سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۱۹ -



گفتم : غلط مكن ، اصحاب پيغمبر و امامها همه كاسب بودند، نهايت دو ـ سه ساعت در نصفه هـاى شـب ايـن كـار را مـى كـنم كه كسى ملتفت نشود، چون در اين جزء زمان ، مزدورى نمودن اهـل عـلم نـاپـسـنـد شـده اسـت ، ولكـن اعـمـال نـاپـسـنـد، پـسـنـديـده و مـعـمـول شـده ، مـثـل وجـوهـات گـرفـتـن از مـردم بـه حـيـل و دسـائسـى كـه مـعـمـول مى دارند و صور و قيحه كه به كار مى برند كه در حقيقت دين فروشى ، بلكه هـيـكـل و صورت فروشى است كه مغز تنظيفات و مسواك و تحت الحنك و ريش شانه نمودن بت تراشى و بت فروشى است كه كسب آزر(193) بت تراش از اينها بهتر بود كه بر حسب ظاهر منونيت و عبوديتى از مشتريان نداشت .
و بـالجـمـله سـحـرهـا مشغول كار مكينه روزى چهار - پنج قران از مكينه و صلوة استيجارى تحصيل مى شد و چايى را با خرماى خستاوى دشلمه مى خورديم و جيگاره را ترك كرديم و در عـوض سـبـيـل (194) مـى كـشـيـديـم از آن خـاكـه تـوتـونهايى كه قبلا مى ريختند و الحـال يـك قـران مـى داديـم و قـريـب نـيم من ميان دامنه خاچيه مى كرديم تا به منزلگاهى تـكـان مـى داديـم درشـت او بـه قـدر يـك سـيـر مـى مـانـد و او را بـا سبيل مى كشيديم و كبريت خريدن را نيز ترك كرديم در عوض چخماق برداشتيم و برق او را بـا كـهـنـه و پنبه هاى آلوده به شوره مى گرفتيم و به توسط كبريت مصنوعى آتش روشـن مـى كـرديم ، يعنى گوگرد از بازار مى خريديم در ميان كاسه مسى روى آتش آب مى كرديم تراشه هاى دسته كرده را سرهاى آن را به گوگرد مى ماليديم به يك برق آتـش ‍ كـه مـى زديـم روشـن مـى شـد و نفت عراق و غيره منحصر به نفت آبادان ايران ، تين هايى كه قبلا هشت - نه قران بود رسيد به دو ليره و چراغ روشنى ما از آن لامپهايى بود كه نفت دان آن به قدر سيب و انار بود و سرخ و حبابى داشت و به قدر گردويى و فتيله آن قيطان باريكى بود كه قبلا جهت زينت حجله هاى عروسان بود نه روشنايى ، و ما او را چـراغ شـب خـود قـرار داديـم كـه در وقـت مـطالعه روى همان صفحه مطالعه مى گذاشتيم و مـطـالعـه مـى كـرديم و در وقت مكينه نزديك به وزن مكينه گذاشته مى شد و در شبى دو - سه مثقال نفت بيش مصرف نمى شد.
ولى چـنـد سال نماز استيجارى نيز از آقا گرفتيم كه بعد از آشتى كردن و رفت و آمد هم داشـتـم ، ولكـن اولى كـه نـمـاز گـرفـتـم يـك سـال نماز را به سه تومان و نيم داد. اولا نـوكـرش دو تـومـان داد كـه فـردا عـصر بيا پانزده قران ديگر را بگير. من دو تومان را بـردم بـه خـانـه گـفـتـنـد يـكـى از بـچـه هـايـت تـب كـرده او را بـبـر نـزد طبيب . بچه را بـغـل نـمـودم بـردم ، طـبـيـب نـسـخـه دوا داد و دواهـا را گـرفـتـم دو قـران پول دوا شد، دادم آمدم به منزل ، هيجده قران را گوشه اى گذاشتم گفتم كسى دست نزند كـه نـاخـوش بـى دوا مـى ماند، فردا دم غروبى رفتم پانزده قران را گرفتم به كيسه كردم رفتم به طرف صحن و اذان مغرب را گفتند كه از بازار گذشتم و به صحن رسيدم بـه يـكى از رفقا كه سه قران از ما طلب داشت ، گفتم بيا سه قران شما را بدهم ، گفت مـن عـجـله نـدارم و فـعـلا خـودم پـول دارم لازم نـدارم ، گـفـتـم آخـونـد مـن هـم فـعـلا پـول دارم بـايـد دين شما را ادا نمايم كه اگر امشب بميرم از طرف تو آسوده باشم دست بـه جـيب نمودم ديدم كيسه پول نيست ، كيسه ديگر را تفتيش نمودم ، بلكه هر جا را گشتم ديدم كيسه پول كه در او مهر ثبت و اسباب چخماق نيز بود، نيست كه نيست .
بـه شيخ گفتم : تو همين جا باش تا من برگردم . رفتم به ميان بازار خط راه را تفتيش كردم كه شايد كيسه پول افتاده باشد هم نيافتم . دوغ فروشى در وسط بازار گفت عقب چـه مى گردى گفتم كيسه پولم افتاده گفت نيفتاده بلكه ربوده اند و شخص برنده را من مى شناسم كه اين بازار در صحن تا به آخر در حيله تصرف اوست .
گفتم : او را به من نشان بده ، گفت مگر از جانم سير شده ام كه به تو نشان بدهم نهايت من خودم او را مى بينم مگر به لوطى گرى چيزى از او استنقاذ كنم .
گـفـتـم : اگـر يـك پـول بـدهـد پـنـج قـران را بـه او حلال نمايم ، برگشتم به صحن به آن رفيق گفتم پيدا نشد.
فـردا رفـتـم نـزد دوغ فـروش گـفـت قـسـم خـورد كـه ديـشـب نـبـاخـتـه بـودم حـال هـمـه را مـى دادم ، لكـن بـه جـدش هـر پـانـزده قـران را ديـشـب قـمـار بـاخـتـم و يـك پول براى من مفيد نيفتاد.
گفتم : مرده شور به دست نحسش بخورد. و على الجمله آن دو تومان كه به خانه بردم آن بـچـه مـريـض ده روز طـول كـشـيـد و هـر روز او را بـغـل گـرفـتـه بـه مـنـزل طبيب مى رفتم و در برگشتن دو قران دوا و غذا براى بچه مى گرفتم تا آنكه تا ده روز دو تومان تمام شد و تب بچه هم قطع شده خوب شد.
