سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)
سيد محمد حسن قوچانى
- ۷ -
تنها آدم شدن منوط به درس كه نيست ، همه اخلاق را بايد دارا باشيم ،
يكى از آنها صبر است . صبر بر اداء واجبات و مستحبات و صبر بر ترك
محرمات و اين صبرى كه ما كرديم تـا بـه حـال هـمـيـن دو قسم بود. چون
گرسنگى وا مى دارد به ترك بعضى ماءموريها و فـعـل بـعـضـى مـحـرمـات و
مـا صـبـر كـرديـم و يـك قـسـم ديـگـر از صـبـر مـانـده كـه نـزول
بـليـات و مـصـيـبـات غـيـر اختيارى باشد كه بايد در آنها نيز توفيق
صبر از خدا بـخـواهيم . طلبه بايد كتاب خود را بفروشد، نه تا جايى كه
از گرسنگى بميرد چون آن وقـت طـلبـه نـمـى مـانـد كـه كتاب را نگاه
دارد و كتاب در پس مرگ انسان فايده ندارد، بلكه انسان داخل خون خود شده
خودش خودش را كشته و حفظ نفس از اوجب واجبات است .
گـفـت : نـه چنين است كه مى گويى ، كتابى كه در او علم و غذاى روح بود
فروختى و در عـوض نـاهـارى خـريـده خـوردى غـذاى بـدن نـشـد و روح بى
علم مرده است ، پس روح را از گـرسـنـگـى كـشـتـى و بـدن را زنـده كـردى
و آخـرت را فـروخـتـى و دنـيـا گـرفـتـى و اصـل را از بـيـن بـردى و
بـه فرع چسبيدى . ترك واجب كرده سنت به جاى آورده اى و هيچ غـافـلى
چـنين نكند و خدا خواسته كه بدن هميشه در تحت سيطره روح باشد و تو الآن
بر خلاف خواست خدا بدن را بر او مسلط داشتى .
گـفـتـم : عـجـب اولا تـرقـيات روح بواسطه بدن است
والدنيا مزرعة آلاخره پس بايد بدن را حتى
الامكان حفظ نموده به اندازه اى كه محفوظ مى ماند نه زايد بر آن ، تا
روح را تـرقـيـات حـاصـل گـردد و مـزرعـه را بـه انـدازه اى كـه محصول
او خوب و زياد گردد بايد معمور نمود. مثلا اگر امروز هم اين غذا نمى
رسيد يقينا از ضـعـف گـرسـنـگـى نـه حـال نـمـاز خـوانـدن بـود و بـه
حـال درس خـوانـدن و اگر كسى هم فرضا سلام مى داد ما از خلق تنگى به
او فحش مى داديم ، بلكه العياذ بالله دور نبود با خدا چون و چرا كنيم
و مرتد شويم ، زيرا كه مقام بـشـريـت ضـيـق اسـت و عـاجـز اسـت ، تـاب
تـحـمـل نـدارد خـصـوص امثال ما كه هنوز نهال نورس را مى مانيم .
و ثـانـيـا مـن ايـن حـرف را كـه در كـتـاب غـذاى روح اسـت را
نـفـهـمـيـدم ، تـو خـيـال كرده كه علم را از كتاب برمى داريم كه معنى
هر سطرى لقمه اى است كه به دهان روح مـى گـذاريـم و يـا آن كـه مـضامين
كلمات استاد به شكم روح ما مى رود و روح عالم و بـزرگ مـى شـود نـه
چـنـيـن است ، بلكه اين خيالى است فاسد، بلكه علم ، الهاماتى است
غـيـبـى و فـيـوضـاتـى اسـت بـاطـنـى كـه از مـقـام شـامـخ عـقـل
فـعـال ريـزش كـند بر اراضى قلوب معموره و مستعده ، نهايت مطالعه كتب
با تفكر و گـوش دادن بـه كـلمـات اسـتـاد و تـفـكر در آن استعداد به
دلها مى دهد، نظير شيار دوبار نـمـودن و كـود دادن بـه اراضـى مـزروعـى
و عـلى ايحال و فى السمآء رزقكم و ما توعدون .
مـطـلقـا چـه روزى بـدنـى و چـه روزى روحـى بـاشـد و عـلى ايحال تفكر
در آيات انفسى و آفاقى مورث استعداد است چه كلمات ملفوظى استاد باشد و
يـا كـلمـات مـدونـه در كتاب باشد و آيات الهى چه آفاقى و انفسى باشد
كه تعبير از او به تكوينى مى شود و يا تدوينى باشد و يا ملفوظى به لسان
پيغمبر و امام باشد و اگـر مـدونـه در كـتـب نـبـاشـد، كـتـاب انـفـسى
و آفاقى كه جايى نرفته ما اگر طلبه و درسـخوان باشيم كتاب زياد داريم
كه مطالعه نماييم ، بلكه بهتر از اين مدونه هاى پر خطر و اشتباه .
به نزد آن كه جانش در تجلى است |
|
|
همه عالم كتاب حق تعالى است |
عرض اعراب جوهر چون حروف است |
|
|
مراتب همچو آيات وقوف است |
بـلكـه هـر مـوجـودى از مـوجـودات كـتـابـى اسـت از حـق تـعـالى كـه
دلالت اصـل حـدوث او بـر ثـبـوت ذات قـديـم و عـظـمـت و خـوشـى و دقـت
صـنـعـت او بـر كمال قدرت و انه لطيف خبير.
مثلا ما به هر نبات كوچك و بزرگى به نظر دقت نظر كنيم كه ريشه او از
زمين چه مايه غذايى مى گيرد و چه قوت و قاسم الارزاقى در آن نبات هست ،
كه به هر شاخه و برگ و مـيـوه از آن مايه غذايى به او به اندازه
استحقاق مى رسد، درجه استحقاق شاخه بزرگ و كـوچـك را از كـجا مى داند و
مساوات درجات برگها را به چه معلوم مى كند و اندازه غذاهاى آنها به
كدام ترازو و ميزان مى فهمد. اين الوان را كه به اين اجزاء نباتات قسمت
كرده و از آن قانون تخلف نمى شود بايد رنگ زردآلو و رنگ برگ سبز باشد.
طبيعت بى شعور غلط مى كند كه اين كارهاى دقيق لا تخلف را هميشه به يك
طرز و اندازه معين كند.
