ياد خدا

كاظم محمدى

- ۲ -


مراتب و انواع ذكر 
صاحبان ذوق و حكمت براى ذكر مراتب و انواعى آورده اند كه هر يك در جاى خود قابل نظر و تاءمل است . بعضى ذكر لفظى و لسانى را اولين مرتبه دانسته و پس از آن ذكر معنوى را معرفى كرده اند و آخرين مرتبه آن را ذكر قلبى قلمداد نموده اند، حال آن كه هيچ گاه ذكر لفظى و لسانى در باطن قضيه مقدم بر ساير اذكار نيست ، چرا كه محل اساسى و اصلى ذكر، قلب آدمى است و تا قلب آدمى متذكر نشود و رابطه با مقام ربوبى كه مذكور نهايى است حاصل نكند چگونه مى تواند لسان را متحرك سازد و به زبان ياد حق كند؟
در روايات تقسيمات ديگرى نيز براى ذكر آورده اند كه آن را به هفت دسته و مرتبه تقسيم كرده اند و آن مراتب عبارتند از:
1- ذكر لسان حمد و ثناء.
2- ذكر النفس ، جهد و عناء.
3- ذكر الروح ، خوف و رجاء.
4- ذكر القلب ، صدق و صفاء.
5- ذكر العقل ، تعظيم و حياء.
6- ذكر المعرفه تسليم و رضاء.
7- ذكر السر، رويه و لقاء. (34)
اما تقسيم ديگر كه عام تر و كلى تر مى باشد تقسيم ذكر است به جلى و خفى كه اين تقسيم بندى مشهور بين عام و خاص است و قرآن نيز هر دو ذكر را در آيات خود بيان كرده است و به آن امر فرموده است .
واذكر ربك فى نفسك تضرعا و خفيه و دون الجهر من القول بالغدو والاصال و لاتكن من الغافلين . ان الذين عند ربك لايستكبرون عن عبادته و يسبحونه و له يسجدون . (35)
اى محمد، خداى خويش را در دل خويش به زارى و بيم و به آوازى فروتر از بانگ ، در بامدادها و شبان گاه ياد كن و از غافلان مباش ، آنان كه به نزديك خداوند تو هستند از بندگى و پرستش او سر نمى پيچند و گردن نمى كشند و او را به پاكى مى ستايند و وى را سجده مى كنند.
خواجه عبدالله انصارى (متوفى به سال 481) در ذيل آيه شريفه در تفسير نفيس عرفانى خود مى نويسد: ياد كنندگان خدا سه دسته اند: يكى به زبان ياد كند در حالى كه دل از آن بى خبر، يكى به زبان و دل هر دو ياد كند اما كارش بر خطر، يكى به زبان خاموش ، و دل در او مستغرق .(36)
چنان كه از آيه شريفه است امر ذكر را اول به نفس يا قلب نسبت مى دهد، يعنى ذكر بايد درونى باشد و آن گاه به ذكر آهسته قولى امر مى فرمايد كه اين نوع ذكر، پى آمد ذكر اولى است ، تا ذكر اول كه ذكر اول كه ذكر قلبى يا نفسى است نباشد ذكر دوم صورت نمى گيرد و جالب اين جاست كه قرآن كريم ذكر حق بود و اين يعنى همه كارها بايد با نام خدا، براى خدا، به سوى خدا و با ياد خدا صورت بگيرد و اگر چنان شد مصداق ذاكر محقق خواهد شد چنان كه خداوند حضرت ابراهيم (ع ) و سلوك وى را بر همين مبنا مقرر كرده است ، آنجا كه صريحا مى فرمايد:
قل ان صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين . (37)
بگو اى پيغمبر همانا نماز و طاعت و كليه اعمال من و حيات و ممات من همه براى خداست كه پروردگار جهانيان است .
و اين بدين معنى است كه در زندگى ظاهرى كه از روزها و شب ها تشكيل مى شود لحظه اى بدون ياد و حضور خداوند نگذرد، آن چنان كه در ادامه آيه مشهود است آنان كه چنين هستند از نزديكان خدا مى باشند و هم اينان هستند كه خويش را بندگان خدا مى دانند و هيچ گاه به سمت استكبار و بلندى طلبى هاى دروغين نمى روند و هميشه در حال ركوع و سجود حقند و چون چنين اند هيچ گاه در جرگه غافلان قرار نمى گيرند كه بزرگترين خطر براى بندگان خدا چيزى جز غفلت نيست . به گفته سلطان العارفين بايزيد بسطامى آن چه غفلت باجان سالك مى كند آتش تند با هيزم خشك نمى كند.
امام محمد غزالى در تحقيقات خود به چهار نوع ذكر اشاره مى كند، وى در درجات چهارگانه ذكر مى نويسد: بدان كه ذكر را چهار درجه است :
اول - آن كه به زبان باشد و دل غافل ، و اثر اين ضعيف بود، وليكن هم از اثر خالى نباشد، چه زبانى را كه به خدمت مشغول باشد فضل بود بر زبانى كه بيهوده مشغول گردد يا معطل بگذارد.
دوم - آن كه در دل بود، وليكن متمكن نبود و قرار نگرفته باشد، و چنين بود كه دل را به تكلف بر آن داشت ، تا اگر آن جهد و تكلف نبود، دل به طبع خويش شود. از سر غفلت و حديث نفس .
سوم - آن كه ذكر قرار گرفته باشد و در دل و مستولى شده و متكن گشته ، چنان كه به تكلف وى را به كار ديگر بايد برد، و اين عظيم بود.
چهارم - آن بود كه مستولى بر دل مذكور بود و بس ، و آن حق تعالى است نه ذكر، كه فرق است ميان آن كه همگى دل دوست دارد و ميان آن كه ذكر دوست دارد، بلكه ذكر آن است كه ذكر و آگاهى از دل شود، مذكور ماند و بس .
(38)
در نظر برخى از عارفان ذكر به سه گونه وجود دارد كه يا لسانى و زبانى است ، يا قلبى و يا سرى . و بر هر كدام نتايجى مترتب است كه اگر با دقت و درستى و با شرايط خاص صورت گيرد مى تواند كمك كننده فرد مومن جهت دريافت حقيقت و كشف و مكاشفه عوالم غيبى و ناشناخته باشد.
