سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)
سيد محمد حسن قوچانى
- ۸ -
و مـن بـه آقـاى قـوچانى نوشتم بعد از سلام و دعا و ثنا، چندى است
فلانى پسر فلانى قـوچـانـى در ايـنجا اشتغال به تحصيل دارد و بر او سخت
مى گذرد، سلام ما را به حكومت سـركـار شـجـاع الدوله بـرسـانـيد و ضمنا
در خواست نماييد كه مقدار صد من كه ماليات ديوانى فلان پدر فلانى دارد
ساليانه بر او تخفيف دهند كه مدد معاش پسرش گردد كه بـه آسـودگـى
مـشـغول تحصيل و دعاگويى باشند. كاغذ را نزد آقا نجفى بردم و امضاء
نموده سفارش نموده فرستادم و چند سالى ماليات را تخفيف دادند و بعد از
آن همان يك ـ دو تـومـانـى كه در هر ماهى قبلا مى فرستاد قطع نمود مثلى
است كه مرغ وقتى چاق مى شود كـونـش تـنـگ مـى شـود خـدا فـرمـوده :
لا قـطـعـن امـل كل مؤ مل غيرى .(89)
با خود گفتم : خوب خودش كه آسوده مى شود اين هم كه يك نوع صله رحم
محسوب است آن خـوش بـاشـد مـا هـم خـوشـيـم ، لابـد خيال كرده كه براى
من اين طور نقشه ها بكشد براى خودش البته نانش ميان روغن است ، ترسيدم
كه طمعش جوش بيايد او از من وظيفه بخواهد و حـال آن كـه انـسـان در
تـوسـطـات بـراى غير كارهايى مى كند كه براى خود تاءنف دارد. نـزديـك
شـب عيد نوروز بود على الرسم رفقاى نجف آبادى مصر بودند كه شب عيد را
چند صـبـاحـى بـرويـم بـه نـجـف آبـاد بـه عـنـوان گـردش و تـفـرج مـا
هـم قول داديم و ميل هم داشتيم شيخى ديگر لويى كه در نه فرسخى اصفهان
واقع بود مصر شـد كـه بـايـد تـو فـقـط شـب عـيـد را بـيـايـى بـرويـم
مـنـزل مـا در لوى آنـچـه گـفـتم ماءنوسين ما همه به نجف آباد مى روند
من از آنها چطور جدا شـوم و راه ده شـمـا نـيـز خـيـلى دور است ، شما
از اين مطلب بگذريد، گفت نمى شود، شما فقط سه روز در آنجا مى مانيد بعد
از آنجا به نجف آباد نزد رفقا خواهيد رفت و دورى راه جهت شما كه پياده
روى زياد نموده ايد اهميتى ندارد و بالاخره با آن شيخ رفتم به طرف لوى
و رفيق با نجف آباديها به طرف نجف آباد رفتند.
مـا رفتيم بعد از شش ـ هفت فرسخ به دهى رسيديم كه از آنجا دو ـ سه فرسخ
به مقصد مانده بود، شيخ گفت در برگشتن به اين ده كه رسيدى از اينجا راه
نجف آباد جدا مى شود رو به طرف مغرب اين ده مى روى تا به رفقا برسى .
من آن ده را نشان كردم رفتيم شب رسـيـديـم بـه مـنـزلشـان و خـودش و
پـدر و مـادرش به من عزت و احترام نمودند و بسيار مـسـرور و خـوشـوقـت
گـرديـدنـد از ايـن كـه سـيـدى مـتـديـن در اول سال قدم به خانه آنها
گذاشته كه با بركات و تاءمينات بر آن خانه ريزش خواهد نـمـود ولو من در
نزد خدا قرب و منزلتى نداشتم ، لكن آنها بر حسب قصد و تفاءلات خود مى
رسيدند به حوايج خود.
تـفـاءلو بـالخـيـر تـجـدوه و انـا عـنـد ظـن
عـبـدى المـؤ مـن ان خـيـرا فـخـيـرا و ان شـرا فشرا.(90)
روز سـيـم كـه بـنـا بود حركت نماييم ما را تا ناهار نگاه داشتند بعد
از ظهر تنها از لوى حـركت نمودم غروب به آن ده بين راه رسيدم هوا سرد
بود به همان ده رفتم و از مسجدشان گذشتم به قصد آن كه در منزل كسى كه
اثاثيه موجود است در زير لحافى بخوابم كه با عبايى كه دارم سرما مى
خورم .
در مـيـان كـوچـه بـه شـخـصـى رسـيـدم كـه نـسـبـتـا سـر و لبـاسـش بـد
نـبـود او را محل اميد خود قرار دادم به هزار خجالت گفتم امشب سرد است
جا و منزلى مى خواهم كه سرما نخورم و زحمتى ديگر ندارم .
گفت : برو به خانه دايى خود. از غيظ پر شدم و چوب بيدى هم به دست داشتم
غضب آلود گـفـتـم چه گفتى ؟ گفت بابا منزل درستى ندارم با خود گفتم
همين يك نفر بس است من آدم نـمـى شـوم گـوش بـه حـرف حـق نـمـى كـنـم و
لا قـطـعـن امل كل مؤ مل غيرى .
اگر از اول به مسجد رفته بودم دور نبود همين پست فطرت و يا ديگرى مرا
مى برد به خـانـه اش حـالا مـى تـرسـم خـدا هـم به خانه اش راه ندهد
لجوج كه هستم . خواهى نخواهى بـرگـشـتـم ، آمـدم به مسجد، ايوانى داشت
و از ميان ايوان درى داشت به مسجد مسقف ، يعنى شـبـسـتـان . در را بـاز
كردم ديدم دو پله گودى دارد اين شبستان گرم است و خوب جايى ، امشب بى
لحاف هم سرما نمى خورم در بين نماز حس نمودم كه چند نفرى وارد مسجد
شدند اما نـفس زنان كانه چيز سنگينى حمل دارند. به ركوع رفتم و سر از
ركوع برداشتم ديدم از جلوى روى من تابوت جنازه گذراندند و به زمين
گذاردند.
يـكـى گـفـت كـدام يك نزد جنازه امشب مى ايستد، ديگرى گفت كسى لازم
نيست اين آقا كه امشب ايـنـجـاست كافى است و رفتند بيرون و من نماز را
تمام كردم حالا خوب تاريك شده ، امشب بـا ايـن جـنـازه چـه كـنـم .
مـرا وحـشـت گـرفـت و خـنـده هـم گـرفـت كـه از اول حدس زدم كه خدا در
خانه اش دور نيست راه ندهد.
