رباعى :
دلبر چو تويى ز جز تو دل بردارم
|
دل را چه كنم تا چو تو دلبر دارم
|
ار شاخه اى از طوبى عشق تو شوم
|
در سايه خود هزار كوثر دارم
(215)
|
88 - چو نالى خواهم از دردم بنالم
|
معاذ الله كه ار خواهم ببالم
|
نال در اين بيت به معنى نى است :
در رساله صد كلمه كلمه نود و دو فرمود:
((آن
را كه درد نيست ، مرد نيست
))
در الهى نامه فرمود:
((الهى جان به لب
رسيد تا جام به لب رسيد
)).
و نيز فرمود:
((الهى گويند كه بعد سوز و
گدار آورد حسن را به قرب سوز و گداز ده
))
((الهى داغ دل را نه زبان تواند تقرير
كند و نه قلم يا رد به تحرير رساند الحمدلله كه دلدار به ناگفته و
نانوشته است
)).
((الهى خوشدلم كه از درد مينالم كه هر
دردى را درمانى نهاده اى
)).
((الهى دل به جمال مطلق داده ايم هر چه
باداباد
)).
((الهى دلخوش بودم كه گاهى گريه سوزناك
داشتم و دانه هاى اشك آتشين مى ريختم ولى اين قبض هم از من بريده شد كه
بيم زوال بصر است ، و امور مهمى كه در آنها امتثال فرمان تو است در
نظر، ولى بار الها عاشق نگريد چه كند
)).
((الهى از دردم خرسندم كه درمانش تويى
)).
((الهى دردمند ننالد چه كند، درمان ده تا
بيشتر بنالم
)).
((الهى در راهم و هرماه درد و آهم ، آهم
ده و راه ده
)).
((الهى خوشا به حال كسانى كه نه غم بز
دارند و نه غم بزغاله
)).
باز در سوز و گدازم زتف دل چه كنم
|
كار مشكل شده مشكل شده مشكل چه كنم
.
|
دفتر عمر گشودم كه چه بگذشت ز عمر
|
هيچ نگذشت مگر عاطل و باطل چه كنم
|
من كه بال و پر پرواز به عالينم هست
|
اندرين لاى و گل منزل نازل چه كنم
|
گفت يارى به حسن اينهمه بى تابى
چيست
|
گفت دل هست بدان شايق و مايل چه كنم
|
حظائر قدس :
بگذار تا بنالم از درد بى دوايم
|
بيگانه اى چه دانى من دانم و خدايم
|
از دست ديده دل كارم شده است مشكل
|
آن مى كشد به صحرا اين سوى انزوايم
|
با طفل ابجدى از سر القدر چه گويى
|
بر بى بصر چه خوانى اسرار اوليايم
|
يا رب بذات پاكت شب را مگير از من
|
من باشم و سحرها ذكر خدا خدايم
|
تا از حظائر قدس آيد نسائم انس
|
هل من مزيد آيد از قلب با صفايم
|
غيب الغيوب دارد هر لحظه شان بيحد
|
گويد كه نيست جز من بگذر زما سوايم
|
نجمى كه بد سهايى امروز شد ضيايى
|
از فيض كبريايى و الشمس و ضحايم
|
مناى قرب :
شعله تنور آسا آه آتشين دارم
|
با كه مى توان گفتن حالتى چنين دارم
|
تا شوم بقربانش در مناى قرب وى
|
چون ذبيح ابراهيم چهره بر زمين دارم
|
اى اميد بيماران اى طبيب عيسى دم
|
دادم آيد از دردم دمبدم انين دارم
|
نقش لوح قلبت را نون و القلم ديدم
|
مهر مهر نونت را نقش بر جبين دارم
|
شمس عالم آرا يا احتراق نجمت بين
|
سر بزانوى حيرت از دل غمين دارم
|
89 - چو روى خور فرو شد از كرانه
|
خور همان خورشيد است و كرانه يعنى كنار، كناره ، ساحل دريا، كنايه از
افق است
يعنى وقتى شب فرا رسد.
90 - چو بيند شب پره آيد به پرواز
|
91 - كه در شب شب پره پرواز دارد
|
ز پروازم چه چيزى باز دارد
|
در الهى نامه فرمود: الهى شب پره را در شب پرواز باشد و حسن را نباشد.
از غزل ناله شبگير بشنو كه از هر چه كه بگذريم سخن دوست خوش است :
ماييم و آنكه حضرت او نور مطلق است
|
ديگر هر آنچه هست از آن نور مشتق
است
|
خورشيد آسمان بسوى آستان او
|
چون ذره در فضاى هوايش معلق است
|
گر رزق جانت آيت (الله نور) شد
|
بينى كه اوست هر چه كه اصل است و
ملحق است
|
مرغ سحر كه ناله شبگير مى كند
|
مرغ حق است و ناله او ذكريا حق است
.(216)
|
ناله آواز سوزناك ، صدايى كه از درد يا از سوز دل بر آيد و شبگير
سحرگاه هنگام سحر.