ذكر زبانى ذكرى است كه در آن حضورى پيدا نيست و در عوض ذكر قلبى ذكرى است كه حضورى در قلب صورت گرفته و فرد ذاكر به ادراك آن حضور نيز نائل آمده باشد و هر ذكرى كه انسان ذاكر را از غيب به حضور دعوت كند ذكرى سرى است . با اين كه ذكر زبانى و لسانى چندان اهميت ندارد و در مراحل سلوك عرفانى چيزى به حساب نمى آيد ولى در عين حال حتى ذكر زبانى هم نوعى از سلطنت معنوى را به وجود اهل ايمان مستقر و حاكم مى سازد، اما اين سلطنت ، از نوع كامل آن نيست چرا كه هنوز در پرده است و سلطنت كامل بى پرده حجاب گرفتار است ، حجاب اصوات و الفاظ، حجاب واژه ها، و لذا هنوز پرده از رخسار كلمات برنگرفته و حقايق پس پرده كلمات را به مشاهده ننشسته است ، بديهى است كه آن بايسته را نمى تواند از ذكر كه به راستى سلطنت كردن بر خود است را داشته باشد.
سلطنت ذكر همان نورى است كه از بالاى سر و يا از پيش روى سالك مى درخشد و يا درخشش آن حالت تزلزل و يا فشار در سالك به وجود مى آيد و در اين حال بر اثر بيمى كه در باطن او پيدا مى شود لا اله الا الله مى گويد و نيروى عظيم و يا شدت فوق تصورى به او دست مى دهد تا به حدى كه به سجده در مى آيد و دست توبه و انابه به درگاه خداى عز اسمه دراز مى كند و از اين راه سلامتى و ايمنى خود را تحصيل مى نمايد و اين جريان در حد خدمتى است كه سالك نسبت به ذكر انجام مى دهد و مواظبتى است كه در دوران سلوك از آن داشته است .
اعتبار ذكر گذشته از مناسبت آن با حال سالك و خلوت ، مخصوص است به دوام آن و اگر ذكر دوام نداشته باشد حالت كشف و شهود به فرد مومن دست نمى دهد و لذا در اين باره از كثرت و دوام ذكر بايد مراد حاصل كردن مذكور باشد بنابراين بايد چنان ذكر گفت كه مذكور را حاضر و خود ذاكر ناپيدا شود و اين هر دو حالت نيز براى سالك قابل بررسى و دسترسى باشد.
برخى از عارفان نيز ذاكران را به چهار مرتبه به اين شرح تقسيم بندى كرده اند، از جمله عزيزالدين نسفى مى گويد: ذاكران چهار مرتبه دارند، بعضى در مرتبه ميل اند و بعضى در مرتبه ارادت اند، و بعضى در مرتبه محبت اند و بعضى در مرتبه عشق اند، و از اهل تصوف هر كه را عروج افتاد در مرتبه چهارم افتاد. و تا ذاكر به مرتبه چهارم نرسيد روح او را عروج ميسر نشود.
مرتبه اول ، آن است كه ذاكر به صورت در خلوت خانه باشد و به زبان ذكر مى گويد و به دل در بازار بود و مى خرد و مى فروشد، و اين ذكر را اثر كم تر بود. اما از فايده خالى نباشد.
مرتبه دوم ، آن است كه ذاكر ذكر مى گويد و دل وى غايب مى شود و او به تكلف دل خود را حاضر مى گرداند و بيش تر ذاكران در اين مرتبه باشند كه دل خود را به تكلف حاضر گردانند.
مرتبه سوم ، آن است كه ذكر به دل مستولى شود و همگى دل را فرو مى گيرد و ذاكر نتواند كه ذكر نگويد و اگر خواهد كه ساعتى به كار بيرونى كه ضرورى باشد مشغول شود به تكلف تواند مشغول شد، چنان كه در مرتبه دوم به تكلف دل خود را حاضر مى گرداند، در مرتبه سوم دل خود را به كار بيرونى مشغول گرداند و اين مقام قرب است و از ذاكران كم به اين مقام برسند، و اين سخن را كس فهم كند كه وقتى محبوبى داشته باشد. از جهت آن كه محب هميشه ذكر محبوب خود كند، و بى ذكر محبوب خود نتواند بود، همه روز خواهد كه با ديگران مدح محبوب خود گويد يا ديگران پيش وى مدح محبوب وى كنند و اگر خواهد كه به سخنى ديگر يا به كارى ديگر مشغول شود به تكلف مشغول تواند شدن .
مرتبه چهارم ، آن دسته ؟ مذكور بر دل مستولى شود، چنان كه در مرتبه سوم ذكر بر دل مستولى بود، در مرتبه چهارم مذكور بر دل مستولى شود و فرق بسيار است ميان آن كه نام معشوق بر دل مستولى باشد با آن كه معشوق بر دل مستولى شود.(39)
ارزش ذكر به تداوم آن است و در غير اين صورت اگر انسان مدتى از ذكر غافل شود همين غفلت ، خود از وساوس نفس است از اين روست كه قرآن هم به طور مداوم به ذكر فرمان مى دهد و هم به ذكر مداوم امر مى كند و بنده حق كه حكم سالك كمال را دارد به هر دو صورت به آن دعوت مى كند، لذا مى فرمايد:
الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار (40)
آنانى كه در هر حالت ايستاده و نشسته و خفته ، خدا را ياد مى كنند و دايم در خلقت آسمان ها و زمين به تفكر و انديشه مى پردازند، مى گويند پروردگارا اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريده اى پاك و منزهى ما را به لطف خويش از عذاب آتش دوزخ نگاه دار.
آيه كاملا واضح و بى نقص تمامى لحظات آدمى را بيان مى دارد و مى فرمايد آدمى از ذكر الله در هيچ حالى نبايد خالى باشد، ايستاده و نشسته و درازكش ، فرقى نمى كند مهم اين است كه رشته اتصال انسان با خدا حتى براى لحظه اى قطع نگردد. چرا كه پيرو قطع ذكر انقطاع فكر براى انسان حاصل مى شود و چون انقطاع فكر براى آدمى ايجاد شد، انسان از انسانيت خود خارج گشته و مبدل به حيوان از بند گسسته مى شود، بل پست تر از حيوان و آن گاه حياتى باطل و بى هدف را دنبال مى كند، چرا كه ارزش آدمى به فكر است و ارزش فكر به ذكر.
شيخ علاء الدوله سمنانى (متوفى به سال 737 هجرى ) در رساله سلوه العاشقين مى نويسد: هيچ كس به هيچ عبادت به حق نرسيد الا به مداومت ذكر الله - جل و جلاله - و ذكر كه افضل اعمال و خير الاعمال و اشراف الاعمال است بدين معنى است ، و اين اختصاص كه ذكر راست هيچ عبادت ديگر را نيست . (41)
افضل ذكر در نزد اهل معرفت عبارت شريف لا اله الا الله است اين عبارت چنان ارزنده است كه همه عارفان از آن سخن گفته اند و در خلوت و حلقه جلوت ذكر از آن بهره ها مى گيرند كه اين ذكر قلاووز راهروان و بدرقه طالبان و اميد خائفان است . هم حفيظ مال توانگران و سرمايه درويشان و مرهم جراحت دردمندان است .
