شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى

شارح : صمدى آملى

- ۱۷ -


اذن الله در قرآن
در قرآن كريم هجده بار لفظ ((اذن الله )) آمده است و پنج بار ((باذن ربه و ربهم و ربها)) و ده بار ((باذنه )) آمده است و چهار بار هم ((باذنى )) كه در همه موارد اذن به معنى تكوينى است نه تشريعى و اذن الله تكوينى در دل هر موجودى نهفته است كه اثر هر موجودى به اذن تكوينى حق است در نثر الدرارى ص 160 فرمود:
((التعبير بالاذن رمز لا يفهم سره المستسر الا من رزق فهم التوحيد الصمدى و وصل الى حقيقه قوله سبحانه (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن ) فان الاذن الاذن الالهى لما سواه ليس اذنا قوليا و نحوه مما ياذن احد منا احدا كاذن رئيس دائره مجمع غيره مثلا بل اذن وجودى منسحب فى الموجودات كلها قوله علت كلمته و ما تشاوون الا ان يشاء الله رب العالمين (تكوير 29) فعليك بالتدبر فى هاتين الايتين احديهما قوله سبحانه : الذين تتوفيهم الملائكه (النمل 33 - 29) و اخر يهما قوله جل جلاله الله يتوفى الانفس حين موتها (الزمر 43) حتى تعلم ان توفى الملائكه هو من شون توفى الله الانفس و تصل الى سر معنى الرمز فى التوحيد القرآنى الذى هو التوحيد الحقيقى الصمدى ان الدين عندالله الاسلام فالك من عندالله سبحانه ايجادا فيجب الفرق بين الايجاد و الاسناد بحول الله و قوته اقوم و اقعده ))
از بارقهاهاى ملكوتى ان است كه انسان و نفس انسانى به مثال و وزان حق در ذات و صفات و افعال آفريده شده است اما آنكه به وزان ذات حق است از حيث اينكه حق او را از آن حيث كه دانى است عالى ، و از حيث علو دانى آفريده است ((فمع كون بدنها مرتبتها النازله و مظهر اسمائها و صفاتها فهى بحسب غيب ذاتها مجردة عن الاكوان و الاحياز و الجهات فالنفس لا تكون بلا بدن و ان كان لها ابدان طوليه و التفاوت بينها بالكمال و النقص كما ان بارئها لا يكون مظاهر و مجالى فافهم .))
((و اما كونها مثلا لصفات بارئها فحيث صيرها ذات قدرة و علم و ارادة و حياة و سمع و بصر لا تاخذها سنه و لا نوم مثلا
و اما كونها مثالا لا فعاله فحيث جعلها ذات مملكه شبيهه بمملكته تخلق ما تشاء و تختار لما تريد باذنه سبحانه ))

در حديث آمده كه ((ان الله خلق آدم على صورته )) پس وقتى عبد به اوصاف ربوبى متصف شد تشبه به ذات و صفات و افعال بارى تعالى پيدا مى كند، و از او آثار اعجاب انگيزى از معجزات و كرامات و خوارق عادات صادر مى شود.
در زبان قرآن كريم از اين اتصاف به اوصاف ربوبى تعبير به ((اذن )) شده است لذا از حضرت عيسى عليه السلام حكايت كرد كه فرمود:
((انى اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله )) (238)
مراد از اين اذن اذن قولى نيست كه در محاورات عرفى متعارف است و فعل خلق طير به ظاهر اسناد به جناب مسيح داده شده ولكن به اذن الله است .
((و ما تشاوون الا ان يشاء الله )).
و رسيدن به سر اين اذن الهى مبتنى است بر معرفت توحيد قرآنى كه از آن به وجود صمدى تعبير مى شود.
هر انسانى از ربوبيت نصيبى دارد و حظ كامل آن را انسان كامل برده است كه ربوبيت تامه ظليه دارد چون انسان كامل خليفه الله است و خليفه بايد به صفات مستخلف باشد.
انسان كامل كه مظهر اتم و اكمل اسم شريف ((الولى )) است صاحب ولايت كليه است مى تواند به اذن الله در ماده كائنات تصرف كند و قواى ارضيه و سماويه را در تحت تسخير خويش در آورد حكم او در صورت و هيولى عالم طبيعت نافذ و مجرى است و هيولاى عنصرى بر حسب اراده او مى تواند خلع صورتى نموده و لبس صورت جديد نمايد مانند عصاى حضرت موسى عليه السلام كه صورت جمادى را بر حسب اراده اش خلع نمود و صورت حيوانيه بر آن پوشانيده است كه به شكل اژدها برآمد؛ و همه معجزات و كرامات و خوارق عادات از اين قبيل اند كه به اراده كمل به اذن الله صورت گرفته اند كه عصا در دست موسى باذن الله اژدها شد كه حقيقت فعل و ايجاد و تاثير از خداوند متعال است هر چند در دست موسى بود و به او اسناد داده مى شود. فافهم .
اين اذن تكوينى منشعب از ولايت كليه مطلقه الهيه است .
فرق بين اسناد و ايجاد
در اين منظر اعلى توجه به فرق بين اسناد و ايجاد لازم مى نمايد تا روشن شود كه تصرف عارف در ماده كائنات و تصرف صاحبان سر ولايت باذن الله از باب اسناد بدانهاست نه اينكه از باب ايجاد و استقلال در تاثير باشد كه بحث مفصل فرق بين اسناد و ايجاد را در شرح بيت شصت و چهارم از باب دوازدهم خواهيم آورد انشاء الله .

109 - چو صاحب سر شدى سر تو حاكيست
چه كارى آسمانى و چه خاكيست
110 - در آنگه سر تو خود هست معيار
كه اقبالت ببايد يا كه ادبار
111 - كجا بايد كه خاموشى گزينى
روى در گوشه عزلت نشينى
112 - كجا بايد چو سيف الله مسلول
لسانت باشد از منقول و معقول
113 - كجا دست تصرف را گشايى
به اذن الله كنى كار خدايى
114 - به هر حالت مصيبى و مثابى
حسن مشهد حسينى انتسابى
مراد از سر و معناى آن در عرفان در ذيل بيت سى و دوم تبيين شده است فراجع ولى مراد از صاحب سر سر ولايت است و آن كه فرمود: ((در آنگه سر تو...)) مراد از اين سر همان حصه وجودى است .
وقتى سر و حصه وجودى تو با سر و باطن ولايت ، اتحاد وجودى پيدا كند ميزان و فرقان پيدا مى كند كه ((ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا)).
سيف مسلول يعنى شمشير از غلاف در آمده
آن كه فرمود: ((به هر حالت مصيبى و مثابى )) يعنى به هر نحوى كه سر تو آن را اقتضاء مى كند از اقبال و ادبار و خاموشى و گوشه نشينى و دست تصرف كردن مصيبى و به واقع رسيده اى و مثابى يعنى پاداش دارى ؛ در آن سكوت و خاموشى و گوشه عزلت نشينى ، بر مشهد و مشرب حضرت امام حسن مجتبى سلام الله عليه هستى و اگر شمشير الهى از نيام بركشى و قيام كنى نيز بر انتساب به حضرت امام حسين سيد الشهداء عليه السلام مى باشى . كه هر دو امام بر عملشان به حق بوده اند.
