3- خشوع قلب
الم يان للذين
آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لايكونوا كالذين
اتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الا مدفقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون .
(70)
آيا هنگام آن نرسيده كه كسانى كه ايمان آورده
اند دل هايشان به ياد خدا و آن چه از حق و راستى فرود آمده خاشع باشد؟
و مانند كسانى نباشيد كه از پيش آنها را تورات و انجيل دادند و روزگار
درنگ ايشان دراز شد تا دل هايشان سخت گشت و بيش تر آن ها از اطاعت
بيرون شدند و كافر گشتند.
شيخ طبرسى عالم و مفسر بزرگ شيعه در معنا و مفهوم خشوع نرم دل اس
براى حق مطيع شدن و بر آن مثل آن است خضوع ، و الحق چيزى خواستن كه عقل
به سوى آن دعوت مى كند و آن عملى است كه هر كس عمل كند به آن ناجى و
رستگار است و كسى كه عمل به خلاف آن كند هالك است و حق مطلوب هر عاقل
است در نظر او هر چند كه در طريق آن اشتباه كند.
(71)
در برابر خشوع ، قساوت قرار گرفت است و قساوت ، سختى و سنگى دل است به
سبب امتناع كردن از قبول حق ، و خشوع قلب آن تاءثرى است كه قلب آدمى در
قبال مشاهده عظمت و كبريايى به خود مى گيرد، اما لازمه خشوع شناختن
موجود برتر است يعنى هرگاه مقدار و ميزان شناخت انسان نسبت به خدا زياد
شود در نتيجه خشوع بيش تر را نيز به دنبال دارد، ولى هر گاه شناخت حضرت
ربوبى براى انسان وجود نداشته باشد، ترس و خشوع از خدا هم بى معنا بوده
و هيچ موردى پيدا نمى كند. با در نظر داشتن روايتى كه پيش از آن آورديم
و عرفان الهى را به خوف از عظمت و جلال وى نسبت داديم به خودى خود اين
معيار از شناخت خدا براى ما واضح و معلوم مى شود و آن اين كه ، اگر مى
خواهيم بدانيم كه تا چه حد نسبت به پروردگار گيتى آگاهى و معرفت داريم
بايد ببينيم در عمل و كردار تا چه حد خوف و خشوع وى در دل ما وجود
دارد. آيا نسبت به پروردگار جهان واقعا خوف و خشوع قلبى بر ايمان وجود
دارد آيا اين خشوع قلبى و اين خوف دل لحظه اى نيست اگر شناخت الهى در
قلب ما خشوع و خضوع ايجاد كرده باشد و اين حالت لحظه اى و آنى هم نباشد
مى تواند ملاكى باشد نسبت به شناخت عميق و قلبى پروردگار، نه يك شناخت
ذهنى و عقلى كه هيچ گونه انعكاسى در بر ندارد. لذا خشوع قلب به هنگام
ذكر و ياد حضرت بارى تعالى خود دليل شناخت فرد نسبت به آن مقام است و
قساوت قلب كه دقيقا در مقابل خشوع و خضوع قلب قرار دارد به معناى عدم
شناخت خداوند به حساب مى آيد و چون آگاهى و معرفت در فرد قسى حاصل نشده
در مقابل كبريايى هم سر تعظيم و خشوع فرود نمى آورد بر اين اساس هر
چه ميزان شناخت خدا كم تر گردد اين حالت تمرد و سركشى در آدمى فزونى مى
گيرد و چون از حد خود فراتر رفت آدمى را مبدل به يك خودپرست كامل مى
گرداند و چنين شخصى هر چه از اين نردبان كه تكيه گاه منيت است بالاتر
رود سقوط دردناك ترى در پى خواهد داشت ، به قول حضرت مولانا جلال الدين
محمد مولوى :
نردبان خلق اين ما و من است
|
عاقبت زين نردبان افتادن است
|
هر كه بالاتر رود ابله تر است
|
كاستخوان وى بتر خواهد شكست
(72)
|
و نيز:
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
|
بوسه بر خاك كف پاى ز خود بيزار زن
|
مرحوم علامه طباطبايى ، ذيل آيه مورد بحث مى نويسد: اين عتايى است به
مؤ منين كه چنان قساوت قلب آن ها را در خود فرو برده است كه به هنگام
شنيدن ذكر الله قلبشان به خشوع در نمى آيد.
(73)
خشوع و حالات گوناگون آن در آياتى ديگر به تكرار آمده است ، و مى
نماياند كه خشوع بازتاب ايمان و ايمان موجب خشوع است و اين هر دو در
سايه معرفت الهى تحقق پيدا مى كند و ذكر كه وظيفه و اساس ايمان و شريعت
مؤ منين است در دل مؤ منينى مى نشيند كه خاشع باشند و لذا خشوع ، ايمان
، معرفت و ذكر الهى عناصرى به هم چسبيده اند كه يكى بى ديگرى هرگز آن
چنان كه بايد تاءثير نمى بخشد. اكنون به تعدادى از آن آيات اشاره مى
كنيم ؛
لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا
متصدعا من خشيه الله ، و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون .
(74)
اگر ما اين قرآن را بر كوه نازل مى كرديم مشاهده
مى كردى كه كوه از ترس خدا خاشع و ذليل و متلاشى مى گشت و اين مثل ها
را براى مردم بيان مى كنيم باشد؟ اهل عقل و فكرت شوند.
قد افلح المومنون . الذين هم فى صلاتهم خاشعون .
(75)
به تحقيق اهل ايمان پيروز و رستگار شدند، مومنين
كسانى هستند كه در نماز خاضع و خاشعند
روايت است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله شخصى را ديد كه در هنگام
نماز با ريش خود بازى مى كرد، فرمود اگر دلش داراى خشوع مى بود جوارحش
نيز خاشع مى شد. كه بزرگان گفته اند: الظاهر عنوان باطن .
