سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)
سيد محمد حسن قوچانى
- ۱۳ -
گـفـتـم : مـن نـمـى خواهم به اين زودى شفا يابم و نمى خواهم او به
عيادت من بيايد و اين شـرهـا را تـو بـراى مـن فـراهـم مـى نـمـايـى ،
آخـونـد ول كن درس اصول اين شخص با اين كندى بيانش و لنگش لسانش چه
فايده اى دارد.
گفت : تو كه اصولش را نديده اى
اگر ببينى و دست از ترنج بشناسى |
|
|
روا بود كه ملامت كنى زليخا را |
گفتم : سال كه نكوست از بهارش پيداست ، حال كه من بهانه ام درست شده
است و نخواهم آمد و صلاح تو را هم نمى دانم خود مى دانى .
فـردا جـناب شيخ را به عيادت من آورد. ساعتى نشست و رفت و شيخ و رفيق
هر ساعت كه از بـيـرون مـى آمد و براى من غذا و دوا مى خريد در جزء
حرفهايش اين بود كه آقا شيخ محمد بـاقـر از حـال شـمـا جـويا بود و به
من سفارش كرد كه فلان دوا و فلان غذا را به ذكر طبيب بدهيد كه غفلت
نداشته باشد، بلكه زودتر به خوب شدن برسد.
گـفـتـم : آخـونـد مـن چـه زود خـوب بـشـوم و چـه ديـر عـلى ايـحـال به
درس ايشان نمى آيم و او و تو طمع از من ببريد ولكن اين اصرار شما فايده
ندارد جز آنكه در هر جا كه جناب شيخ را ببينم از خجالت رو پنهان كنم و
آشنايى حاصله از بـيـن بـرود، بـلكـه بـيگانگى حاصل شود و همان طور هم
شد چون يك هفته ناخوشى من طول كشيد تا به هزار معركه خوب شدم و در هر
كوچه كه آقا شيخ محمد باقر را مى ديدم از خجالت به كوچه حسن چپ مى زدم
و كم كم از ياد يكديگر بيرون شديم .
آدمـى شد بيگانه و رفيق يزدى بالتبع بيگانه ، و رفت و آمد و صحبتها
بالكليه قطع شـد و جـنـاب شـيـخ را بـه مـسـجدى بردند براى تدريس كه در
منظر عامه باشد و بهتر ترويج شود، از قضا منبر آن مسجد چهار پله بود و
عرشه آن شايد دو زرع بلندتر بود و گـويـا بـه لحـاظ آن كـه در عرشه
نشستن ، نمايشات علميه بيشتر مى شود اين بيچاره عـاشق رياست را به عرشه
مى نشانيدند و اگر شاگردها زياد بودند باز پر بد نبود، لكـن شـاگـرد
فـقـط مـنحصر بود به رفيق يزدى و يك شيخ جعفر كاشى و اين دو نفر در
پـاى مـنـبـر بـه دقـت گـوش مـى دادنـد كـه صـداى اسـتـاد را
بـشـنـونـد و ايـن هـيـكـل تـدريـس مـايـه اضـحوكه بين جوقه هاى صحن
شده بود و رفيق يزدى چون از اوجب واجبات مى دانست ترويج او را با همه
رفقا و آشنايان خود كه به درس آقا نرفته بودند بـه هـم زده بـود و
جنگيده بود. از آنها كه ماءيوس شده بود به بيگانه ها چسبيده بود و
تـعـريفات براى درس آقاى شيخ مرتب نموده و پايه مدح او را مذمت درس
آخوند قرار داده بود و اسم شيخ را آقاى مطلق گذارده بود و چون مسمى
منحصر به همان جناب شيخ بود، تـعـيـن را دارا بـود و بعد از دو شبانه
روز به زحمت افسون و جادوگرى يكى را مى برد بـه درس آقـا و چـون خـبـر
عـيـان مـى شـد فـردا او نـمـى رفـت بـه درس باز رفيق يزدى دنبال كسى
ديگر مى رفت تا مگر او را ببرد به درس شيخ و هكذا.
يـكـى از رفـقـاى گـلپـايـگـانـى مـى گـفـت درس آقـا شـيـخ مـحـمـد
بـاقـر مثل كاروانسراى شاه عباسى است كه دور از راه زوار است و رفيق
يزدى در آنجا دكان بقالى دارد هر روز كنار راه زوار مى نشيند و به
محسناتى دسته اى را مى برد و آنها مى بيند كه هـمـه تـعـريـفـات دروغ
بـود، آنـهـا كـه نـخـواهـنـد رفـت ، بـاز دسـتـه اى ديـگـر را گول
بزند و ببرد و اگر عقل مى داشت دكان خود را از آنجا حركت مى داد.
گـفـتـم : او نـه از آن لجـوجـهـايـى اسـت كـه بـه وصـف درآيـد، حال
تعجب از خود شيخ است كه به صلاح بينى اين نادان كار مى كند، جناب شيخ !
دو نفر شـاگـرد دارى مـنـبـر رفـتـن يعنى چه ، امر تعبدى كه نيست ،
بلكه در صورت جمعيت زياد خـوب اسـت كـه صـورت اسـتـاد را بـبـيـنـنـد و
صـدا را بـشـنـونـد، حـال بـه مـنـبـر رفتى چرا در پله چهارم بروى كه
صوت به زحمت شنيده شود. دشمن دانا به از نادان دوست !
و چـون شـنـيـدم كـه رفـيـق يـزدى بـه آخـونـد نيز بد مى گويد بسيار
بدم آمد و بعضى مـلاحـظـاتـى كـه از ايـشـان در بـعـضـى مـواقـع
داشـتـم تـرك كـردم و از مـنـزل وقـفـى رفـتـم بـه مـدرسه بزرگ آخوند،
سكنا گرفتم و بالكليه بين ما و رفيق يزدى متاركه واقع گرديد، با رنجش
من از او كه به آخوند بد مى گفت .