البته تشخيص صراط مستقيم از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است ؛ ولى انسان صاحب سر ولايت و به مقصد رسيده ، با معيار ولايى اش عمل مى كند.
سخن در اين است كه قرآن معيار و ميزان انسان سنج است ، بايد حقايق و اسرار آيات در انسان پياده شود كه نفس ناطقه و عاء آن حقائق و آيات شود و در حقيقت قرآن غايت سير انسان است ؛ و وصول ذى الغايت به غايت به نحو تحول است نه به محض قرب اضافى يعنى استكمال نفسو ناطقه به نحو اتحاد وجودى با حقايق نوريه است .
قرآن حكيم است و آيات او حكمت است و حكمت بهشت است و درجات بهشت به عدد آيات قرآنند و جانى كه حكمت اندوخته است شهر بشهت است و ولايت در اين شهر.
آرى ولايت در بهشت است ، ولايت زبان قرآن است ولايت معيار و مكيال انسان سنج است و ميزان تقويم و تقدير ارزش انسانها است .
انسانى كه با سر ولايت متحد شده باشد معيار و مكيال است ؛ و انسانهاى كامل همانند اوصياى الهى كه چون صاحب مقام ولايت اند براى ديگران قطب و محورند و هر يك از انسانهاى بيدار دل بر مشهد و مشرب اين قطب و اقطاب اند كه در حقيقت حالات اوصياى حق متعال بيان تطورات اطوار وجودى ديگران است .
در مورد فصوص الحكم حضرت مولى فرمودند كه : مراد از بيست و هفت فص بيست و هفت كلمه نوعيه است نه شخصيه ؛ زيرا هر سالك ولى در حد و قدر خود به حكمى از احكام يكى از آن انواع نوريه محكوم و منسوب است كه از آن تعبير به مشهد و مشرب مى كنند و مى گويند فلانى مثلا موسوى مشهد و يا مشرب و يا عيسوى مشهد و مشرب است .
حال آن كه صاحب سر ولايت شده است بر مشهد و مشرب ولايت است كه به اذن الله عمل مى كند.
115 - چو نورى بر فراز شاهق طور
حديثى از پيمبر هست ماثور
در برهان قاطع براى لفظ فراز هفده معنى آورده شده است ؛ ولى در اين بيت به معناى بالا، بلندى و بلند است . شاهق يعنى قله و طور يعنى كوه .
از بيت مذكور تا بيت صد و چهل و يكم اشاره است به حديث شريفى از جناب رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در شان و مقام كن اهل بهشت كه جناب شيخ اكبر ابن عربى در باب سيصد و شصت و يك فتوحات و مرحوم صدر المتالهين در ديباچه الهيات اسفار نقل فرموده اند.
اسفار بعد از نقل روايتى آمده است : ((وورد ايضا عن صاحب شريعتنا صلى اللّه عليه و آله فى صفه اهل الجنه انه ياتى اليهم الملك فاذا دخل عليهم ناولهم كتابا من عندالله بعد ان يسلم عليهم من الله فاذا فى الكتاب من الحى القيوم الذى لا يموت الى الحى القيوم الذى لا يموت اما بعد فانى اقول للشى ء كن فيكون و قد جعلتك اليوم تقول للشى ء كن فيكون ))
سپس جناب آخوند فرمود: ((فهذا مقام من المقامات التى يصل اليها الانسان بالحكمه و العرفان و هو يسمى عند اهل التصوف )) ((بمقام كن )) (239)
حاصل اين كه ملكى از جناب حق تعالى بر اهل بهشت وارد مى شود و پس ‍ از اذن دخول و سلام نامه اى از خداوند عالم به هر يك مى دهد به اين مضمون .
اين كتابى است از حى قيومى ؟ نمى ميرد به حى قيومى كه نمى ميرد، اما بعد من به شى ء مى گويم كن فيكون تو را در امروز چنان گردانيدم كه به شى ء بگويى كن فيكون .
جناب ملا صدرا در اسفار در فصل يازدهم باب سوم نفس بعد از نقل كلام شيخ از فتوحات گويد:
((الحمد الله الذى اوضح لنا بالبرهان الكاشف لكل حجاب لكل شبهه سبيل ما اجمع عليه اذواق اهل الله باوجدان و اكثر مباحث هذا الكتاب مما يعين فى تحقيق هذا المطلب الشريف الغامض و غيره من المقاصد الغظيمه الالهيه التى قصرت عنها افكار اولى الانظار الا النادر القيل من الجامعين لعلوم المتفكرين مع علوم المكاشفين و نحن جمعنا فيه بفضل الله بين الذوق و الوجدان و بين البحث و البرهان )) (240)
انسان نائل به رتبت ولايت را مقام شامخ ((كن )) است كه در حديث مذكور بدان تصريح شده است ؛ و در شرح بيت اول و نهم همين باب گذشت .
116 - كه از امر الهى يك فرشته
كه در دستش بود نيكو فرشته
اشاره است به آن بخش حديث كه حضرت فرمود: ((انه ياتى اليه اليهم الملك فاذا دخل عليهم ناولهم كتابا من عندالله ))
117 - بيابد نزد اهل جنت آنگاه
بگيرد اذن تا يابد در آن راه
ناظر است به بخش ديگر روايت كه حضرت فرمود: ((بعد ان يستاذن عليهم فى الدخول )).
در حقيقت ملك در فص پنجاه و هفتم فصوص الحكم جناب معلم ثانى بحث به ميان آمده است كه حضرت مولى را در شرح آن فص داد سخن است كه طالبان كوى حقيقت را به ادراك اسرار و حقايقى دعوت نموده اند.
در ترجمه متن فرمود: ((ملائكه را ذاتى حقيقى است و به قياس با آدميان ذاتى . اما ذات حقيقى ايشان از عالم امر است و از قواى بشرى روح قدسى ملاقاتشان مى كند...
در شرح اين فص به عنوان (بيان ) در حقيقت ملك و تمثل او براى انسان مطالب عرشى مطرح فرموده اند كه نقل آن در مقام مناسب مى نمايد.
ابتداء به نقل آيات و رواياتى در وصف ملائكه پرداخته اند.
1 - ((و لما جاء، رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا سلاما الايه )) (241)
در اين كريمه ملائكه به عنوان رسولان خدا معرفى شده اند كه الوكت رسالت است و در ادامه آيه فرمود كه ملائكه رسل الهى اند و غذا نمى خورند.
ولى در تورات آمده كه آنها غذا مى خورند و صحيح همان است كه قرآن گويد چون فرشتگان از طعام دنيا نمى خورند.