در روايات و احاديث پيرامون خوف از خدا و گريستن از خوف خدا كه هر دو
از آثار خشوع به حساب مى آيند بسيار بحث شده است براى نمونه به دو
روايت اشاره مى كنيم :
1-
ما من قطره احب الى الله من قطره دمع خرجت من
خشيه الله .(76)
هيچ قطره اى خداى را محبوب تر از قطره اشكى نيست كه از خوف خداى تعالى
از چشم در آمده باشد.
2-
وعن ابى جعفر عليه السلام ، ان ابراهيم النبى
(ص ) قال : الهى مالعبدبل وجهه من الدموع من مخافتك ؟ قال تعالى :
جزاوه مغفرتى و رضوانى يوم القيمه .
(77)
امام باقر عليه السلام فرمود: كه ابراهيم پيغمبر درود خدا بر او باد
عرض بارالها چه پاداشى براى آن بنده است كه از ترس تو صورتش از اشك
،تر شود؟ خداى تعالى فرمود: پاداشش آمرزش من و رضايت من از او در روز
قيامت خواهد بود.
خواجه عبدالله انصارى ، در تفسير عرفانى و ادبى خود ذيل آيه مورد بحث
مى گويد، اين آيه سبب توبه
فضيل عياض
گشته است و در خصوص حال او مى نويسد: او دزدى سر راه زن بود كه ايمنى
از مردم برداشته بود در آغاز كار مردانه راه زدى و بر ناشايست گام
نهادى ، زورى عشق زيبا جمالى در سر او افتاد و با وى وعده اى نهاد، در
ميان شب به سر آن وعده باز شد و از ديوارى بالا مى رفت ، شنيد كه كسى
اين آيه را
الم يان للذين آمنوا... مى
خواند، همان دم اين آيت تيروار بر دل او نشست و دردى و سوزى از درون او
سر زد و كمين عنايت بر او گشاده شد و اسير كمند توفيق گشت ، از آن كار
بازگشت و همى گفت : لى والله قد آن ، بلى والله قد آن . آرى ، آرى ،
هنگام آن رسيده كه بايد توبه كرد و براى خدا خاشع و خاضع بود فورا از
آن جا بازگشت و در خرابه شد، گروهى از كاروانيان را ديد كه با يكديگر
مى گفتند: فضيل بر سر راه است اگر برويم راه بر ما زند و رخت ما را
برد. فضيل چون اين شنيد خود را سرزنش داد كه : اى بدمرد (كه منم ) اين
چه سخت دلى است روى بر من نهاده كه ميانه شب براى گناه از خانه به در
آمده و گروهى مسلمان از بيم من در اين خرابه گريخته اند، آن گاه رو سوى
آسمان كرد و از دلى پاك توبه نصوح (ناشكستنى ) كرد و گفت : اللهم انى
تبت اليك و جعلت توبتى اليك جوار بيتك الحرام ، خدايا من به سوى تو
بازگشتم و در نزديكى مسجد الحرام توبه كردم ، خدايا از سزاى بد خود در
دردم و از ناكسى خود به فغان ، دردم را درمان كن ، اى درمان كننده همه
دردها، اى پاك صفت از عيب تاى دور از هر گونه ريب ، اى بى نياز از خدمت
من ، بر من ببخشاى و بند اسيرى هواى نفسم را بگشاى .
خداوند، دعاى او را پذيرفت و به او كرامت ها كرد و از آنجا برگشت و روى
به خانه كعبه نهاد و سالها آن جا مجاور شد و از جمله اوليا گشت .
(78)
در انتهاى آيه مورد بحث مى خوانيم :
و كثير منهم
فاسقون و بيش تر آنان كه قساوت قلب آنان را در چنگ گرفته است از
اهل
فسق هستند، و فسق كه به معناى خروج
شى ء از پوسته اصلى خود است به اين مفهوم آنان كه دچار قساوت قلب گشته
اند از راه اصلى و پوسته اصلى خود نيز از اصالت هاى خويش كه همگى در
بندگى و عبوديت الهى متجلى مى گردد خارج گشته و اين خروج آنان را از
مقام عبدگونگى خارج ساخته است و اين ها همان از خود بيگانگانند.
4- دورى شيطان از انسان
و من يعش عن ذكر
الرحمن نقيض له شيطانا فهوله قرين . و انهم ليصدونهم عن السبيل و
يحسبون انهم مهتدون . حتى اذا جائنا قال ياليت بينى و بينك بعد
المشرقين فبئس القرين
(79)
و هر كه از ياد خدا رخ بتابد شيطان را برانگيزيم
تا ياور و هم نشين دايم وى باشد، و آن شياطين هميشه آن مردم از خدا
غافل را از راه خدا بازدارند و به ضلالت افكنند و پندارند كه هدايت
يافته اند. (و سرگرم دنيا شده ) تا وقتى كه از دنيا به سوى ما بازآيد
آنگاه با نهايت حسرت گويد اى كاش ميان من و آن شيطان فاصله اى به دورى
مشرق و مغرب بود كه او بسيار هم نشين و يار بدى بر من بود.
تا زمانى كه انسان در قلب خويش حقيقت ذكر را كه ياد مستمر خداوند است
داشته باشد جايى براى شيطان نخواهد بود و چنين فردى از شر خواهش هاى
نفسانى و وسوسه هاى شيطانى در امن و امان خواهد بود ولى به محض اين كه
ياد خداى رحمن را از خاطر خود ببرد شيطان قرين وى گشته هم نشين او مى
شود آنگاه از راه به درش برده ولى او تصور مى كند كه هم چنان در راه
اصلى حركت مى كند غافل از اين راه به ماءمنى ختم نمى گردد. نكته بسيار
جالبى كه در اين جا مهم به نظر مى رسد اين است كه خداوند هيچ راهى براى
نااميدى بشر باقى نگذاشته است ، انسان را كه جايزالخطاست و مادام در
دام هواى نفس خويش اسير و گرفتار مى آيد نويد مى دهد كه بازآييد و به
من رو كنيد و ماءيوس و نااميد نگرديد، با اين كه فعل خطاى شما بر اثر
وساوس شيطانى نسازيد و با ياد اين كه خداوند رحمن است و صاحب بخشايش ،
از اسارت و سوسه هاى شيطانى بيرون بياييد و از اين طريق در مسير هدايت
الهى قرار گيريد.