شيوع وبا در عتبات
در هـمـيـن اوقات وباى عامى در عتبات افتاد كه قلوب در تب و تاب افتاد
و روزى چهارصد نفر از محله نجف سرازير قبر مى شد. در چند موضع از فضوه
هاى
(134) نجف خيمه هاى مـرده شـورى زدنـد و فـقـط وبـا و
مـردن سـاده نـبـود، بـلكـه رعـب و هـيـبـت الهيت ، قلوب را مـتـزلزل
سـاخـته بود و به صفت قهاريت ظهور كرده بود. مغربها افق را ابرهاى سرخ
و زرد و آتـشـى رنـگ احاطه مى كرد و هوا به شدت گرم بود و حجره من ، در
غربى مدرسه وصـل به راه دروازه آب غسالخانه بيرون از آنجا بود و در هر
پنج دقيقه از صوت لا اله الا الله مـعـلوم بـود كـه جـنـازه بزرگى مى
برند. كه هر يك علامت مردن ده نفر از فقرا و اواسـط بـود كـه جـنـازه
ها را بى صداى لا اله الا الله مى بردند و من بى نهايت ترسيده بـودم .
يـك - دو نفر از طلاب مدرسه به ديار عدم اخرت تشريف برده بودند و مرا
ترس فرا گرفته بود، بلكه شمال وبا به من رسيده .
شـبـى كه سيدى از اصفهان مهمان من بود و در پشت بام خوابيده بوديم در
ظرف يك ساعت سـه مرتبع مرا اسهال گرفت كه در دفعه سوم زانوها قوت نداشت
به پشت بام بروم ، بـه ايـوان حـجـره روى آجـرها دراز كشيدم مهباى مردن
و سيد اصفهانى را خواستم آمد پايين براى توجه از حال من ، آن هم منتظر
بود كه كى صبح شود و فرار نمايد و مردن در وبا و بـد مـردنـى است همه
غريب وار و بى نزديكى آشنايان و اقربا جان مى دهند. باز طلاب به درد
يكديگر بهتر مى رسند و مهربان تر هستند از رفقا و خويشان عامه ناس .
صـبـح سـيـد اصـفـهـانـى از نـزد مـن نـگـريـخـت و مـن هـم بـه حـال
ضـعـف هـر چـه مـنـتـظـر مـرگ ايـسـتـادم و دراز كـشـيـده ، عزراييل
تشريف نياورد.
برخاستم و رفتم نزد طبيب ، شربتى داد كه از دوافروش گرفتم و در همان در
دكان به سـر كـشـيـدم ، اسهال قطع شد حال تهوع عارض شد و اگر چه قى
نبود، لكن آنقدر بود كـه در تـرس انـدر بودم دل در شورش و آشوب بود و
من يقين كرده بودم به مردن نهايت امروز يا فردا نبود.
و از مدرسه آخوند رفتم چند صباحى به مدرسه تركها نزد رفقاى اصفهان كه
انسم به آنها بيشتر بود تا مگر ماءنوس و خيال مردن نكنم و قصه و لطيفه
گوييهاى آنها نيز مرا منصرف نكرد و طورى شده بودم كه در مجمع آنها
گفتگوى آنها را نمى شنيدم ، گاهى كه مـى ديـدم كه خنده مى كنند من هم
تبسمى مى كردم ، ولكن نمى دانستم خنده براى چيست و چه قصه اى گفته شده
و همه اوقات در فكر مردن بودم و در فكر اينكه جواب چه بگويم .
گاهى اصل ديـانـت را بـه عـبـارت مـخـتـصـر و مـفـيـد تـنـظـيـم و
تـرتـيـب مـى دادم در خـيـال خود و گاهى خيال مى كردم كه در آنجا ظلم و
تعدى كه نيست بعد از جواب از توحيد نـظـيـر شـبـهـه اين كمونه
(135) بر نكيرين وارد نمايم و از آنها جواب بخواهم و
اگر نـهـيـب كـنند بر من كه جواب ما را بده و فضولى نكن گوش نخواهم داد
چون آنها نيز بنده خدا هستند و خدا را نيز مثل ما به وجهى از وجوه
شناخته اند ممكن است با آنها مباحثه و مجادله نمودن و من يقينا اين كار
را خواهم كرد.
گاهى به فكر اعمال خود مى افتم صنف به صنف را كنج و كاوش مى كردم از
نماز و روزه و درس و مـبـاحـثـه و بـيـدار خـوابـيـهـا واجـبـات و
مستحبات و در آنها چيزى كه اطمينان قلب حـاصل باشد كه مقبول افتاده نمى
جستم آن وقت به خدا عرض مى كردم كه تو غفلتا ما را گـرفـتـى شـش مـاه
ديـگـر مـا را مـهلت بده و ماءمون از اين بلا كن ، يعنى بلا را ببر كه
مـثـل سـابـق بـاشـيـم ، بـلكـه خـاكـى بـه سـر كـنـيـم و بـا وجـود
ايـن بـلا حال استقرار و جمعيت خاطر نيست كه بتوانيم عبادتى و استغفارى
بنماييم . معروف است كه گريه را هم دلخوشى و خاطر جمعى مى خواهد.
و گـاهـى در آن هـواى گـرم و آشـوب داشـتـن دل كه انسان مى خواهد جاى
سردى و يا نسيم بـادى بـرود مـثـل سـردابها كه جنازه و گريه و زارى
مردم را كمتر ببيند من چون يقين به مـردن داشتم و مى رفتم به حرم كه
هواى حبسى داشت يك زيارت صورى وداعى مى كردم ، بلكه همين باعث نجاتم
گردد و بعد از فراغ از زيارت مى گفتم يا على خوب گوش كن ، اين مقدمات
يقينيه مرا كه هيچ كدام خدشه ندارد.
اولا بـديـهـى اسـت كـه مـن در نـجـف بـودنـم و مـانـدنـم فـقـط جـهـت
درس خـوانـدنـم از اول نبوده و نيست و هم براى بعضى از خيالات واهيه از
شهرت و عزت ميان مردم و رياست و امثال ذلك نيز نيست .
كـمـا تـعـلم انـت مـن سـرى بـل الاصـل الاصـيل
والركن الركين فى ذلك انت و الكون فى جـوارك و القـرب مـنـك فـانـت
المـحـبـوب فـانـا ضـيـفـك و لقـد قال النبى و هو اخوك العزيز اكرم
الضيف و لو كان كافرا و انى لا قطع بالضرورة انك اطـوع الناس لنبيك و
كيف و انت وصيه و خليفته و لقد قلت انا عبد من عبيد محمد صلى الله
عـليـه و آله فـافـرض انـى كـافـر و لسـت بـمـسـلم و اجـعـل قـراى
نـجـاتـى من هذا البلد و اكرمى التخلص من ميتة السوء فلو لم تحفظنى
لكنت شاكيا و انت مسئول .
