نجاة المومنين (در اصول دين و اخلاق)

آية الله حاج ملا حسينعلى تويسركانى

- ۲ -


فصل چهارم: در اثبات نبوت محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) است‏

و دليل بر اين مطلب بسيار است:

اول: آن كه شكى و شبهه‏اى نيست كه محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم) ادعاى نبوت كرد و مقترن نمود ادعاى خود را به معجزه، پس بايد كه نبى باشد؛ زيرا كه معلوم شد كه اظهار معجزه بر يد كاذب محال است.

و معجزات آن جناب دو قسم است:

يكى آن است كه: در نزد خلق موجود است و همه خلق بر او مطلع مى‏باشند، و آن قرآن مجيد است.

و معجزه بودن آن از وجوه متعدده است: مثل: بودنش در اعلا مرتبه فصاحت و بلاغت، و غرابت نظم و مخالفت اسلوبش با كلام فصحا و بلغاى عرب، به نحوى كه شبيه به كلام بشر نيست، و هيچ كلامى به اين نحو نبوده و به اين اسلوب نيامده، و آن چه سعى كردند فصحا و بلغا كه مثل قرآن بياورند در مدت مديده نتوانستند، و الا اختيار قتال و جدال با آن جناب نمى‏كردند، و خود را عبث به كشتن نمى‏دادند.

و مثل: اشتمالش بر علوم شريفه، و بر قصص و حكايات انبياى سابقين، به نحوى كه منطبق است بر ساير كتب سماويه مثل تورات و انجيل، و بر اخبار از مغيبات واقعه در زمان خود آن حضرت از احوال منافقين و غيرها، و هم چنين از امور آينده مثل عدم ايمان ابى لهب و جمعى ديگر، و مثل مذلت يهود تا روز قيامت، و مثل فتح بلاد، و مثل انقطاع نسل بنى اميه و امثال اين امور، با امى بودن آن حضرت و تعليم نگرفتن علم را از احدى، هم چنان كه از احوال آن جناب معلم است.

و مثل اين كه در قرآن مى‏بينيم كه به هيچ قسم اختلاف در او نيست، نه از جهت حكم و مضمون، و نه از جهت فصاحت و بلاغت، و اگر از غير خدا بود خالى از اختلافى نبود.

و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلفا كثير (21).

(و اگر از نزد غير خدا مى‏بود در آن ناسازگارى و ناهم‏گونى بسيار مى‏يافتند).

علاوه بر تأثيرش در نفوس و در مطالب، هم چنان كه مشاهده و مجرب است.

و حاصل كلام اين كه از ملاحظه اين امور با امى بودن آن جناب قطع حاصل مى‏شود به اين كه قرآن معجزه است، و اين كه از جنس كلام بشر نيست بلكه كلام الله است. و مخلوق به مشيت و اراده الهى است.

قسم دويم: معجزاتى است كه در زمان آن جناب و قبل از بعثت آن حضرت روى داده و به ظهور رسيده و از براى ما نقل شده؛ و اين از هزار متجاوز است، و شكى و شبهه‏اى نيست كه از نقل اين همه معجزات علم حاصل مى‏شود به صدور معجزه از آن جناب، اگر چه هر يك از آنها بخصوصه قطعى نباشد.

و هرگاه ضم شود به اين معجزات منقوله از آن جناب، معجزاتى كه از هر يك از ائمه نقل شده و به ظهور رسيده، بلكه معجزاتى كه از قبور مطهره اشان به ظهور رسيده، بلكه از بعض خواص ايشان صادر گرديده، مثل سلمان - رضى الله عنه - ديگر شبهه‏اى از براى هيچ كس باقى نمى‏ماند؛ زيرا كه معجزات هر يك از آنها دليل واضحى است بر حقيقت آن جناب؛ پس انكار يهواد و نصارا نبوت آن جناب را نيست مگر از جهت عناد و عصبيت و لجاجت وتقصير در امر دين.

دويم: آن كه در كتب سماويه مثل تورات و انجيل و زبور، اخبار به ورود آن جناب شده و اوصاف آن حضرت مذكور گرديده، هم چنان كه بعض از علما، بسيارى از عبارات تورات و انجيل را كه مشتمل بر اوصاف آن جناب است نقل نموده‏اند:

قال الله تعالى: الذين ءتينهم الكتب يعرفونه، كما يعرفون ابناءهم‏ (22).

اهل كتاب آن جناب را مى‏شناسند به جهت اطلاع آنها بر اوصاف آن جناب در تورات و انجيل، هم چنان كه پسران خود را مى‏شناسند، كه اگر اوصاف آن جناب در تورات و انجيل نبود هر آينه اهل كتاب در مقام اظهار كذب آن جناب بر مى‏آمدند به سبب شدت حسد و عنادى كه با آن جناب داشتند.

علاوه بر اين كه هيچ عاقلى ادعا نمى‏كند امرى را و در مقام اثبات آن امر باشد و خود كذب خود را ظاهر نمايد؛ پس اگر اوصاف آن جناب در تورات و انجيل مذكور نبود چه گونه آن جناب با آن كه اعقل عقلا بودند مى‏فرمودند كه اوصاف من در تورات و انجيل مذكور است، و اوصاف آن... مذكور نباشد؟!