2 - در روايت آمده كه عبدالله بن سلام از جناب رسول الله مى پرسد كه طعام و شراب ملائكه چيست ؟ حضرت فرمود: ((يا بن سلام طعامه التسبيح و شرابه التهليل )) و در اوصاف ديگر آنان فرمود: ((يا ابن سلام الملائكه لا توصف بالطول و العرض لانهم ارواح نورانيه لا اجسام جثمانيه )) الحديث (242)
3 - در روايت ديگر آنان را صمد معرفى كرده است كه : ((و فى الخبر ان الله خلق الملائكه صمدا ليس لهم اجواف )) (243)
4 - از امام صادق عليه السلام روايت شده كه ((ان الله عزوجل خلق الملائكه من نور))
5 - در انبياء / 20 و 21 آمده است : ((و من عنده لا يستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون يسبحون الليل و النهار لا يفتورن يعنى ملائكه از پرستش او سركشى نمى كنند و مائده نمى شوند و شب و روز تسبيح مى كنند سست نمى شوند و در 26 و 27 آن فرمود: ((و قالوا اتخذ الرحمن و لدا سبحانه بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ))
6 - در / 7 سوره تحريم فرمود: ((عليها ملائكه غلاظ شداد لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يومرون ))
از اين گونه آيات استفاده مى شود كه ملائكه موجوداتى منزه از علائق ماده و مجرد از صفات جسم و جسمانياتند؛ و از ماوراى طبيعت اند و لذا صمدند و استعداد مادى ندارند چه ماديات را استعداد است كه تدريجا به كمال مى رسند و بالفعل واجد همه كمالات خود نيستند پس شى ء مادى صمد نيست و آنكه صمد است مادى نيست زيرا وجود او پر است و حالت منتظره ندارد. و از جناب وصى نقل است كه در وصف آنان فرمود: ((صور عاريه عن المواد عاليه (خاليه خ ل ) عن القوه و الاستعداد)) (244)
و نيز روايات در باب دلالت بر مجرد بودن ملائكه از ماده و صفات ماده مى كند. اين ذوات نوريه به عنوان معقبات انسان از پيش روى و پشت اواند كه او را به امر الله حفظ مى كنند و به چشم ديده نمى شوند و با ديگر قواى جسمانى ادارك نمى شوند و اين هم دلالت دارد كه آنان از عالم امرند نه خلق و با اين قواى حسى مشاهده نمى شوند.
پس مراد از رويت ملائكه در احاديثى بدان تصريح شده است رويت ذات و حقيقت آنها به ديده ظاهر نيست زيرا كه اصل وجودشان روحانى مجرد است بلكه ظهور و بروز آنها است در ظرف ادراك مدركين كه آن حقايق مجرده بدون تجافى در صقع نفس مدركين و در كارخانه وجود ايشان به صورتهاى گوناگون ظهور مى كنند كه در قرآن كريم از آن به تمثل تعبير فرمود: ((فتمثل لها بشرا سويا (مريم 19) اى تصور لها كما فى مفردات الراغب ))
و آنكه گفتيم بدون تجافى مقصود اين است كه عين خارجى ملك و وجود نفسى او كه همان ذات حقيقى او است از حقيقت خود خارج نشده است و ذات آن حقيقت تبديل به انسان نشده است كه عينى به عين ديگر قلب شود؛ بله آن حقيقت در ظرف ادراك در صورت دحيه كلبى مثلا تمثل يافته است و قوه مدركى مجرده كه با حقيقت مجرد ملك ارتباط يافت ان مدرك در وعاء ادارك در قوه خيال كه خود تجرد برزخى دارد مطابق احوال نفسانيه مدرك متمثل مى شود.
در احاديث متظافره متكاثره آمده است كه رسول الله وقتى جبرئيل عليه السلام را به صورت دحيه بن خليفه كلبى ديد؛ و وقتى وى را با ششصد بال ديد و در بعضى اوقات او را به صورت اصليش مى ديد؛ ((ان جبرئيل اتى النبى صلى اللّه عليه و آله مرة فى صورته الخاصه كانه طبق الخافقين )).
و در روايات آمده كه جبرئيل براى مريم به صورت شاب امرد سوى الخلق متمثل شده است .
اين روايات شاهد مدعاى ما است كه روايات وارده در صور ملائكه بيان تمثلات حقيقت خارجى جبرئيل عليه السلام است نه انقلاب و تشكل و ذات حقيقى وى گاهى بدان شكل و گاهى بدين شكل و آن صورت اصلى او غير از ظهور تمثلى او به صورتهاى گوناگون است .
بايد در كلمه ((تمثل )) در آيه مباركه دقت كرده و تامل به سزا نموده و از مواردى كه در روايات و كلمات اعاظم علماء كلمه تمثل و كلماتى مشابه تمثل چون تنصب و تصور و تبدى و سنح و ظهر و صور بكار برده شد مدد گرفت تا معلوم گردد كه وجود نفسى ملك موجودى مجرد و منزه از ماده جسمانيه است و صورت يافتن آنها به لحاظ اضافه و تمثل آن با آدميان در وعاء ذهن و ظرف ادراك آنان است .
چه اينكه مثلا چون زن زيباى آراسته موجب اغواء و اضلال مردم بوالهوس ‍ مى شود دنيا در تمثل بدان صورت ادارك مى شود نه آنكه در خارج ظرف ادراك زنى صاحب جمال و آراسته به انواع پيرايه ها بوده باشد همچنانكه در علم رويا تمام وقايع و حالات در صقع نفس است نه در خارج آن چنان كه از همين قبيل است روايات وارده در تمثل اعمال انسانى در قبر و برزخ و قيامت .
شواهد از آيات و اخبار و گفتار اساطين از علماء در اين كه تمثل يك نحوه ادراك است بسيار است .
پس ملائكه را دو نحوه وجود است از وجود اضافى كه جناب فارابى بدان اشارت نموده است . و شيخ رئيس را در اين دو نحوه وجود سخنى بلند است كه فرمود: سميت الملائكه باسامى مختلفة والجمله واحدة غير متجزئة بذاتها الا بالعرض من اجل تجزى المقابل . در اين سخن شيخ بايد دقت بسزا كرد كه مطلبى عظيم است و مفتاح بسيارى از معارف حقه الهيه است .
نكته : آنچه در احوال و اطوار سالك كه در خواب و بيدارى عائدش مى شود ميوه هايى است كه از كمون شجره وجودش بروز مى كند.
از اينجا در بيت 116 و 117 و ابيات بعد از آن دقت كن كه ظهور و تمثل ملك ، و آن نامه نيكو نوشته در دست آن چيست ؛ كه هر كسى زرع و زارع و مزرعه و بذر خود است و نيتها و اعمالش بذرهايش است و بايد در خود بنگرد تا بيابد كه رد مزرعه جانش چه كاشته است كه الدنيا مزرعة الاخرة و در آن نشئه كه باطن اينجا عين ظاهر آنجا است به چه صورتهاى نيكو و زيبايى از قبيل ملك و نامه نيكو نوشته برايش متمثل مى شود و اين ملك و آن نامه از بيرون نيست بلكه يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه . فاما من اؤ تى كتابه بيمينه فسوف يحاسب حسابا يسيرا و ينقلب الى اهله مسرورا (245)
و آنچه كه در اين باب موضوعيت دارد انصراف از علائق اين نشاه است كه هر گاه انصراف دست دهد آن حالات براى شخص منصرف پيش ‍ مى آيد.