گفتم : كاش اين دو تومان هم گم مى شد لااقل به غصه و زحمات ديگر مبتلا نمى شدم ، و حـال بـه جـد مـشـغـول نـمـاز شـدم تـا مـگـر زودتـر تـمـام شـود كـه يـكـسـال ديـگـر گـرفـتـه شـود و ايـن نـمـاز از بـيـگـارى كـه ديـوانـيـان تـحـمـيـل رعـايـا مـى كـردنـد بـدتـر بـود، بـلكـه نـمـاز اسـتـيـجـارى خـوانـدن عـمـل بسيار زشت و پر زحمتى است كه انسان روحا و عملا و بدنا در عذاب و در خوف عاقبت اسـت و گـاهـى بـسـيـار خـسـتـه مـى شـدم به پدرم نفرين مى كردم كه چرا مرا به مدرسه گذاشت و محتاج به نان كثيف ملايى كرد.
بـالجـمله بعد از سى ـ چهل روز نماز را تمام نمودم رفتم قصه را به نوكر آقا گفتم آن هـم بـه هـزار مـنـت و سـنـت پـنـج قـران مـحـض جـبـران مـافـات افـزوده يـك سال را به چهار تومان داد و تا مدتهاى درازى خواب شب و روز من به طور مضمضه بود. يـعـنـى روزهـا فـقط تمدد اعصابى بدون اينكه چرتم ببرد، ولكن شب چرتى مى زدم چه حـتـى الامـكـان اوقات نماز را زياد مى گرفتم بلكه گاهى تمام شب و روز را مى گرفتم يـك ـ دو وعـده شـب نـمـاز مـى خـوانـدم و يـك ـ دو وعـده را در روز و هـر وعـده دو سـاعـت مـتـصـل مى خواندم كه سر گيج مى شد و چشمها از كاسه مى خواست بيرون رود و دو ـ سه سـاعـت در نـصـفـه هـاى شـب مـشـغـول مـكـيـنـه بـودم و دو ـ سـه سـاعـت مشغول درس و مباحثه بودم و يك ساعتى خود را به قرائتخانه مى رساندم و روزنامه ها را زير و رو مى كردم و ستون اخبار خارجه را مطالعه مى كردم كه حاج ويلهلم شهر انورس و پايتخت دوم بلژيك را كه از شهرهاى محكم دنيا و پنج سور به دور او احاطه نموده طبيعى و مـصـنـوعـى و يـكـى آهـنـى كـه عرض آن پنج متر بوده و محاصره انداخته پس از خرابى سـورهـا و پـنـجـره ساختن آن صور آهنى پس از يك هفته بنا گذاشته بود شهر را در زير فـشـنـگ غـرق كـنـد عـيـن تـوپ و تـفـنـگ بـه هـوا خـالى نـمـايـد كـه از بـالا فـشـنـگ مثل باران ببارد و شهر غرق شود يك ـ دو ساعتى كه اين كار كرده بود سلطان به كمك با صد هزار قشون گريخته بود به فرانسه و مردم محض آن كه در زير فشنگ غرق نشوند بيرق امان بلند نموده بودند و اين همان شهرى بود كه ناپلئون گفته بود كه هر كه از سلاطين اين را به قهر و غلبه مفتوح نمايد ابوخنجر و سلطان السلاطين خواهد بود.
و گـاهـى بـه دنـبـال كـشـتـى امدن را داشتم نه بندر كاله مى ماند و نه مدارس و نه بحر بالتيك و نه اقيانوس كبير و نه شمال و نه جنوب و نه شرق و نه غرب . حرام رفته هم به هر جا محصور به سفائن دشمن مى شد چهار فرسخ اطراف خود را از دود چون شب تار مى كرد و از گوشه خود را خلاص مى كرد و از همه كشتى ها در ساعتى يك فرسخ سريع تر بود كه اگر فرار مى كرد به او نمى رسيدند و اگر تعاقب مى كرد غرقه مى ساخت و مـن بـا كـشـتـى آمـدم مـاءنـوس شـده بـودم و خـوشـم مـى آمـد چـون بـامـبـاردمـان نـمودن او سواحل را و غرقه ساختن كشتى هاى دشمن خيلى وقت امتداد داشت .
هـى دم به دم فداى حضرت حجت مى شدم كه او اين رئك را ريخته و اين نقشه جنگ را كشيده رو به طرف روسيه مى كردم پدرسگ حالا چطورى .

سبلتت را بر كند يك يك قدر  
  تا بدانى القدر يعمى البصر
چـه خـيـال كـرده اى ، دب اكـبـر حالا جان بكن حالا بمير، مى خواستى ايران را بگيرى كجا رفـت ، لهـسـتـان چـه شـد، مگر شوخيه ، مگر عقليه ، مگر به حساب مى آيد در يك جنگ نود هـزار تـلفـات و نـود و دو هـزار اسـيـر، و اسـيـران روسـى در كـارخـانـجـات بـلژيـك مـشغول كارند و يا مشغول بردن كوههاى فرانسه است به خاك آلمان ذق انك انت العزيز الكريم .
اى به قربان خداى مهربان شوم كه چطور كم كم دق دلم بيرون مى رود از انتقام كشى از بـنـى امـيـه و از خـر مـقـدسـيـن كـه بيست هزار شمشير در صفين به روى على عليه السلام كـشـيـدند كه دست بدار و الا تو را مثل عثمان مى كشيم ، اى خداى من بقاى دنيا را براى همين چشم روشنى مى خواهم و خود فرموده اى و و اخرى تحبونها نصر من الله و فتح قريب و بشر المؤ منين .
اى خدا الآن از غيبت كبرى هزار سال متجاوز مى گذرد اين براى كدام دوره قريب است ، بلكه مـرادت ايـن اسـت كـه نـسـبـت بـه وعده هاى بهشتى قريب است اگر اين است كه سر ما شيره مـاليـده اى ، چون بديهى است كه روز آخر دنيا هم نسبت به آخرت نزديكتر است و فتح در آن روز چـنـدان بـشارتى براى مؤ منين ندارد در جنب عذاب اخروى كه فرداى آن روز شروع خواهد شد.
