاد به عدم جواز آن داشته باشد يا آن كه
جاهل به جواز و عدم جواز آن باشد، احوط بلكه اقوا، منع است.
مقام رابع:
در ذكر اسباب غيبت است
چون معلوم شود كه غيبت مرضى است عظيم كه مفسد
دين و دنيا و آخرت است، پس لازم است سعى و اهتمام در علاج آن، تا به توفيق الهى از
آن علت نجات و صحت حاصل شود. و چنان كه علاج مرض جسمانى موقوف است اولا بر شناختن
مرض و سببش، بعد از آن بر دانستن دوا و استعمالش، هم چنين بناى مرض و معالجه مرض
نفسانى بر اين چهار ركن اعظم است.
پس اگر خواهند علاج غيبت را كه از جمله امراض
مهلكه است نمايند بايد در رعايت اين اركان اهتمام تمام به جا آرند تا به توفيق الهى
از عهده علاج آن بر آيند. و اصل مرض غيبت در مقام ثانى معلوم شد، و اما سبب آن پس
چند چيز است:
اول: خشمگيرى غيظ است؛ چه هرگاه از شخصى آزرده
باشى و بر وى خشمگيرى و او حاضر نباشد، در اين وقت به مقتضاى طبع، زبان به مذمت او
مىگشايى تا به آن وسيله غيظ خود را فرو نشانى.
دويم: عداوت و كينه است كه با كسى دشمنى داشته
باشى و از راه عداوت، بدى او را ذكر كنى.
سيم:حسد است: چنان كه مردم كسى را تعظيم و
تكريم كنند يا امور را ثنا و ستايش گويند و تو از راه حسد متحمل آن نتوانى شد، و به
اين سبب مذمت او كنى و عيوب او را ظاهر سازى.
چهارم: محض مزاح و مطايبه نمودن و اوقات را به
خنده و لهو و لعب گذرانيدن به ذكر احوال و افعال مردم، قصد اهانت و خوارى رسانيدن.
پنجم: قصد سخريت و استهزاد، چنان چه در حضور
مىشود و در غايبانه نيز مىشود.
ششم: فخر و مباهات است؛ يعنى اراده كنى فضل و
كمال خود را ظاهر سازى به وسيله پشت كردن غير، چنان كه گويى: فلان كس چيزى
نمىداند، يا رشدى ندارد، تا به خيال ديگران اندازى كه تو از او بالاترى.
هفتم: اين كه امرى قبيح از كسى صادر شده باشد و
آن را به تو نسبت داده باشند و تو خواهى از خود دفع كنى، گويى: من فكر نكردهام و
فلان كس كرده.
هشتم: آن كه تو را نسبت دهند به امر قبيحى كه
خواهى قبح آن را برطرف كنى، از اين جهت مىگويى: فلان شخص هم ربا مىگيرد و هم مال
حرام مىخورد.
نهم: موافقت و هم زبانى با رفيقان؛ يعنى چون هم
صحبتان خود را مشغول غيبت بينى تصور كنى كه اگر ايشان را منع كنى يا با ايشان در
غيبت موافقت نكنى از تو تنفر كنند و تو را بد گل شمارند. و به اين جهت تو نيز هم
مشربى ايشان كنى تا به صحبت تو رغبت نمايند.
دهم: آن كه چنان مظنه كنى كه شخصى در نزد
بزرگى، زبان به مذمت تو خواهد گشود، يا شهادتى كه ضرر از براى تو دارد، خواهد دارد،
بنابراين، صلاح خود را در آن دانى كه پيش دستى كنى و او را در نزد آن بزرگ معيوب و
بىاعتبار وانمايى يا دشمن خود قلم دهى، كه بعد از اين، سخن او در حق تو بىاثر، و
كلام او از درجه اعتبار ساقط باشد.
يازدهم: ترحم كردن است بر كسى؛ چه مىشود كه
شخصى چون ديگرى را مبتلا به نقص يا عيبى بيند دل بر او محزون گردد و اظهار تالم و
حزن خود را نمايد و در آن اظهار صادق باشد، چنان كه شخص در نزد بعضى پست و
بىاعتبارى شده و تو به اين جهت محزون شده و آن را نزد ديگران اظهار نمايى.
