سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)
سيد محمد حسن قوچانى
- ۱۶ -
گـفـتـم بـه آن كـشميرى كه غذا را بسيار فلفل نزنيد كه از تندى خورده
نمى شود. گفت عـلاوه بـر آن كـه اهـل بـيـت مـا كـشـمـيـرى نـيـسـتـنـد
و كـمـتـر فـلفـل اسـتـعـمـال مـى كـنـنـد، مـعـذلك حـال شـمـا مـلحـوظ
اسـت و الا كـشـمـيـرى دو سـه مـقـابـل از ايـن بـيـشـتـر فـلفـل مـى
خـورد و مـعـذالك فـلفـل خـورى هـنـدى ها را اگر ببينى خواهى گفت صد
رحمت به كشميرى . تحديد مهمانى هاى هندى ها ببه فلفل است چنان كه از
ايرانى ها به نا و برنج است . مثلا اگر در ايران تـحـديـد درجـه
اطـعـام را بـنـمـايد مى گويند فلان در اين طعام خود صد من و يا دو
خروار بـرنـج بـه آب ريـخـت و مـصـرف نـمـود، ولكـن در هـنـد مـى
گـويند صد من و يا دو خروار فلفل ، فلانى در اين مهمانى مصرف نمود.
تـعـجـب نـمـودم ، گـفتم طبيعت فلفل چون يبوست دارد و سوداوى است از
اين جهت ظاهر بشره هـنـدى هـا نـمـكـيـن و مـلاحـت دارد كـه كـانـه در
نـمـك پـرورده شـده انـد و ايـن هـم دليـل و علامت بر صدق اين كلام است
، ولكن چنانچه در ظاهر مقتضى ملاحت است در باطن هم مـقـتـضـى زيـركـى و
تـندى و تيزى ادراكات است چون منشاء ادراك سوداء صافيه است كه
يـكـاد زيـتها يضيى ء ولو لم تمسسه نار و
در هندى ها اين قضيه به عكس نتيجه داده اسـت ، چـون هر چه در آنها ديده
شده آدم هاى خرف و ساده لوح و بليد بوده اند، حتى يكى از راجـه هـاى
وارد بـر كـليـددار نجف بوده به كليددار گفته بود كه مى خواهم خيريه در
نجف بسازم كه از دروازه نجف تا مسجد حنانه كه كمتر از ربع فرسخ است ،
جسرى بسازم كه مردم از روى جسر عبور و مرور نماينده و هر چند يك روپيه
هم شود كه روپيه زياد دارم .
كـليـددار گـفـتـه بود صاحب ! در اين سرزمين آبى نيست كه محتاج به
كشيدن حسر باشد. گـفـتـه بـود چـاه مـى كنيم كه به آب برسد. و نيز يك
نفر از بزرگى از هندى ها را به چشم خودم ديدم كه زيارت آمده بود و در
صحن و بازار با پنج نفر نوكر حركت مى نمود، بـه هـيـاءت خـاصـى ، هـكذا
يك نفر شمسيه اى به روى سر آقا گرفته بود كه پرده او پـارچـه نـبـود،
بـلكـه از مـس نازكى به طور پرده شمسيه ساخته بودند و دو نفر ديگر
چـمـاق در دسـت داشـتـند نظير گرزهاى نقره كه به دست فراشهاى حكومت و
سلاطين سابق بـود. نـهـايـت آنها در جلو حكومات مى رفتند و اين دو نفر
چماق به دست از عقب سر آن هندى روان بـودنـد و يـك نفر ديگر ساعت كوچكى
به دست گرفته بود كه غالبا نظر خود را بـه خـارهاى آن ساعت دوخته بود و
يك نفر ديگر كارى نداشت الا مجرد حركت نمودن با آقا مـثـل سـايـر
نـوكرها كه چشم و گوشش متوجه آقا بود و اين پنج نفر با آقا به يك ميزان
حـركـت مى كردند از حيث اجتماع و افتراق كه نيم زرع بيش از آقا جدايى و
دورى نداشتند و مـواظـب بـودنـد كـه دورتـر نـبـاشـنـد و نـسـبـت بـه
خـودشـان هـم بـنـا داشـتند كه افتراق حاصل نشود كه عابرين ديگر ولو در
ميان بازار بود ممكن نبود از وسط آنها عبور نمايند به ميزان واحد و
هياءت وحدانى بل كشخص واحد حركت مى كردند.
از يـكـى از رفـقـاى هـنـدى كـه عـارف به حال بود از حكمت و فوايد
منظوره اين هياءت سؤ ال نـمـودم ، گـفـت آنـكه ساعت كوچكى به دست گرفته
نظر مى كند كه هر وقت خار دقيقه شمار به ربع برسد و يا به نيم و يا به
سر دسته برسد كه عدد ساعات كامله در آن وقت معلوم مى شود با انگشتان با
آن دو نفر چماق دار اشاره مى كند و مى فهماند كه ربع اسـت يـا نيم است
و ساعت چند است ، فورا آن چماق دارها با چماق مى زنند به پرده شمسيه
كـه از مـس سـاخـتـه شـده بـه اعـداد ربع و نيم ساعت كه نيم كه آقا
بفهمد ساعت چند است بدون آن كه محتاج به سؤ ال و يا نظر كردن به ساعت
باشد.
گـفـتم : اگر هوا سرد و يا آفتاب هم نباشد به واسطه ابر و شب شدن اين
شمسيه بايد روى سـر آقا گرفته شود؟ گفت بلى . ولكن در شب جايز است كه
نوكر روى سر خودش هـم بگيرد. گفتم اگر مجلسى آقا نشسته باشد، آيا شمسيه
باز روى سرش گرفته مى شـود و آن چـمـاق دارهـا و آن ساعت دار بايد حاضر
باشند و بر فرض حضور سر پا مى ايـسـتـنـد يـا مـى نـشينند. و بر فرض
نشستن جلو آقا مى نشينند و يا در عقب سر آقا و همه
فروض مما يضحك به الثكلى (كذا).(146)
گفت : نه ، به اين شورى هم نيست ، در مجالس به ساعت پشت دست خود نگاه
مى كنند ولكن در مجالس اگر بادى در شكم شان پيدا شود رها مى كنند و اگر
صدا بكند فورا عذر مى خـواهـنـد، كه فرنگى گفته باد در شكم بماند ضرر
مى زند، ديگران جهت قبولى عذر او بـايـد بـگويند راحت باشد و اعتذار
دليل است كه هنوز قبح او را استشمام مى كنند، و عادت فرنگيان هنوز رسوخ
نكرده .