مـا كـه خـيـلى شـاعر و زرنگيم ، بلكه شيطان را درس مى دهيم ، بسيار
وقت در تقسيمات و انـدازه گـيـرى هامان خطاهاى بزرگ مى كنيم از بيچاره
طبيعت غير شعاره گيج چه توقع ، بـلى يـك طـبـيـعـت يـك فـعـل از او
بـيـش سـر نـمـى زنـد مـثـل سـنـگ ، كـه بـه پـايـيـن مـى آيـد و دود
كـه بـه بـالا مـى رود، ولكـن افـعـال مـخـتـلفـه منظمه متقنه از طبيعت
گمراه سر زند، مگر آن كه قوه علميه اى در خودش بـاشـد و يـا در خـارج
طـبـيعت باشد و او مربى و رازق و موجد همه طبايع موجوده است و هر كدام
باشد خدا شناخته مى شود.
نـهـايـت در صـورت اول اسـم خـدا را طـبـيـعـت گـذاشـته اند و بد كرده
اند چون اسماء الله تـوفـيـقى است . وقتى كه ما از مطالعه يك درختى و
يا يك حيوانى و يا از مطالعه خودمان كـه كـتـاب بـزرگ خـدا هـسـتـيـم
شـنـاخـتـيـم خـالق و رازق و حـاكـم و سـلطـان عـالم عادل قادر قاهر
نافع و ضار و كريم رحيم خود را، بايد متشكر و ممنون و متواضع نزد او
بـاشـيـم و دوسـت داشـتـه بـاشـيـم او را و بـتـرسيم از مخالف و ياغى
شدن با او. و چون محتمل است تشكر و تواضع را به كيفيات مخصوصه از ما
پسند او باشد و طورهاى ديگر ناپسند او باشد، پسند و ناپسند و سزا و
ناسزاى او را به ما بفهماند و از لطف و رحم و زحمتكش دور است كه ما را
حيران و سرگردان در اين ورطه گذارد.
پـس مـا كـه خـدا شـنـاسـيـم بـايـد عـقـب پـيـغـمـبـر و مـعـلم و
هـادى بـگرديم تا پيدا كنيم . مثل سلمان و اباذر، نه او به سر وقت ما
بيايد.
و عـلى ايـحال چه ما انصاف داده و به درد خود رسيده جوياى او شديم يا
مرحمت او لبريز نموده و به در خانه ما آمده و خود را شناسانده به ماها
كه از جانب خالق و رب العالمين آمده بـراى هـدايـت و راهـنـمـايـى .
مـا بـايـد بـعـد از آن پـيـروى اعـمـال و اخـلاق و عـقـايـد و كـلمـات
او كـنـيـم او را چـراغ راه خـود قـرار دهـيـم در ظـلمـات جـهـل و
بـالجـمـله تـا نـبـوت مـطـلقـه ، بـلكـه نـبـوت خـاصـه عـقـل مـا مـى
فهمد و به ما حكم الزامى مى كند در پيروى شخص نبى در زمان حضورش و در
زمان غيبت و رحلت پيغمبر.
مـا مكلفيم به رجوع به قرآن و كتاب او و به كسانى كه مترجم و مفسر آن
كتاب قرار داده ، چنان كه فرموده :
انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى و لن
يفترقا حتى يردا على الحوض .
و رجوع به اين دو منوط به خواندن اين كتابها نيست ، مثلا مشترك لفظى
داريم يا نداريم ، بلكه همه مشترك معنوى هستند و با آن كه استعمال لفظ
در دو معنى جايز است و يا آن كه نـهـى دلالت بـر فـسـاد دارد يا ندارد
و اينها چه ربطى به كلام شارع دارد با آن كه در ضمن هر مبحثى از اين
مباحث اين قدر نقل القوال و چون و چرا و ان قلت قلت دارند كه انسان كـه
گيج مى شود و اصل مطلب را هم از دست مى دهد، بلكه خود مصنفين نيز گاهى
موضوع حـرفـشـان از دست رفته برگشته اند سر موضوع كلام خودشان باز نزاع
نموده اند كه موضوع نزاع چه بوده ، يكى گفته مباحثه ما در اين مطلب
بوده ، ديگرى گفته خير مباحثه مـا و گـفـتـگـوى ما در آن مطلب بوده و
همين آقا ميرزا ابوالمعالى
(80) كه از علماء متبحر حـاليـه است و بسيار متدين كه
در وقت نماز خواندن شنيده ام زن و بچه را از خانه بيرون مـى كـند كه شش
دانگ حواسش روى نماز باشد و اين قدر فكور است كه در نوره خانه به فكر
مطلبى بوده ملتفت شده كه اسافل اعضاء مجروح شده كه طبيب مدتى مطالعه مى
كرده و ايـن قـدر زحـمـت در نـوشـتـن و تـصـنيف كتابها مى كشد كه در
ساعتى كه به حمام رفته قـلمدان و جزوات را با خود مى برده و در همانجا
نيز مى نويسد ولو دستش در حنا باشد و خيلى از جزوات فعلا آلوده به حنا
بوه و كسى كه استنساخ نموده فهميده .
و بـالجـمـله عـالم ايـن طـورى كـه خودت از من بهتر مى شناسى ، كتاب
بزرگى به چاپ رسـانـده و قـربة الى الله به طلاب مجانى مى دهد و يكى را
نيز به من داده اند، حالا كه بـاز مـى كنيم مى بينيم كه يك كتاب مستقلى
تصنيف نموده براى آن كه موضوع گفتگوهاى علماء در فلان مطلب در كجاست ،
يعنى بعد از بسم الله و الحمد لله نوشته :
رسالة فى تحرير و محل النزاع بين العلماء فى
دلالة النهى على الفساد اولا و تعيين مورده الخ .
و تـا تـمـت آن كـتـاب و رسـاله بـزرگ فـقـط در تـعـيـيـن مـحـل
گـفـتـگـوى آنـهـاسـت در آن مـطـلب مـعـلوم ، بـس كـه طـول و تـفـضـيـل
داده انـد مـطـالب را و اظهار فضل خواسته اند بنمايند كه زيادى حرف و
بـزرگـى كـتـاب را دليـل بـر زيـادى فـضـل گـرفـتـه انـد و حال آن كه
در همان هم خطا كرده اند چون فرموده شده :
العلم نقطة كثره الجاهلون .(81)
غـرض ، بـس كـه طولانى نموده اند آن هم انشاء الله به غرض صحيح بوده
اما شاگردها نمى فهمند و اصل مطلب را در ميان اين همه خرمن خرمن حرف گم
مى كنند به جهنم .
