سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۱۴ -



زمـانـى قـرض مـن كـه مـتـدريـجـا دو قـران و چـهار قران گرفته بودم از رفقا در بين دو سـال مـتـجـاوز بـه بيست و هفت تومان رسيده بود و من آنچه فكر كردم ديدم به هيچ وسيله ممكن نمى شود اين قرض را بدهم و از دائيم ولو مطالبه نداشتند، بلكه اظهار مى كردند اگـر پـول مـى خـواهـى مـوجـود اسـت ولكـن مـعـذلك چـون طـول كـشـيـده بـود خـجـالت مـى كـشـيـدم از آنـهـا و آنـچـه خـودم را بـه كـارهـاى ديـگـر مـشـغـول ، بـلكـه خـودم را بـه بـى عـارى مـى زدم و بـه خـود مـى گفتم كه اين همه مسلمين مـال يـكـديـگـر را صـدهـا هـزارهـا عـمـدا خـورده انـد، مـن هـم يـكـى از آنـهـا ليـس اول قـاروره كـسـرت فـى الاسـلام مـعـذلك از خيال اين قرض سنگين بيرون نمى شدم و هـمـيـشـه مـحزون و غمناك كه اگر غفلتى مى شد و صحبتى و خنده اى واقع مى شد همين كه بـه يـاد مـى آمـد فـورا و قـهرا منقبض و اندوه تمام سراسر وجودم را تكان مى داد، يكى از رفـقـا مـى رسـيـد بـه مـا مـى گـفـت در چـه خـيـالى و چـون اهـل حال بود گفتم خيال اين قرض آخر مرا تمام مى كند. گفت اين قرض را كرده اى جهت امر غير مشروعى گفتم نه . گفت پسر ديوانه اى ، تو قرض كن و به همين تيرهه كه گذران كـرده اى خرج كن و بمير فرداى روز قيامت به گردن من ، به گردن من ، كه حضرت حجت كه آمد اين طور قرضها را مى دهد.
گـفـتم : ولو مرا چند دقيقه خوشحال كردى ، لكن ماليخوليا مرا گرفته از خيالات آسوده نيستم و حقيقتا راست است كه : لا هم كهم الدين و لا وجع كو جع العين .(138)
و از اين رو، آورده ام به ختومات مسموعه و مدونه و توسلات به ائمه پيغمبر كه يك سفر در غير فصل زيارت پياده زدم به راه كربلا و در حرم و عرض ‍ شكايت نموده ، بعد از دو روز مـزاحـمـت نـمـودم و يـك ختم چهارده هزار صلوات به اسم چهارده معصوم در يك شب جمعه بـعـد از غـسـل و نـماز مغرب و عشاء رو به قبله دو زانو نشستم تا نيم ساعت به اذان صبح مـانـده سيزده هزار صلوات را تمام و مال حضرت حجت عصر را به اسم گروه نگاهداشتم ، تسبيح را به سر ميخى بايد آويخت تا حاجت برآيد و در جمعه آتيه بعد از روا شدن حاجت خوانده مى شود و من ديدم تا شب جمعه آتيه خبرى نشد. وضو گرفتم بعد از نماز مغرب و عشا تسبيح را برداشتم كه من هزار صلوات حجت عصر را گرو نگاه نمى دارم و مى خوانم ، مـى خـواهـند قضاى حاجت بكنند يا نكنند خود مى دانند و من اين صلواتها را بخشيدم به آنها مـزد خـواسـتـن يـعـنـى چه ؟ يعنى لب مطلب باز اين بود كه به اين گذشت و مشتى گرى كـردن مـن ، آنـها بلكه سر غيرت بيايند زودتر انجام مقصود دهند باز هم خبرى نشد رفتم بـيـرون ، صـورت قـبـر پـيامبر را ساختم و با اشاره اى به آن صورت قبر هزار مرتبه گفت :
صلى الله عليه و آله يا رسول الله و بعد از آن حاجت خواستم ، باز نشد.
بـالجـمـله آنـچـه از كـتـب و ادعـيـه و مـندرجات بياض كهنه و خواص سور و آيات قرآنى و مـسـمـوعـات از خـتـومـات بـراى اداء ديـن و سـعـه رزق و مـطـلق حـاجـت ، ديـده و شـنـيـده ، مـعمول گرديد و اثر حاجت كه ظاهر نمى شود بر حزن و اندوه و خيالات من افزوده مى شد و خيالات مشوش تر بود و نزديك بود ديوانه شوم .
عصر جمعه اى از روضه برخاسته رو به صحن مى رفتم و در فكر اين ختومات بودم كه اثـرى ظـاهـر نـشـد تـا بـه در مسجد هندى رسيدم . به خاطرم خطور نمود كه به هر امام و پـيـغـمـبـر و ولى مـتوسل شده ، به در خانه خود خدا بدون واسطه با اين كه چيزدارتر و كـهـنـه كـارتـر از هـمـه اسـت تـوسـل نـجـسـتـه ام ، بـاز بـه قـول خـودمـان هـر چه هست مى گوينده دود از كنده مى آيد بايد رفت به مسجد. رفتم و به مـسـجـد، قـبـا را كـنـدم از گـرمـى ، زيـر سقف دو ركعت نماز حاجت و يك سوره ليس خواندم و شروع به ختم امن يجيب المضطر نمودم چون تنها بودم به هزار و دويست قناعت كردم و تا نـزديـك غـروب تـمام نمودم ، بعد از آن به خدا عرض كردم كه اگر تو لجت گرفته كه به در خانه ديگران رفتم و الله بالله تالله از اين رو بوده كه آنان مقربين درگاه تو و وسيله شفعاء و وسائط فيض تو بودند، نه آن كه بدون اذن شما آنها كارى مى توانند بـكـنـنـد كـه بـرتـو ناگوار آيد، بر فرض كه آن طور بوده حالا چه مى گويى ؟ نمى تـوانـى بـگويى كه از در و ديوار مسجد خواستى ، فقط از تو خواستم ، و از قولت كه فـرمـودى ادعـونى استجب لكم هم نمى توانى برگردى و اگر بگويى به حد اضطرار نـرسـيـده ، مـعـنـى اضـطـرار كـدام اسـت ، ديـوانـه شدن و يا از غصه مردن است كه آن وقت مـضـطـرى نـيـسـت ، مـضـطـر كـسـى اسـت كـه دسـتـش از زمـيـن و آسـمـان كـوتـاه بـاشـد، مـثـل مـن ، غرض ، بهانه برايت باقى نمانده بعد از اين من وردى و دعايى هم نخواهم كرد، خودت مى دانى و از مسجد بيرون رفتم . داخل صحن شدم ، سلامتى به حضرت نمودم ، عبا سركشيده اى به من رسيد، هيجده قران به من داد و گفت آخوند از جهت شما داده و گذشت .
