تكلم و سكوت :
نكته عرشى : تكلم و سخن گفتن از رحمت
رحمانيه الهيه است ولى سكوت و لب فرو بستن از رحمت رحيميه حق تعاى است
لذا آن سفره عام براى همه است ولى اسن سفره خاص است كه اهل دل از آن
طرفى مى بندند با داشتن آن نفس دائما مشغول است و انصراف از اين نشئه
پيدا نمى كند ولى اين موجب انصراف از اين نشئه و موجب انقطاع الى الله
است كه ((و
المنصرف بفكره الى قدس الجبروت مستديما لشروف نور الحق فى سره
)) تحقق مى يابد آن اشتغال به غير
آورد و اين يكى اشتغال به خويشتن آن انسان را به غير خدا انس مى دهد و
اين انس به حق را روزى مى كند آن انسان را مى ميراند و اين درون را
گويا و احيا مى نمايد آن كثرت آورد و اين وحدت و توحد آن دنيا را بروز
مى دهد و اين قيامت برپا مى كند. آن انسان را اهل ظاهر بار مى آورد،
اين اهل باطن آن بيرون را مى شوراند و اين درون را آن زيادش مذموم است
، و اين ممدوح آن خيلى پر خرج است و نيازمندى به قوا و اعضا وغير، آورد
اين اصلا خرجى ندارد ندارد و نفس فقط با ذات خودش كار دارد و به هيچ
چيز حتى به قوا و اعضا هم نياز ندارد. آن پيرى آورد و اين جوانى و
جوانمردى آن گناه در بردارد و اين عجر و ثواب .
آن يكى كوكو ظهور دهد و اين يكى هوهو آن خلق طلب نمايد و اين حق ان بغض
آورد و اين حب و عشق آن كاه آورد و اين آه . آن بى دردى و اين درد آن
دور مى كند و اين قرب با دلدار آن بسط آورد، و اين قبض آن دل را سرد مى
كند، اين آتش برافروزد و دل را آتشين آن مال عوام است و اين از آن خواص
آن يكى جان را مى برد و اين يكى دل آورد آن شهرت بخشد اين گمنامى آن
آئينه دل را زنگار دهد اين زنگار را بزدايد آن يكى اغلاق آورد و اين
يكى انفتاح آن رنگ مى دهد و اين بى رنگى آن تكثير آورد و اين توحيد آن
تفرقه و اين جمع آن فرقان و اين قرآن . آن سوزنده است و اين سازنده آن
رزق ظاهرى طلب نمايد، اين رزق باطنى آن غافل كند و اين بيدار. آن مقتضى
جلوت است و اين مقتضى خلوت . آن ذكر آورد اين فكر آن سقوط دهد اين
صعود. آن بار را سنگين كند، اين يكى بال پرواز بخشد و سبكبار نمايد. آن
خفت آورد اين عزت و سطوت آن جدال آورد و اين انسان مى سازد آن سر را بر
دار برد، اين دل را سوى دلدار آن نفس را مضطربه كند اين يكى مطمئنه آن
سفر از باطن به ظاهر آورد. اين از ظاهر به باطن آن فتنه برانگيزد اين
فطنه عطا كند.
اكثرى عوام و حتى خواص كه عوام علماو علماى عوام اند به انتظار قيامتى
در امتداد زمانى كذايى اند كه آن روز همه نظام هستى در هم بريزد و
كلمات وجودى عالم از بين برود تا قيامتى آنچنان برپاگردد و اندرون مردم
ظاهر گردد.
افسوس كه چهره دلاراى دين عزيز و ناموس الهى با هزاران ماسك و پشم و
پوشال اوهام و خيالات ، پنهان شده است و چيزهايى به خورد مردم داده اند
كه همه امور درونى خويش را نسيه مى پندارند و به انتظار امتداد زمانى
نشانده اند؛ و حال آن كه اگر كسى شبى با خودش خلوت نمايد و آنچه در
دفتر دلش دارد بيرون آورد قيامت او قيام مى كند و يوم تبلى السرائر او
متجلى مى گردد و از همين الان به حساب خودش مى رسد و به موت اختيارى مى
ميرد قبل از آنكه با موت طبيعى او را بميرانند اما اكثرى چون موت
اختيارى ((موتوا قبل ان تموتوا))
ندارند و برايشان موت طبيعى پيش مى آيد لذا دراين پندارند كه قيامت
در امتداد زمانى است اينان از نعمت سكوت بى بهره اند كه مولايم در الهى
نامه فرمود:
((الهى نعمت سكوتم را به بركت
((و الله يضاعف
لمن يشاء)) ((اضعاف
مضاعفه گردان ))
((الهى درويشان بى سر و پايت در كنج خلوت
، بى رنج پا سير آفاق عوالم كنند، كه دولتمندان را گامى ميسر نيست
)).
((الهى شكرت كه به جنت لقايت در آمدم
)) ((الهى
شكرت كه دنيايم آخرتم شد))
((الهى به رحمت رحمانيه ات نطقم داده اى
به رحمت رحيميه ات سكوتم ده )).
14 - بيا در كارگاه صبغة الله
|
كه گيرى رنگ بيرنگى و آنگاه
|
اشاره به آيه مباركه 138 سوره بقره است كه فرمود:
((صبغه الله و من
احسن صبغه و نحن له عابدون ))
اين رنگ آميزى خدايى است كه به همه موجودات رنگ وجود و فطرت حق جويى و
حقيقت يابى و سيرت و توحيد عطا فرمودى كه هيچ رنگى بهتر از اين رنگ
نيست ؛ در حالى كه آن كه رنگ آميزى مى كند خود بى رنگ است كه
((هو معكم اينما كنتم
)) و در عين حال
((هو فى
السماء اله وفى الارض اله
)) كه با
زمين و آسمان هست و به همه رنگ مى دهد ولى اله است نه اينكه رنگ آسمانى
يا زمينى گيرد. لذا با آسمان نيست بلكه خداست ؛ چه اينكه با همه هست
ولى بى همه است ؛ يعنى يكتاى بى همتاى همه است كه
((و
لم يكن له كفوا احد
)).
از الهى نامه حضرت مولى بشنو:
((الهى حسن را يك رنگ تعلق صبغه الله
بسند است و ديگرها بند
))
رنگ گيرى از حق تعالى لازمه اش همنشينى با اوست كه فرمود:
((الهى همنشين از همنشين رنگ مى گيرد.
خوشا آن كه با تو همنشين است
( صبغه الله و من
احسن من الله صبغه )
لذا همنشينى حق لازمه اش مشاهده او است كه حضرت امير عليه السلام
فرمود:
((لم اعبد ربا لم اره
)) آنچه كه درعالم رنگ گرفته اند همه
مركب از وجود و ماهيت اند كه حد برداشته اند
((كل ممكن زوج تركيبى مركب من الوجود و
الماهيه )) جز حق سبحانه و تعالى
كه
((بسيط الحقيقه كل الاشياء و ليس بشى
ء منها
)) است .
اگر نفس ناطقه انسانى به رنگ بى رنگى الهى يعنى به مقام بساطت برسد
بسيط الحقيقه ظليه مى شود كه وحدت حقه ظليه مظهر وحدت حقه حقيقيه است و
به مقام لا يقفى بار مى يابد كه از حد مجرد مى گردد يعنى از ماهيت مبرى
مى شود آنگاه با همه هست ولى بى همه است .
هر چه بساطت او شديدتر گردد سعه وجودى وى بيشتر مى شود و قرب به حقيقت
وجود لايتناهى صمدى او افزون تر مى گردد. در اين صورت چون بسيط محض را
انتهايى نيست او نيز موجودى غير متناهى مى گردد به عنوان مظهر وحدت
قدسيه ازليه و وحدت جمعيه اوليه و وحدت شخصيه صمديه ذاتيه الهيه .
فتدبر.
اگر به اين مقام واصل شدى آنگاه مى يابى كه :
15 - چو صفحه آفاقى سطر لاب
|
بيابى نفس خود را باب ابواب
|
يكى از آلات رصدى اسطر لاب است كه در نكته 667 فرمود: با اين آلت
ارتقاع كواكب و تقويم ميل آنها و مقدار ساعات شبانه روز و بين الطلوعين
و ميل كلى و فصل سال و تحويل شمس به بروج و مطالع چه استوائيه و چه
آفاقيه و عرض بلد و ارتفاع مرتفعات و عمق آبار و عرض انهار و درجات
انحراف قبله و بلاد و... در مدت كمى بسيار سهل و آسان مى توان به دست
آرود.
