عدم اختصاص خلافت به حضرت
آدم عليه السلام
مطلب ديگر آن است كه در مساءله خلافت
گرچه خطاب گاهى به آدم است و گاهى ضمير به صورت مفرد يا مذكر و مانند
آن است ، اما اين به آن معنا نيست كه خليفه بودن يا مسجود شدن ، مخصوص
حضرت آدم يا مختص به مرد است براى آن كه :
1 - محور تعليل قرآن كريم تعليم است و تعليم عام است .
2 - در همين قضيه حضرت آدم اولا، جريان دشمنى شيطان با آدم و حوا را در
يك سوره با ضمير مفرد ذكر مى كند و در سوره ديگر با ضمير تثنيه مى آورد
و از اين نحوه بيان معلوم مى شود كه مفرد آوردن ضمير در كى مورد، براى
اشعار به اين است كه نماينده ، يك نفر است ، نه براى آن كه كار، با يك
نفر است ، و اگر خداى سبحان به آدم مى فرمايد:
شيطان با تو عدوات دارد براى آن است كه تو به عنوان نماينده
انسان ها سخن مى گويى ، و با تو به عنوان نماينده سخن مى گويند، نه به
اين معنا كه شيطان فقط با تو دشمن است و كارى با حوا ندارد، و به همين
جهت است كه عدوات شيطان را در سوره ديگر با ضمير تثنيه ذكر مى كند و مى
فرمايد:
لكما عدو مبين
(162)
شيطان براى شما دشمنى آشكار است .
و ثانيا، آنجا كه سخن از وسوسه و تاءثير پذيرى آدم است ، همين معنا را
در بخشى از قرآن به ضمير مفرد ذكر مى كند، و در بخشى ديگر با ضمير
تثنيه مى فرمايد. در يكجا به صورت گزارشى مى فرمايد:
وقاسمهما انى لكما لمن الناصحين
(163)
قسم خورد براى آنها كه حقيقتا من ناصح شما هستم .
كه صدرالمتالهين در تفسير اين آيه مى فرمايد:
دشمن ، يعنى شيطان ، نسبت به آدم و حوا عليه السلام سوگند ياد كرد كه
من به شما ناصحانه رفتار مى كنم ، و آن گونه برخورد كرد، حال كه نسبت
به ما سوگند ياد كرده است كه :
فبعزتك لا غوينهم اجمعين
(164)
پس به عزت تو سوگند كه همگى را جدا از راه به در مى برم .
چه خواهد كرد؟ خدا مى داند! شيطان درباره آدم و حوا سوگند يا
كرد كه من به شما از راه نصيحت رفتار مى كنم و
قاسمهما انى لكما لمن الناصحين اما درباره بنى آدم سوگند ياد
كرد كه من اينها را اغوا و اضلال مى كنم
در آنجا كه فرمود: و قاسمهما انى لكما لمن
الناصحين در ادامه آيه مى فرمايد: كه ابليس به بهانه دلالت ،
آدم و حوا را تدليه كرد. آنگاه همين مطلب را در آيه اى با ضمير مفرد
ذكر كرده و مى فرمايد:
يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد و ملك لا يبلى
(165)
اى آدم ، آيا تو را راهنمايى كنم به درخت جاودانگى و ملكى از زايل نمى
شود؟ و در آيه ديگر با ضمير تثنيه بيان مى فرمايد:
ما نها كما ربكما عن هذه الشجرة الا ان تكونا
ملكين او تكونا من الخالدين
(166)
يعنى خدا، نهى نكرد مگر براى اين كه شما فرشته نشويد. شيطان در اينجا
كلام خدا را تفسير به راى مى كند، و اين تحريف از كسى كه ادعا مى كند
انا خير منه بعيد نيست ! مى گويد اين كه
خدا شما را نهى كرد و فرمود:
و لا تقربا هذه الشجرة
(167)
نزديك اين درخت مشويد.
براى آن است كه اگر از اين شجره بخوريد، فرشته مى شويد، و تا ابد مى
مانيد. خدا شما را براى اين كه ابدى نشويد و از زندگى جاودانه برخوردار
نگرديد نهى كرد. و يا مى گويد: اى آدم مى خواهى من تو را دلالت و
راهنمايى كنم به كارى كه اگر آن را انجام دادى و از ميوه آن درخت خوردى
جاودانه مى شوى ؟
آنگاه در همين جريان مى فرمايد:
فد لا هما بغرور
(168)
يعنى شيطان اينها را تدليه كرد. تدليه ، يعنى آويزان كردن ، زير پا را
خالى كردن به نحوى كه انسان بلغزد مى فرمايد:
فاز لهما الشيطان
(169)
شيطان آنها را لغزانيد.
ازلال ، يعنى لغزاندن ، و وقتى انسان مى لغزد كه تدليه شده باشد. او به
بهانه دلالت رفت ، ولى تدليه كرد. اين تعبيرهاى گوناگون به آن پندار
باطل هم خاتمه مى دهد كه كسى خيال كند، شيطان از راه زن نفوذ كرد و
فريب داد، بلكه هر دو را يكجا فريب داد، البته اگر جا براى چنين توهمى
باشد و امكان باطل گويى باشد بايد انسان اين باطل را مقدم بدارد كه
شيطان از راه مرد، زن را فريب داد نه از راه زن ، مرد را فريب داده
باشد. گرچه هم اين ، خيالى باطل و هم آن گمانى باطل است ، چرا كه شيطان
مستقيما در هر دو نفوذ كرد، نه از راه زن ، مرد را فريب داد - چه اين
كه برخى بر اين اعتقادند - و نه از راه مرد زن را فريب داد، چه اين كه
ممكن است شخص ساده انديشى از آيه هل ادلك على
شجرة الخلد چنين استفاده اى بكند.
بنابراين ، مفرد آوردن ضمير به علت آن است كه آدم اولى به عنوان مخاطب
و نماينده است ، به عنوان اين كه مستمع و ترجمان و سخنگو است ، و لذا
در كل اين جريان خصوصيتى براى آدم نيست .
ثالثا، امر به هبوط نيز گاهى تثنيه است و مى فرمايد:
اهبطا
(170) و گاهى به صورت جمع است
اهبطوا،
(171) اين مطلب اشعار به اين امر دارد كه آنچه به خلافت
بر مى گردد، انسانيت است و آنچه مورد عدوات شيطان است نيز انسانيت
انسان است .