بـرخـاسـتـم بـيرون شدم و در شبستان را زنجير كردم و در ايوان روى حصير
كهنه نشستم نـان خـوردم و چـپـق كشيدم ، گاهى لميدم خواب نرفتم از سرما
با چپق كشيدم تا ساعت چها ـ پـنـج از شب . و در حياط مسجد به طرف كوچه
باز بود ديدم ده ـ پانزده سگ هر كدام چون شـيـرى به هم پريده و در جنگ
و گريز ريختند ميان مسجد، محشر كبرايى به پا شد و من قـبـل از ايـن كه
ملتفت شوند كه من غريبم يا اهلى هستم عبا را به دست لوله كرده چون سپر
در جـلو گـرفـتم كه مرا نشناسند و چوب را به دست ديگر، به سگها حمله
شديد نمودم و ايـنـهـا را از مـيـان مـسـجـد بيرون نمودم و در حياط را
به دورى خود زنجير نمودم كه ثانيا نيايند و آمدم نشستم چپق كشيدم و
احتياطا تا صبح نخوابيدم هم از سرما و هم از ترس سگها كـه ثـانـيـا به
مسجد نيايند، چون ديوار طرف مسجد بسيار كوتاه بود. غرض ، تا صبح شـب
اول قـبـر آن جـنـازه بـر مـن گـذشـت ، وقت اذن نماز صبح را خواندم از
آن ده خراب شده بـيـرون شـدم قـريـب بـه ظـهـر در نـجـف آبـاد بـه سر
ناهار رفقا حاضر شدم ، مسرور و مستريح شديم .
بـعـد از آمـدن بـه شهر شبى در خواب ديدم صورت مرگ را به صورت حيوانى ،
دهان او بـاز مـثـال دهـان شـتـر و دنـدانـهـا هـمـان طـور و گـردن
نـداشـت مـثـل خنزير و پوست بدنش خاكسترى رنگ و شكم بسيار بزرگ كانه
شكم گاوى است كه يونجه زياد خورده دم كرده و دست و پايش بسيار كوتاه به
قدر يك وجب با ناخنهاى بلند و در مـيـان هـوا پـرواز مـى كـند بدون اين
كه پر داشته باشد به بزرگى گوساله يك سـاله و سه ـ چهار بچه او نيز از
عقب او در هوا سير مى كنند از خودش كوچكترند و در بين سيرشان در هوا از
روى منزل ما كه در قوچان بود گذشتند، فقط يكى از بچه هاى او روى ديوار
منزل ما نشست .
مـن بـه پـدرم نوشتم كه حال خود را جهت من بنويسد كه حواسم از طرف شما
آسوده نيست . هـنـوز كاغذ به ايشان نرسيده ، نوشته پدرم رسيد كه عيالش
مرحومه شده است و نوشته بـود كـه قـرض دوازده تـومـان كـه ده سـال قـبل
براى سفر عتبات قرض نموده بودم به واسطه نزول ، رسيده به هشتاد تومان و
تمام دارايى پدرم هشتاد تومان نمى شد.
مـن بـنـا گـذاشـتـم كه چهل روز زيارت عاشورا روى بام مسجد شاه بخوانم
و سه حاجت در نـظر داشتم يكى قرض پدر ادا شود و يكى مغفرت و يكى علم
زياد و درجه اجتهاد. پيش از ظـهـر شـروع مـى كـردم و ظـهـر نـشـده
تـمـام مـى شـد، از اول تـا بـه آخـر دو سـاعـت طول مى كشيد، هنوز چهل
روز تمام شد. يك ماه نگذشت كه پدرم نـوشـته بود كه قرض مرا موسى بن
جعفر ادا نمود من به او نوشتم ، بلكه سيدالشهداء ادا كرد.
و كلهم نور واحد، يا ايهاالذين آمنوا صلوا عليه
و سلموا تسليما.
و چـون ايـن زيـارت عـاشـورا به زودى مؤ ثر شد كه برحسب اسباب ظاهرى
غير ممكن بود قـوى دل شـده در مـاه مـحـرم و صـفـر جـهـت مـطـلبـى كـه
اهـم مـطـالب بـود در نـظـرم چـهـل روز زيـارت عـاشـورا روى بـام
مـسـجـد شـام خـوانـدم بـا اهـتـمـام تـمـام و كـمـال احـتـيـاط بـه
ايـن مـعـنـى كـه در آن دو سـاعـت هـمـه را رو بـه قـبـله سـرپـا در
مقابل آفتاب ايستاده بودم تا تمام مى شد.
جهد مى كن چون كه مطلب شد بزرگ |
|
|
گرد گله توتياى چشم گرگ |
چـهـل روز خـتـم مـاه تـمـاه شـد بـعد از آن خوابى ديدم كه مطلب
برآورده است ، لكن بعد از مـدتـى و نيز يك روز خواب ديدم كه رفته ام
نجف مقبره مرحوم ميرزاى شيرازى كه در آنجا چـنـد اطـاقـى بـود كـه
طـلاب مـى نـشـسـتـنـد و يـكـى از آقـايـان قـوچـان كـه قـبـل از مـا
بـه نـجـف رفـتـه بـود در يـكـى از حـجـرات آنـجـا مـنـزل داشـت . بعدا
رفتيم مسجد طوسى ديدم آخوند در زير سقف روى منبر درس مى گويد ولكـن
پـنـج ـ شـش نـفر بيش از طلاب پاى منبرش نبودند. من يك دوره دور مسجد
راه رفتم و مـسجد را سياحت مى نمودم بعد از آن رفتم پاى درس پهلوى آن
آقاى قوچانى بنشستم . آن آقـا اظـهـار داشـت كـه درس آخوند تمام شد چرا
مى نشينى ما مى خواهيم برخيزيم من گوش نـكـردم و نـشـسـتـم بـعـد از آن
گـفـتـم تقرير اول تمام شد، تقرير دوم كه مانده است به خيال آن كه مثل
درسهاى اصفهان است آن شيخ گفت آخوند تقرير دوم ندارد بعد از آن خود را
در سـراشـيـبـى سـورتـمه كه رو به پايين به طرف در مسجد هندى مى روم
همان طور كه پـايـيـن آمـدم بـه رودخـانـه اى كه در ده ماه بود واقع
شدم كه از سركوهى كه در آنجاست پـايـيـن آمـده ام تـا بـه رودخـانـه
رسـيده ام و چون نجف را نديده بودم چندان به اين خواب اهميتى ندادم
الان همان يك كلمه كه شيخ قوچانى گفت كه آخوند تقرير دوم ندارد.
او را از نجفى ها پرسيدم ، گفتند همين طور است آخوند و غير آخوند هم
هيچ كدام تقرير دوم نـدارند فقط يك مرتبه درس را تقرير مى كند من اين
را مه شنيدم ماءيوس شدم از فهميدن درس آخـونـد چون غالب مجتهدينى كه از
نجف مى آمدند همه مى گفتند ما نزد آخوند درس مى خوانديم درس به اين
مشكلى آن هم يك تقرير انالله و انا اليه راجعون
.