سيم: آن كه هر كه تامل كند اجكام صادره از آن جناب را و امور متعلقه به اين شريعت مقدسه را، از اعتقادات و اخلاق و عبادات و معاملات و سياسات و آداب و سنن، با آن چه در آنها است از حكم و مصالح دقيقه متعلقه به معاش و معاد، و ملاحظه نمايد امى بودن آن جناب را و اين كه از احدى تعليم احكام نگرفته و در پيش كسى درس نخوانده، يقين مى‏كند به اين كه اين احكام نمى‏باشد مگر به وضع الهى و وحى سماوى.

چهارم: آن كه هر كه ملاحظه كند احوال آن جناب را از اتصاف به اخلاق حسنه و صفات كماليه و اطوار مرضيه، از امور متعلقه به دين و دنيا، از كمال علم و عمل و حكمت و قناعت و زهد و خوف و معرفت و صبر و توكل و تفويض و شكر و محبت و انس به خدا و اعراض از ماسوى الله و خواندن خلق را به خدا، و امر آنها به معروف، و نهى از منكر و از عبادت جبت و طاغوت، يقين مى‏كند به اين كه آن جناب صادق است در ادعاى خود.

و بالجمله، طريقه آن جناب طريقه انبياى سابقين بوده، و متصف به صفات كماليه آنها بر وجه اكمل بوده، پس هيچ عاقلى تشكيك نمى‏كند كه شخص با اين اوصاف، بناى امرش بر كذب و تدليس و رياست باطله نبوده، و اين كه آن جناب با كمال عقل و قطانت در چنين امر خطيرى اشتباه و خطا نكرده.

پنجم: آن كه ماه مكه و منى، با قلت اعوان و انصار و اموال، ادعاى نبوت كرد در حالتى كه كفر و ضلالت، عالم را فرو گرفته، و شجاعان قريش و رؤساى قوم از هر مذهب و ملت متفق بر دفع و اذيت و هلاكت آن جناب شدند، به نهايت تعصب و قوت و استعداد و دولت. و مع ذلك خداوند عالم، آن جناب را مسلط بر آنها كرد به نحوى كه جميع منقاد و مطيع شدند يا آن كه به شمشير آب دار آن جناب كشته شدند. و عقل قاطع است به اين كه اين نمى‏شود مگر به تاييد ربانى و توفيق سبحانى.

ششم: آن كه در زمان آن جناب كفر و ضلالت عالم را فرو گرفته. بعضى عبادت اصنام را مى‏كردند. و طايفه‏اى آفتاب را مى‏پرستيدند، و جمعى آتش پرست بودند، و برخى گاو را عبادت مى‏كردند، و دانستنى كه لازم است بر خداوند بعث نبى از جهت هدايت خلق، و قطعى است كه در آن زمان كسى نبود كه صلاحيت از براى اين امر عظيم داشته باشد و در مرتبه آن جناب باشد و متصف به صفات انبيا باشد غير از آن جناب؛ پس بايد آن جناب پيغمبر باشد.

هفتم: آن كه آن جناب ادعاى نبود كرد، و آورد شريعت تازه‏اى كه ناسخ شرايع سابقه بود، وردم اطاعت آن جناب را نمودند، و اخذ به طريقه و مناهج آن جناب نمودند از زمان بعثت آن جناب تا زمان ما؛ بلكه قطعى است كه اين طريقه و اين آيين بعد از اين نيز باقى خواهد بود. پس اگر آن جناب حق نبود بر خدا لازم بود ردع آن و ابطال بدعت و ضلالت آن، زيرا كه مقصود خدا هدايت خلق است نه ضلالت آنها. پس همين كه ردع نكرد بلكه روز به روز در قوت است يقين حاصل مى‏شود به اين كه آن جناب بر حق است.

هشتم: آن كه جميع اهل اسلام از فرق مختلفه و مذاهب متباينه متفق اند بر نبوت آن جناب، و محال است عادتا كه جميع آنها متفق بر خطا باشند، خصوصا بعد از ملاحظه اين كه در جمله متفقين، اشخاصى هستند كه صاحبان كرامت و مقامات عاليه، و معجزات باهره، و بينات ظاهره، مثل اولاد طاهره آن جناب (صلوات الله عليهم اجمعين) و بالجمله، بعد از تامل و تفكر، امر نبوت آن جناب اوضح است از آفتاب.

مطلب سيم: در امامت است‏

و در آن چند فصل است:

فصل اول: (دلايل الزام خدا بر نصب امام)

بدان كه امامت رياستى است عامه در امور دين و دنيا به طريق خلافت از پيغمبر، و مذهب شيعه آن است كه بر خدا لازم است نصب امام هم چنان كه لازم است نصب نبى، و مذهب سنيان آن است كه بر خدا لازم نيست نصب امام بلكه بر رعيت لازم است نصب امام و تعيين خليفه، پس هر جاهلى را كه رعيت نصب كنند، او امام و حجت خدا بر خقل خواهد بود در نزد ايشان.

و ليل ما بر اين كه نصب امام بر خدا لازم است وجوه بسيار است از عقل و نقل:

(دلايل عقلى امامت)

و از جمله ادله عقليه آن است كه شبهه‏اى نيست كه مردم محتاج اند در امر دنيا و آخرت به رئيسى كه ارشاد كند آنها را به راه حق، و راه نمايى كند اشان را به نفع و ضرر و مصلحت و مفسده و خير و شر آنها، و هدايت كند ايشان را به چيزى كه مقرب و مبعد به درگاه الهى است؛ و اين شخص يا نبى است يا وصى نبى، پس هم چنان كه لازم است بر خدا نصب پيغمبر، هم چنين لازم است بر خدا بعد از پيغمبر خصوصا خاتم النبيين (صلى الله عليه و آله و سلم) نصب امامى كه حافظ شريعت پيغمبر، و مبين حلال و حرام و مصالح و مفاسد باشد، و هادى خلق باشد به طريق نجات و سبيل ثواب، زيرا كه علت احتياج در هر دو يكى است.