آنچه را مدارك و مشاعر انسان در مى يابند در واقع مدرك حقيقى حقيقت او است كه نفس ناطقه اوست و على التحقيق تمام ادراكات به علم حضورى است حتى ادراكات به محسوسات . و اگر اهل اشارتى روايات وارده در سرازيرى قبر و فشار قبر و پرسش در قبر و ديگر امورى كه به قبر اسناد مى يابند از اين قبيل بدان يعنى آن فشار و احوال ديگر بر حقيقت شخص ‍ وارد است كه ادراكات اوست ولى در تمثل خود آن همه را در قبرش مى بيند كه مربوط به شخص اوست كه متمثل در صقع نفس او است كه در وعاء ادراك او است كه اگر چنانچه زنده اى را با او در قبرش بگذارند اين زنده هيچيك از آن احوال را نه مى بيند و نه مى شنود زيرا اين قبر ظرف عذاب يا ثواب مرده نيست بلكه ظرف ثواب و عقاب را در قبر خودش مى بيند.
و نفس ناطقه مجرد است و من حيث هى مدرك كليات است و مشاهدات را چه خارج و چه از داخل كه صور متمثله در لوح حس مشتركند بى آلت حس ادارك نمى كند پس جميع تمثلات نفس به آلت حس ادارك مى شود و اين آلات قواى نفس اند نه اعضاء و جوارح كه محل و موضع قوى اند.
لذا شيخ اكبر گويد: ((حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله را هفتصد بار در خواب ديدم و هر مرتبه تعليم حقايق مى فرمود آخر كار دانستم كه هر مرتبه نديدم مگر خود را.))
از اصول قابل اهميت در اين مقام آن است كه قوه خيال بر تصوير و محاكات معانى سرشته شده است - يعنى كار خيال اين است كه در سير نزولى معانى را صورت و شكل مى دهد.
و تمثلاتى كه در صقع نفس انسانى تحقق مى يابد چه در خواب و چه در بيدارى ، همه آنها به قوه مانى خيال است ؛ بلكه قوه خيال چيره دست ، چنان معنى را به صورت مى كشاند كه صدمانى در او حيران بماند.
قوه متخيله كه قوى باشد و در انقياد و اطاعت قوه عاقله بوده باشد مدركات قوه عقليه را به خوبى و درستى حكايت مى كند؛ پس اگر مدركات قوه عقليه ، ذوات مجرده كه عقول مفارقه اند بوده باشند، قوه متخيله آنها را به صور اشخاص انسان كه افضل انواع محسوساست جوهريه اند در كمال حسن و بها در آورد. و اگر آن مدركات معانى مجرده و احكام كليه اند به صور الفاظ كه به تعبيرى قوالب معانى مجرده اند در اسلوبى شيوا و شيرين در آورد و پس از آن هر دو گونه صور ياد شده را به حس مشترك دهد به گونه اى كه آن صور ذوات مدرك به حس بصر گردند و اين صور الفاظ مدرك به حس ‍ سمع گردند و چنان مشاهده شود كه گويى شخصى در كمال حسن و بهاء در برابر ايستاده و كلامى شيوا القاء مى كند.
مطلب مدهوش عقول در كار قوه خيال علاوه بر تصوير و تشكيل معانى اين است كه در نوم و يقظه هر معنى را به صورتى خاص مناسب آن شكل مى دهد.
مى دانيم كه حق تعالى مجسم اجسام و مصور صور است و نفس ناطقه انسانى در ذات و صفات و افعالش مظهر اتم اوست و با نيل به توحيد صمدى به فهم اين سر مسسر اعنى به فهم تصوير قوه خيال ذوات مجرده را و به فهم وجه مناسبت بين معنى و صورت نزديك مى شويم . فتدبر.
118 - مقامى را كه انسان است حائز
كجا افراشتگان را هست جائز
انسان داراى نقس ناطقه است كه آن را تجرد برزى و تجرد تام عقلى بلكه مقام فوق تجرد عقلى يعنى مقام لا يقفى است كه همان تجرد از ماهيت است و همه اينها منتج يك نتيجه اند كه نفس جوهر بسيط ابدى است . انسان يك شخصيت ممتد از فرش تا فوق عرش ، كه يك انسان طبيعى و مثالى و عقلى و الهى است .
انسان با ملك خود با عالم ملك و شهادت مطلقه حشر دارد و اين نشئه را تحت تسخير خود در مى آورد و با مثال و خيال خويش با عالم مثال در ارتباط است و همه حقايق آن را با تور شكار خود اصطياد مى كند، و با عقل خود با عالم عقل حشر دارد بلكه قدم فراتر مى نهد كه در سير عروجى اش ‍ جبرئيل را نيز مسخر خويش مى نمايد كه در ليله ((لو دنوت انمله لا حترقت )) گويد.
نفس را مقام وحدت حقه حقيقيه ظليه است براى وحدت حقه حقيقيه ذاتيه صمديه كه از اسماء مستاثره حق جل و على است و لذا مقام لا يفقى دارد كه جناب صدر المتالهين فرمايد:
((ان النفس الانسانيه ليس لها مقام معلوم فى الهويه و لا لها درجه معينه فى الوجود كسائر الموجودات الطبيعيه و النفسيه و العقليه و التى كل له مقام معلوم بل النفس الانسانيه ذات مقامات و درجات متفاوته و لها نشئات سابقه و لا حقه و لها فى كل مقام و عالم و صوره اخرى )) (246)
و لازمه اين سخن اين است كه مجرد از ماهيت است چنانكه مجرد از ماده و احكام ماده در تعقل است مشاء فقط تجرد نفس را از ماده ثابت كرده اند اما در حكمت متعاليه فوق تجرد آن يعنى تجرد از ماهيت نيز ثابت شده است كه او را حد يقف نيست و ماهيت حكايت از ضيق حد و حصر وجودى چيزى مى كند، و چون موجودى بسيط اعنى عارى از ماهيت باشد او را مقام معلومى نيست كه در آن مقام توقف كند.
و به همين بيان نفس فوق مقوله است زيرا كه موجودمجرد از ماهيت و وجود است و وجود نه جوهر است و نه عرض .
جناب حاجى گويد:
و انها بحت وجود ظل حق
عندى و ذا فوق التجرد انطلق (247)
پس انسان در مرتبه عقلى و تجرد تام از ماده اش با افراشتگان همسنگ است ولى در مقام لا يقفى و تجرد از ماهيت مقامى فوق مقام ملائكه را دارا است و هر مرتبه مادونى در سيطره وجودى مرتبه مافوق است .
پس نفس گوهرى بسيط و وجود بحت و ظل وجودى حق تعالى است لذا خليفه الله و ولى الله است و او را حد يقف نيست ؛ لذا حد منطقى براى او نيست هر چند او را نسبت به مافوقش كه حق تعالى است حد به معنى نفاد است ؛ بنابرين تركيب از جنس و فصل و مشابه آن بر او صادق نيست . اين انسان عبدالله و عندالله و صاحب مرتبه ولايت اعنى ولى الله است و قلب او اوعى و اوسع قلبها است ؛ و متصرف در ماده كائنات و مسخر جن و انس ‍ و وحوش و طيور است و داراى مقام كن كه فرشتگان به اذن او دست تصرف پيدا مى كنند .