لكـن بـعـد كـه بـه نـجـف رفـتـم تـا تـمـام آن خـواب را مـطـابـق
يـافـتـم و هـيـچ وقـت در خيال نجف نبودم ، بواسطه بى بضاعتى و بى
همزبانى و مشكلى درسها و دورى از وطن . چـون تـمـام نـقـاط ايـران كـه
غـالبـا يـك زبـان هـسـتـنـد كـانـه خـود انـسـان اسـت سـهـل بـود
رفـتن از طرفى به طرفى و هم بواسطه وحدت جامعه هياءت دولت و ملت يك انس
ارتكازى بود بين افراد ولو ملتفت اليه افراد نبود.
و در آن صـبـحـى كـه شـب خـواب ديدم بعد از زيارت عاشورا كه آن مطلب
مهم برآوده است حال طربى دست داده اين چند شعر را گفتم .
زمان قبض گذشت انبساط جلوه گر آمد
|
|
|
درخت صبر قوى گشت باز پرثمر آمد |
چـو گـوى شـو سـر تـسـليـم پـيـش و راضـى
شـو |
|
|
به
لطمه شب و روز فلك كه ماه برآمد |
عـمـده چـيـزى كـه انـسـان را انـسـان حقيقى كند و صفاى باطن پيدا
نمايد و چيز فهم گردد برحسب آنچه فهميدم و آنچه تجزيه حاصل شد دو چيز
است يكى ابتلاآت بدنى و حيوانى و ديگر ابتلاآت باطنى و روحى .
بـه عـبـارت اخـرى فـراق از مـشتيهات روحى و صبر آن ، و جد در اخفاء آن
، يعنى به رنگ جـمـاعـت بودن و از آنها نبودن يعنى مشتيهات خود را
اظهار نكردن و از مردم نخواستن ، فقط در باطن از خدا خواستن ، بلكه از
او هم نخواستن بلكه تسليم شدن و به لطمات چوگان اوگـوى بـودن ، يـعـنـى
او را رب العـالمين دانستن و خواهش و اختيار خود را مسلوب ساختن و
مـنتظر واردات بودن و به ماديات نظر نينداختن و ماءنوس به نصفه هاى شب
كه خلوتگاه اسـت بـودن و ارتـكـازات و وجـدانـيـات را تـحـت التـفـات
در آوردن و بـه حـيـطـه تصرف داخـل نـمـودن تا آن كه تكوين و اختيار
يكى گردد فاذا اشرف الى سرالقدر استراح و لم
يطلب .(91)
طـلبـه بـايد هميشه به ياد خدا باشد و توفيق فهم از او بخواهد، غذاهاى
غليظ نخورد و زيـاد نـخورد چنانكه گرسنه بماند صبر نمايد و بى خوراكى
را نعمتى و توفيق جبرى بـدانـد كـه ايـن دهـان بـدن كـه بـسته شد دهان
روح بازگردد و شكر خدا گويد كه چنين توفيقى به او داده .
اگـر بـى خـوراكـى نـصـيب ما مى شد او را عزيز داشتيم و بر رفقا پوشيده
مى داشتيم و اسـتـقـراض نـمـى كـرديـم مـگـر كـارد بـه اسـتـخـوان مـى
رسـيـد يـعـنـى از حـال و قـوه مـى افـتـاديـم كـه ظـن بـه ضـرر و
نـاخـوشـى و مـردن حـاصـل مى شد در آن صورت هم برحسب تكليف الهى
استقراض مى نموديم كه اگر عذرى مـى آورد و نـمـى داد مـا خوشحال تر
بوديم كه تكليف ساقط گرديد و گرسنگى باقى است . و بايد طلبه مجد باشد
در چيز فهميدن و رگ غيرت داشته باشد و به بالاتر از خود رشك ببرد.
مـن بسيار شده كه يك سطر عبارت را تا ساعت چهار از شب مطالعه نموده ام
و اگر نفهميده ام مـرا گـريـه گـرفـتـه و بـا گـريـه بـه خـواب رفـتـه
او سـحـر كـه بـرخـاسـتـم قـبـل از هـمـه چـيـز هـمـان سطر را نگاه
كرده ام و به يك نظر كردن به خوبى فهميده ام و تـعـجـب از سـه ـ چـهـار
ساعت سرشب داشتم كه در كدام وادى با وضوح مطلب كميت فكر را جـولان مـى
داده ام معلوم است كه اين طور وقايع امتحاناتى براى طلبه اى كه عاشق
مطلب فـهـمـى شـد امـتـحـان او بـه فـراق از مـعـشـوق اسـت بـايـد
صـبـر نـمـود كـه زمـان وصال نزديك است ان رحمة
الله قريب من المحسنين .
تـفـكـر و چـيـز فـهـمـى سـيـر مـعـنـوى اسـت البـتـه بـايـد مـجـد در
سـيـر گـرديـد مـثـل مـسـافـرتـهـاى جـسـمـانـى و اگـر جـديـت نـبـاشـد
بـسـا بـاشـد كـه بـه هـلاكت بكشد مثل ريگ شتران در راه يزد اگر ما يك
هفته خواب را بر خود حرام نكرده بوديم و شب و روز راه نـمـى رفـتـيم
البته در آن بيابان قفر بى آبادى هلاك شده بوديم و در اين مسافرت روحى
طلبه اى و هجرت الى الله نيز عقباتى و بيابانهاى قفرى پيدا مى شد در
جلو راه .
طـلبـه بايد دامن همت به كمر زند صبر پيشه گيرد شيطان و يا رياست دنيا
و يا چرب و شيرينى دنيا او را نفريبد كه هلاكت ابدى آورد و بديهى است
كه طلبه اى كه لدنيا درس مى خواند تن خود را به زحمت ندهد و در فكر
مطلب فهمى نباشد به چهار كلمه لفاظى و صناعى جهال را قانع كند مگر
نبينى كه كسانى كه تقدس به خرج مى دهند و تدليس مى نـمـايند هيچ ادراك
و علمى ندارند و همچنين كسانى كه جهت رياست آه و درد مى كشند و تسبيب
اسباب مى كنند چون عالم واقعى به دنيا و مافيها نظرى ندارد تا حسرتى
بكشد زيرا كه كمال واقعى در او جمع است او از خود و كمالاتش لذت دارد و
در صدد زيادتى آن لذايذ است و دنـيـا ضـد آن لذايـذ اسـت يعنى به كام
او تلخ است كدام عاقلى تلخى را بر شيرينى و نـاخـوشـى را بـر خـوشـى
تـرجـيـح مـى دهـد و حـال او در دنـيـا گـويـاسـت ، آمـده ام مـال
خـودم جـمـع كـنـم بـه در روم خـصـوصا كه مى داند حق فرموده روزى همه
را در كسب و كوشش خودش قرار داده ام و روزى طلبه اى را من خود ضامنم
پس آنچه حق مى دهد به همان قـانـع گـردد، تضييقات و توسعه هايى هم كه
از او مى رسد هم با حكم و مصالح و محض ترتيب است .