گـفـتـم : از اين حماقت بالاتر نيست كه انسان پنج نفر آدم را مواجب و
وظيفه بدهد، محض آن كه ساعت را بفهمد و به پشت دست خود نگاه نكند، آن
هندى به پرش خورد، گفت بزرگان ايـران شـمـا كـه عـوض پـنـج نفر بيست
نفر، بلكه زيادتر بدون فايده عقب سر خود مى انـدازد و حـركـت مـى
كـنـنـد و بدون شغل و كارى ، باز هندى ها كه شغلى و كارى به آنها ارجاع
مى كنند.
گـفـتـم : بـسـا بـيـكـاريـى كـه فـضـيـلت دارد بـه هـزار درجـه بـر
ايـن طـور مـشـاغـل احـمـقـانـه و اقـوى دليل بر ساده لوحى و بلاهت
هندى ها همان بقاء انگليس است در سـالهـاى مـتـمـادى در مـمـالك
آنـهـا كـه در هـر جـايى از مستعمراتشان بعد از گرفتن چهار صباحى بيش
زيست نتوانستند نمود، نگاه كن به خاك آمريكا و استراليا و مصر و غيره ،
الا در مـمـالك هند و مقدارى از آفريقا كه هنوز از حماقتشان پس از همه
سالها به ساز آنها مى رقصند.
شـنـيـدم در شـورش سـابـق هـنـدى هـا، و كشتن هزار انگليسى را كشتى هاى
جنگى انگليس در سـواحـل هـنـد حـاضـر شـد بـا قـورخـانـه ، هـنـدى هـا
از سـاحـل بـا سـنـگ و چـوب حاضر به دفاع شدند، انگليس گفت اگر تسليم
نشويد با اين توپها عمارت شما را ويران كنم هنديها انكار داشتند قدرت
انگليس را بر خرابى عمارات مـحـكـم خـود. تلى از ميان آب سر بيرون
نموده توپها را بر آن كوه خالى نموده به پنج دقيقه كوه معدوم و به آب
غرق گرديد.
هـندى ها اقرار و سر تسليم پيش آوردند و چنان دوز و كلك بر آن ساده
لوحان زده كه بعد از اين كمر راست نخواهند كرد و دولت و پول دارى هندى
ها نيز كاشف از بلاهت آنهاست چون خدا فرموده كه ماليه دنيا را به بى
عقلها مى دهم كه تا عاقلان و زيركان بدانند كه غنا و ثـروت نـه بـه
حـيـله و شـيـطـنـت و نـه بـه عـلم و حـكـمـت اسـت و بـالجـمـله فلفل
خورى هندى ها با اين سادگى و بى شعورى جاى تعجب است .
در روز هـفـدهـم مـاه مـبـارك در صـحـن ابـى الفـضـل نـشـسـتـه
زانـوهـا را بـه بغل گرفته ، پدر و مادر جعلى پيدا شدند.
گـفـتـم : جـنـاب شـيـخ شـكـم سير از گرسنه خبر ندارد و تا كى من در
مدرسه تنها و جهت افـطـار و سـحر به دست و پا باشم ؟ گفتند چه شده ،
گفتم شما جهت چه به كربلا آمده ايد و من چرا آمده ام ؟ مگر زيارتى
مخصوصه بوده .
گـفـتـنـد: مـا مـشـغـوليـم ، خانه خوبى براى شما پانزده روز اجاره
كرده ايم كه دو حجره بـزرگ فـوقـانـى دارد، يـك حـجـره كه بسيار نظيف و
پاكيزه و با نقش و نگار و قالى و دوشك و متكاى اعلا فرش نموده ايم ،
براى شما مهياست و حجره ديگر را كه نقش و نگارى نـدارد، فـرش و لحـاف
كـهنه اى انداخته ايم مال ما دو نفر با زن و بچه مان است و آنها هم
كارشان تمام است ، نهايت منتظريم شبهاى احيا بگذرد تا بيست و سوم بايد
صبر نمود.
گـفـتـم : يـك سـاعـت صـبـر نخواهم كرد هم امشب كه هيجدهم است بايد من
بر آن حجره اى كه براى من مهيا شده وارد شوم عروس را ببينم .
گفت : شبهاى احيا خوب نيست .
گـفـتـم : تـعجيل من نه براى عيش و عشرت است كه با تشيع من مناسب
نباشد، بلكه براى ايـن است كه بدانم چه به ريش ماليده شده و از دغدغه
جهالت خلاص شوم و جواب على و اولادش با خودم كه آنها خرده نگيرند.
آنـهـا بـرخـاسـتند و گفتند ما مى رويم براى انجام اين كار و شما در
مدرسه افطار كنيد و نـمـاز بـخوانيد و ساعت دو در همين نقطه بيا و
بنشين كه ما بياييم تو را ببريم به حجله خانه ، گفتم : حلت البركة حالا
شديد آدم حسابى .
شـب آمدند ما را بردند در حالى كه يكى از دو نفر فانوس مى كشيد و ديگرى
هم در عرض مـن راه مـى پـيـمـود، مـن هم در زير عرق خجالت اشك ريزان از
بى كسى خودم و ديار غربت وارد حجره شديم ، زن يكى از دو شيخ كه محرم
بود پاهاى ما شسته و به اطراف پاشيده و مـا دو ركـعت نماز خوانده و دعا
نموده كه : اللهم الف بينى و بينها كما الفت بين
آدم و حوا.(147)
و يك ليره به مخدره داده و چادر را از سرش كشيدم .
هـمـان شـب اول تـا سـحـر، از شب عروسى مادرمان گرفتيم تاريخ و سرگذشت
خودمان را بـراى يـكـديگر بيان و گفتگو نموديم كه دو زن شيخين كه در
پشت در خانه على الرسم تـا سـحـر مـشـغـول بـه اسـتـراق سـمـع بـودنـد،
گـفـتـه بـودنـد كـه ايـنـهـا مـثـل دو آشـنـايـى كـه زمـان مـديـدى
دور از يـكـديـگـر افـتـاده ، راز دل مـى كـردنـد. تـا بـيـسـت و سـوم
دست تصرف دراز نشد احتراما براى شهادت ولى الله عليه السلام .
و ديـگـر آن كـه در مـطـالعـه مـقـتـضـيـات دوسـتـى و الفـت جـدا مشغول
بودم از محاسن گفتار و رفتار و ديدار و اخلاق و ضماير و اشارات على
الخصوص ذاتى و طبيعى آن كه در آن وقت مستور در پس پرده اى به خود
بنديهاست و به دقت معلوم گردد. و در اين چند روز مطالعه گرديد محبت از
طرفين و تناسب ذاتين و انعقاد الرواج بن الزوجين .