شواهد قرآنى (3) زمينه
خلافت انسان
قرآن كريم كمالات علمى و عملى را ناظر به
مقام انسانيت مى داند.و آن مقام منزه از ذكورت و انوثت است . چه بسا
مردانى كه سقوط نموده و مصداق :
اولئك كالانعام بل هم اضل
(172)
آنان همانند چهارپايانند بلكه گمراه ترند.
شوند و چه بسا زنانى كه مشمول :
يا ايها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية
مرضية
(173)
اى نفس اطمينان يافته برگرد سوى پروردگارت خشنود و خدا پسند.
شده اند. آنچه در اين قسمت مطرح مى شود تفصيلى از بحث قبلى است . كه
چرا انسان به اين مقام والا مى رسد.
در قرآن كريم بسيارى از فضائل علمى به نام انسانيت انسان است ، و در
برخى از فضائل حتى فرشته ها نيز راه ندارند. اگر اين دو مطلب ثابت شود،
آنگاه سر سجود فرشته در پيشگاه انسانيت انسان ، روشن خواهد شد.
مقامات علمى انسان
اما مطلب اول : و آن اين است كه مقامات علمى مربوط به انسانيت
انسان است ، و اختصاصى به زن يا مرد ندارد. يكى از آيات مورد استدلال
همان آيه سوره مباركه اعراف است كه مى فرمايد:
و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و
اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى
(174)
و هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ، ذريه آنان را برگرفت ،
و ايشان را بر خودشان گواه ساخت كه : آيا پروردگار شما نيستم ؟ گفتند:
چرا.
اين نشئه پيمان گيرى و صحنه اخذ ميثاق به عنوان بنى آدم نازل شده است ،
گرچه الفاضى كه در اين آيه به كار رفته است الفاظ مذكر مى باشد، ولى
روشن است كه عنوان آيه بنى آدم است و كلمه بنين در مقابل بنات نيست ،
بلكه فرزندان آدم است ، نه پسران آدم . آيه مى فرمايد: در اخذ ميثاق
همه انسانها بلى گفتند، يعنى عبوديت خود
را مشاهده كردند، و ربوبيت حق سبحانه تعالى را با علم شهودى يافتند، نه
اين كه با علم حصولى فهميدند. اين مقام والا مربوط به انسانيت انسان
است بدون دخالت مذكر و مؤ نث .
نمونه ديگر آيه فطرت است ، كه مى فرمايد:
فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس
عليها لا تبديل لخلق الله
(175)
پس روى خود را با گرايش تمام سوى اين دين كن با همان سرشتى كه خدا مردم
را به آن سرشته است ، آفرينش خدا تغيير پذير نيست .
در اين آيه سخن از ناس است ، نه سخن از مذكر و مؤ نث ، و مى فرمايد:
انسانها بر فطرت توحيدى خلق شده اند. اين قضيه اختصاصى به ماضى اى حال
ندارد، بلكه آينده هم محكوم همين حكم است ، چون به عنوان
لاء نفى جنس فرمود:
لا تبديل لخلق الله .
نمونه سوم آيه سوره شمس است كه مى فرمايد:
و نفس و ما سواها فلهمها فجورها و تقواها
(176)
قسم به نفس و آنچه او را درست كرد پس گنهكارى و تقوا را به او الهام
نمود.
انسان ملهم به فجور و تقوا است ، و در هنگام تولدش از علوم حصولى خبرى
ندارد. خداوند، در سوره نحل مى فرمايد:
والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا
(177)
خدا شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در صورتى كه هيچ نمى دانستيد.
وقتى انسان به دنيا مى آيد از علوم بيرونى سهمى ندارد، و آن را با درس
و بحث فرا مى گيرد، ولى از علم درونى با خبر و بهره مند است . آن علومى
كه مربوط به تهذيب و تزكيه است ، و سرمايه اصلى است و در هيچ مكتبى
پيدا نمى شود، آن را خدا با انسان آفريد و به عنوان سرمايه نخست به او
بخشيد. اما در مورد علوم حصولى كه از بشر هم ، با تكيه بر تجربياتش
ساخته است . به انسان فرمود آن را از راه كسب و كار، و سمع و بصر، و فؤ
اد فرا بگير. در اين آيه نيز سخن از مذكر و مؤ نث نيست ، بلكه سخن از
نفس و ما سواها است ، چون هر جانى با
فطرت توحيدى خلق مى شود، و با فجور و تقوا ملهم است و در صحنه اخذ
ميثاق تعهد سپرده است ، لذا در سوره حشر، هر جانى موظف به مراقبت و
محاسبت است ، و سخن از زن و مرد نيست ، آنجا كه مى فرمايد:
و لتنظر نفس ما قدمت لغد
(178)
بايد بنگرد هر نفسى كه براى فردا چه پيش فرستاده است .
در اين آيه سخن از آن نيست كه مرد، مراقب يا اهل محاسبه باشد، بلكه هر
جانى بايد رقيب ، و يا حسيب خود باشد، و راه تهذيب ، كه راه مراقبت و
راه محاسبت است ، متوجه نفس آدمى است ، نه مذكر و نه مؤ نث .
انسان ، حامل امانت
نمونه هاى علمى كه ذكر شد، نشان مى دهند كه انسان مى تواند كارى
را انجام بدهد كه سلسله جبال و زمينها و آسمانها از او عاجزند، و آيه
پايانى سوره احزاب در اين معنا مى فرمايد:
انا عرضنا الامانة السموات و الارض والجبال
فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان
(179)
ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم ، پس ، از برداشتن
آن سر باز زدند و هراسناك شدند ولى انسان آن را برداشت .
انسان اختصاص به مذكر يا مؤ نث ندارد. از انسان كارى ساخته است كه از
كوهها، آسمانها و زمين ساخته نيست . چون انسان در آن آيات كه معارف
علمى او را شرح مى دهد به اين مقام منبع بار يافت ، لذا در پايان سوره
احزاب به اين سمت رسمى رسيد. و با آن سرمايه ها توانست كارى انجام بدهد
كه ، آسمانها از انجام آن كار عاجزند. او از آن سرمايه استفاده كرد، و
اين بار قرآن ، ولايت ، معرفت ، دين و...را حمل كرد. اين چنين نبوده كه
اين امانت وزين را بر او تحميل كنند، و او حمل نكند. و مصداق :
مثل الذين حملوا التوراة ثم لم يحملوها
(180)
باشد بلكه با اراده خود حمل مى كند. آنگاه اين انسانى كه زن و مرد
ندارد و حامل بار امانت است ، از هر موجود مادى وزين تر و سنگين تر است
.