يـا قـريـب الفـرج الفـرج عـنـا كـلمـح بـالبصر او هو اقرب من ذلك الهم ارنى الغرة الحميده و اكحل ناظرى بنظرة منى اليه .
گـذران مـعـاش را چـنـان كـه گـذشـت بـه درجـه اى منظم نموديم . به قناعت و گاهى نماز خـوانـدن و مـكـيـنـه نـمـودن بـه هـر طـور بـود مـى گـذشـت و عـيـال اگـر چـه پـول داشـت ، لكـن از او بـه عـنـوان قـرض هـم پـول نخواستيم ، چون خيلى ننگ و عار بود كه دست احتياج به جانب زن دراز نماييم بلكه به همان خانه محقرى كه خريده بود و در او سكنا داشتيم مجانا قناعت نموده بوديم و اگر خرابى هم پيدا مى كرد پول بنايى هم من مى دادم . و در آن زمان دو دختر داشتم و يك پسر دو سـاله كـه كـوچـكـتـر اولاد بـود و آن پـسـر شـش مـاه بـود مـريـض و عليل گرديد و هميشه در بغلم بود كه نزد اطبا مى بردم .
روزى جـهـت دو اسـتـخـاره نـمـودم و از آن اسـتخاره چنان حدس زدم كه او مى ميرد و خداوند در عـوض دخـتـرى خـواهـد داد و هـمـيـن طـور هـم شـد، بـعـد از مـردن او عـيـال حـامله گرديد و عوض يك دختر، دو دختر خدا داد و مادرشان نوعا كم شير بود كه يك بـچـه را هم شير كامل نداده بود واجب شد كه يكى را به مرضعه بدهيم ، بعد از جستجو و تـفـحـص مـرضـعـه اى پـيـدا نـمـوديـم او را كـه يـكـى از آن دو بـچـه را بـبـرد بـه مـنـزل خـود و تـوجـه كند و شير دهد به ماهى دو تومان . جهت تهيه آن دو تومان كه معطلى نـداشـتـه بـاشـيـم بـر خـود حـتـم نـمـودم كـه مـاهـى يـك سـال نـماز استيجارى بايد خواند و پولش را مصارف اين دو بچه نمود و سختى و فشار روزگـار، بـلكـه فـشـار خـداونـد قـهار اوج گرفت ، روحا و بدنا و خيالا و بدتر از همه احـتـيـاج مـا بـه در خـانـه آقـا سـيـد مـحـمـد كـاظـم بـود كـه مـتـعـهـد بـود در تـذليـل و تـوهـيـن امثال من و با اصرار ولو در ظاهر آشتى بود و آنچه از او اميد داشتم يك سـال نـمـاز بـه سه تومان و چهار تومان بود، آن هم در هر چند دفعه اى كه مى رفتم يك دفعه در خانه باز مى شد و خدمت آقا مى رسيدم و در هر چند دفعه در خانه باز مى رسيدم يـك دفـعه جواب مثبت مى داد، دفعات عديده را جواب منفى مى داد. بعضى اوقات كه جواب ما را داده بود كه فعلا نماز نيست در همان مجلس ‍ ده ليره و بيست ليره و سى ليره از باب خمس و يا مال امام عليه السلام به او مى دادند و از خود نمى فهميد كه يكى از آنها را به مـا بـدهـد و اگـر بى حيايى مى كرديم و اظهار مى كرديم كه آقا ما نذر كرده ايم كه به اجـرت نـمـاز اسـتـيـجـارى مـعاش كنيم يك دانه از سى ليره كه به كيسه مى ريزى به ما بـدهـيد حال كه نماز نيست ، خمس كه هست ، در جواب سكوت مايى مى كرد. و آن يك دفعه هم كـه اجـابـت مـى كـرد بـه ايـن نـحـو بـود كـه شـيـخ عـبـدالرحـيـم يـك سـال نماز به آقا بده ، آن هم صيغه اجاره را مى خواند به چهار مجيدى با تعيين اوقات و گـفـتـن اقـامه ، بعد از آن مى گفت برو فردا بيا جهت پولش حالا نقد نيست . چند مرتبه هم جـهت گرفتن پول آمد و شد مى كرديم بعد از همه اين زحمت ها چهار تومان مى داد در عوض سـيـصـد و شـصـت شـبـانه روز نماز كه اگر يك حرف از مخرج ادا نشوند و يا حواس جمع نـبـاشـد و يـا صـورت بـه يـمـيـن و يـسـار بـچـرنـد و يا قصد قربت خالص نباشد نماز باطل و ذمه مشغول بماند كه هيچ حبس با اعمال شاقه اين طور اذيت روحى و بدنى ندارد.
روزى در فصل تـابـسـتـان تـازه آب نـجـف قـطـع گـرديـده بـود، مـا رفـتـيـم در خـانـه آقـا كـه يكسال نماز بگيريم كه دردهايمان دوا بشود، از آن دردها يكى به آبى بود كه خمره هيچ آب نـداشـت و بچه ها هم اگر تشنه شوند صبر بر آن نتوان كرد. همچو كه مى رفتيم رو به منزل يك بار آب از طرف دروازه سقايى مى آورد چون آب شيرين خشكيده بود، گفتم آب شـيـريـن اسـت و يـا مـال قـنـات شـور اسـت گـفـت : حـلو(195) مـعـلوم شـد كـه از گودال هاى ته جوى جمع نموده . گفتم : چند؟ دو قران . به هزار التماس و چانه زدن به يـك قـران راضـى نـمودم و قبلا حب (196) را پاك كرده بودم آب را بردم حب در ميان پله هاى سرداب گذارده بودم سقا مشكها را خالى كرد و قران را گرفت و رفت و من رفتم سر حـب را بـگـذارم ديـدم آب سـيـاه و بسيار لجن است كه بايد صاف شود تا مگر خورده شود بـعـد از آن ديـدم روى آب چـيـز ديـگـرى هـم مـعـلوم مـى شـود بـه خـيـال آنـكه سرگين الاغ است يا حلبى سر حبى او را از روى آب گرفتم آوردم بالا خوب نـگـاه كـردم ديدم فضله آدميزاد است ، خنده كنان رو به آسمان نمودم كه خدايا با كسى كه ناخنت بند مى شود و سر به سرش مى گذارى معركه مى كنى و به اين زودى ولش نمى كنى ، حال ما از بيچارگى دم نمى زنيم و تماشا مى كنيم كه تا كجا خوانده اى .