او در حدى نمى ايستد كه بگويد من ديگر گنجايش پذيرش علوم و معارف را ندارم بلكه نه كلمات وجوديه را نفاد است و نه نفس را حد يقف بلكه اعتلاى وجودى مى يابد و خليفه الله مى گردد بلكه به مقام فوق خلافت نائل مى آيد.
جناب حاجى در اين مقام گويد:
((نفس قدسيه انسيه وجود بسيطى است و بس نور بسيط است دون انوار قاهره و نو الانوار، ولى شوب ماهيت و ظلمت در هيچيك نيست چه ظلمت عدم نور است و ما بحذايى ندارد... و ماهيت محدودى است به حد جامع و مانع ، و اين منع ياد از ضيق وجود مى دهد و نفس قدسيه انيسه وجودش حد وقوف ندارد چنان كه جبرئيل عليه السلام به حضرت ختمى عرض كرد در معراج كه : ((لو دنوت انمله لا حترقت )) و او صاحب مقام : ((لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب )) است ، و نفس ‍ مقدسه ختمى چون ماهيت ندارد صاحب مقام او ادنى و وجود منبسط است .
و اگر بگويى چه گويى نفس ناطقه ماهيت ندارد و حال آن كه وجودى است محدود نسبت به عقل كل چنان كه عقل كل محدود است نسبت به حق كه غير متناهى در شدت نوريت است و نيست ماهيت مگر حد وجود.
گوييم كه اين مغالطه است از باب اشتراك لفظ حد ميانه طرف شى ء و نفاد و انقطاع شى ء چون نقطه براى خط و خط براى سطح و سطح براى جسم تعليمى و آن براى زمان و ميانه حد منطقى پس به اين معنى ماهيت است كه حد منطقى قول شارح ماهيت است و ماهيت مفصله است و محدود ماهيت مجمله ، نه حد به معنى اول كه عدم است ، و شيئيت ماهيتى نه وجود است و نه عدم ، پس عقل و نفس حد به اين معنى را دارند و لازم ندارند اين معنى حد منطقى را.
يا مغالطه از باب ايهام الانعكاس است كه هر حد منطقى لازم دارد حد به معنى نفاد و انقطاع را، و لا عكس كليا.
روايات نيز دلالت بر مقام فوق تجرد نفس انسانى اند كه جناب حضرت وصى عليه السلام به فرزندش فرمود: ((و اعلم ان درجات الجنه على عدد آيات القرآن فاذا كان يوم القيمه يقال لقارى ء القرآن اقرا وارق ...))
اين حديث و حديث ديگرى مشابه آن از امام هفتم عليه السلام دلالت دارند كه وعاء علم انسانى را حد يقف نيست و هر چه آب حيات معارف و حقايق الهيه را بنوشد سعه وجودى او بيشتر و حيات و قوى تر مى گردد زيرا آيات قرآن كه درجات آن است كلمات الله است و كلمات الله را نفاد نيست كه ((آيات القرآن خزائن فكلما فتحت خزانه ينبغى لك ان تنظر ما فيها))
نفس در مقام قلب در تقلب و تطور است كه هر دم تجليات الهيه بدون تكرار در تجلى بر او فائض مى شود شيخ اكبر گويد:
لقد صار قلبى كل صوره
فمرعى لغزلان و دير لرهبان
و بيت لاوثان و كعبه طائف
و الواح توراة و مصحف قرآن
در فص اسحاقى از عارف بسطامى نقل كرده است كه : ((لو ان العرش و ما حواة ماة الف الف مرة فى زاويه من زوايا قلب العارف ما احس به ))
و در مفتتح فص شعيبى فرموده است :
((قلب العارف بالله هو من رحمة الله و هو اوسع منها فانه وسع الحق جل جلاله و رحمته لا تسعه ))
در حديث قدسى آمده است : ((ما وسعنى ارضى و لا سمائى و وسعنى قلب عبدى المومن التقى النقى )) و جناب ختمى صلى اللّه عليه و آله هم فرمود: ((كل تقى و نقى آلى ))
119 - ببايد بار يابند و اگر نه
نباشد ره مر آنان را دگر نه
بار پارسى اجازه است يعنى فرشتگان بايد با اجازه به محضر اهل بهشت تشرف حاصل نمايند و گر نه براى آنان راهى غير از اين نيست و حرف همين است و غير از اين نيست .
120 - چو وارد شد بر آنان آن فرشته
كه بدهد دست ايشان آن نوشته
121 - رساند پيك حق با عزت و شان
سلام حق تعالى را بديشان
آن پيك و رسول الهى به آن بهشتى ها كه در نشئه ظاهر مسلمان بودند و تسليم حق بودند از طرف خدايشان سلام مى رساند و اين سلام را با عزت و شان خاص به آنها ابلاغ مى كند؛ چه اينكه آنان با سلام الهى وارد بهشت شده بودند ((ادخلوها بسلام آمنين )) م
در روايات بسيار ديده مى شود كه مثلا جبرئيل بعد از اذن دخول از جناب خاتم صلى اللّه عليه و آله و ديگر انبياء از طرف حق تعالى به آنان سلام مى رساند لذا در دستوارت دينى آمده است وقتى برهم وارد مى شويد سلام كنيد كه در ابتداى ملاقات با همديگر يكديگر را در دژ سلام الهى قرار دهيد.
در آخر سوره مباركه حشر آمده است : ((هو الله الذى لا اله الا اللّه الا هو الملك القدوس السلام المومن المهيمن الايه ))
سلام از اسماى سلبى حق است كه علامه ابن فنارى درمعناى نيكو فرموده است كه :
((سلام آن كه تنازع ظهور صفات از او منفى است ، به حيثى كه گاه رضا صفت غضب منازعت نمى كند و هنگام عفو اراده انتقام ممانعت نمى كند، و عكس اينها كه گاه اراده انتقام صفت عضو مانع نمى شود و گاه غضب صفت رضا مانع نمى گردد و مانند اينها.
اين گونه اسماء و صفات در حقيقت و صفات تقديسيه اند و همه بر حق تعالى اطلاق مى شوند.
جناب امين الاسلام طبرسى در معنى اسم شريف السلام در ذيل آيه مباركه فرمود: ((السلام اى الذى سلم عباده من ظلمه و قيل هو المسلم من كل عيب و نقص و آفه و قيل هو الذى من عنده ترجى السلامه عن الجبائى و هو اسم من السلامه واصلة مصدر فهو مثل الجلال و الجلاله ))
در مقائيس اللغه گفته شد: ((قال اهل العلم : الله جل ثناوه هو السلام لسلامته مما يلحق المخلوقين من العيب و النقص و الفناء و من الباب ايضا الاسلام و هو الانقياد لانه يسلم من الاباء و الامتناع ))
جناب شيخ اكبر در باب پانصد و پنجاه و هشتم فتوحات در بيان اسم شريف سلام (و اسماء الله ) گويد: ((حضرة السلام الالهى السلام )).
