شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى

شارح : صمدى آملى

- ۲۵ -


باب چهارم : هو الباقى : شرح باب چهارم دفتر دل :
اين باب حاوى صد و پانزده بيت شعر حكمى و عرفانى است كه سرلوحه آن را حب بقا مزين كرده است و حكايت از حب و عشق الهى در متن وجودى همه موجودات عوالم وجودى دارد اميد است ذات اقدس الهى بقا در قمام لقاى خويش را نصيب همگان فرمايد.
 

1 - به بسم الله الرحمن الرحيم است
 
كه خود حب بقا امر حكيم است
 
چون وجود اصيل است و خير محض و نور صرف ، پس بقا آن خيريت خير و نوريت نور است .
جبلى نظام هستى بر حب بقا است كه ذاتا از فنا و عدم و زوال متنفر است زيرا كه ((ظهرت الموجودات عن بسم الله الرحمن الرحيم )) در وجود اصيل مساوق با حق و مظاهر و شونات آن فنا و خواهان فنا فرض ‍ ندارد.
حب بقا امرى است سرمدى زيرا حب دوام امير است كه از حقيقت همه موجودات يعنى اله بر آنها فائض گرديده است در مكمن غيب هر كلمه وجودى اين وديعه ربوبى نهفته شده كه دوست دارد ماندن را.
حب بقا امر پايدار و استوارى است كه ريشه در جان و متن وجودى عالم دارد كه سخن از ((فاحببت ان اعرف )) است .
حب بقا است كه فنا و زوال را به باد فنا داده است كه در نظام احسن تكوين ، سخن از فنا به باد فنا رفته است .
حب بقا اگر نباشد چگونه توحيد صمدى ((هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن )) پياده مى گردد.
اگر ((هو معكم اينما كنتم )) ((و فى انفسكم )) جا براى فنا باقى نگذاشته است .
اگر وجود اصل و مساوق با حق غير متناهى بود قهرا حب بقا امر استوار و خدشه ناپذير است كه فنا را در محدوده حريم كبريايى صمدى وجود راهى نيست .
حب بقا حقيقت غير متناهيه صمديه است كه جاى خالى براى فنا را حتى در اذهان براى تصور نيز باقى نگذاشت كه مادى فرو رفته در گل و لاى نشئه طبيعت نيز از آن استيحاش دارد.
حب بقا كه به بسم الله است هم سفره عام رحمانيه دارد و هم سفره خاص ‍ رحيميه .
عارف بر كشيتى حب بقا است كه در درياى وجود صمدى در حال تماشاى جمال و جلوه هاى رخ يار است ؛ و بر چراغ هدايت اوست كه از ظلمت فنا و زوال بسوى ذات لا يزال سبحانى در حركت است .
همانگونه كه وجود شخصى صمدى حق را هر لحظه تجلى خاص و ظهورى تام است ، حب بقا نيز هر آن در حال جلوه گرى است و همگان را به سوى مطلق مى كشاند.
اگر حب بقا نبود آن جمال على الاطلاق را نيز جلوه گرى نبود زيرا تجلى براى فنا و زوال كارى بيهوده است و فعل عبث از حكيم مطلق سزاوار نباشد.
 