الحمدلله رب العالمين و لا رب سواه .
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد |
|
|
اى
عجب من عاشق اين هر دو ضد |
بل لا عجب فيه اذ قهره لطف و رحم باطنه و فيه
الرحمة و ظاهره من قبله العذاب كتب على نفسه الرحمه و رحمته و سعت كل
شيئى .(92)
و بـسـيـارى كـوتـه نـظـر و پـسـت فـطـرت هـسـتـنـد كـسـانـى كـه عـلم
را جـهـت دنـيـا تـحـصـيـل مـى كنند كغالب ابناء زماننا، اميرالمؤ منين
عليه السلام حسرت داشت كه يك نفر طالب علم پيدا نمايد و پيدا نبود
فرمود:
ان ههنا لعلما جما لو اصبت حملة .
در اين سينه علوم كثيره است كاش حاملين آن را مى جستم و به آنها درس
مى دادم .
ارسـطـو را خـدمـت افـلاطـون بـردنـد كـه بـه شـاگـردى قبول كند و به
او حكمت بياموزد او را قبول نكرد كه پست فطرت است ، به اصرار كسانش و
شـاگـردان ، افـلاطـون او را قـبـول نـمـود تـا وقـتـى كـه ارسـطو به
آن جربزه ذاتى تـبـديـل شـد و تا آن زمان كتاب تصنيف نمى كردند حكماء
مگر مختصراتى به طور رمز و معما و عمده مطالب را از سينه به سينه
انتقال مى دادند و كتاب مشروحشان نفس شان و روح شان بود.
اقراء كتابك و كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا.
ارسـطـو در مـحضر درس اظهار داشت كه خوب است كه قواعد حكمت و مطالب
مبرهنه آن را در كتب مشروحا تدوين نماييم كه مردم عموما از آن مستفيض
گردند، چون ممكن است وباى عامى و بـا امـر خـاصـى حـادث گـردد شـاگـرد
و استاد همه تلف گردند و اين علوم حقيقتا از بين بـرود و افـلاطـون كـه
ايـن حـرف را شـنـيـد رو بـه شـاگـردان كـرد كـه روز اول مـن قـبـول
نـكـردم و امتناع ورزيدم و از تعليم ارسطو سرش اين بود كه مى خواهد اين
جـواهـرات را كـه سـالهـا و ادوارى از دسـت نااهلان مصون و محروس مانده
است مى خواهد بر روى كـاغـذ تـدويـن شـود كـه هـر خوب و بدى و دزد و
نااهلى آنها را دريابد و آلت دنيا و قـلتـبـانـى خود قرار دهد و اين
مضمون كلام على عليه السلام هم هست : اللهم بلى
اصيب لقنا يجعل الدين الة الدنيا.(93)
پس مقام علم بسيار رفيع است كه نبايد به هر دنياپرست و داراى اخلاق
ذميمه تعليم دادن كه دادن سلاح به دست ظلم اعانت بر ظلم است ، بلكه
بدتر از بيع اسلحه است به كافر حربى ، بلكه اجازه اجتهاد به اين نمره
اشخاص ولو واقعا مجتهد هم شده بباشد نيز حرام اسـت فـرضا آن كه هنوز
مجتهد هم نيست ، بلكه عربى او هنوز ناتمام كه يك سطر عبارت عربى را
بدون نقص در اعراب نمى تواند بخواند چنان كه از اين نمره طلاب زياده
ديده ايـم و ايـن طـور رفـتـارهـا كه توهين مقام علم است در انظار عامه
البته جالب يك نوع نقمت بزرگى است بر اهل علم ، بلكه رفتن علم است از
ميان مردم ، فقط بعد از اين لايبقى منه الا اسمه چون علم حقيقى غيور
است نخواهد گذاشت كه به اسم او هزار كج رويها و ضلالتها پـيـشـه گـيـرى
شـود و عـمـل كـردن بـه عـلم شـكـر عـلم اسـت و عمل ناكردن كفران او
است . كفر، نعمت از كفت بيرون كند.
و البته راءى افلاطون در آن موضوع اقرب صواب است ، ائمه ما هم علوم خود
را مخفى مى داشـتـنـد مـگـر نـادرى ، آن هـم بـه مـعـدودى زيـرا كـه
فـاش نـمـودن عـلم و بـه دسـت نـااهـل رسـيد مفاسد آن معلوم شد وليكن
دليل ارسطو كه براى لزوم و تدوين آورد مخدوش اسـت ، چـون بدون اجازه حق
، آن وباى عام همه علما را نخواهد گرفت چه سنت خود را تغيير نمى دهد و
در قرآن فرموده :
نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون .
و بـر فرض كه به خواست خدا باشد ارتفاع علم در برهه اى از ازمنه آن
كتاب مدونه از عـلمـا زودتـر تـلف مـى شـود آنـهـا كه هزار رنگ وبا
دارند از آب و آتش و موريانه و حكم عـمـربـن خطاب به احراق آنها كه از
هر وبايى بدتر بود كه در متخيله ارسطو هم خطور نكرده بود كه كسى بيايد
و عمدا آن كتب را آتش بزند.
و بـالجـمـله طـلبـه بـايـد اولا در تـغـسـيـل بـاطـن خـود جـديـت
نـمـايـد و چـنـانـچـه در اول طـفـوليـت اسـت و بـاطـن او هـنوز چركين
و نجس نشده مواظب باشد كه نجس نشود پس در اول وهـله ، تـقـليـدا هـم
بـاشـد عـلم عـمـل و اخـلاق را دارا بـشـود پـس از آن بـه جـديـت مشغول
تحصيل حقيقت علم برآيد لكونه مطلوبا و مرغوبا و
مندوبا اليه لا لامر آخر.
و اساتيد نيز به فرض تربيت و هدايت داد ممتازى تلامذه باشند نه آن كه
اسباب رياست و دوام عوام الناس قرار دهند.
به سوى عتبات
بـه فـكـر مـسـافـرت عـتـبـات افـتادم نه براى درس و ماندن آنجا، بلكه
محض گردش و زيـارت و ايـن كه مگر فرجى و گشايشى از آن مضيقه و
فشارهاى باطنى كه مرا سخت در رنج و تعب داشت حاصل گردد.