من گفتم و رفتم و تو خود مى دانى .
بـاز بيرون مى آمدم و به فكر بعد مردن مى افتادم و مرا خوف شديد مى
گرفت و من يقين كرده بودم كه فقط وبا و مردن نيست چون ناخوشى خصوصى و
عمومى زياد ديده بودم و مردن را زياد به نظر آورده بودم ترس و وحشت
چنين نداشته بودم ، بلكه غضب خدا و على بود كه بر دلها احاطه و نافذ
شده بود. باز جاى خلوتى گير آوردم و به جد در حساب و تـفـتـيـش اعـمـال
خـود بـرآمـدم بـاز ديدم در هيچ عملى مايه اطمينانى نيست كه مرا از
عذاب خلاص كند تا آنكه مسئله كربلاى حسينى به يادم آمد.
گفتم خوب در اينجا ممكن است سيل بنيان كنى پيدا شود كه كوههاى معاصى را
بشويد به فـكر گريه هاى در مجالس روضه و حرمها و در غير اين مواقع
افتادم صد هزار دانه اشك تـخـمـيـن نمودم كه از اول تكليف تا به حال از
چشم من ريخته و هر دانه اشكى را به قدر بـال مـگـس تـر شـود گـرفتم .
از گريه ها يك ميليون ناجى درست كردم رفتم به فكر قدمهايى كه از اصفهان
به كربلا آمده ام و از نجف به كربلا رفته ام سالى چهار - پنج مرتبه و
قدمهايى از اصفهان عدد آنها از صد و پنجاه فرسخ مسافت است و هر فرسخى
ده هزار قدم مى شود، جمعا سه كرور قدم مى شود و بين كربلا و نجف كه
دوازده فرسخ است و برگشتن تا طويرج سه فرسخ است در اين پانزده فرسخ
پياده رفته ام سالى پنج مـرتـبـه و چـهـار سال صد فرسخ مى شود شش كرور
قدم و اين با راه اصفهان نه كرور قـدم مـى شـود و صدماتى كه در اين
راهها كه غالبا پابرهنه بودم و هواى گرم بوده از خـار به پا رفتن و پا
به سنگ خوردن و به زمين خوردن و دست و پا مجروح شدن و خوف و وحشت يافتن
و كف پا از گرمى رملها سوختن و پوست انداختن و باد داغ به سر و صورت
خوردن و تشنه شدن كه يك دفعه با يك نفر ديگر از خان شور طرف عصر وقتى
كه باد داغ مـى وزيـد بـيـرون شـديـم و يك ابريق خريديم و پر آب نموديم
و به راه افتاديم و زوار هم نبود به قدر صد قدم كه رفتيم زمين و آسمان
داغ و نسيم داغ و دهان خشكيد، بلكه رطـوبـات بـدن بـالكليه خشكيده و
ابريق هم به دست من است . رفيق گفت بده آب بخورم گـفـتـم نـمـى دهـم
اصـل وجـود ايـن ولو نـخـوريـم مـايـه زنـدگـانـى مـا اسـت و يـك آب
محتمل در دو فرسخى است هر وقت بريق آب ديده شد اين آب خورده مى شود.
رفيق راه چشمها تيز نموده كه آب را ببيند و صداى ناله و اعطشايش بلند
است ، خودم هم از او بدترم و در مـيـان ايـن رمـلهـاى داغ هـى زور
آورديـم بـه سـرعـت رفـتن و دويدن ، بلكه زودتر به آب بـرسـيـم و راه
رفـتـن در رمـل بـسيار سخت است ، تا آن كه بعد از برهه اى و ضيق خناقى
رفـيـق كه چشمهايش تيزتر بود آب را ديد و آواز شادمانيش بلند شد و به
من هم نشان داد ابـريـق را از مـن گـرفـت و بـه سـر كشيد. گفتم بى
انصاف همه را نخورى كه من از تو تشنه ترم نصف زيادتر را خورد و داد به
من و من هم بقيه را خوردم و رفتم تا خود را به آب رسانديم و تخمين اين
صدمات هم يك كرور مى شود، بلكه گاهى از راه آب مى رفتيم و طراده دير
حركت مى كرد پياده از كنار شط مى رفتيم و در ره قدمى خار به پا مى رفت
.
پـس حـاصـل اشـك بـه قـدر بـال مـگـس 000/000/1 و حـاصـل قـدمها در راه
زيارت 000/000/5 و حاصل صدمات وارده در راه زيارت 000/50 و از ايـن سـه
جـور مـنـجـى يـكـى از ايـنـهـا يـقـيـنـا مـقـبـول افـتـاده ،
عـلى الاجـمـال فـهـو السـد السـديـد من عذاب
النار بقيت على تبعات و لطمات و مناقشاتى فى البـرزخ و كـفالتى و
كفايتى عنها فى عهدة حبى لعلى بن ابى طالب و اولاده المعصومين صلوات
الله عليهم اجمعين .
و از خوشحالى گفتم :
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى |
|
|
تا
در آغوش بگيرم تنگ تنگ |
و از خـلوتـخـانـه ، بـلكـه از عـالم خـلسـه بـيرون شدم ، بلكه از
معراج خود برگشتم و سلامتى بشارت آوردم .
جان سفر كرده است و تن اندر قيام |
|
|
وقت رجعت زين سبب گويد سلام |
حـالا كـو كـه نـمـازهـا و روزه هـا فـقـط و فـقـط اسـقاط تكليف باشد
نه مفيد فايده فهم صلواتى و صيامى و ركوعى و
قيامى و سجودى و سلامى و ميزانى و حسابى و صراطى و كـتـابـى
تـرس مـن در آن حـال ولو بالكليه رفت اما از جهت ديگر كه ايمان در بعضى
مـسـتـودع اسـت و در آن آخـر كار گرفته مى شود بر خود لرزيدم و به خوف
و خشيت اندر شدم .
گـفـتـم : خدايا مگر قسم خورده اى كه در دنيا بنده تو نبايد يك نفس
راحت كشد و يك جرعه آب بدون دغدغه از گلوى او پايين رود،هاى هاى چقدر
بد دنيايى است .