بعد از آن ، نعم الهى را ياد و تكرار نمودم كه بدن نظيف و لباس از سر
تا قدم جديد و پولهاى صفراء و بيضاء در كيسه پر و در وقت افطار چايى
فرد اعلا و نان خشك روغنى و اقـسـام افـطـارى از كـبـاب و حـلوا و
فـرنـى و آشـهـا مـوجـود، حجره و فرشها و اثاثيه مـكـمل و نظيف و سحرها
پلو و خورش ساخته و پرداخته بدون اينكه دستمان به آب سرد و گـرم زده
بـشـود، تـن سـالم ، بـه محبوب واصل ، سنت پيامبر صلى الله عليه و آله
بجا آورده ، دل فـرحـنـاك ، چـشـم روشـن و مـتـصـل بـه شـكـرانـه ايـن
نـعـم الهـى كـه تـا بـه حـال نـديـده و نـشـنـيـده رطـب اللسان بودم .
آن ايام مبارك كه هر روزى بر صائم سالى گذرد بر من تا آخر ماه به
دقايقى بيش نمود ننمود.
بعد از ماه مبارك با پدر و مادر جعلى و متعلقين و اثاثيه بار نموده رو
به طويرج حركت نـمـوديـم و از راه آب بـه نـجـف رفـتـيـم ، دو مـاه در
مـنـزل پـدر جـعـلى در يـك حـجـره اى مـنـزل نـمـوديـم ، در مـاه اول
مـهـمـانـى هـاى بـزرگـى از رفقاى نجف و آشنايان جديد كربلا نموديم آخر
ماه حساب مـخـارج يـك مـاهه خود را نموده ديدم با اين ارزانى برنج و
روغن و اشياء ديگر شش ليره خـرج شـده ، دود از نـهـاد ما بيرون شد با
اين كه سى ليره عين موجود در دست بود چرتم پاره شد، چون ابرهايى كه
ليره بر من باريد كم كم متفرق شده بود. و الارض
قفر و السماء مصيحيه .(148)
بـديـهـى اسـت كـه ايـن سى ليره موجود به اين قايده مصارف پنج ماه است
. سر به جيب تـفـكـر فـرو بـرده بـه واديهاى حيرت و راه هاى مسدود در
حركت و ساير بودم كه بعد از پـنـج ماه و تمامى ليره ها در اين بيابان
قفر و وادى غير ذى زرع چه كنم ، البته يكى از دو كـار واقـع خـواهـد
شـد، يـا ديـوانـه و تـلف مـى شـوم و يـا آن كـه عـيال حسب الشرط از من
طلاق خواهد گرفت و آن نيز مساوى با مردن است و توقع از حبيب و غـيـر
حـبـيب كه تا آخر عمر ما را مثل پروارى نگهدارد، توقعى است بيجا و طمعى
است خام ، چـون مـحـبـوبـيـت مـقـتـضـى نـاز اسـت و نـاز حـبـيـب
كـشـيـدن در صـورت تـجـرد بـسـيـار سـهـل و آسـان اسـت و امـا حـالا
كـه پـايـبـنـد ايـن علاقه كذايى شده ام كه :
همها علفها و تغمغمها و لا تعرف غير نفسها(149)
كى و كجا صبر و بردبارى توان نمود، آخوند راسـت مـى گـفته است كه طلاب
نجف خود شوهر لازم دارند و نمى توانند براى غير شوهر گـردنـد.
قـال النـبـى صـلى الله عـليـه و آله هـلاك
الرجل بيد زوجة فى آخرالزمان .(150)
و مـن ايـن دخـتـر را در صـبـر و فـقـر و نـادارى نـشـناختم ، چون مورد
امتحان هنوز نرسيده و بديهى است كه در بين زنها نوعا هم چشمى زياد است
و به فقر و فلاكت شوهرها يكديگر را سـرزنـش كـنـنـد و بـه غـنـا و ثروت
و عزت اشتهار آنان افتخار كنند، چون دنياويت زن غلبه دارد و حريص است
بر تحصيل شش دانگ دنيا كه در اين آيه مندرج است :
و مـا الحـيـوة الدنـيـا و لهـو و زيـنـة و
تـفـاخـر و تـكـاثـر فـى الاموال و الاولاد.
و من در حجره تنها غرق اين خيالات گوناگون كه دسته دسته به صورت موحشه
هائله از متخيله من مى گذشت كه رنگ را تيره و كالبد را تكان مى داد.
نـاگـهان عيال از در درآمد مرا متفكر و پريشان حال ديد، گفت در چه فكرى
و چرا وحشت زده هستى ؟ خواستم اظهار نكنم كه مرد مى خواهد نواقص خود
را حتى الامكان از عروس تازه اش پنهان دارد، ديدم از كار و بار و
خيالاتى كه داشت منصرف شده آمد نشست كه خيالاتى تو را گـرفـتـه دارد،
بـايـد البـتـه به من بگويى ، من نه از آن زنهايى هستم كه اسرار را
پوشيده بايد داشت ، اگر نقصى و تقصيرى از ناحيه من وقوع داشته بگو كه
جبران كنم و ياد گرد آن نگردم چون عالما و عامدا تقصيرى در خود نمى
بينم و اگر از جانب روزگار نابه كار ناسازگار صورت گرفته با آن كه اين
عادت را از قديم داشته و توقع غير از اين از او نبايد داشت ، آن را هم
بگو كه در رفع آن معين تو باشم و يا در غصه و حزن شـريك تو گردم ، زن
خواستن مردها و شوهر گرفتن زنها نه فقط براى عيش و عشرت و دفـع شـهـوات
اسـت ، بـلكـه عـمـده چـيـزهـاى ديـگـر در نـظـر اسـت ، حـصـول انـس و
سـكـون نـفـس و دفـع وحشت انفراد است كه يدالله
مع الجماعه و الرهبانية بـدعـة و تـكـثـيـر الامـه افـتـخـار النـبـوه
فـى المـحـشر و الحوض الكوثر و غير ذلك مما يـطـول ذكـرهـا و لا
يـحـصـى ثـمـرهـا و سـوف يـظـهـر بـعـد ذلك اثـرهـا، فقل اى شيئى فى
روعك قد دهاك و ابلاك فانا قيد طوعك و موضع نجواك و شكواك .
گـفـتـم : حـبيبه من تو به اين نطق براق و درفشانى خود ابرهاى سياه
متراكم را پراكنده نـمـودى و هـواى دل مـرا صـاف و روشـن سـاخـتـى ،
انـدوهـى نـمـانـد كـه تـو را دخيل آن كنم و اگر هم بود حيف است كه ترا
شريك آن سازم .