كـتـبـى كه داشتم فروختم الا دو ـ سه جلدى كه فارسى بود و به درد پدرم
مى خورد با اثـاثـيـه مـخـتـصـرى كـه در حـجـره اى بـود آنـهـا را بـه
جـنـاب رفـيـق سـپـردم و حاصل آن كتابها نه تومان گرديد.
و رفـيـق و ساير ماءنوسين تا نجف آباد به قصد مشايعت آمدند شب را در
آنجا مانديم يكى از شـاگـردان كـه مطول نزد من مى خواند و اهل شيراز
بود مسمى به ميرزا حسن آن هم كتاب خود را فروخته به سه تومان با من
راهى گرديد.
آنـچـه نـصـيحت كردم كه با اين پول كم و مسافرت نكرده و پياده راه
نرفته صلاح نيست كه با من بيايى ، گوش نكرد آن هم حركت نمود.
اثـاثيه سفر يك سماور حلبى و دو استكان و قورى و يك پتو جهت فرش و يك
طاس كباب و يك كاسه بود.
در وقـت حـركت از نجف آباد و جدايى از رفيق يزدى ، بسيار گريه كرد و
ديگران نيز به گريه در آورد، آنها ايستادند و من و ميرزا حسن كه رفيق
راه گرديد به عجله تمام با اشك ريزان از نجف آباد و رفقا دور گرديديم و
مى خواندم :
يقولون الموت صعب على الفتى |
|
|
مفارقة الاحباب و الله اصعب
(94) |
رفـتـيـم بـا رفـيـق راه مـيـرزا حـسن تا به تيرون رسيديم در آنجا شب
مانديم صبح حركت نـمـوديـم چـون رفـيـق شـيـرازى در راه رفـتـن كـنـد
بـود اثـاثـيـه راه را مـن حـمـل نـمـودم تـا رسيديم به منزل ديگر به
قافله بزرگى از زوار از جهاتى از حيث راه بلدى و منازل آسوده و مطمئن
گرديديم .
گـوشـه اى مـنـزل گـزيـديـم هـوا خـوش بـود يـعـنـى در حـدود مـيـزان و
اول مـاه جـمـادى آلاخـر بـود مـن كه آن راه دور و دراز يزد را ديده
بودم و پياده بودم اين راه عـتـبـات كه منزل هاى او پنج ـ شش فرسخ بيش
نبود كانه هواخورى و گردش و تفنن بود نـه مـسـافـرت لذا در گـوشـه اى
بـه تـفـنـن چـايـى گـذارده مشغول عيش بوديم .
شيرازى كه چند استكان چايى خورد حواسش جمع و خستگى رفع گرديد. گفت : در
ميان اين زوار سيدى مى بينم اصلا شيرازى و روضه خوان و آشناست من بروم
او را ديدن كنم .
گفتم : برو كه آغور(95)
ما به خير خواهد بود، رفت و برگشت .
گفت : سيد تو را مى خواهد. او نشست و من رفتم بعد از تعارفات رسمى گفت
من تنهايم و از ايـن اصـفـهـانـى هـا تـا عـتبات قاطرى اجاره كرده ام و
اسباب سفرم از فرش و اسباب و ظـروف پخت و پز و اسباب چايى كه چند نفر
را كافى است مكملا دارم و خواهشمندم از شما دو نفر كه اهل علم هستيد و
البته چون پياده هستيد اسباب سفر را مختصر گرفته ايد با هم رفـيـق ، و
هـم خـرج گـرديم و در منازل كه مى رسيم به يكديگر ماءنوس و خوش تر مى
گذرد.
گـفـتـم : خـوش گـذشـتـن در مـسـافـرت نـه فـقـط مـوجـب آن مـنـحـصـر
بـه تـكـمـيـل اثـاثـيـه سـفـر بـاشـد، بـلكـه توافق اخلاق همراهان است
و فعلا خواهش شما را قبول مى كنم ولكن :
لسنا من اهل بيت خدعة .(96)
تـا سـه روز خـيـار فـسـخ ايـن مـبـايعه و معاهده براى طرفين باشد همان
خيار حيوانى كه پيغمبر قرار داده است .
سـيـد خـنـديـد گـفـت انـشـاء الله فـسـخ نـمـى شـود حـيـوانـهـا بـى
غل و غش اند و هم صنف و ماءنوس اند.
بعد از آن اثاثيه خود را نزد سيد كشيديم و روى فرش يكديگر نشستيم ،
شديم سه نفر رفيق او سواره و ما پيدا و دو سيد و يك آخوند دو شيرازى و
يك خراسانى و دو طلبه و يك روضـه خـوان . و مـن به منبر نطق بر آمدم و
گفتم من خود چون خود از شما بيشتر مسافرت نـمـوده ام و سـختى هاى آن را
ديدم به طورى كه كمتر از مسافرين ديگر ديده اند و وجدانا دريافته ام :
السـفـر قـطـعـة مـن السـقـر(97)
و فـى الاسـفـار يـعـرف جـواهـر الرجـال
(98) و مـن خـود را سـبـك روح تـر از شـمـاهـا
مـى دانـم ، چـون حـال مـيـرزاحـسـن مـعلوم است ، آدمى است تنبل و زود
خسته مى شود در اين منازلى كه فاصله آنـهـا بـيـش از پـنـج ـ شـش
فـرسـخ راه نـخـواهـد بـود و مـن در بـيـن مـنـازل بـايـد فـقـط
دارايـى مـيـرزا حـسـن را بـنـمـايـم و مـواظـب احـوال او بـاشـم و در
خـود منازل خدمات آن منازل را پخت و پز و مقدمات آن و چايى و تهيه
اسباب آن نيز به عهده من خواهد بود و لا اسئلكم
عليه اجرا الا المودة فى القربى .
و فـقـط ايـن آقـاى روضـه خـوان بـعد از اين كه من از كارها فارغ و
ايشان هم از كوفتگى سـوارى كـه بـه نـشـاط آمـدنـد چـند شعرى از مثنوى
و يا حافظ تكيه به صوت براى ما بـخـوانـنـد صـداى احـسـنـت احـسـنـت از
رفـقـا بـر ايـن نـطق بليغ ما بلند گرديد و انگشت قبول و اطاعت به ديده
گذارده . معلوم شد كه آن آقاى روضه خوان علاوه بر تنبلى كارى هم بلد
نيستند و چون هوا خوش بود غالبا نصف شب حركت مى كردند و صبح سر آفتاب
يك ـ دو ساعت از آفتاب گذشته به منزل مى رسيدند و اين مسافرت عتبات
نسبت به مسافرت راه يـزد از حـيـث كـوتـاهـى مـنـازل و آبـادى زيـاد و
آبـهـاى زيـاد و اسـتـراحت تمام روز در مـنـازل نسبتا بهشت به جهنم
بود. به خوانسار وارد شديم كه در ميان دره واقع و قريب دو فـرسـخ باغات
آن به طول راه مستطيل بود و حلواى گز اصفهان كه اين همه مرغوب شده گز
او از خوانسار است .