و احتمال اين كه بعد از پيغمبر قرآن كفايت مى‏كند. واضح الفساد است؛ زيرا كه مشتمل است قرآن غالبا به احكام اجماليه و بر ناسخ و منسوخ و عام و خاص و مطلق و مقيد و مجمل و مبين؛ پس لابد است از براى او از مفسر و مبينى كه معصوم از خطا باشد؛ و آن نيست مگر امام.

و ديگر آن كه نصب امام لطف است، و لطف بر خدا لازم است، چنان چه ظاهر شد.

و ديگر آن كه نصب امام اصلح به حال خلق است، و اتيان به اصلح بر خدا واجب است، چنان چه مشخص شد.

و ايضا بر رعيت خطا جايز است، پس ممكن است كه كسى را تعيين كند كه از براى امامت قابل نباشد. و مع ذلك چه گونه بر رعيت لازم مى‏شود تعيين امام؟ و چه گونه بعد از تعيين آن شخص واجب الاطاعه مى‏شود؟

(دلايلى نقلى امامت)

و از جمله ادله نقليه آيه شريفه است كه مى‏فرمايد:

و قالوا لولا نزل هذا القرءان على رجل من القريتين عظيم * اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا - الى قوله تعالى - و رحمت ربك خير مما يجمعون‏ (23).

و مضمون آيه وافى هدايت آن است كه كفار گفتند: چرا نازل نشد اين قرآن بر مرد بزرگ از اهل مكه و طايف؟ يعنى صاحب مرتبه نبوت بايد مرد بزرگى باشد از از اهل مكه يا طايف. خداوند عالم در رد ايشان مى‏فرمايد كه آيا ايشان رحمت خدا را قسمت مى‏كنند و به هر كس مى‏خواهند. مى‏دهند؟ و حال آن كه رحمت خدا بزرگ‏تر و بهتر است از مال و معشيت دنيا، و ما اختيار آن را به ايشان نگذاشتيم بلكه خود تقسيم نموديم و به هر كس آن چه خواستيم مقرر داشتيم. پس چگونه رحمت خدا را كه بزرگ‏تر است به ايشان واگذاريم. پس نبوت كه اعظم نعمت‏هاى الهى و اكبر رحمت‏هاى سبحانى است به ايشان، به اختيار ايشان نيست.

و دلالت آيه بر مدعى اين است كه امامت نيز اعظم رحمت‏هاى الهى است بعد از نبوت، بلكه به منزله نبوت است؛ پس آيه دلالت دارد بر اين كه تعيين آن با خدا است نه با خلق.

و آيه ديگر قوله تعالى است:

يقولون هل لنا من الامر من شى‏ء قل ان الامر كله، لله‏ (24).

كفار گفتند كه آيا ما را در كار نبوت و امامت احتيارى باشد و بهره‏اى رسد؟ بگو به ايشان كه تمام كارها با خدا است و شما را هيچ اختيارى نيست. هر كه را خواهد نبى و هر كه را خواهد امام مى‏گرداند و هيچ كار را بر شما نگذارد، و دلالت اين آيه نيز بر مدعى ظاهر است.

و آيه ديگر آيه شريفه است كه مى‏فرمايد: ليس لك من الامر شى‏ء (25).اختيار هى امر با تو نيست. پس هرگاه اختيار هيچ امر كه از آن جمله امامت است با آن جناب نباشد، با رعيت به طريق اولى نخواهد بود.

و ديگر آن كه مى‏فرمايد:

و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيره‏ (26).

خداوند عالم خلق مى‏كند و هر چيزى را كه مى‏خواهد، و اختيار مى‏كند هر چيزى را كه مى‏خواهد، و از براى ايشان اختيارى نيست.

يا آن كه معنا اين است كه خداوند تعالى اختيار مى‏كند از براى ايشان چيزى را كه خير و مصلحت است و با ايشان نيست. در هر صورت دلالت آيه بر مدعى ظاهر است.

فصل ثانى: در شرايط امام است‏

بدان كه شرط است در امام، عصمت و افضليت، به دليلى كه در وجوب عصمت نبى و اتصاف آن به صفات كماليه ذكر شد، علاوه بر آيه شريفه كه مى‏فرمايد: لا ينال عهدى الظلمين‏ (27)؛ مرتبه امامت به ظالم نمى‏رسد. و معلوم است كه ظالم غير معصوم است، پس مستحق امامت نيست.

و در جايى ديگر مى‏فرمايد:

كونوا مع الصدقين‏ (28)؛ (با راست گويان باشد). و واضح است كه غير معصوم غير صادق است. پس قابليت امامت را ندارد.

پس اين دو آيه دلالت دارند بر شرط بودن عصمت در امام، و عصمت مستلزم افضليت است؛ زيرا كه معصوم افضل از غير معصوم است بالضروره، و شرط ديگر آن كه امام بايد از بنى هاشم باشد، و دليل عقلى بر اين مطلب قايم نيست بلكه از احاديث و اخبار فهميده مى‏شود.