گـفـت : اگـر رفـتـه و يـا بـاقـى اسـت كه بايد بگويى و الا مرا در غصه
و پيچ و تاب گـذاشـته اى ، چون احتمال كلى مى رود كه سبب آن از ناحيه
من بوده و اگر نگويى بر من ظـلم كـرده اى كـه از روى جـهـالت ثـانـيـا
و ثـالثـا بـه او عـود خـواهـم نـمـود و دل تـو را بـر خـود چركين
خواهم ساخت من غير علم و اين خود ظلمى است فاحش كه بر من روا داشـتـه
اى ، چـون بـالاخـره وفـاق و اتـفـاق در ايـن صـورت بـه نـفـاق و فـراق
مبدل گردد.
تا توانى مى گريزى از فراق |
|
|
ابغض الاشياء عندى الطلاق |
و چشمهاى خود پر اشك نمود.
گـفـتـم : مـن از نـاحيه تو به جز خوبى و تاءدب و محبت و موافقت چيزى
نديده ام ، لكن از نـاسـازگـارى روزگـار غـدار در وحـشـتـم ، چـون تـا
بـه حـال تـنـهـا بـودم وحـشـت نـداشـتـم ، بـلكـه شـجـاعت و سلطنت
داشته ام حالا كه خداى كوچك مـثـل تـويـى شـده ام و بنده محبوب و فرمان
بردار من شده اى ، ولكن من خداى فقير و عاجز تـو، كـه هـيچ فايده اى
ندارم و هيچ كارى از دستم بر نيايد و اين ليره هاى عديده اى كه بـر ما
در اين قضيه ميمون مبارك ريزش نمود برقى بود كه جستن كرد و خنده اى
بود از روزگـار كه غالبا عبوسا قمطريرا است و البته بر اين صورت نادره
نخواهد ايستاد، و صـورت زشـت و وحـشـتـنـاك خود را نمايان خواهد نمود و
من از اين صورت خياليه آن فعلا ترسانم چه رسد به وقوع يافتن و صورت
خارجى به خود گرفتن .
گـفـت : بـه حـكـم ان الشـيـطـان يـعدكم الفقر و
كريمه ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله ، اين خيالات از
وسواس خناس است .
و هو الذى يوسوس من الجنة و الناس . و
بنده خدا هميشه بايد حسن ظن به خالق خود داشته باشد و بدگمانى را به
دور اندازد كه فرموده است انا عند ظن عبدى المؤ من .
مـثـلى اسـت مـعـروف هـر آن كـه دنـدان دهد نان دهد، هر كه ستر عورت
واجب كند ساتر دهد و اسـبـاب حصول آن مهيا كند و آن كه ترغيب به نكاح و
رواج نمايد معاش دهد، نه در دستگاه حـق كـار عـبـثى يافت شود و نه
تكليف مالايطاق . و تو اسم روزگار و ناسازگارى او را مـى بـرى و از او
در تـرسى ، اين منافى مقام توكل و توحيد است . روزگار چه مقامى دارد كه
در قبال تقديرات خداى مهربان پيشانى سندان كند.
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى |
|
|
نبرد رگى تا نخواهد خداى |
بـنـده حـق بايد بيم از او و اميد به او داشته باشد و بس و الا موحد
نخواهد بود و مشرك ، بـنـده خـدا نـيـسـت و ايـن مـعـانـى را تـو از
مـن بهتر من دانى محض تذكر عرض كردم ، عفو فرماييد.
يـك مـرتـبـه رگ غـيـرت عـلم و مـقـام جـبـروتـى مـن حـركـت نـمـوده و
سـلطـان الرجال قوامون على انساء نيز ضميمه گشته گفتم بلى بهتر از تو
مى دانم ، چون دانستن مـن بـه مـرتـبـه حـقـى اليـقـيـن كـه مـرتـبـه
اسـتـدلال و بـراهـيـن يـقـيـنـيـه اسـت هـم مـشـكـل است رسيده باشى ،
بلكه تسمعاتى است كه از وعاظ و آن پيشنماز ساده لوح هندى كه همسايه شما
بوده شنيده اى و مقام خطابه ، مفيد ظن است نه علم ، و معذلك اين متاع
كاسد خود را در بازار ما نمايش دادن از ناشناسايى مقام ماست .
اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
|
|
|
عرض خود مى برى و زحمت ما مى دادى |
غـرض مـن تـرس از روزگـار نـسـبـت بـه تـو كـه تـا بـه حـال بـچه عزيز
دانه پدر و مادر بوده اى كه آن چه خواسته اى داده اند و يا به نصايح
تـسـليـه ات داده اند، سردى و گرمى دنيا را نچشيده اى و به سر بالايى و
سراشيبى او نـدويـده اى و تـلخـى صـبـر را نـچـشـيـده اى و بـه مـقـام
تـوكـل نـرسـيده اى ، گوشواره و چورى و سركيسى طلادارى و لباس هاى حرير
و الوان پـوشـيـده اى و خـوراكـهـاى خوب خورده اى و بر روى دوشكهاى نرم
خوابيده اى ، هنوز با پـيـراهـن چرك نازكى روى حصير نخوابيده اى و
پهلوها از حصير نقش نبسته و نان خشكيده را بـا آب قـراح نـكـرده اى و
بـى شام و ناهار نمانده اى ، هنوز عزيزهاى خود را كه طلا و جهازيه ات
باشند و البسه حرير و چادر افتخاريه ات باشد فداى شكم خود و من نكرده
اى و ايـن بـليـات و نـاگواريها در جلو راه من و تو موجود است ولو
دائمى نباشد، غالبى خـواهـد بـود و تو مثل من در بلا طاقت ندارى ، چون
من بارها خوش خوشك و قدم زنان تا در دروازه مـرگ رفـتـه و بـرگـشـتـه
ام و تـو كـه زن مـن شـده اى يـا بـه خـيـال آن كـه راحـتـى تـو در اين
بيشتر است و الآن خلاف مقصود على الظاهر صورت خواهد گـرفت و يا با ترقه
اين ناگوارى ها بوده و الآن تازه مسافرى و تازه مسافر با دائم السـفـر
هـم عـدل و هـم تـرازو نـبـاشـد و در صـبـر و بـردبـارى هم جوخ نگردد و
اگر هم عـدل و هـم تـرازو نباشد و در صبر و بردبارى هم جوخ نگردد و اگر
هم صبر بورزى و طـاقت بياورى بر من سخت گذرد و راضى نگردم كه تو را به
سختى و تنگى انداخته ام ، تـو الآن در اول قـدم راه صـبـرى و مـن از
صـبـر گـذشـتـه و از شـهـر و قـصـبـه توكل هم گذشته و از پايتخت رضا هم
بيرون رفته متوجه مقام تسليم هستم .
