نبوت تشريعى و انبائى
از بيان معناى نبوت تشريعى روشن شده است
كه در چهار بخش تبليغ احكام و تاديب اخلاق و تعليم و قيام به سياست است
.
ولى نبوت انبائى در حقيقت نيل به ولايت است و از اين نبوت مقامى ، و
نبوت تعريفى ، و نبوت عامه در مقابل تشريعى نام برده مى شود.
و نبى تعريفى كه از آن گلشن راز باز آمد، از آن حقايق اخبار و انباء مى
كند. و اين اختصاص به نبى و رسول تشريعى ندارد. لذا مظاهر اتم ولايت
وطلقه و وسائط فيوضات الهيه انساها را به سوى خود كه در قله شامخ معرفت
قرار گرفته اند، دعوت كرده اند و تعالوا گفته اند.
بانگ مى آيد كه اى طالب بيا
|
اگر نيكبختى ندايشان را به حقيقت لبيك گويد و به قرب نوافل بلكه فرائض
نائل مى گردد و آنچه مسيحا مى كرد ديگران هم در صورت حصول استعداد مى
توانند بكنند كه اين همان ولايت تكوينى است كه بايد در كنار سفره رحمت
رحيميه تحصيل كرد.
و از مثل آيه :
و لما بلغ اشده و استوى ، آتيناه
حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين و نظائر آن در قرآن نبوت
تشريعى را از نبوت مقامى تميز داده مى شود و آن بزرگى كه گويد:
همين معنى را اراده كرده است كه مى شود موسوى مشرب شد هر چند به فضل
نبوت تشريعى نرسد.
خداوند خود و رسول و مومنون را ولى خوانده است . و چون خود متعالى از
مجانست مخلوقات است خلفائى را براى تربيت مملوكين و عبيدش نصب مى كند
پس رسول و نبى و ولى و مومنون خلفاى حق تعالى در ولايت اند نه شركاى او
در آن لذا بسم الله الرحمن الرحيم عارف به منزله كن بارى تعالى است .
نبوت انبائى در سفر ثالث كه (من الحق الى الخلق بالحق ) است حاصل مى
شود كه مراتب افعال سلوك مى كند و محوش زائل مى گردد و صحو تام برايش
حاصل مى گردد چون ولايت آن در پايان سفر اول حاصل و در نهايت سفر دوم
تمام گرديد كه محو و فناء مى شود و فناى او منقطع مى گردد حال در سفر
سوم بقاء بعد از فناء پيش مى آيد و در عوالم جبروت و ملكوت و ناسوت سفر
مى كند و همه عوالم را به اعيان و لوازم آنها مشاهده مى كند و برايش
حظى از نبوت حاصل مى گردد.
بنابر اين معارفى از ذات حق و صفاتش و افعال او خبر مى دهد و نبى
ناميده نمى شود و احكام و شرايع را از نبى مطلق مى گيرد و تابع وى است
.
و در پايان سفر سوم شروع به سفر رابع مى كند كه من الخلق الى الخلق
بالحق است كه در اين سفر خلايق و آثار و لوازمشان را مشاهده مى كند و
منافع و مضارشان را در عاجل و آجل مى داند و رجوعشان را الى الله و
كيفيت رجوعشان را و آنچه كه سائق و قائدشان و آنچه كه مانع و عائق و
داعيشان است مى داند پس نبى مى باشد به نبوت تشريع و التفات به خلق او
را از توجه به حق باز نمى دارد.
نبى به نبوت تشريعى داراى ولايت در محبان غير مكتسب است ولى نبى به
نبوت انبايى داراى ولايت در محبان مكتسب است ذلك فضل الله يوتيه من
يشاء
نبوت تشريعى انقطاع پذير است و با نبوت حضرت خاتم صلى اللّه عليه و آله
منقطع گرديد ولى نبوت انبائى منقطع نمى شود زيرا كه نبوت انبائى در
حقيقت رسيدن به سر ولايت است و ولايت را نفاد و پايان نيست .
راه رسيدن به نبوت انبائى براى همگان باز است و لذا از آن به نبوت عامه
تعبير مى گردد.
البته مبين است كه مرتبه اتم آن را اولياى الهى و انبياء عظام و بخصوص
جناب خاتم صلى اللّه عليه و آله دارا است .
نبوت حضرت خاتم صلى اللّه عليه و آله و نبوت
سائر انبياء علهيم السلام :
جناب صدر المتالهين در اسرار الايات بيانى در مورد روح القدس
دارد و جناب حكيم متاله ملا على نورى قدس سره را بر آن تعلقه اى است كه
مى فرمايد:
((اعلم ان روح
القدس روحان روح القدس الادنى و هو الروح الخامس المويد لسائر
الانبياء روح القدس الاعلى و هو الروح السادس المسمى بالمحمديه البيضاء
و حقيقة الادميه الاولى المسماة بالعقل ... و ذلك الروح الاعظم مع حضرة
الخاتم يكون جهرا و مع سائر الانبياء سرا و من هنا صار سائر الانبياء
مجالى نبوة حضرة الخاتم صلى اللّه عليه و آله ينبغى ان يعلم منزله
النبى الختمى صلى اللّه عليه و آله منزله مشتركة يشارك فيها سائر
الانبياء و لو بتفاوت ما؛ و منزله خاصه اختصاصيه له صلى اللّه عليه و
آله بحسبها تحقق له منصب الخاتميه فى النبوة فصارت منزله سائر الانبياء
منه صلى اللّه عليه و آله منزله المجالى و المرايا النبويه و منزله
الخلفاء منه صلى اللّه عليه و آله فيها و فى الرسالة
))
جناب شيخ اكبر در فص شيئى گويد:
((و ما يراه احد من الانبياء و الرسل الا من مشكوة
الرسول الختمى صلى اللّه عليه و آله ))
جناب علامه قيصرى رحمة الله را در شرح چنين عبارت است كه :
((و اعلم ان
الانبياء مظاهر امهات اسماء الحق و هى داخله فى الاسم الاعظم الجامع و
مظهره المحمديه لذلك صارت امته خير الامم ))
پس همه انبياء از مجالى و مظاهر نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله و نبوت
آنان از مشكاة نبوت ختمى بهره مى گيرد و حضرتش مظهر اسم شريف الله و
اسم شريف جامع الهى است و نبوت تشريعى به حضرتايشان ختم گرديد.