و عامه هيچ يك از اين سه شرط را قائل نيستند و مى‏گويند كه ممكن است كه امام غير معصوم و مفضول و غير هاشمى باشد. و بطلان اين قول از آن چه گفتيم ظاهر شد.

فصل ثالث: در تعيين امام است بعد از پيغمبر

و آن به مذهب شيعه اثنى عشريه جناب اميرالمؤمنين صوات الله عليه است و بعد از آن يازده نفر از اولاد اطهار آن جناب، حضر امام حسن، و امام حسين، و على بن الحسين، و محمد بن على، و جعفر بن محمد، و موسى بن جعفر، و على بن موسى الرضا، و محمد بن على التقى، و على بن محمد النقى. و امام حسن عسكرى و حضر قائم (عج) - صوات الله عليهم اجمعين -.

پس در اين جا دو مطلب است:

مطلب اول: در امامت جناب اميرالمؤمنين (عليه السلام) است‏

و اين كه آن جناب خليفه بلا فصل پيغمبر است.

و دليل بر اين مطلب از هزار متجاور است و اين مختصر گنجايش آنها را ندارد. لكن اكتفا مى‏شود در اين جا به چند دليل كافى باشد از براى كسى كه ديده بصيرت داشته باشد. و كسى كه ديده بصيرت نداشته باشد و ظلمت قلب او را فرو گرفته باشد. هزار دليل نيز از براى او ثمر ندارد.

دليل اول: آن كسى كه دانستى كه امام بايد معصوم باشد، و به اتفاق جميع مسلمين بعد از پيغمبر هيچ كس غير از آن جناب و سيده نسا و حسنين (عليه السلام) معصوم نبوده، و قطعى است كه در آن زمان حضرت فاطمه و حسنين مدعى امامت نبودند، و اين كه آن جناب افضل از آنها بود، پس امامت در آن زمان منحصر است در آن جناب، و هو المدعى.

دليل دويم: آن كه مشخص شد كه امام بايد افضل باشد، و افضليت جناب اميرالمؤمنين از خلفاى ثلاثه و از ساير صحابه از قطعيات است، و متفق عليه بين الشيعه و اكثر معتزله است؛ زيرا كه جهات فضليت از علم و عمل و زهد و تقوا و ورع و سبقت به اسلام و قناعت و شجاعت و سخاوت و فصاحت و ساير كمالات نفسيه در آن جناب بيشتر بود، و هيچ كس به مرتبه آن جناب نبود، هم چنان كه از تتبع قصص و حكايات و اخبار و روايات متواتر بالمعنى ظاهر و مشخص مى‏شود، بكله دوست و دشمن منكر فضايل و كمالات آن جناب نبودند.

و كفايت مى‏كند در فضل آن جناب، آن كه خلفاى بنى اميه مثل معاويه - عليه الهاويه - با كمال عداوت و نهايت تسلط، كمال سعى و اهتمام نمودند در كتمان فضايل و كمالات و اطفاء انوار مقدسه آن جناب، حتى آن كه در سال‏هاى بسيار امر نمودند به سب و طعن و لعن آن جناب در مجالس و محافل و منابر، و بنا گذاشتند بر اذيت و قتل شيعيان آن حضرت، تا آن كه دشمنان از حسد و عداوت، و دوستان از خوف و تقيه اظهار فضايل آن جناب نمى‏كردند، و مع ذلك بحمد الله فضايل و كمالات آن جناب عالم را مملو نموده، به نحوى كه در هيچ كتاب نمى‏گنجد، بلكه اگر جميع آب‏هاى دريا مركب شوند و جميع درختان عالم قلم گردد و صفحه آسمان و زمين كاغذ شوند و جميع ملايكه و جن و انس نويسنده شوند، احصاى فضايل آن جناب را نمى‏توانند نمود.

كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست   كه تر كنى سر انگشت و صفحه بشمارى

و ايضا در فضل آن جناب همين قدر كفايت مى‏كند كه ترديد و تشكيك در خدايى‏اش نمودند، بلكه جمعى قايل به خدايى‏اش شدند.

و نعم ما قيل:

كفى فى فضل مولانا على   وقوع الشك فيه انه الله
كگر نگويم من خدايت يا اميرالمؤمنين   پس چه گويم در ثنايت يا اميرالمؤمنين

و آيا هيچ عاقلى تشكيك مى‏كند در اين كه خليفه پيغمبر، چنين شخصى است كه جامع جميع صفات كماليه است، يا اين كه كسى كه از جهل به مرتبه‏اى است كه هر را از بر فرق نمى‏كند، بلكه به اعتراف خود: زنان پس پرده افقه‏اند از او (29).

بلكه ترديد و تشكيك در اسلام و كفرش شده باشد: مثل خلفاى ثلاثه اگر چه ما تشكيك در كفر آنها را نداريم.

و بالجمله، با اتصاف آن جناب به جميع فضايل و كمالات، و افضليت او از غير، عقل تجويز نمى‏كند كه خدا او را امام و رئيس خلق نگرداند، بلكه كسى را تعيين كند كه بهره‏اى از علم و فضل نداشته باشد، يا اگر داشته باشد نسبت به فضايل و كمالات آن جناب چون قطره و دريا باشد، بلكه عقل حكم قطعى مى‏كند به اين كه آن جناب بايد امام و خليفه باشد و هو المطلوب.