شـب جـمـعـه اى بـود بـه خـواب ديـدم يـكـى از طـلاب دشـتـى را كـه در
مـنـزل وقـفـى در جـوار مـا بود و پانزده روز بود كه به همين مرض رفته
بود در فضوه مشراق كه من رو به طرف دروازه كوفه مى رفتم و مشاراليه از
بيرون مى آيد يك الاغ را سـوار شـده اسـت و يـكـى را در جـلو انـداخـته
، خورجين هاى نو قالى مانند بافته و پر از اثـاثـيـه روى الاغـهـا
گـذارده و پتوهاى سرخ بغدادى از روى خورجين انداخته با اثاثيه مـكـملى
و روى نشسته و لباسهاى تازه از مقابل من درآمد چشم كه به من انداخت ،
ايستاد به خـنـديـدن و من هم با التفات به اينكه تازه مرده است ، گفتم
ها آقا شيخ على حالت چطور است ؟ گفت خيلى خوب است و حالا من را مرخص
كرده اند كه روز جمعه است و آمدم به زيارت .
گـفـتـم : چـطـور خوب است ؟ گفت آجيلهاى خوب در و ميوه هاى فرد اعلا از
همه جهت ، فلانى كيف كوك است . ولكن بى موى بسيار خوب در اينجا زياد
است و من را نمى گذارند كه آنها را صيغه كنم .
گفتم : هاى نمره در اينجا كه صيغه را مى آورى لابد خلاف كاريهايى كرده
اى .
گـفـت : هى چمدونم و از من گذشت رو به طرف صحن و من هم رفتم رو به طرف
دروازه تا آن كـه از در دروازه بـيـرون شـدم ، ديـدم والده ام را كـه
دوازده سـال قـبـل مـرده و در قـوچـان مدفون بود به همان وضع دهات آنجا
چادر به سر نموده از طرف دريا به طرف وادى مى رود، رفتم جلو گفتم كه در
كجايى ؟ گفت به جهنم .
گـفـتـم : چـرا نـامربوط مى گويى من اين همه قرآن خوانده ام و صدقات
براى تو دادام و استغفار نموده ام معذلك تو چنين مى گويى .
گفت : ابدا اثرى ندارد و نكرده .
گـفـتم : هرگز من حرف تو را قبول نمى كنم با آن كه صادق مصدق فرموده كه
اين نمره خيرات براى مردگان فايده كلى دارد و باعث خلاصى و خوشى حالى
موتى مى شود حتى آن كه يك زيارتى عرفه سيد الشهداء مخصوصا از نجف به
نيت شما حركت كرده ام علاوه بر آن كه در غالب اوقات حرم به قصد شما
سلامى و يا زيارت تام تمامى نموده ام و از ائمه معصومين وارد است كه
فوايده عظيمه اى بر اينها مترتب است .
و نقل شده كه عذاب مرده اى مشهود اصحاب پيغمبر شد و بعد از آن مرتفع
گرديد؛ پيغمبر فرمود كه از خانواده ميت بپرسند كه امروز چه كرده اند از
كارهاى خير، گفتند طفلى داشته به مكتب فرستاده اند و بسم الله الرحمن
الرحيم را ياد گرفته و قرائت نموده و عذاب از پدرش برخاسته .
در اعـمـال مـن براى تو غرض و مرضى نبوده و دروغ به اين درازى نمى شود
و تو دروغ مى گويى و من بايد بيايم و جاى تو را ببينم .
گـفـت : بـيـا بـرويـم ، رفـتـيـم از آن بـلنـدى داخـل قـبـرسـتـان
شـديـم و وادى را بـه هيكل دهات داديم كه كوچه هاى مستطيل داشت به يك
كوچه اى كه در بين مقبره هود و صالح و سـور نـجـف واقـع و طـول او از
شـرق بـه غـرب بـود داخـل شـديـم و رو بـه طـرف ثـلمـه و غـرب مـى
رفـتـيم دوش به دوش يكديگر، تا قريب مـحاذات مقبره هود و صالح رسيديم و
درهاى منازل كه عبارت از حجرات بدون حياط بود در ميان كوچه در دو طرف
آن معلوم بود. به در منزلى رسيديم والده بدست اشاره كرد كه اين جـاى من
است و عقب ايستاد من جلو رفتم فقط سر را ميان حجره بردم زمين و سقف و
در و ديوار او را به دقت ملاحظه نمودم كه حجره اى تازه ساز نيست ، گچ
كارى بوده ولكن كمى چرك كـهـنـگى گرفته و فرش ندارد و اثاثيه هيچ ندارد
و از اطراف صداى گريه بچه ها و ديگران بلند بود.
رو به والده كردم كه تو مى دانى در كجا مرده اى و اينجا كجاست .
اينجا وادى السلام است جايت كه بد نيست ، نهايت چندان هم خوب نيست و
خرده خرده خوب مى شود تو زهره ما را آب كردى .
گفت : همين قال و قيل همسايه ها ما را در اذيت دارند.
گـفـتـم : خدا را شكر كن كه فعلا در عذاب نيستى و بعد از اين هم اميد
خير داشته باش كه بهتر از اين خواهد شد و او را ترك كردم و آمدم به نجف
و از خواب بيدار شدم .
و ايـن نـاخـوشـى از اواخـر بـهـار تـا اواخـر پـايـيـز طـول كـشـيـد و
در اوايل خيلى فتاكى نمود بعد از دو سه ماهى سست شد، ولكن آخر هر ماهى
شدت داشت .
و مـن از مـردن كـسـى خـوشـحـال نـشـدم مـگـر مـرده شـوى نـجـف كـه در
اوايـل از صـبح تا شب صد مرده را مى شست ، يكى در يك تومان بعد از دو
سه ماه كه فى الجـمـله سـسـتـى گـرفـتـه بـود و هـشـت ـ نـه هـزار
تـومـان مـداخـل نـمـوده بـود خوشحال و خرم شنيده بود كه در كوفه
ناخوشى شدت نموده ، روزى دويـسـت نـفر را اقلا در آن فراوانى آب مى
توان شست . نجف را ترك نموده پياده دويد به طـرف كوفه و در بين راه
ناخوشى او را گرفته ، در بيابان گرم جان از زير و بالاى او در آمـد. و
هـمـچـو كـسى البته مى خواسته كه وبا در مسلمانان شدت كند پس به سزاى
خود رسيد.