چرخ بر من ستيزه نتواند |
|
|
چون كه زير و من بالايم |
بـچـه ، تـو مـرا مـتـذكر سازى با اين عقل و عنق منكسره ات و معذرت
خواهى كه اين خود عذر بدتر از گناه است .
ديـدم بـا حـالت عـصـبـانـى و جـوشـش خـون بـه ظـاهـر بـشـره ـ كـه
دليـل اسـتيلاى غضب است ـ گفت جسارتى و بى ادبى نسبت به شما سر زده
مقامات شما را نـشـنـاخـتـه و البـتـه جـاهل ، معذور و قلم از او مرفوع
است ولكن وحشت و خوف تو بر تلخ گـذشـتـن بـر مـن در خـانـه و زير دست
تو اگر چه مقام منزه و مقدسى است ، چون كاشف از كـثـرت مـحـبـت و مرحمت
است با اين ذره بى مقدار، اما ناشى است از ناشناسايى مرا و حق هم داريم
، چون هر دو تازه آشنا شده ايم .
بـدان كـه در بـين زنها معروف است كه در دو وقت به آنچه در دلشان افتاد
از حب و بغض شـوهـر نـظـر نـمـايـنـد و آن دليـل عـاقـبـت اسـت ، يـك
وقـت سـاعـت عـقـد و يـك وقـت سـاعـت اول ديـدن يـكـديـگـر را در شـب
عروسى و من در اين دو ساعت كه به منزله عالم تقدير با عالم وجود است در
مطابقه ، بلكه به منزله عالم ذر است با عالم حشر، و مطابقه مبداء با
مـعـاد اسـت و آن مـجـمـل ايـن مـبـين است و اين شرح آن متن است تو را
دوست داشتم و از آن ساعت اول تـفـاءل زدم و شرح مفصل آيه را تلاوت
نمودم كه دوستى پايدار است و به پايدارى دوستى دردها دوا گردد و
ناگواريها گوارا گردد، چنان كه به واسطه بغض و نفاق بين زوجين با وجود
اسباب عزت ، ذلت رخ دهد و با وجود ثروت فلاكت صورت بندد و گوارا
نـاگـوار شـود، شـيـريـنى ها تلخ ، و بالعكس به واسطه محبت و اتحاد بين
زوجين ذلت ، عـزت شـود، فـلاكـت ثـروت گـردد، نـاخـوشـى بـه خـوشـى
مـبـدل كـنـد، كـيـمـايـى اسـت كـه بـه هـر چـه رسـد طـلا كـنـد، تبديل
سيئات به حسنات نمايد.
حـال كـه دوسـتـى و اتـحـاد و يـگـانـگى كه تا آخر پايدار خواهد بود من
و تويى نماند، مـال مـن از تـو اسـت و از تـو از مـن اسـت و البـتـه
هـيـچـكـس در مـال خـود و خانه خود خيانت نكند، بلكه در حفظ آن بكوشد و
زنها نوعا و بنده خصوصا در عـلم مـعـاش يـد طـولانـى دارم ، چـيـز
انـدك را زيـاد ارائه دهـم و از بـى مـايه مايه دار به عـمـل آورم و
بـه يـك ليـره در هـر مـاهـى عـيـش تـو را عـيـش سـلاطـيـن كـنـم ،
تـو خيال نكن كه مصارف تو بعد از اين هم مثل گذشته است ، چون در گذشته
ميهمانى صورت گرفت و لازم هم بود و از طرف ديگر فى الجمله دست اسراف و
تبذير را نيز دراز نمودم به خيال آن كه رسم خانه طلاب همين طور است و
بالجمله هيچ غصه و اندوه به خود راه مده كـه مـدير خانه تو دوست توست و
بركات از ناحيه او است و او هم مهربان به تو است و تـو در مـيـان ايـن
دو دوست به ضيق خناق نخواهى افتاد، بلكه به خوشى زندگى خواهيم نمود،
فطب نفسا و قرعينا و كن من الشاكرين .
و بـر فـرض پـيـشـامـدهـاى نـاگـوار، مـن هـم آن طـور نـيـسـتـم كـه
تـو خيال كرده اى ولو گرسنه و برهنه نمانده ام ، لكن عادات طاريه و
ملكات حاصله از تكرر عـمـال نـدارم و اهـمـيـتـى هـم بـه آنـهـا
نـبـايـد داد، چـون قبل از رسوخ كشجرة خبيثه
اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار بلكه اهم و عمده اخلاق
كـريمه از قناعت و صبر و غنا و عزت نفس و غيرها آن ذاتيات آنهاست كه بى
تكرار و بى ورزشـهـاى ريـاضـيـه از بـراى انـسان حاصل
كشجره طيبه اصلها و فرعها فى السماء تـوتـى
اكـلهـا كـل حـيـن بـاذن ربها و سر ذلك كلها و روحها و مفتاح فتوحاتها
ما ذكرت من حـصـول العـشـق الطاهر و المحبة الخالصه و هى بحمدلله حاصله
فى البين بحيث لا يكاد يـبـيـن و تـلك النـعـمـة الجـسـيـمـة تـنـعـم
كـل نـقـمـة و تـسـهـل كل مشكلة و تهون كل بليه فطب نفسا و قر عينا و
كن من الشاكرين .
گـفـت : بـه هـر درجـه كـه مـى خـواهـى در امـر خـوراكـى معمول دارم .
گفتم : كما فى السابق معمول دار، هر شب برنج طبخ كن و روزها هم گوشت به
هر نحوى كـه مـيـل دارى ، هـيـچ تـفاوت از پيش مده . در اين ماه دوم
چون مهمانى ها عمده نبود حساب شد مـصـرف خوراكى بيش از دو ليره و نيم
نشد، چون برنج كه عمده مخارج بود وزنه او كه بيست و چهار حقه و هر حقه
به سنگ تبريز يك من و هفده سير بود، پنج تومان بود. يعنى بـرنـج
مـتـوسـط خوب قريب سى و پنج من تبريز به پنج تومان بود. فهميدم كه ماهى
بـه يـك ليـره ، بـلكـه كـمـتـر هـم بـه خـوبـى گـذران مـى شـود
نـمـود. خـوشـحـال شـده مـنـزلى كـه پـنـج حجره و دو سرداب متعارفى
داشت در محله خويش نزديك مـدرسـه بـزرگ آخـونـد كـه در آنـجـا حـجره
داشتيم اجاره نموديم دو ساله به هشت ليره و مـنـتـقـل شـديـم بـه
آنـجـا و از هـمـه جـهـت بـه خـوشـى و تـام و تـمـام و بـه آسـودگـى
كامل مشغول فقه آخوند و درس و بحث با طلاب شدم .