مـن زود سـر بـه آسـمـان نموده گفتم ، خدا اگر چه شكمم نيز گرسنه بود اين به موقع رسيد، لكن حاجتى كه از تو خواستم اشتباه نشود اداء دين بود نه شكم سيرى و آن بيست و هفت تومان پول است ، يكجا نه تدريجى كه به درد قرضم بخورد و اگر خرده خرده صد تـومـان هـم بـدهى حساب نخواهد شد و سر من بعد از اين شيره ماليده نمى شود، كارد به استخوان رسيده .
اين تشرها را زدم امام خيلى اميدوار شدم از همين رسيد هيجده قران كه مخارج فعليه راه افتاد كـه خـدا بـه سـر رحـمـت آمـده قـضاى حاجت خواهد نمود، حالا چند روزى هم دير يا زود بشود نـبـايـد زور آورد، از آسـمـان مـسـكـوك كه نمى ريزد لابد به كلاه كلاه نمودن قرض ما را خـواهـد داد، حـالا چـنـد روزى بـايد صبر نمود تا ببينيم در اين وادى غير ذى زرع چه دوز و كـلكـى مى سازد، گوشتى گرفتم آمدم به حجره ، آن شب را با اطمينان قلب و شكم سير گذراندم .
هميشه از بى پولى يك ـ دو تومانى مى رسيد، سه و چهار قران مى دادم قند و چايى و يك ـ قـرانـى مـى دادم يه توتون و اصبع جيگاره كه تهيه دود و چايى را هميشه داشتم و به امـر خـوراكـى اهـمـيـتـى نـمـى دادم و از ايـن جـهـت وقـتـى كـه بـى پـول و گـرسـنـه مـى مـانـدم روى نـداشـتـم كـه از خـدا و عـلى نـان و پـول بـخـواهـم و اگـر وقـتـى هـم در حـرم بالاى سر كه جاى دعا كردن است در ضمن طلب مـغـفـرت و تـوفـيـق علم و عمل ، غفلتا طلب توسعه روزى مى كردم فورا به دلم مى افتاد كانه على مى گفت گرسنه باشى تا چشمت كور شود اگر چايى و جيگاره نكشى شكمت از نـان گـنـدم هـمـيـشـه سير است و من از نان جو هم سير نبودم معذلك دور من را گرفته ايد و اقتداى به من ادعا داريد و هيچ چيزتان شبيه به من نيست ، آن وقت خجالت زده سر به زير از حـرم بيرون مى شدم ، ولكن در حرم سيدالشهداء اگر دعا مى كردم اين طور نبود هر چه دلمـان مـى خواست به زبان مى خواستيم و خجالت هم نمى كشيديم و ترسى هم نداشتيم ، چون باب رحمة الله الواسعه بود.
غذاى ما نوعا در تابستان و پاييز وقتى كه نداشتم معلوم بود و وقتى كه بود فقط نان و دوغ بـود و گـاهـى خـرمـا و رطـب هـم جـزئش بـود. و هـفـتـه اى دو مـرتـبه و يا يك مرتبه آبـگـوشـت بـود و در زمـسـتـان ناهار يك ـ دو لقمه نان و گاهى پنير هم جزو مى شد و شب طـبـيـخ و يـا آبـگـوشـت بـود. مـخـارج طـبـيـخ چـهـار پـول بـرنـج و دو پـول زغـال و شـش پـول روغـن و سـه پـول خـرمـا، جـمـعـا پـانـزده پـول و غـالبـا جـهـت طـبـيـخ خـورش مـى سـاخـتـيـم و خـرمـا نـمـى گـرفـتـيـم و خـورش ده پـول گـوشت و دو پول زغال و دو پول زردك كه با كارد مى تراشيديم و استخوان او را دور مـى انـداخـتـيـم و آن زردك تـراشـيـده را بـا پـنـج پـول سـكـنـجـبـيـن كـه يـك استكان مى شد مى ريختم روى گوشت با دو استكان آب بعد از جوشيدن آب او مى خشكيد او را در كاسه اى خالى جا مى داديم او را خورش سه شب طبيخ مى كـرديـم كـه جـمـعـا دوازده پـول خـرجـى طـبـيـخ بـود و شـبـى شـش پـول خـرج خـورش آن بـود و خـرج نـاهـار هـم شـش پـول بـيـش نـبـود. ايـن بـيـسـت و چـهـار پـول و مخارج چاپى و جيگاره و نفت روزى بيش از شـانـزده پـول نـمـى شد تماما روزى يك قران كه خرج مى كردى سلطان وقت خود برديم سـرفـراز و گـردن دراز و مـعـتنى به احدى در دنيا نبوديم الا به كارساز و اين نه از آن تكبر مذموم است .
و در سـالى مـخـارج سـلطـنـتـى مـا سـى و شـش تـومـان بـود بـدون پـول لبـاس و ابـريـق و شـربـه آب خـورى و حـصـير حجره و سرداب و كوره غذاپزى و كاسه سفالى و شيشه فانوس و استكان كه گاهى شكسته مى شد و حمام و سرتراشى .
سه تومان كه لباس مى گرفتيم ، شش سال با آن به سر مى برديم كه پيراهن در آن اواخر عمرش فقط همان جلو ياخن مى ماند چيزى ديـگـر نـداشـت . و هـمـچـنـيـن زيـر جامه ساتر عورت نبود و قبا و عبا را ستارالعيوب اسم گـذارده بـوديـم كه در هر سال پنج قران لباس لازم بود پنج قران هم اشياء ديگر كه اسـم بـرده شـد. و سـرتـراشـى دو هـفـتـه يـك مـرتـبـه و مـرتـبـه اى ده پول ، ماهى نيم قران سال شش قران و در شش ماه تابستان نمى رفتيم حمام حوض مدرسه حـمـام مـا بـود و يـا شـط كـوفـه و شـش مـاه مـاه ديـگـر هـفـتـه اى ده پـول حـمـام ، مـاهـى يـك قـران و در سـال شـش قـران جـمـعـا دوازده قـران و جـمـع مخارج در سـال سـى و هـشـت تـومـان و دو قـران بـود و پـولى كـه بـه مـن مـى رسـيـد در سال از ممقانى هيجده تومان و از آقاى آخوند سه تومان والسلام نامه تمام . بقيه آنها به قرض و گرسنگى مى گذشت و يا غيب بدون اطلاع ما مى رسيد.