لما تسمى بالسلام لخلقه
كان السلام له المقام الشامخ
ان السلام تحيه من ربنا
فينا و من اسماء موجدنا السلام
قال الله تعالى لهم دار السلام و هى دار لا يمسهم فيما نصب فهم فيها سالمون و اعلم ان السلامه التى للعارف هى تنزيهه من دعوى الربوبيه على الاطلاق الا ان يظهر عليه تفحاتها عند ما يكون شهوده كون الحق جميع قواه فيكون دعوى فيكون سلامته عند ذلك من نفسه و بها سمى السلام سلاما... فقال رسول الله صلى اللّه عليه و آله لا تقولوا السلام على الله فان الله هو السلام فاذا حضر العبد و هو عبد السلام مع الحق فى هذه الضحره و كان الحق مراة له ))
در قرآن كريم لفظ سلام در سى و سه آيه شريفه آمده است و نه مرتبه به صورت لفظ ((سلاما)) مطرح شده است .
اين اسم مبارك را در زيارات ائمه طاهرين و انبياء الهى و زيارت اهل قبور ظهورى خاص است ؛ چه اينكه نماز با اين اسم به پايان مى رسد همچنانكه در برخوردهاى اجتماعى و انفرادى ابتداء با سلام و تحيت الهى آغاز مى شود و سلام را با ولايت عام و خاص و رحمت عامه و خاصه حق تعالى و اولياءش رابطه اى خاص است و همه موجودات نظام هستى در دژ سلام الهى به تاثير و تاثر اشتغال دارند.
يكى از الطاف قابل توجه همان است كه حضرت استاد عارف ما در دروس ‍ معرفت نفس در رابطه با حشر با اسماء الهى بيان فرمود و اين كلام سامى نكته اى عرشى در معرفت نفس است كه فرمود: ((بزرگانى كه سيرهاى علمى كرده اند و در تجريد و تصفيه نفس واديها پيموده اند، فرموده اند كه روح انسانى چون هم خود را واحد گرداند و با اطمينان خاطر و عدم اضطراب با هر اسمى از اسماى شريف عين حيات و صرف كمال و فعل مطلق انس بگيرد و حشر پيدا كند، سلطان آن اسم در وى تجلى كند و اثر آن در وى ظاهر گردد و به اقتضاى آن اسم عمل كند و اين زمينى رنگ آسمانى گيرد و اين جهانى به خوى آن جهانى در آيد دراز كند...
از اين نكته سامى و عرشى تدبر كن در اين دو آيه مباركه قرآن كريم در سوره مباركه مريم در مورد جناب يحيى و عيسى عليه السلام .
در آيه / 15 آمده ((و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا)) و در آيه / 33 در مورد حضرت عيسى آمده : ((ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا))
جناب ابن عربى در فص يحيوى فرمود: ((انه تعالى بشره بما قدمه من سلامه عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث فجاء بصفه الحيوة و هى اسمه و اعلم بسلامه عليه )) (248) كه با سلام ، خداوند به سلامتى اين فرزند به جناب زكريا بشارت داد.
جناب شارح محقق در شرح فرمود: ((اعلم من الاعلام اى بشر الحق زكريا بان ابنه موصوف بالسلامه فى اوليته و آخرييته او يحيى عليه السلام بما قدمه من السلامه بما قدمه من السلامه عليه اى بما جعل فى عينه الفائضه بالفيض الاقدس من الاستعداد و القابليه ليتجلى له الحق سبحانه بالاسم السلام ليسلم من الاحتجاب بالانانيه و ظهور النفس بما يوجب البعد من الله )) (249)
جناب يحيى در همه حالات خود بيدار است و غفلت ندارد تا در قيامت بخواهند او را بيدار نمايند بلكه يحيى است و عين ثابت حضرتش هر چه را در مقام علم خواست به او داده اند.
و در ادامه همين فص فرمود:
((و ان كان قول الروح (اى قول عيسى عليه السلام ) و السلام على يوم و ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا اكمل فى الاتحاد فهذا اكمل فى الاتحاد و الاعتقاد و ارفع للتاويلات .)) (250)
در مورد حضرت يحيى خداوند سلام فرستاد ولى در مورد حضرت عيسى خود حضرتش به خود سلام فرستاد و لذا جناب شيخ سلام در مورد حضرت يحيى را اكمل دانست .
ولى استاد علامه در درس فصوص در اين مقام فرمود كه اگر درست كاوش ‍ شود و در توحيد صمدى قرآنى تو غل گردد معلوم مى شود كه اگر جناب عيسى در مهد فرمود ((سلام على يوم ولدت )) در حقيقت حق به لسان او تكلم مى نمايد كه متكلم اوست ؛ لذا سلام در مورد حضرت عيسى بالاتر است لذا جناب شارح محقق قيصرى در شرح فرمود:
((فهذا اكمل فى الاتحاد و الاعتقاد و ارفع للتاويلات و ان كان قول الروح اكمل فى الاتحاد)) (251) قول جناب يحيى عليه السلام تاويل بردار نيست زيرا سلام حق بر اوست ولى قول جناب عيسى عليه السلام محتاج به تاويل است كه بر اساس حديث قرب فريضه لسان او لسان حق است و يا به حديث قرب نافله كه به حق گويا بود و بر خود سلام فرستاد يا اينكه گفته شود كه حق با زبان او بر خودش سلام فرستاد كه در نزد ارباب كشف و شهود و عرفان اين اكمل است .
دركلمه يك هزار و يك كلمه آمده است : ((انسان موجود ممتدى به امتداد نظام هستى است . مرتبت مادى آن به نام بدن مبدا تكون او در تحت تدبير متفرد به جبر و تست (هو الذى يصوركم فى الارحام كيف يشاء) (252) اين بدن و جميع قوا از طبع تا عقل وى وسائل پيشرفت و تور شكار اويند و انسان با حفظ عنوانى انسان شكار او علوم و معارف و درك حقائق است ، لذا در آيه فرمود شما چيزى نمى دانستيد و ما به شما آلات كسب علوم و ارتقاء عطا كرده ايم .
و نيز در اين دو آيت كه حق تعالى درباره پيامبرانش يحيى و عيسى عليه السلام فرموده دقت بسزا شود: ((و سلام عليه يوم ولد يموت و يوم يبعث حيا)) ((و السلام على يوم ولدت و يوم آموت و يوم اءبعث حيا)) سلام بودن مولود به يك معنى اين است كه سالم و تندرست به دنيا آيد چه سلامتى بدن براى مولود سرمايه تحصيل سعادت اوست كه بدن آلت ارتباط او با سايه حقايق ((اعنى عالم طبيعت - است و بدين معارفه با احوال طبيعت جسته تواند به باطن آنها سفر كند، و بر اصول و مخازن آنها دست بيابد.
123 - نه صرف لفظ سين و لام و ميم است
سلامى گر ترا قلب سليم است
اگر داراى قلب سليم شده اى خودت سلام الهى هستى و اسم الله سلام مى باشى و قلب سليم حرم امن الهى است كه جناب امام صادق عليه السلام فرمود: ((القلب حرم الله فلا تسكن فى حرم الله غير الله )) .