ذكر لا اله الا الله مست كننده عاشقان است و مونس مشتاقان و آفت جان بى دلان . باطل كننده خيال و گمان است بر باد دهنده تميز و معرفت الله است ، خانه براندازنده علم و فهم و ارادت است و عارفان بزرگ گفته اند تا مريد چهل سال به طريق لا اله الا الله سلوك نكند و به حقيقت الله نرسد و به سبب اين ذكر گفتن بر دوام ، موانع از پيش راه برگرفته اند و به حضرت حق رفته اند و بدين ذكر رسيده اند.
آن چنان كه مولانا جلال الدين (متوفى به سال 672 هجرى ) مى فرمايد:

اين قدر گفتيم باقى فكر كن
فكر اگر جامد بود رو ذكر كن
ذكر آرد فكر را در اهتراز
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز (42)
و نيز هم اوست كه مى گويد:
اى برادر تو همين انديشه اى
مابقى خود استخوان و ريشه اى (43)
ابوالقاسم قشيرى (متوفى به سال 465 هجرى ) مى نويسد: و استاد ابوعبدالرحمن از استاد بوعلى دقاق پرسيد، گفت ذكر تمام تر يا فكر، استاد ابو على گفت شيخ چه گويد اندرين ، شيخ ابوعبدالرحمن گفت : نزديك من ذكر تمام تر از فكر، زيرا كه حق سبحانه و تعالى را صفت كنند و به ذكر و به تفكر صفت نكنند، و آن چه صفت حق عز اسمه باشد تمام تر از آن كه خلق به آن مختص است ، ابو على را نيكو آمد (44)
لذا در قرآن كريم مى بينيم كه خداوند كريم خود را ذاكر مى خواند ولى فاكر و متفكر نخوانده است و چنان كه گفتيم فكر دنبال ذكر است ، هر چه ذكر بهتر فكر بهتر و هر چه ذكر حق از سر صدق و خلوص بيش تر باشد فكر صادق و خالص بيش تر خواهد بود و بنابراين هر چه ذكر حق عميق تر بيان گردد فكر نيز عمقى بيش تر مى يابد. ابوالقاسم قشيرى همچنين مى نويسد: و از خصايص ذكر يكى آن است كه به وقت نبود كه هيچ وقت نبود از اوقات الا كه بنده مامور است به ذكر خداى تعالى ، اما فرض و اما مستحب و نماز اگر چه شريف ترين عبادت هاست وقت ها بود كه روا نبود اندر او و ذكر دل دائم بر عموم احوال واجب آيد. (45)
ميبدى (متوفى به سال 520 هجرى ) هم در تفسير زيباى خود مى نويسد:
شيخ جنيد (متوفى به سال 279 هجرى ) گويد: حقيقت ذكر، فنا در مذكور است ، ذكر تصنع است . ذكر حقيقى آن است كه زبان همه دل شود و دل همه سر گردد و سر عين مشاهدات شود و اصول تفرقت منقطع گردد و كمال جمعيت در عالم معيت از اين مقام پديد آيد، كه گفته اند: چون تجلى صحيح باشد، زبان و دل سر يكى باشد، چنان كه ذكر در سر مذكور شود و جان در سر، نور عيان گردد و عيان از بيان دور. (46)
آن چيزى كه مورد عنايت حضرت حق بوده و هست و آن چه كه قرآن به آن دعوت كرده و مى كند حضور دائم يا دائم الحضور بودن بنده است .
حكيم بزرگ شيراز، شيخ مصلح الدين سعدى ، (متوفى به سال 695 هجرى ) حكايتى در اين خصوص ياد مى كند كه ذكر آن خالى از لطف نيست . مى نويسد: آورده اند كه يكى از بزرگان را زانو درد كردى ، گفتندش ‍ زمانى پاى دراز كن چون تنهايى ، گفت : تنها نيستم كه خداوند جل و علا حاضر است و شرم مى دارم كه در خدمت حضرت خداوندگار ترك ادب باشد. (47)
علت سفارش زياد قرآن به ذكر اين است كه اگر حلقه اتصال انسان و خدا كه همان ذكر است از كف برود انسان در برهوت ظلمت غرق مى گردد و چون حبل الله كه همان ذكر است در دست نيست سقوط آدمى حتمى است سقوطى به اسفل السافلين ، سقوطى كه آدمى را كه داراى كرامت و شرافت است حتى از حيوانات و چهارپايان گم راه تر مى سازد، لذا براى اين كه انسان به چنين ورطه اى سقوط ننمايد اين همه تاءكيد بر ذكر شده است . البته ذكرى كه خود خداوند نازل ساخته و خودش نيز حامى و حافظ و نگاهبان آن خواهد بود (نحن نزلنا الذكر و اناله لحافظون ) (48)
ارزش انسان ها نيز به ميزان ذكرى است كه دارند و چون ذكر حبل الله است و ذاكر گويا با ذكر از اين ريسمان بالا مى رود و هر لحظه كه بالاتر رود به خدا نزديك تر مى شود لذا انسانى كه حضور ذكرش بيش تر باشد و يا ذكرش ‍ همواره حاضر باشد، از لحاظ مقام و موقعيت نسبت به سايرين كه غافلند دارى ارزش و موقعيت بيش ترى خواهد بود و اگر انسان به حالتى دست يابد كه هيچ گونه نسيانى وى را فرا نگيرد، چنان كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله چنين بود و دائم الحضور باشد و آنى از خدا و ياد او غفلت نورزد چنين كسى از اين ديدگاه انسان كامل است و چون فقط و فقط رسولان و معصومان كه صاحبان ولايت حقند از اين حالت برخوردارند لذا هم اينان انسان هاى كامل و بى نقص مى توانند باشند و از اين روست كه امامت و هدايت جامعه را چون تكليفى سنگين بر دوش مى گيرند و اين گروه رسالتى جز اين ندارند كه مردم را ذاكر ذكر حق گردانند و اشارت قرآن هم مويد همين مطلب است كه فرمود:
(فذكر انما انت مذكر. لست عليهم بمصيطر.)