دوازدهم: آن كه معصيتى از كسى مطلع شوى و از
براى خدا بر او غضبناك گردى و به محض رضاى خداى تعالى اظهار غضب خود نمايى و نام آن
شخص و معصيت او را ذكر كنى.
و شايد كه از براى غيبت اسبابى ديگر باشد كه
نزديك به يكى از اينها بوده باشد.
مقام خامس:
در معالجه غيبت است
بعد از آن كه مرض غيبت و اسباب آن را دانستى،
بدان كه علاج مرض غيبت به چند چيز است:
اول: آن كه متذكر شود مفاسد دنيويه و اخرويه
غيبت را كه چه انواع از عذاب و عقاب بر او مترتب مىشود و چه مفاسد عظيمه دنيويه از
او حاصل مىشود. از عداوت و بغض و كينه و ضرب و قتل و تلف اموال و اعراض و نفوس.
بعد متذكر شود مصالح دنيويه و اخرويه اضداد آنها را.
دويم: آن كه مراقب خود باشد و زبان خود را نگاه
دارد و هر حرفى كه مىخواهد بگويد تامل نمايد، اگر متضمن غيبتى است سكوت كند، و خود
را مدتى به اين طريقه مرضيه و شيوه حسنه مستمر دارد بدارد تا آن كه از اين مرض مهلك
نجات يابد: بفضله و منه.
سيم: آن است كه باعث و سبب غيبت را ببيند چه
چيز است؟ در مقام رفع آن برآيد تا قلع ماده مرض غيبت بشود، و دانستى كه باعث و سبب
غيبت، دوازده چيز است: پس بايد كه اين اسباب را به معالجات علميه و عمليه از خود
دور نمايد.
مقام سادس:
در بيان مواضعى است كه علما استثنا كردهاند از حرمت غيبت
و آن چند موضع است:
اول: تظلم مظلوم است كه ظالم خودش در نزد غير،
به اميد آن كه رفع ظلم از آن بكند: چنان كه در آيه شريفه مىفرمايد:
لا يحب الله الجهر،
بالسوء من القول الا من ظلم
(95).
(خدا سخن آشكارى را كه زشتىها را بگويد دوست
ندارد، مگر آن كه كسى مظلوم واقع شده باشد).
و از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)
مروى است كه فرمودند:
ان لصاحب الحق مقال
(96)؛
از براى صاحب حق هست كه بگويد چيزى كه به حق خود تعلق دارد.
و در حديث ديگر فرمودند:
لى الواجد يحل عقوبته و عرضه
(97)؛
كسى كه در اداى حق مردم مماطله نمايد و قدرت بر اداى آن داشته باشد ظالم خواهد بود
و عقوبت و غيبت او حلال خواهد بود.
و ايضا مروى است كه: زوجه ابى سفيان در نزد آن
حضرت رفت و عرض كرد كه: زوج من بخيل است و نمىدهد به من، به قدر كفايت من و ولد
من، آيا بدون اذن او از مال او بردارم به قدر كفايت؟ حضرت انكار بر او نفرمود و
فرمودند كه: بردار به قدر كفايت خود و اولادت
(98).
دويم: استعانت بر تغيير منكر و رد كردن عاصى
است به اطاعت و صلاح، مثل اين كه بدى زيد عاصى از نقل كند كه شايد به اين سبب ترك
معاصى خود كند.
و آن مشروط است به شرايط نهى از منكر، كه بداند
كه فعل آن شخص منكر و بد است. و علاوه بر اينها بايد قصد او صحيح باشد و غرض او
رضاى الهى و ترك معصيت خدا باشد، و عداوتها و كينهها و حسدها باعث او نباشد كه
نهى از منكر را وسيله تدارك آن كينه خود كرده باشد و غرض باطل خود را در نظر مردم
چنين صورت دهد.
سيم: استفتا است كه به عنوان فقرا از عالمى
مسئلهاى بپرسد و در آن ضمن، مذمت كسى مذكور شود: مثل آن كه بپرسد كه پدرم مال مرا
برداشته است، آيا من مىتوانم با او دعوا كنم يا تقاص حق خود را نمايم؟
و اين خالى از اشكال نيست، و دليل معتمدى از
براى استثنا به نظر حقير نرسيده، و بايد تا ممكن باشد سعى نمايد كه اسم نبرد؛ مثل
آن كه: اگر پدرى با فرزندى چنين معامله نمايد خوب است يا نه؟
چهارم: نصيحت كردن مستشير است؛ يعنى اگر كسى از
شخصى مشورت كند كه مثلا مال خود را به فلان شخص بدهم به قرض يا مضاربه؟ يا دختر خود
به زيد بدهم يا نه؟ در اين صورت جايز است بر مستشار كه آن چه را مىداند از خير و
شر بگويد و اگر مىداند كه اگر اجمالا بگويد بده و يا مده يا بكن يا مكن قبول
مىنمايد، اكتفا به اين نمايد، و اگر اكتفا نكند مگر به تفصيل، جايز است بيان عيوب
او.