دليل سوم: نصوص متواتره است كه از پيغمبر به ما رسيده، در اين كه بعد از آن جناب، على بن ابى طالب خليفه و جانشين است، و از جمله آنها حديث منزلت است كه فرمود:

يا على انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى‏ (30).

تو نسبت به من به منزله هارونى نسبت به موسى.

و از جمله آنها حديث غدير است كه متفق عليه بين الفريقين است، و در آن جا مى‏فرمايد:

من كنت مولاه فهذا على مولاه‏ (31).

هر كس كه من سيد و مولاى او هستم على نيز سيد و مولاى او است.

دليل چهارم: آيات قرآنيه است، مثل آيه زكات‏ (32) و آيه تطهير (33) و آيه مباهله‏ (34) و امثال آنها.

دليل پنجم: معجزات صادره از آن جناب است، و آن از حد و حصر افزون است، و فزون مرتبه تواتر است؛ بلكه معجزات صادره بعد از وفات آن جناب بى‏نهايت است، و حقير كتابى ديدم كه تمام آن كتاب در معجزات آن جناب بود بعد از، وفات آن جناب.

و هرگاه ضم شود به معجزات آن جناب، معجزات و كرامات صادره از اولاد و اتباع آن جناب حيا و ميتا با اتفاق جميع در امامت آن جناب، ديگر شبهه‏اى و تشكيكى از براى هيچ عاقلى باقى نمى‏ماند. و السلام على من اتبع الهدى.

مطلب دويم: در امامت باقى ائمه است‏

و ادله بر امت ايشان (عليه السلام) همان ادله‏اى است كه در امامت جناب اميرالمؤمنين (عليه السلام) ذكر شد، از قاعده عصمت و افضليت و نص بر امامت و صدور معجزات.

بدان كه فضايل و كمالات ائمه (عليه السلام) از حد و حصر افزون است، بلكه ايشان بعد و اصل هر كمالى و فضلى مى‏باشند، و ساير فضايل و كمالاتى كه در ديگران هست كالعدم است و قطره‏اى است از بحر فضايل و كمالات ايشان، هم چنان كه مسلم ما بين شيعه است، بلكه اعتقاد ما اين است كه افضل اند از جميع ملايكه مقربين و انبياى سابقين.

بالجمله، اعتقاد ما اين است كه ايشان فوق مرتبه مخلوق و دون مرتبه خالق اند. و بعضى در حق ائمه غلو كرده‏اند و قايل به خدايى جناب اميرالمؤمنين (عليه السلام) يا بعضى ديگر از ايشان شده‏اند؛ و اين محض كفر و زندقه است.

و بعضى ديگر امر خلق و رزق و حيات و ممات را مفوض به ائمه مى‏دانند، يعنى ايشان خالق و رازق و حيات دهنده و ممات دهنده‏اند، و اعتقاد به اين نيز مشكل است، بلكه از بعض اخبار، كفر اين بر مى‏آيد.

و عجب است از بعض جهال كه در عصر مابه هم رسيده‏اند و مى‏گويند كه اعتقاد به اين واجب است. و اين خلاف اجماع مسلمين بلكه بديهى البطلان است.

مطلب چهارم: در عدل است‏

به اين معنا كه صادر نمى‏شود از خدا افعال قبيحه از ظلم و غيره، و آن چه از خدا صادر مى‏شود همه جميل و حسن است.

و دليل بر اين، از عقل و شرع واضح است؛ زيرا كه ظلم و فعل قبيح، از صفات ممكنات است و صادر نمى‏شود مگر از عاجز، پس محال است صدور فعل قبيح از واجب الوجود قار على الاطلاق و واجب است صدور عل حسن؛ زيرا كه واجب الوجود قادر على الاطلاق ترك را راجح نمى‏كند البته.

مطلب پنجم: در معاد است‏

يعنى زنده شدن مردم بعد از مردن، در روز قيامت، از جهت جزاى اعمال از ثواب و عقاب.

و دليل بر ثبوت معاد اين است كه دانستى كه خداوند عالم، انسان را عبث خلق نكرده، بلكه از جهت تكاليقف عقليه و شرعيه خلق كرده، و به ازاى آن تكاليف وعده و وعيد به جزا فرموده، و وفا به وعده بالضروره ضرور است، و معلوم است كه دنيا را جزا نيست، پس البته زمانى ديگر و عالمى ديگر جدابايد باشد از براى وفا و جزا، و مراد از معاد، همين زمان و همين عالم (ديگر) است.

و دليل ديگر، آيات قرآنيه متكثره و اخبار متواتره صادره از نبى و ائمه (عليهم السلام) بكله متفق عليه ما بين جميع انبيا است. پس شبهه‏اى در آن نيست.

و متقضاى آيات و اخبار، ثبوت معاد روحانى و جسمانى است، پس انكار معاد جسمانى كفر محض است.

و هم چنين شبهه‏اى نيست در سوال قبر و عذاب قبر و صراط و ميزان و حساب و جنت و نار و ساير چيزهايى كه از شريعت مقدسه رسيده است؛ زيرا كه اينها از پيغمبر و ائمه معصومين (عليهم السلام) صادر و ثابت شده است به طريق يقين، پس اعتقاد به آنها لازم است.