عزيزالدين نسفى (متوفى به سال 700 هجرى ) از شاگردان و مريدان عارف بزرگ شيخ سعدالدين حموى (متوفى به سال 650 هجرى ) در بيان شرطى از شرايط چله نشينى مى نويسد: شرط دهم ، ذكر ذكر دائم است . بعد از اداى نماز پنج گانه به هيچ كارى ديگر مشغول نشود الا به ذكر لا اله الا الله و بايد كه ذكر بلند بگويد، و جهد كند كه حاضر باشد، و داند كه نفى و اثبات مى كند (49) و همچنين در بيان آداب ذكر گفتن مى نويسد:
بدان كه مرسالك را به مثابه شير است هر فرزند را، و سالك بايد كه ذكر از شيخ به طريق تلقين گرفته باشد، كه تلقين ذكر به مثابه وصل درخت است ، و ذاكر چون ذكر خواهد گفت ، بايد اول تجديد طهارت كند و نماز شكر وضو بگذارد، و آن گاه روى به قبله نشيند و ذكر آغاز كند، و بعضى گفته اند كه در ذكر گفتن مربع نشيند كه اين چنين آسوده تر باشد و بعضى گفته اند كه به دو زانو نشيند چنان كه در نماز، كه اين چنين به ادب نزديك تر باشد، و شيخ ما مربع مى نشست و اصحاب هم مربع مى نشستند، و بايد كه در وقت ذكر گفتن چشم برهم نهد، و ذكر در اول چند سال بلند گويد، و چون ذكر از زيان در گذشت و در اندرون جاى گرفت ، و در دل ذاكر شد، اگر پست گويد، شايد، و ذكر گفتن جهد كند كه حاضر باشد، و نفى و اثبات به قدر مقام و علم خود مى كند و از اذكار، لا اله الا الله اختيار كند، و هر نوبت كه لا الله گويد الف الا را بر مضغه كه در پهلوى چپ است زند، چنان كه مضغه به درد آيد. آن گاه بعد از چند روز آواز بگشايد و درد مضغه ساكن شود، و چنان (شود) كه اگر يك شبانه روز به آواز بلند ذكر گويد، آواز نگيرد و مضغه به درد نيايد، و اين علامت آن باشد كه ذكر وى به اندرون مى رود و دل ذاكر مى شود، و درويشان كه ذاكر باشند چون بشنوند كه كسى ذكر گويد چون با يك بار بگويد كه لا اله الا الله بدانند كه ذكر وى به اندرون رفته است يا نرفته است و دل وى ذاكر شده است ، يا نشده است . و اين چنين ذكر گفتن خاصيت هاى بسيار دارد كه به نوشتن راست نمى آيد و اين سخن را كسى فهم كند كه سالها در اين بوده باشد، و اين احوال بر وى گذشته بود. مبتديان اين سخن فهم نكنند، بايد كه به ايمان قبول كنند و در كار آيند تا اين احوال برايشان ظاهر شود. (50)
آن گاه كه دل و روح از اجزاى خاكى و عنصرى رهايى پيدا كند و جنبه روحانيت آن تقويت بشود و سالك به جلوس در خلوت و شب زنده دارى و ذكر حق تعالى ادامه بدهد به پايه اى ارتقا پيدا مى كند كه هر گاه پهلو براى خوابيدن به زمين بنهد بدون شك احساس مى كند كه با آن كه خوابيده است براى ذكر حق تعالى جلوس كرده و با چشم بيدار به ياد حضرت دلدار پرداخته است از اين پيش آمد و از چنان احساس بسيار به شگفت مى آيد و مى خواهد چگونگى آن را از ديد تصور خويش بگذراند، اين است كه بلافاصله خود را در خوابگاه خويش مى بيند كه هم چنان پهلو به بستر خواب گذارده و در اين موقع خواب و بيدارى هر دو براى او مجسم مى شود و به همين كيفيت كسى كه قائم است سپس مى نشيند خيال مى كند كه هنوز قائم است ، در اين هنگام كه حقيقت الحى القيوم لا تاءخذه سنه و لا نوم زنده پاينده اى كه چرت و خواب بر او عارض نمى شود از جهت او آشكارا مى گردد و همچنين واقعيت الدائم القائم و القائم الدائم خداى هميشگى كه قوام ماسوا به اوست و خداى قائم به خويش كه دوام ماسوا بسته به وجود اوست براى او هويدا مى شود.
ذكر گاه با تشويش خاطر تواءم است و اين خود باعث مى شود كه سالك از ذكر حقيقى كه توجه به مذكور مى دهد بكاهد و از حالت ذكر بيرون آيد. چاره آن اين است كه سالك چنان با خلوت خويش ماءنوس گردد كه چيزى مانع ذكر نباشد و از تشويش او كاسته گردد. از اين رو سالك گاه به جايى مى رسد كه شيخ به اين نظر مى رسد كه سالك را از ذكر مانع آيد و ذاكر او را قطع كند. كه گاه خود ذكر مانع ذكر و سبب عدم ياد حق مى گردد و به منزله حجابى سخت بين ذاكر و مذكور مى شود و هم گاهى سالك ذاكر به مقامى نايل مى آيد كه وى را از ذكر باز مى دارد و به او گفته مى شود دست از ذكر باز بدارد.
مرحوم ملاصدرا شيرازى (متوفى به سال 1050 هجرى ) عارف بزرگ و فيلسوف متاءله مى نويسد:
ببين كه پروردگار قديم در كلام كريم خود چه بسيار امر به ذكر خداى فرمايد، مثل فاذكروالله و اذكرالله فاذكرونى اذكركم و اذكر ربك و نظاير آن ، و مراد از ذكر خدا و معرفت و علم است نه مجرد حرف و صوت و ذكر زبان و آواز بركشيدن چنان كه عادت متصوفه اين زمان است ، و نه نفوس معطله از ياد خالق انس و جان ، و ايشان فى الحقيقه از ناسيان حقند نه از ذاكران . (51)
ذكر قرآن ذكرى بسيار ساده ، شيوا و اساسى است ، كافى است كه معرفت و عشق با ذكر تواءم گردد آن گاه توان بروز و ظهور كرامت بى انجام سختى به خودى خود حاصل مى شود ولى ذاكر حق محتاج كرامت نيست بل حفظ ذكر و دائم الحضور بودن براى ذكر ودائم الذكر بودن براى او خود، بزرگ ترين كرامتى است كه سالك مى تواند به آن دست يابد اما چه كسانى كه اين حقيقت را مى فهمند و چه محدودند صاحبان كرامتى .
اثر ياد خدا 
در خصوص اين كه اگر انسان به ياد خدا باشد چه فايده و اثرى خواهد داشت و نتايج ظاهرى و باطنى آن چيست بحث فراوان است . قرآن در بسيارى از آيات در اين مورد به بيان نتايج و آثار ذكر خداوندى مى پردازد، ذيلا چندين مورد از تاءثيرات ذكر خدا كه مورد نظر قرآن است را بيان مى كنيم .