پنجم: بدعت ارباب بدعت است كه ضرر به دين مردم
رسانند و مردم را فريب دهند و گمراه كنند، و واجب است بر متمكن كه بيان بدعت و
ضلالت ايشان كند، و لازم است كه مردم را منع كند از متابعت ايشان.
چنان چه به سند صحيح از حضرت صادق (عليه
السلام) مروى است كه: حضرت رسول (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمود كه: هرگاه ببينيد
اهل ريب و بدعتها را بعد از من، پس اظهار كنيد بيزارى از ايشان را و ايشان را
دشنام بسيار بدهيد و در مذمت و بطلان ايشان سخن بسيار بگوييد؛ بلكه اگر ضرور شود
بتهان هم نسبت به ايشان بگوييد، تا طمع نكنند در فاسد كردن اسلام، و مردم را از
ايشان حذر نماييد، و از بدعتهاى ايشان ياد نگيريد، تا حق تعالى از براى شما به سبب
اين رفع بدعت، حسنات بسيار بنويسد و بلند كند درجات شما را در آخرت
(99).
و احاديث در اين باب بسيار است، و ضرر هيچ
طايفهاى به ايمان و اهل ايمان مثل ضرر ارباب بدع و مذاهب باطله و عقايد فاسده
نيست؛ زيرا كه كفار بحت چون كفر آنها معلوم است، مردم فريب آنها را مىخورند؛ و اما
ارباب بدع و مذاهب باطله چون در لباس اهل اسلام و علم، به تصنع و ريا خود را از اهل
خير مىنمايند مردم فريب ايشان (را) مىخورند؛ پس بر علما و غير ايشان لازم است كه
اظهار بطلان ايشان بكنند و در خرابى بنيان ايشان سعى نمايند، كه اهل جهالت به
متعابت ايشان گمراه نشوند.
ششم: بيان خطاى اجتهاد مجتهدين است، كه اگر
مجتهدى رايى اختيار كرده باشد و مجتهدى ديگر راى او را خطا داند جايز است كه بيان
خطاى او كند و دلايل بر بطلان راى او اقامه نمايد؛ چنان چه علماى متقدمين و متاخرين
بيان خطاى سابقين و معاصرين مىنمايند و اين باعث نقض هيچ يك از ايشان نيست و هر يك
به سعى جميل خود كه در احياى دين كردهاند مثاب و ماجورند.
و مىيابد كه به قدر ضرورت از بيان خطا در آن
مسئله اكتفا نمايد، و مبالغه در تشنيع و مذمت نكند، و غرض محض بيان حق و رضاى الهى
باشد، و حقد و حسد و اغراض باطله ديگر باعث نباشد، و در اين جا شيطان راهها و
حيلههاى بسيار دارد.
هفتم: بيان جرح راويان است، چنان چه علماى
اماميه در كتابهاى رجال، مذمت بعضى از راويان نمودهاند. براى حفظ سنت و شريعت، و
تميز ميان صحيح و غير صحيح و معتبر و غير معتبر از احاديث، و چون غرض دينى متعلق
است به اين امر، (آن را) جايز دانستهاند.
هشتم: آن كه شخصى به وصفى مشهور، و آن صفت در
او ظاهر باشد، و براى تميز و معرفت، او را به آن وصف ذكر كند؛ مثلا: (بگويد) فلان
اعرج يا اعمى يا اعور. و بعضى مطلقا تجويز كردهاند، و بعضى تخصيص دادهاند به
صورتى كه تميز آن شخص منحصر در ذكر آن وصف باشد؛ و احتياط خوب است، اگر چه قول به
جواز مطلقا خالى از قوت نيست، نظر به حديثى كه از حضرت صادق (عليه السلام) مروى است
كه غيبت آن است در حق برادر خود چيزى بگويى كه خدا بر او پوشيده است، اما امرى كه
در او ظاهر باشد مانند حدت و عجله و غضب، پس آن غيبت نيست؛ و بهتان آن است كه چيزى
بگويى كه در او نيست
(100).