شب پرده در اصطلاح زبان تبرى مازندارانى
((شوپر
))
ناميده مى شود كه حضرت مولى در اشعار تبرى فرمود:
شو كه بيه شوپر هر ور خوانه شونه پر
زنون
|
جانه آمى من مگر كمتر ز شو پر همه
|
يعنى شب پره وقتى شب مى شود به هر طرف كه ميلش باشد پرواز مى كند، مگر
اى دوست نازنين من كمتز از شوپر و شب پره هستم كه پرواز نداشته باشم
لذا در بيت ديگرى به زبان شيرين تبرى فرمود:
نصف شو كه پرسمه گيرمه وضو خومه
نماز
|
كمه چى پروازها با اين كه بى پر
هسمه
(217)
|
يعنى نصف شبها كه بر مى خيزم و وضو مى سازم و نماز مى خوانم آنقدر
پروازها دارم با اين كه بى پر هستم ؛ اشاره به حالاتى است كه به حضرتش
دست مى داد.
باز هم از حضرتش بشنو:
طره شب :
باز ز خود در تب و تابم همى
|
دل ز كفم باز امان را گرفت
|
دور از شيطان بد انديش باش
|
حرف و خور و خواب اگر كم كنى
|
با همه دل محرم و همدم كنى
|
يا كه خود آيينه ذات است دل
|
هر چه نه پاياست فراموش كن
|
آن كه فرمود:
((چشمك استاره يكايك ...
))
به اشعار تبرى مولايم گوش جان بسپار.
نما شونه سر چشمك بزو ستاره
|
مره به چشمك ها كرده اين اشاره
|
عاشق كه به شو بر سيه بى قراره
|
بى قراره كه گاه ديدار ياره
(218)
|
آن كه فرمود:
((ز پروازم ...
))
اشاره است به حديث شريفى كه مى فرمايد هيچ چيز مانع عروج شما و رسيدن
شما به ملكوت و حقيقت عالم نيست مگر گناه شما كه
ان الا حتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم فاما هو فلا يخفى عليه خافية فى
آناء الليل النهار.
(219)
حجابهاى ظلمانى كه بازدارنده انسان از نيل به حقيقة الحقايق اند همان
اعمال و نيات بد و اقوال رذيله كه اين پرده هاى غليط و كثيف گناهها
بيماريهاى چشم عقل مى شوند و انسان را از لقاء الله از ديار جمال حسن
مطلق باز مى دارد.
از خودى بگذر كه تايابى خدا
|
فانى حق شو كه تا يابى بقا
|
گر تو را بايد وصال راستين
|
محو شو و الله اعلم باليقين
|
حجاب اول بسيار به تو نزديك است كه همان تويى تو است كه لن ترانى مى
شنود و با كمال قربش به تو حجاب تو است ،
تو خود حجاب خودى حافظ از ميان
برخيز
|
خوشا كسى كه در اين راه بى حجاب
رود.
|
حجاب دوم حجاب تن است كه بدو مشغولى .
حجاب چهره جان مى شود غبار تنم
|
خوشا دمى كه از اين چهره پرده
برفكنم
|
مضاف به اينكه :
اين سرا و باغ تو زندان تست
|
ملك و مال تو بلاى جان تست
|
كه حجاب نوارنى از ماوارء ماده و حجاب ظلمانى از عالم جسمانيت است .
چون با دو دست علم و عمل حجاب را برگيرى و از اعتبار هذبت نفست كه حجاب
اول بود مجردگردى به مطلوب حقيقى رسيدى بطوريكه زمانى بين كشف غطاء و
بين رسيدن كه همان شهود حق و نيل به لقاى حسن مطلق است نيست كه در حال
وصول .
همه از دست شد و او شده است
|
92 - بود آن مرغ دل بى بال و بى پر
|
كه شب خو كرده با بالين و بستر
|
در الهى نامه آمده است : الهى آنكه سحر ندارد از خود خبر ندارد.
الهى از روى آفتاب و ماه و ستارگان شرمنده ام از انس و جان شرمنده ام
حتى از روى شيطان شرمنده ام كه همه در كار خود استوارند و اين سست عهد
ناپايدار.
الهى واى بر آنكه در شب قدر فرشته بر او فرود نيامده با ديو همدم و
همنشين گردد.
الهى خروس را سحر باشد و حسن زاده را نباشد.
الهى سست تر از آنكه مست تو نيست كيست .
الهى همه ددان را در كوه و جنگل مى بينند و حسن در شهر و ده .
كاروان عشق :
ديوان ، ص 191 ج 2، 1378 ه ق .