شيخ بهائى تحفه حاتمى را در هفتادباب در اسطر لاب نوشته است و خواجه
طوسى بيست باب كه ملا عبدالعلى فاضل بيرجندى بر ان شرحى بسيار مفيد
نوشته است و عبدالرحمن صوفى درترجمه جابر بن حيان آورده كه وى اسطر
لابى بى نظير متضمن هزار و مساله نوشته است .
در اين مقام حضرت مولى فرموده اند كه : در اسطر لاب چندين صفحه داريم
كه هر يك از آن دو ريه اند و مطابق فن اسطر لاب در هر دو روى صفحه
قواعد رياضى هيوى پياده شده است روى هر صفحه براى افقى است كه در اين
صفحات عمده آفاق ربع مسكون و معموره آمده است .
در بين اين صفحات يك صفحه اش خيلى در آن عجيبى به كار گرفته شده است كه
((صفحه آفاقى
))
نام دارد و اين يك صفحه كار همه آن صفحات ديگر را انجام مى دهد كه در
حقيقت ديگر صفحات اسطر لاب ه منزله شرح و تفصيل اين يك صفحه آفاقى اند
كه جهت تسهيل امر است . (در تمام ابواب اسطر لاب اين يكى را جايگاهى
ويژه است ) در اين بيت نشبيه نفس ناطقه انسانى به صفحه آفاقى اسطر
لاب شده است يعنى همانگونه كه با داشتن آن يك صفحه از ديگر صفحات
مستغنى مى شوند و همه كارهاى اين آلت نجومى با آن انجام مى شود، به
همين وزان نفس ناطقه انسانى را باب ابواب مى يابى كه همه درها به اين
باب مرتبط مى شوند و با رنگ الهى گيرى نفس به همه حقايق دار وجود دست
مى يابد و از اين باب مى شود به ملكوت عالم سفر بنمود كه
((من عرف نفسه عرف الاشياء كلها بل عرف
ربه
))
16 - نباشى در اميد فتح يابى
|
در بيت بعدى كليد را معرفى فرمود كه بسم الله الرحمن الرحيم است لذا
فرمود:
17 - ترا مفتاح فتاح مفاتح
|
مفتاح كليد است كه جمع آن مفاتيح باشد، فتاح صيغه مبالغه يعنى بسيار
گشاينده و مفاتيح جمع مفتح يعنى خزانه و مخزن و صندوق .
يعنى كليد گشاينده خزائن فقط بسم الله است و غير آن صلاحيت مفتاح بودن
را ندارد.
18 - هر آن فتحى كه عارف مى نمايد
|
به بسم الله آن را مى گشايد
|
جناب شيخ اكبر در الدر المكنون و الجوهر المصون در علم حروف گويد:
((اعلم ان منزله
بسم الله الرحمن الرحيم من العارف بمنزله كن من البارى جل و على
)) بايد از بسم الله به روى انسان
درهايى گشوده شود چه اينكه همه اهل بهشت اين كليد را در دست تصرف خويش
دارند.
19 - بود هر حرف بسم الله يابى
|
بسم الله داراى نوزده حرف است كه هر كسى از هر يك از آن مى تواند آنچه
را كه اراده كرده است بدان واصل گردد؛ منتهى بايد حقيقت حروف را ادراك
نمايد كه اين مقام به دانايى مفهومى نيست بلكه به دارايى است شخصى
همراه حضرت عيسى عليه السلام بود تا به دريا رسيدند و با حضرت بر روى
آب راه مى رفتند و از دريا مى گذشتند، آن شخص به اين فكر افتاد كه حضرت
چه گويد و چه مى كند كه بر روى دريا اين گونه راه مى روند ديد حضرت مى
گويد بسم الله از روى عجب به اين گمان افتاد كه اگر خودش مستقلا بسم
الله بگويد و از تبعيت كامل بيرون آيد مانند آن حضرت مى تواند بر آب
بگذرد از كامل بريدن همان غرق شدن همان استغاثه به حضرت روح الله نموده
و آن جناب نجاتش داد.
آن بسم الله كليد است و در آب تصرف مى كند كه از جان برخيزد و سر آن
براى شخص حاصل شده باشد و آن روح عيسوى است كه ابراء اكمه و ابرص و
احياء موتى مى نمود خلاصه اين كه انسان عيسوى مشرب را چنين دست تصرف
است .
مهم چشيدن و ذوق و دارايى است و به سر رسيدن است نه دانايى مفهومى لذا
در دو بيت بعدى فرمود:
20 - گرت شد سر بسم الله حاصل
|
21 - مرا از رحمت حق دور بينى
|
كر و لال و چلاق و كور بينى
|
عمده در مقام به سر حروف آن رسيدن و مس كردن است و البته براى مس سر
آن طهارت لازم است كه
((لا يسمه الا
المطهرون
))
البته كسب طهارت و سپس به سر اين حقايق رسيدن كتلها پيمودن در پى دارد
و همرهى با خضر راه و صاحب مقام ولايت را طلب مى نمايد كه بدون همرهى
خضر رحمة الله ظلمات است كه بايد از خطر گمراهى آن ترسيد.
عادت بر آن شده است كه اكثرى به طرف چشيدن حركت نمى كنند و با لقلقه
زبان مى خواهند مراد حاصل نمايند مثلا در روايتى آمده كه چون سوره
مباركه حمد حرف
((فاء
))
ندارد زيرا حرف
((فاء
))
آفت است لذا اگر اين سوره چهل بار خوانده شود و بر ظرفى آب دميده گردد
براى هر دردى شفا است ولى روشن است كه اگر انگشت سليمانى نباشد چه
خاصيت دهد نقش نگينى در الهى نامه حضرت مولى آمده است كه :
((انگشترى سليمانى ام دادى انگشت سليمانى
ده
))
اگر ان دم و نفسى كه از نفس قرائت كننده سوره حمد بر آب وارد مى شود دم
نباشد نبايد از آن آب شفاى درد را توقع داشت .
در مجمع البيان جناب امين الاسلام طبرسى در فضل بسمله فاتحه از ابن
مسعود نقل شد كه فرمود:
((من اراد ان
ينجيه الله من الزبانيه التسعه عشر فليقراء بسم الله الرحمن الرحيم
ليجعل الله لكل حرف منها حسنه من كل واحد))
و در روايتى
((بكل حرف منها جنة
من واحد منهم
)) آمده است .
در حديث فوق زبانيه را موصوف به نوزده كرده است در قرآن مجيد زبانيه در
آخر علق است
((فليدع ناديه سندع الزبانيه
)) و در قرآن همين يك زبانيه است و تسعه
عشر در سوره مدثر است
((ساصليه
سقر و ما ادريك ما سقر لا تبقى و لا تذر لواحة للبشر عليها تسعه عشر و
ما جعلنا اصحاب النار الا الملائكه و ما جعلنا عدتهم الا فتنه للذين
كفروا ليستيقن الذين اتوا الكتاب و يزداد الذين امنوا ايمانا))
و در قرآن همين يك (تسعه عشر) است .
در حديث مذكور آمده بود كه (ليجعل الله كل حرف منها جنة من واحد منهم )
و به ظاهر عبارت بايد بفرمايد (منها) چه (هم ) در ذوى العقول است ولى
(هم ) صحيح است زيرا در علق فرمود (سندع الزبانيه ) كه زبانيه مدعو است
باز در مدثر دقت كن كه فرمود (عليها تسعه عشر) و عجب آنكه اصحاب ناز جز
ملائكه نيستند پس مجرد مصاحبت با نار دال بر عذاب نيست ، و آن عده را
فتنه كافر و مومن قرار داد در هر يك از اين امور چه مطالبى بايد نهفته
باشد؟ از اين همه بگذريم نوزده حرف بسمله را با ربانيه نوزده گانه چه
مناسبت است و در عدد نوزده چه سرى است ؟!