2 - دل هر ذره اى حب بقاء است
 
مر او را نفرت از حرف فناء است
 
از حب بقا در همه موجودات به سريان حب و عشق در ما سوى الله تعبير مى گردد كه جناب شيخ رئيس را رساله اى به نام ((العشق )) است و در فصل آن عنوان ((سريان العشق فى كل واحد من الهويات )) را مطرح فرموده است .
و اين حب و عشق مختص به نوع انسان نيست بلكه اين عشق در تمام موجودات از فلكيات و عنصريات و مواليد ثلاث يعنى معدنيات و نباتات و حيوانات سارى و جارى است .
جناب شيخ رئيس در فصل اول از مقاله دوم نفس شفا فرمود: ((كان حب الدوام امرا فائضا من الاله على كل شى ء...))
به همين وزان جناب صدر المتالهين رحمة الله عليه در فصل دوازدهم از باب يازدهم از سفر نفس مى فرمايد: ((حكمة الهية :
((ان الله تعالى جعل لواجب حكمته فى طبع النفوس محبة الوجود و البقاء و جعل فى جبلتها كراهة الفناء و العدم و هذا حق لما علمت ان طبيعة الوجود خير محض و نور و بقاؤ ه خيريه الخير و نوريه النور و الطبيعه لم تفعل شيئا باطلا و كلما ارتكز فيها لابد ان يكون له غايه يترتب عليه و ينتهى اليها فعلم من هذا ان محبه النفوس للبقاء و كراهتها للموت ليست الا لحكمة و غايه هى كونها على اتم الحالات و اكمل الوجودات فكون النفوس مجبوله على طلب البقاء و محبه الدوام دليل على ان لها وجودا اخرويا باقيا ابد الدهر و ذلك لان بقائها فى هذه النشاة الطبيعة امر مستحيل فلو لم يكن لها نشاة اخرى باقية تنقثل اليها لكان ما ارتكز فى النفس و او دع فى جبلتها من محبة البقاء السرمدى و الحياة الابديه باطلا ضائعا و لا باطل فى الطبيعه كما قالته الحكماء الالهيون ))