خـنـده ايـنـجـاسـت كـه مـصـنـفـيـن ، يـعـنـى اسـاتـيـد هـم خـودشـان
اصـل مـطـلب را گـم كـرده انـد حـالا ايـن جـنـاب آقاى كذايى كتابى
نوشته در پيدا نمودن اصـل مـطـلب در فـلان بـحث و به خيال خودش پيدا هم
نموده بعد از اين يكى ديگر كتابى خواهد نوشت بر رد اين و هلم جرا.
حالا همچو كتابهايى جهت طلبه بدبخت چه فايده دارد، اى جناب رفيق ؟ غير
از تضييع عمر و از ديـانت و حقيقت علم قرآن و اخلاق و عقايد بهره اى
نيافته و با ريش سفيد و آخر پيرى از مدرسه بيرون مى شود با دست خالى .
حـالا مـن خـوب كـردم كـه كتاب را فروختم بعد از عدم احتياج و نان
كبابى خريدم و دو نفس محترمه را فعلا از مردن نجات دادم ، باز هم تو
قرقر دارى .
رفيق بعد از اين كه كاملا سير شده و چپق بعد از ناهار را نيز به تمام
كشيد پريد به ما كه اين همه تحقيقات عميقه را از كجا ياد گرفته اى ،
البته از شنيدن از اساتيد مطالعه ايـن كـتابهاست و البته تصديق هم
داريم كه تمام سلسه اسباب به او منتهى مى شود. و حـقـيـقـت
لا مؤ ثر فى الوجود الاالله و رزق و فى السماء
رزقكم و ما توعدون را كه اعـم از رزق بدنى و روحى گرفتى ايضا
تصديق مى كنم زيرا كه بديهى است كه رزق بـدن كـه زمـيـنى است اگر از
آسمان باشد رزق روح كه آسمانى است البته و به طريق اولى بايد آسمانى
باشد الا آن كه اسباب بايد از آسمان او را پايين بياورد و الا شسته و
رفـته خودش خود به خود پايين نمى آيد، مگر عيسى نفسى به طور اعجاز از
آن بلندى كـرم پـخـتـه را بـكـشـد پـايـيـن آن هـم كـه مـا نـيـسـتـيـم
دسـت مـا كـوتـاه و خـرمـا بـر نخل ، الغياث از جور خوبان الغياث .
پـس كـتـاب و مـذاكـره اسـتـاد عـلم اسـت و اسباب روزى روح است ، پس
اين كتب مدونه و علوم مـتـرتـبـه عـلل معده هستند از براى جذب الهامات
غيبى و ظهور بواطن قرآن كه علم آسمانى است و تا اين معدات به هم پيوسته
نگردد و دراز نشود نظير عصاى موسى به شاخه هاى شـجـر طـوبـى نـرسـد و
ريـزش برگ علوم براى اغنام زمينى محقق نشود و تكيه گاه تو نـگـردد و
دشـمـنـان تـو و اغـنـام تـو دفـع نـگردد. پس عصا را بايد محفوظ نگاه
داشت كه تـلاوت كـنـى اتـوكـاء عـليـهـا واهـش
بـهـا عـلى غـنـمـى و لى فـيـهـا مـآرب اخـرى . مثل آن كه در
تنهايى انيس تو است نه خرجى دارد و نه زحمت و خدمتى مى خواهد، كه تا هر
وقت كه بخواهى با تو حرف مى زند و اگر نخواهى ساكت شود و كسى كه عصاى
موسى و يـا انـگـشتر سليمان و يا شمشير حيدر كرار را دارد او را مى
فروشد به يك ناهارى كه بـعد از چند ساعتى بايد او را به مبال خالى كند.
خسرت صفقة عبداربكها چه لئامت مآب و پست فطرتى است كه نزديكى به اين
معامله شود.
گـفـتـم : آخـونـد تـو هـم كـم كـم يـاد گـرفـتـه اى دارى از مـوضـوع
مـنـحـرف مى شوى و مـحل بحث را تغيير مى دهى ببين آخر حرف من به كجا
منتهى شد من نگفتم جنس كتاب بد است و عـلت مـعـده نـيـسـت و يـا حـرف
اسـتـادهـا مـعـدنـيـسـت ، بـلكـه مـى گـويـيـم از مـثـل كـتـاب
قـوانـيـن و فصول از اول تا به آخر به قدر دو جزو سببيت بيش ندارد و
بقيه ديـگـر كـه مـحـتـمـلات مـردوده و يـا غـير مثمره است چرا نوشته
اند كه باعث تضييع عمر و گـيـجـى طـلبـه بـدبـخـت باشد مثلا چرا مبحث
صحيح و اعم را نوشتند و به آن تفصيلات طـويـله و مـحـتـمـلات بعيده
مشكله آن وقت در آخر ببيند كه هيچ فرعى بر او متفرع نه و هيچ فايده اى
بر اين زحمتها و دود چراغ خوردنها مترتب نه و ملجاء بشوند و بگويند و
تظهر الثـمـره فـى النـذر كـه كـسـى اگر نذر كند در همى به نمازگزارى
بدهد و كسى نماز فاسدى خواند آيا اگر درهم را اين بدهد به نذر كرده يا
نه .
تـو را بـه خـدا خوب فكر كن طلبه اى بعد از يك ماه فكر و بيدار خوابى و
نفس زدن در مـبـاحـثـه ، آن وقـت ايـن هـم فايده اش نه به درد دنيا
مى خورد و نه به درد آخرت و از اين قـبـيـل مـبـاحـث زياد است در كتب
حتى معروف است كه مسئله نذر ثمره بى ثمرهاست و هم چنين درس هـاى
اسـاتـيـد و يـا بـحـث در ايـن كـه مـعـنـى حـرف مـوجـود فـى نـفـسـه و
مـسـتـقـل در لحـاظ اسـت و يـا مـوجـود رابـط و يـا رابـطـى اسـت از
قبيل اعراض و طارى بر معانى مستقله است اين چه ثمر دارد و يا آن كه بعد
از اثبات ظنون خاصه بحث در دليل انسداد و
مـقـدمـات طـويـله دور و دراز و پـيـچ در پـيـچ او كـه شـش مـاه و يـك
سـال طـلبـه را خـون جگر مى كند تا بفهمد نتيجه را به حجيت ظن مطلق
منتهى شد اما معلوم نـيـسـت كـه بـه طور حكومت عقلى و يا كشف از حكم
شرعى است و بعد از آن بحث ها فرضى اسـت كـه بـر آن فرض چنويه و بر اين
تقدير چنين و تعيين فروض عجيبه تا جانش به لبش آيد و يا از غصه بميرد و
يا پير شود زيرا كه درياى علم من به موج آمده و اين قدر مـحـتـمـلات و
فـروض نادره روى هم ريخته و برف انبار نموده ام كه خودم هم گيج و غرق
شده ام تا چه رسد به طلبه فلك زده و همچنين درسهاى بعضى اساتيد.