((عليها تسعة عشر
))
يعنى نوزده تن را بر آن گمارديم مثل اينكه بر زندان نگهبانان گمارند و
اين ها همان ملائكه اند كه در سوره تحريم بدان تصريح شده است و در سوره
ملك از آنها به خزنه جهنم تعبير شده است .
پس زبانيه ملائكه موكل بر نارند كه به اصحاب نار و خزنه تعبير شده اند
خلاصه آنكه بسم الله بايد از مقام ولايت به انسان تلقين شود كه تا با
آن هر چه را مى خواهد بداند و به هر مقصدى كه اراده كند بدان دسترسى
پيدا نمايد و همه زير سر همين يك حرف است .
فتدبر حق التدبر رزقنا الله و اياكم حق معرفه ولاية حق معرفه ولايه
مولانا حجة ابن الحسن العسكرى و آبائه الطاهرين الطيبين عليهم السلام .
بر اين اساس است كه هر حرف بسم الله را اسرارى است بى نهايت كه در
ابيات بعدى فرمود:
22 - شنيدم عارفى عالى جنابى
|
مراد از اين عارف عالى جناب حضرت عبدالكريم جيلى صاحب انسان كامل متوفى
899 ه ق . است (كه در رساله وحدت از ديدگاه عارف و حكيم از يكى از
مشايخ حضرت موى نقل شده است كه درمحضر اقدس حضرت مولى اين استفاده نصيب
شد كه مراد از يكى از مشايخم روحى له الفداء يعنى حضرت علامه طباطبايى
صاحب تفسير كبير الميزان رضوان الله تعالى عليه است ) جناب فرمود:
ايشان به عدد حروف بسم الله كتاب نوشته است پس اينكه در ابتداى بيت
آمده كه شنيدم يعنى از علامه طباطبايى شنيدم .
حضرت مولى در رساله وحدت فرمود:
((ارقم
اين دوره كتاب جيلى را نديده است و جايى سراغ نگرفته است جز اينكه
رساله اى موجز از جيلى در اين باب دارد به نام
((الكهف
و الرقيم فى شرح بسم الله الرحمن الرحيم
)).
23 - به تفسير و بيان باء و سينش
|
24 - كه شد يك دوره اش نوزده مجلد
|
ولى كامل بگويد تا در اين حد
|
حضرت فرمود: به دنبال اين كتاب خيلى بودم و هستم و بخصوص بعد از انقلاب
به دنبال سه دوره كتاب هستم يكى اش همين نوزده جلد كتاب جناب جبلى در
تفسير بسم الله به عدد حروف آن بود، و ديگرى نود و پنج جلد تفسير قرآن
جناب ابن عربى را كه شنيدم در لندن هست يكى اش هم كفايه ابن متويه را
كه ابن ابى الحديد از او در مورد وصف ائمه مطلبى دارد كه حضرت امير
عليه السلام به اجماع صحابه معصوم بود كه من از اين آقايان بارها
استدعا كردم كه شما با كتابخانه هاى جهان مرتبط هستيد اين كتب اصيل را
براى كشورمان و اهل تحقيق فراهم نماييد.
به هر حال تا الان بدين كتب دست نيافتيم .
غرض آنكه جناب جبلى به فراخور فهم و ادراك خودش در شرح بسمله نوزده جلد
كتاب نوشته حالا در آن كتب چه حقايقى از بسم الله و از هر حرف آن آورده
باشد مثلا از اسرار علم حروف و اعداد و اسرار ديگرش ؛ به هر اندازه كه
باشد به مقدار سعه وجودى خويش بيان فرموده است .
ولى اگر شرح و بيان بسمله از زبان انسانى كاملى صورت گيرد آن را نهايت
نباشد زيرا سعه وجودى وى را نهايت نبود.
مراد از كامل حضرت امير المومنين كه فرمود:
125 - كه تفسير ار كنم نقطه بى را
|
ناظر است به روايتى كه عارف متاليه سيد حيدر آملى در رساله نقد النقود
و جامع الاسرار از امير المومنين عليه السلام نقل كرده است كه فرمود:
((لو شئت لا و قرت
سبعين بعيرا من شرح باء بسم الله الرحمن الرحيم ))
و درحديث ديگر فرمود:
((لو شئت لا و قرت
لكم ثمانين بعيرا من علوم النقطه التى تحت الباء))
(بيان الايات گيلانى ص 33 ط 1)
از سر الله الاعظم روايت است كه :
((العلم نقطه كثرها الجاهلون و الالف
واحدة لا يعلمها الا الراسخون ))
و نيز آن ولى الله اعظم فرمود:
((ظهرت الموجودات عن باء بسم الله و انا النقطه التى تحت
الباء)) ((جميع
ما فى القرآن فى باء بسم الله و انا النقطه تحت الباء))
و نيز مولى الموالى فرمود:
((سر
الكتب المنزله فى القرآن و سر القرآن فى فاتحه الكتاب و سر فاتحه
الكتاب فى بسم الله الرحمن الرحيم فى نقطه تحت الباء و انا نقطد تحت
الباء))
آدم اولياء الله عليه السلام فرمود:
((جميع ما فى الكتب السماويه فى القران و
جميع ما فى القرآن فى فاتحة الكتاب فى بسم اله الرحمن الرحيم و جميع ما
فى بسم الله الرحمن الرحيم فى باء بسم الله و جميع ما فى باء بسم الله
فى نقطه تحت الباء و انا نقطه تحت الباء))
آنكه فرمود: اگر بخواهم نقطه باء را تفسير كنم هفتاد شتر را بار سنگين
مى شود و يا فرمود همه حقايق كتب سماوى و قرآن در سوره حمد و همه اسرار
آن در بسم الله و همه اسرار بسمله در باء آن جمع است و من نقطه باء
هستم در شرح آن حضرت مولى در رساله مدارج و معارج فرموده اند:
بدان كه كلام به حروف منتهى است و حروف به الف و الف به نقطه و نقطه
عبارت است از سر هويت مطلقه در عالم و نزول وجود مطلق يعنى ظهور هويتى
كه مبدا وجود است و عبارتى و اشارتى آن را نبود
((يا
هو يا من لا الا هو
)).
اين نقطه اگر بر عش نازل شود و عرش آب مى شود و مضمحل مى گردد.
اين نقطه است كه به لحاظ امتداد و تعلقش به كثرات چندين هزار عالم به
توان چندين هزار عالم از ان ظاهر و چندين هزار مرتبه به توان چندين
هزار مرتبه از آن ناشى شده است ، و در هر مرتبه نامى يافته است .
و اين همان هويت مطلقه است كه همه به او قائم اند و در همه جاهاى و هوى
او است كه خود قابض و باسط است و همه به نفس رحمانى او متنفس اند.
قرآن صد و چهارده سوره است و سوره ها از آيات و آيات از كلمات و كلمات
از حروف و حروف از الف و الف از نقطه و جميع علوم ، بلكه جميع اشيا
صورت تركيبى و تاليفى حروفند، و حروف صورت متفرقه الف ، و الف تكرار و
تفرقه نقطه كه در سير و حركت متكثر گشت كه
((العلم
نطقه كثرها الجاهلون
)) شيخ سعد الدين
حموى فرمايد:
يك نقطه الف گشت الف جمله حروف
|
در هر حرفى الف به اسمى موصوف
|
چون نقطه تمام گشت آمد به سخن
|
ظرف است الف در او چون مظروف
|
در اسفار و مفاتيح الغيب جناب ملاصدرا آمد كه مقصود از نقطه ذاتا حق
تعالى است و بسيط الحقيقه يعنى نقطه كل اشيا است .
و نيز اين طائفه نقطه را بر نبوت و ولايت اطلاق مى كنند كه مى گويند
نقطه نبوت و نقطه ولايت از اين رو كه سريان ولى در عالم چون سريان حق
است در عالم كه ولايت كليه ساريه و سائر در هر موجود است و مولاى او
است زيرا كه اسم اعظم است و متقبل افعال ربوبى و مظهر قائم به اسرار
الهى و قطه پرگار نبوت است . نبى صلى اللّه عليه و آله فرمود:
((كنت وليا و آدم بين الما و الطين
)) و وصى فرمود:
((كنت وليا و آدم بين الما و الطين
)).
و نيز تعبير به نكاح سارى مى كنند كه حب و عشق منشا پيدايش همه است .