بدان كه مشهور ما بين علما اين است كه اين عقايد خمسه كه ذكر شد، بعضى از آنها اصول دين است و بعضى از آنها اصول مذهب، به اين معنا كه توحيد و نبوت و معاد از اصول دين است، و عدل و امامت از اصول مذهب است؛ و بعضى امامت را نيز از اصول دين گرفته‏اند؛ و بعضى ديگر همه را اصول دين گرفته‏اند. و تحقيق اين مطالب در علم فقه است، و معرفت اين كه اين عقايد كدام از اصول دين است يا از اصول مذهب لازم نيست، به اين معنا كه شراط اسلام و ايمان، دانستن اين مسئله نيست بلكه مثل ساير مسائل فقهيه است كه جهل به آنها مضر به دين و مذهب نيست.

(مذهب شيخيه و بطلان آن)

و بعضى از جهال كه در عصر ما به هم رسيده‏اند مذهب تازه اين اختراع نموده‏اند، و آن اين است كه اصول و اركان دين چهار است: توحيد و معرفت نبى و معرفت امام و معرفت شيعه، به اين معنى كه هم چنان كه بر خدا لازم است نصب نبى يا امام، هم چنين بر خدا لازم است نصب يكى از شيعيان امام (عليه السلام) در عصر غيبت امام (عليه السلام) يا مطلقا، كه حامل علوم امام (عليه السلام) باشد و علوم امام را به خلق برساند، و آن واسطه است ما بين امام و خلق.

و اين بر دو قسم است:

يكى آن كه حامل علوم امام است و مع ذلك متصرف است در عالم، ديگر آن كه حامل علوم هست و لكن متصرف نيست.

و قسم اول را نقبا مى‏گويند، و دويم را نجبا مى‏گويند. و گاهى خداوند عالم، به حسب حكمت و مصلحت، اين ركن رابع را مخفى مى‏فرمايد و گاهى ظاهر مى‏سازد. و در سابق بر اين، مقتضاى حكمت و مصلحت مخفى بود، تا در زمان شيخ احمد و سيد كاظم، كه اينها هر دو ركن رابع بودند و خداوند آنها را ظاهر كرد، و علوم ائمه را ظاهر كرد و به خلق رسانيد، و بعد از آنها هم كسى ديگر را ظاهر ساخته، و بر جميع خلق، معرفت ركن رابع لازم است هم چنان كه معرفت اركان ثلاثه لازم است. و انكار آن مثل انكار آنها است، و موجب كفر و عدم قبول طاعات و عدم وصول مثوبات اخرويه مى‏گردد، بلكه خلود در نار و عذاب اليم مى‏شود.

اين بود خلاصه اين مذهب فاسد، وفساد آن از قطعيات است، بلكه خلاف اجماع جميع مسلمين است، بلكه مخالف ضرورى دين است؛ علاوه بر اين مخالف اخبار متواتره است كه دلالت مى‏كند صريحا بر اين كه در ايمان، توحيد و معرفت نبى و معرفت امام كفايت مى‏كند و چيزى ديگر لازم نيست.

و هم چنين خلاف اجبارى است كه دلالت مى‏كند بر اين كه زمين خالى از حجت نيست و بر خدا لازم است نصب حجتى از نبى يا امام ظاهر يا غايب؛ پس بعد از وجود امام غايب (عج) ديگر بر خدا لازم نيست نصب حجتى از شيعيان.

بلى! محبت شيعه و بغض و تبرى از اعداى آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) واجب و از لوازم ايمان است، و اما اين كه معرفت شيعه لازم است و از اصول و اركان دين است مثل معرفت امام (عليه السلام)، پس اصلا دليلى بر اين مطلب نيست، بلكه ادله بر خلاف آن قائم است، هم چنان كه اشاره شد.

و بر فرض تسليم اين مطلب، مى‏گوييم: ادعاى اين كه شيخ و سيد كاظم ركن رابع و حامل علوم امام و واجب الاطاعه و حجت خدا بودند بر خلق واضح الفساد است: زيرا كه ديگران از سابق آنها و لاحق از آنها اگر اعلم و افقه از آنها نبودند كمتر از آنها نبودند و نيستند قطعا.

و بالجمله، شبهه‏اى در بطلان اين مذهب و فساد اين طريقه نيست. بلى! چيزى كه هست اين است كه چون تكليف به احكام شرعيه و به معرفت آنها ثابت است و آن بدون دليل ممكن نيست. پس من باب المقدمه معرفت دليل لازم است، و آن كتاب الله و سنت نبويه و اخبار ماثوره از ائمه معصوم (عليهم السلام) و قول ثقات و علما و روات و محدثين است، به تفصيلى كه در علم اصول فقه مقرر است، و معرفت دليل، از اصول و اركان دين نيست بلكه از اصول فقه است، و اخلال به آن موجب اخلال به دين نمى‏شود.

و ايضا بر مكلفين لازم است معرفت احكام و ادله شرعيه، به طريق وجوب عينى يا كفايى، نه اين كه بر خدا لازم باشد نصب يكى از شيعيان هم چنان كه اهل اين مذهب مى‏گويند: پس فرق ميان آن چه ما و آنها مى‏گوييم واضح است.

(پيدايش باييه)

و از طرفه حكايات و غرايب امور و عجايب حوادث اين است كه در اين سنوات، شخصى از شيراز ظاهر شد و ادعا نمود كه من ركن رابع و باب علم امام هستم. و خدا قبول نمى‏كند طاعت و عبادت احدى را مگر به معرفت من، و منكر من مخلد در نار است اگر چه به قدر عمر نوح (عليه السلام) خدا را عبادت كرده باشد ما بين ركن و مقام، و مذكور شد كه گفته بود كه نطفه منعقد نمى‏شود مگر به اذن من، و كعبه محترم شد از جهت اين كه به من ايمان آورد. و آن نورى كه در طور سينا بر حضرت موسى تجلى كرد آن نور من بود، و امثال آنها از اكاذيب و دعاوى فاسده.