فصل هفتم : آوازه مشروطيت در ايران
در ايـن زمان كه سنه هزار و سيصد و بيست
و پنج بود آوازه مشروطه شدن ايران و هياهوى آن در نـجـف بـلنـد بود.
بلى در برهه اى از زمان حضرت حق سنگ محكى و مايه امتحانى در مـيـان
مـسـلمـانـان ايـجـاد نمايد، ليهلك من هلك عن
بينه و يحيى من حى بينه و ليميز الله الخبيث من الطيب .
و از زمـان غـيـبـت كـبـرى ، شـيـعه اثنى عشرى كه خود را ناجى مى دانند
امتحان عمومى نشده بودند همچو سر بسته همه خوب بودند، يكى از رفقا مرا
ديد كه مدتى است از ميان رفقا كـشـيـده شده نه به مشروطه كار دارى و نه
به استبداد يعنى چه ؟ تو كه از عشاق آخوند بـودى ، گـفـتـم حـالا هم
هستم اما حرف اولت را نفهميدم مگر با مشروطه و استبداد بايد چه كرد كه
من نكرده ام ؟
گـفـت : هـيـچ شـنـيـده اى كـه مـشـروطـه هـم دو قـسـمـت شـده
دمـوكـرات و اعتدال .
گفتم : بلى شنيده ام ... البته معلوم است كه ديانت اسلام به جمهوريت
انسب و اقرب است و هـمـچـنـيـن با سلطنت مشروطه نسبت به هر فردى از
افراد بشر در او جوهرى عقلانى است و شـرع اسـلام او را آزاد خـواسـتـه
كـه سـلطـانـى اسـت عـادل ، ظـلم روا نـدارد و قـبـيـح مـرتكب نشود،
بلكه به جوهر ذاتش طالب معارف و اخلاق كـريـمـه و اعـمـال حـسـنه است
و از اين جهت او را آزاد كرده است و جوهر ديگرى است كه نفس حـيـوانـى
اسـت و در ديـن انـسانى سلطانى است ظالم و سفاك و متكبر و مستبد و
شهوتران و شـريـعـت او را مقيد و مشروط خواسته است به آراء عقليه و
قوانين حسنه شرعيه كه از آنها نبايد تخطى كند و به هواى خود نبايد
رفتار نمايد كه هميشه در قيد اسارت احكام عقليه و شرعيه اسير و محبوس
به حبس نظر است ، پس ديانت اسلام تاءسيس سلطنت مشروطه اى اسـت در وجـود
هـر فـردى از افـراد بـشـر و حـقـيـقـت اوسـت . پـس اسـم حريت و آزادى
براى عـقـل اسـت و قـلم و زبـان از آن جهتى كه بيان اظهار مداركات عقلى
را نمايند نيز بايد آزاد بـاشـنـد تـا آن كـه تـعـليـم و ارشـاد جـاهـل
و هـدايـت گـمـراه بـه عمل آيد و اسم مشروطه براى نفس حيوانى است كه
آزادى براى او موجب فساد و سفك دماء و بـالاخـره مـوجـب خـرابـى دنـيـا
و آخـرت و هـلاكـت خـود اسـت و نـبـايـد آزاد بـاشد، بلكه در اعـمـال
خـود مـقـيـد به حكم عقل و شرع باشد و از نتايج عظيمه اين اشتراط و
حريت ارتفاع العـنـاد و النـفاق و حصول الاتحاد و الاتفاق است .
ولو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم
، يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى
و ادخلى جنتى .
و اگـر بـا تدبير به آيات قرآنى نظر نمايى و به مندوبات خدا نظر عبرت و
استفاده نـمـايى ببينى مصالح دنيويه و درجات و ترقيات اخرويه منظور نظر
فيض اثر مدير و مـعـمـار دنيا و آخرت است و اين اشتراط و حريت كه مقصود
خاتم الانبياء و حقيقت ديانت اسلام است در بنى آدم كه حب دنيا و
شهوترانى در او مستحكم و راسخ است ظهور ننمايد الا نادرى و بـعـض
امـزجـه منزويه و ظهور نوعى با استبداد و بربريت و توحش است ولو به اسم
الاشـتـراط و الحريت و لاكن نبايد ماءيوس و خاموش نشست كه حتى الامكان
امر به معروف و نـهـى از مـنـكـر واجـب اسـت ولو تـاءثـيـرش نـادر و
قـليـل بـاشـد، و قليل من عبادى الشكور.
فرمود يا على اگر يك نفر به واسطه تو هدايت شود بهتر است از انفاق و
تصديق آنچه آفتاب بر او بتابد از نقود و جواهر و اگر روحيات اسلام و
سياسات آن به جريان افتد و موازين عدل و داد در معاملات در محل هاى خود
منصوب و بر پا گردد و در غير منصوصات شـرع بـه مـقتضاى وقت بعد المشورة
معمول گردد بهتر از اين چه مى شود سنت مسنوته و طريقه ماءمونة .
ولكـن مـا تـفـوه بـه الافـواه و تدور به الالسن
دورا و تمور مورا مشوب بالا غراض و مـخـلوط بالامراض لا يطلع صافيه و
لا ينبع من منابع تقية طاهرة فيخشى ان يكون و بالا عليهم فى الدنيا و
الآخرة .(151)
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
|
|
|
كلاه دارى و آيين قيصرى داند |
نـه هـر كـه مـشـروطـه خـواه شد حقيقت باشد و غلبه با مستبدين و
خودپرستان است و ان شـيـاطـيـنـهـم عـلى
الاحـرار لبالمرصاد و اگر از همه جهات دستشان از معارضه كوتاه
گـرديـد اول پـيشقدم در اين حوزه و گل سرخ در اين روضه همان شياطين
خواهند بود و به اسـم مـشـروطـيـت و حـريت ظلمها و شهوترانيها خود را
رواج دهند، چنانكه بنى اميه در صدر اول نـسـبـت به اسلام كردند و گفته
شد قتل حسين بن على بسيف جده يعنى بر حسب
آن دستورى كه فرموده است من خرج على امامه زمانه
فدمه هدر چنان كه ابن زياد از علماء وقت خود به اين طور فتوى
گرفت .