در واقع قلب سليم مظهر اسم شريف ((الصمد)) است ؛ يعى از حق پر است و جاى خالى ندارد تا غير را در آن راه باشد كه جناب وصى عليه السلام در دعاى كميل آن قلب را از خداوند تعالى خواسته است كه : ((و قلبى بحبك متيما))
در كافى به اسنادش از سفيان بن عيينة آمده است كه : ((قال سالته - يعنى ابا عبدالله عليه السلام - عن قول الله عزوجل : الا من اتى الله بقلب سليم الذى يلقى ربه و ليس فيه احد سواه )) .
و مراد از سلام آن حقيقت آن در خارج است كه اين سلام لفظى اسم آن حقيقت است ؛ چه اينكه اسماى لفظى حق تعالى اسماء اسماء اند كه از ان اسماى حقيقى حكايت مى كنند و به آن اسماى حقيقى عينى از شئون وجود صمدى اند فتدبر.
124 - تو آن اسم الهى سلامى
اگر سالم به هر حال و مقامى
اگر كشيك نفس بكشى و حضور و مراقب داشته باشى در حقيقت خود تو اسم الهى سلام مى شوى .
125 - بماند سالم از دست و زبانت
مسلمانان در عصر و زمانت
در روايتى از جناب حضرت ختمى صلى اللّه عليه و آله آمده كه : ((المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه )) .
126 - بود اسلام و مسلم هر دو مشتق
ازين اسم سلام اى طالب حق
اسلامى كه به صرف اداى شهادتين باشد و در مرحله عمل پياده نشود و به همين مقدار است كه خون شخص هدر نباشد و اموال وى محفوظ بماند ولى اسلام و مسلم حقيقى كه از سلام الهى سرچشمه مى گيرند براى آن است كه معارف دينى بر جان شخص بنشيند و در مرحله عمل به اركان وجودى او تحقق يابند تا شخص بشود سلام الهى و از بركت سلامتى وى همگان بهره ببرند؛ و گر نه فردى كه حقايق اسلام را در عمل تحقق ندهد و هر كار نامطلوبى از وى سرزند كجا او را سزاوار ادعاى اسلام و سلام الهى است . اعاذنا الله من شرور انفسنا و من سيئات اعمالنا.
127 - شدى سالم چو در فعل و كلامت
فرشته آورد از حق سلامت
اگر همه شئون وجودى ات در مراقبت و حضور عندالله بود و از نعمت عظماى عنديت برخوردار بود، دائما در حصن حصين سلام حقى و قلب تو مهبط ملائكه الله است و حرم امن حق مى شود كه مفارقات نوريه را در تو جايگاه و فرودگاه خواهد بود.
انسان را كه قرب نوافل فرائض سزاوار است كه بشود يدالله و عين الله و لسان الله ، كجا او را شايسته است كه مرتع و چراگاه شيطان قرار گيرد كه حضرت وصى صلى اللّه عليه و آله در نهج البلاغه در خطبه هفتم مى فرمايد: ((زشت سيرتان شيطان را ملاك كارشان قرار داده اند، او هم آنان را دام خويش برگزيده و سپس تخم هاى پستى و رزالت را در سينه هاشان گذارده و جوجه هاى آن رادر دامنشان پرورش داده با چشم آنان مى نگرد و با زبان آنان سخن مى گويد و با دستياريشان بر مركب گمراه كنندگان خويش سوار شده ...))
128 - در اينجا چون فرشته در ميانست
سلام حق رسان نامه رسانست
حق رسان و نامه رسان به صورت اسم فاعلى معنى مى دهند.
129 - نباشد اين بهشتى آنچنانه
كه نبود واسطه اندر ميانه
در روايت مذكور سخن از بهشت و بهشتيانى بود كه واسطه اى بنام فرشته در ميان بود كه از طرف خداوند سلام را به آنان مى رساند و آن مقام شامخ كن اهل بهشت مع الواسطه مطرح بود ولى اين بهشت آن مرتبه اعلى نيست و چون انسان را حد يقف نيست چرا در سير صعودى به مقامى اشمخ از اين راه نيابد لذا در بيت بعدى فرمود:
130 - بيا در آن بهشتى كن اقامت
كه حق بى واسطه بدهت سلامت
اين همان بهشتى است كه از امام امير المومنين عليه السلام روايت شده است كه فرمود: ((العارف اذا خرج من الدنيا لم يجده السائق و الشهيد فى القيامه و لا رضوان الجنه فى الجنه و لا مالك النار فى النار قيل و اين يقعد العارف ؟ قال عليه السلام فى مقعد صدق عند مليك مقتدر))
و لذت اين طائفه از بهشتيان به مطالعه جمال حق است كه حضرت امام صادق عليه السلام فرمود:
((العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع الله ))
و جناب شيخ رئيس درنمط نهم آورد كه : ((المنصرف بفكره الى قدس ‍ الجبروت مستديما لشروق نور الحق فى سره يخص باسم العارف ))
و جناب وصى امام على عليه السلام فرمود: ((العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزهها عن كل ما يبعدها))
اين صنف از اهل بهشت به نور برهان صديقين بر وجه اتم مى بينند كه ((هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن )) است ((يا من دل على ذاته بذاته )) و اين طائفه عالين مشربند و به غير از جمال يار چيزى را نه مى بينند و نه توجه بدان دارند و مستقيما در دژ سلام الهى اند.
اينان بدين ترانه مترنم اند كه مولايم در ديوان بدان مترنم است كه :
همه يا راست و نيست غير از ديار
واحدى جلوه كرد و شد بسيار
و نيز شيخ در نمط نهم گويد: ((العارف يريد الحق الاول لا لشى ء غيره و لا يرثر شيئا على عرفانه )) و كامل تر از آن گويد: ((من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانى و من وجد العرفان كانه لا يجده بل يجد المعروف به فقد خاص لجه الوصول ))
هر كس عرفان را يافت كه گويى آن را نيافت بلكه معروف را يعنى حق اول را يافت ، اينچنين كسى خوض در لجه وصول نموده است .
همه از دست شد و او شده است
انا و انت و هو هو شده است
عارف در مقام شامخ شهود سعى مى كند كه ديده از تماشاى جمال حق برنگيرد.
دلا دائم گداى كوى او باش
به حكم آن كه دولت جاودان به
131 - بجاى نامه با تو در خطابست
دهن بندم كه خاموشى صوابست
اگر دولت توحيد صمدى قرآنى و وحدت شخصى وجود كه همان وحدت حقه حقيقيه صمديه ذاتيه است تجلى كند و از وحدت عددى و پندار عوامانه بنا و بنا تنزيه گردد معلوم مى شود كه خطاب بى واسطه حق تعالى به به چه وجيه است ؛ اما افسوس كه آنچه كه در محدوده اعتقادات و افكار اينسويى مطرح است همان خداى جدا و خلق جدا، و بهشت و جهنم نسيه در امتداد و بعد زمانى است كه اكثرى حتى خواص را از تو غل در درياى توحيد صمدى بازداشته است و جنت ذات ((فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى )) و ((فى مقعد صدق عند مليك مقتدر)) را به صورت افسانه و داستان ذهنى كه در ذهن قصه نويس مى گذرد در آورده است .