بازآ، بازآ هر آن چه هستى بازآ
|
گر كافر و گبر و بت پرستى بازآ
|
اين درگه ما درگه نوميدى نيست
|
صد بار اگر توبه شكستى بازآ؟
|
مرحوم علامه طباطبايى ، در ذيل همين آيه مى نويسد: خداوند ذكر را اضافه
بر كلمه رحمان نموده تا اشاره باشد به اين كه ياد خدا خود، رحمتى است
از خدا.
(80) خواجه عبدالله انصارى ، پير هرات نيز در ذيل همين
آيه مى نويسد: هر كس قدر خلوت حق نداند از ذكر او بازماند و هر كه از
ذكر او بازماند، حلاوت ايمان از كجا يابد؟ لاجرم به جاى ذكر رحمن بر
وسوسه هاى شيطان نشيند و هواجس نفس بيند و هر كه بر پى شيطان رود و
هواى نفس پرستد قدر ذكر خدا چه داند و از درد دين چه خبر دارد؟
(81)
5- خداوند يار آور ياد
آوران است
(فاذكرونى اذكركم و اشكروالى و لا تكفرون .)
(82)
پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم و شكر نعمت
من به جاى آوريد و كفران نعمت نكنيد.
در روايات آمده است كه رسول اكرم (ص ) فرمود: كسى را كه چهار چيز داده
باشند، چهار چيز ديگر هم داده اند و تفسير آن در كتاب خداست :
1- كسى كه توفيق ياد خدايش داده اند، خدا هم به
ياد او خواهد بود اذكرونى اذكركم به يادم باشيد تا به يادتان باشم .
2- كسى كه توفيق دعايش داده اند، اجابت دعا هم
داده اند. ادعونى استجب لكم مرا بخوانيد تا اجابت كنم شما را.
3- كسى كه مقام شكرش داده اند، زيادى نعمت هم
داده اند. من شكرتم لازيدنكم اگر شكرم بگذاريد، حتما نعمت شما را زياد
مى كنم .
4- و كسى كه توفيق استغفارش داده اند، آمرزشش هم
داده اند. استغفروا ربكم انه كان غفارا از پروردگارتان آمرزش بخواهيد
كه او آمرزگار است .
(83)
آن چنان كه حضرت رب العالمين مى فرمايد، هر كس كه يادش كند او را ياد
مى كند و از وى غفلت نمى نمايد، كما اين كه در قرآن مجيد كه مهم ترين
مرجع ياد است خداوند بزرگ در آن ذاكرين خويش را ذكر كرده و چه نيكو
ذكرى ، و چه تجليل بزرگى كه از حد بيان و وصف بيرون است .
6- پيدايش بصيرت
ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان
تذكروا فاذاهم مبصرون .(84)
چون اهل تقوى را از شيطان ، وسوسه و خيالى به دل
فرا رسد همان دم خدا را به ياد آورند و همان لحظه بصيرت و بينايى پيدا
مى كنند.
طائف يعنى طواف كننده . چرخش بر دور يك محور را طواف مى گويند، در اين
جا منظور اين است كه طواف كننده بسيار كوشا پيرامون قلب و روح و فكر
انسان پيوسته در حال گردش است بلكه بتواند راهى براى نفوذ به درون آدمى
پيدا كند و انسان را از مسير اصلى خودش منحرف نمايد، ولى انسان به محض
اين كه به ياد خداوند مى افتد اين ذكر، وى را نسبت به دشمن بزرگش ،
شيطان و وساوس وى آگاه مى كند و اين حالت براى او مانند چراغى كه
ناگهان در ظلمتى روشن شود كه همه جا را مى توان ديد مى باشد، در اين جا
ذكر همان حالت است كه انسان را در صورتى كه توان مقابله با هواى نفس را
داشته باشد و بتواند خود را كنترل كند، بينايى و بصيرت مى بخشد تا
متوجه وسوسه هاى شيطانى باشد.
در روايتى وارده شده است كه امام صادق (ع ) در معنى آيه مذكور فرمودند:
درباره عبد است كه تصميم مى گيرد گناهى مرتكب
شود، ناگهان به ياد خدا افتاده و خوددارى مى كند، و اين است معناى
(تذكروا فاذاهم مبصرون )
(85)
7- آگاهى بخش و مانع غفلت
واذكر ربك فى نفسك
تضرعا و خيفه و دون الجهر من القول بالغدو والاصال و لا تكن من
الغافلين
(86)
پروردگار خويش را به زارى و بيم ، در ضمير خود و
به آواز غير بلند، بامداد و پسين ياد كن و از غفلت زدگان مباش .
در اين آيه حالت و چگونگى ذكر را بيان داشته و نيز ميزان ذكر را هم
مشخص نموده است . مرحوم علامه طباطبايى ذيل همين آيه مى نويسد: (و لا
تكن من الغافلين ) اين جمله تاكيد امر به ذكر در اول است ، و در آن از
خود غفلت نهى كرد بلكه از داخل شدن در زمره غافلان نهى فرمود و مقصود
از غافلان آن كسانى هستند كه غفلت در ايشان مستقر شده ، با اين بيان
روشن مى شود آن ذكر مطلوبى كه در اين آيه به آن امر شده عبارت است از
اين كه ايشان ساعت به ساعت و دقيقه به دقيقه به ياد پروردگار باشد و
ارگ احيانا غفلت و نسيانى دست داد مجددا مبادرت به ذكر نموده و نگذارد
كه غفلت در دلش مستقر گردد.
(87)
8- رشد و تكامل انسان
و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا.
الاان يشاء الله و اذكر ربك اذا نسيت و قل عسى ان يهدين ربى لا قرب من
هذا رشدا
(88)
اى رسول ما تو هرگز مگو كه من اين كار را فردا
خواهم كرد، مگر آن كه بگويى اگر خدا بخواهد و خدا را لحظه اى فراموش
مكن و به خلق بگو اميد است خداى من مرا به حقايقى بهتر و علومى برتر از
اين هدايت فرمايد.