در همين فص گويد:
((فكل
نبى من لدن آدم الى آخر نبى ما منهم احد ياخذ اى النبوة الا من مشكوة
خاتم النبيين و ان تاخر وجود طينته فانه بحقيقته موجود و هو قوله كنت
نبيا و آدم بين الماء و الطين و غيره من الانبياء ما كان نبيا الا حين
بعث ))
در تكلمه شرح نهج البلاغه ج 2 حضرت مولى روحى فداه فرموده اند:
((ثم نعلم ان
النبوة ختمت بخاتم النبيين محمد صلى اللّه عليه و آله و شريعته نسخت
سائر الشرايع و دينه هو الحق و حلاله حلال الى يوم القيامه و حرامه
حرام الى يوم القيامه و القرآن هو المعجزة الباقيه الى قيام الساعة لا
ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد بمعانيه و
حقائقه و الفاظه ...))
30 - نبى است و ولى مشكوة و مصباح
|
از اين دو نور اشباح است و ارواح
|
در خانه هاى قديمى طاقچه اى مخصوص با زينت خاص براى قرار دادن چراغ در
آن ، مى ساخته اند كه با آمدن برق ، آنها برداشته شد عرب از اين طاقچه
چراغ تعبير به مشكاة مى نمايد كه روى اين طاقچه شبكه داشت و چراغ را در
آن مى نهادند تا از دسترس اطفال بدور باشد و بعضى سليقه به كار مى
آوردند و روى شبكه را با شيشه هاى رنگارنگ پوشش مى دادند وقتى كه چراغ
در آن روشن صحن منزل از انوار مختلف زينت پيدا مى كرد.
مراد آن است كه نبى مشكاة و ولى مصباح واسطه فيض الهى اند كه از اين
واسطه فيض ، موجودات عالم ماده كه اشباح عالم عقل اند و موجودات عالم
عقل كه ارواح اين اشباح اند محقق مى شوند.
در بحث نبوت و ولايت مطلقه گفته آمد كه نبوت مطلقه نبوت حقيقى است و
نبوت حقيقى اطلاع نبى بر استعداد همه موجودات به حسب ذوات و ماهيات
آنها و اعطاء حق هر يك از آنها به آنچه كه به زبان استعداشان طلب كرده
اند است و اين مقام همان انباء ذاتى نبى است كه از تعليم ازلى اوست و
ربوبيت كبرى و سلطنت عظمى ناميده مى شود.
و صاحب اين مقام را خليفة الله العظمى و قطب الاقطاب و انسان كبير و
آدم حقيقى و قلم اعلى و روح اعظم و عقل اول گويند.
و باطن اين نبوت را ولايت مطلقه تشكيل مى دهد كه حصول مجموع اين كلمات
به حسب باطن در ازل و بقاء آن تا ابد است كه برگشت به فناء عبد درحق او
به حق مى كند.
بر همين ممشاى صحف نوريه عرفانى ، انسان كامل از نبى و ولى مظهر، اتم
اسم شريف الله و رب مطلق اند و واسطه در فيض اقدس و مقدس اند يعنى هم
در اعيان ثابته ، عين ثابت او واسطه است بر طلب اعيان و هم در فيض
مقدس و وجود عينى ، واسطه براى رزق وجود همه موجودات است پس واسطه
بين خلق و خالق و رابطه بين حق و خلق ، انسان كامل است كه
((به ثبتت الارض و
السماء)) ((بكم
فتح الله و بكم ينزل الغيث )) لذا
مشايخ اهل الله فرمودند كه قبله جماد نبات است و قبله نبات حيوان ،
انسان و قبله انسان ، انسان كامل است و قبله انسان كامل الله است .
خلافت و نبوت مقام وساطت بين خالق و خلق است كه از طرفى از حق اخذ فيض
نمايد و از طرف ديگر فيض را به خلق برساند.
بديهى است كه اين مقام خلافت و نبوت مقام نهايى انسان كامل نيست بلكه
او را مقام فوق خلافت است كه در مصباح الانس آمده است كه :
((ان للانسان ان
يجمع بين الاخذ الاتم عن الله تعالى بواسطه العقول و النفوس بموجب حكم
امكانه ، و بين الاخذ عن الله تعالى بلا واسطة بحكم وجوبه فيحل مقام
الانسانيه الحقيقيه التى فوق الخلافه الكبرى ))
و در جاى ديگر از مصباح فرمود:
((اعظم شروط الخلافه هو العلم بجميع المراتب و باهليها و
حقوقهم و احكامهم لان الخلافه توسط يقتضى الاخذ من المستخلف و اعطاء
المستخلف عليهم فمهما لم يعلمهم لم يعط الخلافه حقها))
مصباح الانس ، ط 1 ص 33 و 223
31 - چو در تو اسم باطن ظاهر
|
يكايك را مقاماتى است باهر
|
در ابيات سابق فرمود كه اگر نفس پليد را ادب كنى حيات الهى خويش را باز
مى يابى و عيسوى مشرب مى شوى و چون در اين مشرب با اسماى حسناى الهى
حشر پيدا مى كنى در جهت احياء موتى داراى اسم ولى مى شوى چه اينكه
اسماء ديگر الهى در تو تجلى مى كند.
در اين بيت مى فرمايد كه اين اسماء الله را در تو مقاماتى است و براى
اسم ظاهر و اسم شريف باطن در تو جايگاهى است .
همانطور كه در بيت دوم فرمود كه عارف خودش اسم ولى حق تعالى است . در
اينجا هم مى فرمايند كه تو خود اسم ظاهر و باطن حق هستى .
البته شخص براى خودش ظاهر و باطن ندارد كه مشهود خويش است و به قياس با
غير خودش ، ظهور و بطونى پيدا مى كند كه ديگرى از ظاهر او خبر دارد پس
مظهر اسم شريف ظاهر است ولى از باطن وى اطلاع ندارد پس مظهر اسم شريف
باطن الهى است .
32 - بظاهر تجليت آمد دثارث
|
دثار و شعار، آن نخهاى بكار گرفته شده در بافت لباس را گويند وقتى
پارچه را مى بافند نخ هايى را به صورت طول مى كشند و نخهايى را با مكو
و غير آن در عرض رد مى كنند آن نخ هايى را به به طول مى كشند شعار
گويند و آن نخ هايى كه در عرض و در لابلاى نخ هايى طولى قرار مى گيرند
را دثار نامند. و به عبارت ديگر از شعار به تار و از دثار به پود تعبير
مى شود.
اما تجليت و تحليت دو مرتبه از مراتب چهارگانه اند كه نفس انسانى با
قوه عمليه در رسيدن به اوج سعادت و كمال ناچار است كه از اين مراتب به
سير و حركت معنوى عبور نمايد تا از حضيض نقص حيوانى به ذروه علياى
انسانيت نائل شود.