يـك كـاسـه بـرداشـتم و آب حب را كاسه آوردم ميان حوض ريختم و دقت مى كردم كه اين آب نـجـس جـاى ديـگـر را نـجـس نـكـنـد. تـا آنـكـه حـب خـالى شـد بـعـد از آن حـب را بغل زدم پله پله آوردم بالا تا كنار حوض يك دست از لب حب و يك دست از ته حب گرفته او را غـرق نـمـودم بـه هـزار ليـت و لعـل تـطـهير نمودم و بردم به جاى اولش گذاشتم و نـشـسـتـم كـه خـسـتـگـى را بـگـيـرم و از ايـن پـيـشـامـد بـه غـايـت دلگـيـر بـودم ، عـيـال از حـجـره آمـد بـيرون ديد كه از واردات دنيا كه بر من هجوم آورده شده است و به هر طـرف كـه رو كـرده ام سـيـلى خورده ام خسته و هلاك چون جد بزرگوار در اين وادى غير ذى زرع كـه كـم از كـربـلا نـيـسـت وقـف ليـسـتـريـح سـاعـة بـا حـال بـهت و گرفتگى نشسته ام دلش سوخت گفت من قيمت كرده ام يك تين پر از آب كوفه را بـه يـك قـران و نـيـم مى دهند اين پول را بگير از سر طمه (197) يك تين آب بگير بـيـاور كـه تـوقـع غـيـر از ايـن از دنـيـا نـيـسـت بـه تـو كـه مـثل نهالى مانى كه در صحراى كوير آفريقا روييده اى كه نه آب رودى است و نه چشمه و قـنـات جـاريـه فـقط و فقط منتظر باران آسمانى است نبايد داشت . فهميدم كه من سعيدم هـنـوز، لقـوله عـليـه السـلام و مـن سـعـادة الرجـل زوج صـالحـه اذا نـظـر اليها سرته .(198)
آب گـرفـتـم فـى الجـمـله گـشـايـشـى در حال پيدا شد رفتم به قرائت خانه تا مگر از ناملايمات بكلى انصراف حاصل شود و حال آنكه وقوع ناملايمات بر شخص در دنيا هزار مـرتـبـه بـهـتر است از رفاهيت و آماده بودن اسباب عيش و شادى ، زيرا كه گرفتارى ها و بـليـات مـوجـب تـذكـر و به ياد حق افتادن و مناجات با حق نمودن است و آمادگى عيش باعث مشغولى و غفلت است از حق و طغيان و سركشى است .
الهـيـكـم التـكـاثـر حـتـى زرتـم المـقابر، كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى ، و ان البـلاء مـوكـل عـلى الانـبـيـاء ثـم الاوليـاء ثـم الامـثـل فالامثل .
و بـليـات غـالبا كاشف از دوستى حق است لانه شعار الصالحين چنان كه اصحاب پيغمبر خـوشـبـخـت مـى شـدنـد وقـتـى كـه فـقـر و پـريـشـانـى بـه آنـهـا تـوجـه مـى كـرد و استقبال مى كردند كه مرحبا به شعار الصالحين و اگر سعه و گشايشى به آنها رو مى كرد خائف مى شدند كه مبادا استدراج باشد و به غفلت بيفتيم و شكرگزارى ننماييم .
و لا يـحـسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لانفسهم انما نملى لهم ليزداد و اثما و لهم عذاب مهين .
پس به اين نظر كه مال كملين و روشن بصيرتان است گرفتارى ها به بليات نعمت هاى بـزرگ حـق اسـت و هـديه و تحفه هايى است كه به دوستانش ‍ مى دهد تشكرات آن لازم تر است بر بنده عارف تا نان و آبى كه عامه آنها را نعمت مى دانند و بس . ولكن به حكم ان الانسان كه از بشريت خلاص نيافته ، كان هلوعا اذا مسه الشركان جزوعا و اذا مسه الخير كان منوعا ما ناقصين را گاهى از پله در مى برد به واسطه هلاعتى (199) كه داريم :
رفـتـيـم بـه قـرائت خـانـه در كـنـار مـيـز روزنامه جات نشستيم كه هنوز كدورت حاصله از منزل آقا سيد محمد كاظم و فضله روى آب حب موجود بود.
مفهوم خليفة الهى بشر
شـيـخـى رشـتى از روزنامه خواندش فارغ گشته ، گفت فلانى من هر چه فكر مى كنم در قـول حـق و اذ قـال ربـك للمـلائكـة انـى جـاعـل فـى الارض خـليـفـه قـالوا اتـجـعـل فـيـهـا مـن يـفـسـد فـيـهـا و يـسـفـك الدمـاء و نـحـن نـسـبـح بـحـمـدك و نـقـدس لك قـال انـى اعلم ما لاتعلمون ، حرف ملائكه به جا و موقع بود و ايرادشان بر خلقت اين مـفـسد و خونريز وارد است كسى كه مطلع شود و از صفحات تاريخ بر او واضح و روشن باشد. ديدم وقتى است كه دق دلم را بر اين مقدسين ملائكه در بياورم .
گـفـتـم : جـنـاب شـيـخ جـنابعالى فكرى باطل و خيالى فاسد نموده ايد ايرادشان بى جا بلكه ايراد بر آنها از جهاتى وارد است .
اولا بعد از معرفت به اين كه خالق و ولى النعه و محيط به همه موجودات مايرا و مالايرا اسـت عـلمـا و قـدرت و خير محض است و از خير محض جز نكويى نايد مى خواست سر تسليم پـيـش آورنـد و بـه زمـان حال و قال گويا شوند اينكه هر چه آن خسرو كند شيرين بود و ثانيا همچون سلطان قاهرى كه علم او به همه صلاح و فسادها محيط است و اگر چه معلوم است كه آنها را طرف شور قرار داده محض تعليم بندگان بوده كه سلاطين و رؤ ساى هر قـومـى در حـفـظ نـظـام هـيـاءت اجـتـمـاعـيـه از عـقـلا شـور نـمـايـد و الا حـضـرت حـق فـعـال لما يشاء و مشير و مشار لازم ندارد، لكن چون صورة آنان را طرف مشورت قرار داده بـر آنـهـا لازم بـود كـه اقـرار بـه جـهـل خـود بـنـمايند و بگويند، الله اعلم ازمة الامور كـل بـيـدك ، نـه آنـكه مغرور شده و به خود باليده خود را گم نموده و خدا را نشناخته كـانـه يـكـى از بـقـالهـا بـا آنها مشورت نموده كه مى خواهم به جاى گندم خربزه بكارم فـورا اظـهـار راءى نـمـودند كه اين كار مفسده دارد و ثالثا به همين هم اكتفا نكردند تكبر عـجـب ورزيده در قبال الله اكبر من عند يوصف و منعم حقيقى كه و ان تعدوا نعمة الله فلا تـحـصـوهـا، اعـمـال خـود را پـسـنـديـده و تـكـبـر و عـجـب ، حـرام و مبطل اعمال است و رابعا غيبت از آدم نمودند و تعريف از خود و هر دو حرام است .
