تجلیات معنوى در هنر اسلامى‏

محمد مددپور‏

- ۳ -


فصل دوم: حقيقت تاريخى هنر و ادوار فرهنگى-تاريخى

نكته بسيار اساسى كه بايد بدان توجه كرد،حقيقت تاريخى هنر است.غفلت ازحقيقت تاريخى هنر در واقع غفلت از حقيقت هنر است.از اينجا حقيقت و صورت هنردينى براى آدمى پوشيده مى‏ماند.اين غفلت غالبا با تفسير غربزده هنر بر اساس جمال‏مجازى و ظاهرى(نه به معناى حقيقى و باطنى)و با استناد به حديث‏شريف‏«الله جميل ويحب الجمال‏»بدون توجه به ظهور ادوارى اسماء به لطف و قهر،همراه است.در حقيقت‏همين ظهور ادوارى اسماء است كه موجب مى‏شود جمال ظاهر در هنر غلبه پيدا كند،جمالى كه مسبوق به قهر و سخط حق است و در حقيقت نشان از گمگشتگى دارد،آنچنانكه در هنر صدر تاريخ دوره جديد مشاهده مى‏شود.اما همين جمال ظاهر باپيش رفتن تاريخ جاى خود را به زشتى و قهر و سخط ظاهر مى‏دهد. حال اين‏«حقيقت‏تاريخى‏»به چه معناست،بايست مراد از آن را بيان كرد،تا در اين بين ذات‏«هنر دينى‏»قربى و انسى حاصل شود.براى اين مهم بايد به صورت شناسى و از آنجا به بحث اسماء وعلم الاسماى تاريخى پرداخت.

صورت شناسى فرهنگى-تاريخى در معارف غربى

در تاريخ فلسفه و حكمت،يكى از مباحث اساسى در باب‏«وجود»عبارت است ازبحث‏«صورت‏». (figure) نيست و حتى منظور ازصورت به يك صورت در اينجا به معنى شكل و فيگور اعتبار،«صورت حسى‏»يا«خيالى‏»يا«عقلى‏»هم نيست. صورت در مباحث‏حكمت و فلسفه قديم، عبارت است از حقيقت و ماهيت و ذات‏اشياء يعنى آن چيزى كه قوام اشياء و امور به آن است. فى المثل اگر انسانى را در نظربگيريم،مركب از صورتى و ماده‏اى است،صورت او عبارت از عقل يا قلب و به تعبيرفلاسفه،نفس ناطقه‏اى است كه كمال انسان است.در مقابل صورت آدمى،«ماده‏»قرارمى‏گيرد،يعنى همان قالب و تن او كه پذيراى نفس ناطقه مى‏شود.در صورت سلب نفس‏ناطقه و صورت،انسانيت انسان از او سلب خواهد شد (1) .از اينجا براى يك فرهنگ وتمدن نيز به جهت وحدت شئون آن چون هر موجود از جمله انسان مى‏توان صورتى وماده‏اى قائل شد،بدين معنى كه ماهيت و صورت نوعى،فصل و مميزه فرهنگها ازيكديگر است و ماده جهت قابليت و اشتراك آنها،پس با توجه به اين معنى از صورت وصورت شناسى در حوزه فرهنگ،مى‏توان كلمات‏«حقيقت‏»و«حقيقت‏شناسى فرهنگى‏»را به عنوان مترادفهاى اين دو لفظ آورد.

اما صورت در اديان و حكمت غربى به يك معنى نيامده است.متفكران دينى به ويژه‏اسلامى، از اين لفظ معنايى غير از صورت در حكمت و فلسفه غربى مراد كرده‏اند.اما در هر دو طريق، وقتى بحث از«صورت شناسى‏»است،مراد همان‏«حقيقت‏شناسى‏»است.

بنابر اين با توجه به بحث صورت و ماده،وقتى از صورت فرهنگها و تواريخ سخن‏مى‏رود، منظور ذات و ماهيت و حقيقت فرهنگ و تاريخ است.

«صورت‏»در نظرگاه جامعه شناسى و فلسفه‏هاى رسمى جديد غرب با نحله‏هاى‏صورت archeoLogy orphoLogy شناسى پس از كانت پيوند مى‏خورد.صورت شناسى را به typoLogy تعبير كرده‏اند.در عرف علوم انسانى معاصر مراد از صورت يا صورت و (type) يا صورتى معقول كه مبين هويت‏يك نوع يا طبقه نوعى‏عبارت است از يك نمونه است.