و اگر انسانى با داشتن سرمايه اخذ ميثاق ، بنابر آيه سوره اعراف ، و با
داشتن سرمايه فطرت بنابر آيه سوره روم ، و با داشتن دستمايه الهام ،
بنابر سوره والشمس ، و با انجام دادن وظيفه رسمى محاسبه و مراقبه ،
بنابر سوره حشر، قدم برداشت و قدرت يافت كه اين بار را بردارد، و از
آسمانها و زمين بگذرد، ديگر نه در زمين است ، و نه در آسمان . و هنگامى
كه از قلمرو اين نظام كيهانى بيرون رفت ، ديگر سخن نه از مرد است ، و
نه از زن ، فقط سخن از انسانيت انسان است ، اين كه مى فرمايد: سلسله
جبال از حمل اين امانت عاجزند، و يا گنبد مينا از بار بردارى او ناتوان
است و انسان است كه حمل مى كند، نشانگر آن است كه انسان از اين سقف
مقرنس هم مى گذرد و به جايى مى رسد كه دست آسمان و زمين هم به او نمى
رسد.
تكلم خدا با انسان
اكنون بايد ديد آيا انسان به جايى مى تواند برسد كه دست فرشته
ها به او نرسد؟ در جواب بايد گفت : اگر اين سرمايه ها را به كار برد، و
اين بار را درست به مقصد برساند، به جايى مى رسد كه دست فرشته ها هم به
او نمى رسد. در پايان يكى از حواميم سبعه اين آيه كريمه هست كه :
و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من
وراء حجاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء
(181)
يعنى ، انسان مى تواند با يكى از سه راه مستمع خدا باشد و كلام الهى را
درك كند - به صورت قضيه منفصله مانعة الخلو است كه قابل جمع نيز مى
باشد -:
اول : از راه وحى بدون واسطه ، كه در آن مقام بين انسان كامل و ذات
اقدس اله ، احدى فاصله و واسطه نيست ، نه فلك فاصله است ، و نه ملك
واسطه ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا.
دوم : او من وراء حجاب نظير آنچه درباره
موسى كليم - سلام الله عليه - آمده است كه از وراء حجاب شجر
انى انا الله
(182) را شنيد.
سوم : او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء
كه توسط فرشتگان كلام خداوند را مى شنود. بنابراين ، انسان به جايى مى
رسد كه بدون واسطه از ذات اقدس اله وحى دريافت مى كند كه در آن بخش ،
فرشته راه ندارد.
درباره معراج نبى اكرم صلى الله عليه و آله آمده است كه بخشى از آيات
قرآن كريم را به صورت مشافهه دريافت نمود، و گفته اند دو آيه پايانى
سوره مباركه بقره از اين قبيل است . يعنى آيه :
آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون كل
آمن بالله
(183)
پيامبر به آنچه از جانب پروردگارش بر او نازل شده است ايمان آورده ، و
مؤ منان همگى به خدا ايمان آورده اند.
و آيه :
لا يكلف الله نفسا الا وسعها
(184)
خدا هيچ كس را جز به قدر توانائيش تكليف نمى كند.
كه اين دو آيه را وجود مبارك نبى اكرم صلى الله عليه و آله شفاها بدون
واسطه از ذات اقدس اله دريافت كرد. و بعضى از غرر آيات قرآن كريم از
اين قبيلند، كه در تلقى آنها، فرشته دخيل نبوده است . چه اين كه جبرئيل
- سلام الله عليه - در جريان معراج طبق روايتى عرضه مى دارد:
لو دنوت انملة لا حترقت
(185)
اگر به مقدار بند انگشتى پيش آيم خواهم سوخت .
بنابراين انسان كامل جايى قدم مى نهد كه فرشته قدرت پرواز ندارد.
نمونه ديگرى كه در اين مورد آمده است جملات اميرالمؤ منين عليه السلام
در دعاى كميل است كه مى فرمايد: برخى از اسرار درونى انسان را فرشتگان
نمى فهمند. و با اين كه ذات اقدس اله فرشتگان را ماءمور ضبط اعمال
انسان كرده است ، اما آن خاطرات دقيق ، به قدرى رقيقند كه فرشته توان
آن را ندارد كه حجاب نورى را خرق كند، و بدرد، و آن راز نهانى نهانخانه
او را بفهمد.
و الشاهد لما خفى عنهم و برحمتك اخفيته و بفضلك
سترته
(186)
بار الها تو خود شاهدى بر آنچه از آنان پنهان است و خود به خاطر رحمتت
پنهان نموده و به سبب تفضلت پرده پوشيدى .
و بدين خاطر بعضى از كارهاى ما را ذات اقدس اله مستقيما به عهده مى
گيرد. اين كه مى فرمايد:
و نكتب ما قدموا و آثارهم
(187)
مى نويسيم هر چه پيش فرستاده اند و اثر گذاشته اند.
هر چه را كه بشر پيش فرستاد ما مى نويسيم ، و هر چه به عنوان آثار حسن
يا سوء اوست ما مى نگاريم . يا مى فرمايد:
والله يكتب ما يبيتون
(188)
خدا مى نويسد آنچه شبها نقشه مى كشند.
ذات اقدس اله آنچه را كه اينها بيتوته مى كنند، و در شب نشينيها نقشه
مى كشند، مى نگارد، براى آن است كه اين اسرار و آثار به دست فرشته ندهد
تا يك رازى بين بنده و مولا باشد، آن پرده آويخته باشد تا آبروى بنده
پيش هر فرشته اى ريخته نشود، و حسيب آن بخش از سيئات ، خصوص ذات اقدس
اله باشد.
اين سخن كه اگر فرشته ها ماءمور ضبط و ثبت عقايد، نيات ، خاطرات ،
اقوال و اعمال انسان هستند، پس بايد از نشئه علمى وسيع و عميقى
برخوردار باشند، مطلبى صحيح است ، اما در بحثهاى جهان بينى نبايد افراد
گروه خاص معيار قرار گيرد. سخن در اشخاص نيست ، سخن در مقام انسانيت
است ، وقتى امر داير مى شود بين مقام انسانيت و مقام فرشته ، آنجا
معلوم مى شود كه مقام انسانيت مى تواند آن چنان اوج بگيرد كه فرشته ها
از برخى از زواياى كار او بى خبر باشند. لذا ذات اقدس اله فرشته ها را
به بسيارى از اوصاف مى ستايد و مى فرمايد: اينها رقيبند، عتيدند،
قعيدند، كريمند، حفيظند، چيزى از اينها فوت نمى شود، چيزى را اضافه نمى
كنند، چيزى را كم نمى كنند، منزه از افراط و مبراى از تفريطند، اما در
عين حال بعضى از چيزها را هم اجازه نمى دهيم كه فرشتگان بفهمند، زيرا:
و ما منا الا له مقام معلوم
(189)
و هيچ يك از ما - فرشتگان - نيست مگر اين كه براى او مقام و مرتبه اى
معين است .