چـون چند دفعه به حساب ماهيانه خود رسيدگى نمودم وجوهى كه رسيده بود به مفت و يا بـه غـرض مـحـدود و مـعـلوم بـود و مـخـارجـى كـه شـده بـود بـيـش ‍ از دخـل بـود و بـسيار مورد تعجب شد بعد از آن عهد نمودم كه حساب رسيدگى نكنيم كه سر خدا فاش گردد كه خداكريم ، مهربان عطاى او مبتنى بر ستر و اختفا است و بنده بايد با وجـدان و حـقـوق شـنـاس باشد و ما سربسته و اجمالا ممنون و اظهار امتنان داشتيم كه گله و اظـهـار حـاجتمندى نزد احدى نمى كردم و اگر كسى هم مى نمود من به درجه اى او را كافر مى دانستم .
و از خـتـم امـن يـجـيـب ....مـن يـك هـفـتـه گـذشته كه از خراسان كاغذى رسيد كه صد تومان پول جهت آخوند حواله شد و بيست و هفت تومان از آن را به آخوند نوشتم كه به شما بدهد و شما از آخوند مطالبه كنيد.
خوشحال شدم كه خدا كاركن و حرف شنوتر از پيغمبر و ائمه است و سريع االاجابه تر اسـت . حـركـت كـردم روز بـه مـنـزل آخـونـد و در بـيـن راه فـكـر كـردم كـه ايـن كاغذ يك ماه قـبـل نـوشـتـه شده پس زمينه كار را ختومات سابق تاءثير نموده و كاش معلوم مى شد كه بـه درد بـعـد از ايـن هم مى خورد. رسيدم به آخوند عرض كردم چنين كاغذى به من نوشته انـد، فـرمودند به من هم نوشته اند، ولكن آن تاجر در نجف نيست تا هفته ديگر صبر كنيد وقتى كه آمد به نوشته عمل خواهد شد.
مـن از آن اوج خـوشـحـالى كـه داشـتـم پايين آمدم ، بلكه اوقاتم تلخ گرديد شايد از اين خـيـالى كـه بـيـن راه كـردم خـدا سـرلج افـتاده و انگشتى به مطلب رسانيد كه به منعهده تـعـويق افتاده . بالاخره معلوم نيست كه اصلا بدهند دلم لرزيد اى كاش اين كاغذ نرسيده بود كه باز آسوده بودم .
اى خـدا آن خـيـالى بـود كـه شـيـطـان و يـا بـه عـنـوان شـوخـى از دل مـا گـذشـت تـو خـود مـى دانـى كـه مـن مـوحـدم . والله بـالله انـت الاول و آخـر و الظـاهـر و البـاطـن و بـيـدك مـلكـوت كـل شـيـئى . و به مضمون اسامى جماليه و جلاليه تواذعان دارم و لا يشفعون الا لمن اذن له الرحـن و قـال صـوابـا. مـن نه على اللهيم و نه حسين اللهى ، توبه ، توبه ، شـوخـى هـم بـعـد از ايـن نـكـنـيـم چـشـم . در دهـان را بـبـنـيـدم دروازه خيال را چه كنيم .

ز دسـت ديـده و دل هـر دو فـريـاد  
  كـه هـرچـه ديـده بـيـنـد دل كند ياد
بـسـازم خـنـجـرى نـيـشـش ز فـولاد  
  زنـم بـر ديـده تـا دل گردد آزاد
هفته ديگر پول رسيد قرضها ادا شد.
در ايـن زمـان كـه هـزار و سـيـصـد و بـيـسـت و پـنـج بـود هـفـت سال است كه در نجف مشغول تحصيل بودم و تقريبا يك دوره و نصف به درس آخوند نشستم و نـوشـتـم ولكـن از مـقـدمه واجب كه ابتدا خدمت آخوند بودم تا تمامى مباحث الفاظ كاغذهاى جـزوات خـوب نـبـود، در حـقـيـقـت ابـتـدا نـوشـتـن بـا تـحـقـيـق و تـاءمـل و كـاغـذهـاى خـمـيـصـى صـيـقـل زده مـسـطـر خـورده از اول شـروع به اصول علميه بود. آن دوره كه به مسئله اجتهاد و تقليد خاتمه يافت آخوند در دوره دوم كـه از اول مـبـاحـث الفـاظ شـروع نـمـود بـاز بـه كاغذهاى خوب و با تحقيق و تـاءمـل نـوشـتـه شـد، ولكـن در ايـن زمـان كـتـاب آخـونـد كـفـايـة الاصول يك دوره چاپ خورده بود.
اولا بـنـا گـذارديم كه نوشته هاى خود را به شرح متن كفاية قرار دهيم ، تقريبا آن طور چـنـد سـطـرى از كـفـايه را شرح نموديم ديديم بعضى جاها چند سطر و نيم صفحه اى از كـفـايـه مـحتاج به شرح نيست ، بلكه مكررات و توضيحات زياد نموده به عبارت مغلقه كـه دارد بـه ذوق خـود مـطـلب را نـوشـتـيـم و نـقـل عـبـارت كـفـايـه را نـكـردم مـگـر جـاهـاى مـشـكل آن را و اخيرا عبارت كفايه را مطلقا ترك نمودم و مطالب را مرتبا و منقحا نوشتم تا آن كـه مـباحث الفاظ ثانيا به خوبى تمام شد و جزوات سابق مباحث الفاظ را كه نوشته بـودم بـه بـعـضـى از رفـقـا خـواهـش كـه خواهش نمود دادم و جزوات مبحث الفاظ را يك جلد صـحافى كرده شده و اصول علميه يك جلد ديگر چون ورقهاى جزوات اين دو مبحث باهم اخت نـبـودنـد و بـعـد از ان بـه دسـت رفـقـا مى چرخيدند و استنساخ مى كردند و از فقه هم چند كـتـابـى در ايـن بـيـن تـقـريـرات درس را نـوشـتـه بـودم ولكـن بـعـد از خـتـم دوره اصول يك دوره ديگر كه نشستم محض تسمع بود و عمده نوشتن و فكر را در فقه داشتم و هـمـيـشـه جـهـت بـعـض طـلاب و آقـازاده هـا چـنـد مـبـاحـثـه اى از فـقـه و اصول نيز داشتم .