اين بنده گفته است :
همه عالم پر از ترانه عشق است
|
و غايت حركت ايجاد ظهور حق در مظهر تام مطلق است كه شامل جميع جزئيات
مظاهر است . و اين مظهر تام انسان كامل است كه عالم صورت حقيقت او است
و خود غايت حركت ايجادى است ، لذا هيچگاه زمين خالى از حجت نمى شود.
و جناب ابن عربى گفته است :
((بالبا ظهر
الوجود و بالنقطه تميز العابد عن المعبود
))
كه مرادش از نقطه سواد امكان است كه بدان عابد از معبود تميز يافت ،
الفقر سواد الوجه فى الدارين الف صورت وجود باطن عام مطلق است و با
صورت وجود ظاهر متعين مضاف
پس با تعين اول است كه اول مراتب امكان است و آن نور حقيقى محمدى صلى
اللّه عليه و آله است چنانكه خاتم فرمود:
((اول
ما خلق الله نورى المسمى بالرحيم
)) براى
اينكه رحمن مفيض وجود و كمال است بر كل به حسب آنچه حكمتش اقتضا مى كند
و قوابل مى پذيرند بر وجه بدايت ، و رحيم مفيض كمال معنى مخصوص به نوع
انسانى است به حسب نهايت . پس حقيق محمديه ذات با تعين اول است بنابر
اين وى اسم اعظم است و او را اسماء حسنى است كه مجموع عالم صورت او است
پس الف كه صورت وجود باطن عام مطلق است باء كه حرف صادر نخستين است از
آن متعين نمى شود مگر به نقطه و به اين نقطه عابد كه انسان است از
معبود كه حق است تميز يافته است كه تركيب در با آمده است و فرد على
الاطلاق الف است
((كل ممكن زوج تركيبى
)) و اين اولين تركيبى است كه در عالم
امكان قدم نهاده است و حادث از قديم تميز يافته است چه اينكه ظهور حق
تعالى در صور موجودات چون ظهور الف است در صور حروف پس تعين حق مطلق كه
معبود است به صورت خلق مقيد كه عابد است نيست مگر به سبب نقطه تعينيه
وجوديه اضافيه مسمى به امكان و حدوث كه تحت وجود با است كه صورت عقل
اول است و انسان كامل تعين اول است .
پس آنچه در خارج متحقق است (بر اساس اصالت وجود) همان وجودات متعين و
متشخص اند لذا تعين را كه نقطه بائيه تميزيه اعنى نقطه امكانيه حدوثيه
است و متفرع بر ذات اصيل وجود است و بعد از او است تعبير به تحت فرمود
كه انا النقطه تحت الباء...
پس نقطه يعنى موجود متعين تالى الف كه همان عقل اول و صورت انسان كالم
است و هر كه بدين نقطه وجوديه اطلاع يافت به جميع حقايق و اسرار و به
همه كتب سماوى دست يافت چنانكه نبى صلى اللّه عليه و آله بدان اطلاع
يافت و در شب معراج فرمود:
((علمت علوم
الاولين و الاخرين
)) و نيز فرمود:
((اوتيت جوامع الكلام
)) و وصى بدان اطلاع يافت و فرمود:
((انا النقطة تحت الباء و قال سلونى عما
تحت العرش )) لذا از اين نقطه به
نبى و ولى نيز تعبير مى كنند.
تبصره : در كتب اهل سر مى خوانى كه با نبى صلى اللّه عليه و آله است و
نقطه تحت آن ولى اين سخن از اين روى است كه با تعين پيدا نمى كند مگر
به نقطه چنان كه بى متعين و متكمل نمى شود مگر به ولايت .
26 - نباشد راحتى از بهر روحت
|
روح انسانى را با فتوحات معنوى و تحصيل انوار الهيه سر آسوده خواهد بود
و آرامش روح و اطمينان نفس به گشايش هاى باطنى است و گر نه با زندگى
روزمره و امور متعارف شبانه روزى آرامشى براى روح تحقق نمى يابد.
روح در پى عروج و سير و سفر معنوى از عالم ماده تا به عوالم وجودى
عاليه و تا به بى انتهاست و با تعليقات نفسانى به بدن و اداره شون
ظاهرى دنيوى آن ارتقاء وجودى اش باز مى ماند كه اين تعلقات را دع
اويند. و لذا دنيا پرستان را حركت دورى از مطبخ به مزيله و بالعكس است
و سرگرمى با امور ظاهريه بدون هدفدارى انسانى پيشه زندگى آنان است در
اين صورت از فتوحات انسانى باز مانده اند و
((اثا
قلتم الى الارض
)) ميخكوب زمين اند و
هرگز در پى طيران به عوالم مافوق نيستند.
اما سالكان طريق معرفت و عاشقان كوى وصال را تنها تعلق به حقايق آنسويى
و فتوحات سرى مقصد است كه ره يافتگان وصال از آن اسرار به نبوت انبايى
اخبار كرده اند و اين ارواح را هميشه شرح صدر و سعه وجودى انسانى است
تا به مقام لا يقفى بار يابند.
روح انسانى آنگاه آرام است كه از قيود و بندها رهايى يابد و به شرح صدر
و انشراح قلبى وجودى رسد كه
((الم نشرح لك صدرك ووضعنا عنك وزرك ))
زيرا روى بدانسوى دارد و خواهان اطلاق و سراح است .
27 - ترا جسم و غذاى جسم مطلوب
|
جسم و غذاى مطلوب جسم تو بايد به عنوان معد روح محبوب باشند و گرنه اگر
براى روح نباشد چه حاصل كه شخصى يك عمر براى جسم و براى بدست آوردن
غذاى جسمانى به اين همه زحمت و تلاش بيهوده بسر ببرد و شبانه روز را به
كار و كوشش براى اداره كردن جسم بگذارند در حالى كه در آخر جسم فرسوده
مى گردد و حاصل يك عمر تلاش وى در حال ذوبان و از بين رفتن است .
28 - چو جسمى نبود از بهر فتوحت
|
لذا براى اكثرى اين جسم و امور مربوط بدان جز عذابى براى روحشان نيست
زيرا از فتوحات معنوى بهره ندارند و همه زحمات آنان در مسير زوال و
نابودى قرار دارد.
اما تك تك مردانى اند كه زبان حال و مقالشان اين است كه :
مرا تا جان بود در تن بكوشم
|
مگر از جام او يك جرعه نوشم
|
اينان را نعمت وصال و فتوح سبوحى آرامش مى بخشد و هرگز به زر و زيور و
سنگ و گل دل نبسته اند زيرا كه اگر دل دل است مال دلبر است و آن دل را
كه فتحى نست گل است .
29 - اگر چه وصلت از حب است جارى
|
در اجسام است محض هم جوارى
|
وصلت چه وصال نفسانى چه مواصلت جسمانى از حب و محبت سرچشمه مى گيرد.
منتهى در وصال جسمانى صرفا اتصال دو جسم است كه در مجاورت همديگر قرار
مى گيرند.
در مبحث اتحاد عاقل به معقول در درس هفدهم از رسائل جناب بابا افضل از
جناب خواجه زين الدين در تحت عنوان
((وصال
نفسانى اتحاد است
)) كلامى نقل شده است :
((هر محبوب كه بود در نفس محب باشد و هيچ
مواصلت ، قوى تر از آن نيست و اين مواصلت كه در صورت طلبيده شود ان است
كه جسد محبوب متجاوز شوند و متداخل نتواند شد و در نفس چه جاى متداخل
كه متحد گردند و چون اتحاد خرسند و خوشنود نمى كند به مجاورت اجسادكى
قناعت افتد؟ و اين اسباب كه از بيرو مى جويند سبب زيادتى بى خبرى و بى
خودى و تفرقت و غايت ضلالت است .
))
غرض آن است كه وصلت در اجسام به صورت متجازو بودن است .
در بيت سيصد و چهل و پنجم قصيده تائيه مسمى به ينبوع الحياة حضرت مولى
در ديوان (ص 466) آمده است :
مواصلة الاجساد عند التجاوز
|
لذا در بيت بعدى فرمود:
30 - وصال جسم تا سر حد سطح است
|
وراى آن سخن در حد شطح است
|
در مواصلت اجسام كه مجاور بودن آنها است آن است كه سطح جسمى با سطح جسم
ديگر وصلت نمايند و غير از اين مقدار سخن ديگر ناروا است زيرا محال است
كه ذات جسمى باذات جسم ديگر اتحاد وجودى و عينى و اندكاكى پيدا نمايند.