و ايـن كار بزرگى است كه فلك به عهده آخوند انداخته و عباى سنگينى است
كه به قامت او دوخته ، بلكه لباس پيغمبرى است
لكل نبى حواريون و انا من حوارى الآخوند فلى ما له و على ما عليه و لا
حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم .
شـيـخ گـفـت : حـال كـه تـو از حـواريين آخوندى ، آخوند مشروطه اعتدالى
است نه انقلاب و دموكراتيك و ظاهر بيان شما الميل الى الدموكرات .
گـفـتـم : آقـاى آخـونـد اجـل شـانـا از اين است كه در حقوق مدينه
تقديم اشراف نمايد و حق رنـجـبـر و كـارگـر را ضايع نمايد و اعتصاب
نمايد مع تو غله فى العلم و الفقاهه و تحققه
بالحكمة و النباهه . نعم قيل من مرامات تلك الطائفه التفكيك بين القوة
القضائيه و الروحـانـيـه فـانـكـره دام ظـله لكـونـه بـمـعـزل عـن
الحـق و مـرصـى بـعـيـد و نـحـن اهـل المـعـنـى غـيـر مـقـيـديـن
بـالاسـامـى و الافـاظ المـسـتـحـدثـه بل قيد طوع كريمة انما المؤ منون
اخوة و المواسات و المساوات من لوازم الاخوة و نحن شيعة عـلى امـيـر
البـررة عـلى انـفـسـهـم ولو كـان بـهـم خـصـاصـة و الذى قال لا افسد
نفسى باصلاح الناس .
يك ـ دو قرائت خانه تشكيل شد در نجف كه مجموع كتب علميه و روزنامه جات
و مجلات بود و من كه بى كتاب و علف خودرو بيابانى بودم در مدرسه در آن
كتابخانه و يا قرائت خانه پـلاس بـودم و روزنـامـه هـا و مجلات را نيز
بى نصيب نمى گذاشتم و طلاب و فضلاء و بـى عـلاقـه هـاى بـه دنيا و
زيركان و با ذوقها و بواطن صافيه مشروطه خواه بودند و بـه دور آخـونـد
طـواف مـى كـردنـد و الذيـن فـى قلوبهم مرض با
امراض و زادهم الله مرضا خود پرست و مستبد بودند
يحومون حوم مركز الاستبداد و يسجدون لرب نوعهم و
جامع جمعهم يوم التناد.
رك رك است اين آب شيرين آب شور |
|
|
در
خلائق مى رود تا نفخ صور |
نوريان مر نوريان را طالبند |
|
|
ناريان مر ناريان را جاذبند |
و بـعـضـى از مـسـتـبـديـن مـعـمـم كـه از خـر مـقدسين و مدلسين بودند
شيطنتها و سياستها و پـوليـكـاتـى بـر ضـد مـشـروطـيـيـن مـعـمـول مـى
داشـتـنـد كـه مـال و جـان و عـرض و آبـروى بـيـچـارگـان را در مـخاطره
انداخته بودند و از هيچ تهمت و بـهـتان و نسبت بابيت و ارتداد فروگذار
نمى كردند و به آقاى آخوند نسبت مى دادند كه اصـلا فـرنگى است و ختنه
نشده است و قرنطينه هاى عراق كه موجب بس اذيت و آزار بلكه هـلاكـت زوار
شده است به امر آخوند گذاشته شده است و از اتهامات به نوع آخوندها يكى
آن كه اينها بابى شده اند...
و ايـن اشـتـهـار فقط در نجف نبود، بلكه به تمام عراق و عشاير مى رسيد
به حدى كه از اعـراب بـاديـه طـلاب در اذيـت و آزار بودند و در خود نجف
نيز ماءمون نبودند و به طورى سـخت شد در بيرون ها كه طلاب يك سال به
زيارت كربلا نرفتند و به كوفه جهت هوا خورى و يا بيتوته در كوفه و سهله
نتوانستند از خوف جان بروند و در چهار حصار نجف محبوس بودند و خود نجف
هم مثل جاهاى ديگر بود. لكن بعد از اعلان مشروطيت عثمانى ، حكم شـد بـر
ايـن كـه طلاب نجف بايد محترم و ماءمون باشند، لذا نجف بهتر بود و خر
مقدسين مـشـغـول تـزريـقـات اهـل بـاديـه گـشـتـنـد و آنـهـا در صـدد
قـتـل بـودنـد كـه در هـر جـا طـلبـه ايـرانى مى ديدند و خلوت بود مى
كشتند. اين بود كه مـسـافـرت بـه كـربلا و كوفه جهت عبادات موظفه بر
طلاب نجف حرام گرديده بود. همان زيـارتـى كـه مـقـابـل نـود حـج و
عـمـره پـيـامـبـر است ، ولكن من بلكه كليه سادات از اين گرفتارى ها
معاف بوديم .
در همين اوان در زيارت عرفه من از راه شور پياده به كربلا رفتم ، يكى
از رفقاى نجفى را كـه اصـلا دامغانى بود و آخوند هم بود و از راه آب به
كربلا مشرف شده بود ملاقات نمودم .