كـم كـم بـعـد از ايـن در السـنـه بـعضى لفظ مشروطه جارى مى شد و از
گوشهاى ما مى گـذشـت . از آقـايـان عـلمـاء اسـتـفـتـايـى نـمـودنـد كه
مجلس مركب از محترمين و عقلاى مملكت تشكيل شود كه رافع ظلم و يا مقلل
ظلم گردد چه حكم از احكام الهيه دارد؟
جـواب دادنـد كه از واجبات الهيه است . بتى عقلى
بالضروره من غير حاجة الى البيان و اقامة البرهان و اجتهاد و استنباط و
ترديد و احتياط.
بـعـد از آن قـانـون اسـاسـى را آوردنـد اولا نـزد حـاج مـيـرزا
حـسـيـن حـاج مـيـرزا خـليـل كـه از عـلمـاء بزرگ و پيرمردتر از همه
بود و در طهران و نواحب مقلد بود و ايشان امـضـاء نـمـودنـد و در
آنـجـا بـعـضـى گـفـتـنـد بـبـريـم آقـايـان ديـگـر مـثـل آخوند و آقا
سيد محمد كاظم مهر كنند. حاجى فرمود لزومى ندارد ما كه مهر نموديم به
جريان خواهد افتاد، لكن آنها برده بودند نزد آخوند هم مهر كرده بود و
نزد آقا سيد محمد كاظم برده بودند چون حرف حاجى را شنيده بود گفت مهر
ما لازم نيست حاجى كه مهر كرده اسـت كـافـى اسـت و مـهـر نـكـرد و در
عـوض به مهر آقا شيخ عبدالله مازندرانى
(136) رسـانـدنـد. مـا گرفتيم يك مطالعه نموديم اصول او
را ديديم عجب گلستانى برپا شده است . خدا حفظ كند.
پنج سال كه از نجف بودن من گذشت پدرم پنج تومان فرستاد.
گـفـتم : وقتى كه صد من ماليات دولتى او را تخفيف مى گيريم و ختم زيارت
عاشورا در چـهـل روز مـى گـيـريـم و هـشـتـاد تـومـان قـرض بـيـجـاى او
ادا مـى شـود البـتـه خـيـال مـى كـنـد كـه بـراى او چنين مداخلهايى كه
فراهم مى كنيم پس جهت خود چه مى كنيم و البـتـه او طـمـع دارد كه همه
ساله من براى او وظيفه بفرستم و اين پنج كه فرستاد يقين طـعـنـه بـه
مـن زده كـه امـر مـعـكـوس شـده ، ولكـن مـن بـه خيال آن كه سلطنتى بر
من نداشته باشد و زير بار منت آنها نباشم كه روزى نتوانند به مـن امر
كنند كه ما تو را عالم ساختيم براى خودمان ، بيا كه از تو استفاده كنيم
و شايد من نـخـواهـم بـروم ، پـس خـوب است كه از تمام قيود و آلايش و
ملاحظات خود را آسوده و مجرد سـازم و از آنـهـا هيچوقت چيز نخواهم و به
همين لحاظ بود كه وقتى كه زوار و حجاج از آن نـواحـى مـى آمـدنـد ابـدا
مـن جـوياى آنها نبودم و نمى دانستم كه كى آنها مى آيند و كى مى روند.
بـه عـكـس بـعـضـى رفـقـاى ديـگـر كـه زوار هـنـوز خـورجـيـن خـود را
از روى مال به روى زمين نگذاشته بودند كه اينها به سر وقت آن بيچاره ها
حاضر بودند و به هـر حـيل و تدليس بود پول آنها را ماءخوذ مى داشتند.
حتى خوراكى هاى بين راه آنها را مى گـرفـتـنـد بـه اسـم ايـنـكـه از
طـرف آخـونـد امـيـن الشـريـعـه و يا موثق الشريعه و يا
پـفـيـوزالشـريـعـه مـسما شوند و يا مرحبايى بشوند و چنان رسوايى و
افتضاح بار مى آوردنـد كـه زوار بـدبـخـت در اول امـر كه گرم بود ملتفت
نمى شده ، بعد كه به فكر و هـوش آمـد كـه ايـن نـوع آخـونـدنـمـاها از
هر تركمانى بدتر او را چاپيده از سر تا قدمش سـوزش بـرمـى داشـت ، زبان
به بدگويى و شكايت دراز مى ساخت و البته مشت از خرمن نشانه و نمونه
باقى است .
تـمـام صنف و نوع ضايع و به ضياع اين صنف ديانت نماها، اسلام ضايع مى
گشت و عجب ايـن بـود كـه همان كلاشها اسم مروج الاسلام بر خود گذاشته
بودند كه زوار را امر به مـعـروف كـرده انـد كـه خـمـس و زكوة مال امام
بده ، بلكه تمام مالت شبهه ناك است به من مصالحه كن كه پاك گردد بعد از
اين حلال خور بشوى و الا نه زيارت و نه عبادت و نه حـج و طـوافت درست
است و مؤ ثر هم شده است كه از خداوند بارى به واسطه آن كه احكام او را
رواج داده انـد تـوقـع درجات عاليه را هم داشتند، بلكه از صحن على بن
ابى طالب عـليـه السـلام هـم كـه مـى گـذشـتـنـد در حـالى كـه
جـيـبـهـا پـر از پول زوار بدبخت بود افتخار داشتند كه كارى كه را على
با ذوالفقار كج يك زرعى مى كـرده و گـاهـى هـم پـيـش نـمـى بـرد مـا
بـا زبـان گـوشـتـى چـهـار انـگـشـت طول مى كنيم و پيش مى بريم .
و بـعـضـى ديـگـر پـست فطرت تر بودند، زوار بيچاره را افسار كرده پيش
اين و آن مى بـردنـد نـظـيـر بـردن روبـاه ، خـر را بـه نـزد شـيـر
عليل كه او قوتى گيرد و بعد از آن ته بر فريسه او به آنها تعلق داشته
باشند.
و بـعـضى تاءنف از تبعيت رييسى يا رفتن به كاروانسرا پى ديدار آشنايان
داشتند، چند نـفـرى هـيـئتى تشكيل داده به اسم جندالله و رياضت و
پرهيزگارى گاه گاهى در سهله و كوفه كميسيون نموده مقاصد خود را انجام
مى دادند.