امـا درسـهـاى بـعـضـى از اسـاتيد كه فعلا مى رويم تو را به خدا جهت
چيز فهمى است ؟ فـهـمـيـدن فـرع شـنـيـدن كـلمـات اسـتـاد اسـت . مـا
كـه تـا بـه حال غير آن كه مسئله در فلان بحث بود چيز ديگر نمى شنويم .
به مجرد شروع استاد اين قـدر رد و ايـراد و قـال و قيل به صداهاى خشن و
زير و بم از بالاى منبر و پايين آن هم از صـد الى صـد و پنجاه نفر
جمعيت به هم مى خورد و تصادم مى كرد محشر كبرا رخ مى داد، حمام زنانه
كدام است يك روز، يك طلبه از لرهاى بختيارى كه واقعا مجسمه ديوى بود به
آن صـداى مـنـكـر، دسـت بـه بـنـا گـوش گذاشت به آن اندازه اى كه قوت
داشت در بلند نمودن صداى خود مشغول خواندن اشعار لرى به تمام آهنگ
گرديد كه هيچ كس نفهميد الا من كـه در جـنـب او نـشـسـتـه بـودم و الا
اسـتـاد و ديـگـران خـيـال مـى كـردنـد كـه ايـن هـم يكى از فضلاست كه
ايراد به استاد دارد و يا به يكى از طـلاب كـه طـرفـدارى از اسـتـاد
مـى كـنـد و اسـتـاد هـم از ايـن قـال و قـيـل و هـنـگـامـه غـريـب
خـوشـش مـى آمـد كـه مـشـغـول جـهـاد فـى سـبيل الله هستيم ، نظير ليلة
الهرير صفين كه اين هياهو كم از آن هياهو نيست نهايت اردودى عـلى
عـليـه السـلام با مصاديق جهل مى جنگيد و ما با حقيقت جهالت مى جنگيم و
على القاعده ثواب اين جهاد بايد بيشتر باشد.
حـتـى يك روز استاد جدا بد بگفت به شاگردان كه نمى گذاريد من درس
بگويم اين چه آشـوب است كه راه مى اندازيد. شاگردهاى فاضل كه پيشاهنگ
اين هنگامه بودند يكديگر را ديدند و متفقا مقرر داشتند كه فردا در درس
حرف نزنند آنان كه حرف نزنند ديگران هم چـون چـيـزى ياد ندارند صدا
بلند نخواهد نمود كه مفتضح گردد تا آن كه معلوم شود كه اسـتـاد چـيـزى
و درسـى نـمـى گويد و مطالعه و فكرى نمى كند و اين يك ساعت درس كه طول
مى كشد فقط استاد چهار كلمه مى گويد بقيه به گفتگوهاى ما مى گذرد.
فـردا آمـدنـد بـه درس صـم بـكـم نشستند استاد بسم الله گفته شروع نمود
به قدر يك سـطـر نـقل نمود و در مدرك صحت و سقم آن به طور استفهام
تفتيش نمود، به يقين و يسار نظر نمود، ديد صدايى بلند نمى شود و پنج
دقيقه هم گذشته مطالعه آقا تمام شد آخر گـفـت آقـايـان چـه بـه
نـظـرشـان مـى رسـد در ايـن قول ؟ يكى گفت چيزى به نظر ما نمى رسد،
فهميد و خنديد.
گفت : معلوم مى شود آقايان مطالعه نكرده اند و از منبر پايين آمد،
فضلاء گفتند ما مطالعه كـرده ايـم ، مـى خواستيم معلوم شود كه آقا
مطالعه نكرده . پس اين طور درسها كه واقعا تـئاتـر اسـت و
تـمـاشـاگـاه و نـمـايـشـگـاه اسـت نـه درس ، بـه دروغ چـرا دل خـوش
كـنـيـم و درس آقـاى سـيـد مـحـمـد بـاقـر كه مورد اهميت است و همگى
درس او را مى نـويـسـنـد و زحـمـت هـم مـى كـشند و غرض استاد و شاگرد
هم چيز فهمى است آن هم اين قدر مـطـول و مـفـصـل است كه سه مرتبه هر
درسى را گوش مى كنيم باز هم فراموش مى كنيم بس كه وجوه عديده بر مطلبى
از كسى نقل مى كند و بر هر وجهى ردهاى متعددى مى گويد بـعـد از آن
خـودش عـكـس آن مـطـلب را يـا هـمـان مـطـلب را مـدعـى مـى شـود و شـش
وجـه دليـل مـى آورد و بـه هر دليل چند توهم وارد مى كند و رد مى كند و
در ردهاى خود گاهى ان قلت مى زند و دو ـ سه سطر و قلت مى آورد شش سطر
كه تار و پود ان قلت را از هم مى زنـد كـمـا هو
اوضح من ان يخفى على ذى مسكة رجز مى خواند. شاگردان به خون خود
مـى غـلطـنـد كـه گـذشـتـه از مـطـلب فـهـمـى چطور اين وجوه متسلسله را
طوطى وارى مرتب بـنـويـسـد و اسـتاد رجز مى خواند كه بر فضول غالب شده
و يا بر حاج ميرزا حبيب الله رشـتـى
(82) كـه استادش بوده كه درس آن مرحوم را اگرچه نديده
بوديم ، لكن شنيده ايـم كـه دوره اصـول بـر حـسـب تـدريـس آن مـرحـوم
شـشـصـد سال طول مى كشيده . حال تو را به خدا اين طور درسها به درد كسى
مى خورد. شاگرد و اسـتـاد عـلاوه بـر عـمـر خـدادادى از كـه پـانـصـد
سـال قـرض كـنـد كـه دوره اصول را تمام كند.
پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله كـه در ظـرف بـيـسـت و سـه
سال اصول و فروع و عقايد و اخلاق به تمام شعبها و دقايقها بيان نمود و
شاگردها نيز خـوب فـهـمـيـده بـودنـد. مـا عـمـرهـا بـايـد در اصـول
فقط بمانيم و به جايى نرسيم آن تصنيفات و اين هم تدريسات .