شـب از آنـجـا حركت نموديم تا باغات خوانسار تمام شد، با قافله بودم
بعد از آن من جلو افـتـادم نـيـم فـرسـخـى دور شـدم ، از بـيـرون راه
چـهـار ـ پـنـج نـفـر از لرهـا داخل راه شدند من به خود نياوردم روش
راه رفتن خود را تغيير ندادم و همان طور به سرعت در مـيـان آن مى رفتم
و مظنون بودم كه اينها بى دستبرد به من نخواهند بود، كم كم اينها عـلى
التـبادل نزديك من مى شوند و زير و بالاى مرا مطالعه مى كردند و چون شب
تاريك بـود در ايـن كـار خـود دقـت و كـمـال احـتـيـاط را مـرعـى
داشـتـنـد و يـك يـك عـلى التـبـادل اطـراف و جـوانـب مـا را نـگـاه
مـى كـردنـد مـا را يـقـيـن حـاصـل گـرديـد كه اينها بى خيال نيستند
بعد از پنج ـ شش قدم ديگر يك مرتبه در كنار راه بى خيال به بهانه ادرار
نشستم و اينها يك ـ دو مرتبه برگشتند به من نگاه كردند و مـرا مـشـغـول
ديـدنـد و رفـتـنـد و مـن هـم مـانـدم و ادرار مـن طول كشيد تا آن كه
زنگ قافله به گوش من رسيد، كم كم قافله نزديك و اينها دور شدند و من
خلاص شدم .
تـا آن كـه سـر آفـتاب رسيديم به گلپايگان به حمام رفته خود را نظيف
نموده و تهيه نـاهـار و شـام را ديـده و اسـبـاب زنـدگـى هـر مـنـزل را
بـه طـور كـامـل مرتب داشتم . رفتيم به خمين و غالب شبها با ميرزا حسن
جلو زوار مى رفتيم تا به منزل رسيديم .
روزى اشتباها از منزلگاه زوار گذشته بوديم تا قريب به ظهرى رسيديم به
دو ده پر باغاتى كه كشمشهاى خود را در بيابانها به آفتاب مى خشكانيدند.
يكى از آن دو ده پرى بـود و ديگرى زنگنه و آن روز خسته شده بوديم به
خانه مردى كه در كنار باغات بود نـزول اجـلال نـموده نان و انگور خورده
پرسيديم منزلگاه زوار كجاست . گفت دو فرسخ گـذشـته ايم نيم فرسخ ديگر
برويد به آبادى مى رسيد كه از آنجا تا دولت آباد يك فرسخ و نيم است و
منزل فردا و دولت آباد است مگر در آنجا زوار را ملاقات كنيد.
برخاستيم رفتيم تا به آن آبادى قهوه خانه بود يك ـ دو استكان چايى
خورديم .
بـه مـيـرزا حسن گفتم : اگر مى توانى يك دفعه برويم به دولت آباد شب را
بخوابيم گـفـت اصـلا قـدرت بر حركت ندارم گفتم پس امشب را در همين قهوه
خانه بايد بخوابيم و اثـاثـيـه مـا را هـم مكاريها(99)
بر روى قاطرهاى خود گذارده بودند. فقط يك فانوس فـنـرى پـرده اى كـوچـك
با ما بود، در آنجا شب به قهوه چى گفتم شش ـ هفت تخم مرغ در مـيـان
سماور جوشانيد شام خورده خوابيديم . وقت نماز برخاستيم كه احتياج به آب
افتاد از قهوه چى سؤ ال حمام نموده به نشانى هاى او مسافت زيادى را بلد
شديم .
بـه مـيـرزا حـسـن گـفتم فنر را با يك نصف شمعى كه در او بود روشن نمود
در جلو من با عمامه و عباى كه داشت فنر كشيد من هم عبا به دوشت انداخته
چوب دست سفر را عصا ساخته ، در شـب تـاريـك گـربـه سـمـور مـى
نـمـايـد. يـك ـ دو نـفـر از اهل ده كه به ما برخوردند سلام غرايى داده
خم شده و دست ما را بوسيدند و گذشتند.
گـفـتـم : مـيـرزا حـسـن يـك خرده با تاءنى برو كه در اين تاريكى ولو
به غلط هم باشد ريـاسـتـى كـرده باشم و اين آرزو را با خود به قبر
نبريم ، معلوم مى شود كه در اين ده رئيـسـى سـيـد و بـه هـيـكـل مـن
مـوجـود اسـت . تـا آن نـشـانـيـهاى قهوه چى كه از كسى سؤ ال راه حمام
نكرده بوديم رياست كردم و خوب اوج گرفته بود، شش ـ هفت نفرى از رهگذرها
دسـت مـا را بـوسـيـدنـد و بـر مـا سـخـت بـود كـه راه حـمـام را سـؤ
ال نماييم چون معلوم بود كه به مجرد پرسيدن از اوج رياست به حضيض ذلت
مى افتيم و مـقـدارى هـم بـخـت يـارى نـمـود كـه كـوچـه راسـت بـود
مـحـتـاج بـه سـؤ ال نـبـود. بـخـت وقـتـى بـرگـشـت كـه دو ـ سـه
شـعـبـه شـد مـتـحـيـر شـديـم كـه بـى سـوال در وادى حـيـرت و جـهـالت
بـمـانـيـم و از ضـلالت بيرون شدن موقوف شده كه از رياست بگذريم .
بـالاخـره بـه مـجـاهده و فكر در اين كه اگر سوال نكنيم چند دقيقه ديگر
هوا روشن گردد و يوم تبلى السرائر و الخزى
الاكبر(100)
برسد همه متفرعين ها را مفتضح نمايد پـس ايـن چـه فـايـده كـه بـه ذل
سـوال راضـى نـشويم و علاوه بر آن افتضاح نماز بر لعل گردد و قافله
زوار برسد و از اينجا بگذرد.
دل بـه دريـا زده از تفرعن چند دقيقه گذشته سوال نموده وارد حمام شديم
و بيرون آمديم پـرسـيـديـم از حـمـامـى وجـه حـمام چه مى شود، پول خرده
گفت ما هم خرده نداشتيم مقدارى مـعطل شديم و مقدارى از عمرو و زيد
پرسيديم بعد از اين همه معطلى و گنگى و ذلت آخر كسى گفت آقا شما برويد
من پول شما را مى دهم ، چنان خجالت كشيديم كه رياست نمودن ميان كوچه از
دماغ بيرون شد.