فرشتگان الهى و تعليم
اسماء
در نتيجه ، از اين مباحث ، روشن مى شود كه ، در مقام تعليم
اسماء مشكل چيست ؟ مشكل اين نيست كه فرشته ها عالم ، متعلم و معلم
نيستند. بلكه اشكال كار اين است كه برخى از حقايق آنچنان بلند است كه
اولا، فرشته ها نمى توانند آنها را ياد بگيرند، و فقط بايد خبرش را
بشنوند، و گزارش گونه از آن را دريافت كنند. و ثانيا، نمى توانند اين
گزارش بدون واسطه از ذات اقدس اله دريافت كنند، بلكه با واسطه بايد
تلقى كنند، لذا در جريان خلافت آدم - سلام الله عليه - گرچه سخن از علم
فرشته ها و تعلم آنها و تعليم ذات اقدس اله نسبت به آنها مطرح شده و مى
گويند لا علم لنا الا ما علمتنا
(190) كه هم به علم فرشته ها، هم تعلم ملائكه ، و هم
تعليم الهى اشاره شده است . اما اين به آن معنا نيست كه اين
قضيه موجبه حقيقيه كليه باشد، يعنى ،
فرشته ها جميع علوم را بفهمند. بلكه فرشتگان عرض كردند: ما علمى نداريم
مگر همان قدر كه تو به ما دادى ، و خداوند هم نفرمود: همه آنچه را كه
من به آدم آموختم همان را به شما خواهم آموخت ، البته اين ، به آن معنا
نيست كه معاذالله در مبدا فاعلى بخل و نقصى باشد، بلكه ملائكه قابليت
پذيرش را نداشتند. اگر فرشتگان شايسته آن بودند كه به حقايق اسماء راه
يابند، همانگونه كه آدم راه يافت ، خداى سبحان به آنها هم مى آموخت . و
اگر فرشته ها مى توانستند، اين گزارش حقايق اسماء را بلاواسطه از
خداى سبحان دريافت كنند، خود حق تعالى مى فرمود:
انبئكم يا وانبئكم و ديگر به آدم
- سلام الله عليه - نمى فرمود يا آدم انبئهم
باسمائهم
(191) و اين تفصيل ، قاطع شركت است .
بنابراين وقتى درباره آدم سخن از تعليم است و درباره فرشتگان سخن از
انباء و گزارش دادن است ، معلوم مى شود كه اولا، آن حقايق بلند را،
انسان كامل عالم مى شود، و ثانيا، بدون واسطه از ذات اقدس اله دريافت
مى كند، ولى فرشتگان آن حقايق را در حد گزارش و خبر دريافت مى كنند، و
آن هم با واسطه . و به همين خاطر فرشتگان در پيشگاه انسان كامل خاضع و
ساجدند؟ چون آنها كه به اذن خداوند مدبرات عالم
هستند، در پيشگاه معلم حقيقى خود كرنش مى كنند.
انسان و وسوسه شيطان
شبهه اى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه اگر همه اسماء را
وجود مبارك انسان كامل فرا گرفت ، پس چرا از نيرنگ و وسوسه در امان
نماند، و چرا اين مطلب را ياد نگرفت ، و از شيطنت شيطان بى خبر ماند؟
پاسخ سؤ ال اين است كه اين ، لازم اعم است ، يعنى اگر كسى از وسوسه اى
در امان نباشد و نيرنگ در او اثر كند، اين امر، گاهى در اثر جهل به
مساءله است ، و گاهى در اثر نسيان مساءله ، و آنچه كه در جريان حضرت
آدم - سلام الله عليه - بيان مى شود به عنوان نسيان عهد است .
و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له
عزما
(192)
و به يقين پيش از اين با آدم پيمان بستيم پس فراموش كرد و براى او عزمى
نيافتيم .
وگرنه ذات اقدس اله به صراحت فرمود:
فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك فلا
يخرجنكما من الجنة فتشقى
(193)
پس گفتيم اى آدم اين شيطان براى تو و همسرت دشمن است ، زنهار تا شما را
از بهشت بيرون نكند تا تيره بخت گردى .
وسوسه شيطان جزو مرحله نازله آن اسماء است و نبايد بحث نمود كه آيا اين
در جمع محلى به الف و لام داخل است يا نه ، چون آيه جدايى در اين زمينه
نازل شده و با صراحت به آدم - سلام الله عليه - گوشزد فرموده است .
فيض الهى و مراتب انسانى
سؤ ال بعدى اين است كه آيا تعليم اسماء ويژه انسانهاى اسوه و
نمونه است ، يا مربوط به هر انسانى است ؟ البته چون
اسماء جمع محلى به الف و لام است همه
حقايق و معارف را در بر دارد. حال اگر كسى بتواند بر همان ميثاقى كه
بسته است ، درست بايستد، و بر اساس الهامى كه دريافت كرده است ، متعهد
باشد، و بر مبناى فطرتى كه با آن فطرت خلق شده است ، استوار باشد، و در
پى مراقبت و محاسبت ، معصوم كامل شود، اين چنين شخصى به همه اسماء بار
مى يابد. و اگر چنانچه به هيچ يك از اين امور ياد شده در هيچ مرحله دست
نيابد و مصداق اين آيه باشد كه مى فرمايد:
فهى كالحجارة او اشد قسوة
(194)
جان او چون سنگ يا سخت تر است .
اين چنين شخصى هيچ بهره اى از اسماء ندارد، و اگر در حد حيات حيوانى
باشد، بهره حيوانى مى برد. آنگاه بين اينها كه بهره حيوانى مى برند، با
آنها كه در اوج انسانيت هستند مراتبى است و هر كدام به نوبه خود، اسمى
از اسماء حسنا را فرا مى گيرند، تا برسد به عترت طاهره - سلام الله
عليهم اجمعين - كه نه تنها عالم به اسماء هستند بلكه از باب
اتحاد عالم و معلوم خودشان مظهر تام
اسماء حسنا هستند. لذا از امام صادق - سلام الله عليه - در ذيل آيه
كريمه :
ولله السماء الحسنى فادعوه بها
(195)
براى خداوند نامهاى نيكى است پس به آن نامها بخوانيدش .