نهم: غيبت جماعتى است كه متجاهر در معصيت باشند
و گناه را علانيه مرتكب باشند، مانند ارباب مناصب جور كه مناصب ايشان فسق است و
علانيه مرتكب آنها هستند. و احوط اقتصار است در آن معصيتى كه در آن متجاهر است.
دهم: غيبت كسى در نزد كسى است كه مطلع بر عيب
آن باشد. و بعضى اين را جايز نمىدانند، و آن احوط است.
و بعضى چند صورت ديگر ذكر كردهاند، و اقتصار
به آن چه ذكر شد احوط است.
مقام سابع:
در كفاره غيبت است
بدان كه در كفاره غيبت، بعد از وجوب توبه خلاف
است.
جمعى ذكر كردهاند كه اگر ممكن است استحلال از
صاحب غيبت بدون لزوم ضرر و مفسده، واجب است استحلال از صاحب غيبت، و اگر ممكن نباشد
بسيار استغفار كند از براى صاحب آن.
و بعضى ذكر كردهاند كه استغفار كفايت مىكند،
مثل ساير معاصى. و قول اول احوط است.
مقام ثامن
بدان كه غيبت از گناهان كبيره است. چنان چه از
آيات و اخبار مستفاد مىشود؛ پس كسى كه غيبت مسلمان را نمود فاسق مىشود و شهادت او
مردود است و قابليت امامت و پيشوايى ندارد، و ترافع در نزد او حرام است، و اگر حكم
كند حكم او نافذ و متبع نيست؛ و الله الحافظ.
مقام تاسع
بدان كه غيبت كننده بلكه شنونده غيبت، با عدم
رد و نصرت، و عدم منع با تمكن، هر يك مستحق تعزير مىباشند، و آن منوط به راى حاكم
است مثل ساير معاصى.
مقام عاشر
بدان كه ضد غيبت كردن، صمت و سكوت و منع و مدح
است، و آن ممدوح است به تفصيلى كه مذكور خواهد شد؛ ان شاء الله تعالى.
مقصد دويم:
در كذب است
قال الله تعالى:
فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم
الى يوم يلقونه، بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون
(101).
(اين رفتار بود كه نفاق را در قلبهايشان به
دنبال داشت، تا آن روزى كه خدا را، با كيفر آن خلف وعدهها كه كردهاند و آن
دورغهايى كه گفتهاند، ملاقات نمايند).
و حرمت آن اجماعى بلكه ضرورى دين و مذهب است، و
عقل مستقل نيز و قبح آن حاكم است، و اخبار مستفيضه بلكه متواتره بر حرمت آن وارد
شده است، بلكه از بعضى از آنها مستفاد مىشود كه از معاصى كبيره است.
و در حديث نبوى وارده شده است كه رسول الله
(صلى الله عليه و آله وسلم) فرمودند:
اياكم و الكذب، فان الكذب
يهدى الى الجور، و الفجور يهدى الى النار
(102).
بر شماست اجتناب از كذب، به درستى كه كذب هدايت
مىكند دروغ گو را به سوى فجور، و فجور هدايت مىكند به سوى آتش.
و هم چنين فرمودند كه:
المومن اذا كذب بغير عذر
لعنه سبعون الف ملك، و خرج من قلبه نتن حتى يبلغ العرش، و كتب الله عليه بتلك الكذب
سبعين ازنيه اهونها كمن يزنى مع امه
(103).
مومن وقتى كه دروغ مىگويد بدون عذر، لعنت
مىكند او را هفتاد هزار ملك، و بيرون مىآيد از قلب او بوى متعفنى كه به عرش
مىرسد، و مىنويسد خداوند عالم در نامه اعمال او هفتاد زنا كه اسهل آنها مثل زنا
با مادر است.
و در حديث ديگر فرمودند:
الا اخبركم باكبر
الكبائر؟ الاشراك بالله و عقوق الوالدين و قول الزور
(104).
آيا مىخواهيد كه خبر بدهم شما را به بزرگتر
از كباير؟ و آن شرك بالله و عقوق والدين و دروغ گفتن است.