مرتبه اولى ، آن است كه نفس قوى و اعضاى بدن را به مراقبت كامله در تحت
انقياد و اطاعت احكام شرع و نواميس الهيه وارد نموده كه اطاعت اوامر و
اجتناب از منهيات شرعيه را به نحو اكمل نمايد، تا پاكى صورى و طهارت
ظاهريه در بدن نمايان شود و در نفس هم رفته رفته خوى انقياد و ملكه
تسليم براى اراده حق متحقق گردد. و براى اين مرتبه علم فقه بر طبق
طريقه حقه جعفريه كافى و به نحو اكمل عهده دار اين امر است از اين
مرتبه به تجليه نام مى برند و بعد از آن تخليه است .
مرتبه ثالثه آن است كه پس از حصول تخليه و رفع موانع خود را به زيور
اخلاق نيك و خويهاى پسنديده كه در نظام اجتماع و فرد تاثير بسزا و عميث
دارند، آراسته كند. و اين خود پاكيزگى باطن و طهارت معنويه است كه تا
اين معنى حاصل و متحقق نشود؛ آدمى در باطن آلوده و نجس خواهد بود، هر
چند كه ظاهر بدن محكوم به پاكى ظاهرى است . و اين كار در طب روحى و
معالجه نفس مانند خوردن غذا و استعمال دواى مقوى است كه براى توليد
نيرو و قوت در بدن در طب جسمانى به كار مى برند.
تجليه در مقام اسم ظاهر است و تحليت نفس به طهارت باطنى بر اساس اسم
شريف باطن است .
چه اينكه انسان در اين صورت مظهر هو الظاهر و الباطن مى شود كه تار و
پود وجودش را اين دو اسم شريف حق تعالى پر مى كند.
نكته : همانگونه كه هر انسانى در مقام تجليه و تحليه تار و پود او را
دو اسم الهى پر مى كند تار و پود عالم را نيز نبى و ولى پر كرده اند كه
نبى در ظاهر و ولى در باطن چون بر نبى اسم ظاهر حاكم است و بر ولى اسم
باطن لذا در بيت بعدى فرمود:
33 - نبى را اسم ظاهر هست حاكم
|
ولى را باطن حاكم هست دائم
|
نبى و نبوت به لحاظ روى به سوى خلق داشتن است لذا اسم شريف الظاهر معطى
نبوت و رسالت است چون نبوت و رسالت متعلق به مقام تجليه است و علم فقه
مبين كيفيت آن است . و تجليه اول چيزى است كه عبد سائر به سوى مولايش
بدان نيازمند است ولى معطى ولايت اسم شريف الباطن است و ولايت مفيد
مقام تحليه است .
و چون ولى داراى ولايت است و ولايت روى به سوى حق داشتن است يعنى قيام
عبد به حق حين فناء از خودش است و به اين به تولى حق است مر او را تا
اينكه او را به نهايت مقام قرب و تمكن برساند و اين اسم ولى هم پايان
ندارد زيرا كه همه اسماء الهى را نفاد و پايان نيست ، لذا حكومت اسم
شريف ولى بر ولى حق دائمى است و انقطاع پذير نيست ؛ بخلاف نبى و نبوت
تشريعى كه منقطع مى شد و حكومت اسم ظاهر بر نبى به لحاظ انقطاع نبوت ،
دائمى نخواهد بود.
پس بر هر نبى به لحاظ آنكه ولى است اسم ولى حكومت دائمى دارد.
34 - نبى بايد ولى باشد ولى نه
|
كه مى شايد نبى باشد نبى نه
|
بين نبى و ولى از نسب اربع نسبت عام و خاط مطلق است يعنى هر نبى ولى
هست اما هر ولى نبى نيست زيرا شايد ولى نبى باشد و ممكن است كه ولى نبى
نباشد.
بيان مطلب آنكه :
در جاى خود در مورد اسفار اربعه گفته شده است كه سفر اول سفر من الخلق
الى الحق است يعنى سفر از عالم ماده و خلق به سوى حق تعالى شانه است
چون در اين سفر سالك حكم مى كند كه همه موجودات بايد به اصل شان كه
وجودشان را اعطاء فرمود برگردند، لذا سالك الى الله در اين سفر حقانى
مى شود و صبغه و رنگ الهى مى گيرد، لاجر سفرهاى بعدى را با بينش حق
بينى طى مى كند و پايان اين سفر از كثرت محضه مى رهد و به وحدت مى رسد
و همه كثرات را منتسب به حق مى بيند و مى بيند كه همه به سوى او كه
كمال مطلق است در حركتند. قبل از اين بالحق نبود وقتى وجودش حقانى شد و
از خلق به حق رسيد حقانى گشت .
جايگاه ولايت از پايان سفر اول شروع مى شود و به جناب علامه قيصرى نيز
در فصل 12 مقدمات شرح فصوص فرمود:
((فاول الولايه
انتهاء السفر الاول الذى هو السفر من الخلق الى الحق بازاله التعشق عن
المظاهر و الاغيار و الخلاص من القيود و الاستار و العبور من المنازل و
المقامات و الحصول با على المراتب و الدرجات و بمجرد حصول العلم
اليقينى للشخص لا يلحق باهل هذا المقام و انما يتجلى الحق لمن انمحى
رسمه و زوال عنه اسمه ))
پس پايان سفر اول ابتداى مقام ولايت است زيرا كه سالك علاقه به مظاهر و
اغيار را زائل نمود و از قيود و پرده ها رهايى يافت و از منزلها و
مقاماتى عبور نموده و به اعلى مراتب و درجات رسيده است در آن صورت حق
براى او كه اسم و رسم را از خودش زدود متجلى مى شود. و همين بود معناى
ولايت كه قيام عبد به حق است .
در سفر دوم در اسماى حسناى الهى سير مى كند و به اسماء الله متلبس مى
گردد و آنگاه به مقام تعليم اسماء مى رسد كه
((و
علم آدم الاسماء كلها
)) و سپس در سفر سوم
تعلق تكميلى به خلق پيدا مى كند كه در سفر سوم كاملا به مقام ولايت
واصل مى شود كه به رسالت و نبوت مبعوث مى شود كه كامل مكمل مى گردد و
همه استعدادهاى نهفته در موجودات را شكوفا مى نمايد و آنان را به سوى
كمال لائق وجودشان سوق مى دهد.
بنابر ممشاى اهل شهود در اسفار اربعه پايان سفر اول ابتداى ولايت آغار
مى شود و مقام فناى عبد تحقق مى يابد و وجود او حقانى مى گردد و محو بر
او عارض مى شود كه چه بسا از او شطح صادر مى شود.