در هـر سـالى زيارت اربعين و نيمه رجب و نيمه شعبان و عرفه از واجبات من و نوع طلاب نـجـف بـود كـه بـه كربلا مى رفتيم و اول رجب و عيد فطر و عاشورا از مستحبات بود كه گـاهـى مى رفتند و گاهى نمى رفتند. در عاشورا كه نمى رفتند وجهش اين بود كه نوعا خـصـوص عـاشـورا عـزادارى و سـوگـوارى در نـجـف بـهـتـر و بـا واقـعـيـت تـر و بـا حـال تـر بـود. لهـذا در نـجـف مـى مـانـديـم و از آنجا زيارت مى كرديم و غالبا كه در راه زيـارت چـنـد پـيـاده بـا هـم رفـيـق بـوديـم . رفـاقـت مـن فـقـط در اول منزل و آخر منزل بود و در بين را رفتن با رفقا معيت نداشتم ، چون آنها كند مى رفتند و مـن هـم تـنـد مـى رفـتـم . ديـگـر آنـكه در حال تنهايى تفكر در حركات و كيفيات بعضى سماواتيات و غيره مى نمودند و راه هم نمود نمى نمود.
و فـكـر مـى كـردم در تـوجـيـه خـبـرى كـه راوى سـؤ ال از مـجـرة مـى كـند، حضرت صادق عليه السلام در جواب مى گويد كه در زمان نوح آب قـطـره قـطره نيامد پايين ، بلكه آسمان شكاف خورد آب يك دفعه آمد و بعد جاى شكاف و جـراحـت آسـمـان مـنـدمـل شـد و جـاى التـيـام آن شـكـاف سـفـيـد و بـه شـكـل مـجـرة بـاقـى مـانـد و در تـوجـيـه خـبـرى مـى گـويـد بـيـت المـعـمـور در آسـمـان مقابل خانه كعبه در ظرف بيست و چهار ساعت شبانه روزى در يك آن اتفاق خواهد افتاد و آن ، آن نـادرى اسـت در مـيـان كـثـيـر و النـادر كـالمـعـدوم و امثال ذلك .
نـيـمـه رجـب عـلى الرسـم يـك تـومـان پـول تـهيه كردم تنها آمدم به كربلا در آن دو سه فرسخ آخرى زمين و آسمان گرم بود من هم هميشه پا را در راه رفتن برهنه مى كردم ، چون بـا كـفـش نـمـى شـد راه رفـت . در آن سـفـر كـه هـنـوز فـصـل بـهـار و فـصـل كـاهـو بـود و مـن هـيـچ وقـت مـيـل بـه كـاهـو و هـنـدوانـه و امـثـال ذلك نـداشـتم ، لكن در آن سفر حرارت غلبه نموده بلكه از ديدن بعض آقازاده هاى كربلا كه در نجف درس مى خواندند و سوارى آنها با الاغ هاى خوب گاهى پايين مى آمدند و عـقـب مـى مـانـدنـد بـاز سوار مى شدند از عقب سر مى رسيدند و از من مى گذشتند مقدارى حسرت به اينها خوردم كه من از آن كمتر نيستم اين چرا؟
و بـالجـمـله بـس كـه دل مى سوخت و التهاب پيدا كرده بودم ، مصمم شدم كه به رسيدن بـه كـربـلا يك ـ دو حقه كاهو با سكنجبين مى گيرم و مى خورم كه اين التهاب جگر فرو نشيند و به بازار كه رسيدم كاهوى زيادى گرفتم با يك فنجان سكنجبين بردم به مسجد مـدرسـه حـسـن خـان كـه خـلوت بـود، نـشـسـتـم بـرگـهـاى اول و دوم هـر بـوتـه كاهو را كه كندم كه نازكهاى وسط را بخوردم ديدم آنها را از وسط كـنـده انـد، تـمـام بـوتـه ها همين طور بود كه وسط نداشت ، از آن برگاهاى باقى مانده خـواسـتـم بـخـورم آنچه جاويدم مثل چرم گاو جويده نشد، چنان اوقاتم تلخ و زمين و آسمان بـر من تنگ شده كه به وصف نمى آيد، آن سكنجبين را مقدارى آب مخلوط كردم و خوردم ، آن هم چون آب گرم بود مهوع گرديد.
داشـتـم پـله پـله مـى سـوخـتـم ، بالاخره گفتم بخوابم ، بلكه رفع خستگى شده سورت حرارت عارضه بشكند. كفشها را زير سر گذاشتم روى حصير مسجد دراز كشيده در آن وقت بـاز از آن آقـازاده هـاى بـيـن راه و آن خـر سـوارى هـايـشـان خـاطـرم آمد كه فعلا با آن كه مـثـل من خسته نيستند، معذلك روى دوشكهاى مخملى دراز كشيده و متكاهاى پرقو زير سرشان گذارده به خواب نازند. با آليز برداشته دود از نهادم بيرون شد.
گـفـتـم : خـدا تـاكـى سـر بـه سـر مـا مـى گـذارى بـس اسـت ديـگـر ول كـن ، چـرتـى زده عـصر برخاستم نمازها و زيارتها را كردم يكى از رفقا را در صحن ملاقات نمودم ، پرسيدم كجا منزل كرده اى ؟ گفتم هنوز لامكانم .
گـفـت : بـيـا مـنـزل مـا چـنـد نـفـر از رفـقـاى خـراسـانـى منزل در شهر نو گرفته ايم .
گـفـتـم : خـيـلى خـوب ، شـب رفـتم آنجا آنها احتراما بلند شدند و يك دوشك در صدر مجلس افتاده مرا واداشتند كه روى آن نشستم غذا خورديم مقدارى صحببت كردند و گفتند هر كه هر كجا نشسته همانجا دراز بكشد و بخوابد و من روى همان دوشك خوابيدم و ملتفت شدم به آن خاطرى كه در مسجد خطور نموده بود.
گفتم : رفقا هيچ مى دانيد كه چرا در اين حجره از شماا غير از من كسى روى دوشك نخوابيده ؟ گـفـتـنـد، نـه . گـفـتـم جهت آنكه من از خدا دوشك خواستم حالا برحسب اتفاق من روى دوشك خوابيدم نه شما و من يقين دارم كه خدا تعرضا اين اتفاقيه را ساخته كه فردا بنمايد كه از روى دوشك خوابيدن چه افزوده مى شوى بر آنهايى كه روى گليم خوابيده اند، دم در مى آورى و يا شاخ و من الان بيزارم از اين دوشك ، خداوندا بعد از اين هرچه تو بخواهى من هـمان را مى خواهم ، لكن گاه گاهى تو هم زياده سر به سر آدم مى گذارى كه آدم را به جز مى آورى .
فصل ششم : تدارك ازدواج
صـبـح در مـيـان صـحـن يـكـى از رفـقـاى شـب گـفـت فـلانـى اگـر زن مـى خـواهـى مـثل هميشه يك زيارت حبيب بن مظاهر را مى خوانى بعد از آن دو ركعت نماز و يك سوره ليس بـه هديه حبيب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه كه به زيارتى ديگر نمى آيى الا آن كه زن دار باشى .