آمده است :
نحن والله الاسماء الحسنى
(196)
ما خود عين آن حقيقت هستيم . اگر عاقل و معقول يكى است و اگر عالم و
معلوم ، و شاهد و مشهود يكى است ، ما خود، عين اسمائيم . منتها مساءله
عالم و معلوم را بايد درست ارزيابى كرد.
در كتابهاى فلسفى آمده است كه عالم و معلوم يا عاقل و معقول متحدند، و
محور وحدت يا اتحاد بيرون از قلمرو جان نيست . بيان مطلب اين است كه در
مساءله اتحاد عاقل و معقول شش امر مطرح
است ، كه چهار امر از آنها بيرون از محور بحث است و تنها دو امر است كه
در مدار بحث قرار دارد. مثلا اگر كسى حقيقت شى ء خارج را به نام شجر
درك كرد، و درخت شناس بود، و دانست كه درخت چگونه پرورش مى يابد، كجا
پيدايش دارد، آفت آن چيست و چگونه درمان مى شود، چگونه ثمر مى دهد، و
در اثر چه عواملى بى ثمر مى شود، اين چنين شخصى ، مى شود مهندس كشاورزى
.
شجرى كه در خارج است ، يك ماهيتى دارد به نام
جنس نامى و يك وجودى دارد، كه با آن وجود، در باغ غرس شده و
الشجر موجود شده است ، ماهيت خارجى ، و
وجود خارجى شجر، راسا در مساءله اتحاد عاقل و معقول داخل نيست . از سوى
ديگر، انسانى كه مدرك است ، و عالم به اين شجر خارجى است ، يكى ماهيتى
دارد به نام حيوان ناطق ، و يك هستى دارد كه هستى انسانى است ، در
اينجا نيز ماهيت انسان در مساءله اتحاد عاقل و معقول داخل نيست . ليكن
هستى او داخل در بحث هست . از طرف ديگر صورت علمى كه پيش مهندس است ،
آن هم به دو امر تحليل مى شود: يكى ماهيت و ديگرى وجود آن ماهيت لدى
العالم ، اين وجود، همان علم است كه شخص مهندس به واسطه آن عالم به
ماهيت شجر مى باشد در اينجا نيز آن ماهيت يا مفهومى كه در ذهن است ،
راسا از محل بحث بيرون است . پس در بين اين امور شش گانه وجود انسان و
ماهيت او، وجود شجر خارجى و ماهيت او، وجود شجر ذهنى و ماهيت موجود در
ذهن ماهيت شجر، و وجود خارجى شجر، راسا از بحث جدا است ، ماهيت انسان
هم داخل در بحث نبود و نيست . ماهيت يا مفهوم شجر ذهنى هم ، خار از بحث
است . بنابراين از آن امور شش گانه وجود انسان با علم مى ماند و اين
علم غير از وجود ذهنى است ، لذا بحث از اتحاد عالم و علم است نه اتحاد
عالم با وجود ذهنى .
فرق وجود ذهنى و علم به عهده حكمت متعاليه است لذا در كتابهاى فلسفى
بحث وجود ذهنى را جدا از بحث علم مطرح مى كنند. اگر انسان رشد كرد با
علم ، ارتباط برقرار مى كند نه با معلوم . و اين علم ، علم است بذاته ،
معلوم است بذاته ، عالم است بذاته ، و نفس چون با علم يكى مى شود عالم
مى شود. و اين پيوند در اوايل امر به نحو حال است ، و بعد كه ملكه شد و
اين شخص صاحب نظر و مجتهد شد عالم عين علم و علم عين عالم مى شود.
آنگاه مساءله اى كه امام ششم مى فرمايد: ما خود اسماء الهى هستيم
نحن والله الاسماء الحسنى اين گونه تبيين
مى شود كه ما خود علم ، قدرت ، حكمت و مظاهر عينى اسماء حسناييم . چون
علم وجود خارجى است و وجود خارجى غير از وجود ذهنى است ، لذا هر كسى در
اين راه قدم برداشت ، به مقدار خود سهمى از اسماء الهى را مى برد.
فرشتگان هم درجات گوناگون دارند، و فرشتگان ارضى غير از فرشتگان سمائى
هستند، و فرشتگان سمائى نيز داراى مراتب يكسانى نيستند. چه بسا ممكن
است انسان به جايى برسد كه فرشتگان خدمتگزار او باشند. اين كه در هنگام
مرگ ، فرشتگان به استقبال انسان وارسته مى آيند، و در هنگام ورودش به
بهشت برزخى يا بهشت اكبر، به استقبال او آمده و مى گويند:
سلام عليكم طبتم فادخلوها خالدين
(197)
سلام بر شما خوش آمديد، در آييد و جاودانه بمانيد.
از اين قبيل است . همه فرشته ها در رديف حمله
عرش نيستند، بلكه برخى از فرشتگان خدمتگزار انسان و دست
پروردگان او هستند و انسان است كه مايه ظهور آن گونه از فرشته ها خواهد
بود. و قهرا اين مربوط به كيفيت حمل امانت توسط انسان است كه تا چه
اندازه بتواند اين بار را شناسايى كند و به مقصد ببرد.
درجات انسان از لسان قرآن
اين كدام انسان است كه ، گاهى قرآن مى فرمايد: انسان بالاتر از
مجموعه نظام كيهانى است و كارى از او ساخته است كه از آسمانها، زمين و
سلسله جبال ساخته نيست . و گاهى همين قرآن مى فرمايد: كوه بهتر و
بالاتر از انسان است و آسمان و زمين از او بهتر هستند. اگر انسان بار
امانت را بفهمد و ببرد، از اين نظام كيهانى مى گذرد و اگر در حد ظلوم و
جهول بماند مصداق :
مثل الذين حملوا التوراة ثم لم يحملوها
(198)
مثل كسانى كه تورات بر آنان بار شد آنگاه آن را به كار نبستند.
مى شود. انسان است و بينش مادى او، انسان است و قدرت مادى او، اوست و
تن محورى او. به انسانى كه فقط در محدوده تن مى انديشد، ذات اقدس اله
مى فرمايد:
عليه السلام لخلق السموات والارض اكبر من خلق الناس
(199)
قطعا خلقت آسمانها و زمين بزرگتر از خلقت انسان است .
و در جايى ديگر مى فرمايد:
انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا
(200)
تو زمين را توان شكافتن ندارى و در بلندى نيز به كوهها نمى رسى .