و مقترن نمود اين دعاوى را به ادعاى معجزه، و (آن) نوشته‏جاتى چند بود مشتمل بر لحن و غلطهاى بسيار، و مخالف قانون عربيت ، و مهمل من حيث اللفظ و المعنى، و جمع كثيرى از عوام كالانعام متابعت او را نمودند و استدلال مى‏كردند بر حقيت او به اين نوشته‏جات ملحونه مهمله، و ندانستند اين جماعت حمقا كه معجزه خارق عادتى است كه مستند به اسباب ظاهره و خفيه نباشد، بلكه به اراده الله و مشيه الله و فعل الله است، و امثال اين اغلاط، فعل الله نيست و از خدا صادر نمى‏شود، و اگر كسى اين اعتراض را بر ايشان مى‏كرد گاهى جواب مى‏گفتند كه در قرآن نيز امثال اين امور هست، و گاهى جواب مى‏گفتند كه نحو و صرف صحيح آن است كه موافق با اين نوشته‏جات باشد، و هر چه مخالف است غلط است.

و علاوه بر اينها، احكامى چند در دين اختراع نمودند، مثل حليت ترك نماز و روزه، و جواز وطى عام و اين كه يك زن مى‏تواند كه هفت مرد يا متجاوز اختيار نمايد، بلكه مذكور شد كه قرآن را سوزانيدند، بلكه از ثقه‏اى مسموع شد كه سب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نمودند.

و علاوه بر اينها آن شخص مكرر وعده كرده بود كه فلان وقت خروج خواهم كرد و شرق و غرب عالم را مسخر خواهم نمود، و هر وقت كه تخلف مى‏كرد مى‏گفتند كه بدا شده است. و به سبب اين وعده‏ها جمع كثيرى از ولايات جلاء وطن نمودند و از اهل و عيال و اموال قطع نظر كردند و بعضى كتب علميه را فروختند و شمشير خريدند از جهت خروج و جهاد فى سبيل الله، و به اين جهت كثيرى از مسلمانان را كشتند و مفسده عظيمى بر پا كردند، تا آن كه به بركت علما و سلطان عصر كشته شدند و منقرض شدند. و نماند از آنها مگر معدود قليلى مخفى در گوشه و كنارها:

فقطع دابر القوم الذين ظلموا. والحمد لله رب العالمين، و صلى الله عليه محمد و آله الطيبين الطاهرين الى يوم الدين.

در علم اخلاق است‏

و آن مشتمل است بر مقدماتى و فصولى و خاتمه‏اى.

مقدمه اولى‏

بدان كه اهم امور بعد از معرفت اصول دين، علم اخلاق است كه عبارت است از تحصيل صفات حميده و اخلاق پسنديده، و استخلاص از صفات مهلكه رديه و اخلاق ذميمه، مانند ريا و عجب و تكبر و حقد و حسد، زيرا كه اخلاق حسنه موجب نجات و وصول به سعادت ابديه است، و اخلاق رذيله موجب هلاك و وصول به شقاوت سرمديه است. پس تحلى به اولى و تخلى عن الثانيه از اهم واجبات است، و وصول بدون اين دو به حيات حقيقيه و سعادات ابديه از محالات است. پس بر هر عاقل مكلفى واجب است اكتساب فضايل اخلاق و اجتناب از رذايل آنها. و چون اين موقوف است بر معرفت آنها و تميز ما بين اخلاق حسنه و رذيله و صفات مهلكه و منجيه، و متكفل اين امر علم اخلاق است؛ لهذا بر هر مكلفى واجب است معرفت علم اخلاق به وجوب عينى، چنان كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:

طلب العلم فريضه على كل مسلم‏ (35).

و اخلاق حسنه نزد حق تعالى بهتر است از اعمال حسنه، و خلق‏هاى بد بدتر است از اعمال سيئه، و اندك عبادتى از صاحب خلق نيك نزد حق تعالى پسنديده‏تر است از عبادت بسيار از صاحبان خلق بد.

چنان چه از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مروى است كه: در روز قيامت در ميزان عمل، چيزى بهتر از حسن خلق نيست‏ (36).

و در حديث ديگر فرمود كه: بيشتر چيزى كه امت من به سبب آن داخل بهشت مى‏شوند: پرهيزگارى از محرمات الهى، و خلق نيكو است‏ (37).

و در حديث ديگر از آن جناب مروى است كه: توبه صاحب خلق بد مقبول نمى‏شود، زيرا كه اگر از يك گناه توبه مى‏كند به گناهى از آن بدتر گرفتارى مى‏شود (38).

و ايضا مروى است از آن جناب كه فرمود: مومن همواره و نرم و با سماحت و صاحب خلق نيكو است. و كافر درشت و غليظ و بد خلق و متجبر است‏ (39).

و در روايت ديگر فرمود: كه جبرئيل از جانب پروردگار عالميان نزد من آمد و گفت: يا محمد، بر تو باد به حسن خلق، و خير دنيا و آخرت با حسن خلق است‏ (40).