گفتم : چه مى گويى ، گفت همين طور است كه مى گويم مجرب شده است .
گـفـتـم : كـار سـهـلى اسـت ولكـن زن گـرفـتـن مـن در حـيـز محال است .
القـصـه مـن رفتم همين كار را كردم ولكن وقت حاجت خواستن گفتم حبيب ! من زن مى خواهم كه بـا او بـه خـوبـى و خـوشى زندگانى كنم نه آن كه طوق لعنت به گردن من بيندازى و حـال مـن را بـسـنـج كـه من از عهده مخارج خودم بر نمى آيم تا چه رسد به زن و بچه كه حـقـيـقـتـا چـاه ويـل و حـرص مـجـرد و جـهـنـم دنـيـاسـت كـه هـر چـه بـگـويـى هـل امـتـلئت فـتقول هل من مزيد. يا حبيب ! خوب چشمهايت را باز كن كه من گاه گاهى بى شـام و نـاهـار مـانـده ام و رو نـداشـتـه ام كـه از رفـقـا پـول قرض كنم ، با زن و بچه ممكن نيست كه صبر كنم به بى غذايى و چيز به قرض خـواسـتـن از كـوه احـد بـر مـن سـنـگـيـن تر است . يا حبيب ! من در وادى غير ذى زرع ساكنم و مـثـل بـعـضـى دنـبـاله وار آقـايى نيستم و از بعضى كارها مستنكفم و البته اين دار دنيا دار اسـبـاب اسـت و اسباب عادى براى مثل منى منقطع است ، معروف است كه خدا با زنبيلى آويز نمى كند مگر از جهت يك ـ دو نفر از پيغمبرانش .
يـا حـبـيـب ! ايـن حـاجـت خـواسـتـن مـن از تـو يـك سـرش شـوخـى و حـصـول تـجـربـه و سـيـاحـت وقوع امر غير عادى كه زن گرفتن بس با اين وضع و كون بـرهـنـگى من و زمان او اندك كه نيمه شعبان كه به زيارت مى آيم بايد درست گردد كه خـود بـخـوابم و زن در حجره مدرسه مثل علف از زمين سبز كند با لوازم زندگانى تا آخر عمر، نزديك است در استحاله به شريك البارى برسد.
غـرض آن كه از معجزات بزرگ و شايد پهلو به شق القمر بزند كه از دست غير از خدا و پـيـغـمبر ممكن نيست بر آيد، خوب چشم خود را باز كن و اطراف مسئله را بپا، حاجت من فقط زن گـرفـتـن نـيـسـت ، بـلكـه بـا زنـدگـانـى مـتـعـارف بـه حـال خـودمان كه زياد از طرف زن در ابتلا واقع نباشيم و خجالت و رنگ زردى نكشم و اين هم تا نيمه شعبان كه من از نجف مى آيم بايد درست شود و چنانچه اين طور زن از دست تو بر نمى آيد، يك قدم راضى نيستم براى من بردارى و قوز بالاى قوز بسازى .
هـا مـن هـمـه چيز را به تو گفتم صاف و پوست كنده گفتم ، يا زن براى من درست نكن كه همان خودم براى خودم بس است و يا اگر درست مى كنى به قاعده و از همه جهت درست كن و السلام عليكم و رحمت الله و بركاته .
فـرداى آن روز پـيـاده از راه طـويـرج آمـدم به طراده نشستم و آن مطلب هم از يادم رفت كما فـى السـابـق مـشـغـول درس و بـحـث و كـارهـاى طـلبـگـى خـود شـدم و اگـر سـال و مـاهـى دلم مـى خـواسـت مـتعه اى بگيرم و در مدارس مرسوم نبود من گاهى از مدرسه بـزرگ آخـونـد بـه آن مـنـزل وقـفى سابق كه با اهالى آن رفاقت داشتم مى رفتم و از آن يـائسـاتـى كه در آن منزل رفت و آمد داشتند متعه كرده بودم ولو به طور نسيه هم راضى بودند.
يـك روزى كـه نـسـيـه كـارى سـابـقـى هـم در آن مـنـزل داشـتـم بـه هـزار ليـت و لعـل يـك قـران تـحـصيل نمودم و رفتم به آن منزل وقفى به قصد آنكه شايد آن زن آنجا بـاشـد كـه هـم نـسـيـه سـابـقـى را ادا كـنـم و هـم نـقـدا دفـعـه اى داخـل ثـواب شـوم و بـقيه قران را از بازار گوشت گرفته جهت شب در مدرسه طبخ كنم و يـكـى از طـلبـه هـا را بـه آبـگـوشـت شـب دعـوت كـردم و رفـتـم بـه طـرف مـنـزل وقفى ، در بين راه ديدم چيزى از زير خاكها برق زد برداشتم كه يكى از قران هاى كـهـنـه ايـرانـى است به قدرى خوشحال شدم كانه دنيا و مافيها به من داده شد كه سلطنت شـداد و فرعون اين قدر خوشحالى نداشت بلكه نزديك بود فجئه كنم . بگو چرا، زيرا كه به همان خوشحالى وارد منزل وقفى شدم و از حسن اتفاق آن زن هم آنجا بود او را متعه اى نـمـودم بـه دوازده پـول بـعـد از فـراغ و دفـع شـهـوت و كـيـف نـفـسـانـى از ايـن مـمـر حـلال و مـسـتـحـب مـؤ كـد كه دو واجب مؤ كد در او گنجانيده شده ، يكى تولا و ديگرى تبرا، هـمـان قـران كـهـنـه را كـه مـقـابـل دنـيـا و مـافـيـهـا بـود دادم بـه ضـعـيـفـه كـه دوازده پـول از سـابـق و دوازده پـول مـال حـالا را بـردار و بـقـيـه را بـده كـه شـانـزده پول باشد.
گفت : بقيه باشد جهت هفته آينده و يا ماه آينده ...