هر چه گردنكشى كنى به كوه نمى رسى ، و هر اندازه پافشارى نمايى زمين را
نمى توانى بشكافى ، تو يك جرمى هستى در حد هشتاد يا صد كيلو سنگ ! زمين
و كوه از تو سنگين تر و آسمان از تو بلندتر است ، همين قرآنى كه مى
فرمايد: انسان از آسمانها گذشته و مى گذرد، اگر نتواند اين بار را به
مقصد برساند همين قرآن به او مى فرمايد لخلق
السموات والارض اكبر من خلق الناس و مى فرمايد:
اءاءنتم اشد خلقا ام السماء بناها، رفع سمكها
فسواها و اغطش ليلها و اخرج ضحاها
(201)
آيا آفرينش ما دشوارتر است يا آسمانى كه آن را بنا كرده است ، سقفش را
برافراشت و آن را درست كرد، شبش را تيره و روزش را آشكار ساخت .
شما بلند تريد يا آسمان ؟ شما بلندتريد يا كوه ؟
انسان در يك بازار تجارى به سر مى برد كه در داد و ستدش سخن از
ملياردها نيست ، بلكه امرش داير است بين اين كه : يا زير دست و پاى هر
سنگ و چدنى نرم شود، يا از نظام كيهانى پر بكشد، و به بركت او همه
ماسوا روزى خورد، كه :
من در اختر حركت بود و نه در قطب
سكون
|
گرنبودى به زمين خاك نشينانى چند
(202)
|
انسان بين چنين نفى و اثباتى قرار دارد، يا از سنگ پست تر مى شود و يا
از همه آسمانها فراتر مى رود.
ابزارى بودن بدن در تمامى
نشئات
در خلال اين مبحث لازم است به اين موضوع توجه شود كه ، گرچه
حقيقت انسان را روح او تشكيل مى دهد ليكن انسان در هر نشئه اى همراه با
بدن است ، هم در دنيا بدن دارد، هم در برزخ ، و هم در قيامت . سخن در
اين نيست كه انسان در نشئه اى بدون بدن مى باشد، نظر اين است كه بدن ،
نه تمام حقيقت انسان است و نه جزئى از حقيقت اوست ، بلكه ابزار محض
است ، هم اكنون كه ما در دنيا داراى جسم و جان هستيم و بدن داريم و
بدون بدن نيستيم ، تمام كارها را روح مى كند، و تمام درد و رنجها و يا
لذت و نشاط را روح مى برد، اگر به دست صدمه اى وارد شود، آن نيروى
لامسه است كه احساس مى كند، نه جرم دست چنانچه اگر اين نيروى لمس كه
جزو شؤ ون روح است ، تخدير شود و دست را قطعه قطعه كنند، دردى احساس
نمى شود، آنچه احساس مى كند، روح است . اگر غذا مى خورد، گرچه فك حركت
مى كند، و دندان مى جود ولى ذائقه لذت مى برد و ذائقه از شؤ ون روح است
. اگر آب گوارايى نوشيده مى شود گرچه تجرع و جرعه جرعه كردن كار فضاى
دهن است ولى سير شدن و احساس رفع عطش مربوط به روح است . بدن ابزار
كار است تا روح لذت ببرد. در درد آنچنان است . و در نشاط هم اين چنين .
پس اكنون نيز كه بدن داريم ، تمام كارها را روح به عهده دارد و بدن
ابزارى بيش نيست كه روح آن را از جايى به جايى منتقل مى كند.
در جهنم نيز مساءله بر همين منوال است . ذات اقدس اله مى فرمايد: وقتى
پوست اينها در جهنم سوخت و خاكستر شد ما دوباره پوست و گوشت مى رويانيم
تا آنها، عذاب بچشند، نه پوست و گوشت .
كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا
العذاب
(203)
هر چه پوستشان بريان گردد پوستهاى ديگرى بر جايش نهيم تا عذاب را
بچشند.
چون عموما نيروى لمس در همه جرم بدن و خصوصا در پوست مبسوط است ، و اين
نيروى لمس به عهده اين جلد است ، لذا پوست تازه روييده مى شود تا
اينها، درد را بيشتر احساس كنند، نه اين كه پوست درد بكشد، بلكه اينها
درد بكشند با پوست تازه
ليذوقوا العذاب
بنابراين همان گونه كه انسان در دنيا بدن دارد در نشئات ديگر نيز بدن
دارد ولى همان گونه كه در دنيا بدن فرع است ، در نشئات ديگر هم بدن فرع
است .
زنان الگو در قرآن (1)
اهتمام قرآن به شخصيت زن
بخش ديگر بحث آن است كه نوع كمالاتى را كه قرآن كريم براى زن
ذكر مى كند، براى آن است كه هر جا قرآن يك خطرى را احساس بكند، بيش از
پيش روى آن تكيه مى كند - مثلا: هنگام ظهور قرآن كه توحيد در خطر بود و
شرك رواج داشت ، براى تثبيت توحيد و سركوب شرك ، آيات فراوانى نازل شد
- به همين جهت چون در ايام نزول قرآن حرمت زن محفوظ نبود، لذا بيش از
حد توقع و انتظار بر مساءله حرمت زن تكيه نموده و در تمام شؤ ون براى
او سهمى قائل شده و تصريح به يگانگى او با مرد در مقام انسانيت نموده
است .
قرآن داستانها و قصصى را نقل مى كند و بعد از اين كه ملاك ارزش را در
شؤ ون گوناگون مشخص مى كند، مشاهده مى شود كه نوع آن مسائل ارزشى را هم
در ضمن داستانهاى زن نقل مى كند و هم در ضمن داستانهاى مرد.
قواى سه گانه نفس
در نهاد انسان سه قوه نهفته است ، قوه جاذبه ، قوه دافعه و قوه
تفكر، و قرآن كريم جنود عقل و جهل را كه همه آنها به جان بر مى گردد و
تعداد آنها صد و پنجاه عدد است ذكر تعداد به عنوان نمونه و تمثيل است
نه تعيين هفتاد و پنج عدد سپاه عقل ، و هفتاد و پنج عدد سپاه جهل را در
سه بخش تصوير مى كند، بخشى از اينها مربوط به علم ، دانش و انديشه است
و بخش ديگر مربوط به جاذبه مى باشد كه از او به شهوت ياد مى شود و بخش
ديگرى مربوط به دافعه است به نام غضب .