حق تعالى محبت وجود و بقاء به ذات الهى را در طبيعت موجودات جعل نموده است و نيز در نهاد و جبلى آنها كراهت از فناء و عدم را قرار داده است .
چون طبيعت وجود خير محض و نور صرف است و بقاء آن خيريت خير و نوريت نور است .
اينكه نفوس مجبول بر طلب بقاء و محبت دوم اند دليل بر آن است كه براى آنها وجود اخروى و بقاى ابدى است براى اينكه بقاء آنها در اين نشاد طبيعى امر متجلى است و بر همين اساس است كه اين نقوس از مرگ ترس ‍ دارند و اين ترس بر اساس حكمت و غايتى است .
پس اگر نشاة ديگرى باقى نباشد كه اين نقوس منتقل به آن نشئه شوند آن محبت بقاء سرمدى و حيات ابدى شان باطل خواهد شد و در طبيعت بطلان راه ندارد.
چون حب بقاء كامن در ذوات همه اشياء است پس غذا به تمام انحاء و ضروب آن از سدنه اسم شريف ((الباقى )) و ((القيوم )) اند؛ پس انسان با علم و عمل و بقاء ابدى را طلب مى نمايد.
در انسان و حيوان حب بقا اظهر من الشمس است ؛ بلكه در نبات نيز مشهود است ؛ چه اينكه در عشقه كه به گياه لبلاب و پيچك معروف است نيز مشهود است ؛ چه اينكه در جمادات مثل مغناطيس حب وجود دارد زيرا عشق در همه سارى است .
از توليد مثل ها و هسته ها و تخم ها و نطفه ها و قواى غضبيه و دفاعيه همه و همه دلالت بر حب بقاء دارند در گياهان و درختان و جمادات قوه غضبيه است كه هر غذايى را جذب نمى كنند و در حيوانات و انسان كه قوه غضبيه خيلى ظاهر است كه همه زير سر حب بقاء است كه قوه غضبيه براى حفظ شى ء است چه قوه غاذيه نيز براى بدل ما يتحلل و براى بقاء شى ء مغتذى است .
و تغذى حب دوام ظهور اسم ظاهر و احكام آن است .
لذا هيچ موجودى موت به معنى فوت و عدم ندارد و هر كس از مرگ مى ترسد در حقيقت از خودش مى ترسد پس همه خودشان را مى خواهند و از نابودى تنفر دارند.
جناب آخوند مولى صدرا در فصل هشتم از موقف هشتم الهيات اسفار سوالى را مطرح مى نمايد كه چرا حيوانات دوستدار حيات اند و از ممات استيحاش دراند؟
در جواب مى فرمايد: كه به علل مختلف است يكى از آنها اين است كه حيات شبيه بقاء است و ممات همانند فناء است و بقاء محبوب طبيعت موجودات و فناء مكروه زيرا كه بقاء قرين وجود است و فناء قرين عدم و وجود و عدم متقابل اند وقتى بارى عز شانه به عنوان علت موجودات باقى و ابدى است همه موجودات دوستدار بقايند و مشتاق اويند؛ زيرا كه اين بقا صفت علت آنها است و معلول به علت و اوصاف وى اشتياق دارد و بدان تشبه دارد. لذا حكماء فرمودند كه واجب بالذات معشوق اول است كه همه خلائق به او اشتياق دارند و عاشق اويند.
بر اساس ((كل من عليها فان و يبقى وجه ربك )) كه صفت بقاء و باقى از اوصاف حق تعالى است همه موجودات براى بقاى خود به او محبت دارند كه در حقيقت بقاء يعنى دوستى با حق سبحانه و تعالى لذا جناب آخوند در فصل شانزدهم موقف هشتم مى فرمايد: ((فى اثبات ان جميع الموجودات عاشقه لله (سبحانه ) مشتاقه الى لقائه و الوصول الى دار كرامته )) در استدلال بر آن از راه خيريت وجود و موثر بودن و لذت آن و شر و كريه بودن عدم و فرار از عدم وارد بحث مى شوند و مى فرمايند؟ كه نقص و تناهى از لوازم معلوليت است زيرا معلول مساوى با علت و در رتبه عليت نيست پس واجب كه اصلا در او نقص راه ندارد چون محض ‍ حقيقت وجود و خير است پس از همه موجودات در محبت ذاتى و بهجت ذاتى اعظم است پس هر معلوليتى به او نزديكتر باشد نقص او كمتر و كمال آن بيشتر و اتم است و هر معلوليتى كه واسطه بيشترى دارد ناقص تر است پس محبت الهى و عشق ربوبى و عنايت ربانى در متن همه موجودات با حفظ مراتب و درجات وجوديشان متحقق است كه اگر اين محبت يك لحظه نباشد همه موجودات هلاك و منطمس مى گردند پس هر يك آنها عاشق وجود و طالب كمال وجوداند و از عدم و از نقص متنفرند و هر مطلوبى حفظ آن و ادامه آن به تمام و كمال اوست پس معلول بدون علت دوامى ندارند زيرا كه تمام و كمال او، علت اوست پس هر ناقصى از نقص ‍ متنفر است و از آن به سوى كمال خود مى رود پس هر شى اى لا محاله عاشق كمال خويش و مشتاق بدان است پس عشق براى شى ء على الدوام حاصل است خواه در حال وجود كمالش باشد يا در حال فقد آن كمال باشد اما اشتياق و ميل براى او درحال فقدان كمال تحقق دارد و براى همين عشق در همه موجودات سريان دارد ولى ميل و شوق مختص به موجودات در حال فقدان كمال است .
حقيقت عشق حقيقت واحده داراى مراتبى است كه بعضى محيط به بعضى اند كه ((و الله من ورائهم محيط))
آنگاه در فصل هفدهم اين موقف معناى ديگرى را به طريق ديگرى براى سريان عشق در كل اشياء مطرح مى فرمايد كه ناظر به فصل اول از رساله عشق جناب شيخ رئيس ابن سينا است .
در همين فصل بر اساس تشكيك در وجود در مورد عشق نيز مى فرمايد كه حافظ هر معلولى همان عشق او به علت خودش است كه عبارت از انتساب وجود معلول به علت و ارتباطش به اوست و به همين انتساب هويت او محفوظ مى ماند و بقاء معلول و كمال وى به افاده علت تامين مى گردد و اين است معناى قول حكما كه مى گويند: ((لولا العشق لا نطمس السافل ))
و سپس مى فرمايد ((ان العشق سار فى جميع الموجودات على ترتيب وجودها)) به تعبير ملاى رومى :
 