بله نهايت وصال دو جسم همان است كه در بيت بعدى فرمود:
31 - نهايت وصلت جسمى نكاح است
|
كه آن از غايت حب لقاح است
|
كه اين بيت ناظر است به بيان شيخ اكبر در فص محمدى صلى اللّه عليه و
آله فصوص الحكم ص 477 كه فرمود:
((و لما احب الرجل
المراة طلب الوصله الى غايه الوصله التى تكون فى المحبه و لم تكن فى
صورة النشاة العنصريه اعظم وصله من النكاح ))
كه نهايت وصلت در نشاه عنصرى نكاح است .
جناب صدر المتالهين در فصل بيستم از موقف هشتم الهيات اسفار مى فرمايد:
اتحاد بين دو چيز به دو صورت متصور است تا آنجا كه گويد:
((لا يمكن الوصله
بين الجسمين الا بنحو تلاقى السطحين منهما و السطح خارج عن حقيقه الجسم
و ذاته فاذن لا يمكن وصول شى ء من المحب الى ذات الجسم الذى للمعشوق
...)) (حب لقاح يعنى دوستى بار
دار شدن كه براى بقاء نوع است )
32 - وصال روح با روح است در ذات
|
وصلت نفسانى به عبارت ديگر به اتحاد حقيقى نام برده مى شود كه در مثل
بحث اتحاد عاتقل به معقول و مدرك به مدرك مطرح است و آن اتحاد در حقيقت
برگشت به عينيت در ذات است .
در بيت سيصد و چهل و ششم قصيده تائيه مسمى به ينبوع الحياة آمده است :
مواصله الارواح عند اتحادها
|
مواصلت ارواح به وصلت معنوى ناميده شده است به هر تقدير بر وصلت معنوى
ارواح به الفاظ و عبارات در نمى آيد مگر آنكه جهت تقريب به واقع به
عباراتى تبين گردد، مثل اينكه از اين وصلت به وصلت معنوى نام مى بريم .
33 - تو دانش اتحاد عقل و معقول
|
تو خوانش وصل علت هست و معلول
|
يكى از موارد وصال معنوى اتحاد عاقل به معقول و مدرك به مدرك است .
بايد دقت نمود ككه نفس چگونه از قوه به فعل اعنى از جهل به علم مى رسد
و خود ذات و هويت علم مى گردد؟ آيا به خروج او از ذات خود است و يا به
دخول علم در ذات او احتمال اول كه سخت بى اساس است زيرا كه خروج شى ء
از ذات خود محال است و احتمال دوم نيز ناروا است زيرا حصول علم براى
نفس به نحو حلول مظروف نيست و گر نه ذات نفس بايد از علم بى خبر باشد
و هيچگاه به فعليت نرسد و حال آنكه آنگاه از قوه به فعل مى رسد كه علم
متن ذات او و عين هويت او گردد.
و چون به نحو حلول نيست به نحو عروض علم بر ذات مدرك چون عروض بياض بر
جدار نيز نيست كه علم را عارض و كيف نفسانى بدانيم و گرنه سوال مى شود
كه ذات مدرك عارى از صور مدركه به چه نحوه نائل به علم شده است و به
صورت علميه عارض بر ذاتش و خارج از ذاتش عالم گرديده است .
چه اينكه عارض بدين وصف نسبت به ذات مدرك چون موجودات ديگر خارج از او
است كه معقول بالعرض اند نه معقول بالذات و كسى مدعى نيست كه نفس ناطقه
با معقول بالعرض متحد مى گردد.
و اگر علم عارض باشد بايد عارض و معروض دو وجود ممتاز از يكديگر باشند
تا يكى در ذات ديگرى دخول كند تا هويت و شخصيت هر دو محفوظ باشد و با
اين فرض علم ، ممتاز از نفس و در عض او در متن ذات دخول كند كه نفس
واجد علم گردد كه بطلان آن جاى انكار نيست و سخن در اتحاد وجودى طولى
دو چيز است .
پس اتحاد مدرك به مدرك يعنى عروج و ارتقاى وجود ناقص است به كمال وجودى
و نورى كه سعه وجودى و اشتداد نورى ذات مدرك است .
و سخن از اتحاد نيز از باب ضيف تعبير و تنگى عالم الفاظ است زيرا صور
علمى عين ذات نفس مى شوند و فعليت نفس عين وجود علم مى گردد.
پس گوهر نفس از دانش ساخته مى شود و مقوم ذاتى او صور نورى علمى است .
يكى ديگر از موارد وصلت روحانى و معنوى وصلت علت با معلول است البته
سخن از علت و معلول جدا و گسيخته از هم ناصواب است .
حضرت مولى در تعليقات بر كشف المراد فرمود:
((الامر الا هم فى
المقام هو ان يعلبم ان العلة و المعلول بمعناها المتعارف فى الاذهان لا
يجرى على الاول تعالى و آياته التى هى مظاهر اسمائه التى هى شئون ذاته
الصمديه التى لا جوف لها و ان التمايز بين الحق سبحانه و بين الخلق ليس
تمايزا تقابليا بل التمايز هو تميز المحيط عن المحاط بالتعين الاحاطى و
الشمول الاطلاقى الذى هو الواحدة بمعناها الحقيقى بل اطلاق الواحدة من
باب التفخيم ...))
معلول در طول علت است نه در عرض آن و لذا در رتبه معلول نيز هست اما او
نيست بلكه به سعه وجوديش بر معلول احاطه وجودى دارد و لذا تمايز بين
علت و معلول تميز احاطى بين محيط و محاط است بر اين اساس وصلت معنوى
بين علت و معلول برقرار است كه اطلاق حقيقى احاطى علت حائز همه شئول
معول است كه از حيطه وجودى علت چيزى از معلول بيرون نيست بلكه اول و
آخر و ظاهر و باطن معلول را علت حقيقى پر كرده است .
34 - تو گويش ارتقاى ذات عاشق
|
وصلت روحانى را مى توانى ارتقاى ذات عاشق به سوى معشوق بدانى همانند
ارتقاى وجودى معلول به سوى علت .
عشق و محبت علت به معلول جهت تكميل او است ولى عشق معلول به علت جهت
استكمال و ارتقاء وجوديش به سوى علت است وصول عاشق به معشوق حقيقى به
ارتقاء وجودى است .
و مى توانى وصلت معنوى را اعتلاى نفس ناطقه بدانى و بدنى اسم بخوانى كه
نفس با علم و عمل اشتداد جوهرى اعتلاء ذاتى مى يابد.
35 - تو مى گو روح اندر اشتداد است
|
وصلت روحانى را به اشتداد روح براى كسب عقل مستفاد مى شود نام برد.
در صحف عرفانيه سخن از اتحاد نفوس مكتفيه بانفس رحمانى و عقل بسيط به
ميان آمده است و به همين لحاظ حقيقت صادراول را به حقيقت محمديه صلى
اللّه عليه و آله نام مى برند كه نفس اعدل امزجه كه نفس مكتفيه است
به حسب صعود و ارتقاى درجات و اعتلاى مقامات عديل صادر اول مى گردد
بلكه فراتر از عديل اتحاد وجودى منبسط مى يابد و در اين مقام جميع
كلمات وجوديه شئون حقيقت او مى گردند.
از اين وصلت به اشتداد جوهرى روح و نفس ناطقه در قوس صعود و عروج نام
برده مى شود اما بحث مبسوط اشتداد جوهرى نفس در پيش است .
نفس ناطقه در ابتدا داراى شانيتى است ه تواند از قوت به فعليتى رسد كه
صاحب مقام عقل مستفاد گردد و اين طريف استكمال نفس ناطقه است .