ز هر چه پيشت آيد زان گذر كن
|
دلا از دام و بند خو پرستى
|
چرا خو كرده اى در لاى و در گل
|
در اين ولاى و گلت بر گو چه حاصل
|
دلا عالم همه الله نور است
|
بيابد آنكه دائم در حضور است
|
دلا شب را مده بيهوده از دست
|
كه درديجور شب آب حيات است
|
93 - دلى كو بلبلى گلزار يار است
|
شب او خوشتر از صبح بهار است
|
رباعى :
94 - چو بايد مرغ زارى مرغزارى
|
مرغ زارى يعنى مرغ ناله ، زار يعنى ناله و گريه از روى درد و سوز
مرغ چمن ، سبزه گياهى سبزو خرم كه حيوانات علفخوار آن را به رغبت مى
خورند.
زار، پسوند كه در آخر كلمه در مى آيد و معنى كثرت و انبوه است و
فراوانى چيزى را مى رساند مثل بنفشه زار، پنبه زار، چمنزار، ريگزار، شن
زار،
در اصطلاح تبرى مازندارانى اين زار به جار تبديل شده است مثل بينجه
جار، تيم جار و پنبه جار، پياجار، در اشعار تبرى حضرت مولى آمده است :
برزيگرونه بديمه بينجه جار
|
بينجه جار وجين كرد نه خوار خوار
|
شه دكاشته وجين ها كن و خوار دار.
(220)
|
يعنى كشاورزان را در مزرعه شان ديدم كه دارند كشت را بخوبى وجين مى
كنند و به من هم گفته اند كه اى برادر كاشته هايت را بخوبى وجين كن و
خوب نگهدار.
غرض كلمه بينجه جار است كه بينجه زار بود زار تبديل به جار شد.
بينج در اصطلاح تبرى همان برنج است كه يعنى برنجزار و برنج جار.
از غزل
((لانه عرشى
))
مولى بشنو.
به حقيقت برسيدم ولى از راه مجاز
|
وه چه راهى كه بسى سخت و بسى دور و
دراز
|
چو جهل سال ز سرگشتگى وادى تيه
|
بسر آمد درى از رحمت حق گشت فراز
|
نغمه مرغ شب آهنگ چه خوش آهنگست
|
كه بشب ساز كند با دل پر سوز و گداز
|
وقت سالك بسحرگاه سفر خرم و خوش
|
سر به سجده است و دلش همدم با راز و
نياز
|
يار بار ما اگر از لطف مدارا نكند
|
واى بر ما اگر از روزه بباليم و
نماز
|
وقت آن شد حسنا طاير عنقاى روانت
|
بسوى لانه عرشيش نمايد پرواز
(221)
|
95 - بشب مرغ حق است و نطق حق حق
|
اين مرغ در شب با ذكر شريف
((يا حق
)) جمال حسن مطلق را مشاهده كه اين رويت
بصرى نيست ؛ زيرا در تاريكى شب بصر را براى ابصار راهى نيست ، بلكه اين
همان رويت قبلى و شهودى و ذوقى است كه در رساله رويت تبيين گرديد.
علاوه آن كه بصر را حظ رويت اعراض و اجسام است و جمال حسن مطلق رويت
قبلى شايد كه حبب فى قلوبكم الايمان باشد و اين همان شهود است كه جناب
آدم اولياء الله فرمود: لم اعبد ربا لم اره .
ذكر شريف
((يا حق
))
را نزد اهل سير و سلوك جايگاهى خاص و اهميتى به سزاست كه براى سالكان
كوى يار در نظر مى گيرند در غزل شبگير حضرت مولى آمده است :
مائيم و آنكه حضرت او نور مطلق است
|
ديگر هر آنچه هست از آن نور مشتق
است .
|
گر رزق جانت آيت (الله نور) شد
|
بينى كه اوست هر چه كه اصل است و
ملحق
|
مرغ سحر كه ناله شبگير ميكند
|
مرغ حق است و ناله او ذكر
((يا حق ))
است .
(222)
|
96 - شب آيد تا كه انوار الهى
|
دلى كه از تباهى پاك است در شب انوار الهى بر آن مى تابد و او را روشن
مى سازد.
انوار آسمانى
جانا اميدوارم در اين سراى فانى
|
بى تو بسر نيارم يك لحظه زندگانى
|
دل آن بود كه دارد با چون تو
دلربايى
|
سوز سحرگهى و آه و دم نهانى
|
خوش آن دلى كه خود را اندر شبان و
روزان
|
بنمايد از ورود بيگانگان شبانى
|
بشتاب تا رهى زين زندان تنگ و تارى
|
در ذات تو فروزد انوار آسمانى
|
يا رب دل حسن را برگير از ميانش
|
جز بيدلى نداند خود عيش و كامرانى
(223)
|
97 - شب آيد تا كه دل در محق و در
طمس
|
نمايد سورت و الليل را لمس
|
دل در شب در مقام محق و طمس قرآن كريم و سوره ليل را لمس مى كند.