در سفر دوم بالحق است زيرا ولى مقرب شده است و در اين سفر به شهود همه
كمالات راه مى يابد و ولايت او تام مى گردد و در سفر سوم صحو تام بعد
از محو شامل او مى شود و به بقاء الله باقى مى ماند و در عوالم جبروت و
ملكوت و ناسوت سفر مى كند و همه اين عوالم را به اعيان و لوازمشان
مشاهده مى كند و برايش از نبوت انبايى نصيبى عائد مى شود و از معارف
الهى خبر مى دهد ولى به نبوت تشريعى راه نمى يابد. در اين موطن احكام و
شرايع را از نبى مطلق مى گيرد.
و در سفر چهارم به نبوت تشريعى دست مى يابد و به رسالت مبعوث مى شود.
لذا شايد كسى تا به سفر سوم برسد و از ولايت و نبوت انبايى مترتب بر
ولايت برخوردار شود ولى نبى به نبوت تشريعى نشود و شايد هم به نبوت
تشريعى برسد مثل انبياى عظام اولواالعزم كه نبى تشريع حق تعالى اند.
از بيان بالا فرق بين ولى و نبى به نبوت انبايى نيز معلوم گرديد كه
همان فرق بين ولى و نبى به نبوت تشريعى است كه هر نبى انبايى ولى هست
ولى هر ولى انبايى نيست . البته در نبوت انبايى همت بر رسيدن به سر
ولايت است كه در شرح بين بيست و نهم همين باب در مورد نبوت تشريعى و
نبوت انبايى بحث شد.
فضل نبوت و مقام ولايت :
در رساله گرانسگ انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه باب اول در
اين مورد آمده است :
((در خطبه قاصعه امير المومنين عليه
السلام ازخود خبر مى دهد كه :
((ارى نور و الرساله و اشم ربح النبوه
)) و نيز در همان خطبه آمده است كه حضرت نبى صلى
اللّه عليه و آله به وصى عليه السلام فرمود:
((انك تسمع ما
اسمع وترى ما ارى الا انك لست بنبى ))
على عليه السلام را فضل نبوت نيست ولى به نور ولايت مى شنود آنچه را
رسول صلى اللّه عليه و آله شنيده است و مى بيند آنچه را كه رسول مى
بيند.
))
پس اگر گفته شد ولى شايد نبى نباشد اين گفتار بدين معنى نيست كه آنچه
را نبى به نور ولايت بدان مى رسد ولى نمى تواند بدان برسد بلكه بدين
معنى است كه نبى تشريعى و رسول نيست و چه بسا كه نبى تشريع در ولايت
تابع او باشد زيرا كه به حسب ولايتش اعلم و افضل از نبى اى باشد.
در روايتى از جناب رسول الله صلى اللّه عليه و آله نقل شده است كه
فرمود:
((ان لله عبادا
ليسوا بالنبياء يغطهم النبيون ))
كه خداوند را بندگانى است كه نبى نيستند ولى انبياء غبطه بدانها مى
ورزند.
واقعه حضرت موسى عليه السلام با عبدى از عباد الهى كه معلم به علم لدنى
بود و در سوره كهف قرآن مجيد آمده است مصدق حيث شريف غبطه است .
كهف قرآن كهف سر ولايت است :
((فوجدا
عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما قال موسى
هل اتبعك على ان تعلمن مما عملت رشدا قال انك لن تستطيع معى صبرا و كيف
تصبر على ما لم تحط به خبرا))
حضرت موسى كليم از پيغمبران اولوالعزم است كه علاوه بر رتبت نبوت صاحب
شريعت و حائز مقام رسالت و امامت است وقتى با فتاى خود (حضرت يوشع عليه
السلام ) عبدى از عباد الهى (حضرت خضر عليه السلام ) را يافتند چنان
پيغمبرى متابعت با او را مسالت مى كند تا وى را از آنچه كه مى داند
تعليم دهد و در جواى (الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا) مى شنود. بلكه
در مرتبه بعد به خطاب اشد از آن كه
(هذا فراق
بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطيع عليه صبرا) فافهم .
عارف جامى در نفحات الانس در شرح مويد الدين جندى آورده است كه : وى
گفته - يعنى جندى گفته - كه از شرح خود صدر الدين قونوى شنيدم كه شيخ
بزرگ را - يعنى محى الدين عربى را - با خضر عليه السلام اتفاق ملاقات
افتاد گفت كه از براى موسى بن عمران صلوة الرحمن عليه هزار مساله از
آنچه از اول ولادت وى تا زمان اجتماع بر وى گذشته بود مهيا ساخته بودم
وى بر سه مساله از آن صبر نتوانست كرد، و اشارت به اين معنى است آنكه
حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله فرموده است كه :
((ليت اخى موسى
سكت يقص علينا من ابنائهما))
در روايت از جناب رسول صلى اللّه عليه و آله است كه : اگر جناب موسى
عليه السلام صبر مى نمود هزاران عجائب مى ديد.
با اينكه خودش به آن فتى فرمود::
(اذ قال موسى
لفتيه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا..)
پس مى شود كه عبدى از عباد الله نبى نباشد ولى در سمت نبوت تابع باشد و
همان نبى در ولايت و اسرار حقايق عالم تابع او باشد.
تبصره : از اين بيان تحقيقى وجه روايات مرويه از فريقين كه حضرت عيسى
پيمبر عليه السلام خلف امام زمان مهدى قائم آل محمد صلوة را اقتدا مى
كند، و در پيش روى او جهاد مى كند با اينكه از پيغمبران اولوالعزم است
، معلوم مى گردد زيرا كه حضرت عيسى عليه السلام داراى فضل نبوت است و
حضرت مهدى عليه السلام را فضل نبوت نيست كه نبوت تشريعى به خاتم
الانبياء ختم شده است و به حسب موازين كتاب و سنت و قواعد حكمت متعاليه
و اصول معارف عرفانيه كه در حقيقت شرح بطون و اسرار كتاب و سنت اند
صحيح است كه انسانى در اتصاف به حقايق و رقائق اسماء الله تعالى متصف
باشد ولكن او را فضل نبوت كه منصب تشريعى است بنوده باشد و در غير اين
منصب از جهات ديگر بر وى مقدم و قدوه او بوده باشد.
به مثل شخصى به سمت قضاء منصوب است ، او را اين علو مكانت و مرتبت يعنى
فضيلت منصب قضاء است و اين مقامى عرضى و زوال پذير است و تا زمانى كه
در اين سمت باقى است حكم او نافذ است ؛ و ديگرى اعلم و افضل از او است
و داراى صفات حقيقى كمالات انسانى است كه محكوم به حكم عزل و نصب كسى
نيست ولى به سمت قضاء منصوب نيست لاجرم حكم قاضى درباره وى ممضى است و
در اين جهت تابع قاضى منصوب است و در حقيقت تابع مقام قضاء است .