انسان در مقام و مرتبت عقل هيولاى فقط قابليت استكمال دارد و پس از
آنكه با اولياتو بديهيات آشنا شده است اين حالت را عقل بالملكه گويند
زيرا كه اين سلسله علوم اوليه آلت اكتساب نظريات اند كه نفس بدانها
قدرت اكتساب و ملكه انتقال به نشاه عقل بالفعل حاصل تواند كرد ولى هنوز
نفس صاحب مرتبت عقل بالفعل نيست زيرا به ادراك و مفهومات عاميه قدرت
تحصيل وجود نورى عقلى كه علم است هنوز حاصل نشده است و چون ملكه و قدرت
بر استحضار علوم نظرى پيدا كرده است كه به منت و ملكت حاصل در خويش هر
وقت بخواهد تواند نظريات را بدست آورد در اين حال نفس ناطقه را تعبير
به عقل بالفعل مى كنند كه از قوت به فعل رسيده است .
و چون خود كمالات علمى و معارف نورى علقلى در نزد حقيقت نفس حاضر
باشند آن كمالات نورى را عقل مستفاد گويند از اين جهت كه آن حقايق از
عقل فعال كه مخرج نفوس ناطقه از نقص به كمال و از قوت به فعل است
استفاده شده اند
((و الله من ورائهم محيط
))
عقل مستفاد قوه نفس نيست بلكه حضور معقولات لدى النفس بالفعل است و اين
به وصلبت معنوى نفس با معقولات است .
36 - و يا اينكه تعالى وجود است
|
كه هر دم از خدايش فضل وجود است
|
وان دگر بخشد گدايان رامزيد
|
حق متعالى با فيض اقدس به همه فيض وجود مى دهد و با فيض مقدس كمالات
ثانوى بدانها مى دهد كه آن را تعالى وجود نيز مى گويند و اين تعالى
وجودى كه از فيض مقدس حق متحقق مى شود را وصلت معنوى نيز مى نامند.
37 - و يا تجديد امثال است و ديگر
|
از وصال روحانى به تجديد امثال و حركت جوهرى نيز مى وشد نام برد زيرا
در تجديد امثال همه مثالها به هم وصلت معنوى دارند و متجددها به هم
پيوسته اند چه اينكه در حركت جوهرى نيز امثال به هم پيوسته اند كه در
تجدد امثال و حركت در جوهر ثابت سيال مطرح است كه به امثال متجدد وصلت
معنيو تحقق مى يابد بحث تجدد امثال و حركت در جوهر در شرح باب نوزدهم
به صورت مبسوط در پيش است فانتظر.
38 - هر آنچه خوانيش بى شك و بى ريب
|
ز غيبى و روانى هم سوى غيب
|
وصال روح با روح در مرتبه ذات (نه در سطح ) را چه به صورت اتحاد عقل و
معقول بدانى و يا به نحو وصل علت و معلول بخوانى ، و يا به مثل ارتقاى
ذات عاشق بيابى ، و يا اعتلاى نفس ناطقه بدانى و يا به اشتداد جوهرى
روح بينى و يا تعالى وجود بيابى و يا به نحو تجديد امثال و حركت در
جوهر بدانى ، بدون شك سير غيبى نموده اى و به سوى عالم غيب روان هستى
زيرا روح مربوط به عالم غيب است ، به خلاف جسم كه از نشئه طبيعت است و
وصال جسمانى نيز از اين نشئه مى باشد نتيجه آنكه وصال به دو صورت
جسمانى و روحانى متصور است كه اولى به نشئه ماده و سطح اجسام مرتبط است
كه نهايت آن وصال در نكاح است و دومى مربوط به عالم باطن و غيب و در
مقام ذات است . فتدبر.
39 - ز حد نقص خود سوى كمالى
|
در وصال روحانى شى ء از نقص به سوى كمال رهسپار است و كمال وى براى
رسيدن به كل و كوچ نمودن بسوى او است .
بر اساس انزالى بودن موجودات هر فرعى كه ناقص و عاجز است به سوى اصل
خود كه غنى است در حركت است و لذا همه موجودات به سوى كمال مطلق در
حركتند و حركت آنان فرع بر احتياج است زيرا اگر احتياج نباشد حركت نيست
.
مراد از كل كل سعى صمدى است . صاحب عوارف روايتى از حضرت امام صادق
عليه السلام نقل مى ند كه حضرت به حق تعالى مى فرمايد: مراد از ذات خود
آفريده اى ، و مراد از خود جدا نكردى سپس به من خطاب كردى كه من كيستم
؟ و تو از من كيستى ؟ پس به بطافتم (به لطيفه روحانيم ) جواب داده ام
كه تو كل من واصل منى . از تو ظاهر شده ام و در من اشراق كرده اى .
((فاحببت بلطافتى
انت كلى واصلى منك ظهرت و فى اشرقت ... انت منى باطن و انا منك ناطق و
انا البعض و انت الكل ....))
اقسام كل و كلى بسيار است ولى مراد از كل در بيت فوق سعى صمدى است در
شرح حديث مذكور حضرت مولى را در كلمه 98 هزار و يك كلمه بيان شيرينى
است ، بشنو:
ه -
((انت كلى و اصلى
)) سعى صمدى كه اصل ما سوايش است و حامل همه است و رجوع بدو
است و تعيين اطلاقى و احاطى دارد امام الموحدين امير المومنين عليه
السلام در جواب جاثليق فرموده است :
((الله عزوجل حامل
العرش و السماوات و الارض و ما فيهما و بينهما...))
تعين واجب تعالى از قثسم احاطى است زيرا كه در مقابل او چيزى نيست ، و
او در مقابل چيزى نيست تا تميز تقابلى داشته باشند اما تعين و تميز
محيط و شامل به مادونش چون تميز كل از آن حيث كه كل است به صفتى است كه
براى كل است و از اسماء مستاثره او است و خارج و زائد از او نيست بلكه
به وجود او متحقق و به عدم او منتفى است .
و چون هيچ جزء مفروض كل بدان حيث كه لك است منحاز از كل نيست زيرا كه
كل نسبت به مادونش احديت جمع دارد لاجرم تمايز بين دو شيئى نيست بلكه
يك حقيقت متعين به تعين شمولى است و نسبت حقيقه الحقائق با ما سواى
مفروض چنين است زيرا كه محال است كلمه اى از كلمات وجودى از اصل خود
چنان نازل شود كه از او به كلى بريده باشد.
هر كلمه اى در كتاب عالم مظهر و مرات ذات واجب و كمالات اوست پس هر
مدح و ثنايى كه به كمالات و آثار وجودى بعض و مظهر مى شود به كل راجع
است جه اين كه بعض شانى زا كل است و بين اين دو احكام محاكات بسيار است
يكى از آن احكام حنين كل به جزء و جزء به كل است كه
((يحبهم و يحبونه
))
از دفتر دل بشنو:
حنين كل و جزء از هر دو جانب
|
در عشق و عاشقى باشد چه جالب
|
بلى طبع نظام كل بر اين است
|
كه هر كلى به جزء خود حنين است
|
كه هر جزئى به كل خود حنين است
|
ندارد جزء و كل از هم جدايى
|
تبصره : وصال به دو بخش جسمانى و نفسانى (- روحانى ) مطرح گرديد وصال
جسمانى فتحى به همراه ندارد زيرا سطح دو جسم به هم متصل مى شوند ولى در
وصال نفسانى فتح و سعه وجودى و ارتقاء نورى همراه مطرح است كه با عنوان
باب سوم كه مقام فتح عارف بود ارتباط دارد.
در وصلت جسمانى اتصال ظلمانى مطرح است اما در وصال نفسانى اتصال و
ارتباط نورانى است همانند اتصال عاقل به معقول و اتصال معلول به علت و
اتصال عاشق به معشول و اشتداد جوهرى روح و اتصال آن با عقل مستفاد و
اتصال در حركت جوهرى و تجدد امثال لذا اتصال ظلمانى در سطح اجسام است
نه در ذات ؛ ولى اتصال نورانى در مقام ذات راه مى يابد نه در مقام سطح
.
مثلا نفس ناطقه انسانى هر اندازه بيشتر به حقايق نورى وجودى عقلى نائل
شد استعداد و ظرفيت وى براى تحصيل و اكتساب معارف بالاتر بيشتر مى شود
((كل وعاء يضيق
بما جعل فيه الا وعاء العلم فانه يتسع به ))
به همين معنى به عنوان فتح نفس ناطقه و گشايش اوست كه از قوه به
فعل مى رسد و نور بينش او فزونى مى گيرد و از تاريكى نادانى رهايى مى
يابد و هر داناتر مى شود گنجايش وى بيشتر و قوى تر مى گردد كه از اين
فتح به وصال نفسانى نيز نام برده شده است .