اين كه خود را فاعل مختار تلقى كنيم خود نوعى نسيان الهى است ، براى
اينكه از اين نسيان كه ناشى شده از غفلت است بيرون آييم بايد به خداوند
متوجه گرديم و ذكرش گوييم و همواره به يادش باشيم ، در اين حال است كه
مى توانيم نسبت به آينده خود نظر داشته و حضور خود را به اثبات برسانيم
. آن كه مى گويد فردا اين كار را خواهم كرد، آيا يقين دارد كه بعد از
امروز فردايى باشد؟ و آيا مى تواند حتم داشته باشد كه فردا زنده خواهد
بود؟ و آيا مى تواند توان جسمى و روحى خود را مبنى بر انجام كارى كه به
فردا موكول مى كند ضمانت نمايد؟ مولانا جلال الدين در اين خصوص حكايتى
بس شيرين و شنيدنى دارد، در حكايت پادشاه و كنيزك ، آن جا كه كنيزك را
بيمارى سختى فرا مى گيرد، شاه را اضطرابى بس خطير در خود فرو مى برد
اين حال ، وى را بر اين مى دارد كه به دنبال طبيبان حاذق گشته و آنان
را بر سر بالين بيمار آورده و از آنان استمداد در رفع بيمارى كنيزك را
نمايد.
شه طبيبان جمع كرده از چپ و راست
|
گفت جان هر دو در دست شماست
|
جان من سهل است جان جانم اوست
|
دردمند و خسته ام درمانم اوست
|
هر كه درمان كرد مر، جان مرا
|
طبيبان كه نسبت به علم و تخصص خويش مطمئن بودند فريفته شدند و غرور
آنان را در خود گرفت و لحظه اى پيش خود احساس كردند كه واقعا شفابخش
اينانند، ديگر ندانستند كه خداوند است كه شفا مى دهد و بس از اين رو
گفتند:
جمله گفتندش كه جان بازى كنيم
|
فهم گرد آريم و انبازى كنيم
|
هر يكى از ما مسيح عالمى است
|
هر الم را در كف ما مرهمى است
|
خداوند نيز در ازاى اين غرور، هر چه كردند عكس نمود و كارشان را دگرگون
ساخت تا از غرور خويش فرود آيند:
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
|
ترك استثنا مرادم قسوتى است
|
نى همين گفتن كه عارض حالتى است
|
هر چه كردند از علاج و از دوا
|
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
|
آن كنيزك از علاج چون موى شد
|
چشم شه از اشك خون چون جوى شد
|
از قضا سر كنگبين صفرا نمود
|
خداوند بزرگ عجز حكيمان را كه نسبت به فن خويش اعتمادى بس فزون از حد
داد كه پادشاه را به سمت خويش بكشاند، چرا كه خداوند ختم هر راهى است و
هر كس بر اساس فطرت خداجويش چون از طبيبان و اسباب خاصيتى نبيند به
دنبال صاحب اسباب كه خداوند است مى گردد. از اين رو پادشاه مضطرب به
جانب مسجد مى دود و از خداوند مى خواهد آن چه را كه مى خواهد:
شه چو عجز آن حكيمان را بديد
|
سجده گاه از اشك شه پر آب شد
|
چون به خويش آمد ز غرقاب فنا
|
خوش زبان بگشا در مدح و ثنا
|
من چه گويم چون تو مى دانى نهان
|
ليك گفتش گر چه مى دانم سرت
|
چون بر آورد از ميان جان خروش
|
اندر آمد بحر بخشايش به جوش
(89)
|
در اينجا به طور كلى مراد اين است كه انسان هيچ گاه نبايد از ياد
خداوند بزرگ در قلب خود غفلت نمايد چرا كه اگر چنين شود نتيجه اش جز
معكوس بودن خواسته هاى بشرى نخواهد بود. مولوى در قسمتى ديگر از اشعار
خويش با صراحت بيان مى كند كه :
بندگان بايد از اسباب و سبب ها بگذرد و به صاحب اسباب يعنى مسبب كه
خداوند است توجه داشته باشند و نهايت هر سببى را نيز رسيدن به مسبب مى
داند لذا مى فرمايد:
سوى اين روپوش ها زآن مايلى
|
چون سبب ها رفت بر سر مى زنى
|
ربنا و ربناها مى كنى
(90)
|
9- فلاح و رستگارى
يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئه
فاثبتوا و اذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون
(91)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد هر گاه با فوجى از
دشمن مقابل شديد پايدارى كنيد و خدا را پيوسته ياد آريد، باشد كه
فيروزمند و فاتح گرديد.
به خوبى پيداست كه گروه ايمان به هنگامى كه در مقابل گروه كفر و شرك
قرار مى گيرند چون به حيات پس از مرگ معتقدند و هم متكى به قدرتى كه حد
و حدودى آن را فرا نمى گيرد و به علت اين كه در راه ايمان با بى
ايمانان به مقابله مى پردازند از ناحيه خداوندى مورد تاييد قرار مى
گيرند، در اين جا مومنين در صحنه ، كه همواره حضور خويش را به اثبات
رسانيده اند يادآور مى شود كه شما در راه تحقق ايمان خود و در مقابله
با كسانى كه مى خواهند ايمان شما را به خطر اندازند بايد ثابت قدم و
استوار باشيد و چون استوار در مقابل كفر ايستاديد به خود نيز نبايد
مغرور شويد بلكه بايد در اين حال متوسل به ذكر و ياد الهى شويد كه بزرگ
ترين پشتوانه و قدرت اهل ايمان است . پس با اين همه مى خواهد بگويد آن
ايمانى ارزش دارد كه داراى ثبات و ايستادگى باشد و ايستادگى خود را هم
توسط ذكر تقويت و تثبيت نمايد و بدين وسيله زمينه رستگارى را براى خود
فراهم نمايد. در اين جا براى تحقق رستگارى ثبات بنده را خواسته كه از
روى ايمان باشد اما در آيه اى ديگر مى فرمايد:
(يا ايها الذين آمنوا ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم .)
(92)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر خداوند را يارى
كنيد خداوند نه تنها ياريتان مى كند بلكه به شما ثابت قدمى نيز خواهد
بخشيد.