البته با توجه عميق و دقت بسزا در اين قضيه معلوم مى شود كه حضرت موسى
عليه السلام مامور به حكم ظاهر بود و اسم حاكم بر او نيز اسم شريف
الظاهر بود كه معطى شريعت است ولى جناب خضر عليه السلام مامور به باطن
و سر ولايت بود كه اسم شريف باطن كه حاكم بر او بود معطى ولايت است و
در حقيقت اختلافى در بين نبود و لذا سكوت نفرمود و اعتراض مى نمود. ولى
جناب عيسى عليه السلام در زمان حضرت مهدى مامور به نبوت تشريعى نيست
زيرا كه نبوت تشريعى با حضرت ختمى منقطع گرديد لذا وقتى به خدمت حضرت
صاحب كه داراى ولايت مطلقه محمديه است مى رسد به حضرتش عرض مى كند كه
تو امروز امير هستى و فرمان تو را مطاع مى دانم و بر او اقتداء مى كند
و سكوت اختيار مى كند. فتدبر جيدا.
35 - ز مشكوة است و از نور ولايت
|
هر آن فتحى كه پيش آيد برايت
|
در باب سوم فتح و اقسام آن بطور مبسوط مورد بحث قرار گيرد.
36 - جمال قلب تو از نور مشكات
|
درخشد همچو از خورشيد مرآت
|
همانگونه كه آئينه (مراة ) در مقابل آفتاب قرار گيرد از نور خورشيد
درخشش دارد، قلبى كه به طرف ولايت باشد به نور آن متجلى است .
عزيز من آنچه كه مى خواهى بايد از نور ولايت بهره گيرى و سعى كن تا
دستت به دامن وليى از اولياء الهى برسد آنگاه غبار غمن از چهره ات
زدوده مى شود. البته تحت لواى ولايت اولياء الله در آمدن كار آسانى
نيست كه كتل ها دارد، و هر يك از گردنه هاى آن را دشوارى فراوانى است .
در ابتداى امر تا به ولى خدا برسى در جستجو و تكاپو باش ، وقتى به وليى
از اولياء الله رسيده اى و يافتى كه او را با شريعت و حقيقت سرى است
زيرا ولى ذو مراتب است كه ظاهرش به شريعت آراسته و باطن او به حقيقت
متجلى است و او را با كشف اتم محمدى صلى اللّه عليه و آله يعنى قرآن
كريم و لسان قرآن يعنى امام عصر عليه السلام تطبيق اتم است هرگز از
دامان او دست برندار، و سر به آستانش بنه ، تا سر از آسمان ولايت در
آورى .
از شرايط اين راه ولايت آن سات كه اگر سر به آستان وليى از اولياء الهى
نهاده اى چشم از غير آن برگير و بر او باش ، و حرف و كلام او را معيار
قرار ده و دل را فقط بدو بسپار و به حقيقت بگو آمدم تا كامياب گردى چون
دل است مال دلبر است .
آن چنان فانى در استادت باش كه تمام شئون وجودى ترا او پر نمايد يعنى
همه اطوار وجودى ات صمد باشد كه جاى خالى نباشد زيرا كه شاگردان اجوف
كه فناى در استاد و ولى الهى ندارند به جايى نمى رسند.
اين را هم بدان كه :
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن
|
كه خواجه خو صفت بنده پرورى دارد
|
تو براى مولايت تكليف تعيين نفرما كه خلاف ادب است ، در پيشگاه ولايتش
صدق مطلق داشته باش كه صداقت بال پرواز است .
دوست داشته باش آنچه را كه او دوست مى دارد و دشمن داشته باش آنچه را
كه او دشمن مى دارد.
از آنچه كه خلاف رضاى مولايت هست پرهيز بنما، و سعى كن كه مراتب وجودى
مولايت را طى نمايى تا به سرچشمه آب حيات برسى .
در مولايت به ليله القدر برس كه همه بركات مال خود نديدن و مولى ديدن
است كه
((انا انزلناه فى ليلة القدر
))
در همه اعمال و اخلاق و كردارت او را حاضر و ناظر بدان و از راه او به
حقيقت عالم و رسول او و اهل بيت عترت عليه السلام دسترسى پيدا كن كه :
((قطع
اين مرحله بى همرهى خضر مكن
|
ظلمات است بترس از خطر گمراهى
))
|
اگر بيش از نصف عمرت را در راه بدست آوردن اين خضر راه صرف كنى ضرر
نكردى ، منتهى وقتى بدان دست يافتى ، از چون و چرا دست بردار، عيسوى
مشرب باش كه به جناب وليعصر عليه السلام اقتدا مى كند، هرگز زبان نه و
اعتراض نداشته باش تا كامروا گردى .
خلاصه آنكه دلت را آئينه تمام نماى جمال او قرار ده تا انوار الهى
بواسطه او بر جانت بتابد. ديوانه او باش و شيفته و دلداده او باش . او
را واسطه فيض بين خود و ائمه معصومين عليهم السلام و رسول اكرم صلى
اللّه عليه و آله و سلم و حق متعال بدان ، چون خدا و پيامبر تو ائمه اى
كه بدون او بشناسى بافته ذهن تو است و اگر به حقيقت بخواهى اين مسير را
طى نمايى بدون راهنمايى كه اين راه را رفته باشد؛ ترا راهنمايى نمايد
ميسور نيست .
البته در يافتن استاد و ولى عجله كن كه شايد فردا، بلكه همين الان از
اين نشئه ، رفته اى ؛ ولى در انتخاب آن دقت لازم بكار دار، و با
معيارهاى قرآنى و الهى بدست آر، كه مى خواهى اين درخت وجودى را بدست او
بسپارى كه باغبانى ماهر باشد.
نگو پيدا نمى شود، زيرا كه ولايت همان آب است كه خود به دنبال تشنه مى
رود، منتهى تو تشنگى فراهم بنما، كه تشنگى خودش آب به دنبال مى آورد.
خواجه درد نيست و گرنه طبيب هست ، چه اينكه مولايم فرمود:
((آنكه را درد نيست درمان نيست
)).
اگر درد باشدترا از منزل درمانگاه محل ، شهر، استان ، كشور، و خارج از
آن ، مى برد تا به طبيب برساند. و فلان داروى در فلان داروخانه در فلان
شهر را برايت فراهم مى آورد تا شفايابى .