سخن در فتح و وصال نفسانى نفس در دانستن مفاهيم و معانى كليه آنها كه
ماهيات آنها است نيست ، زيرا مفاهيم معقولات و مفهوم عاقل همه از
يكديگر متغايرند بلكه دست يافتن و به انحاء وجودات عينى آنها، و اشتداد
وجود نفس و بودن وجود آن در عوالم عديده به حكم هر عالم است .
به حكم اتحاد عاقل به معقول و به حكم اينكه شئيت هر شى ء به صورت اوست
نه به ماده آن نفس علم مى شود و علم عين نفس مى گردد.
40 - هر آنچه جسم و جسمانى است يكسر
|
در بيت بيست و هفتم و هشتم گفته آمد كه جسم و غذاى آن به جهت روح محبوب
هستند و گرنه اگر جسمى براى فتح نفس نباشد براى روح عذابى بيش نيست حال
در ادامه آن مطلب مى فرمايند كه جايگاه جسم و جسمانى نسبت به نفس
جايگاه علت معده است نه چيز ديگر؛ زيرا آنكه اصل است نفس ناطقه و روح و
فتوحات روحى است و جسم به عنوان تور شكار نفس است كه بواسطه آن نفس ،
آنچه را كه خارج از ذات اوست را اقتناص مى كند.
بدن و جسم و جسمانى و جميع قوا از طبع تا عقل وسائل پيشرفت و تور شكار
انسان اند و انسان با حفظ وصف عنوانى انسانى شكار او علوم و معارف و
درك حقايق است .
بدن آلت ارتباط انسان با سايه حقايق - اعنى عالم طبيعت - است و بدين
معارفه با احوال طبيعت جسته جسته تواند به باطن آنها سفر كند، و بر
اصول و مخازن آنها دست يابد.
حيف جان انسان است كه به جاى علوم و معارف و سعه وجودى به حقايق نورانى
به سنگ و گل دل خوش نمايد؛ و آن كه تور شكار اوست به جاى آنكه با آن
تور، خارج را شكار كند و حقايق آنها را اقتناص نمايد، اين تور شكار دام
شكار او گردد و خارج او را به دام خودش بياندازد و آنكه به عنوان معد
اوست در رسيدن به اسرار نظام هستى مقصود و هدف او واقع شود و آنكه بايد
صياد حقايق باشد صيد رقائق گردد.
41 - كجا جسمى تواند بود علت
|
جسم كه عين مسكنت و مذلت است لياقت آن ندارد كه علت براى روح قرار
گيرد، زيرا كه جسم ادى است و روح مجرد است و مادى هرگز علت مجرد نمى
گردد.
جسم علت معد براى روح در رسيدن به كمالات معنوى است و علت معده كمك
معلول در قبول فيض است نه اينكه كمك علت فاعليه است در اطاى فيض تا چه
رسد كه خودش علت فاعلى براى معلول واقع شود فتبصر.
البته تاثير جسمانى اجسام در همديگر در زمان خاصى و به مقدار خاص ، و
در محدوده خاص با حفظ وضع و محاذات جسمانى باشد ممكن است بلكه محقق است
ولى تاثير جسم در روح به عنوان علت فاعلى يعنى معطى كمال و فيض ممكن
نيست زيرا روح داراى وضع و محاذات جسمانى نخواهد بود و در جسم تا وضع و
محاذات خاص مادى نباشد تاثير پيدا نمى شود.
مثلا شمس به هر نحوى زمين را روشن نمى كند مگر آنكه بين او و زمين
مقابله خاصى تحقق داشته باشد و نيز قوه ناريه در آب ديك به هر صورتى
تاثير نمى كند مگر آنكه بين آنها وضع خاص محقق گردد.
42 - ترا در راه استكمال ذاتى
|
همت ، قصد اراده و عزم قوى را گويند. ثبات به فتح ثا، پايدار بودن و
استوارى و دوام يافتن را گويند.
در رباعى حضرت مولى آمده است :
سرمايه راهرو حضور و ادب است
|
آنگاه يكى همت و ديگر طلب است
|
ناچار بود رهرو ازين چار اصول
|
ورنه به مراد دل رسيدن عجب است
|
راه استكمال نفس ناطقه قوس صعود است و سير در قوس صعود با سختى ها و
دشواريها همراه است كه به سهولت ميسر نيست .
رباعى از ديوان حضرت مولى :
آرام حسن كه راه بس دشوار است
|
بس گردنه ها كه در ره رهوار است
|
گويم بمثل خسى كند سير محيط
|
گامى است زكار دل كه با دلدار است
|
در غزل لانه عرشى ديوان آمده است :
به حقيقت برسيدم ولى از راه مجاز
|
وه چه راهى كه بسى سخت و بسى دور و
دراز
|
از غزل قله قاف ديوان بشنو:
راه دشوار است و تن از كار ترسانست
|
دل خريدار است كاين ره راه جانانست
ياران
|
قله قاف و عروج پشه اى هيهات هيهات
|
شهپر سيمرغ اينجا سخت لرزانست ياران
|
نى توان دست از تمناى وصال او كشيدن
|
نى بواصل او كسى را راه امكانست
ياران
|
در كلمه هشتاد رساله صد كلمه در معرفت نفس آمده است :
آن كه به سير معنوى خود توجه كند، يابد كه :
شهود طلعت سعادت و ارتقاى به جنت قرب و لقاء و مكاشفات انسانى مراهل
همت و استقامت راست نه صاحب حال موقت را كه نصاب نصيب او قبل و قال است
.
عمل عمده در سلوك الى الله استقامت است نزول بركات و فيضهاى الهى بر
اثر استقامت است
(ان الذين قالوا ربنا الله ثم
استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه
التى كنتم توعدون نحن اولياوكم فى الحياة الدنيا و فى الاخره ولكم فيها
ما تستهى انفسكم و لكم فيها ما تدعون نزلا من غفور رحيم ) (فصلت / 34 -
31)
كلمه اكثار را در حصول نتيجه دخلى تمام است كه همت در استقامت بايد نه
حال فقط.
همت در استقامت و صبر و ثبات است كه قابليت مى آورد لذا در بيت بعدى
فرمود:
34 - كه گردى قابل فيض الهى
|
صبر مفتاح فرج است و اگر تلخ است سرانجام ميوه شيرين دهد و در هر حال
دست از دامن طلب نبايد برداشت .
صبر و استقامت سعه وجودى مى آورد و در نتيجه حقايق موجودات را ان طورى
كه هست به او مى نمايند جناب بابا طاهر عريان در كلمات قصار خويش گويد:
((من لم يصبر على
الطاعه بوجود المرارات لم يذق للطاعه حقايق الحلاوات
)) جناب ملا سلطانعلى در شرح آن گويد:
((يعنى كسى كه صبر نكندبر طاعات با وجود
مرارات در طاعات يا با وجود مرارات نفس از غير طاعات كه مرارات خارجه
او را از حال طاعت تا ندارد، نخواهد چشيد براى طاعت حقايق حلاوات را،
يعنى صبر بر طاعت منتهى مى شود به شهود حقايق طاعات .
))
جناب رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله از رب خودش شهود حقايق اشياء را
طلب مى نمود
((رب ارنى الاشياء كما هى
)) به من اشياء را آن طورى كه هستند نشان
بده كه در لسان اهل معرفت از آن به مقام سر تعبير مى گردد.
چه اينك در تعريف فلسفه نيز گفته شده است كه :
((ان الفلسفه
استكمال النفس الانسانيه بمعرفه حقايق الموجودات على ما هى عليها ون
الحكم بوجودها تحقيقا بالبراهين لا اخذ بالظن و التقليد بقدر الوسع
الانسانى ))
فلسفه استكمال نفس انسانى براى شناخت حقايق موجودات بدان صورتى كه
هستند مى باشد و اين معرفت به مقدار سعه وجودى انسان است ، زيرا علم هر
عالمى به مقدار خود عالم تحديد مى شود نه به مقدار معلوم
از جناب كندى تعريفى براى فلسفه شده است كه مفادش اين است :
((انسان بالفعل كسى است كه به كمال ممكن
خويش وصول پيدا كند و كمال او معرف كمالات وجوديه است ؛ كه از آن به
حقايق نورى به آن نحوى كه به ذوق وجدانى و شهود ايقانى و كشف تام
نورانى به القاء سبوحى اند، تعبير مى شود نه صرف اطلاع بر مفاهيم
اصطلاحيه
))
لازمه معرفت حقايق موجودات تخلق به اخلاق ربوبى و اتصاف به حقيقت آن
است نه علوم مفهومى به معناى آن ؛ كه با رجوع به كتب لغت دانسته مى
شود.