نـه آنـكـه در صـدد تـعـرف و تـفـتـيـش حـال كـسـى بـودم ، بـلكـه بـس
تـداول و تـعـارف پـيـدا كـرده بود، قبح آن از نظرها رفته از جمله
كارهاى عادى واضح و آشـكـار بـود كـه هـر غـريـبـى دو روز در مـيـان
آنـهـا بـود بـه خـوبـى و راسـتـى مـلتـفـت حـال بـود بـدون اينكه
جوياى حال باشد و من كه بعد از مدتها فهميدم ، چون غالبا حشر نداشتم و
آيه غضوا ابصاركم طبيعى من بود و اصالة الصحه و
قولو اللناس حسنا طريقه من بود.
گفتم : خداوندا! من كه قدرت ندارم لباس روحانيت را از بر اين ظالمان و
مخربان شريعت بـكـنـم ايـن كـار، سليمان بن داود و يا حشمت و شوكت
سليمانى لازم دارد و چون اين لباس بـه بـر ايـنـهـا نـنگين شده من زورم
به خودم مى رسد محض آن كه من شبيه آنها نباشم كه مشمول بلاى آنها گردم
خود را از زى آنها بيرون مى كنم .
كم كم هر دفعه اى كه عمامه را مى پيچيدم به قدر نيم زرع تحت الحنك آن
را كه كهنه تر هـم شـده بـود پاره كردم تا آن كه در ظرف دو ماه به قدر
دو پيچ در سر من بيش نماند و بـه هـمـان قـدر اكتفا شد و خاچيه كهنه اى
كه به دوش داشتم آستين هاى او را مى كشيدم و دامـنـهـاى او را جـمـع
نـمى گرفتم و بله مى انداختم ، به زمين مى خورد يا نمى خورد باك
نـداشـتـم مـثـل عـربـهـا كـه عـبـا بـه دوش داشـتـنـد و راه مـى
رفـتـنـد. بـه كـلى از هـيـكـل آخـونـدى و طـلبـگـى بـيـرون رفـتم و
خود را آسوده نمودم از خيرشان و شرشان در خراسان بد ديدم ، گفتم اينجا
آشنايان زيادند سخت است به رنگ آنها نبودن . به اصفهان و ولايت غربت
رفتيم باز ديديم بى ديانتها آنجا هم هستند.
و آن صـاحـب مـسـلك هـايـى كـه شمرده شد غالبا نفهم ها و درس نخوانها
بودند. و اما درس خـوانها كه با آنها محشور بودم اغلب اغراض منتشره
آنها در تحت قدر مشترك واحد سر به هـم مـى آورنـد كـه دنـيـا بـود و
مـن نـديـدم كـسـى را كه لله زحمت بكشد و يا براى آن كه عـمـل كـنـد و
يا براى لذت خود علم كه داعى من اين آخرى بود و لذا وقتى يكى از رفقا
كه نـوشـتـه مرا ديده بود اصرار نمود مقدارى از نوشته هايت را ببر
آخوند ببيند گفتم كسى نـوشـتـه هايش را به مى دهد كه مقصودش پول گرفتن
و يا اجازه اجتهاد گرفتن است و من طالب اين دو مقصود نيستم . چون مسئله
روزى كه خدا مى فرمايد: و فى السماء رزقكم و مـا
تـوعـدون و مـن يـتـق الله يـجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب
و چنانچه ، اگر روزى من به دست آخوند مقرر شود بر او لازم مى
شوم كه به من برساند چنانه وقتى با هم مباحثه مى كرديم نوكر آخوند وارد
شد و نشست فورا برخاست كه حجره خيلى گرم است بـه طـرف بـادبـزن كـه در
طـاقـچـه ، پـشـت سـرهـم مـبـاحـثـه اى بـود رفـت اول دو مـجـيـدى بـه
طـاقـچـه بـالا گـذارد و بادبزن پاره اى بود برداشت باز آمد نشست
بـادبـزن بـه خـود زد و بـرخـاسـت و رفـت مـعـلوم بـود كـه سـفـارش
آخـونـد بـوده كـه پول را بده به طورى كه كسى نفهمد.
بـعـد مـن پـرسـيدم از آن آدم كه آخوند تقسيم عمومى داشت ؟ گفت نه ،
گفتم كسى براى من تـوسـطـى نـمـوده گـفـت نـه ، گـفـتـم پـس آخـونـد
كـف دسـتـش را بـو كـرده بـود كـه مـن پـول نـدارم ؟ گـفت نمى دانم
خلوت بود دو مجيدى را گفت ببريد به فلانى ، به طورى كه كسى نفهمد.
و امـا مـسئله اجازه من ، يك ، ـ دو سالى بعد از نجف آمدن فهميدن كه
مجتهد شده ام و غالبا در مـسـايـل مـعـنـونـه راءى مـن بـا راءى
آخـونـد تـوافـق داشـت ، قـبـل از آن كـه او اظـهـار راءى كـنـد و
فـعـلا تـقـليد آخوند نمى كنم الا در موارد نادرى كه نرسيده ام استنباط
كنم . گفت مقصود از نشان دادن نوشته ها منحصر به آن دو مقصود نيست ،
بلكه اگر خوب باشد تعريف او مشرق مى شود و اگر بد باشد تغيير طريقه مى
دهى و اگر تو هم خجالت مى كشى بده من مى برم .
يـك ـ دو ـ سـه جزوه از اوايل كفايه كه در معنى حرفى بر آخوند ايراد
كرده بودم و گفتم بـبـر و نـگـو از كـيست و فقط صاحبش مى خواهد ببيند
خوب است يا بد و اگر جايى ايراد داشته باشد دو كلمه اى در حاشيه اش
بنويسد كه باعث تشويق شود، برده بود پرسيده بود از كيست اين ، نگفته
بود بالاخره ديگران كه شناخته بودند اظهار شده بود.