آنچه ما در خود مى بينيم و از ديگران به ياد داريم اين است كه همه
كارهاى انسان در اين سه بخش خلاصه مى شود و اگر كتابهاى اخلاقى روى اين
سه معيار تكيه مى كنند براى اين است كه ، اخلاق براى تربيت نفس و قواى
نفس است و آنچه تا كنون كشف شده همين سه قوه است .
انسان انديشه اى دارد و نيرويى كه مى انديشد، جاذبه اى دارد و نيرويى
كه جذب مى كند، دافعه اى دارد و نيرويى كه دفع مى كند. همه كارهاى
انسان به اين سه شان بر مى گردد و
عدالت كبرى
تعديل اين سه نيرو مى باشد.
قرآن كريم بعد از ذكر همه اين فضائل ، براى تك تك آنها نمونه مى آورد،
چه در بخش علم ، چه در بخش شهوت و چه در بخش غضب .
فاطمه عليه السلام كلمة
الله
در موضوع قواى علمى ، وقتى سخن از تعليم اسماء است ، آن را به
انسانيت انسان واگذار مى كند. و به هنگام طرح قصه آدم - سلام الله عليه
- مى فرمايد:
فتلقى آدم من ربه كلمات
(204)
سپس آدم از پروردگارش كلماتى را دريافت نمود.
در تبيين و تفسير كلمات آمده است كه منظور انوار عترت طاهره است ، بدين
معنا كه انوار عترت طاهره همان مقامات علمى است كه حضرت آدم - سلام
الله عليه - آن را تلقى كرد و زمينه نجات او پيدا شد. و در اين ميان
همانطور كه حضرت امير - سلام الله عليه - در آنجا مى تابد، حضرت زهرا
عليه السلام هم در آنجا مى تابد و اين كه فاطمه زهرا - صلوات الله
عليها - معروف و مشهور شده ، نه براى آن است كه ، زن تنها در حضرت عليه
السلام خلاصه شد، بلكه به اين دليل است كه او ديگران تحت الشعاع خود
قرار داده است . به عنوان مثل معصومين ديگر نيز مانند حضرت امير - سلام
الله عليه -، معروف نيستند و اگر در عرف بخواهند مثل ذكر بكنند، به
حضرت على عليه السلام مثل مى زنند. همانطورى كه در بين معصومين
اميرالمؤ منين - صلوات الله عليه - معروف گشت و الگو شد، در بين زنان
هم حضرت فاطمه زهرا - صلوات الله عليها - اشتهار يافت و گرنه زنان
فراوانى بودند كه هم از عصمت برخوردارند و هم از كمال متعارف و فوق
متعارف ، وليكن علت اين كه حضرت زهرا عليه السلام در بين زنان معروف
شد، همان علتى است كه بدان سبب ، حضرت على عليه السلام در بين ائمه
عليه السلام معروف گشت .
پس مراد از لفظ كلمات در آيه شريفه
فتلقى آدم من
ربه كلمات اسماء الهى است و بارزترين مصداق اسماء الهى ، عترت
طاهره اند كه در بين آنان ، فاطمه زهرا - صلوات الله عليها - مى درخشد.
يوسف و مريم عليه السلام
دو مظهر عفت
قرآن كريم در مقام بيان قوه جاذبه و معرفى ملكه عفاف هم تمثيل
از مرد مى آورد و هم از زن . حال بايد ديد كه آيا مرد در اين صحنه
عفيفانه تر تجلى نموده ، يا زن در اين مقام بيان عفيفانه تر آورده است
؟
يوسف صديق - سلام الله عليه - و حضرت مريم - سلام الله عليها - مزاياى
ارزشى فراوانى داشتند كه قرآن نقل مى كند. اما آنچه در اين مبحث مورد
توجه است ، وجود ملكه عفاف در آنها است . هم يوسف مبتلا شد و در اثر
عفاف ، نجات پيدا كرد، و هم مريم امتحان شد و در پرتو عفاف ، نجات يافت
. مهم عكس العمل هر يك از اين دو معصوم عليه السلام است كه چگونه بوده
است .
هنگامى كه وجود مبارك يوسف - سلام الله عليه - آزمون مى شود، قرآن تا
اين جا تعبير دارد كه مى فرمايد:
همت به وهم بها لولا ان راى برهان ربه
(205)
آن زن قصد او كرد و او نيز اگر برهان پروردگار را نديده بود آهنگ او مى
كرد.
يعنى سخن در مقام فعل نيست ، در مرحله مقدمات هم نيست بلكه در نشئه
اهتمام است و اين مرحله سوم است . مراد از مرحله اهتمام در اين جا،
همان است كه آن زن مصرى ، همت گماشت و همتش در حد تعقيب يوسف عليه
السلام به فعليت رسيد. ولى يوسف صديق - سلام الله عليه - نه تنها مرتكب
حرام نشد و نه تنها مقدمات حرام را آماده نكرد، بلكه قصد و همت و خيال
هم در ميان نبود. به دليل اين كه آيه شريفه ، همت و قصد حضرت را تعليف
به چيزى كرد كه حاصل نشد و فرمود:
و هم بها لولا
ان راى برهان ربه چون برهان رب را ديد، قصد نكرد.
شواهد فراوان ديگرى هم هست كه ذات اقدس اله از يوسف عليه السلام به
عنوان بنده طاهر و معصوم ياد كرده است . مثل آن جا كه فرمود:
انه من عبادنا المخلصين اين صغراى قياس
است ، و كبراى قياس همان است كه شيطان گفت : من نسبت به بندگان مخلص تو
راه نفوذ ندارم .
الا عبادك منهم المخلصين
(206)
بنابراين ، به اعتراف شيطان يوسف صديق ، منزه از اين گزند بود، چه اين
كه مفتريان وقتى دامن پاك يوسف را متهم كردند، سرانجام اعتراف نمودند و
گفتند:
الان حصص الحق انا راودته عن نفسه
(207)
اكنون حق پديدار گشت ، من ، از او كام خواستم .
و ذات اقدس اله هم كه به نزاهت و قداست يوسف عليه السلام شهادت داد،
فرمود:
نه تنها يوسف به طرف بدى نرفت ، بلكه بدى به طرف يوسف نرفت ، در آن جا
كه فرمود:
كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء
(208)
اين گونه بدى و پليدى را از او برگردانيم .
و نفرموده
لنصرفه عن السوء، نفرمود: ما
او را از گناه بازداشتيم بلكه فرمود: به گناه اجازه نداديم كه به سراغ
او برود.
اما حضرت مريم عليه السلام از لحاظ ملكه عفاف بودن ، يا هم سطح يوسف
صديق عليه السلام است كه خدا از او به عنوان عبد مخلص ياد كرد، كه
من عبادنا المخلصين و يا از او بالاتر
است .