گـفـتـم : زنـكـه احـمـق مـن بـا آن شـانـزده پـول كـارهـا دارم شـانـزده پـول را گـرفـتـم و در ميان حوض آن منزل كه در زير سقف زير زمينى ساخته شده بود و آبـش ‍ خـوب سـرد بـود غسل جنابت نمودم و از آنجا بيرون شدم . به سرعت رفتم به حرم على عليه السلام زيارت امين الله را خواندم و دو ركعت نماز زيارت كردم كه هنوز بدنم و خلال ريشم از آب غسل تر بود و على عليه السلام هم مرا ديد خيلى خوشش آمد و بعد از آن بـيـرون شـدم از آن شـانـزده پـول گـوشـت گـرفـتـم و سـه پـول نـخود و سه پول زغال آمدم به حجره ، گوشت را روى كوره بار كردم ، حالا گوش بـده و حـسـاب كـن كـه آن قـران چـه كـرده بـود. اولا از معصومين وارد شده كه كسى كه با حـلال خـود جـماع كند كانه كافرى را كشته ، بلكه كافر بزرگى را نظير عمربن عبدود را كـشـتـه كـه كـشـتـن شـهـوت نـفـس ‍ امـاره اسـت . و قال النبى صلى الله عليه و آله من قتل قتيلا فله سلبه .(139)
و پـر واضـح اسـت كـه كـلمـات پـيـغـمـبـر و ائمـه عـليـهـم السـلام بـطـون دارد مـثـل قـرآن ، ان حـديـثـنا صعب مستصعب . پس مراد از سلب منحصر به اثاثيه ظاهرى نيست ، بـلكـه بـهـشـت اخـروى آن كـافـر هـم مـخـصـوص بـه قاتل است . چنانچه در ذيل آيه : اولئك يرثون الفرودس وارد شده كه هر كسى از افراد بشر كه به دنيا مى آيد جايى در بهشت و جايى در جهنم جهت او مهيا مى شود و به حكم انا هـديـنـاه النـجـدين راه هر دو منزل شخصى خودش به او نشان داده و به هر منزلى كه رفت مـنـزل ديـگـر را بـه ارث بـراى اهـل آن مـحـله كـه بـه او مربوط شده در دنيا، ولو ارتباط قاتل و مقتولى باشد وا مى گذارد، پس ‍ علاوه بر بهشت خودم وارث بهشت آن كافر ملعون را كـه كـشـتـه ام هـم شـده ام و نـيـز وارد شـده اسـت كـه كـسـى كـه بـا حـلال خـود جـمـع شـود خـدا قـصـرى در بـهـشـت بـراى ايـن عمل او مى سازد و يقينا آن قصر و بهشت شداد بهتر است . و نيز وارد شده است كه كسى كه ايـن كـار كـند و غسل كند از هر قطره از آب غسل او خدا ملكى خلق مى كند تا روز قيامت براى بـنـده اسـتـغـفـار و مـددكـارى مـى كـنـد و يقينا اين ملائكه ها از لشگر فرعون كاركن تر و دلسـوزتـر بـه حـال شـخـص هـسـتـنـد، چـون از قـطـرات آب غسل اين مرد خلق شده اند مثل اين است كه از نطفه او خلق شده اند و حكم اولاد را دارند. چون غسل مهيا شد و طهارت انقى من الوضوء حاصل بود به حرم مشرف شدم كه هر زيارت على بـن ابـيـطـالب عليه السلام كرور كرورها و ميليون ميليونها ارزش ‍ دارد، كه تمام خزائن دنيا قطره از آن دريا محسوب نگردد تا چه رسد به خزائن سلاطين .
و البـتـه عـلى عـليـه السـلام كـه مـرا بـا بـدن تـر در حـرم ديـد از دو راه خـوشـحال شد، يكى از اين جهت تولاى به او، پس وجبت لى الجنة و ديگر از جهت تبراى از دشـمـن او، پـس وجـبـت لى الجـنـة ، يـكـى از جـهـت سـرور بـه قـلب مـطـلق مـؤ مـن داخـل نـمـودم ، پـس وجـبـت لى الجـنـة و از بـقـيـه آن قران نيز آبگوشت شب را بار نموده و بـديهى است طلبه اى كه مطلب اسافل اعضا شكم او روا و منظم باشد فرحى به او دست دهد على الخصوص كه از جاى مفت بى گمان باشد هم كه نهايت ندارد، كه هيچ سلطانى در سـلطـنـت خود اين خوشى را ندارد، چون پادشاه اگر رئوف و رعيت نگهدار باشد كه بايد در زحـمـت داخـله و خـارجـه بـاشد كه نه خوراك گوار شود و به خراب رود و اگر ظالم و سـتـمـكـار بـاشـد عـلاوه بر گرفتاريهاى آخرت از خوف اين كه رعيت ياغى شود و يا با ديگرى بسازد هميشه در زحمت و خيالات گوناگون و وحشت و غم و اندوه باشد.
و امـا طـلبه اى كه آبگوشت شبش به بار و در مهد امنيت لميده و كميتش و نيز چميده سر به فـلك فـرود نياورد و دام خيالاتى بر او نپيچد، دنيا را آب ببرد او را خواب آيد، اين دنياى او و آن هم آخرتش ، كور از خدا چه خواهد دو چشم بينا.
علاوه بر همه اينها شكرانه حق است كه به جا آوردم و مزيد بر نعمت است ، چون معنى شكر چنانكه علماء تحقيق فرموده اند، نه فقط لفظ شكر به زبان راندن است ، بلكه صرف نـمـودن بـنـده اسـت نـعـمـت خـدادادى را بـر آن مـحـلى كـه خـدا فـرمـوده اسـت و مـحـل آن نـعـمـت قـرار داده اسـت و در غـيـر آن مورد صرف نمودن كفران نعمت است مثلا صرف نـمـودن چـشـم را بـه ديـدن آيـات خدايى و مطالعه كتب الهى شكر نعمت چشم است و صرف نـمـودن او را بـه ديدن نامحرمان و عورت مردمان كفران است و هكذا چشم و گوش و زبان و دسـت و پـا و بهترين مصرف مصرف اين يك قران كه خداوند به من ارزانى داشت همين متعه كـردن و نـائره شـهـوت را كـشـتـن و چـشـم مـخـالف را كـور كـردن و دل على عليه السلام را شاد كردن و دو سه سير گوشت بار كردن و خوردن و خلق تنگى حاصله از گوشت نخوردن را دور كردن و حبيب خدايى را مهمان كردن بود.
پس اقوى مراتب شكر را به جا آوردم و البته به حكم و لا شكرتم لازيدنكم اين يك قران قرانهايى در عقب دارد حالا كدام سلطان است كه به گرد من برسد، شداد خر كيه ، فرعون سـگ كـيـسـت ، كـه يـك طـلبـه اى را مـثـل بـيـضـتـيـن بـه زيـر پـرش گـرفته معذلك بنده ذليـل خـاكـسـار اسـت و آن سـگ بـى ظرفيت به يك اليس لى ملك مصر باد نخوت به دماغ افـكـنـده آتـش انـاربـكـم الاعـلى را مـشـتـعـل سـاخـت . و آن مـهـمـان شـب را كـه طـلبـه اى از اهـل مـدرسه بود كه وعده من و تو كه به اين آبگوشت حمله ور گرديم ، ساعت دو و نيم از شب گذشته است چون امشب شب مبعث و زيارتى است ، بلكه زيارتى مبعث را ادراك نماييم ، شايد از حرم ديرتر بيرون شويم ، آن هم قبول نموده گفت حلت البركة .