پريرو تاب مستورى ندارد |
|
|
چه
در بندى ز روزن سر برآرد |
آخوند همه را به دقت نظر كرده بود و يك حاشيه اى هم بر او زده بود و
آخوند فى الجمله فـهـميد كه ما هم در عالم كسى هستيم ، بعد از آن رساله
اى در موضوعى نوشته بودم و او را ديده بود آن وقت ملتفت شده بودم كه
خيلى كسى هستيم ، داده بود به كسى خوانده بود و آخـونـد گـوش مـى داده
بـود، در بـيـن چـنـد مرتبه پرسيده بودند كه اين از كيست فرموده بودند
از كسى است كه اگر ببينى مى گويى هر را از بر تميز نمى دهد.
چون من غالبا خصوص در نزد بزرگان مثل آخوند محجوب و ساكت بودم ،
صحبتهاى من با آخوند در مدت قريب دوازده سال دوازده كلمه نبود، با آن
كه از عشاق فدايى آخوند بوده و هستم ، چون او را در اعلاء مراتب علم و
ديانت خالصه ادراك كرده بودم .
آقـاى آقـا شـيخ محمد باقر اصطهبانانى كه شرح حالش گذشت بعد از آنكه
چند ماهى در آن عـرشـه منبر بلند جهت دو نفر شاگرد بى سياست تدريس
نمود و دو نفر به سه نفر نـرسـيـد، بـلكـه هـيـئت درس ايـشـان مضحكه
بين جوقه هاى طلاب صحن گرديده بود باز دوباره ببه شكل بدى در منزل
انزوا اختيار نمود و همان دو نفر عاشق خود را كه يكى رفيق يـزدى لجـوج
و ديـگـرى شـيـخ كـاشى بود درس مى داد و ماءيوس شد از رياست در نجف ،
بـلكـه از زنـدگـانـى در نـجـف و بـا رفـيـق يـزدى هم در سر همين موضوع
رنجيده خاطر و بـيـگـانـه وار بـوديـم كـه مدت دو ـ سه سال با هم رفت و
آمد و مكالمه نكرده بوديم و از يـكـديگر خبر نداشتيم ، يعنى من از او
رنجيده و بدم مى آمد جهت فحاشى و هتاكى نمودن او بـه آخـوند كه بلكه
مراد خودش ترويج و بزرگ شود كه نتيجه بالعكس داد خود مفتضح تر شدند.
چراغى را كه ايزد بر فروزد |
|
|
هر
آن كس پف كند ريشش بسوزد |
و او چون رنجش مرا مى دانست و در آن سبب كدورت من اصرار داشت لذا آن هم
از من دورى داشت و الا مـن بـه او و اسـتـاد او كـارى نـداشـتـم و بد
نمى گفتم ، بلكه ترحما گاهى دلم به حالشان مى سوخت .
و چون ديدند در نجف زندگانى بر آنها سخت صعب شد، بناى حركت به ايران
نمودند كه آقا شيخ محمدباقر با همان دو نفر شاگرد، رفيق يزدى و شيخ كاش
عازم خراسان شدند و گـويـا خـراسان رفتن به صواب ديد رفيق يزدى بود بود
كه خود در آنجا نشو و نما داشته بود.
بعد از تصميم عزم بر خروج ، رفيق يزدى آمد به مدرسه آخوند براى
خداحافظى و عمده بـراى اسـتـطـلاع از راءى مـن بـار هـر چـه دشـمـن
بـاشـم ، دشـمن دانا به ز نادان دوست ، خـصـوصـا كـه تـجـربه هم كرده
بودند وارد حجره شد، سلام عليكم من هم لميده به كتاب نـظـر مـى كـردم
كـتـاب را بـر هـم گـذاردم و از لمـيـدگـى تـغـيـيـر وضـع نـدادم
نـظـيـر حال گرمى رفاقتمان و جواب سلام دادم و وسط حجره روى حصير نشست
.
گفت : آقا اراده دارد به خراسان برود.
گـفـتـم : كـدام آقـا؟ ديـدم رنـگ گرفته و تيره گشت و دهان را پر كرد
از بزرگى لفظ آقـاى آقـا شـيخ محمد باقر و غضب در باطنش موج مى زد كه
چرا مطلق را منصرف به فرد كـامـل نـگـرفـتـم ، بـلكـه تـوهـيـن وارد
آورده كـه او را هـمـدوش ديگران گرفته ام و سؤ ال از تـعـيـيـن كـرده
ام و مـن ايـنـهـا را از و جنات اين آخوند مفتون قرائت كردم و چيزى
ابراز نكردم .
بـاز گـفـتـم به طور بى اعتنايى كه به خراسان نرود كه رياستش نمى
گيرند، بلكه مـفـتـضـح تـر از ايـنـجـا مـى شـود كـه يـك مـرتـبـه
جـرقـه نـمـود و گـفـت آقـا مـثـل ديگران طالب رياست است كه رياستش مى
گيرند و يا نمى گيرد؟ و ايشان هيچ نظر به دنيا ندارند. شما عجب ظن سوئى
داريد به آقايى كه از همه عيوب منزه است .
بـرخـاستم به دو زانو نشسته با خنده استهزايى مقدماتى ، گفتم براى به
اقرار آوردن خـود ايـن آخـونـد احـمـق گـفـتـم عـلى بـن ابـيـطـالب
امـام اول تـوست يا نه و همچنين ائمه ديگر را قبول دارى يا نه و براى
مظلوميت و منزوى بودن و كناره بودن آنها گريه مى كنى يا نه و خود اينها
هم از اين جهت محزون بودند يا نه .
گفت : بلى آنها امام هستند و براى حقوق مغصوبه آنها گريه مى كنم و خود
آنها هم محزون بودند، بلكه بعضى شان براى استرداد آن جنگيدند.
گـفـتم : حقوق مغصوبه آنها غير از رياست بود؟ و حتى بر من و تو كه از
نفس خود مطمئن بـاشـيـم واجـب اسـت كـه طـالب ريـاست باشيم ، بلكه در
تسبيب اسباب و تمهيد مقدمات آن كوتاهى نورزيم براى آنكه حق مظلومى را
از ظالم بگيريم و درمانده اى را دستگيرى كنيم و گرفتارى را نجات دهيم .
آقـاى آقـا شـيـخ مـحمدباقر كه به قول تو منزه از عيوب است البته بايد
طالب رياست بـاشـد و جـديـت هم داشته باشد، رياست كه موضوع نشده براى
خصوص رياست عمرى و فـرعـونـى ، بـلكـه ريـاسـت عـلوى هـم رياست است و
نفوذ كلمه است اما براى احقاق حق نه شهوترانى .