1- آرامش و اطمينان قلب  
الذين آمنوا و تطمئن القلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب . (52)
آنان كه ايمان آوردند آرام گيرد دل هايشان به ياد خدا، همانا به ياد خدا دل ها آرام مى گيرد.
در نگاه اول به آيه ، دو نكته به نظر مى رسد يكى اين كه هر كس كه به ياد خدا ايمان بياورد همين ايمان به خدا و ذكر الله برايشان موجب اطمينان قلب مى شود و ديگر اين كه با در نظر داشتن تاءكيد آيه بر روى ذكر الله اين مطلب به دست مى آيد تنها چيزى كه موجب اطمينان واقعى قلب مى شود همين توجه به خدا و ياد اوست .
در توضيح و تشريح اطمينان قلب كه در نتيجه مستقيم ذكر خداوندى است . مطالب ذيل بايد مورد بررسى قرار بگيرد:
الف - اطمينان يعنى چه ؟
ب - اطمينان قلب چه مفهومى دارد؟
ج - اثر و فايده اطمينان قلب چيست ؟
د- چگونه ذكر خدا عامل اطمينان قلب مى شود؟
ه - چرا محل اطمينان را قلب معرفى مى كنند، آيا براى اطمينان جايگاهى ديگر هم وجود دارد؟
لغت نويسان در معناى اطمينان : آرامش دل ، آرام گرفتن ، دلبستگى در مقابل شوريدن و اضطراب را بيان مى كنند (53) و به قول مرحوم علامه طباطبايى ، اطمينان به معناى سكونت و آرامش است و نيز اطمينان به سوى چيزى به اين است كه آدمى با آن دلگرم و خاطر جمع شود. (54)
اما اين كه اطمينان قلب چيست ؟ بايد گفت كه ما در قلب خود حالات و احوالات و دگرگونى هاى مختلفى مى بينيم و دو نوع از اين حالات يكى اضطراب دل است و ديگرى آرامش دل ، اين دو مفهوم و يا موضوع در روان شناشى و روان كاوى امروز بسيار جاى بحث و بررسى دارد مخصوصا در عصر حاضر و نيز پس از انقلاب كه اين دو عنوان را بارها و بارها يا در خود و يا در ديگران شاهد بوده ايم و از نزديك با آن برخوردار داشته ايم . در كتاب هاى لغت و فرهنگ نامه در معنا و فهوم اضطراب كلماتى چون : پريشانى ، لرزيدن ، جنبيدن ، سراسيمگى و نيز تپش دل و قلب را آورده اند.(55)
دكتر ناصرالدين صاحب زمانى در اين باره مى نويسد: براى بررسى دقيق مسئله نگرانى و نوع سالم ، و مقدار ناسالم آن ، ناگزير بايد نخست به تعريف صحيح آن پرداخت . در روان شناسى با توجه به تنوع و چگونگى سبب و غايت و احساس نگرانى ، از آن تعريف هاى مختلف كرده اند، كه مهم ترين آن ها عبارتند از:
1- احساس ناگوارى كه در آن يك غريزه يا ميل موجود و پى گير به نظر مى رسد كه از رسيدن به غايت و هدف خود باز خواهد ماند.
2- احساس و هيجانى انگيخته از بيم ، در برابر شر يا خطرى احتمالى ، و نزديك .
3- بيم خفيف مزمن و مستمر.
4- احساس تهديد و تلاقى مبهم با خطر، بدون اين كه حتى شخص قادر باشد بگويد از چه چيز مشخص هراسان است .
5- كشش و بى قرارى و هيجان انتظار موجود ميان بيم و اميد. (56)
نامبرده در ادامه همين مطالب مى نويسد: نگرانى ، گاه مى تواند ناگاه شود، يعنى با آن كه موجود است از نظر شخص نگران پنهان گردد، و راه هاى انحرافى و عكس العمل هاى غير عاقلانه در پيش گيرد، و سراسر رفتار شخص نگران را تحت الشعاع اثر زيان مند قرار دهد.
(57) همچنين اريك فروم (متولد به سال 1900م ) روان كاو مشهور و نامى ، براى نگرانى تقسيماتى دارد كه آن تقسيمات به قرار ذيل است :
1- نگرانى وجودى يا فلسفى .
2- نگرانى اقتصادى .
3- نگرانى تكاپويى . (58)
روان شناسان بزرگ با در نظر داشتن مفهوم اضطراب در جست و جوى منشاء آن برآمده اند و علل و عوامل آن را نيز تا حدودى شناخته و به جامعه معرفى نموده اند، اين عوامل در طول تاريخ بشرى وجود داشته است . بعضى از اين عوامل كه مورد شناسايى و بررسى قرار گرفته اند عبارتند از:
الف - جهل .
ب - ترس .
ج - شك .
د- الحاد و بى خدايى (كفر).
جهل يكى از مشكلات اساسى بشر در طول تاريخ بوده است و امروز هم با اين كه در عصر ماشين و تكنيك و تمدن هستيم و علوم صنعتى پيشرفت سريعى داشته و تكنولوژى روز به روز بر وسعت خود مى افزايد ولى مشكل جهل هنوز دامن گير جوامع بشرى است . قرآن نيز از جهل فراوان ياد كرده است و مطالعه در آن خالى از فايده نيست . جهل بشرى به علت نداشتن تمركز قواى دماغى خود به خود ذهن آدمى را مشوش كرده و بى خود به پرسه زدن در وادى هاى ناشناخته كه وجود خارجى ندارد مى كشاند و اين كشش ذهنى به سوى تخيلات و موهمات ، انسان و درون و ماهيتش را به تشويش در مى آورد و اين حالت چيزى است شبيه به حالت اضطراب و شايد هم مقدمه اى باشد براى ايجاد آن ، در اين خصوص مسائل زيادى وجود دارد كه حتى خود خواننده با مواردى از آن آشنايى دارد.
عامل ديگر اضطرابات بشرى ترس است و آن عبارت است از عكس ‍ العمل آدمى در مواجهه با خطرى كه انسان آن را حتمى مى داند. مقوله هاى ترس بشرى قابل شماره كردن نيست چرا كه به قدرى ميزان اين ترس ها زياد است كه اگر به شمارش يكايك آن ها مشغول شويم شايد صفحات فراوانى را به خود اختصاص بدهد، ولى قسمتى از ترس ها در عين حال ، ترس هاى عام و اساسى است كه در تمام ادوار در زندگى انسان نقش به سزايى داشته است و قسمتى از اين ترس ها عبارتند از:
1-ترس از قواى طبيعى در طبيعت مانند سيل و زلزله و طوفان و صاعقه و آتش فشان و...