به عبارت ديگر يك‏«تيپ‏»نمونه‏اى از كل است كه در بسيارى از افراد يك طبقه وجوددارد.از تعداد بيشمارى حالات ممكن يا موجود در يك طبقه مى‏توان حالات معينى رابرگزيد و انتزاع كرد كه قابليت آن را داشته باشند كه به بسيارى از افراد نوع طبقه تعميم‏داده شوند.بر همين اساس است كه‏«يونگ‏»روانشناس و روانكاو آلمانى چهار تيپ ياصورت نوعى فكور، عقلانى،اشراقى و حسى را در ميان حالتهاى مختلف روانى انسانهابرگزيد و همه آنها را تحت (irrational) مورد (rational) و«غير عقلانى‏» دو تيپ كلى‏تر يعنى تيپهاى‏«عقلانى‏» تجزيه و تحليل قرار داد.

ماكس و بر جامعه شناس آلمانى كه تحت تاثير آراى ديلتاى و منطق تفقهى يا درايتى ( Hermeneutic) بود،بدين نظر قائل شد كه واقعيت‏خارجى را نمى‏توان صرفا در قالب‏قوانين علمى جاى داد.به نظر او حتى در علوم فيزيكى چنين كارى كاملا مقدور نيست. (idealtypus) مى‏نامد، اوبا ابتداى به آنچه آن را به نام‏«طباع عقلى‏»يا«صورت نوعى عقلى‏» به مطالعه امور اجتماعى مى‏پردازد.صورت نوعى عقلى ماكس و بر مفهومى بود نه يكسره‏واقعى و نه يكسره فرضى،چونان مفهوم‏«انسان اقتصادى‏» (2) .و بر در زمينه انواع حكومت‏و سياست نيز به تقسيم تازه‏اى مبتنى بر ملاحظه صرف‏«صور نوعى عقلى‏»حكومت‏پرداخته است.به نظر او مى‏توان نمونه‏هاى مختلف خارجى قدرتها و حكومتها را درادوار مختلف تاريخى به سه صورت نوعى عقلى مربوط دانست:يكى‏«حكومت عقلى‏»، دوم‏«حكومت نقلى‏»و سوم‏«حكومت تفضلى‏»يا«حكومت فرهى‏»(كيان فره).

به طور كلى اعمال قدرت هر حكومت و هر رياستى بايد مبتنى بر جهات و دلائلى باشد وبه اختلاف نحوه اين جهات و دلائل است كه نحوه اطاعت و تابعيت مردم نسبت‏به‏حكومت اختلاف حاصل مى‏كند.در حكومت عقلى كه مدار آن بر«مذهب اصالت عقل‏»يا«خرد انگارى‏»است دليل موجه آن همان احكامى است كه مستقيما از«عقل‏»استنباطمى‏گردد،و در اين صورت گروه رئيسان و گروه مرئوسان هر دسته تابع دستگاهى ازاحكام و قواعد و مقررات غير شخصى خواهند بود،و در اين نوع حكومت‏بناى كار بر«بورو كراسى‏»قرار مى‏گيرد. (traditional) ،كه بناى آن بر متابعت‏منقولات و ماثورات‏«فرادهشها و در«حكومت نقلى‏» (tradition) گذشته و به طور كلى بر«مذهب‏اصالت نقل‏»يا«فرادهش سنن دينى‏» انگارى‏»است،رياست‏بر مردم صورت خلافت‏به خود مى‏گيردو داراى تاسيسات و تشكيلات مختلفى نظير حكومت‏خلفا در اسلام است.در حكومت‏تفضلى كه مدار آن بر«مذهب اصالت لطف‏»يا«فره‏انگارى‏»است،آنچه به عنوان ملاك‏صحت و مناط حقانيت رياست و پيشوايى تلقى مى‏گردد نه عبارت از«عقل مشترك‏»ميان مردم است و نه‏«نقل و فرادهش‏»،بلكه امر ديگرى است‏به نام‏«لطف و تفضل و فره‏ايزدى‏» (3) .در اين نوع حكومت چنين انگاشته مى‏شود كه حكمت محض الهى شامل حال‏رؤساى آن قرار مى‏گيرد.