امام محمد غزالى در توضيح آيه مذكور مى نويسد:
پس اصل مسلمانى كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله است ، و وى عين
ذكر است ، و همه عبادات ديگر تاءكيد اين ذكر است ، و ياد كرد حق تعالى
، را ثمره ذكر تست و براى اين گفت حق تعالى : فاذكرونى اذكركم مرا ياد
كنيد تا من شما را ياد كنم ، و اين ياد كرد و بر دوام مى بايد، و اگر
بر دوام نبود در بيش تر احوال مى بايد كه فلاح دروى بسته است ، و براى
اين گفت : الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم ثنا بر اين
قوم كرد كه ايشان بر پاى و نشسته و خفته در هيچ حال غافل نباشند، و گفت
: واذكر ربك فى نفسك تضرعا و خفيه و دون الجهر
من القول بالغدو والاصال و لاتكن من الغافلين ، گفت : او را ياد
كن به زارى و به بيم و ترس ، بامداد و شبان گاه و به هيچ وقت غافل مباش
.
(93)
علاوه بر آياتى كه براى نتايج ذكر آوريم ، روايات فراوانى اين بحث جالب
را دنبال كرده اند و به ذكر نتايج آن پرداخته اند، براى اين كه بحث
قرآنى ما به تمام بيان گردد به روايات جالبى كه در حقيقت مويد و مفسر
بيشتر اين آيات خواهند بود اشاره مى كنيم ، و چون روايات و احاديث در
اين خصوص فراوان است فقط چندى از آن ها را ذيلا مى آوريم .
1- عن ابى عبدالله (ع ) قال :
من كان ذاكرا لله على الحقيقه فهو مطيع و من كان غافلا عنه فهو عاص و
الطاعه علامه الهدايه و المعصيه علامه الضلاله و اصلها من الذكر و
الغفله .(94)
امام صادق (ع ) فرمود: كسى كه به حقيقت در ياد خداوند است مطيع و فرمان
بردار خواهد بود و آن كس كه از خدا غافل است عاصى و گناه كار اطاعت
نشانه هدايت است و معصيت علامت گمراهى و منشاء اين هر دو، ياد خدا بودن
و از خدا غافل شدن است .
در اين روايت اشارتى هست به اين كه اطاعت و هدايت از نتايج مستقيم ذكر،
و معصيت و گم راهى (ضلالت ) نشانه غفلت از ذكر خداست .
2- عن على عليه السلام قال :
من عمر قلبه بدوام الذكر حسنت افعاله فى السر و
الجهر.
(95)
على (ع ) فرمود:
آن كسى كه با ياد دائمى خداوند دل خود را معمور نگاه دارد تمام اعمالش
در پنهان و آشكار پسنديده و نيكو خواهد بود.
روايت در حين اين كه بسيار كوتاه و مختصر است ولى از عمق و ژرفاى
فراوانى برخوردار است ، مولا صريحا اشاره مى كند به ساختن قلب و تعمير
آن از دريچه ذكر و پس از آن دعوت مى كند به دوام ذكر و تداوم بخشيدن به
آن ، و چون ذكر تداوم يافت و خداوند در قلب آدمى مسكن گزيد عمل انسان
ذاكر به خودى خود چه در خفا و چه در علن و آشكار نيكو مى گردد، چرا كه
چنين كسى مى داند خداوند از وى غافل نيست و برحسب (ان ربك لبالمرصاد) و
نيز (ان عليكم لحافظين ) و همچنين بر اساس نحن
اقرب اليه من حبل الوريد، متوجه عمل خود در پنهان و آشكار مى
گردد، و چون عمل انسان در پنهان و آشكار يكى شد مسير مثبت و حسن به خود
گرفت اين انسان از ريا و نفاق كه دو گانه گرى است بيرون آمده و چون دور
نيست و ظاهر و باطنش يكى است به خودى خود وارد اخلاص مى شود و چنين
فردى از نظر قرآن و اسلام موحد نام مى
گيرد. و موحد كسى است كه هميشه با خداست و خدا هم هميشه با اوست و اين
رابطه حتى براى لحظه اى قطع نمى شود، و خلاصه براى اين كه حضور خداوند
را احساس كنيم به قول حافظ كافى است كه از او غايب نشويم .
حضورى گر همى خواهى از و غايب مشو حافظ.
و نيز بايد واقف باشيم كه خداوند لحظه به لحظه همراه ماست و بى خود به
اين طرف و آن طرف براى يافتن خدا نشانه نرويم ، به خود فرو رويم و در
خود بنگريم و چشم دل بگشاييم كه خدا با ماست ، دگر بار حافظ چه زيبا به
اين مطلب اشاره مى كند:
بى دلى در همه احوال خدا با او بود
|
او نمى ديدش و از او دور خدايا مى
كرد
|
3- قال رسول الله (ص ): ذكر الله شفاء القلوب .
(96)
حضرت رسول اكرم (ص ) فرمود: ياد خداوند موجب شفاى قلب ها مى گردد.
همين مفهوم از امام على بن ابى طالب (ع ) نيز در بخشى از دعاى عارفانه
كميل نقل شده است : يا من اسمه دواء و ذكره شفاء.
(97)
و يا به قول مولانا جلال الدين :
آن چه حق است اقرب از حبل الوريد
|
تو فكندى تير فكرت را بعيد
|
اى كمان و تير را بر ساخته
|
صيد نزديك و تو دور انداخته
|
هر كه دور اندازتر از دورتر
|
وز چنين گنج است او مهجورتر
(98)
|
4- عن على عليه السلام قال : ذكر الله دعامه
الدين (الايمان ) و عصمه من الشيطان .
(99)
على (ع ) فرمود: ياد خدا ستون دين و مايه مصونيت از شيطان و افكار و
وساوس شيطانى است .
5- ذكر الهى موجب جلاء قلب ها و صيقل دل ها مى گردد، و نيز آن را آماده
مى سازد تا بتواند محل ظهور تجليات خداوندى گردد. امام على (ع ) در اين
خصوص مى فرمايد:
ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب ،
تسمع به بعد الوقره و تبصر به بعد العشوه و تنقاد به المعانده و ما برح
لله عزت آلاؤ ه فى البرهه و فى ازمان الفترات رجال ناجاهم فى فكرهم و
كلمهم فى ذات عقولهم .