2- ترس از قدرت برتر انسانى .
3- ترس از حيوانات عظيم الجثه و درنده خو.
4- ترس از اعمال منفى و زشت و كارهاى پليد و غيرانسانى خود.
6- ترس از دست دادن امكانات مادى .
7- ترس از ضعف و سستى و پيرى .
8- و بالاخره ترس از آينده و نهايت و نامعلومى سرنوشت .
مى توان گفت قسمت زيادى از ترس انسان ها مربوط مى شود به جهل آنان ، اگر در موارد فوق ، بشر براى خود علم و دانشى فراهم بكند و بتواند نسبت به يكايك آنها خود را به سلاح آگاهى مجهز سازد و در نتيجه براى مرتفع كردن بعضى از ترس ها مى تواند در مقابل آنها بايستد و با آنها مبارزه پيروزمندانه داشته باشد و نيز در مقابل بعضى ديگر ترس ها مى تواند با علم و آگاهى خو را در مسير مثبت و نهايى انداخته و قسمتى از آنها را از اين طريق حل و فصل نمايد.
موضوع ديگر شك و ترديد است كه از آن به دودلى نيز ياد مى كنند. اين شك كه آگاهى و جهل متوسط است اگر در مسير مثبت قرار گيرد مى تواند تبديل به علم و يقين شده و مشكلى از مشكلات انسانى را مرتفع نمايد ولى اگر اين شك به سمت يقين كشيده نشود، به خودى خود در دل بشر ترس ايجاد كرده ، انسان را در حالت اضطراب قرار مى دهد و هر گاه كه شك بشرى از بين برود با از بين رفتن شك نوعى آرامش خاطر را در خود احساس خواهد كرد، اما شك هايى كه بيش تر مطرح است و عموم انسان ها معمولا در داشتن آن اشتراك دارند عبارتند از: شك و ترديد نسبت به اين كه آينده من چه خواهد شد؟ گذشته من و اعمال قلبى من چه مى شود؟ آيا خطاها، مفاسد و گناه هاى من ثبت و ضبط شده است ؟ آيا از آن كس كه به عنوان خدا و معبود ياد مى كنند نسبت به اعمال من چگونه خواهد نگريست ؟ آيا اصولا جهان هستى هدف دار است يا بى هدف ؟ آيا زندگى من داراى مسير معين است و من بايد هدفى خاص را دنبال كنم يا نه زندگى و فلسفه خلقت يك سر پوچ در پوچ است و هيچ در هيچ ؟ و بسيارى مسائل ديگر كه بشر نه آن ها را دقيقا مى داند و نه دقيقا از هويت آن ها بى اطلاع است ، لذا بر اساس شك ، بارها و بارها اين پرسش ها را از خود كرده است .
دو مورد ديگر كه از عوامل اضطراب به حساب مى آيد يكى تفرق گرايى است يعنى اعتقاد به شرك ، چه شرك جلى و چه شرك خفى . انسان مشرك و دوگانه گرا چون مسير واحدى ندارد و نيز به علت اين كه اربابان ، وى را به سويى مى خوانند و او بايد به آنان پاسخ دهد و چون توان پاسخ گويى به همه آن ها را ندارند. لذا اضطراب و تشويش نه تنها قلب و دل وى را فرا مى گيرد بلكه اين اضطراب بر سراسر وجود اين فرد حاكم شده و هستى وى را به چنگ مى گيرد، و نيز الحاد و بى خدايى كه از آن تعبير به كفر هم مى شود، يكى ديگر از عوامل اضطراب است . در اين خصوص خلاصه مى توان گفت كه بى خدايى ، بى پايگاه بودن انسان است يعنى نداشتن ملجاء و پناه گاهى كه بتوان با تمسك به آن خويشتن را از مرگ رهانيد، پرواضح است آنان را كه هيچ پناه گاهى نيست هيچ گونه احساس امنيت درونى و بيرونى برايشان متصور نيست ، و برايشان نهايتى جز تشويش و نگرانى نيز پيش بينى نمى شود، اما اين ها همه از طريق مذهب صحيح و مثبت و گرايش آگاهانه به آن علاج و حل است و چاره همه اين اضطرابات ، ايمان محكمى است كه از روى آگاهى كامل و بينش عميق و دقيق نسبت به وجود قدرتى مطلق كه هيچ حد مرزى ندارد مى باشد، و اين قدرت بى انتها و لايزال از آن خداست كه خالق جهان است و آفريننده انسان ، مبداء هستى و هم معاد آن است ، و همچنين داراى علم مطلق و حيات بى آغاز است و بالاخره او ابدى و ازلى است يعنى آغازى نداشته و انجام هم نخواهد داشت ، و معلوم است آن كس كه به چنين قدرتى آگاهى يابد و با وى طرح دوستى بريزد و به آن متكى باشد، ديگر دليلى براى ترس و اضطراب وى باقى نمى ماند و همچنين اين انسان آغاز و انجامش معلوم گشته و مسؤ وليتش نيز مشخص مى گردد و نسبت به گذشته و آينده خويش هيچ گونه نگرانى و تشويش ندارد و هيچ گاه به مرگ به عنوان پايان هستى و انتهاى راه نمى نگرد و بر اين اساس هرگز به سوى هلاكت و فناى مطلق نمى رود و همواره رو به سوى كمال سير مى كند و چنين كسى ديگر نه ترسى برايش باقى مى ماند و نه تشويش و اضطرابى ، چرا كه اين انسان به مقام ايمان دست يافته و ايمان يعنى رسيدن به امنيتى كه هيچ گونه خطرى توان تهديد آن را ندارد.
بنابراين به خوبى معلوم است كه رسيدن به اطمينان ايده آل تمامى انسان هاست ، چرا كه اطمينان نهايت و انتهاى جهل و ترس و اضطراب است و انسانى كه به مقام اطمينان دست يافته نه جاهل است و نه ترسو و هيچ گونه تشويش خاطرى ندارد، اما بايد در نظر داشت كه اطمينان مراتبى دارد و آن مراتب دقيقا باز مى گردد به نوع بينش انسان نسبت به خدا. هر چه ميزان اين بينش و آگاهى بيش تر و دامنه دارتر باشد درجات اطمينان بالاتر خواهد بود، لذا مى بينيم كه حتى پيامبران هم به دنبال اطمينانى فوق ايمان گذشته خود مى باشند. در اين باره قرآن از حضرت ابراهيم ياد مى كند كه وى از خداوند تقاضايى دارد كه انجام آن تقاضا منجر به كسب اطمينان قلبى مى شود:
و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اولم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى قال فخذ اربعه من الطير فصر هن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا ثم ادعهن ياتينك سيعا و اعلم ان الله عزيز حكيم (59)
و چون گفت ابراهيم بار پروردگارا به من بنما كه چگونه مردگان را زنده خواهى كرد، خداوند فرمود آيا باور ندارى ؟ گفت : آرى باور دارم ليكن مى خواهم تا به مشاهده آن دلم آرام گيرد. خداوند فرمود: چهار مرغ بگير و گوشت آنها درآميز نزد خود آنگاه هر قسمتى بر سر كوهى بگذار سپس آن مرغان را بخوان تا سوى تو شتابان پرواز كنند و آن گاه بدان كه همانا پروردگار تو بر همه چيز توانا و به حقايق امور عالم آگاه است .