حكمت محض است اگر لطف جهان آفرين خاص كند بنده‏اى مصلحت عام را منم گفت‏با فره ايزدى همم شهريارى و هم مؤبدى

در صورت شناسى تاريخى،اسوالد اشپنگلر كه از برجسته‏ترين متفكران معاصرمحسوب مى‏شود،نظريه‏اش در باب‏«نحله ادوار فرهنگى-تاريخى‏»در بسيارى ازنويسندگان عصر حاضر مؤثر بوده است او در تئورى فلسفه تاريخ خود و نظر ارگانيستى‏اش در باب عالم،متاثر از هگل است.قصد اشپنگلر در جستجويى كه آن را باابداع نمايانى آغاز كرده بود،عبارت بود از كشف (type) كه با آن بتوان‏آينده فرهنگ غربى يا هر فرهنگ ديگرى را كه به نمونه و صورتى تبعيت از آن به وجود مى‏آيد،تعيين‏كرد.اشپنگلر در اثر كم نظيرش به نام انحطاط غرب مى‏كوشد تا چنين نمونه‏اى را فراهم‏آورد و ارائه دهد.مميزه بارز و بزرگ اين نمونه اصلى ( archetype) بسيار به نظريه ادوارفرهنگى‏«ويكو»نزديك است (4) .روش مذهب اصالت كل (historicism) اين كتاب‏گرچه بر منابع تاريخى عظيمى استوار است،اما روح تاريخى سوبژ كتيويته(خود بنيادى)بر فلسفه‏تاريخ آن مسلط است.

صورت نوعى‏«دور ارگانيستى فرهنگ جهان بزرگ(عالم اكبر)»اشپنگلر را چنين‏مى‏توان ترسيم كرد:به اعتقاد او جريان فرهنگها و تمدنها نخست‏با«دوران بهارى‏»آغازمى‏شود كه در MacrocosmOs (جهان)يا«ارگانيسم مقام مقايسه با كودكى‏«ارگانيسم (5) عالم اكبر» Microcosmos (فرد آدمى)است.آنگاه دوران تابستانى است كه‏مقارن است‏با عالم اصغر» جوانى فرد و در پى آن پاييز فرا مى‏آيد كه آخرين مرحله است و درزمستان فرهنگ مى‏توان فرجام كار را يافت و همين مساوى است‏با انحطاط و بر افتادن ومرگ فرد انسانى.

دوره كودكى يا بهار فرهنگ بنا به باور اشپنگلر شبيه به قرن خدايان‏«ويكو»است و بابيدارى شعور دينى ممتاز مى‏گردد و نشانه‏هايى در خود دارد كه‏«احساس خداجويانه‏»از آنهاست.دين و اسطوره از مشخصات ديگر اين دوران است كه بنا به اعتقاد ويكو واشپنگلر مشتركا يك‏«قرن شاعرانه‏»است،درست همسان ايام كودكى‏«ميكرو كوسميك‏»يا فرد آدمى.در چنين صورت بندى تاريخى اشپنگلر دوران معمارى ويژه‏اى را يادمى‏كند و معتقد است‏بر اساس تقسيم (Doric) ،فرهنگ بندى‏اش از گذر تاريخى در ايام كودكى تمدنهاى‏معمارى دوريك كلاسيك و بناهاى گنبدى عربى و اسلامى و تيپ‏اهرامى در مصر و معمارى گوتيگ ( Gothic) در غرب مظاهر آن است و از لحاظ‏اجتماعى نيز نظام پدر سالارى يا دوران فئودالى از نمودارهاى ممتاز كننده اين دوره‏است.تابستان تمدن كه مرحله جوانى تاريخ يا فرهنگ است‏به اعتقاد اشپنگلر دوره‏اى‏است كه در آن روح انتقادى آفريده مى‏شود و رواج مى‏يابد.در دين اصلاحاتى انجام‏مى‏گيرد و به عنوان نمونه پيدايش اوپانيشادها را در فرهنگ هندى و برخاستن‏«لوتر»و«كالون‏»در غرب و«آيين ديونوسوسى‏»را به عنوان واكنشى در مقابل‏«آيين آپولونى‏»نمونه‏هايى از اين دوره مى‏شناسد.چنين،قرن انتقادى ماوراء الطبيعه(غيب زدايى ازانديشه بشرى)پديد مى‏آيد و يك صورت محض فلسفى جهان بينى ارائه مى‏گردد.اين‏دوره از تاريخ زمانى است كه فرزانگان طبيعت انگار ايوانى و الئائيان در فرهنگ‏كلاسيك به وجود آمدند و يا مردانى چون دكارت،بوهمه و لا يبنيتس ظهور كردند. درپاييز،فرهنگها بلوغ خويش را مى‏يابند و اين قرن روشنگرى است و دوره‏اى است كه فكرو عقل بر شكوفايى خويش نائل مى‏آيد.در اين قرن‏«اعتقاد به اعتبار عقل‏»رواج مى‏يابدو دين وجهى عقلى به خود مى‏گيرد.در هند اين دوره مقارن است‏با تحول منظم آيين بوداو بعد پيدايش اوپانيشادها و سانكيا و همچنين در اين دوره است كه كشفيات مربوط به‏رياضيات تحقق مى‏يابد.در فرهنگ كلاسيك،بار آمدن و ظهور متفكرانى چون سقراطو افلاطون و ارسطو مميزه اين دوران است و در غرب پيدايش عقل انگارى قرن هجدهم‏انگليسى و تفكر دايره المعارف نويسان فرانسه مظهر آن است.در پايان اين دوره در غرب‏است كه مردانى چون كانت و رومانتيسيستهايى چون گوته،شلينگ،هگل و فيشته بازمى‏آيند و انديشه خود را سامان مى‏دهند،زمستان تمدنها در جهان بينى تاريخى اشپنگلرمميزه عظيمى دارد و آن (cosmopolitism) است،اين‏دوران مقارن است‏با عصر پيدايى بزرگشهر يا«جهان ولايى‏» پست مدرن در غرب روح فائوستى يا اراده معطوف به‏قدرت كه روح فرهنگ غربى را بيان مى‏كند اكنون به عصر انحطاط خود رسيده است وخطر نابودى تمدن جهانى غرب را تهديد مى‏كند (6) .