موارد جواز
كذب
و در چند موضع دروغ گفتن جايز است:
اول: در جايى كه از جهت مصلحت لازم بوده باشد،
مثل حفظ نفس محترمه يا مال محترم، پس هرگاه يكى از اينها توقف بر كذب داشته باشد
جايز خواهد بود.
دويم: از جهت اصلاح بين الناس اگر موقوف بر كذب
باشد.
سيم: در حال حرب.
چهارم: در وعده با اهل و عيال.
و بعضى تجويز كردهاند كذب را از جهت مصلحت غير
لازمه نيز، و اين قول خالى از اشكال نيست. و احوط اقتصار است به مواضعى كه از شرع
رسيده كه امور مذكوره بوده است.
و ظاهر اين است كه مراعات توريه در اين امور
لازم نباشد اگر چه اولى استم و در جواز توريه در غير اين صور، اشكال است، احوط
اجتناب است.
بلى! توريه و تعرض از جهت غرض صحيحى جايز است،
مثل مقام مزاح با اطفال و نسوان، هم چنان كه معهود از طريقه نبى (صلى الله عليه و
آله وسلم) بود كه مزاح مىفرمودند با نسوان.
و فرق نيست در حرمت كذب ما بين اين كه به قول و
گفتن باشد، يا به كتابت و نوشتن باشد، يا به ايما و اشاره بوده باشد.
و هم چنين فرق نيست ما بين اين كه دروغ گفتن به
جدى باشد يا به طريق شوخى و مزاح بوده باشد.
و گاهى كذب متحقق مىشود در افعال، به اين نحو
كه فعلى مىكند كه باطن نباشد. مثل اين كه عملى كند كه دلالت كند بظاهره بر خوبى
آن، و در باطن چنين نباشد، و هكذا.
بلكه بعضى تصريح كردهاند كه هرگاه اقرارا به
شهادتين نمايد و فى الواقع عمل به لوازم ايمان نكند - از خوف و رجا و طاعت و امتثال
و توكل و تسليم و صبر و رضا و شكر و غير آنها از لوازم ايمان - در ادعاى ايمان كاذب
خواهد بود. و اين نوع از كذب نيز حرام است اگر داخل در عنوان يكى از محرمات باشد.
مثل ريا و نفاق و مكر و حيله و تدليس و تلبيس و نحو آنها.
(علاج كذب)
و طريق معالجه كذب اين است كه تامل كند در آيات
و اخبارى كه وارد شده است در حرمت كذب، و اين كه باعث هلاكت ابديه مىشود. و هم
چنين تامل كند در اين كه كذب موجب بر نسيان و فراموشى مىشود. و بسا هست كه چيزى
گفته و به فراموشى خلاف او را مىگويد: و مفتصح مىشود ما بين مردم، چنان ه از حضرت
صادق (عليه السلام) منقول است كه (فرمودند): خداوند عالم، فراموشى را بر دروغگويى
گماشته است
(105).
و مشهور هم هست كه دروغ گو حافظه ندارد.
از كتاب حبيب السير منقول است كه سلطان حسين
پادشاه خراسان و رابلستان بود. امير حسن ايوردى را به ايلچى گرى نزد سلطان يعقوب
ميرزا پادشاه آذربايجان و عراق فرستاده و امر كرد كه سوغات و هداياى بسيار با او
همراه نمايند، و مقرر نمود كه از كتابخانه، كتب نفيس به او سپارند كه به جهت سلطان
يعقوب ببرد، از آن جمله امر كرد كه كليات جامى را در آن وقت تازه و بسيار مطلوب و
در نظرها مرغوب بود به او دهند.
و در وقتى كه ملا عبدالكريم كتابها را به امير
حسن تسليم مىنمود سهو كرد، فتوحات مكى را كه در جلد و حجم به كليات مذكور مشابهت
داشت و امير حسن داد، و امير اين كتابها را احتياط نكرده مضبوط نموده روانه شد، و
چون به تبريز رسيد و در حضور سلطان رفت، سلطان تفقد بسيار به او فرمود و از رنج و
زحمت راه پرسيد و گفت در اين راه ملول گشته خواهى بود.