بنابراين اطمينان قلب حالتى از كمالات روحى است كه همه به آن محتاجند و در سايه اين آرامش خاطر مى توان به كارهاى بسيار بزرگ و ارزنده در جهت رشد و تعالى انسانى و شكوفايى درون و برون پرداخت و نيز توسط آن با در نظر داشتن اميد به آينده اى مطلوب و نتيجه اى حتيم با سعى و جديت ، انسان به آن چه كه مى خواهد مى تواند برسد.
اينك به اين مطلب مى رسيم كه چرا و چگونه ذكر الهى موجب اطمينان و آرامش قلب مى شود؟ با در نظر داشتن فطرت انسانى كه به خودى خود تمايلاتى را در پى دارد و يكى از اين تمايلات ميل به قدرت هاى مافوق است و ما اين حالات را پرستش مى ناميم همان طور كه مى دانيد اين حس مربوط به زمان و مكان نبوده و از مرز جنس و سن و سواد هم خارج است ، از حد متمدن بودن و غير متمدن بودن هم بيرون است . از حيطه رنگ و نژاد و زبان و به طور كلى از احاطه جغرافيايى خارج است و اين ، حس مشترك همه انسان ها است ، از اين جهت است كه در طول تاريخ گرايشات بشرى به قدرت هاى معلوم و مجهول ثبت و ضبط مانده است و براى همين خاطر هم هست كه هيچ پيامبرى دعوت به خدا پرستى را شعار خويش قرار نداده است بلكه به جاى دعوت به خدا پرستى كه در ذات و فطرت همه انسان هاست . دعوت به توحيد و نفى شرك را تاءكيد كرده است .
انسان همواره به دنبال كمال و سعادت خود بوده و هست و آنى از آن غافل نبوده و نيست و از آن جايى كه اين ميل و گرايش درونى در نهاد انسان وجود دارد و هميشه او را به سمت بالا مى كشاند در جست و جوى رسيدن به نقطه اى است كه ديگر سعادت خويش را تاءمين و لا يتغير ببينند، روى همين حساب گرايش و پرستش بتها و انواع و اقسام آن در بين انسان ها در طول تاريخ مطرح بوده و هست ، اين وابستگى به قدرت ها انسان را به بندگى مى كشاند، بندگى اى كه در نهايت آن از نظر آنان سعادت است و رستگارى ، ولى از ديدگاه وحى الهى و تعاليم انبياى عظام اين تمايل براى رسيدن به مقصد نهايى و تحصيل سعادت واقعى بايد تعديل شود و براى تعديل شدن آن بايد ذهن انسان در جهت مثبت و مطلوب خويش قرار گيرد، يعنى از آن چه كه انسان و قواى وى را حبس مى كند بيرون باشد و خود را در اسارت خدايان قدرتمندان و بت هاى دروغين قرار ندهد، چرا كه هر قدر اين بت هاى ضعيف بيش تر باشد اضطراب در وجود آدمى بيش تر خواهد بود. روى همى اصل است كه خدايان ذهنى و روحى هيچ كدام نه تنها عامل آرامش درونى نگشته اند بلكه اسباب اضطراب و موجبات پريشانى خاطر انسان ها را فراهم كرده است . بنابراين بشر براى رسيدن به اطمينان بايد از كفر و شرك و نفاق خود را بيرون بكشد و به خدايى واحد و قادر و حى ايمان آورد و به آن سخت متكى باشد، وگرنه گرايش به قدرت هاى آفت و ميرا نه تنها نجات بخش نيست بلكه از عوامل ايجاد ترس ‍ هم مى تواند باشد. لذا مى بينيم كه حضرت ابراهيم در مواجهه و محاجه با قوم مشرك به اين نكته اشاره مى كند، (قال لا احب الافلين ) (60) ولى قرآن براى بيان و معرفى خدايى كه به آن دعوت مى كند و مردم را به پرستش آن مى خواند هيچ گونه ضعف و نقصى را دارا نيست . قرآن در اين باره مى فرمايد:
الله لا اله الا هوالحى القيوم ، لا تاءخذه سنه و لانوم له مافى السموات و مافى الارض من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بماشاء وسع كرسيه السموات و الارض و لايؤ ده حفظهما و هو العلى العظيم (61)
خدايى نيست خدايى جز او، زنده و پاينده است ، او را نه نيم خواب (كسالت و چرت ) فرا مى گيرد و نه خواب ، هر چه در آسمان و زمين است از آن اوست ، كيست كه نزد او شفاعت كند جز به اذن و اجازه او؟ داناست به آن چه بوده و خواهد بود، مردم به چيزى از دانش خدا نرسند جز آن كه او بخواهد، كرسى او آسمان و زمين را فرا گرفته و نگاه داشت آسمان ها و زمين بر او گران نيست و او برتر و مهتر است .
پس براى راه نجات چاره اى جز پذيرفتن قدرتى كه نه تنها مافوق قدرت ها بوده بلكه قدرت آفرين هم باشد چيز ديگرى به نظر نمى رسد و از اين رو خداى قرآن ، خدايى قادر، حى ، قيوم ، قدوس ، سبوح ، مالك ، ملك ، جبار، قهار، ستار، رحمن ، رحيم ، غفور، تواب و... است .
هو الله الذى الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم . هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤ من المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون . هو الله الخالق البارى ء المصور له الاسماء الحسى يسبح له ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم (62)
اوست خدايى يگانه ، هيچ خدايى جز او نيست . داناى نهان و آشكار و بخشاينده و مهربان است . اوست خداى يگانه كه هيچ خداى ديگرى جز او نيست ، فرمانرواست ، پاك است ، عارى از هر عيب است ، ايمنى بخش ‍ است ، نگهبان است ، پيروزمند است ، با جبروت و بزرگوار است . و از هر چه براى او شريك قرار مى دهند منزه است . اوست خدايى كه آفريدگار است . موجد و صورت بخش است ، نام هاى نيكو از آن اوست . هر چه در آسمان ها و زمين است تسبيح گوى او هستند و او پيروزمند و حكيم است .