و گفت: شبيه‏ترين شما به من كسى است كه خلقش نيكوتر باشد و با اهلش بهتر سلوك نمايد (41).

و از حضرت امير (عليه السلام) مروى است كه فرمود كه: شما نمى‏توانيد كه همه مردم را به مال خود فراگيريد؛ پس همه را فرا گيريد به خوش رويى و نيكو ملاقات نمودن‏ (42).

و در حديث ديگر نبوى (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: خلق خود را نيكو كن تا خدا حسابت را نيكو كند (43).

و از امام محمد باقر (عليه السلام) مروى است كه: از مومنان كسى كه ايمانش كامل‏تر است خلقش نيكوتر است‏ (44).

و از حضرت صادق مروى است كه: هيچ عملى نزد حق تعالى محبوب‏تر نيست از آن كه مردم را فراگيرد به خلق نيكوى خود (45).

و در حديث ديگر فرمود كه: خلق نيكو آدمى را مى‏رساند به درجه كسى كه روزها روزه بدارد و شب‏ها به عبادت خدا ايستد (46).

و در روايت ديگر فرمود كه: خلق نيكو گناهان را مى‏گدازد چنان چه آفتاب يخ را مى‏گدازد (47).

و فرمود كه: نيكى كردن به خلق، و به خلق نيك با مردم معاشرت نمودن خانه‏ها را معمور و آبادان مى‏كند، و عمرها را دراز مى‏كند (48).

و در روايت ديگر فرمود كه: حق تعالى بنده را به (سبب) حسن خلق، ثواب مجاهد فى سبيل الله كرامت مى‏فرمايد (49).

و ايضا از آن حضرت منقول است كه: چون با مردم خلطه نمايى اگر توانى چنين كن كه با هر كه مخالطه كنى دست تو بر بالاى دست او باشد، و احسان تو به او زيادتر باشد از احسان او به تو؛ به درستى كه گاه هست كه بنده در عبادت تقصيرى دارد و خلق نيكويى دارد، خدا او را به آن خلق نيكو به مرتبه و درجه جماعتى مى‏رساند كه روزها روزه مى‏دارند و شب‏ها عبادت مى‏كنند (50).

و از آن حضرت نيز مروى است كه فرمود: بدى خلق فاسد مى‏كند ايمان و عمل را چنان چه سركه عسل را ضايع مى‏كند (51).

و فرمود كه: كس كه خلقش بد است خود را پيوسته در عذاب دارد (52).

و در روايت ديگر فرمود كه: حق تعالى دين اسلام را براى شما شيعيان پسنديده است؛ پس نيكو مصاحبت نماييد با آن به سخاوت و حسن خلق‏ (53).

و در حديث ديگر از آن حضرت پرسيدند كه: چه چيز است اندازه خلق نيكو؟

فرمود: آن است كه پهلوى خود را نرم كنى و كسى از پهلوى تو آزار نبيند؛ و سخنت را ملايم و نيكو كنى؛ و چون به برادران مومن خود برسى به خوش رويى و خوش حالى با ايشان ملاقات نمايى‏ (54).

و در روايت ديگر فرمودند كه: چون خبر فوت سعد بن معاذ انصارا را به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رسانيدند حضرت با اصحابش به جنازه او حاضر شدند، و در هنگام غسل ايستادند نزد او تا از غسل فارغ شدند، و چون جنازه‏اش را برداشتند حضرت بى كفش و ردا به طريق اصحاب مصيبت از پى جنازه او روان شدند، و گاهى جانب راست تابوت را مى‏گرفتند و گاهى جانب چپ را، و چون به نزد قبرش گذاشتند حضرت داخل قبرش شدند و به دست مبارك خود او را در لحد گذاشتند و خشت را بر او چيدند و به گل، رخنه‏هاى خشت را مسدود كردند، و چون بيرون آمدند و خاك بر قبرش ريختند فرمودند كه: مى‏دانم كه بدن سعد خواهد پوسيد اما حق تعالى دوست مى‏دارد كه بنده كه كارى بكند، محكم بكند.

و در هنگامى كه حضرت قبر او را همواره مى‏كردند مادر سعد گفت: اى سعد، گوارا باشد بهشت تو را.

حضرت فرمود: اى مادر سعد، خاموش باش و جزم مكن بر پروردگار خود، به درستى كه به سعد در قبر فشارى رسيد.

و چون حضرت برگشتند صحابه پرسيدند كه: يا رسول الله در جنازه سعد كارى كردى كه در جنازه هيچ كس نديدم كه چنين كنى، در جنازه‏اش بى كفش و ردا رفتى.

فرمود كه ملايكه را ديدم كه در جنازه او صاحب تعزيه‏اند و بى‏ردا و كفش آمدند، من نيز تاسى به ملايكه كردم.

گفتند كه: گاهى جانب راست جنازه را مى‏گرفتى و گاهى جانب چپ را.

فرمود كه: دستم به دست جبرئيل بود، هر جا كه او مى‏گرفت من مى‏گرفتم.

گفتند كه: خود در غسلش حاضر شدى و بر جنازه‏اش نماز كردى و به دست خود در لحدش گذاشتى و بعد از آن فرمودى كه به آن فشار قبر رسيد.

فرمود: براى آن فشار قبر به او رسيد كه با اهلش و يارانش كج خلقى مى‏كرد (55).

و فرمود كه: دو خصلت است كه در مسلمانى جمع نمى‏شود، بخيل بودن و كج خلق بودن‏ (56).