آتش عشق است كاندر نى فتاد
 
جوشش عشق است كاندر مى فتاد
 
و جناب حاجى در شرح ان را اشاره به سريان عشق در كل موجودات مى داند.
جناب آخوند در اسفار نقل مى كند كه :
شخصى در نزد شيخ ابى سعيد ابن ابى الخير رحمة الله قول خداوندتعالى ((يحبهم و يحبونه )) را قرائت كرد جناب شيخ ابى سعيد گفت : حق آن است كه خداوند آنها را دوست دارد زيرا كه حق تعالى دوست ندارد مگر خودش را چون فقط او موجود است و غير او همه صنعت و ساخته اويند و سازنده وقتى مدح صنعت نمايد مدح خودش مى نمايد و از همين جا حقيقت اين گفته ظاهر مى شود كه گفته شده :
((لولا العشق ما يوجد سماء و لا ارض و لا بر و لا بحر)) غرض ‍ آن است كه محبت خدا نسبت به خلق برگشت به خودش دارد. پس ‍ محبوب و مراد در حقيقت حق تعالى براى ذات خود است .
اين عشق به ذاتو حب ذاتى الهى است كه در ممكن غيبى همگان نهفته شده است و همه را به بقاء وا داشته است .
جناب شيخ اكبر در فص موسوى در مورد حكمت فر ار موسى مى فرمايد:
((ثم انهلما وقع عليه الطلب خرج فارا خوفا فى الظاهر و كان فى المعنى حبا فى النجاه فان انحركه ابدا انما هى حبيه )) فرار موسى در ظاهر براى ترس از قتل بود ولى در حقيقت براى حب بقاء بود زيرا كه حركت فقط حبى است اگر چه در ظاهر براى حركت اسباب ديگرى باشد.
سر حب بقاء در موجودات در توحيد صمدى قرآنى نهفته است كه وحرت حقهحقيقيهاست و آن اين است كه حقيقت هر موجودى او است و لذا در متن وجودى همه اشياء او نهفته شده است كه هويت و شخصيت هر شيى ء اوست و همه خواهان خوداند يعنى خواهان اويند.
جناب فخر الدين عراقى درلمعه بيست و پنجم از لمعات گويد:
محب خواست كه بعين اليقين جمال دوست بيند، عمرى در اين طلب سرگشته مى گشت ، ناگاه به سمع سر او ندا آمد:
بيت
 
آن چشمه كه خضر يافت زو آب حيات
 
در منزل تو است ليكن انباشته اى
 
رباعى :
 
اى دوست ترا به هر مكان مى جستم
 
هر دم خبرت از اين و آن مى جستم
 
ديدم به تو خويش را، تو خود من بودى
 
خجلت زده ام كز تو نشان مى جستم
 
وقتى يافت كه او بسيط الحقيقه كل الاشياء است و او ((هو الواحد الكل )) است از سوال و خواستن او خجالت كشيد پس بعين اليقين جمال او مى بيند.
 
3 - بود حب بقا مهر الهى
 
كه خورده بر دل مه تا به ماهى
 
اين مهر بر دل همه كلمات وجودى خورده شده كه بقاى خويش را دوست دارند و هر شى ء خودش را مى خواهد لذا با غذا خوردن و جاسوسهايى كه براى بو كردن غذا در بدن و قواى خويش نهاده است بقاء خود را طلب مى كند كه از مردن و نابود گشتن و هيچ شدن نفرت دارد.
اين مهر الهى همان است كه از آن به محبت ذاتى الهى يعنى حركت حبى كامن در موجودات ياد مى شود ((فاحببت ان اعرف )).
اين مهر الهى در دلها حك شده است كه برداشتنى نيست . زيرا رفع آن مستلزم رفع وجود و ظهور وجود است كه محال است .
و تنفر موجودات از فنا و عدم براى آن است كه هرگز شى ء خواهان نقيض ‍ خودش نخواهدذ بود كه لازمه اش اجتماع نقيضين است كه استحاله ذاتى دارد و لذا امتناع اجتماع نقيضين مرتكز در ذات همگان است .
مهر الهى محبت وجودى است كه اصل در وجود و ظهور اشياء اسن كه همه از او متجلى اند كه از آن به انفطار موجودات از حق تعالى ياد مى شود ((فاطر السموات و الارض ))
حضرت مولى در عيون فرمود: ((ثم كان حب البقاء كامنا فى ذوات الاشياء كلها فالغذاء على جميع انحائه و ضروبه من سدنه الاسم الباقى و القيوم فالانسان يطلب العلم و العمل البقائه الابدى )) همين كه انسان به دنبال علم و تحصيل معارف است معلوم مى شود كه اين مهر الهى در دل او حك شده است .
 