البته بدان كه به مقدار دهان تو برايت غذا فراهم مى كنند، و به مقدار
تشنگى ات از آب بهره مندى ، تا تشنهع كه باشد و تشنگى او چه مقدار. مثل
اينكه ابر از دريا برخاست ، و به طرف كوههاى اطراف به آسمان رفت ، و
باران شد و بر كوهها ريخت و مقدارى از آن به زمين فرو رفت كه سر از
چشمه ها در آورد و مقدارى ديگر در رودخانه ديگر در رودخانه جارى شد تا
به كنار منزل شما آمد كه از آن بهره بگيرى ، و خودش را به درختان تشنه
باغ منزلت رساند كه اين درخت ، الان آب آب مى كند ولى آب از چندين مدت
قبل ، از فرسنگها راه ، تشنه تشنه مى كرد و خودش را به او رساند و تازه
او به فراخور تشنگى از آب بهره مى گيرد.
تشنه به سوى آب و خود تشنه است آب
|
خدا گدا گدا كند گدا خدا خدا كند
|
البته تن به كار دادن مشكل برنامه هاى او را اجرا كردن مشكل تر كه مى
بينى همه خود را مسلمان و اله قرآن مى دانند ولى در انجام دستورات الهى
چه سرپيچى ها دارند.
به هر تقدير تا دستت را به دامن وليى نرساندى ، از پاى منشين كه خداى
متعال دهن تشنه را بدون آب نمى گذارد زيرا با حكمت سازگار نيست . اينك
از تو حركت ، از خدا بركت پس معطل مباش كه سوف سوف كردن حسرتى سوزنده
تر از جهنم را در پيش دارد.
از اشعار تبرى مولايم بشنو:
باو خدا خدا تو پادشاه و من گدا
|
مره به عشق و شور درا بوين چه ها
بوين چه ها
|
37 - ولايت سارى اندر ما سوايست
|
كه آن فيض نخستين خدايست .
|
ولايت سارى و فيض نخستين از اسامى صادر اول اند كه آن را پيش از صد اسم
است در شرح بيت چهاردهم از باب اول گفته آمد.
ولايت را به جهت شمول او مر رسالت و نبوت تشريعى و نبوت عامه تشريعى و
نبوت عامه غير تشريعى ، تعبير به فلك محيط عام مى كنند كه در فص عزيز
عزيزى فصوص بدان تصريح شده است .
چه اينكه از ولايت به سريان ولايت در ما سوى الله نيز تعبير مى نمايند.
و نيز بدان كه مراد از سريان ولايت كه در السنه اهل عرفان دائر است
همين سريان وجود منبسط و نفس رحمانى و فيض مقدس است چنان كه فرموده
اند: وجود و حيات جميع موجودات به مقتضاى قوله تعالى :
((و من الماء كل شى ء حى
))
به سريان ماه ولايت يعنى نفس رحمانى است كه به منزلت هيولى و به مثابت
ماده سارى در جميع موجودات است .
و اين ولايت ساريه را حقيقت محمديه صلى اللّه عليه و آله نيز گويند
زيرا كه نفس اعدل امزجه كه نفس مكتفيه است به حسب صعود و ارتقاء درجات
و اعتلاى عديل صادر اول مى گردد و سارى در همه موجودات مى شود.
38 - چو حق سبحانه نور بسيط است
|
وليكن آن محاط و اين محيط است
|
يعنى ولايت سارى و فيض اول و صادر اول همانند حق متعال نور بسيط نام
دارد كه از اسامى صادر اول ، نور بسيط است منتهى حق سبحانه نور بسيط
على الاطلاق است ولى مقيد به قيد اطلاق است در مصباح الانس آمده كه :
((ان الوجود العام
- يعنى به الصادر الاول - لكونه بسيطا فى ذاته كالاول بعينه - يعنى
كالاول تعالى بعينه - لولا تقيده بنسبة العموم - يعنى لو لا تقيد
الوجود العام اى الصادر الاول بنسبة العموم ))
لذا حق سبحانه محيط است و صادر اول محاط او است لذا وجه الله
است نه اينكه خود الله باشد.
بنابر مشرب اهل تحقيق او ضلل احديت است كه وحدت حقه ظليه دارد كه
((الواحد لا يصدر عنه الا الواحد
))
و
((حياة كل شى ء و نور كل شى ء
))
و اين نه يعنى از يك واحد عددى جز يك چيز صادر نمى شود چنانكه اكثرى
ناس مى پندارند بلكه معنى آن اين است كه واحد به وحدت حقه حقيقيه كه
بسيط الحقيقه اعنى صمد است جز يك امر از او صادر نمى شود.
39 - هر آن رسمى كه از اسم محيط است
|
چو نقشى روى آن نور بسيط است
|
يكى از اسامى صادر اول رق منشور است كه همه كلمات نظام هستى از عقل اول
تا هيولاى اولى در ماده و طبيعت همه بر آن نقش بسته اند. اهل تحقيق بر
مبناى رصين وحدت شخصى وجود بر اين عقيدت راسخند كه مراتب تمامى موجودات
در قوس نزول از تعينات نفس رحمانى و حقيقت ولايت است .
و هر كلمه وجودى كه از شئون حق تعالى و از شئون اسم بسيط الهى است بر
روى اين نور بسيط صادر اول كه رق منشور ما سوى الله است يعنى پرده
آويخته در نظام عالم است نوشته شده است .
صاحب لمعات فخرالدين همدانى (عراقى ) از صادر اول به نغمه عالم ياد مى
كند كه ظل الله الممدود است كه او و كلمات منقوش بر او را تناهى نيست
در ديباچه لمعات گويد:
كه شنيد اين چنين صداى دراز
|
خود تو بشنو كه من نيم غماز
|
لذا صادر اول را قضا و كلمات وجودى منقوش بر آن را قدر نامند كه جناب
شيخ رئيس در تفسير سوره فلق گويد:
((اول الموجودات
الصادر عنه هو قضاوه و ليس فيه شر اصلا الا ما صار مخفيت تحت سطوح
النور الاول و هو الكدرة اللازمة لماهيته المنشا ة من هو يته ثم بعد
ذلك ننادى الاسباب بمصادماتها الى شرور لازمه عنها بعد قضائه و السبب
الاول من معلولاته فيها هو قدره و هو خلقه ))
البته ممكن است كلام شيخ مربوط به عقل اول باشد چون در صحف مشاء فرقى
بين عقل اول و صادر اول بيان نشده است علاوه آنكه براى صادر اول شر و
ماهيت قائل شد در حالى كه صادر اول منزه از ماهيت است .
تبصره : بدان كه يكى از اسماى حسناى الهى اسم اعظم
((محيط
)) است كه بر اساس تعين
اطلاقى و احاطى حق سبحانه محيط به كل است احاطه بدان معنى كه صله آن
حرف
((ب
))
است نه
((على
))
كه احاطه بانى احاطه به تار و پود محاط است .