مـن ساعت دوازده شب از حرم بيرون شدم مى خواستم به سرعت خور را به مدرسه برسانم و آبـگوشت را براى خوردن مهيا سازنم ، دو نفر از رفقاى خراسانى در ميان صحن نشسته بـودنـد مـرا آواز نـمـودنـد، رفـتـم پـهـلوى آنـهـا نـشستم يكى از آنها كه عيالى از كربلا گـرفـتـه بـود بـه مـن گـفت چرا زن نمى گيرى ؟ گفتم : تو مرا نمى شناسى ، آدم كون برهنه آتش بازى را نمى شايد و من با چه چيزم زن بگيرم .
گـفـت : يـعنى چه ، همچو نمى خواهد و تفاوتى در خروج پيدا نمى شود و من سالهاست زن گرفته ام و تجربه نمودم .
گـفـتـم : يـعـنـى چـه ، هـمـچـو چـيـزى مـمـكـن نـيـسـت حـتـى زن مـثل رفيق حجره اى كه مخارج رفيق هم به گردن شخص باشد نيست ، بلكه چاه ويلى است كـه هـيـچ سـيـر و پـر نـمـى شـود كـه هـر چـه گـفـتـه شـود هـل امـتـلئت فـتـقـول هـل من مزيد، بلكه اگر سلطانى سى هزار اردو را مخارج بدهد من ممكن و اسـهـل مـى دانـم از عـهـده مـخارج يك زن بيرون شدن ، زن مگو، بلكه بلاى آسمانى است . پـيـغمبر فرمود ياتى زمان حلت العزوبة فيه (140) اين بر حسب نوع ولكن فى بـعـض الامـكـنـه مـثـل النـجـف جـهـت طـلبـه حـلت العـزوبـة فـيـه ايـضـا. خـصـوص مـثـل مـن كـه وسـايـل مـعاش بالكليه درباره خود مقطوع مى بينم . مگر آخوند منع نكرده زن گـرفـتـن طـلاب را در نـجـف كـه طلبه نجفى خودش شوهر لازم دارد و شوهرى غير را نمى تواند بنمايد. مگر پيغمبر نفرموده ذبحت العلوم فى الفروج النساء.
گـفـت : عـمـده مـخـارج انـسان قند و چايى و اسباب اوست و گوشت پختن اوست و تو هر وقت چـايى مى گذارى طلبه اى از رفقا با تو نيست ؟ گفتم چرا. عوض آن طلبه ، زن يك ـ دو اسـتـكـان مـى خـورد پـس خـرج تو در امر چايى فرق نمى كند و هر وقت گوشت دارى تنها نـبـوده اى لابـد در خـوردن شـريـك داشـتـه اى در عـوض آن شـريـك عـيـال آدم بـاشـد، آن هـم تـفاوتى نمى كند و چراغ شب هم چه در حجره يك نفر و يا دو نفر باشد تفاوتى در مصرف نفت پيدا نمى شود، فقط يك نان تو دو نان مى شود و تو پنج ـ شـش سـال اسـت كـه نان از آخوند نگرفته اى و همه خراسانى ها و اصفهانى ها از آخوند نـان دارد و عـلى مـذمـتـى كـه مـن نـان تـو و زن را بـر عـهـده آخـونـد تحميل مى كنم .
و امـا مـسـئله درس خـوانـدن و الله من از وقتى كه زن گرفته ام بهتر به درس و بحث خود رسـيـده ام ، چـه آدم از اداره مـنـزل خـود آسـوده اسـت و زن مـديـر مـنـزل خـواهـد بـود. بـلى تـفـاوتـى كـه مـى كـنـد زن دارى و بـى زنـى در اجـاره مـنـزل اسـت و تـو در بـيـن سـال نـمـى تـوانـى تـحـصـيـل سـه ليـره نـمـايـى جهت كرايه منزل ولو از صوم و صلوة باشد؟
گـفـتـم : اگـر تـفـاوت حـقـيقتا در همين سه ليره است كه خيلى دير شده است و الآن برخيز بـراى مـن زن پـيـدا كـن ، مـثـنـى و ثـلاث و ربـاع ، ولكـن مـن گـمـان نـدارم بـه ايـن سهل و آسانى كه تو گفتى باشد چون ولو من خودم زن نداشتم ، لكن ديده و شنيده ام كه چه بليات و ابتلاآت و سرزنش ها و رنگ زدى ها و دزدى ها و خيانت ها مبتلا و گرفتار شدم كه مجال شرح آنها نيست .
گفت : غالبا آن طورها از ناحيه سوء اخلاق است و خويشان كربلايى ما فعلا به زيارت آمـده انـد و در مـنـزل مـا هستند و اينها خانواده تجيب و خوب هستند و دختر خوبى هم دارند و من سـالهـا بـا ايـنـهـا خـويـشـى و رفـت و آمـد دارم بـسـيـار خوب هستند و اگر اجازه مى دهى من خواستگارى كنم .
گفتم : آقا شيخ تو راست راستى كرده اى و خيلى نقد و آماده بوده اى من از اين كار خيلى مى تـرسـم و مـحـتـاج بـه افـكـار عـمـيـقـه مـى دانـم و از مـسـايـل مـشـكـله لاينحل است .
گفت : من از آسيا مى آيم تو مى گويى نوبت نيست .
گـفـتـم : اگـر چـنـيـن اسـت كـه مـى گـويى ، گفت كه دير شده زودتر انجام بده و من حالا منتظرى دارم بايد بروم ، برخاستم و رفتم به مدرسه آبگوشت را با آن مهمان خورديم و با فكر و گرفتگى خوابيدم ، صبح برخاستم استخاره ذات الرقاع نموده از زير فرش شـش رقـعـه اى كـه در سـه تـاى آن افـعـل و در سـه تـاى ديـگـر لاتفعل نوشته بودم بيرون كردم .
اولى افـعـل بـود، دومـى لاتـفـعـل و سـوم و چـهـارمـى نـيـز افـعـل بـود و ايـن اسـتـخـاره خـوب بـود نـهـايـت مـا بـعـد اول كـه جـاى لاتـفـعـل اسـت بـد خـواهد گذشت بر برهه اى ، چنان كه علما همين طور مجرب داشته اند.