گفتم : خداوند! راستى راستى كه رياست طلبى نداشتيم ما شبيه در آورده
بوديم اين همه خجالت و رنگ زردى لازم نبود ديدم به دلم افتاده كه من
تشبه بقوم فهو منهم
(101) در آن چـنـد دقـيـقـه شـبـيه فرعون شدى اين همه
خوارى و ذلت كشيده اى ، چنان كه مسخره چى فرعون چند دقيقه شبيه موسى شد
از غرق نجات يافت .
آمـديم كه مصادف با زوار شديم و با آنها وارد دولت آباد شديم . شب
مانده صبح نزديك آفـتـاب حـركـت نـمـودنـد مـن بـاز مـحـتـاج بـه آب
شـده بـودم و مـجـال حـمـام نـيـافـتـم بـا تـمـم نـمـاز خـوانـده
روانـه شـديـم در نـزديـكـى مـنـزل كـه فـقـط كـاروانـسـرا جـوى آبـى
بـرق مـى زنـد خـيـال كـرديـم كـه بـعـد ورود بـه مـنـزل در آن جـوى آب
تـطـهـيـر و غسل نمايم وارد به كاروانسرا شديم چايى و ناهار صرف گرديد
بنا شد رفقا بخوابند مـن بـه خـيـال آن آب رفـتـيم به آن آب رسيدم ديدم
ده خيلى نزديك است و رفتن به ميان آب سـرد جـهـت پـيـاده رو ولو هـوا
گـرم بـاشـد بـى احـتمال ضرر نخواهد بود و دفع ضرر محتمل عقلا واجب است
.
پـس بـه طـرف ده رفـتـم كـه در حـمـام آنـجـا نـمـايـم بـه اول كـوچـه
آن ده كـه رسـيـدم مـحض آن كه از سگهاى آن ده محفوظ بمانم پسرى پنج ـ
شش ساله ديدم ، دو پول به او دادم كه مرا به حمام ده برسان ، يك ـ دو
قدم سگى ديگر حمله كـرد بـاز آن بـچـه مانع شد ولكن منع بچه تاثيرش
همين قدر بود كه سگها از صدا مى افـتـادند ولكن همه از عقب مى آمدند و
ما را آزاد نگذاشتند. و تابه در حمام شماره نمودم هفده سگ از عقب آمده
اند و مجتمعا دورتر از من به چند قدمى صف كشيده اند. بچه حمام را نشان
داد و مـنـزل حـمامى در آن نزديكى بود او را اطلاع داد و خود عقب كار
خود رفت زن حمامى آمد كه حـمـام زنـانـه است قدرى بنشين تا بيرون شوند
من در سايه حمام تكيه به ديوار نشستم سـگـهـا در چند قدمى به نظام صف
كشيده گاهى كه حركتى از ما سر مى زد به ما حمله مى كـردنـد، بـعـد از
آن به صف خود بر مى گشتند و چون من نشستم آنها در صف خود به زمين
خـوابـيـدنـد و چـشـمـهـاشـان را به من دوخته بودن كه مبادا حركتى از
ما سرزند و ما جرات نداشتيم كه دست به بغل نموده بدن خود را بخارانيم و
الا همگى حمله ور مى شدند.
به قدر نيم ساعت در آن سايه معطل نشستيم و سگها نيز در جلو صف بودند،
لكن آنها به فـكـر بـودنـد ديـدنـد و فهميدند كه من گدا و درويش و
قلندر و حقه باز و معركه گير و مارگير نيستم كه براى آنها ضرورى داشته
باشم و روزى آنها را كم كم و نيز دزد مخفى و خـمـس و زكـوة جـمع كن
ضرورى به صاحبان آنها داشته باشم ، فقط بنده خدا هستم كه پـول داده ام
بـه حـمـام بـروم خـوش ذاتـهـاى سـگها كم كم يكى يكى دو تا دوتا رفتند
و رفـتـنـد. تا آن كه يكى از آنها سياه و بدهيكل و مريخ وش لجوج و عنود
بود باقى ماند و در حمام نيز يك زن باقى مانده بود كه بيرون نمى شد.
بـالاخره زن حمامى رفت از منزل آن بچه شيره
(102) كه داشت آورد به سر حمام انداخت و ناله بچه بلند
شد و زن را اطلاع داد كه بچه ات هلاك شد و خود آمد بيرون .
با خود گفتم اين زن بايد زن رئيس ده باشد يا زن كدخداست و يا خان زاده
است كه نه خدا و نـه پـيـغـمـبـر و نه زوار كربلا مى شناسد. بالاخره آن
زن بيرون شد ديدم همان طورى اسـت كـه مـن خيال كرده ام و حمام خلوت شد
و من داخل شدم ديدم پنج ـ شش تومان پولى كه دارم بـا خـود آورده ام به
فكر اين شدم كه مايه زندگانى خود را چطور محفوظ دارم ، بس كـه عـجـله
هـم داشـتـم هوشم نرسيد كه كيسه پول خود را با خود ببرم به گوشه ديوار
خزينه بگذارم .
رفـتـم در حـمـام را بـه روى خـود بـسـتـم و مـشـغـول كـنـدن لبـاسـهـا
شـدم بـاز خـيـال كـردم كـه شـايـد كـسـى به حمام بخواند بيايد در حمام
را حمامى باز مى كند و اين پول باز در محل خطر است ، پول را از جيب
بيرون نمودم انداختم زير كهنه حصيرى كه در آنـجـا بود و لباسها را به
روى حصير انداختم با با اين احتياط تام و ترس از دزد بدن آن رفتم ميان
آب جون بديهى است كه پول در دنيا نظر دين و عملهاى صالح است در عالم
آخـرت هـمـچـنـان كـه در آن عـالم مـعـاش و حـيـات آن مـنـوط بـه
اعـمـال صـالحـه اسـت هـمـچـنين پول در دنيا، استر ذهابك و ذهبك و
مذهبك .(103)
ذهب و مذهب همدوش هستند، لكن يكى در دنيا و ديگرى در آخرت .
پـول در دنـيـا نـعـمت بزرگى است ، شخص پولدار همه چيز دارد و رفع
حوايج مى كند و آنـچـه بـخـواهـى بجا بياورد، دور را نزديك كند و پياده
را سوار مى كند و آنچه بخواهى بجا بياورد، دور را نزديك كند و پياده را
سوار مى كند و آنچه بخواهى بجا بياورد، دور را نـزديـك كـند و پياده را
سوار مى كند، گرسنه را سير مى كند، برهنه را مى پوشاند، به مردمان منصب
مى دهد و عزت مى دهد و به رياست مى دهد و زن مى دهد، بلكه آخرت را مى
شود به پول گرفت .