تخلق به اخلاق الهى همان تعلم اسماء الله و كلمات وجودى است كه
((و علم آدم الاسماء كلها
))
يعنى مقام دارايى اسماء الله و شهود به حقايق آنها است نه دانايى
مفهومى
جناب مولى صدرا در اسفار فرمايد:
((و هذا الفن من
الحكمة هو المطلوب لسيد الرسل المسوول فى دعائه صلى اللّه عليه و آله
الى ربه حيث قال : ((رب ارنا الاشياء كما
هى )) و للخليل عليه السلام ايضا حين سال
(رب هب لى حكما) و الى هذا الفن اشار بقوله عليه السلام (تخلقوا باخلاق
الله ) و استدعى الخليل عليه السلام فى قوله ((و
الحقنى بالصالحين ))
چون انسان همانند معجونى است كه از صورت معنوى امرى و از ماده حسيه
خلقيه ، تشكيل يافته است و براى نفس انسانى دو جهت تعلق و تجرد است
لاجرم فلسفه براى عمارت اين دو نشاه به اصلاح دو قوه علمى و عملى اش به
دو فن نظريه تجرديه و عمليه تعلقيه تخلقيه ، تقسيم شده است تا انسان در
بخش نظرى عالم عقلى مضاهى عالم عينى گردد و در نفس انتقاش صورت وجود به
نحو تمام و كمال شود. لذا جناب رسول الله صلى اللّه عليه و آله استدعاى
شهود حقايق موجودات را دارد.
و در بعد عملى ثمره اش عمل خير براى تحصيل هيات استعلانيه براى نفس بر
بدن ، و هيات انقياديه انقهاريه بدن از نفس است كه همان تخلق به اخلاق
الهى است ؛ لذا جناب ابراهيم خليل عليه السلام الحاق به صالحين را طلب
نموده است .
براى رسيدن به قله بلند معرفت حقايق موجودات و چشيدن اسرار عالم ، همت
، و صبر و استقامت و پايدارى نياز است تا قابليت يابد در نمايشگاه
كلمات وجودى عالم شركت نمايد و از نماياندن آنها لذت انسانى ببرد و
بيابد كه :
((همه
يار است و نيست غير از يار
|
واحدى جلوه كرد و شد بسيار))
|
44 - به نور حق دلت گردد منور
|
اگر در استكمال ذاتى نفس همت و استقامت و صبر بكار گرفته شود و با پيدا
نمودن قابليت به حقايق اشياء به شهود واصل گردد دل اين انسان سالك به
نور حق منور مى گردد و با ياد و نام حق عطراگين مى شود و سپس به
مقاماتى نائل مى گردد كه دعا و ذكر كوبه باب رحمت رحيميه و سبب فتوح
بركات شرح صدر و نور و ضياء سر است .
ذكر سير شهودى و كشف وجودى اهل كمال و تنها رابطه انسان با خداى متعال
است .
دعا و ذكر معراج نفس ناطقه به اوج وحدت ، و ولوج به ملكوت عزت است .
دعا و ذكر توشه سالكان حرم كبريايى لايزال و شعار عاشقان قبله جمال ، و
دثار عارفان كعبه جلال است .
دعا ياد دوست در دل راندن و نام او به زبان آوردن و در خلوت با او جشن
ساختن و در وحدت با او نجوى گفتن و شيرين زبانى كردن است دل بى دعا
بهاء ندارد و دل بى بها بها ندارد.
(رساله نور على نور)
45 - مقامى كان ترا باشد مقرر
|
مقامى كه براى نفوس شقيه الى الكمال مقرر شده است به عزت قرب حق رسيدن
است كه ابتداء به قرب نافله راه مى يابد و بعد از آن به حقيقت نورانى
قرب فرائض واصل مى گردد كه
((حتى تصير
ارواحنا معلقه بعز قدسك
)) (در شرح بيت
پنجاه و نهم شصت باب اول توضيح قرب نوافل و فرائض گذشت ) پس همه بركات
زير سر صبر و استقامت است
((فاستقم كما
امرت
))
46 - مقامى كان برايت هست مطلوب
|
مقام عز محمود است و محبوب
|
يكى از مقامات مترتب بر همت و صبر و استقامت مقام محمود و محبوب حق
بودن است كه
((و
من الليل فتهجد به نافله لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا))
مقام غرير محمود همان معرفت و ادراك حقايق كلمات وجودى به نحو شهود است
كه مرتبه اتم آن را انسان كامل و آدم حقيقى داراست كه
((و علم آدم الاسماء كلها
))
رسيدن به حقايق نورى اسماء عينى و وجودى نور و كمال لايق انسانى است و
تعليم حقيقى وجودات عينى ، موجب ارتقاء وجودى انسان به درجات عينى نورى
، و موجب قرب او به معارج خداى ذوالمعارج است .و آن اسماء حقايق
مخلوقات و مفاتيح غيب اند كه انسان به اتصال و وصول بدانها اسم اعظم مى
شود و صاحب مقام محمود مى گردد. چه اين كه مقام محمود انسان كه حامد آن
دانشمندان و فرشتگان بلكه خداى سبحانست ادراك حقايق كلمات نورى موجودات
كماهى از راه نظر و برهان و كمال آن به نحو شهود و عيانست .
اگر خواستى بگو كه مقام محمود تشبه به اله است به قدر طاقت بشرى و مفاد
آن اين است كه هر كسى كه علوم او حقيقى و صنائع او محكم و اعمال وى
صالح و اخلاق او زيبا و نيكو و آراء و صحيح و فيض او بر غير دائم باشد،
قرب و نزديكى وى به خدا همين است و تشبه او به حق تعالى بيشتر است ؛
زيرا كه خداوند نيز چينين است .
صاحب مقام محمود واسطه فيض خلق است كه همه از كانال وجودى او بهره مند
اند و از اين كانال به سوى حق روانند.
((ان
الى ربك المنتهى
)).
چون نفس ناطقه در بقاء مجرد است و مجرد را هرگز دثور و فساد نيست لذا
موجودى ابدى خواهد بود.
نفس بر مبناى رصين حكماء شامخين و عرفاى كاملين اگر چه در مقام حدوث
جسمانيه الحدوث است ولى با رسيدن به تجرد برزخى بلكه تجرد عقلى تام و
بلكه فوق تجرد در مقام بقاء موجودى ابدى است و از حب بقا كه در متن همه
كلمات وجودى نهفته است برخوردار است و از بقا ابدى بهره مند است
كامرانى يعنى خوشگذرانى خوشبختى كاميابى .
48 - بقايى در لقاى با خدايت
|
بيت آخر اين باب به منزله رابطه بين باب سوم و چهارم است كه در مورد حب
بقاء سخن به ميان امده است .
مراد از بقاى جاودانى انسان بقا در لقاى خداوند متعالى است كه بقا بعد
از فنا است كه اين محو مستولى مى گردد و چه بسا از وى شطح نيز صادر
گردد.
در سفر دوم محو او زائل مى گردد و به صحو مى رسد و به مقام بعد از فناء
راه مى يابد و فناى او منقطع مى گردد.
در سفر سوم صحو تام برايش حاصل مى گردد و به بقاء الهى باقى مى ماند و
در عوالم جبروت و ملكوت و ناسوت مسافرت مى كند و از نبوت انبايى
برخوردار مى شود.
آنچه كه در استكمال ذاتى با صبر و ثبات حاصل مى گردد فتوحات انسانى است
تا انسان به مقام بقاء الهى دست يازد و براى هميشه به تماشاى دائمى
جمال دلرباى حق بنشيند و از ذلت عقلى و روحى و سرى برخوردار گردد و اين
بقاء ابدى به بقاء الهى عظيمترين فتحى است كه از فتاح القلوب بدست مى
آورد.