امير حسن چون اشتياق سلطان يعقوب را به كليات
جامى شنيده بود جواب داد كه بنده را در راه مصابحى بود كه در هر منزل به آن مشغول
بودم و ملالى پيرمون خاطرم نمىگشت. سلطان از حقيقت استفسار نمود. امير گفت: كليات
مولانا جامى كه حضرت سلطان حسين هديه به جهت سركار پادشاه فرستاده، چون اندك ملالى
روى مىنمود به مطالعه آن مشغول بودم.
پادشاه از وفور اشتياق گفت: بگو بروند و كليات
را بياورند. امير حسن كس فرستاد آن مجلد را آورند. چون گشودند معلوم شد كه فتوحات
مكى است نه كليات جامى، و در عرض راه مطالعه كليات جامى اتفاق نيفتاده؛ و به اين
سبب امير منفعل و رسوا (شد) و از درجه اعتبار افتاد.
پس بعد از آن كه شخص ملاحظه اين گونه مفاسد
دنيويه و اخرويه كذب را نمود، علاوه بر ملاحظه مصالحى كه در صدق است و اين كه نجات
در صدق است، اگر با خود عداوت و دشمنى نداشته باشد البته ترك كذب را خواهد نمود.
و اما علاج علمى آن، آن است كه تامل كند در
سخنى كه مىخواهد بگويد؛ اگر صدق است بگويد، و اگر كذب نگويد. و اجتناب كند از
مجالست فساق و اهل كذب، و مجالست نمايد با صلحا و اهل صدق.
بدان كه مجاز و استعاره و ساير تشبيهات داخل در
كذب نيست؛ بلى! در جواز بدون ذكر قرينه متصله يا منفصله حاليه يا مقاليه، به نحوى
كه مستفاد از او در عرف و عادت معنى حقيقى باشد اشكال است و احوط ترك است.
(صدق)
بدان كه ضد كذب صدق است، و آن از اشرف مقامات
است.
قال الله: كونوا مع
الصدقين
(106)؛
با راست گويان بوده باشيد.
و از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله وسلم)
مروى است كه شش خصلت از براى من قبول كنيد تا من بهشت را از براى شما متقبل شوم:
هرگاه يكى از شما خبرى دهد، دروغ نگويد؛ و چون وعده كند تخلف نورزد، و چنان چه
امانت قبول كند در آن خيانت نكند؛ و چشمهاى خود را از نامحرم بپوشاند؛ و دستهاى
خود را از آن چه نبايد در آن دراز كند، نگاه دارد؛ و فرج خود را محافظت نمايد
(107).
و از صادقين (عليهما السلام) مروى است كه: به
درستى كه مرد به واسطه راستگويى به مرتبه صديقان مىرسد
(108).
و از حضرت صادق (عليه السلام) منقول است كه: هر
كه زبان او راست گو باشد عمل او پاكيزه است؛ و هر كه نيت او نيك باشد روزى او زياد
مىشود؛ و هر كه با اهل خانه نيكويى كند عمر او دراز مىگردد
(109).
و فرمود كه: نظر به طول ركوع و سجود كسى نكنيد
و به آن غره مشويد؛ چه مىشود كه اين امرى باشد كه با آن معتاد شده باشد و به اين
جهت نتواند كه ترك كند؛ و لين نظر كنيد به صدق كلام و امانت دارى و از اين دو صفت
خوبى او را دريابيد
(110).
بدان كه صدق هم چنان كه در سخن و گفتار مىشود
هم چنين در كردار و اخلاق و مقامات دين نيز مىشود، به نحوى كه در كذب اشاره به آن
شد. و معلوم است كه صدق واجب است مگر در جايى كه در آن مفسدهاى مترتب شود كه در
اين جا حرام است. و هم چنين در هر جايى كه كذب مستثنا بود و حرام نبود صدق واجب
نيست؛ والله العالم.
مقصد سيم: در
سخريه و استهزاست
و آن عبارت است از بيان كردن گفتار مردم يا
كردار ايشان يا اوصاف ايشان به قول يا به فعل يا به ايما و اشاره به كنايه. بر وجهى
كه سبب خنده ديگران گردد. و اين از رذلترين اوصاف است، و عقل صريح در حرمت آن حكم
صريح مىكند، و اجماع و كتاب و سنت نيز بر حرمت آن شاهد و ناطق است.
قال الله: لا يسخر قوم من
قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم
(111).
(گروهى، گروه ديگر را مسخره نكنند؛ شايد آنان
از اينان بهتر باشند).