و خـامـسـا خـدا را محتاج به عبادت دانستند كه گفتند انسان مفسد است و عابد نيست و ما عبادت مـى كـنـيـم تـو را و پـاك مـى كنيم تو را از نقايص و به همان قناعت كن و توقع عبادت از انسان توقعى است العياذبالله بيجا و طمعى است خام كه اگر امر به سجده را مطيع نمى شدند از شيطان رانده تر مى شدند چون در ايراد كمتر از او نبودند.
و سـادسـا مـخـبـر صـادق بـه مـا خـبـر داده كـه غـذاى مـلائكـه تـسـبـيـح و تـهـليـل اسـت پـس آنـان جـهـت بـقـاء خـود و لذت خـود عـبـادت مـى كـنـنـد يـعـنـى عـبادت آنها مثل نان خوردن ماست پس براى خود كار مى كنند و او را براى خدا وانمود مى كنند كانه خدا را مـى خـواهـنـد گـول بـزنـند و اگر در ميان ما بنى آدم كسى براى خود كار كند و منت بر ديگرى گذارد كه براى تو كردم او را مدلس و منافق ميدانيم .
و سـابعا عبادت آنان فقط تسبيح و تنزيه است و عبادت بنى آدم تحميد و تشكر و تسبيح و تـقـديـس اسـت پـس دايـره عـبـادت بنى آدم كه مظهر تمام اسماء است اوسع است از عبادت مـلائكـه به عبارت ديگر عبادات ملائكه مثل عبادات حيوانات يك طرفى است و يك چشمه به حق نظر دارد و جامع نيست ، بر خلاف انسان مثلا عبادت انسان قيام دارد كه عبادت نبات است و ركـوع دارد كـه عـبـادت حـيـوان اسـت و سـجـود دارد كـه عـبـادت مـعـدن اسـت و تـسـبـيـح و تـهـليل دارد كه ذكر ملائكه است ، ولكن ملائكه هاى بيچاره ، منهم قيام لا يركعون و منهم ركع لا يسجدون و منهم سجد لا يركعون .
و خوب نبود كه عبادت كامله و جامعه انسان را ستر نمايند و ناقصه خود را در پيشگاه ذات ذوالجلال جلوه دهند.
و ثـانـيـا بـنـى آدم اجـوب و مـحـتـاج بـه اغـذيـه مـادى اسـت و مـكـلف اسـت بـه تـحـصيل و تحصيل آن محتاج به مقدمات و شروط و فقط موانع و اسباب و ادوات لا تحصى اسـت ، پـس بـايـد تـمـام مـقـتـضـيـات و شـرايـط وجـوديـه را تحصيل و رفع موانع و مزاحمات و قطاع الطريق را بنمايد و گاهى يك مانع و يا يك شك را نمى تواند رفع و يا ايجاد نمايد و گاهى اسباب عادى غير اختيارى موافق نمى شوند و گاهى آفات سماوى و ارضى جلو بگيرد و در اين صورت بايد رشته ديگرى از مكاسب پيش بگيرد تا چطور پيش بيايد و بعد از حصول غذا خود تنها نبايد مصرف نمايد بايد بـه زيـر دسـتـان و عـاجـزيـن از زن و بـچـه و اقـربـا بـدهـد و راه روزى حـلال را حضرت حق در دنيا بسيار باريك قرار داده و شهوت و غضب انسان را بسيار كلفت قـرار داده بـه حدى كه اگر دنيا را به شهوت او بدهى ساكن نگردد و اگر عالم را مورد غـضـب خود قرار دهد تمام را بسوزد و طمع به آسمان بندد و اين دو رشته كلفت را فراهم نموده ، بعد هواهاى نفسانى كه منشاء غضب و يا شهوت است و پس از آن هر دو رشته را به هـم تـابـيده كه ريسمان كلفت شده نظير ريسمان هاى كلفت از ليف خرما كه عربها به او جـسـرهـا را بـبندند و اسم او را جمل گذارند و با كلفتى تابيده شده از هزارها رشته هاى بـاريـك و سـوراخ رفـتن چنين ريسمان منوط به باريك شدن و يكتا شدن است و اين نزديك بـه اسـتـحـاله اسـت و بـعـد از آن خـلاصى بنى آدم را منوط به باريكى و يكتا شدن چنين ريـسـمـانـى نـمـوده كـه و لا يـدخـلون الاجـنـة حـتـى يـلج الجمل فى سم الخياط.
پس آدميزاد بيچاره مكلف است كه به رياضيات و مجاهدات ، چنين ريسمانى را باريك كند و سـر او كـه هـزار شـاخه بود با رطوبت عدل و تابش ‍ توحيد يكى نمايد. اى يك دله صد دله ، دل يـك دله كـن كـه بـه سـوراخ سـوزن رود و از سـر پل بدون دغدغه بگذرد.
پـس هـر يـك از بـنـى آدم صـد هـزار دشـمـن كـه تـمـام ، مـانـع از حـصـول اوسـت بـه حق تعالى در نفس و ذات او تعبيه شده كه جنود شهوت و غضب باشد و صـد هـزار دشـمـن از شياطين خارجيه دور او را گرفته و در صدد جلب و اغواى اين بيچاره هستند قهرا و مكرا، الذى يوسوس فى صدور الناس من الجنة و الناس .