خدا را زين معما پرده بردار
صاحب جواهر(83)
كه شرايع را شش جلد ضخيم شروع نمود، خنده دار است كه شنيده ايم يـكى از
علماء شرح جواهر مى نويسد بيست و چهار جلد ضخيم خواهد شد. فقه را هم از
بين مـى بـرنـد اصـول بـى پـدر و مـادر را در او داخـل نـمـودنـد كـه
هـنـوز در مـوضـوع اصـول نـزاع واسـعـى اسـت كـه چـيـسـت چـون هـر علمى
بايد بحث شود از حالات و عوارض مـوضوعى و تا به حال كه مجلداتى در علم
اصول از قديم الايام نوشته شده معلوم نشده كه از عوارض چه چيز بحث كرده
و يا مى كند.
صـاحـب قـوانـيـن
(84) گـفـتـه اسـت ادله اربـعـه اسـت ، صـاحـب فـضـول
(85) ايـن را رد نـمـوده كـه حجيت ادله چون از لوازم
ادله است ، بايد موضوع را ذوات ادله اربـعـه گـرفـت ، بـدون لحـاظ حجيت
تا كه حجيت از عوارض مبحوث عنها بشود. ديـگـرى او را رد نـمـوده كـه
كتاب و سنت كه قول خدا و پيغمبر و امام است و بحث نمودن از صـدق و كـذب
اينها از مسايل علم كلام است كه آيا اين محترمين ، معصوم از كذب هستند
يا نه ربـطـى و عـلم اصـول نـدارد. و چـيـزهـاى ديـگر كه مدتى است بين
علماء اعلام در اين ميدان وسـيـع ، گـرد و غـبـار نـزاع و جـدال بـلنـد
اسـت . و يـكـى گـفـتـه عـلم اصـول بـى پـدر و مـادرى اسـت جـامـعـى
بـيـن مـوضـوعـات مسايل پيدا نكرده و تا به حال هم كسى نمى گويد كه دوغ
من ترش است . با پيدا كردن موضوع علم اصول كه لزوم ندارد و دانستن آن
واجب نيست نه در دنيا خيرى دارد و نه در قبر از او سوال مى شود و نه در
پاى حساب .
آخـر ايـن چه ناخوشى است كه در ميان ايشان افتاده كه جناب رفيق چشم روى
هم گذاشته ، كتابى كه از استفاده هايى كه از او بوده ، كرده ام و
فروخته ام براى حفظ نفس و سد رمق كـه از واجـبـات بـوده اسـت . بـه مـن
ور مى تراشد كه چرا فروختى ، غذاى روح را دادى و غذاى بدن گرفتى و آخرت
دادى و دنيا خريدى و خجالت هم نمى كشى .
جناب رفيق بعد از اين هم اگر خدا نخواسته همچو روزى اتفاق افتاد
كتابهاى خوانده شده ام را خـواهـم فـروخـت و بـر تـو واجب است كه
متدرجا بفروشى و به همين نيت هم اينها را از مشهد آورديم . از خست و
لئامت است كه نمى خواهى بفروشى ، نه آن كه غذاى روح در اوراق آنها درج
است و تو از آنها تغذيه مى كنى يزدى كجا، روحانيت كجا... خواست كه به
جواب بـپـردازد، گـفتم بس است مى ترسم غذاى خورده شده زود هضم رود و
كتاب من چندان فايده اى نكند، به قول تو خسرالدنى و الاخره بشوم .
كم كم در آن مدرسه ما دو نفر خراسانى هر كدام دو ـ سه نفر شاگرد پيدا
نموديم و طلاب آن مـدرسـه مـركـب از اصـفـهـانـى و دو ـ سـه نـفـر
شـيـرازى ، بـقـيه از بختيارى بودند و فـضـل ما را شناخته بر خود فائق
ديدند و ما در آن وقت مقلد آخوند ملا محمد كاظم خراسانى بوديم و لذا
غالب آنها خصوص بختياريها رجوع به آخوند نمودند و چون شاگردهاى ما از
نـجـف آبـاد بـودنـد بـا پـنج ـ شش نفر از آنها كه در همان مدرسه
بودند، ماءنوس شده بوديم .
عـيـد نـوروز كـه تـعـطـيـل بـود مـا را بـردنـد بـه نـجـف آبـاد دوره
در مـنـزل رفـقـا شـام و نـاهـار مـهـمـان بـوديـم و روزهـا در مـيـان
بـاغـات مـشـغـول گـردش و بـازى مـى رفـتـيـم . از قـرار مـسـمـوع
چـهـل هـزار جـمعيت داشت و باغات بسيار داشت كه غالب آنها انار و بادام
به اقسامها بود و قـريـب نيم فرسخ خيابانى داشت كه در دو طرف آن
چنارهاى قوى از زمان صفويه بود و گويا وقف نجف بود.
و منارجنبان كه از عجايب روزگار است ، در راه نجف آباد در اواخر باغات
اصفهان واقع است ، در رفتن و برگشتن زيارت او را نموده و قبر پيرى كه
در زير سقف ايوان است فاتحه خوانديم ، باغچه با صفايى دارد چايى گذارده
هر دو منار كه در اطراف ايوان است از پله هـا بـه مـاءذنـه او رفـتـه
هـر دو را بـه طـور كـامـل جـنـبـانـديـم ، چـنان عجوبه اى تا به حال
ديده نشده . شنيديم كه فرمانفرما كه حاكم اصفهان بوده يكى را تا نصف
چيده غير از گچ و آجر چيزى نديده باز دوباره ساخته است .
مـلا مـحـمـد كاشى كه منظومه را نزد او مى خوانديم ، بسيار محقق و ملا
بود. خوب درس مى گـفـت ، بـا اين كه معروف و مجتهد در معقول و رياضى
بود بسيار مقدس و متدين و رياضت كش ، بلكه در طهارت و نجاست وسواس
بود. خودش مى گفت كه گاهى كه جنب و متحلم مى شـوم بـه حـمـام دو غـسـل
خـدايـى بـجـا مـى آورم بـعـد از آن داخـل حـمـام مى شوم بعد از كيسه و
صابون زدن و تطهير بدن متجاوز از بيست مرتبه به زيـر آب مـى روم بـه
نـيـت غـسـل جـنـابـت و بـيـرون مـى شـوم ، مى گويم نشد تا بالاخره غسل
خود را نيز مى كنم و بيرون مى شوم .
و هـمـيـشـه پـيش از درس به قدر يك ربع ساعت موعظه و نصيحت مى نمود كه
خيلى مؤ ثر واقع مى شد، به طورى كه مصمم مى شديم بالكليه از دنيا و
مافيها صرف نظر نموده متوجه آخرت گرديم .