توضيح مطلب اين است كه وقتى از عفاف مريم عليه السلام سخن به ميان مى
آيد، سخن از
همت به وهم بها لولا ان راى برهان
ربه نيست سخن اين نيست كه اگر مريم عليه السلام ، دليل الهى را
مشاهده نمى كرد، مايل بود. بلكه سخن آن است كه :
قالت انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا
(209)
مريم گفت : اگر پرهيزكارى از تو به خداى رحمان پناه مى برم .
نه تنها خودش ميل ندارد، آن فرشته را هم كه به صورت بشر متمثل شده ،
نهى از منكر مى كند و مى گويد: اگر تو با تقوايى ، دست به اين كار نزن
. وقتى ذات اقدس اله مى فرمايد:
فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا
(210)
پس روح خود را به سوى او فرستاديم چون بشرى هماهنگ بر او نمايان شد.
اين گونه ادامه نمى دهد كه اگر او دليل الهى را نمى ديد، ميل پيدا مى
كرد و قصد مى نمود، بلكه مى فرمايد:
قالت انى
اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا اين كلمه
ان كنت تقيا به عنوان امر به معروف و نهى از منكر است ، يعنى تو
بپرهيز. مثل اين كه ذات اقدس اله به ما مى فرمايد: اين كار را انجام
ندهيد
ان كنتم مؤ منين
(211) ما اين تعبير را در قرآن زياد داريم ، كه به نوبه
خود تعبير ارشادى و راهنمايى است . يعنى اگر مؤ منيد، برابر ايمانتان
عمل كنيد. حال در اين جا مريم عليه السلام به اين فرشته متمثل مى
فرمايد: اگر با تقوايى دست به اين كار نزن ، من كه دستم بسته است ، تو
هم دستت را ببند. آيا اين تعبير لطيف تر از تعبير يوسف نيست ؟ درباره
يوسف ، ذات اقدس اله فرمود: اگر برهان رب را نمى ديد، به اين قصد بود،
ولى چون برهان رب را ديد، قصد نكرد، وليكن درباره مريم عليه السلام نه
تنها درباره خودش ، سخن از قصد نيست ، بلكه فرشته متمثل را نيز از اين
قصد نهى مى كند.
استعاذه مادر مريم عليه
السلام
حال بايد ديد مربى مريم عليه السلام چه كسى است ؟ مريم عليه
السلام دست پرورده مرد و تربيت شده پدر نيست ، بلكه تربيت شده مادر است
. خيلى ها آدم خوبى هستند، اما نمى توانند پدر براى فرزندى مثل مريم
عليه السلام ، يا مادر براى فرزندى مثل مريم عليه السلام باشند. شرايط
بسيارى لازم است تا انسان به جايى برسد كه فرزندش را به خدا اهدا نمايد
و خدا آن فرزند را قبول كند. مادر مريم ، مريم را به خدا پناه داد و
خدا نيز به او پناهندگى داد و در پناه خود پذيرفت .
استعاذه مادر مريم عليه السلام ، به صورت استعاذه مريم - سلام الله
عليها - ظهور كرد. وقتى مريم به دنيا آمد، مادرش گفت :
و انى اعيذها بك و ذريتها من الشيطان
(212)
خدايا من اين دختر را و ذريه او را به تو پناه دادم . خدا هم فرمود:
فتقبلها ربها بقبول حسن
(213)
بعد فرمود:
و انبتها نباتا حسنا
(214)
افراد بسيارى هستند كه تنها، تلاش و كوشش آنها مقبول خدا است نه خود
آنها، و لذا خدا درباره همه افراد نمى فرمايد كه : ما آنها را قبول
كرديم و پناه داديم بلكه مى فرمايد:
انما يتقبل الله من المتقين
(215)
قبول عمل غير از قبول گوهر ذات عامل است . اعمال بسيارى از مردم مقبول
است اما بايد ديد كه آيا گوهر ذاتشان هم ، مقبول است يا نه ؟ خداوند
درباره مريم عليه السلام فرمود:
فتقبلها
و نفرمود:
تقبل عملها، بنابراين مادر
مريم عليه السلام ، او را به پناه خدا سپرد، خدا هم پناهندگى داد.
نتيجه پناه خواستن از خداوند در كنار محراب است كه مستجاب مى شود و
فرزندش مى گويد:
انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت
تقيا .
تشبيه در بيان مادر مريم
عليه السلام
در كتب ادبى آنان كه نسبت به معارف قرآنى شناخت داشته اند، سخن
مادر مريم را تا حدى فهميده و درست تفسير مى كنند، ولى آنها كه به اين
بلنداى معارف سرى نزده اند، سخن مادر مريم را به همان رسول جاهلى تفسير
كرده اند.
قرآن كريم ، تولد مريم - سلام الله عليها - را اين گونه تبيين مى كند
كه :
فلما وضعتها قالت رب انى وضعتها انثى و الله
اعلم بما وضعت و ليس الذكر كالانثى و انى سميتها مريم و انى اعيذها
بك و ذريتها من الشيطان الرجيم
(216)
پس چون فرزندش را بزاد، گفت : پروردگارا دختر زاده ام و خدا به آنچه
زاييد داناتر بود و پسر چون دختر نيست و من نامش را مريم نهادم و او و
فرزندانش را از شيطان رانده شده به تو پناه مى دهم .
محل بحث آن جا است كه عرض كرد:
وليس الذكر
كالانثى شما اگر در كتب ادبى دقت كنيد مى بينيد، اديبان در
تفسير اين جمله دو گروهند: عده اى اين تشبيه را، تشبيه معكوس دانسته و
مى گويند: چون مذكر بهتر از مؤ نث و مرد بالاتر از زن است ، بنابراين
اگر كسى بگويد:
ليس الذكر كالانثى اين
تشبيه ، تشبيه معكوس است و در واقع يعنى
ليست
الانثى كالذكر.
عده اى ديگر اعتقادشان بر اين است كه ، تشبيه در آيه ، تشبيه اصل است
نه معكوس ، به اين بيان كه هرگز پسر، نمى تواند نقش اين دختر را ايفا
كند و از هر مردى ساخته نيست كه پدر عيسى عليه السلام شود. هرگز پسر
عرضه اين دختر را نداشته و هرگز از مرد، كار اين زن ساخته نيست .
بنابراين ، تشبيه ، تشبيه مستقيم است نه معكوس .