((و كان الله بكل
شى ء محيطا نساء / 127))
((و ان الله قد احاط بكل شى ء علما. طلاق / 13))
چون تمايز و تعين بر دو گونه است ، يا به نحو تقابلى است كه دو چيز در
مقابل هم در خصوصيات از هم متمايز باشند و يا به نحو احاطى و محيطى و
محاطى است مثل تعين كل و جزء و تميز كل از آن حيث كه كل است به صفتى
است كه براى كل است و از اسماء مستاثره الهى است و خارج و زائد از او
نيست بلكه به وجود او متحقق و به عدم او متنفى است .
و چون هيچ جزء مفروض كل بدان كه حيث كه كل است منحاز از كل نيست زيرا
كه كل نسبت به مادونش احديت جمع دارد لاجرم تمايز بين دو شى ء نيست
بلكه يك حقيقت متعين به تعين شمولى است ، و نسبت حقيقة الحقائق با ما
سواى مفروض چنين است .
و اين معنى را از سوره مباركه توحيد به خوبى استفاده مى توان كرد كه
چنان نفى را سريان داد كه نام و نشانى براى ما سوى نگذاشت تا سخن از دو
وجود به ميان آيد و اعتنا و اعتبارى به تمايز تقابلى داده شود خواه دو
وجود صنفى كه از هر يك از
((لم يلد و لم
يولد
)) مستفاد است ، و خواه دو وجود نوعى
كه از
((و لم يكن له كفوا احد
))
جناب شيخ اكبر در باب سيصد و پنج فتوحات گويد:
((لما كان عين
الوجود لذلك اتصف بالاحاطة بالعالم و انما جعل الله الاحاطة بالوراء
((و الله من ورائهم محيط))
للحفظ الالهى ))
جناب حاجى سبزوارى رحمة الله در شرح اسماء در شرح بند هفتاد و سوم در
نحوه احاطه حق بر ماسوى فرمايد: گ
((يا محيط)):
احاطه متحصل بلا متحصل كاحاطه الصورة بالمادة بل كالفصل بالجنس بل
كالوجود بالماهية لا احاطه متحصل بمتحصل كاحاطه الفلك بما فى جوفه
)) كه اولى را تمايز محيطى و
محاطى گويند و دومى را تمايز تقابلى و بينونت عزلى نمامند.
40 - تعالى الله ز وسع قلب عارف
|
بدان حدى در او گنجد معارف
|
در شرح ابيات قبلى گفته آمد كه در قوس نزول صادر اول به عنوان رق منشور
كلمات هستى است و همه موجودات رسم و نقش بر روى اين پرده آويخته عالمند
كه او را تجلى سارى و نور مرشوش نيز مى گويند.
((و الصادر الاول
هو الوجود العالم المفاض على اعيان المكونات ما وجد منها و ما لم يوجد
مما سبق العلم بوجوده و هذا الوجود مشترك بين القلم الاعلى الذى هو اول
موجود مسمى ايضا بالعقل الاول و بين سائر الموجودات
)) . كه از عقل اول تا هيولى اولى بر او منقش اند و
ان فان از او نور وجود حق را استضائه مى كنند.
در اين بيت حضرتش ناظر است به حقيقت عارف در قوس صعود كه قلب انسان
عارف در قوس صعود آن چنان وسيع مى شود كه همه موجودات از شؤ ن وجودى او
مى شوند و او عديل صادراول مى شود. قلب عارف با معارف حقه الهيه كه
همان رسيدن به اسماء الله و كلمات دار وجود است وسعت مى يابد و به
تعبير جناب وصى عليه السلام :
((كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم فانه يتسع به
)) كه ظرف جان انسان با يافتن
علوم و معارف سعه وجودى مى يابد.
و در روايت از اين قلب به عرش الله الاعظم نام برده شده است .
قلب عارف و انسان كامل :
سلطان بحث قلب را بايد از فص شعيبى فصوص الحكم طلب كرد و در نزد
اهل تحقيق و خواص قلب غير عارف قلب نيست هر چند نزد عوام ، قلب است و
آنكه شاءنيت براى قلب بودن را دارد همان قلب عارف است .
جناب ابن عربى در
((ترجمان الاشراق
)) گويد:
لقد صار قلبى قابلا كل صورة
|
فمرعى لغزلان و دير لرهبان
|
و الواح توراة و مصحف قرآن
|
نفس در مقام قلب در تقلب و تطور است كه هر دم تجليات الهيه بر اوفائض
مى شود با اينكه تكرار در تجلى نيست لذا تعبير به قلب فرمود نه عقل كه
عقال است .
مرحوم آخوند در اول فصل سوم باب هفتم نفس اسفار در معنى همين شعر مذكور
گويد:
((ان النفس
الانسانيه ليس لها مقام معلوم فى الهويه و لا لها درجة معينه فى الوجود
بل النفس الانسانيه ذات مقامات و درجات متفاوته و لها نشئات سابقه و لا
حقه و لها فى كل مقام و عالم صورة اخرى كما قيل : ((لقد
صار قلبى قابلا كل صورة الخ ))
آنگاه فرمود: قلبى كه شاءن او اين چنين است يعنى مقام لايقفى دارد و
ماهيت ندارد ادراك حقيقت او مشكل و فهم هويت آن عسر و سختى دارد.
جناب ابن عربى در فص اسحاقى از ابو يزيد نقل مى كند كه گويد:
((يقول ابو يزيد
فى هذا المقام - اى فى المقام القلبى - لو ان العرش و ما حواه مائه الف
الف مرة فى زاوية من زوايا قلب العارف ما اءحس به و هذا وسع اءبى يزيد
فى عالم الاجسام بل اقول : لو ان ما لا يتناهى وجوده بقدر انتهاء وجوده
مع العين الموجدة له فى زاويه من زوايا قلب العارف ما اءحسن بذلك فى
علمه فانه قد ثبت ان القلب وسع الحق و مع ذلك ما اتصف بالرى فلو امتلى
ارتوى ))
يكى از حقائق معانى نفس الامر آن است كه نفس الامر قلب عارف و انسان
كامل است كه در عيون مسائل نفس عين 24 ص 492 آن را بيان فرمود.
و نيز قلب عارف جامع همه حضرات است كه جناب آخوند در اسفار از شيخ اكبر
نقل مى كند كه مى گويد:
((العارف
قد ضبط جميع الحضرات و هو لا يغفل مطلقا))
كه اين به خاطر وسعت قلب عارف است كه همه حضرات خمس را دارا است
چون نفس ناطقه با اتحاد با حقايق اسمائيه عرش اعظم الهى مى گردد و به
خاطر اتحادش با روح اول و صادر در كل مظاهر الهى سريان مى يابد كه همان
((سريان الولى او
الولايه فى الموجودات )) است و
اين سريان دليل است كه او را عالمى از عالم ديگر باز نمى دارد زيرا كه
مظهر اسم شريف
((يا
من لايشغله شاءن عن شاءن )) مى
گردد.