(100)
خداوند ياد خود را صيقل دلها قرار داده است ، دل ها بدين وسيله از پس
كرى شنوا و از پس نابينايى بينا و از پس سركشى و عناد رام مى گردند،
همواره چنين بوده و هست كه خداوند متعال در هر برهه اى از زمان و در
زمان هايى كه پيامبرى در ميان مردم نبوده است بندگانى داشته و دارد كه
در سر ضمير آن ها با آنها راز مى گويد و از راه عقل هايشان با آن ها
تكلم مى كند.
با استفاده از جملات عميق و عرفانى مولا مى توان پى به اعجاز ذكر الله
برد، در صورتى كه با كمال خلوص و علم كامل به آن ، ذكرى گفته شود انسان
توسط آن از آن چه هست به سوى آن چه كه بايد باشد مى رود و از آن چه كه
مى داند مى تواند به سوى آن چه كه بايد بداند رهنمون گردد.
جلاء قلب و صيقل دادن دل يكى از اهداف بالاى عرفان است ، عرفا معتقدند
كه انسان براى دريافت حقايق بايد به ابزارى كه قوى تر از عقل باشد تكيه
كند و آن ابزار از نظر آن ها قلب است كه مركز ادراكات حقايق است ، و
براى اين كه از اين مركز خوب استفاده شود، انسان بايد متحمل رياضاتى
باشد كه در حد شريعت بوده و اين رياضات به انسان اراده اى مى بخشد كه
غبار هواى نفس را كه بر روى صفحه دل نشسته پاك كند و چون آن صفحه پاك
شد و به مرور صيقل گرفت آن گاه چشم دل انسانى باز شده و چيزهايى را مى
بيند كه قبلا توان آن را نداشته است :
چشم دل باز كن كه جان بينى
|
آنچه ناديدنى است آن بينى
(101)
|
پس از اين دل صيقل خورده و قلب جلا يافته مبدل به آينه اى مى شود كه
ذكر الهى را انعكاس مى دهد و محل تجلى اسماء و صفات الهى مى شود،
مولانا جلال الدين به اين حقيقت اشارتى داشته مى نويسد:
زان كه زنگار از رخش ممتاز نيست
|
رو تو زنگار از رخ خود پاك كن
|
بعد از آن ، نور را ادراك كن
(102)
|
عارفان منبع معرفت واقعى را قلب پاك صيقل خورده مى دانند و مى گويند
منبع شناخت روايت معروف من عرف نفسه فقد عرف ربه
همى قلب آدمى است و در حقيقت قلب انسان آينه اى است كه جميع
صفات الهى بايد در آن جلوه گر شود، ولى اگر قلب انسان ها همچون آينه
حقايق را منعكس نسازد به اين جهت است كه زنگ زده و گرد كدورت و قساوت
بر آن نشسته و غبار هواى نفس آن نقش را مكدر ساخته و آلودگى هاى غبار
نفس بر آن نقش بسته است و اين همه مانع ديد انسان مى گردد و اجازه
انعكاس حقايق را نمى دهد، پس براى درك حق و دريافت صفات و اسماء او،
چاره اى جز پاك سازى مركز ادراك حقايق كه همان قلب است نداريم و اين
همان است كه در قرآن به آن تزكيه مى
گويند، و هر كس بيش تر به تزكيه نفس بپردازد وسعت خويش را براى درك
حقايق افزون كرده است :
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد
|
بيش تر آمد بر او صورت پديد
|
گر تو گويى آن صفا فضل خداست
|
نيز اين توفيق صيقل زان عطاست
|
قدر همت باشد آن جهد و دعا
|
همت شاهى ندارد هيچ خس
(103)
|
و نيز:
همچو آهن ز آهنى بى رنگ شو
|
خويش را صافى كن از اوصاف خويش
|
بى كتاب و بى معيد و اوستا(104)
|
و به گفته عارف بزرگ قرن چهارم ، شيخ ابو سعيد ابوالخير (متوفى به سال
440 هجرى ):
اى دل اگر آن عارض دلجو بينى
|
ذرات جهان را همه نيكو بينى
|
در آينه كم نگر كه خودبين نشوى
|
خود آينه شو تا همگى او بينى
|
به طور خلاصه و فهرست وار مى توان خواص و نتايج ذكر را بر اساس
روايات چنين شرح داد كه ذكر كليد آرامش ، عامل زنده شدن قلب و عامل
تقويت روح است ، به قلب ها نور و روشنايى مى بخشد، عامل گشايش محبت
است ، دور كننده شيطان و وساوس شيطانى از انسان است و مانع از ايجاد
نفاق در دل است . محبت از ثمرات ذكر است عامل عصمت و دورى از گناه است
، سعه صدر ايجاد مى كند و عامل آرامش و اطمينان قلب و دل مى شود.
و به قول داناى حكيم ، سعدى شيرازى (متوفى به سال 695 هجرى ):
دل آينه صورت غيب است وليكن
|
شرط است كه بر آينه زنگار نباشد
|
اثر فراموشى و نسيان خدا و اعراض از ياد او
آن چه كه پيش از اين از طريق آيات و روايات به آن اشاره كرديم
بعضى از خصوصيات و نتايج ذكر و ياد خداوند را مشخص نمود، اينك مى
خواهيم بدانيم اگر كسى از خدا و ياد او غفلت بورزد و او را به دست
فراموشى سپرده و از ياد ببرد و يا از ياد و ذكر او سرباز زده ، اعراض
نمايد چه نتيجه و يا نتايجى را به بار آورد. در اين باره نيز با در نظر
داشتن آيات و روايات به نكاتى چند اشاره خواهيم كرد:
1- خود فراموشى و بيگانگى
از خود
و لا تكونوا كالذين نسوا الله فاءنسيهم
انفسهم اولئك هم الفاسقون .
(105)
و نباشيد مانند كسانى كه خدا را فراموش كردند پس
به خود فراموشى دچار گشتند و هم اينان از خود بيگانگانند.