جناب شيخ عارف در نمط نهم در مقفامات العارفين فرمايد:
((جل جناب الحق عن ان يكون شريعه لكل وارد او يطلع عليه الا واحد بعد واحد)) چون در كثرت غرقند و خلق جداى از حق و گسيخته از اصل مى پندارند لذا از لذت خطاب بى واسطه حق حظى و بهره اى ندارند.
آنكه فرمود: ((دهن بندم كه خاموشى صوابست )) براى آن است كه حلق ها تنگ است و از مشاهده جمال دلاراى توحيد حقيقى اسلامى عاجز؛ چون در نزد اهل الله وجود اصل است و مساوق با حق است و غير متناهى است يعنى اجوف نيست و صمد است ؛ و بسيط الحقيقه كل الاشياست و اين وجود آب است كه ((و من الماء كل شى ء حى )) و در منظر اعلاى اهل توحيد، تحقق جميع عوالم غير متناهى لحاظات آن وحدت حقه حقيقيه اند كه همه مزايا و مظاهر بلكه تجليات و تطورات و تشئنات او سبحانه اند كه ((كل يوم هو فى شان )) و ((هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن )) و هم عين ربط به اويند به فقر نورى و امكان فقرى كه ((فاينما تولوا فثم وجه الله )) چه اينكه گفته شد:
بار توحيد هر كسى نكشد
طعم توحيد هر خسى نچشد
در يك حقيقت محض و بسيط و صرف وجود نه سخن از حلول توان گفت و نه از اتحاد؛ زيرا كه آن نور كل و حيات كل احدو صمد است و چون صمد است ((لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد)) است .
لذا فرموده اندكه ممكن بما هو ممكن هم ماهيتش اعتبارى است و هم وجودش و غايت قصواى سالكان اسقاط اعتبارات و اضافات است كه ((التوحيد ان تنسى غيرالله )) و ((التوحيد اسقاط الاضافات ))
مولايم در رساله شريف جعل كه بر محور توحيد صمدى تدوين و تاليف يافت فرمود:
((و كان بعض مشايخنا رضوان الله تعالى عليه يعبر عنه بالتوحيد القرآنى و التوحيد الاسلامى و لعمرى ان الوصول اليها من اغمض المسائل التى رزق بها الاوحدى فى كل عصر و كما قلت فى ديوانى :))
دولتم آمد به كف با خون دل آمد به كف
جندا خون دلى دل را دهد عز و شرف
در توقيع از ناحيه مقدسه كه آمد: ((لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك ))
از امير المومنين روايتى منقول است كه فرمود: ((ان لله تعالى شرابا لاوليائه اذا شربوا منه سكروا و اذا سكروا طربوا طابوا، و اذا طابوا ذابو و اذا ذابوا خصلوا و اذا خصلوا طلبوا، و اذا طلبوا وجدوا، و اذا وجدوا و صلوا، و اذا وصلوا تصلوا و اذا اتصلوا لا فرق بينهم و بين حبيبهم ))
(جامع الاسرار ص 205)
و در آخر به اين جمله شريف مناجات شعبانيه مترنم مى شويم كه :
((الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظيمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك ))
132 - ولى حرف دگر دارم نهفته
شود گفته بود به از نگفته
133 - كه حق سبحانه در ص قرآن
چو فرمايد ز استكبار شيطان
134 - در آن گفت و شنود با عتابش
نباشد واسطه اندر خطابش
اين ابيات اشاره است به كريمه 75 سوره ص كه خداوند به ابليس فرمود: ((قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى استكبرت ام كنت من الغالين )) .
در اين خطاب با عتاب كه شيطان مورد خشم و سرزنش حق قرار گرفت خداوند سبحان بدون واسطه با او صحبت كرد.
نكته : در الهى نامه فرمود: الهى ابليس رجيم را بلا واسطه خطاب كنى و انسان كامل را من وراء حجاب كه نه آن آيت قربست و نه اين رايت بعد.
135 - تدبر كن در آيات الهى
كه قرآن بخشدت هر چه كه خواهى
داستان حضرت حواعليه السلام و شيطان در قرآن كريم و روايات ، بيان سرگذشت حال در نشئه ماده ؛ زيرا مرد بايد دنبال گندم برود و آذوقه فراهم نمايد و مايحتاج اهل منزل را بايد تهيه كند.
و در روايات و آيات آمده كه شيطان اول حوا را فريب داد و نزد آدم آمد و قسم ايراد كرد و لذا آدم باورش نمى شد كه كسى به دروغ قسم بخورد و البته همينطور هم هست كسى كه دزدى مى كند از قسم خوردن ابائى هم ندارد.
در سوره مباركه / 21 آمده است : ((و قاسمها انى لكما لمن النا صحين )) در روايتى در نور الثقلين نقل شد كه جناب امام هشتم عليه السلام فرمود: ((و لم يكن آدم و حوا شاهدا قبل ذلك من يحلف بالله كاذبا)) لذا آدم و حوا به اعتبار قسم او به حق تعالى از آن شجر بهره بردند.
در نكته 575 هزار و يك نكته مولايم آمده است كه : ((قصه حضرت آدم و حوا عليه السلام در قرآن كريم نمايش سرگذشت ما است كه در مراة صيقلى سر خاتم صلى اللّه عليه و آله منعكس و متمثل شد و در قوالب الفاظ وحى ريخته شده است از اين نكته صادره از بطنان عرش تحقيق گفتار صادق آل محمدعليه السلام كه بهشت دنيا وى بود، روشن مى شود فتدبر.
آيات و روايات بيانگر همين يك حقيقت است كه در حقيقت شرح حال و نمايش نامه و بيان سرگذشت بنى آدم اند كه به حسب اوضاع و احوال و نشيب و فراز تعيش او در اين نشاه طبيعت و اقبال و ادبار او نسبت به ماوراى طبيعت بدو روى مى آورند؛ منتهى طورى حرف را و اين نمايش ‍ نامه و شرح حال را، پياده فرموده اند كه همه مردم بتوانند آن حقايق را بفهمند و احدى از كنار اين سفره پرفائده الهى بى لقمه برنخيزد .
در كتاب شريف عيون مسائل نفس كه دائرة المعارفى در معرفت نفس است در عين سى و يكم درمورد ابليس بحثى به نسبت مبسوط به ميان آمده است كه آيا ابليس همين قوه وهميه است و يا غير آن است سپس فرمودند بحث از ابليس و حوار آن اگر چه خودش بحث شيطانى و حوار شيطانى است ولكن چون ابليس جزئى از عالم و مربوب حقيقت آدم است و با اين حال او را از بهشت بيرون كرد و با وسوسه اضلال كرد كه در ديوان در غزلى آمده است :
((شيطان كه جزء عالم و مربوب آدم است
يا رب عنايتى كه ز چنگش رها رويم ))
لذا از آن بحث مى شود مضاف به اينكه تكليف و ارسال رسل و انزال كتب براى اعتلاى نفوس به سوى بارى تعالى است و اين جز با اعراض از اضلال ابليس و وسوسه آن شدنى نيست .