الدنيا نعم العون على الاخرة
(104) قال حريرى و حق مولى ابدعته فطرتة (؟) لو لا
التقى لقلت جلت قدرته .
مـيـزان مـعـامـلات و مـبـادلات سـوقيه و رافع خصوصيات بين انام كه فى
حد نفسه ناظم و مـصـلح تـمـام اخـتـلافـات اسـت بـه طـور عـدالت و
مـديـر دنـيـا اسـت ، بـلكـه سـلطـان عـادل و قـاضـى عادل و مقسم
بالسوبه و العادل فى الرعيه و از اين رو كنز نمودن آن و دفينه ساختن آن
از محرمات شديده است .
الذيـن يـكـنـزون الذهـب و الفـضـه ثـم لا
يـنـفـقـونـهـا فـى سبيل الله الخ .
چون كنز حقيقت حبس اين سلطان عادل است و از كار انداختن ميزان و ناظم
امور بندگان خداست در دنـيـا و آخـرت . مـثـلا يـك نـفـر مـسـتـطـيـع
اسـت مـى خـواهـد حـج بـگـذارد و بـه اقـل مـا يـقـنـع زاد و تـوشـه
جـهـت مـسافرت بر دارد تا مراجعت يك بار شتر آرد و يك باز برنج و روغن
و يك بار آب در جاهايى كه آب پيدا نيست و يك ـ دو ـ سه بار هيمه پخت پز
در بـيـابـانـهـايـى كـه هـيـمـه پـيـدا نـمـى شـود و يـك مـال سـوارى
و يـك نـفـر مـعـاون و يـك مـال سـوراى بـاى او و خـوراكـى ايـن
مـالهـا كـه حـامـل آذوقـه و سـوارى ايـن دو نـفـرنـد از آب و كـاه و
آرد و جـو بـايـد سـه مـقـابـل آن قـطـار اول باشد پس حامل هر خوراك هر
شترى سه شتر لازم دارد و هلم جرا. ممكن نـيـسـت ايـن طـور مسافرت ،
بلكه هيچ مسافرتى ممكن نيست نه براى تجارت و نه براى چـيـز ديـگـر و
رشـتـه نـظـام مـعـاش و مـعـاد عـبـاد از هـم گـسـيـخـتـه گـردد و بـه
پـول هـمـه مـنـظـم و سـهـل و آسـان گـردد هـمـه حـوايـج مـرتـفـع
گـردد و بـه آرزوهـاى مـشكل رسيده شود. عاشق به معشوق برسد، طبيب از
راه دور بر سر مريض حاضر گردد و مـعذلك خودش به هيچ كار نخورد نه لباس
مى شود و نه خوراكى و چنانچه ظروف از او بسازند پيغمبر نيز او را حرام
فرموده زيرا كه آن هم يك نوع حبس است .
و ايـن پـول را يـعـنـى طلا و نقره را خدا عزت داده و آزاد قرار داده
كه هر خانه داده و در هر مـمـلكـتـى بـايـد سـايـر بـاشـد كـه حوايج
همه را برآورد و دستگير درماندگان باشد و گـرسـنـه را سـيـر كـنـد و
بـرهنه ها را بپوشاند و پيادگان را سوارى كند و ميزان تمام معاملات و
داد و سندها گردد و ارتباط و اتحاد بين بشر ايجاد نمايد.
و بـالجـمـله نـظـام معاش و معاد را ايجاد نمايد و البته همچو ناظم
مقتدرى را اگر كسى در زيـر زمـين دفن نمايد و يا آن كه از او ظروف و
اوانى بسازد علاوه بر آن كه بر خود اين عـزيـز الوجـود ظـلم نموده و
مثل اين است كه امام و پيغمبر و سلطان عادلى را به كسب تون تابى
(105) موقوف ساخته ، چه سنگ هاى بى فايده در زير زمين
مدفون است و مسهاى پـسـت فـطـرت در مـطـبـخ خـانـه هـا هـمـان كـار
اوانـى را شـاغـل انـد علاوه بر اين بر بندگان خدا نيز ظلم نموده زيرا
كه مبلغ محبوس را اگر به حبس نرود البته كارهاى بزرگ بكند به داد
درماندگان بيشتر برسد.
و تـعـجـب ايـنجاست كه با آن كه خود به نفسه هيچ فايده اى ندارد كه از
خاك و سنگ بى فايده تر است معذلك همه افراد بشر عاشق او هستند، بلكه از
جان خود عزيزتر دارند اين از كـجا و چرا، چون مطلوبيت ذاتى ندارد يقينا
زيرا كه در ذات او موجب مطلوبيت نيست ، پس مـطـلوبـيـت و عـزت او
عـارضى است و آن عزت نه به واسطه ترتب آن فوايد است بر او چـون تـرتب
اين فوايد به واسطه آن عزت و محبوبيت است و اگر عزت و محبوبيت او نيز
بـه لحـاظ آن فوايد باشد دور است و محال و معذلك تخلف هم دارد چون موش
و بعضى از افـراد بـشـر از افـراد او را دوسـت و مـحـتـرم دارنـد بدون
آن كه فايده از او منظور داشته باشند.
و بـنـابراين تو هم نرود كه ذاتى است و عارضى نيست ، چون به سبر(106)
و تقسيم مـعـلوم مـى شـود كـه مـحـبـوبـيـت ذاتـى نـدارد و الا بـايـد
سـبـب ، ثـقـل او بـاشـد و يـا رنـگ او بـاشـد و يـا طـعـم او و يـا
بـوى او و يـا شـكـل او و يـا آواز او و يـا مزاج و تركيب او و يا صفاى
او و اين امور يا مفقود است در طلا و نـقـره و يـا مـشـتـرك فـيـه اسـت
بـيـن ايـنـهـا و اجـسـام ديـگـر عـلل از مـعاليل خود لايتخلف است پس
در ذات او ملاك محبوبيت نيست پس از طرف رب العزه اسـت .
تـعـز مـن تـشـاء و تـذل مـن تـشـاء بـيـدك
الخـيـر انـك عـلى كـل شـيـئى قـديـر، فـهـو المـسـهـل الامـور و
المـفـيـض للخـيـرات و فاعل الحسنات .
از حـمـام بـيـرون آمـدم در بـيـن راه در اين افكار بودم تا به رفقا
رسيدم طرف عصر بود رفـيـق را در خـواب يـافـتم جايى گذاردم و آنها
بيدار شدند و نماز خواندند و نشئه تخت گرديد.
|
سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني |
|
|