جـنـاب شـيـخ خـواسـتگار، صبح آمد مدرسه كه من ابراز كرده ام مطلب را و گفته اند بايد استخاره كنيم ، ولكن تو را اجمالا مى خواهند ببينند و من عصرى كه روضه خوانى دارم به عنوان روضه بيا آنجا.
گفتم : مى آيم ، ولكن تو هم به اشاره اى مخفيانه پدر او را به من نشان بده كه من از قد و هـيـكـل و قـواره او چـيـزهـايـى اسـتـبـاط كـنـم كـه البـعـرة تدل على البعير(141) تا پر به تاريكى نينداخته باشيم .
وقـتـى كـه عـصـر پـدر او را ديـدم آدم پـسـت فـطرت خوار مايه تبادر نمود، سر به زير انـداخـتـه دقـيـقـه اى صـبـر نـمـوده گفتم كه النظرة الاولى حمقى . ثانيا نظر كردم و رو گـردانـدم كـه كـسـى مـلتـفـت نـشـود بـاز ديـدم كـه هـمـان اولى اسـت و الظـاهـر عـنـوان البـاطـل و از كـوزه هـمان تراود كه در اوست . و قد باالبينة العادله و الشهود العديده انه هو.(142)
حالا آنها از من چه فهميدند نمى دانم و عرض حاجت نمودن به حبيب بن مظاهر در پانزده روز قـبـل هـم بـه خـاطـر آمـده اوقـاتـم از حـبـيـب و بـزرگـتر از حبيب نيز تلخ گشته از روضه برخاستم به سرعت تمام رفتم به حرم حضرت امير عليه السلام .
گـفتم : يا على شما كارى براى آدم نمى كنيد وقتى هم كه مى كنيد به كثافت كارى بايد درسـت شـود مـن كـه زن نـمـى خواستم و آن كه از حبيب خواستم هزار قيد و شرايطى داشت ، اجـمالا من زنى خواستم كه به من خوش بگذرد نه آنكه اسباب بدى و سوهان عمر باشد و عـلى الظـاهـر دخـتـر ايـن شـخـص را نـمـى خـواهـم ، نـمى خواهم نمى خواهم . بابا اگر اين طـورهـاسـت اصـلا زن نـمـى خواهم ، سى سال از عمر رفته زن نداشته ام نه آسمان خراب شـده و نـه زمـيـن و عـلى ايـحـال چـون زن نـداشته ام خوش گذشته و شاكر و از خداى خود راضيم و از زن بد آدم ديندار كافر مى شود حالا چه لازم ، هوسناكى بود كرديم حالا نمى شود نشود، نمى خواهم ، نمى خواهم ، زور است ؟
بعد از اين عرايض زيارت امين الله را خواندم و نماز زيارت را به جا آوردم و على الرسم مـشـغـول دعـا شـدم و يـكـى از آن دعاها اين بود كه خدايا من يك حرفى به حبيب زدم آن هم از قـرار مـعـلوم بـه سـليـقـه عـربـى خـود جـايـى را بـه گـمـانـم مـعـلوم نـمـوه و مشغول انجام كار است ، او را مانع و جلوگيرى نماييد.
در ايـن وقـت بـه دلم افتاد كه واقعا من وقاحت را از اندازه بيرون بودم و در واقع اگر اين كار و پيشامد از ناحيه اينها نيست كه انجام نخواهد گرفت و اگر از ناحيه اينهاست اين همه اصرار و به فهم خود مغرور شدن و خواسته اينها را نمى خواهم گفتن زهى نادانى و بى شرمى و بى ادبى است .
عـلاوه بـر ايـن از نـظر تو قاصرتر است از اين كه به واقعيات برسد و چه بسيار بد ظـاهـرهـا بواطن شان بهشت عنبر سرشت است و بر عكس خوش ظاهرها بدباطن هستند. و ان الله يخرج الحى من الميت و الميت من الحى .
پـدر بـد و يـا خـوب بـاشد ملازمه ندارد كه اولاد همرنگ او باشد و صلاح و فساد ماها را آنـهـا بهتر مى دانند از مثل منى كه حقيقتا بايد در مقام فنا و تسليم باشم و هستم ، اين همه به مراد خود چسبيدن و از مراد و خواست آنان روى گردانيدن روا و سزاوار نيست ، غفلت شد و لعـنـت بـر ايـن غفلت كه از اندازه بيرون افتد و هيچ معصيتى از اين مؤ منين سر نمى زند مـگـر حـيـن غـفـلت از مـقـام ايـمـانـى و به غفلت انداز انسان ، فقط و فقط توجه به دنيا و اهـل دنـيـاسـت . رفـتـم بـه شكبه هاى ضريح چسبيدم . عرض كردم يا اذن الله الواعيه خطا كـردم و اقـرار نـمـودم كـه بـد كـردم و تقصير دارم فاعف به لطفلك العميم و انظر الى نـظـرة رحـيـمـه التـوبـه التـوبـه التـوبـه حـبـيـب اگـر مشغول بوده مشغول باشد كه به جان و دل حاضرم و خواهانم مى خواهد به سليقه عربى رفـتـار كـنـد يـا عـجـمـى مـن تـا حـالا زن مـى خـواسـتـم ، حال حبيب و سليقه و مختار حبيب را مى خواهم كه از معتبر فدويهاى حسين نور دو ديده تو است . ولى الله و باب الله و لسان الله و يدالله فوق ايديهم . تويى آن نقطه بالاى فـاى فـوق ايـديـهـم كـه در وقـت تـنـزل تـحـت بـسـم الله را بـايـى ، مـن سگ كيم كه در مقابل مثل شما و حواريين شما عرض اندام نموده ، چون و چرايى بر پا كنم .
از حرم بيرون رفتم و در مدرسه منتظر اخبار و واردات غيبيه نشستم .
صبح فردا كه جمعه بود ديدم شيخ واسطه به تندى وارد مدرسه گرديد و من هم در لب ايـوان حـجـره خـود چـندك زده بودم گفت به طورى كه اندامش ‍ تكان مى خورد و لبها و آب دهان خشكيده ، كه بين طلوعين كه وقت استخاره اينها بود از حرم آمدند، پرسيدم استخاره چه شد گفتند استخاره ما بد آمد و از ما بگذريم و من هم از سرزنش كردن و خير نديدن آنها از وصـلت نـكـردن ، بـالاخـره بـا اوقـات تـلخـى كـشـيـد و قـهـرا از منزل ما بيرون شدند رو به طرف كربلا.
حالا من در همين نجف چهار دختر خوب نشان دارم ، كه و كه و كه . هر كدام را اصلاح مى دانى بگو كه من دو روزه اين كار انجام خواهم داد.
 
 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page