باز از درس كه بر مى خواستيم به واسطه رفاقت و مباحثه و ناهار كباب
بخوريم يا چه نـخـوريـم آن رقـت و تـو جـهـاتـى كـه حـاصـل شـده بـود
غـبـار و دود ايـن خـيالات صورت دل را چركين و سياه مى نمود و غفلت مى
شد.
تـا آن كـه نـاخـوشـى حـصـبه مرا فرا گرفت ، بعد از ده ـ پانزده روز
دوا خوردن و عرق نـنـمـودن حال ياءس از حيات حاصل گرديد، طبيب به رفيق
با وفا گفت اگر امروز و امشب عرق نكند كار مشكل مى شود.
رفيق شورباى داغى ساخت ، گفت ولو بى ميل هم باشى تا مى توانى زياد
بخور، بلكه عـرق كـنـى . مـا چـند قاشق خورديم و خوابيديم يك لحاف از
خودش بود كرباسى روى من انـداخـت و لحـاف ديـگـرى آورد او را هم انداخت
دو خرقه داشتيم هر دو را انداخت . گفتم نفسم تنگى مى كند خفه مى شوم ،
باز ديدم نمدى دولا كرده آن را هم انداخت ، در بين آن كه داد من بـلنـد
بـود كـه حـالا خـفـه مـى شـوم يـك مـرتـبـه خـودش را مـثـل قـوربـاغـه
از روى هـمـه اثـقال به روى من انداخت ، دست و پاى خود را باز نموده به
اطـراف مـن ، مـرا محكم گرفته كه نمى توانم تكان بخورم ، نفس به سينه
پيچيده آنچه زور زدم و تلاش كردم كه آخوند خر را دور كنم ضعف غالب بود
زورم نرسيد.
آنـچه فحش و ناسزا گفتم اين احمق لجوج نشنيد، گريه گرفت و آنچه التماس
و زارى و قـسـم خـوردم كه من مى ميرم ، بگذار بلكه به آسودگى جان
بدهم ثمر نكرد و از صدا افـتـادم و نـفـس بـه شـمـاره افـتـاد، سـر
تـسـليـم بـه ايـن عـزرائيـل يزدى به لاعلاجى سپردم و از خود گذشتم
ايسا من الحيوة و عارفا على الموت عـرق
آمـد و آمد، آمد تا لباس و لحاف زيرين تر گرديد، خورده ، خورده گرفتگى
و تنگى سينه بر طرف شد. گفتم آخوند حالا بر خيز كه من عرق كردم و از
مردن برگشتم ، گفت بر مى خيزم به شرط آن كه چيزهاى ديگر را بر ندارى .
گفتم سمعا و طاعة .
بـالاخـره از نـاخـوشـى خلاص شدم و خوب شدم و رفيق من بدنش سودا داشت
شنيدم كه آب گرمى در سيزده فرسخ از شهر دور براى امراض سوداوى خوب
است ، به من گفت اگر بـا مـن بـيـايـى بـه آنـجـا برويم خيلى خوب است
تنها نمى شود رفت چون در ميان كوه و محل دزدان است . گفتم : البته مى
آيم خوب اول صبح مى گفتى كه تا شب آنجا برسيم و حـالا نـزديـك ظـهر است
و روز پنجشنبه و تعطيل بود محض آن كه تا صبح شنبه به شهر بـرسـيـم كـه
درس اول صـبـح تـعـطـيـل نشود، عجله كرديم ، فقط يك قورى برنجى و دو
اسـتكان و مقدارى قند و چايى و نان برداشته حركت نموديم ، راه پرسيده
رفتيم تا ساعت سه از شب به دو فرسخى آبگرم رسيديم . در آنجا دهى بود در
خارج آن ده خرابه هايى بـود پـر از پـهـن حيوانات و مسقف بود، در
همانجا خواستيم يك ـ دو ساعتى استراحت نماييم ديديم كسى مى خواهد وارد
ده شود از او پرسيديم كه راه آبگرم كدام طرف است ، با دست به طرف كوهى
اشاره نمود همان جهت كه معلوم شد گفتيم نصف شب راه را پيدا خواهيم نمود
برگشتيم در آن خرابه طويله ها اطراق نموديم ، يك قورى آب با آن پهن ها
جوش آورديم و چـايـى دم نـمـوديم هر كدام سه استكان چايى خورديم در آن
تاريكى و ميان پهن ها، باز قورى را پر آب نموديم روى آتش گذارديم ،
گاهى چپق مى كشيديم و گاهى پف به آتش نموده كه ثانيا قورى جوش بيايد
تا آن كه بالاخره شش استكان چايى مهيا گرديد آن را هم خورديم و دو ـ سه
چپق هم كشيدم و غذا هم خورديم حركت كرديم . و شب خيلى ظلمانى بود بـه
هـمـان طـرف مشاراليه حركت كرديم . به قدر يك فرسخ در جستجوى راه رفتيم
پيدا نـشد، به يمين و يسار هم رفتيم ، كه يكديگر را در تاريكى گم مى
كرديم آنچه گشتيم راه پيدا نشد و بر ما سخت بود كه با اين همه رفتن
دوباره برگرديم به ده و در صبح نشان از راه بگيريم .
آخـر لاعـلاج بـرگـشـتـيـم صـد قدم بر نگشتيم كه ديديم پياده اى الاغى
در جلو انداخته و بچه كوچكى سوار نموده به طرف كوه مى رود، از او
پرسيديم كه راه آبگرم كدام طرف است . گفت نمى دانم .
گـفـتـم : مـرد كـه تـو اهـل ايـنـجـايـى چـطـور نـمـى دانـى . خـيـال
كـردم كـه در شـب تـاريك شايد ما را دزد تصور نموده چون هر كدام چوبى
به دست داريم و از طرف كوه مى آييم ، لذا جلوتر رفتيم ، ديديم كاكا
سياهى است .
گفتم عمو ببين من عمامه سبز دارم و سيدم و جناب شيخ عمامه سفيد دارد و
اين هم عباهامان است و ما على الظاهر و به حسب لباس دزد نيستيم و اگر
دزدى هم بنماييم در شهر مى كنيم نه در بـيـابـان و مـا طـلبـه هـستيم ،
ناخوشيم جهت شفا ميان آبگرم بايد برويم راه را به ما نشان بده .