ديـدم مثل گل شكفته شد كه آقا شيخ محمد باقر را تا آن طالب رياست باشد
باز هم نايب على است .
گفت : پس به كجا برود؟
گـفـتـم : بـگـو كـجا جهت رياست و نفوذ كلمه پيدا نمودن برود و نترس كه
من را با اينكه دشـمـن مـى پنداريد و حال اين كه نيستم ، از اهل حالم و
آنچه فهميده ام صاف و پوست كنده مى گويم المشار مؤ تمن .
گـفـتـم : امـا ريـاسـت پـيـدا كـردن در ايـنـجـا چـنـان كـه روز اول
گفتم از ايشان محال است ، حتى همان رياست باطله كه مقصود به نوايى
رسيدن است ، چـنـانـكه خودش صريحا اظهار نموده و من هم اصرار داشتم كه
نمى شود و تو هم بودى و شنيدى و گوش نكرديد تا به اينجا كشيد، همانى هم
كه بود رفت چون با اين كسانى كه در عـرشـه ريـاسـت مـتـمـكـن شـده انـد
بـا تـوافـق اسـبـاب بـراى آنـان عرض اندام نمودن مـثـل ايـن فـلك زده
در قـبـال آنـهـا آهـن سـرد كـوفـتـن و آب بـه غـربال پيمودن است و
دندان اژدها خاريدن ، با دم پلنگ بازى كردن است ، علاوه بر آنكه رياست
باطله خواهد بود كه مقصود رياست دنياست چون من به الكفايه موجود است .
اگـر بـه خـراسـان رود دو روز نـگـذرد كـه از اينجا بدتر خواهد شد چون
خودت بودى و شـنـيـدى كـه شـرح مـطـالعـه را خـوانـديـم مـقـدسـيـن از
مـا دورى مـى كـردنـد، كـه معقول مى خوانند و به ضلالت افتاده اند و
حال آن كه شرح مطالع حكمت نبود و منطق بود و شرح تجريد قوچى در سحر
خوانديم و هنوز تاريك بود خلاص مى شد و غالبا ملتفت نشدند همه اش از
ترس خر مقدسين آنجا بود كه فورا تكفير مى كردند.
حـالا هـم جـنـاب ايشان آدمى هستند حكيم و دانا به مطالب حكمت و بديهى
است هركس معلومات خـود را بـسـيـار دوسـت دارد و عـكـس نـقـيـض النـاس
اعـداء مـا جـهـلو(137)
هـم دليل است و هزار كه اين محوب خود را مستور نمايد و فقيه نمايد بروز
خواهد نمود.
همين كه حكيم بودن اين شخص در مشهد مقدس ظهور نمود علماء آنجا هم به
لحظاتى در كمين هستند، ذلت و توهين و ناشدنى ها به وقوع خواهد گرفت ،
اين بود كه گفتم به خراسان نرود. و از اين دو جا كه گذشت اگر به تهران
برود يك محله تهران به او خواهد رسيد و اگـر بـه شـيـراز بـرود نـصـف
شـيـراز مـال اوسـت و نـصـفـى مـال آقـا ميرزا ابراهيم كه فعلا در آنجا
رييس است و اگر به اصطهبانات برود كه موطن اصـلى اوسـت تـمـام قـصـبـه
و حوالى آن در تحت بيرق شريعت و سيطره نفوذ كلمه ايشان خواهد شد و من
هم از همه استحلال مى كنم ، خدا حافظى و برخاست و رفت .
بعد از چند روزى شنيدم كه آقا شيخ محمد باقر با عائله اش و رفيق يزدى و
شيخ كاشى هـم نـوكـروار از طـريـق بـصـره بـه طرف شيراز رهسپار شده
اند، همان طور كه حدس زده بودم نفوذ كلمه پيدا كرده بود و دخترى از
تجار را به عقد خود در آورده بود.
پـيـر مـرد هـفتاد ساله به نوايى رسيده بود و حالش خوب و موجه و گفتگوى
مشروطه هم بلندتر شده بود، شنيدم كه ايشان از سادگى خود با نفوذ
استبداد و با شوكت و استعداد بـه مـنبر مى رفته جهت عامه خلق و وجوب
مشروطه بودن را به براهين عقلى و نقلى ثابت مى كردند و البته پسرهاى
قوام شيرازى مقتول بيدالمشروطين غيظها در دلشان به جوش آمده سر زير
نموده از فاتحه كه جانب آقا شيخ محمدباقر برخاسته بودند با سيدى از
علماء ديگر هر دو به تير بيداد.
پـسـران قـوام مـقـتـول و شـهـيـد گـرديدند و شيخ كاشى داد و بيدادى
كرده بود او را كتك مـفـصـلى زده بـودنـد كـه از زبـان افـتـاده بـود،
رفـيـق يـزدى كه اين قضيه را ديده بود تجربه حاصل نموده به گوشه اى خود
را كشيد رو به يزد رفته بود.
از وقـتـى كـه بـه نـجـف وارد شـديم چون دو چله زيارت عاشورا را در
اصفهان جهت مطالب مـشروطه خوانده بودم و منتج و نتيجه و مقضى المرام
شدم عقيده مند بودم به آن زيارت لذا از جـمـعـه اول ورود بـه نـجـف
مـشـغـول شـدم بـه زيـارت عـاشـورا، فـقـط بـراى تـعـجـيـل ظـهـور دولت
مـحـمـديـه و فـرج حـجـت عـصـر كـه اگـر قـبـول آن درگـاه گـردم يـا
شهادت و يا رياست نصيبب گردد و هر دو نور على نور است و سـر بـه ايـن
كـثـافت كاريهايى كه آقايان مشغول و عاشق هستند، فرود نخواهم آورد،
بنده عـشـقـم و از هـر دو جـهـان آزادم ، و در هـر جـمـعـه اين زيارت
را مى خواندم چه در نجف چه در كربلا و چه بين راه كه در سالى چهل روز
جمعه خوانده مى شد:
اشهد الله على قلبى انى احب حجة العصر حبا شديدا
و اظنه سيخرج فى حياتى انشاء الله و اسئل الله ان يوفقنى لخدمته و
يرينى العزة الحميده .
|
سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني |
|
|