در اين آيه بسيار عميق و جالب قرآنى نكاتى از شناخت روان آدمى وجود
دارد و نوعى روان كاوى دقيق در آن مشاهده مى شود. اين آيه سه مطلب
اشاره مى كند:
الف - خدا فراموشى (نسواالله )
ب - خود فراموشى (فانسيهم انفسهم )
ج - از خود بيگانگى (فاسقين ).
قاموس قرآن در معناى نسيان مى نويسد: نسى و
نسيان ، هم به معنى فراموش كردن آيد و هم به معنى اهمال و بى اعتنايى
.
(106) راغب اصفهانى نيز در مفردات خود مى نويسد:
نسيان آن است كه انسان محفوظ در ذهن خود را از
ياد ببرد و به واسطه ضعف قلب يا غفلت و يا از روى قصد تا از قلب او
محذوف شود و از يادش برود.
(107)
پس دو نوع نسيان وجود دارد، يكى نسيانى كه از روى غفلت ايجاد مى شود و
ديگرى نسيانى كه از روى عمد و آگاهانه ايجاد مى گردد. اين نوع از نسيان
يعنى كم بها تلقى كردن چيز فراموش شده ، چرا كه اگر چيزى براى انسان از
ارزش و بهايى والا برخوردار باشد هيچ گاه فراموش نمى شود، پس اگر چيزى
مهم باشد ولى در عين حال به دست فراموشى و نسيان سپرده شود خود دلالت
دارد بر اين كه شخص فراموش كار نسبت به آن مهم هيچ گونه احساسى نداشته
و آن را از روى عمد و اراده از ياد برده است ، يعنى آن را بر ارزش و بى
اهميت تلقى كرده و قرآن كريم از اين نوع نسيان كه ارادى صورت مى گيرد
به بدى ياد مى كند و براى آن نتايج منفى پيش بينى مى كند. قرآن به سه
نوع نسيان ارادى اشاره مى نمايد كه اين هر سه از ارزشى فوق العاده
برخوردارند و هر سه مرتبط با تمامى وجود آدمى مى باشند كه به ترتيب
عبارتند از:
الف - نسيان خدا.
ب - نسيان خويشتن .
ج - نسيان گناه و عمل خطا.
گر نخواهى خود فراموشت شود
|
ياد او كن ، ياد او كن ، ياد او
|
رابطه انسان با خداوند يك رابطه عميق و دقيق است ، آيات قرآنى اين
رابطه را بارها و بارها در زمينه هاى گوناگون بيان داشته اند، در اين
جا نيز از نوعى رابطه كه از ظرافت و دقت خاصى برخوردار است گفت و گو مى
شود و آن اين كه اگر انسان خداى خويش را به دست نسيان و فراموشى
بسپارد، در نتيجه اين كار خويشى خويش را هم فراموش مى كند و اين موجب
مى شود كه از مسير انسانى خود خارج گردد و به تعبير روان شناسان از خود
بيگانه شود و اين چيزى است كه امروز در غرب و در روان شناسى به آن
اليناسيون گفته مى شود و انواع و اقسام گوناگونى را نيز شامل مى گردد.
اين رابطه (انسان و خدا) به قدرى مهم است كه اگر انسان خدا را فراموش
كند بى وقفه دچار خود فراموشى مى شود، اين مفهوم در عبارات ديگرى نيز
آمده است ، از جمله در كلام مشهور حضرت اميرالمومنين ، على بن ابيطالب
(ع ) چنين آمده است كه : من عرف نفسه فقد عرف ربه .
(108) كسى كه نفس خود را بشناسد خداى خود را شناخته است
.
اين روايت شناخت رب را منوط به شناخت
نفس دانسته است ، چرا كه انسان همين كه
خود را شناخت و نسبت به كم و كيف وجودى خود واقف گشت نهايتا به اين جا
مى رسد كه من مخلوق هستم و خالقى دارم و نيز عبدى هستم كه خداوند بزرگ
معبود من است . از اين روست كه شناخته خود به عنوان يك معلول ، اثر و
مخلوق ، به خودى خود مبين وجود خالقى است كه علت اولى بوده ، مؤ ثرى
حكيم و خالقى توانا مى باشد، پس انسان ريشه در اولوهيت دارد يعنى اگر
خداى را از زندگى بشر حذف كنيد نابودى معنوى بشر حتمى خواهد بود، پس
براى حيات معنوى و انسانى انسان ، وجود خدا و اعتقاد به وى از ضروريات
است . روى همين حساب است كه در قرآن و روايات معتبر اسلامى تا اين حد
روى اين مسئله و همچنين ارتباط مستقيم و بى واسطه انسان با خدا تاءكيد
داشته و تكيه مى شود. چرا كه از اين ديد ارزش انسان به خدا است و اين
وابستگى به خداست كه براى انسان مطرح است و از اين روست كه اگر انسان
خداى را به دست فراموشى بسپارد خودش را هم فراموش كرده و نهايتا دچار
فسق مى گردد.
حال بايد ببينيم كه فسق به چه معنايى است و از نظر قرآن چه مفهومى را
دارا بوده و چه كسانى از اين ديدگاه از فاسقين
به حساب مى آيند.
قاموس قرآن در شرح لغت فسق مى نويسد: خروج از حق
. اهل لغت گفته اند: (فسق الرطبه عن قشرها)، خرما از غلاف خود خارج شد.
به تصريح راغب فسق شرعى از همين ريشه است . به قولى در مصباح و اقرب
گفته آن به معنى خروج شى از شى على وجه الفساد است . پس فسق و فسوق
خروج از حق است چنان كه درباره ابليس فرمود: (كان من الجن فسق عن امر
ربه )
(109)
يعنى او از جن بود و از دستور خدايش خارج شد و اطاعت نكرد، كافر، فاسق
است كه بالتمام از شرع خارج شده و گناه كار فاسق است كه به نسبت گناه
از شرع و حق كنار رفته است .