پس قلب عارف لطيفه ربانى الهى است كه حق جلت عظمته را در خود جاى مى
دهد كه جناب رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود كه خداى تعالى
فرمود:
((لا يسعنى ارضى و
لا سمائى و وسعنى قلب عبدى المومن التقى النقى ))
چه اينكه از قلب به حرم الهى در روايت ياد شده كه جناب حضرت امام صادق
عليه السلام فرمود:
((القلب حرم الله
فلا تسكن فى حرم الله غير الله ))
جناب مولوى در مثنوى در شرح حديث وسعت قلب عارف گويد:
گفت پيغمبر كه حق فرموده است
|
من نگنجم هيچ در بالا و پست
|
در زمين و آسمان و عرش نيز
|
من نگنجم اين يقين دان اى عزيز
|
گر مرا جويى در آن دلها طلب
|
و در حديث ديگر آمده كه :
((انا عند
القلوب المنكسرة
)) كه جناب سعدى گويد:
اى كه ز ديده غائبى در دل ما نشسته
اى
|
حسن تو جلوه مى كند اين همه پرده
بسته اى
|
گر به جراحت و الم دل بشكسته اى چه
غم
|
مى شنوم كه دم به دم پيش دل شكسته
اى
|
لذا بر اساس وسعت قلب عارف در بيت بعدى در دفتر دل آمده است كه :
41 - كه گردد مظهر اسم محيطش
|
چون قلب عارف عرش اعظم الهى است و داراى مقام لايقفى است يعنى از حدود
و ماهيت منزه است و چون حق در او مى گنجد كه خودش فرمود كه من در زمين
و آسمان نمى گنجم بلكه در دل انسان مومن جاى مى گيرم و چون اين مومن
حقيقى مرآت و آئينه آن مومن است
((المومن
مراة المومن
)) در هر دو كلمه مومن با
الف و لام ذكر شد كه اين مومن مطلق از آن مومن مطلق حكايت مى كند و آن
مومن حقيقى محيط است پس قلب عارف مظهر اسم شريف محيط حق تعالى است .
چنانكه
((ق
))
اشاره به قلب محمدى است كه عرش الهى محيط به كل است كه
((الواحد لا يصدر
منه الا الواحد)).
بر اين مبنا رصين عرشى است كه در مصراع دوم حضرتش فرمود كه اين قلب
عارف كه مظهر اسم شريف محيط است مى شود رق منشور بسيط حق تعالى كه همان
اتحاد وجودى وى با صادر اول و عقل بسيط است و لذا در قرآن كريم در قلب
آن آمده است :
((و كل شى ء احصيناه فى
امام مبين
)) كه همه موجودات در اين امام
مبين و رق منشور احصاء شده است و در اتحاد او با عقل بسيط و نفس رحمانى
همه موجودات از شئون اين حقيقت مى شوند كه
((العالم
هو صورة الحقيقه الانسانيه
)).
جناب ملا صدرا در مفاتيح گويد:
((ان الانسان
الكامل حقيقه واحدة و له اطوار و مقامات و درجات كثيره فى القيود و له
بحسب كل طور و مقام اسم خاص ))
و در مورد ديگر گويد:
((النفس الانسانيه
من شاءنها ان تبلغ الى درجة يكون جميع الموجودات اجزاء ذاتها و تكون
فوتها سارية فى الجميع و يكون وجودها غاية الكون و الخليفة
)) و در جاى ديگر گويد:
((و اعلم ان
البارى تعالى وحدانى الذات فى اول الاولين و خليفة الله مرآتى الذات فى
آخر الاخرين كما بداكم تعودون فالله سبحانه رب الارض و السماء و خليفة
الله مرآة يظهر فيها الاسماء و يرى بها صور جميع الاشياء))
در روايتى آمده كه از جناب رسول الله صلى اللّه عليه و آله در مورد
امام مبين در قلب قرآن سؤ ال شده است حضرت فرمود:
((هذا الامام الذى
احصى الله فيه علم كل شى ء)) كه
اشاره به حضرت امير فرمود كه اين همان امام مبينى است كه خداوند همه
اشياء را در او احصا نمود.
پس انسان را شاءنيت عاقل بودن همه موجودات است كه همه موجودات عينى به
منزله اعضا و جوارح انسان كامل اند
42 - به بسم الله بگشا دفتر دل
|
جا دارد كه در شرح بيت پايانى اين باب عصاره اى از آنچه را كه در اين
باب گذاشت از نظر مبارك بگذارنيم .
در اين باب عارف را به عنوان مظهر اسم شريف محيى حق تعالى مطرح فرمود و
سر محيى بودن عارف نيز به ولى بودن او مرتبط شد كه چون خودش اسم ولى حق
است ، بر اساس ولايت نفخ روح مى كند.
و بر اساس ولايت سر اسم محيى را مس مى كند و آن را مى چشد و براى رسيدن
به اين حقيقت بايد از رذائل اخلاقى تخليه و به خلق عظيم و تاج كرامت
متحلى شود، تا حيات انسانى و الهى را نصيب خويش گرداند و با تاديب نفس
بدست آوردن حيات الهى عيسوى مشرب مى شود و احياء موتى مى نمايد.
آنگاه در مورد ولايت و نبوت و اسم شريف ولى سخن به ميان آمد و گفته شد
كه همه بركات و گشايش هايى كه براى انسان پيش مى آيد از نور ولايت و
مشكاة آن است و اين سخن از فتح زمينه شد براى بيت پايانى اين باب كه
واسطه ربط بين دو باب است .
سپس اين نور ولايت را به صورت ولايت ساريه و فيض اول و نور بسيط كه
مظهر اسم شريف محيط حق است مطرح فرموده است .
و آنگاه سخن از اتحاد انسان عارف در قوص صعود با آن نور بسيط به ميان
آمد كه حكايت از فسحت و وسعت قلب او دارد كه عارف عروجا باصادر اول يكى
مى شود و مظهر اسم شريف محيط مى گردد.
بعد از بيان فسحت قلب عارف و عرصه و ميدان پهناور آن ، مى فرمايد كه
اگر مى خواهيد آن را بگشاييد و به مشاهده جمال دلاراى آن بنشينيد بايد
با كليد بسم الله باشد.
و چون در باب بعدى در مورد فتح قلب عارف سخن به ميان آمد بيت آخر اين
باب را به عنوان گشودن دل با بسم الله واسطه و ربط بين باب سوم قرار
داده اند.
((و الحمد الله اولا آخرا
))