و صـد هزار دشمن و موانع عروج از اين چاه طبيعت كه از جنس ناملايمات دهر و آفت سماوى و ارضـى كـه فـرمـوده دار بـالبـلاء مـحفوفه و بالغدر موصوفه گذشته از انگشت بـشير زدنهاى خود خدا بدون وسائط و به حكم النكاح سنتى وجوب نفقات زن و اولاد بر ايـن بـدبـخت و لزوم تربيت آنان و تعليمات دينى و اخلاقى آنها با سه صد هزارى هاى هـر يـك از آنـهـا نـيـز بايد طرف شود و بجنگد و اگر خدا نكرده عالم متمدن و نوع پرور گردد با دشمنان افراد رعايا نيز بايد بجنگد و هر چه ترحم او به زير دستان و رعايا بيش و نوع پرورى او مجدانه باشد البته زحمات جنگ و جهاد او بيشتر و ميدان جنگ وسيع تر گردد كه فرمود ما اوذى نبى مثل ما اوذيب .
و از اول عـمـر تـا بـه آخـر مـثـل ليـلة الحـريـر صـفـيـن در جـنـگ و جـدال و تـاخـت و تـاز و زد و خـورد بـاشـد و در بـين تلاش و زخم خوردن ها و گرد غبار و تـاريـكـى هـواى ايـن مـيـدان كـه هـزارهـا تـيـر و شـمـشـيـر و نـيـزه بـه او مـى رسـد، مـتـصـل از حـق خـطـاب اعـبـدو الله مـخـلصـيـن له الديـن مـى رسـد و بـايـد بـه آن عمل نمايد كه اگر در اخلاص نيست ، قصورى و غفلتى رخ بدهد، در خطر عظيم خواهد افتاد و در بين خوف و رجا بيچاره بنى آدم حال جان كندن را هميشه بايد دارا باشند كه از خوف بميرد و به رجا زنده گردد.
و امـا مـلائكـه هاى مقدس كوته نظر مثل مقدسين بنى آدم كه ديانت را به دست آب كشيدن مى دانـنـد نـه فـكـرى و نـه غـصـه اى و نه مرضى و نه درد دلى و نه در خانه طبيبعى و نه شـمـاتـت دشـمنى و جنگى و جهادى و نه زنى و نه بچه اى و كسبى و زراعتى و برودت ز مهريرى و باد سامى و نه شهوتى و غضبى و نه شيطانى و نه مزاحمتى با اين همه امنيت و آسـودگـى كـه بـه آنها داده شده عبادت ناقصى را كه آن هم غذا موجب بقا آنهاست نمايش دادن و به خود باليدن كه و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك .
زهـى نادانى و چشم تنگى است كه اگر يكى از بنى آدم با آن ابتلاآت از چشم تنگى به نـمـاز شـب خـود وانمود كند و اظهار مقدسى كند، عقلا بر او خرده بگيرند و ملامت نمايند كه زهـى نـادان و خـود پـسند و خودبين كه در قبال نعمت هاى گوناگون حضرت بارى تشكر ناكرده كفران ورزى و اين عمل را به چشم آرى ، بلكه از كوه ابوقبيس بزرگتر پندارى .
تـاسـعـا، مـلائكه با آن تجرد از حجابهايى كه انسان در فهم مطالب دارد، معذلك آن قدر گيج و نفهم هستند كه كسى را كه حضرت حق خليفه خود قرار دهد البته اعجوبه روزگار و نـادره عـالم وجـود خـواهـد بـود و سـرى و جـوهـره اى در زيـر ايـن گل تيره و قوه حيوانى مستور است كه بهتر و بالاتر از ملكوت و جبروت است اقلا مشروحا نـدانسته اجمالا كه معلوم بود كه زير اين كاسه نيم كاسه اى هم هست . زيرا كه حق گتره (200) كـار و بـى مـلاك و پـسـت فـطـرت و حـيـوان صـفتى را خليفه خود قرار ندهد پس لااقـل خـوب بـود احـتـيـاطـا سـكـوت مى كردند و مبادرت به مذمت نمى كردند فان العجله من الشـيـطـان و حـزم و صـبـر مـى كـردنـد تـا چـه از پـشـت پـرده غـيـب ظـهـور مـنـد و لااقل خجالت هم نمى كشيدند از حضرت آدم كه معلم آنها و استاد گرديد اگر چه قوه منفعله در آنها نيست كه خجالت بكشند، اين هم نقص ديگرى است در ملائكه .
عـاشـرا مـعنى خليفه يعنى چه ، ما وقتى كه بچه بوديم و به مكتب خانه مى رفتيم آخوند اگـر يـكـى از شـاگـردهـا را خـليـفـه خـود قرار مى داد و مى رفت بيرون و خليفه همين كه تـعـليـمـى آخـونـد را بـه دست مى گرفت و به مسند آخوند مى نشست ما شاگردان از او در تـرس و اطـاعـت داشـتـيـم ، مـثـل ايـن كـه از آخـونـد داشـتـيـم و حـال آن كه قبل از خلافت مورد اعتنا نبود و در عرض و يا پست تر از خودمان مى دانستيم با اينكه اين خلافت مجرد جعل صرف شايد بود من غير ملاك و خصوصيت فيه .
چـون آخـونـد مـكتبى ها ممكن بود گتره كار باشند و اين درباره خداوند ممكن نيست كه بدون ملك و حكمت خلافت به كسى بدهد.
حالا ملائكه جعل خدايى را از آخوند مكتبى ها موهون تر گرفته اند و يا ما بچه هاى آدميزاد نفهميده تر از ملائكه بوديم و يا آنكه معنى خليفه آن طورى كه ما بچه ها مى فهميم نبوده و نـيـسـت ، اگـر اولى اسـت كه آن كفر است و ما هم درباره ملائكه كه عباد مكرمون هستند اين گمان را نمى بريم چنان كه آنها درباره ما بردند و بر خلاف قوله تعالى :
واجـتـنـبـوا كـثـيـرا مـن الظـن ان بـعـض الظـن اثم . و اگر دومى است پس ثبت المطلوب بـالاولويـة كـه بـچـه هـاى آدم زرنـگـتـر و فهميمتر از ملائكه باشند پس ‍ چه خواهد بود حـال بـزرگـان و ريـش سـفيدان و كلانتران . و اگر سيمى است پس روشن است بطلان او، چـون خـلافـت و نـيـابـت و وكـالت و وصـايـات و ولايـت بـه يـك مـعـنـى مستعمل هستند و يا قريب به يكديگرند بنابر آن كه ترادف در كلام نيست كما هوالحق عندى و مـعـنـى هـمـه ايـن عـنـاويـن ايـن اسـت كـه كـس ديـگـرى را جـانـشـيـن و بدل خود قرار دهد و در كليه امور به همين معنى امانت الهيت است كه عرضه داشته شده به همه موجودات زمينى و آسمانى .