4 - ازين حب بقا دارم بخاطر
 
شده تعبير عشق اندر دفاتر
 
در كتب حكميه و صحف نوريه عرفانيه از حب بقا در موجودات تعبير به ((عشق )) شده است .
در موقف هشتم الهيات اسفار آمده كه : ((فى اثبات ان جميع الموجودات عاشقه لله سبحانه مشتاقه الى لقائه ...)) ((فى بيان طريق آخر فى سريان معنى العشق فى كل الاشياء))
در فصل اول رساله عشق شيخ رئيس آمده : ((سريان قوه العشق فى كل واحد من الهويات ))
جناب فيض گويد:
 
عالم چو خاتمى است كه آن را است عشق فص
 
از قصه ها است قصه عشق احسن القصص
 
حق در كلام خويش به آيات مستبين
 
در شاءن عشق و رتبه عاليش كرد نص
 
در ديوان حضرت مولى آمده است :
 
عشق سرچشمه فيض ازلى است
 
فاعل و غايت اصل ايحاد
 
عشق سرسلسله املاك است
 
عشق سر خيل نبات است و جماد
 
و بدان كه هر خيرى موثر است و ادارك موثر از ان جهت موثر است كه حب به اوست و چون حب به افراط رسد عشق ناميده مى شود.
 
نيست فرقى در ميان حب و عشق
 
شام در معنى نباشد جز دمشق
 
لذا در بيت بعد فرموده اند:
 
5 - تو خواهى عشق خوان و خواهيش حب
 
تو خواهى مغزدان و خواهيش لب
 
همانگونه كه لب و مغز به يك معنايند حب و عشق نيز در معنى يكى اند منتهى به بيان فوق عشق افراط درحب است .
سيد جزائرى گويد: ((الحب هو ميل الطبع الى الشى ء المتلذ فان تاكد ذلك الميل و قوى سمى عشقا)) حب چون قوى شود چون گياه عشقه كه همه درخت را فرا مى گيرد او نيز همه قلب را فرا مى گيرد كه حضرت امير در دعاى كميل فرمود: ((و قلبى بحبك متيما))
عشق از عشقه مشتق است و آن گياهى است كه آن را در فارسى پيچك گوييم بر درخت مى پيچد چنانكه از بيخ تا شاخه هاى آن را فرا مى گيرد حب نيز قوى گردد همه قلب را فرا مى گيرد.
حال اگر يك شخص پليد حب مفرط يعنى عشق غير عفيف شهوانى به خواسته هاى نفسانى داشته باشد و روايتى هم در نكوهش چنين عشق مذموم هوى و هوس آمده باشد چه ربطى با عشق حقيقى با كمال مطلق و علاقه شديد و اكيد به قرب الى الله و لقاء الله دارد تا بر سر الفاظ دعوا و نزاع باشد؟ سعى كن تا در حب به خدا صادق باشى خواه با لفظ محب خوانده شوى و خواه عاشق .
بديهى است كه مذمت عشق نفسانى غير عشق عفيف است و سخن در عشق حقيقى با خدا است و حب بقاء و عشق به جاودانگى است .
 
6 - جهان در سير حبى شد هويدا
 
تو مى گو جمله شد از عشق پيدا
 
اشاره است به بحث شريف ((حركت حبى )) كه در روايات قدسيه و صحف نوريه عرفانيه آمده است .
عشق حقيقى فقط در ذات حق متحقق است و اين عشق مبدا ظهور و پيدايش قاطبه ما سوى الله است ((كنت كنزا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف ))
در رباعيات ديوان حضرت مولى آمده است كه :
 
دل داده عشقم و نرفتم بى راه
 
راهى به جز اين نيست خدايست گواه
 
در هر چه نظر كنم نبينم جز عشق
 
لا حول و لا قوة الا بالله
 
چون تمام ما سوا فيض اويند و هر يك پرتوى از شعاع آفتاب جمالش و وجودشان قائم به او است لاجرم همه عاشق اويند ((يحبهم و يحبونه )) چ
 