(110)
پس فسق به معناى خروج هسته از پوسته اصلى خود است و چون به كسى فاسق
اطلاق شود به اين معنى است كه شخص از انسانيت خود كه همان قوه فطرت وى
مى باشد خارج شده است و از مسير اصلى انحراف جسته و به جاى آن در وادى
برهوتى سير مى كند كه حتى خودش هم نسبت به آن آگاهى ندارد. از نظر ما
چون توحيد مبناى همه نيات ، تفكرات و اعمال ما مى باشد شخص ديندار هم
بايد موحد باشد يعنى تمامى اعمال ، حركات و سكناتش دقيقا منطبق بر
توحيد بوده ، لحظه اى از ياد خداوند غفلت ننمايد و در همه احوال هر
كارى كه انجام مى دهد به نام او، براى او، به ياد او و براى قرب و
نزديكى او انجام دهد، و چون اين همه را انجام داد و درست هم انجام داد
به هويت رسيده و در حقيقت خويشتن خويش را بازيافته است ، در غير اين
صورت انسان خود خويش را فراموش مى كند و به جاى آن يك شخصيت كاذب و
دروغينى جانشين مى شود، و در آن حال احساس هاى گوناگون و متضادى به
انسان دست مى دهد و در پيش خود احساس استغناء و استقلال مى كند و به
خيال خويش بر بالاى تكبر مى رود و به اوج غرور دست مى يابد، و در آن
حال ، خداوند و قدرتش را منكر مى شود و فراموشى مى كند كه از كجا آمده
، از چه چيزى به دنيا آمده و به كجا خواهد رفت ، براى اين انسان ها كه
داراى شخصيتى كاذب بوده و از خويشتن خويش خارج گشته اند و هيچ گونه
هويتى الهى را در خود ندارد اميرالمومنين على (ع ) كلامى بس زيبا بيان
كرده است ، حضرت مى فرمايد:
(عجبت لمتكبر كان امس نطفه و هو غدا جيفه )
(111)
تعجب مى كنم از كسى كه اداى استكبار و بزرگى را
در مى آورد در حالى كه ديروز نطفه اى پست بيش نبود و فردا كه خواهد مرد
لاشه اى عفن بيش نخواهد بود.
اين حالت كاذب كه به شكل منيت و تكبر در انسان جلوه گر مى شود، حجابى
است بر ديدگان دلش كه از حقيقت حق دورش مى گرداند. چون از حق دور گشت ،
در حقيقت از خود خودش دور گشته ، و كارى كه ذكر انجام مى دهد اين است
كه چنين كسى را متوجه حق و خدا مى كند، و چون به خدا توجه كرد به خود
به عنوان يك مخلوق و عبد توجه مى كند و چون مقام بندگى را بازيافت به
خود خودش خواهد رسيد و از آن خود كاذب و دروغين كه استكبار و انانيت
نام داشت بيرون مى آيد و چون از آن حال بيرون شد چنين فردى مسلم مى شود
به معناى تسليم گشتن در مقابل حق و حقيقت و يافتن راه حق و رهسپار شدن
در آن مسير. در اين جا بد نيست به شعرى از مرحوم علامه اقبال لاهورى
(متوفى به سال 1983) در اين مورد اشاره اى داشته باشيم :
اى ز خود پوشيده خود را بازياب
|
اين مسئله از ديرباز مورد توجه حكما و عرفا نيز بوده است ، و حتى در
اصطلاح عامه مردم اين مفاهيم وجود داشته و كلمات و واژه هايى چون مجنون
و ديوانه ، خود گواه اين مطلب مى تواند باشد.
مجنون كسى است كه جن در وجود او خانه كرده است و دست به اعمالى مى زند
كه از آن خودش نيست و همچنين ديوانه به كسى گفته مى شود كه ديو در خانه
وجودش مستقر شده و به جاى وى فعاليت و كوشش مى كند، و اين هر دو حال
نوعى مسخ است كه فرد، خود واقعى و حقيقى اش را گم مى كند و به خودى كه
از آن خودش نيست مى پردازد. و از اين ها به
انسان بى خود، ناخود،
خود باخته و يا از
خود بيگانه تعبير مى كنند.
مولوى ، انسان شناسى كه همواره سعى داشته اين
خود آدمى را به وى بنماياند و انسان ها را به
خود آگاهى برساند، در مثنوى خويش بارها و
بارها اين قبيل مطالب را به صورت حكايت نقل كرده است ، منتها سبك خاص
عرفان خويش را هم حفظ كرده و از آن جا كه كالبد مادى را به عنوان قفس
ياد مى كند و روح ملكوتى را چون مرغى اسير در آن مى پندارد، و ارزش
انسانى را در اين مى بينند كه به آن بعد روحانى و مرغ ملكوتى اش
پرداخته و آن را مورد عنايت قرار دهد، وگرنه پرداختن به جسم و كالبد
مادى نوعى پرداختن به بيگانه است و نوعى رها كردن
خود حقيقى ، از اين رو حضرت مولانا جلال
الدين مى فرمايد:
كار خود كن كار بيگانه مكن
|
تا تو تن را چرب و شيرين مى دهى
|
گوهر جان را نيابى فربهى
(112)
|
واضح است كه تن خاكى را بيگانه مى پندارد و گوهر جان را به عنوان حقيقت
انسان معرفى مى كند، و نيز بيان مى دارد كه هرچه به اين تن خاكى
بپردازد از گوهر جان يعنى خود خودتان دورتر مى شويد، و گويا رابطه اين
دو رابطه شرق و غرب است كه اگر به سمتى برويد از ديگر سو دورتر مى
شويد. امام على بن ابى طالب (ع ) سخنى گهربار در اين مورد دارد كه :
(عجبت لمن ينشد ضالته و قد اضل نفسه فلايطلبها.)
(113)
تعجب مى كنم از كسى كه در جست و جوى گم شده اش
برمى آيد و حال آن كه خود را گم كرده و در جست و جوى آن برنمى آيد.
چرا هر چيزى كه از تو گم مى شود به دنبال آن مى گردى و تلاشى پى گير
براى يافتن آن نمايى ؟ و چرا در جست و جوى خويشتن خويشت بر نمى آيى ،
آيا آن را گم نكرده اى ؟