فـابـيـن ان يـحـمـلنـهـا لعـدم قـوتـها و استعدادها لقبولها ذاتا و حملها الانسان لتمامية اسـتـعـدادهـا وسـعـة قـابليتها بما لايتناها فهو باستعداده و قابليته يريدان يكون الها و واجبا و لاجله كان ظلوما لنفسه و مجهولا قدرة و منزله .
از جمادى مردم و نامى شدم  
  و از نما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم  
  كى بترسم كه ز آدم كم شدم
بـار ديـگـر گـر بـمـيـرم از بـشـر  
  از مـلائك مـن بـر آرم بال و پر
بار ديگر از ملك پران شوم  
  آنچه در وهم نايد آن شوم
بار ديگر بايدم جستن ز جو  
  كل شيئى هالك الا وجهه
پس عدم گردم عدم چون ارغنون  
  گويدم انا اليه راجعون
لا يزال يتقرب الى عبدى بالنوافل حتى كنت سمعه الذى به يسمع و بصره الخ .
و چون كه خود را فانى مى كند از خود پس بر خود ظلم كرده و اين ظلم از هر عدلى بالاتر اسـت چـون در عـدل دوبـيـنـى و شركت موجود است و ان الشرك لظلم عظيم و چون باقى به بـقـاءالله است كانه از جوى سر حد امكان گذشته او شده ، فهو هى لا يموت . اقتلونى يا ثقات ان فى قتلى حيوة فى الحياة .
پـس از آنـچـه از امـير عليه السلام نقل شده از فقرات خطبه بيانيه كه بسيار انا، انا مى گويد و اوصاف و افعال الله را نسبت به خود مى دهد از خلقت زمين و آسمان ، بلكه خالق دنـيـا و آخـرت و مـالك يـوم الديـن و قـسـيـم الجـنـة و النـار و مـكـلم مـوسـى مـن الشـجـره و امـثـال ذلك بـه جا و موقع است و اگر چه (مجلسى ) به واسطه كوته نظرى و كم مـعـرفتى اشكال در آن خطبه مى نمايد، لكن در نزد كسى كه غواص بحار حقايق و طيار در فضا وسيع معارف است ابدا اشكالى ندارد، بلكه مقتضى مقام خلافتمآبى و ولايت مطلقه و نيابت سلطنت الهيه كه نص قرآن شريف است غير آن فقرات خطبه شريفه نخواهد بود كه فـرضـا آن خـطبه هم وارد نمى شد، كسى كه عقيده مند به ولايت كليه آنهاست البته عقيده اى بـه ايـن لوازم هـم بايد داشته باشد و در عقيده توحيد نيز هيچ گونه نقصى و خللى وارد نيست و وسوسه هاى آقاى مجلسى و امثال آن غير معتنابه است نزد عارف زكى و الذكى الالعمى .
و چون حضرت حق ، سلطان على الاطلاق است به خليفه او در عرف نائب السطنه گويند و تـمـام امـور سـلطـنـتـى با نايب السطنه است حتى وزراء و قشون و صاحب منصبان لشگرى چـنـان كـه در نـزد سلطان مطيع و نوكروار بايد خدمت نمايند، همچنين در نزد نائب السطنه نـيـز نـوكـروار بـاشـنـد پـس از اسـرافـيـل و عـزرايـيـل و جـبـراييل و ميكاييل كه وزير جنگ و وزير معارف و وزير ماليه و ارزاق و صاحب منصبان اين درگـاه هـسـتـنـد گـرفـتـه تا به ادنى ملكى كه در زمره قشون هست بايد نوكروار گوش اطـاعـت بـه جانب خليفه داشته باشند و بسيار ناپسند و ناسزاست كه كسى به آقاى خود دهان به ناسزا بيالايد.
اين كه گفتيم ملائكه قشون حق هستند اسما قشون هستند، بلكه حق خود متصدى امورات و نظم و نـسـق عـالم وجـود اسـت ذره اى بـا آقـايـان مـلائكـه احـتـيـاج نـدارد بـلكـه آنـان مـثـل دختران كورى مى مانند كه بايد ديگرى به دهان آنها لقمه نانى دهد، باز انسان كه چـون مـرتـبـه خلافتمآبى را داراست نان و آب خود و جماعتى از زمين بيرون مى كند و آلات جنگ و جهاد را از معادن استخراج مى كند و از برگ درختان و پشم گوسفندان ساتر عورت بسازد و هزارها خون جگر مى خورد در طريق سد احتياجات خود و عائله و جيران و خويشان و دوستان خود، بلكه از حيوانات و مواشى ، بلكه از نباتات و اشجار نيز دارايى مى كند و نـصـفـه شـبـى كـه وقـت اسـتـراحـت و عـود دادن قـواى تـحـليل رفته خود است بر مى خيزد با دستهاى پر آبله و هواى سرد وضو گرفته و در محراب عبادت و مناجات با قاضى الحاجات مثل زن بچه مرده گريه مى كند.
امـا مـعـصـوم گـريـه مى كند كه من تقصير كارم و در اين چاه طبيعت بيش از اينم ممكن نيست و مـمـكـن نـدارم كه حقت را ادا نمايم ، ما عرفناك حق معرفتك و الا احصى ثناء عليك . و اما غـيـر معصوم گريه مى كند كه معاصى از او سر زده به واسطه فوران مقتضيات آنكه در او جعل شده آنها را به خاطر مى آورد و پشيمان شده در سوز و گداز است .
و عـجـب ايـنـجاست كه همان چيزى كه ملائكه منشاء ايراد خود و افساد انسان قرار دادند همان منشاء داراى مقام خلاقتمآبى شده و موجب ترقيات فوق العاده و عشقهاى سرشار اوست كانه قـواى حـيـوانى ريشه و مايه آبخور اين شجره طيبه است كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء.
و زمـيـن و آسـمـان را پر ميوه و همه موجودات بر خوان نعمت او نشسته حتى همين ملائكه ها از ثمرات وجوديه او مستفيض هستند و حق گزارى او را ننمايند و قدر او را ندانند و حقيقت ليلة القدر اوست ، انه كان ظلوما جهولا.