با در نظر داشتن آيات فوق به خوبى معلوم است كسانى كه به چنين خدايى با اين صفات متوجه باشند و اتكا و وابستگى شان به وى باشد ديگر هيچ عاملى براى اضطراب آنان باقى نمى ماند و دليلى هم ديده نمى شود كه چنين فردى داراى صلح و آرامش درونى نباشد، چرا كه با داشتن چنين خدايى ديگر ترس و جهل مفهومى نخواهد داشت و شك و ترديد نسبت به حيات خود و همچنين نسبت به فلسفه حيات و آينده و سرنوشت جايى نبايد داشته باشد.
مطلب ديگرى كه در اين خصوص مورد بررسى و نظر است اين كه چرا اطمينان در قلب مطرح مى شود و در عقل و ذهن مطرح نمى گردد؟ معلوم است كه اطمينان و يا طماءنينه يك حالت است و درك حالت و يا حالات گوناگون از وظايف قلب مى باشد و قلب را هم از آن رو قلب گفته اند كه گاه به گاه متغير مى شود و تغيير حال و حالت مى دهد، اين كه مى گوييم مركز اطمينان عقل نيست از اين جهت است كه عقل قوه مميزه است و كار اساسى آن تمييز دادن و تعيين جهت و مسير براى انسان است و بدين سان عقل به هيچ گاه دچار تشويش و اضطراب نمى گردد ولى در عوض قلب كه مركز و كانون اصلى عواطف انسانى است در لحظات شادى و غم ، امنيت و ترس ، حالت اضطراب و تپش به خود مى گيرد و اين تپش كه از روى اضطراب است در وجود انسان علامت تشويش را به نمايش مى گذارد به واقع در قلب جاى دارد. پس با اين حساب اگر اطمينانى بايد باشد براى رفع اين حالت است و چون اين حالت فقط در قلب آدمى است بنابراين اطمينان هم بايد در آن محل جاى داشته باشد.
2- ترس در دل و وجل قلب  
الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و الصابرين على ما اصابهم و المقيمى الصلوه و مما رزقناهم ينفقون (63)
آنان كه چون ياد خدا كنند دل هايشان بترسد و كسانى كه بر آن چه به ايشان رسد از سختى ها، شكيبا باشند و همچنين نمازگزاران و كسانى كه از روزى خدا داد خود انفاق مى كنند.
انما المؤ منون الذين اذا ذكر الله و جلت و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون (64)
همانا گرويدگان كسانى هستند كه چون خدا را ياد كنند، از عظمت و انتقام او دل بترسد (و به لرزه افتد) و چون سخنان حق را برايشان بخوانند، برايمان آنان افزوده شود و به خداى خويش توكل كنند.
در كتاب هاى لغت ترسيدن و يا تكان خوردن از ترس بيم را وجل گويند. (65)
در ذيل آيه مذكور مفسرين در تفسير نمونه مى نويسند: وجل همان حالت خوف و ترس است كه به انسان دست مى دهد كه سرچشمه آن يكى از دو مورد زير است :
1- به خاطر درك مسؤ وليت ها و احتمالا عدم قيام به وظايف لازم در برابر خدا.
2- و گاهى به خاطر درك عظمت مقام و توجه به وجود بى انتها و پرمهابت خدا.
گاهى انسان به ديدن شخص بزرگى كه به راستى از هر نظر شايسته عنوان بزرگى عظمت است مى رود، شخص ديدار كننده گاهى آن چنان تحت تاءثير مقام ديدار شونده قرار مى گيرد كه احساس يك نوع وحشت در درون قلب خويش مى نمايد، تا آن جا كه به هنگام سخن گفتن ممكن است دچار لكنت زبان شود و يا حرف خود را كه براى گفتن از پيش آماده كرده بود به دست فراموشى بسپارد، هر چند كه آن شخص بزرگ نهايت محبت و علاقه را به او و همه داشته باشد، اين نوع ترس و اضطراب درونى بازتاب و عكس العمل درك عظمت است ، (66) بر اين مبنا نوعى پيوند بين خوف با آگاهى برقرار است و هر چه ميزان اين درك و آگاهى بيش تر باشد در عمل خوف هم بيش تر خواهد بود، از اين روست كه در روايات مى خوانيم : من عرف الله ، خاف الله . (67) هر كس كه نسبت به خداوند عارف گردد از وى خائف و ترسان هم مى گردد.
در قرآن كريم در خصوص ترس و انواع آن مطالب و آيات فراوانى وجود دارد. واژه هايى فراوان در قرآن به چشم مى خورد كه هر يك هم مفهوم ترس ‍ را القا مى كند و هم كاربردى خاص براى خود دارد. در بين اين واژه ها مى توان از خوف ، خشيت ، اندار، تقوى شفقه ، رعب ، رهبه ، فزع ، دهشت و همچنين خود وجل نام برد.
اينك با در نظر داشتن اين كه در قسمت قبل گفتيم ياد خداوند موجب اطمينان قلب مى شود و در اين جا كه مى گوييم ياد خداوند موجب وجل قلب مى شود، ممكن است براى خواننده ما سؤ الى ايجاد شود و شايد هم اين را ضد هم بدانند و شايد بپندارد كه اشتباهى صورت گرفته است و حال آن كه هيچ كدام از اين ها نيست ، براى پاسخ به اين مشكل و نيز براى اين كه به اختصار به آن بپردازيم جواب اين مشكل را از تفسير خواجه عبدالله انصارى اتخاذ مى نماييم ، وى در اين خصوص مى نويسد: در اين آيت فرمود: مؤ منان ايشانند كه با ذكر خدا دلهاشان بياسايد (تطمئن القلوبهم بذكرالله ) و آرميده گردد، آن نشان مبتديان است و اين نشان منتهيان ، كه بنده در بدايت روش خويش پيوسته مى گريد و زارى مى كند و مى نالد، چندان از بيم فراق بگريد كه نداى (الاتخافوا) به سر او رسد و از بيم فراق به روح وصال باز آيد، و در آن مقام بياسايد و بنازد و دلش بيارامد. (68) و نيز مى نويسد: گفته اند: وجلت قلوبهم وصف مريد است و تطمئن قلوبهم وصف مراد اولى اهل شريعت را شعار است و دومى ارباب حقيقت را دثار است ، اولى مقام روندگان است و دومى مقام ربودگان . (69)