و از حضرت پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم)
مروى است كه: در روز قيامت اهل سخريه و استهزا را مىآورند و از براى يكى از ايشان
يك در بهشت را مىگشايند و از طرف ديگر درى را مىگشايند و به او مىگويند: تند بيا
و داخل شو؛ چون به نزد آن در مىرسد در را مىبندند. و هم چنين به اين بليه گرفتار
خواهد بود و از هيچ درى داخل نخواهد شد
(112).
و ظاهر اين است كه اين نيز از معاصى كبيره است؛
زيرا كه آن داخل در عنوان اذيت و اشاعه فاحشه است، و هر يك از اينها از كباير است.
بلكه خندهاى كه به واسطه استهزا مىشود آن هم حرام است.
و ابن عباس در تفسير آيه كريمه:
يويلتنا مال هذا الكتب لا
يغادر صغيره و لا كبيره الا احصه
(113).
(اى واى بر ما اين چه نامهاى است كه هيچ كوچك
و بزرگى را فرو نگذاشته مگر آن را در شمار آورده است) گفته كه صغيره، تبسم به
استهزاى به مومن است، و كبيره، قهقهه به آن است
(114).
و علاج اين صفت رذيله به اين مىشود كه تفكر و
تامل كند در قبح آن عقلا و عرفا و شرعا و اين كه اين شخص در نزد عقلا در عدد اراذل
و اوباش است، و به اضداد صفت (يعنى) صمت و سكوت.
مقصد چهارم:
در كشف عيوب است
يعنى: عيوب مردم را ظاهر نمودن و در نزد مردم.
و شبههاى در حرمت و در كبيره بودن آن نيست.
قال الله تعالى: الذين
يحبون ان تشيع الفحشه فى الذين ءامنوا لهم عذاب اليم
(115).
(آنان كه پيمان خداى را پس از بستن و استوار
كردن آن مىشكنند و آن چه را كه خدا به پيوند آن فرمان داده مىگسلند، و در زمين
تباهى مىكنند اينان اند زيان كاران).
اصل تجسس و تفحص كردن از عيوب مسلمانان حرام
است، اگر چه اظهار آن عيوب را نكند، هم چنان كه صريح آيه شريفه:
و لا تجسسو
(116)
است. و از اخبار هم معلوم مىشود، علاوه بر اين كه محل خلاف هم نيست؛ و دور نيست كه
اين هم كبيره باشد.
مقصد پنجم:
در افشاى سر است، اگر چه آن سر از عيوب نباشد
و اين عمل عقلا و شرعا معلوم و مذموم است، و
اخبار متكثره در منع از آن وارد شده است.
از آن جمله حديثى است كه عبدالله بن سنان به
حضرت صادق (عليه السلام) عرض كرد كه: عورت مومن بر مومن حرام است؟ فرمود: بلى! عرض
كرد كه: مراد عورتين است؟ فرمود: نه چنين است بلكه فاش كردن سر آن است
(117)
و از بعض اخبار مستفاد مىشود
كه سر، امانت است و افشاى آن خيانت است؛ و
مقتضاى آن اين است كه افشاى سر از معاصى كبيره است. و دلالت بر اين مطلب مىكند و
نيز اين كه افشاى سر اهانت و اذيت مسلم است. و آن از كباير است.
و ضد افشاى سر، كتمان سر است، و آن ممدوح است
عقلا و نقلا.
بدان كه هم چنان كه افشاى سر غير، مذموم است هم
چنين افشاى سر خود نيز مذموم است، لكن سر خود هر گاه از معاصى نباشد افشاى آن حرام
نيست مگر آن كه مستلزم مفسده و ضررى باشد.
مقصد ششم: در
نمامى است
يعنى: از كسانى خبرى بشنود در حق كسى و برود از
براى آن كس نقل كند يا بنويسد يا به رمز ايما و اشاره به آن كس بفهماند. و اين از
ارذل اوصاف است، و اشنع افعال است، و صاحب اين صفت از جمله اراذل ناس و خبيث النفس
است؛ بلكه از كلام الهى مستفاده مىشود كه هر نمام و سخن چنين ولد الزنا است.