ولكـن نـه چنين است ، ملائكه كه ريشه و استعدادى داشته باشند، بلكه گلهاى ميان گلدان را مـانـنـد كه مقامشان معلوم و تر و تازه بودنشان محدود است و گرفتارى هاروت و ماروت در ظرف يك ساعت كه قواى حيوانيت بر آنان مسلط گرديد نيز شاهد ماجراست .
غـرض ، آدمـيـزاد اعـجـوبـه اى اسـت كـه چنين مخلوقى به اين تمامى و سعه وجودى تا به حال نشده و نخواهد شد، كه پس از تمامى خلقت او خود را ستايش فرمود و فرمود: فتبارك الله احسن الخالقين
كـه انـسـان هـنـوز خـودش را كـامـلا نـشـنـاخـتـه تـا چـه رسـد بـه بـيـگـانـه هـا، حـتـى جـبرييل كه اين همه اسم و آوازه ها در عالم انداخته ، فهو فى الجنان الصافوره قد ذاق من حدائقنا الباكوره .
اين همه شهد و شكر كز سخنم مى ريزد  
  اجر صبرى است كز آن شاخ نباتم دادند
نـهـايـت شـيـطـان هـمان گل او را ديد و آقايان ملائكه قواى حيوانى او را، كور بودند و يا قـدشـان كـوتـاه بـود نـمـى دانـم عـلى ايـحـال نـقـصـى داشـتـنـد كـه فـقـط اسـافـل اعـضـاى بنى آدم را ديدند و حال آنكه نظر به عورت كسى ناروا و حرام است و اما سـيـنـه و سـر او را نـديـدنـد كـه از عـرش گـذشـته و تا كجا رفته و با كه نجوا و راز دل گويد و عشق ورزد و از فراق كه ترسد و ناله كند و از ناله خود هم بترسد.
گريم و ترسم كه او باور كند  
  از ترحم جور را كمتر كند
سبحان الذى اسرى بعيده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى .
مگر نشنيده اند كه جبرييلشان كه خود را طاووس الملائكه و حمام الجبروت مى داند در اين سـفـر گـفـت لو دنـوت انـمـلة لاحـتـرقـت (201) راسـت اسـت كـه هـم مـعـصـومـون بل عباده مكرون لايسبقون بالقول و هم بامره يعملون .
لكن عصمت بلا داعيه شهوت كجا و با داعيه شهوت كه در بنى آدم است كجا.
خـال مـهـرويـان سـيـاه و دانـه فـلفـل سـيـاه  
  هـر دو دل سوزند اما اين كجا و آن كجا
پس ثابت و مبرهن شد كه معارف در بنى آدم بيشتر ترقى و رواج دارد تا ملائكه و رموز و اسرار خداوند در نزد اين آدم خاكى مخزون است ، مثلى است كه در گنج خرابه است .
جـلوهـاى كـرد رخـش ديـد مـلك عـشـق نـداشـت  
  خـيـمـه در آب و گل مزرعه آدم زد
كـنـت كـنـزا مـخـفـيـا فـاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف لانه آية الكبرى و خليفة العـظـمـا و صـورة العـليـا و فـرمـود لا يـسـعـنـى ارضـى لا سـمـائى بل يسعنى قلب عبدى المؤ من .(202) گاهى انسان را مى برد به معراج و تختگاه خود بـه مـهمانى بنده اش ميآيد كه انا عند المنكسرة قلوبهم و المندرسة قبورهم (203) بـلكـه ظـاهـر مى شود هميشه اينجا است ، بلكه معلوم مى شود كه عاشق است به آدم تا آدم به او كه مجنون وار در نزد قبر ليلى معتكف است ، بلكه متحيرم كه او عاشق و آدم معشوق و يـا آدم عـاشـق و او مـعـشـوق اسـت يا خود را در آينه و مجلاى بنى آدم تمام عيار ديده عاشق و معشوق خود است ، پس آدم كيست و چيست كه هياهوى آن عالم پر كرده .
جمله معشوق است عاشق پرده اى  
  زنده معشوق است و عاشق مرده اى
اى آقـايـان مـلائكـه ! خـودش گفته اى موسى من مريض شدم چرا به عيادت من نيامدى من كه راستى راستى نمى فهمم شما هم بى رودرواسى نمى فهميد.
ميان عاشق و معشوق رمزى است  
  چه داند آن كه اشتر مى چراند
قـال النـبـى لى مـع الله حـالات انـا فـيـهـا هـو و هـو انـا، انـا انـا و هـو هـو، قال على معرفتى بالنورانية معرفة الله و قال اولاده ، لنا مع الله حالات نحن فيها هو و هو نحن و نحن نحن و هو هو.
عـفـو تـقـصـيـرات و جسارتها زبانى از آقايان ملائكه مى خواهم ما طلبه ها همين طور عادى شـده ايـم و چـون احـتـمال داشت كه از آن جواب استبدادى اجمالى حضرت حق بالكليه رفع شـبـه و ايـرادشـان نـشـده بـاشـد و اقـرارشـان از تـرس بـيـهـوده از ايـن جـهـت تفصيل مفصلى ذكر گرديده و از آقايان ملائكه معذرت مى خواهم .
و العذر عند كرام الخلق مقبول .
فصل دهم : جنگ داخلى
آلمـانـيـهـا را اگر چه طلاب نجف لقب مؤ يد الاسلامى داده بودند به واسطه طرفيت او با روس مـنـحـوس ، لكـن از جهت ديگر به حيله و دسايس ، عثمانى احمق را پس از ده ماه از جنگ ، داخـل جـنـگ نـمـودنـد و خـانـه اش را سـوخـتـنـد و اعـلان سـفـر بـذلك (كـذا) داد و طـبـل جـنـگ را در كـوچـه هـاى كـربـلا و نـجـف بـنـواخـتـنـد، چـنـان بـد هـيـبـت صـدا داشـت كـه دل ما از همان صداى خالى هم طپيدن گرفت ، فهميدم كه هيچ شجاعتى نداريم ، چون گفته شده است :
دليران نترسند ز آواز كوس  
  كه دو پاره چوب است و يك پاره پوس
لكن نه فقها همين بوده است ، چون داراى روح جنگ است و از جنگ غالب مى ترسند.
 
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page