پى‏نوشتها:

1)به تعبير فلاسفه فعليت و شيئيت اشياء و امور به صورت است.صورت نوعى مميزه و كمال نوع رامعين مى‏كند.صدور افعال مختلف و مختص به هر نوعى،از صورت نوعى ناشى مى‏شود.

2)بر حسب تعريف اقتصاد دانان كلاسيك،انسان اقتصادى كسى است كه در صدد سود بيشتر با حد اقل‏كار است.در نظر«وبر»اين انسان نمونه‏اى بود از صورت نوعى عقلى.

3)لفظ‏«خره‏»و همچنين لفظ‏«خريش‏»،كه در فرهنگهاى فارسى آمده است،با كلمه يونانى ,Charis همچنين لفظ‏«فره‏»با كلمه يونانى raos Charisma مشتق از اسم مصدر هم ريشه است،و به ازاى اين كلمات است كه در عربى الفاظ لطف و تفضل و كرامة و مكرمة استعمال شده است.

رك به:علوم اجتماعى و سير تكوينى آن،احسان نراقى،امير كبير،1347،ص‏113-114.

Vico (1668-1743) فيلسوف ايتاليايى بر عكس فلاسفه تاريخ كه به تحول مستمر و 4) ( ترقى‏تدريجى جوامع معتقد بودند به سه مرحله اساسى در تاريخ مدنيتها قائل گرديد: اول‏«عصرخدايان‏»،كه در آن احكام الهى استيلاى تام بر تفكرات و فعاليتهاى بشرى داشت. پس از آن عهدقهرمانان كه در حقيقت دوره اشرافيت و فئوداليسم و شواليه‏گرى بوده فرا مى‏رسد،و سوم عهدبشريت( ت ش‏ژخذچذس) ت كه در اين دوره عقل و منطق به قدرت و نيرو تفوق مى‏يابد.

5)از نظر هگل عالم كلى‏«ارگانيك‏»است كه در آن اجزاء چون اعضاى بدن آدمى است. هيچيك ازاجزاء عالم مستقل نيست،بلكه در واقع معناى هر جزء در ارتباط ارگانيك آن با ديگر اجزاءمشخص مى‏شود.در واقع مجموع اجزاء كل واحدى را تشكيل مى‏دهند كه اجزاء آن با يكديگرارتباط ارگانيك دارند.علم و شناسايى انسان نيز به همين نحو است و بخشهاى مختلف آن در تاثيرو تاثر متقابل هستند همچنين است تاثير و تاثر در حوادث تاريخى كه به اقتضاى كليتشان در عالم است.

6)از نظر اشپنگلر از ده تيپ فرهنگى فقط دو فرهنگ غربى و روسى تا كنون به حيات خود ادامه‏داده‏اند.اما اكنون فرهنگ غربى عصر زمستان خود را مى‏گذراند و فرهنگ روسى در سال 2500دوره رنسانس خود را خواهد گذراند.