همه هستند سرگردان چو پرگار
 
پديد آرنده خود را طلبكار
 
و كل ما هناك حى ناطق
 
و لجمال الله دوما عاشق
 
همه در آستان كعبه عشق
 
گرم سبحان ربى الاعلى
 
فص 28 فارابى ، فص عشق است كه گويد: ((فتضل ليسمح على الاتمام )) پس آن وجود فضل و بخشش كرد تا بر تمام گردانيدن جارى شود.
حضرت مولى در شرح آن فرمايد: ((اين فضل همان وجود اضافه اشراقيه او است تا بر ماهيات ممكنات سارى شود و آن را تمام كند و به كمالشان برساند. و از همين امر شريف و تعبير لطيف تعبير به حركت حبى مى شود كه اصطلاحى ماخوذ از حديث شريف كنت كنزا مخفيا فاحببت است كه حركت در مشرب رحيق عارف و مشهد دقيق وى فوق آن است كه در فلسفه رايج دائر است .
در شرح بيت پنجم از باب اول گفته آمد كه همه بركات مترتب بر حركت است .
اما حركت حبى از ديدگاه عرفان :
حق سبحانه و تعالى را فاعل بالعشق نيز گويند كه عارف از آن به حركت حبى تعبير مى كند.
حب همان عشق است . عشق است كه در تار و پود هستى سريان دارد.
و از عشق كه همان حب مفرط است اشياء بوجود آمد.
علم و اراده و شوق و ميل يك معنى است ولكن در انسان عوالم او در هر عالم به صورتى خاص ظاهر مى گردد در ما ابتدا خواستن است كه آن را ميل گوييم و ميل مفرط ارادت است و ارادت مفرط محبت و محبت مفرط عشق است .
در فاعل كل اين محبت به وجوب است كه عالم از حركت حبى پيدا شد: انى احببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف و آن فآن هر چيز از حركت حبى پديد مى آمد فافهم .
فهو تعالى عاشق لذاته و معشوق لذاته ((و هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن )) پس عشق است كه در همه سارى است بلكه دار هستى مملو از عشق است بلكه هستى يكسره عشق است و عشق است كه علت ايجاد و غايت ايجاد است .
آن يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاده است كه اين همه تجليات از همان يكى است و فاعل بالتجلى و فاعل بالعشق را يك مآل است .
تبصره : ((از حركت حبى و تجدد امثال و حركت جوهرى دانسته مى شود كه حركت حيات و وجود است و ما با حركت و نظام حركتيم ، اقرا وارقه ))
موحد عارف گويد: موجودات عالم مطلقا اعم از مادى و روحانى همه از حركت پديد آمده اند و اين حركت را حركت حبى نامد و آن را به واجب الوجود بالذات اسناد مى دهد .
معناى حركت حبى :
حركت حبى عارف عبارت از فاعليت به معنى ايجاد تدريجى و اظهار كمال است نه حركت به معناى تكامل
چنانكه در فصل سوم فن پنجم جواهر و اعراض اسفار فرمايد:
((الحركة عبارة عن الفاعليه اى الايجاد التدريجى او عن الوجود بعد العدم ))
شيخ اكبر محيى الدين عربى طايى در فص موسوى فصوص الحكم فرمايد:
شيخ اكبر محيى الدين عربى طايى در فص موسوس فصوص الحكم فرمايد:
((ان الحركه ابدا انما هى حبيه و يحجب الناظر فيها باسباب اخر و ليست تلك و ذلك لان الاصل حركة العالم من العدم الذى كان ساكنا فيه الى الوجود و لذلك يقال ان الامر حركُة عن سكون فكانت الحركة التى هى وجود العالم حركة الحب و قد نبه رسول الله صلى اللّه عليه و آله على ذلك بقوله ((كنت كنزا مخفيا لم اعرف فاحببت ان اعرف )) فلو لا هذه المحبه ما ظهر العالم فى عينه فحركته من العدم الى الوجود حركة حب الموجد لذلك و لان العالم ايضا يحب شهود نفسه وجودا كما شهدها ثبوتا فكانت بكل وجه حركته من العدم الثبوتى الى الوجود العينى حركة حب من جانب الحق و جانبه فان الكمال محبوب لذاته )) (شرح فصوص ص 456 و 457)
ترجمه : ((حركت ابدا و مطلقا وقوع نمى يابد مگر از محبت اگر چه در ظاهر حركت را بعضى از اقسام حركت طبيعى را اسباب ديگرى چون خوف و غضب و غير ذلك مى باشد لذا آن كه عالم به حقايق نيست تا بداند كه حركت مطلقا حبى است به نظر دوختن در اسباب ظاهر از حقيقت كه حركت حبى است محجوب مى ماند و حركت را بدان اسباب ظاهر نسبت مى دهد و حال كه آن اسباب ، اسباب حقيقى حركت نيستند .
و حبى بودن هر حركتى از براى اين است كه اصل عالم از عدم به وجود است يعنى عدم اضافى كه وجود علمى عالم است و در آن وجود علمى ساكن بود يعنى ثابت بود كه صورت علميه در ذات واجب به وجود احدى داشت و از اعيان ثابته بوده است لذا اين طايفه عارفان مى گويند كه امر يعنى امر وجود حركت از سكون است سكون يعنى ثبوت علمى عالم در ذات واجب به وجود احدى و حركت آن يعنى ايجاد آن كه حركت عبارت از فاعليت و ايحاد تدريجى است پس حركتى كه آن وجود عالم است حركت حب است چنان كه رسول الله صلى اللّه عليه و آله فرموده است كه : ((كنت كنزا))
پس اگر حركت حركت حبى ايجادى نبود عالم در وجود عينى خود ظاهر نمى شد.
پس حركت عالم از عدم يعنى از علم به وجود عينى حركت حب موجد يعنى حق تعالى است مروجود عالم را زيرا كه به وجود عالم كمالات ذات موجد كه حق سبحانه است و انوار اسماء و صفاتش ظاهر نمى شود ))
و نيز در اول فص محمدى فصوص الحكم گويد: ((المحبه هى اصل الوجود)) (ص 472) پس حركت حبى عارف به معنى ايجاد تدريجى به ذات واجب الوجود بالذات اختصاص دارد.
نكته : چنانچه از آن سوى سير حبى است سعى كن كه ترا نيز از اين سوى حبى باشد.
(قل ان صلاتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين ) (الانعام / 165)
براى عبد سالك هيچ نهجى شيرين تر از سير حبى نيست (از رساله گشتى در حركت )
حركت حبى كه به معنى ايجاد تدريجى است در آن احتياج مطرح نيست و به تعبيرى حركت حبى اشتياقى است كه ظهور كمالات ذات واجب و انوار اسماء و صفاتش از اين حركت است .
خواجه حافظ گويد:
 
سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
 
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود.
 
و به اين مفاد شمس مغربى نيز گويد:
 
ظهرو تو به من است و وجود من از تو
 
فلست تظهر لولاى لم اك لولاك
 
حركت تكاملى فرع بر احتياج است كه حركت استكمالى از نقص به كمال بطور ايس بعد ايس و لبس فوق لبس است و اين حركت در سلسله طولى است و در لسان حكمت از آن به تغيرات طولى نيز تعبير مى شود كه گويند: تغيرات اگر لبس فوق لبس است استكمالى و در سلسله طولى است و ارگ خلع و لبس است انقلابات كون و فسادى است و در سلسله عرضى است ولى بنابر مبناى حركت جوهرى كون و فسادى در عالم طبيعت نيست هر چه هست حركت است فتدبر.
چمن : حركت حبى هم در قوس نزولى صادق است و هم در قوس ‍ صعودى ، لكن در قوس نزولى حركت حبى اشتياقى و ايجادى و تكميلى است و در قوس صعودى حركت حبى استكمالى .
 
از آن جانب بود ايجاد و تكميل
 
وزين جانب بود هر لحظه تبديل
 
عارف كه مى گويد مبدا ما سوى الله تعالى حركت است و همه از حركت پديد آمده اند و آن را حركت حبى ناميده است مراد همان حركت به معنى اظهار كمال و ايجاد تدريجى است .
هر كلمه اى در كتاب عالم مظهر و مرآت ذات واجب و كمالات اوست لذا ذات غيب الغيوبى و اسماى حسنى و صفات عليايش به مظاهر و مرايا شناخته و ستوده مى شود.
از حركت حبى به حركت وجوديه و ايجاديه و نيز به نكاح سارى تعبير مى كنند كه حب و عشق منشا پيدايش همه است كه ظهور و اظهار حكم وحدت در عين كثرت است . ((لا حول و لا قوة الا بالله )) ((و ماتشاوون الا ان يشاء الله )) فتبصر.
در صحف عرفانى از حركت حبى و عشق به محبت ذاتى نيز تعبير شده است چنانچه شارح محقق قيصرى در مقدمه در فصل دوم گويد:
((ثم المحبه الالهيه اقتضت ظهور الذات بكل منها على انفرادها متعينا فى حضرته العلميه ثم العينيه فحصل التكثر فيها)) محبت ذاتى اقتضا مى كند كه ذات به هر يك از صفات به لحاظ شئون فعلى آنها ظهور نمايد.
در فصل سوم از آن به حب ذاتى نام مى برد كه ماهيات اشياء كه صور كليه اسمائيه متعينه در حضرت علميه اند به نحو تعين اولى از ذات الهى به فيض ‍ اقدس و تجلى اول بواسطه حب ذاتى ، فائض مى شوند و در شرح فص ‍ آدمى به تجلى حبى ذاتى در معنى فيض اقدس تعبير كرده است .
جناب ابن تركه در تمهيد القواعد در پايان فصل 43 از آن به حركت ايجاد و سرايت حبيه نام برده است .
جناب صدر الدين قونوى در فصل نهم از فصول سابقه تمهيد جملى گويد:
((و منشا الاثر الالهى العالم الذى هو ينبوع الاثار هو باعث المحبه الالهيه الظاهرة الحكم فى الوجود المقترن باعيان الممكنات ))
منشاء اثر الهى براى ايجاد باعث محبت الهى است كه اين محبت الهى در وجود عام (يعنى صادر اول ) حكمش ظاهر است و با اعيان ممكنات همراه است .
جناب ابن فنارى در شرح گويد كه اين محبت الهيه از حديث شريف قدسى ((فاحببت ان اعرف )) مستفاد است و اين محبت الهى كمال جلاء و استجلاء است يعنى حب كمال جلاء و استيجلاء باعث توجه ايجادى حق تعالى است .
سپس در ادامه مى فرمايد:
((و اما بعث محبتهما (اى كمال الجلاء و الاستجلاء) و كونهما محبوبا فبناء على ما ذكر فيه ايضا ان الحق تعالى لما علم كل شى ء من عين علمه بذاته نظر بعلمه الذى هو نوره فى حضرة غيب ذاته نظر تنزه فى الكمال الوجودى الذاتى المطلق الذى ...))
حضرت امام سيد الساجدين زين العابدين عليه السلام در بند چهارم دعاى اول صحيفه مى فرمايد:
((ثم سلك بهم طريق ارادته و بعثهم فى سبيل محبه لا يملكون تاخيرا عما ثد مهم اليه )) خداوند به قدرت خويش موجودات را از عدم ايجاد فرمود آنگاه در راهى كه خود خواست آنها را سالك گردانيده و در طريف محبت خويش برانگيخت كه جناب علامه شعرانى رحمة الله در تعليقه بر آن فرمود: اشاره به حركت جوهرى است چه اينكه اشاره به تجدد امثال و بخصوص حركت حبى نيز مى تواند باشد.
جناب عراقى در لمعه هيجدهم گويد:
عاشق با بود نابود (تعين علمى ) آرميده بود و در خلوتخانه شهود آسوده ، هنوز روى معشوق نديده كه نغمه - كن - او را خواب عدم برانگيخت از سماع آن نغمه او را وجدى ظاهر گشت از آن وجد وجودى يافت ذوق آن نغمه در سرش افتاد عشق شورى درنهاد ما نهاد.
عشق مستولى شد سكون ظاهر و باطن را به تزانه ((ان المحب لمن يهواه زوار)) روان به رقص و حركت در آوردن تا ابد الابدين نه آن نغمه منقضى شود و نه آن رقص منقرض چه مطلوب نامتناهى است اينجا زمزمه عاشق همه اين گويد كه :
 
تا چشم باز كردم نور رخ تو ديدم
 
تا گوش برگشادم آواز تو شنيدم
 
پس عاشق دايم در رقص و حركت مشغول است اگر چه به صورت ساكن نمايد (وترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمرمر السحاب ) خود چگونه ساكن تواند بود؟ كه هر ذره از ذرات كاينات را محرك اوست چه هر ذره كلمه است و هر كلمه را اسمى و هر اسمى را زبانى ديگر است و هر زبانى را قول ديگر و هر قولى را از محب سمعى ، چون نيك بشنوى قايل و ماسع را يكى يابى كه : ((السماع طير يطير من الحق الى الحق ))