هماز مشاء بنميم * مناع
للخير معتد اثيم * عتل بعد ذلك زنيم
(118)؛
(و هر بسيار سوگند خورنده خوار و بى ارزشى را
فرمان مبر، كه عيب جو، بدگو، رونده به سخن چينى، باز دارنده نيكى، از حد درگذرنده،
گنه پيشه، و پس از اين همه، سخت دل و درشت خو؛ بى تبار است).
و ايضا مىفرمايد:
ويل لكل همزه لمره
(119)؛
واى بر هر سخن چين غيبت كنندهاى.
و فى الحديث:
ان ابغضكم الى الله
المشاوون بالنميمه
(120)؛
مبغوضترين شما در نزد خداوند عالم، كسى است كه نما مىكند.
و در حديث ديگر وارد شده كه: هيچ سخن چينى وارد بهشت نمىشود.
(121)
و مرورى است كه: ثلث عذاب قبر به واسطه سخن چينى است
(122).
و اخبار در منع آن بسيار است، و عقل صريج نيز بر آن حاكم است، و
مفاسد كثيره و مهلكات عظيمه از غيبت و نفاق و فساد و مكر و خيانت و حسد و كينه بر
آن مترتب مىشود، و شبههاى نيست در اين كه از معاصى كبيره است.
آوردهاند كه مردى بندهاى فروخت، به خريدار گفت كه اين بنده هيچ
عيب ندارد جز سخن چينى. خريدار گفت: راضى شدم. پس آن را خريد و برد. و چند روزى كه
از اين گذشت روزى آن غلام به زن آقاى خود گفت كه من يافتهام كه آقاى من تو را دوست
نمىدارد و مىخواهد زنى ديگر بگيرد. و اگر قدرى از موى زنخ او را به من دهى من به
آن افسون مىخوانم و او را مسخره تو مىگردانم. زن گفت: چه گونه مىزنخ او را به
دست آورم؟ گفت: چون بخوابد تيغى بردار و چند موى از آن جا بتراش و به من برسان.
بهد از آن به نزد آقا رفت و گفت كه زن تو با مرد بيگانهاى طرح
دوستى افكنده و اراده كشتن تو كرده است، و چنان كه خواهى صدق من بر تو روشن شد خود
را به خواب وانماى و ملاحظه كن.
مرد به خانه رفت و چنين كرد. ديد زن با تيغ بر بالين او آمد. يقين
به صدق غلام كرده، از جا برخاست و زن را به قتل رسانيد. غلام، خود را به خويشان زن
رسانيده، ايشان را از قتل زن اخبار نمود. ايشان آمده شوهر را كشتند و شمشير در ميان
قبيله زن و شوهر كشيده شده، جمع كثيرى به قتل رسيدند.
و علاوه بر همه اين مفاسد، سخن چين بى چاره اكثر اوقات در بيم و
اضطراب اين (است) كه مبادا رسوا شود، و بيشتر وقتها خجل و شرمسار، و با وجود اينها
در نزد آن كس كه سخن چينى خفيف و بىموقع و (وى) او را خبيث و دو به هم زن شناخته
است اگر چه بر روى او اظهار نكند.
آوردهاند كه: در زمان حضرت موسى (عليه السلام) در بنى اسرائيل قحط
و خشك سالى شد و موسى چندين مرتبه به دعا بيرون رفت و اثرى نبخشيد. حضرت كليم الله
در ابن باب مناجات كرد. وحى رسيد كه در ميان شما سخن چينى هست و من به شومى آن،
دعاى شما را مستجاب نمىنمايم
(123).
اى برادر عزيز، ببين كه صاحب اين صفت از رحمت الهى چه قدر دور است
كه از شامت همراهى او دست رد بر سينه مدعاى حضرت كليم الله نهاده، پس هرگاه شخص
عاقل باشد و با خود دشمنى نداشته باشد بايد درصدد رفع اين صفت خبيثه و علاج اين مرض
مهلك باشد.
و علاج او به اين است كه تدبر و تفكر نمايد در قبح اين صفت، و در
مفاسد دنيويه و اخرويهاى كه بر او مترتب مىشود، و در آيات و اخبارى كه در مذمت او
وارد شده است. البته اگر اعتقاد به خدا و پيغمبر و روز جزا دارد ترك خواهد نمود. و
اقوا علاجى از براى اين صفت و غير آن از آفات اللسان، اختيار كردن و مواظبت نمودن
صفت سكوت و عدم تكلم است الا بعد از آن كه بداند كه خالى از مفاسد است.