گـفـت : صـد قـدم بـه طـرف يـسـار بـرويـد راه پـيدا مى شود. رفتيم راه
پيدا شد و چون مـعـطـل شـده بـوديـم بـه عـجـله تـمـام رفـتـيـم
نـزديـك اذان صـبـح بـه كـوه داخل شديم ، صداى آب شنيديم كه جريان داشت
، در كنار آن جهت تطهير نشستيم دستم به آب رسـيـد سـوخـت . اولا وحـشـت
نـمـودم بـعـد مـلتـفـت شـدم كـه آب گـرم اسـت خـوشـحـال شدم و به رفيق
بشارت دادم كه رسيديم و جستيم عقب آن آب را گرفته رو به بـالاى كـوه مى
رويم تا آن كه رسيديم به اتاقهايى بى در و مسقفه هاى تاريك ، وحشت
كـنان ميان دو ـ سه حوضخانه هايى كه ساخته بودند و حوضها از سنگ مرمر و
پر آب در زيـر آن سـقفها بود در يكى آب جوش و در ديگرى نيم گرم و در
سيمى آب سرد بود همه آنـهـا را خـوب جـسـتـجـو و تفتيش نموديم بعد از
آن از آنها بيرون آمديم ديديم حجره اى در گوشه اى واقع شده و در او
بسته و زنجير نموده ايم .
گـفتيم : بايد آن را نيز تفتيش نماييم ، رفتيم در را باز نموديم ديديم
ميان او قبرى است بلند، فاتحه اى خوانده وضو گرفتيم نماز صبح را
خوانديم .
رفـيق در ميان حوض جوش خود را مى شست و به من اصرار داشت كه لخت شو بيا
ميان آب ، لابـد بـى فـايـده نـيـسـت . مـن هـم از كـلفـت شـرطـش كـه
اول مـى بـايـسـت مـيـان حـوض سـرد رفـت و الا نـاخـوشـى ديـگـر عـارض
خواهد شد على ما قيل نمى خواستم ميان آب بروم و اول صبح ميان كوه سرد
هم بود.
بـالاخـره بـه اصـرار رفـيـق لخـت شدم ، اول يك مشت از آب سرد به سر و
گردن و سينه مـاليـدم و در نـيم گرم بيشترك روغن مالى كردم ، محض آن كه
زياد مخالفت نكرده باشيم بـعـد رفـتـم مـيـان حـوض جـوش ، شـستشوى
مختصرى دادم خودم را و بيرون شديم ، چايى خورده روانه شديم به آن ده
رسيديم ناهار خورده خوابيديم .
بعد از ظهر حركت كرده تا ساعت چهار از شب به چهار فرسخى اصفهان رسيديم
هوا خيلى سـرد بـود، در يـك كـاروانسرايى كه در خارج از ده بود دق
الباب نموديم و از خستگى ، نـشـسـتـه دق البـاب كرديم ، تا هر دو تكه
به در، به خواب رفته بوديم من زود بيدار شدم كه گربه كوهى و يا اهلى به
من حمله نموده با صداى مهيبى مى خواست به صورت من بپرد. من دست بلند
نمودم به طرف گربه ، گريخت كانه ماءمور بود ما را بيدار كند. و يادم
آمد كه نماز مغرب و عشاء را نخوانده ايم و من نمى دانم چه وقت از شب
است .
رفـيـق را بـيـدار كـردم و خودم در لب جو رفتم وضو گرفتم ، گفتم شيخنا
بيا كه نماز خـوانـده نـشـده آن هـم وضـو گـرفـت ديـديـم شـخـصـى از ده
بـيـرون شـد بـاز مـى خـواهد داخل شود، آواز كرديم هاى عمو اين خراب
شده مسجد ندارد، ما كه از سرما بى طاقت شديم .
گفت : همين مسجد است و داخل شـد. رفـتـيـم به آن مسجد كه نسبتا گرم بود
نماز مغرب و عشا را خوانديم چيزى نگذشت كه نماز صبح را نيز با همان وضو
خوانديم .
بـه رفـيـق گـفتم : اين همه به خود زحمت بيدار خوابى را داده مى ترسم
معذلك به درس صـبـح نـرسـيـم ، بـه عـجله آمديم رو به اصفهان ، يك و
نيم از آفتاب گذشته وارد شهر شديم و وقت درسمان گذشته بود.
ديـگـر چـيـزى نـگـذشـت ، مـبـتـلا بـه لكـه سال
(86) شدم يكى از صورت و يك ـ دو تا كـوچـكـتر از دست
بيرون آمد و اذيت مى كرد خصوص در وقت وضو گرفتن عزايى داشتيم ، بـعـد
از مـدت چـنـد ماهى لا علاج رجوع به طبيب نمودم آن هم گردى داد كه روزى
يك مرتبه روى زخمها بپاشم و از دو ساعت به غروب كه گرد را مى پاشيدم
كانه آتش مى ريختم ، چـنان مى سوخت كه بى اختيار دو دست به صورت گرفته
به دور مدرسه مى گشتيم تا نزديكيهاى غروب . فى الجمله كم كم ساكت مى شد
تا مدتى هم به اين گرد مبتلا بودم . بـالاخـره طـبيب گفت بايد هشت زالو
بيندازى چهار به دست و چهار به صورت . رفتم به مدرسه جده ، زالوها را
قيمت كردم ديدم پول چهار زالو بيشتر ندارم .
گـفـتم : اين چهار را به صورت بينداز فردا كه آمدم چهار ديگر را به دست
بينداز. چهار صـورت را انـداخـت پر شدند و افتادند با گوشه چادر شبى كه
با من بود به صورت گرفتم كه خون جاى ديگر نرسد تا برسم به مدرسه خودمان
. تا به مدرسه نرسيده تمام چادر شب غرق خون شد، دستمالى در كيسه داشتم
آن هم به شرح ايضا.
خود را به مدرسه رساندم در پيكره در حجره به يك پهلو افتادم و سر را به
طرف كفش كـن كـج نـمـودم كه خون به حجره نخورد و به غير صورت نرسد و
متصلا مى آمد. و تمام صـورت و ريش و سبيل و چشم و ابرو و پيشانى همه را
فرا گرفته و بسته شد كه همه مـوهـا را بـه يـكـديـگـر دوخـت و مـثـل
سنگ محكم و سنگينى مى كرد و آنچه رفقا گچ و تار عـنـكـوبـت مـى ريختند
فايده اى نمى كرد و گردن و ياخن پيراهن تماما غرق خون و درگاه جـحـره
بـه شرح ايضا و گاهى به مبال مى رفتم ، نقاب مى انداختم كه غفلتا اگر
كسى صـورت مـن را مى ديد وحشت مى كرد. تا دم غروب نيم من خون آمد و به
هزار زحمت بند آمد و در مـوضـع جـراحـت بـس كـه تـار عنكبوت و گچ و
غيره ريختند به قدر سيبى بر آمدگى داشـت ، شـب غـذاى مـرا مـثـل بـچـه
هـاى يتيم بى تميز در ظرف عليحده دادند، صبح به هر شكلى بود نماز را با
همان خونها خوانديم رفتيم به حمام . بعد از دو ساعت معطلى كه تا مـوضـع
جراحت خوب تطهير شد بيرون آمديم بعد از دو ـ سه ماه ديگر كم كم خوب شد
از اول تا به آخر نه ماه كشيد كه من در عذاب بودم گفتم خدا از بلاى سيم
نگاه دارد كه لا تثنى الا و قد تثلث .