گـفـت : چـرا نـمـى پـرسـى كـه مـن چـطـور آمـده ام . گـفـتـم سـؤ ال
مـورد نـدارد، مـثل هميشه آمده اى . گفت خير مثل هميشه نيامده ام ،
گفتم بگو، گفت از كوفه بـه طـراده نشستم كه تمامى اهل آن از اعراب
باديه و اواسط عراق كه بيست ـ سى فرسخ از كـوفـه دور بـودنـد در آن
نـشسته بودند و فقط دور شديم يك ساعت به غروب مانده ، اعراب موضوع
سخنشان در بين خودشان اين شد در شيوخ نجف بابى زياد پيدا شده و در صـدد
قتل سيد(152)
بر آمده اند. يكى كه اين اظهار را نمود بقيه قولا واحدا هم تصديق
نمودند كه هاى حچايه صدك موبى خلاف احنا سمعنا.(153)
ديـگـرى اظهار نمود كه يك نفر از آن بابيها در ميان ما موجود است
و لابد ان نقتله و نذب بـالشـط قـربـة الى الله
(154) و آب از آب هم نجنبيد. ديگرى اظهار نمود
اگر مى خـواهـيـد بـكـشيد اين ملعون الو الدين را و آب از آب نجنبد
بگذاريد تا آفتاب غروب كند و تاريكى ساتر شود و انگيزش فتنه نكند،
ديگران بالاتفاق تحسين و تصويب اين راءى را نـمـودنـد و صـداها بلند
گرديد كه هاى خوش حچايه . جوانى از ميان جماعت برخاست و گـفت انا اقتله
بها الخنجر و خنجرى براق از غلاف كشيد و ارائه داد، باز همگى بالاتفاق
گفتند زين زين اقعد الساعة حتى تغرب الشمس ،
آن جوان خنجر را به غلاف نمود و روى تـخـتـهـاى طـراده چندك زد منتظر
غروب آفتاب شد و من همه قراردادهاى آنها را كه به لسـان خـودشـان بـود
شنيده و فهميده ، سر پايين انداخته سكوت اختيار نموده خود را به نفهمى
و كوچه حسن چپ زده بودم ، لكن در باطن بدن مرتعش و دهان خشكيده و
بيابان خلوت و در طـراده مـحبوس و يقين به مردن حاصل ، به يك اضطراب
فوق العاده ، گاهى به خدا مـتـوجـه كـه امـن يـجـيـب المـضـطـر و
گـاهـى بـه حـضـرت حـجـت مـتـوسـل كـه يـا حـجـة بـن الحـسـن ادركـنـى
، ادركـنـى ، اردكـنـى ، العـجـل ، العـجـل ، العـجـل . عـربـى در
پهلوى من نشسته بود ديد كه من آسوده ام گفت شما فهميديد كه چه گفته است
، گفتم نه ، گفت مى خواهد شما را بكشد و يذبك بالشط و من خـنـده جـعـلى
بـه روى او نـمـوده تـعجبا گفتم من مسلمان و اينها مسلمان و زوار، تو
دروغ مى گـويـى و اشـاره بـه گـنـبد نجف نموده ، گفت و حق هذا المؤ
منين الساعه مى كشد شما را و يـذبـوك بـالشـط و مـن روى از او
گـردانـيـدم و گـفـتـم تـو دروغ مـى گـويـى بـاز مـشـغـول بـه تـوسـلات
خـالصـانـه خـود شـدم كـه هـيـچ وقـت چـنـيـن متوسل و منقلب خود را
نديده بودم و هر چه آفتاب نزديك تر به افق مى شد اضطراب در من بيشتر مى
شد به حدى كه رمق از اعضا رفته و از حس حركت باز مانده و نفس به شماره
افتاد كانه مشغول به جان كندن بودم كه يك مرتبه صداى رعد آسايى از كنار
شط بلند گرديد كه ابو طراده جدم من و اهل طراده هول خورده ، متوجه شديم
ديديم عرب درازبالايى ، ضـخـيـم انـدامى ، سيه چرده اى ، سبيل از
بناگوش گذشته ، ريش تراشيده ، تفنگ به دسـت گـرفـتـه ، قـطـار فشنگ به
كمر بسته و بر روى سينه نيز آويخته ، ببر هيبتى ، مريخ صولتى ، عزراييل
وشى ، شير غرشى ، ابو طراده فورا جدم نموده جست ميان طراده فرمان داد
كه برو اهل طراده چنان هول خورده و رنگ پريده و ماست به كيسه انداخته و
شش بيستى را خورده كرده كه كانه عزراييل حاضر شده براى قبض ارواح اين
جماعت و آن جوان كـه مـهـيـاى قـتـل مـن بـود از روى چـوبـهـاى طـراده
بـه مـيـان خـوره خـزيـده از آن خيال منصرف و به فكر خلاصى خود افتاد،
آن عرب هم روى عرشه طراده تفنگ خود را به دسـت گـرفته روى سر اهل طراده
به هياءت اقعاء(155)
و نشستن سگ چندك زده و فقط من از ميان اين جماعت مى خواهم به قربانش
شوم كه فعلا كشتن من به تعويق افتاده تا بعدها چه شود.
بـه قـدر ده دقـيـقـه سكوت و حال بهت بر اهل طراده حكم فرما بود، بعد
از آن پيرمردى از آنـهـا كـه سرد و گرم دنيا را ديده و تلخ و شور دنيا
را چشيده و تجربه ها كرده و پخته گـشـتـه و جـراءت كـرده قـدم جـلادت
پيش نهاده ، گفت آقاتى لوين تروح
(156) با آن صداى خشنى كه داشت گفت شى
يخصك ملعون الوالدين انا لوين ارواح .(157)
ديگران كه ديدند جواب پيرمرد را چنين داد و قرى براى او نگذاشت ، حساب
خود را نموده و از مـن بـكـلى مـنـصـرف شـدنـد و تـاريكى عالم را فرا
گرفته و صم بكم عمى لميدند و بـتـمـرگـيـدنـد و من تا صبح به خواب
نرفتم و هر وقت چشم باز كردم ديدم او همان طور نـشـسـتـه و تـفنگ به
دست گرفته به اطراف آسمان نظر مى كند، هر چه بود من از كشته شـدن
آسـوده شـدم . صـبح يك ساعت از آفتاب گذشته نزديك به آبادى طويرج
رسيديم باز همان عزراييل گفت ابو طراده جدم .
او هـم كـنـار برده با تفنگش جست بيرون و طراده چى گفت اقاتى كروه
(158) يك دفعه فشنگى به تفنگ نموده و سر تفنگ را حواله
سينه طراده چى نمود گفت ماكو عندى الا چيله تريد
هاك .(159)
طـراده چـى بـه عجله عرض نمود رح دعة الله
(160) و رفت و چيزى از او نفهميديم الا آن كـه مـا
خـلاص شـديـم و مـمـكـن اسـت كـه بـه مـنـزلش مـى رفـتـه ، خـدا مـيـل
او را بـه طـراده نـشـسـتـن نـمـوده كـه شـيـخ دامـغـانـى خـلاص شـود.
و اگـر از اول بـه دل عـربـهـا كشتن شيخ اخطار نمى كرد شايد به آوردن
آن عرب محتاج نمى شد و اخـطـار جـهـت تـخـويـف شـيـخ شـايد مجازات
تقصيرى بوده كه از او سر زده و چنانچه خدا شـهـوت آن تـقـصـيـر را
نـداده بـود الآن ايـن اخـطـار واقـع نـمـى شـد.
و هـو فعال لما يشاء و لا يشاء ما يشاء عبثا و لا جزافا.(161)
آخـونـد گـفـت : رسـيـديـم بـه طـويـرج مـن بـه قـهـوه خـانـه رفـتـم و
دو ـ سـه نـفـر از اهـل طـراده نـيـز آمـدنـد. مـن بـه قهوه چى فرمان
دادم كه چايى به آنها بدهد از آن كه فى الجـمـله فـارسى مى دانست
پرسيدم راست بگو حرفى كه ديشب گفتى راست بود و گمان ندارم كه راست مى
گفتى .
|
سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني |
|
|