در ايـن زمـان كه سال سيم اصفهان بودنمان بود دو حجره من و رفيق عوض
شد. يعنى تا آن زمـان در دو طـرف در مـدرسـه حـجـره داشـتـيـم ، هـر دو
رفـتـيـم بـه دو حـجـره مـتـصـل بـه يـكديگر در ضلع شرقى مدرسه ، اين
دو حجره تميز و خالى بود و ما هم بر حـسـب آب و هـواى اصـفـهـان كـه
روحانى است و تلطيف سير مى كند و به تاءثيرات مواعظ اسـتـاد كـامـل
آخـونـد كـاشـى كـه مـنـظـومـه مى خوانديم و اقتضاى معارفى كه از آن
استاد گـوشـزد مـا مـى شـد، كـم كـم متمايل به شب زنده دارى و كناره
گيرى از مردم حتى الامكان گرديديم .
تـا آن كـه بـه خـيـال ريـاضـت افـتـادم ، در ريـاضـت خـانـه شـيـخ
بـهـايـى كه در تخته فـولاد(87)
مـيـان قـبرستان در زير زمينى به اندازه قبرى با سنگهاى ناخراشيده
مستقف نـمـوده انـد بـه گـودى دو پله فقط قبرى است ، لكن رو به قبله به
اندازه اى كه نماز و ركوع و سجود كرده مى شد، خيال كردم كه يك من برنج
گرده ببرم به زاينده رود تطهير واقـعـى نـمـايـم و بخشكانم و تاس كباب
كوچكى كه يك سير برنج در افطار جوشانيده افطار نمايم و به رفقا وانمود
نمايم كه من مى روم به طهران و بيايم در آن زير زمينى تـخـتـه فـولاد،
روزهـا در آن پـنـهـان بـاشـم و شـبـهـا در صـحـرا در جـوار مـرده گـان
رذايـل را از خـود دور و بـه فـضـايـل مـتـحـلى گـردم و مـقـام و
مـنـازل عـارفـيـن را نـيـز سـيـاحـتـى كـرده بـاشـم ، مـدتـى در ايـن
خـيـالهـا بـودم و گاهى خيال مى كردم كه اين كار صرف رهبانيت است
و قد ورد انه لارهبابية فى الاسلام .
و گـاهـى خـيـال مـى كـردم كـه كـلمـه فى الاسلام ظهور در نوعى دارد و
نسبت به اشخاص خـواص عـيب ندارد و ظاهر كم كم تغيير مى كند و شبهاى
جمعه و روضه مى خوانديم و هفت ـ هـشـت مـن يـخ در يـك طغارى در ميان
مدرسه سبيل مى كرديم و قرار گذاشتيم با خود كه تا صـبـح بيدار باشيم و
مشغول دعا و تلاوت قرآن و ادعيه و اورادى باشيم و در بين طلوعين
اشـتـغـال به زيارت عاشورا داشتيم و خيال تخته فولاد كم كم از كله ما
بيرون رفت و در معرض ابتلاء عظيمى و بلاى روحانى نزول نموده سخت
گرفتار شدم .
اگر چه مدت يك سال طول كشيد، ولكن شش ماه آن قرار و آرام به كلى سلب و
خوراك و خواب معدوم شد.
عـجـب ايـن اسـت كـه زارى مـى كـردم و مـى خواستم خلاصى و نجات از آن
را و نمى خواستم اجـابـت شـود و بـس كـه اشـتـغـال بـه درس و
مـبـاحـثـه زيـاد بـود حال من بغير متعارف نمايش نداشت .
گـاهـى ارتـعـاش و لرزه عارض مى شد و گريه و زارى رخ مى داد، گاهى
اشجار و در و ديـوار و سـايـر مـوجـودات حـوالى من كانه مفتش من بودند
و مرا مى پاييدند و مرا وحشت مى گـرفـت و خـوب ريـاضـتـى قـهـرا
كـشـيـدم و در ايـن حـجـره تـازه كـه حـجـره هـامـان وصـل بـه هـم بـود
از مـيـان طـاقچه سوراخ نموديم و ريسمانى در آن كشيديم كه يك سر
ريـسـمـان در حـجره رفيق بود و يك سر در حجره من ، وقت خواب آن سر را
رفيق بپا و دست خود مى بست و اين سر ريسمان را من به دست خود مى بستم
كه سحر هر كدام زودتر بيدار شويم ديگرى را بدون اين كه صدايى بزنيم به
توسط همان ريسمان بيدار كنيم ، كه مـبـادا طـلبـه اى از صـداى مـا
بـيـدار شـود و راضـى نـبـاشـد و مشغول مطالعه و يا نوشتن و يا مشاغل
ديگر بوديم و سطح مكاسب را نيز تبعا مقدارى از آن را نـزد شـيخى از
خراسان درس خوانديم كه از نجف برگشته در اصفهان ساكن بود و آدم
پـرجربزه اى بود روزى چند او را به نماز جماعت واداشتيم تا مگر رياستى
به دست كند به مقامى برسد نشد.
روزى به فكر افتاديم كه كاغذى از آقا نجفى جهت بعضى از آقايان قوچان
بگيرم كه از شـجـاع الدوله
(88) درخـواسـت نـمـايد كه ماليات پدرم را تخفيف بگيرد
و بر وظيفه ما بيفزايد چند مرتبه اين قضيه را با رفقا شور نمودم و
تصويب شد.
روزى آقا نجفى به مدرسه ديدن بعضى از آقايان آمد، اين مطلب را به آقا
پيشنهاد نمودم .
گفت : من آن شيخ قوچانى را نمى شناسم .
گـفـتـم : چـرا، بـايـد مـعـروف خـدمـتـتـان بـاشـد. سـالهـاى دراز در
نـجـف تحصيل مى كرده ، در همان اوقاتى كه سركار آنجا تشريف داشته ايد.
گفت : شما خودتان كاغذ را از زبان من به ايشان بنويسيد و من امضاء مى
كنم .
|
سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني |
|
|