محق و طمس اشاره است به دو مرتبه از مراتب هفتگانه دل كه از آن به
لطائف سبع نيز نام مى برند و آن عبارتند از: تخليه ، فناء، و فناء را
مراتب است از محو، طمس ، محق ، و بقاء بعد از فنا.
1 - محو: درجه اولى فناء است كه فناى در افعال است .
2 - طمس : درجه ثانيه فناء است كه فناى در صفات حق است .
بيان اين مقام آنكه انواع مختلفه كائنات كه هريك در حد خود تعينى و
نامى دارند مانند ملك و فلك و انسان و حيوان و اشجار و معادن ، كه در
نظر اهل حجاب به صورت كثرت تعدد و غيريت متصور و مشهود هستند - در نظر
عارف الهى يكى شوند، يعنى همه را، از عرش اعلاى تجرد تا مركز خاك ، به
صورت نگارستانى مشاهده نمايند كه در تمام شقف و ديوار آن عكس علم و
قدرت و حيات و رحمت و نقش لطف و مهر و محبت الهى و عنايت يزدانى به قلم
تجلى نگاشته و پرتو جمال و جلال حق بر آن افتاده است ، در اين نظر عرشى
همه به هم متصل و پيوسته و با يك نغمه و به يك صداى موزون خبر از عظمت
عالم ربوبى دهند. و در اين مقام ، به حقيقت توحيد و كلمه طيبه لا اله
الا اللّه متحقق شود، يعنى همه صفات را منحصر به حق داند و در غير حق
ظل و عكس صفات كمال را پندارد.
3 - محقق : درجه ثالثه مقام فناء در ذات است ، كه فناء در احديت گويند.
در اين مقام ، همگى اسماء و صفات را مستهلك در غيب ذات احديت نمايد، و
به جز مشاهده ذات احديت هيچ گونه تعينى در روح او باقى و منظور نماند،
حتى اختلاف مظاهر همچون جبرائيل و عزرائيل و موسى و فرعون از چشم حقيقت
بين صاحب اين مقام مرتفع ميشود كه شاعر گفته است :
گر وعده دوزخست و يا خلد غم مدار
|
بيرون نمى برند تو را از ديار دوست
|
دراين مقام به كلى اغيار از هر جهت محو و نابود گشته توحيد صافى و خالص
ظهور و تحقق يافته است .
در اين مرتبه ، كه آخرين منازل و سفر الى الله جلت عظمته بود، به لسان
حقيقت گويد:
((يا هو يا من ليس الاهو
))
((يا هو يا من لا هو الاهو
))
و چون طالب حق به اين مقام رسيد، از هويت او و هويت همه ممكنات چيزى
نمانده ، بلكه در تجلى حقيقت حق متلاشى و مضمحمل شده اند .
((لمن الملك اليوم
لله الواحد القهار))
دو عالم را به يكبار از دل تنگ
|
چون طرح كونين كرد به جلال احديت مى رسد و به شهود خاص خود حقيقت
((لمن الملك اليوم لله الواحد القهار
))
را در مى يابد.
در اين مقام جميع ذوات و صفات و افعال را در او مستهلك مى بيند كه
((لا اله الا اللّه الا الله وحده وحده
وحده
)) كه يكتاى همه است .
همچو نى از خويشتن گشتم تهى
|
و چون سلطان وجود در شهود عارف عارى از لباس اوهام مشهود گشت و ديد كه
غيرتش غير در جهان نگذاشت ، تعينات و كثرات را سرابى مى بيند و باطن
((و من الماء كل شى ء حى
)) برايش ظهور مى كند كه آن حقيقت قاره بر كل را در همه
جا متجلى مى نگرد.
و چون در اين حال از احديت پرسد او را نزديكتر از همه مى بيند چه
((هو الاول و
الاخر و الظاهر و الباطن فاينما تولوا فثم وجه الله و هو معكم اينما
كنتم ))
و انا بدكم اللازم يا موسى .
بلكه قرب به معناى واقعى در اين مقام راه ندارد و به سر كريمه
((و اذا سئلك
عبادى عنى فانى قريب )) مى رسد.
سبحان الله با اين همه قرب ، چقدر از او دوريم و او چقدر از ما دور است
كه در عبارت دعا آمده است :
((يا بعيدا
فى دنوه
)).
در مقام طمس و محق است كه دل قرآن و سوره و الليل را لمس مى كند كه
(انا انزلناه فى ليله القدر) (و الليل اذا يغشى و النهار اذا تجلى ) كه
چون عارف شب او را فرا گرفت و فناى در ذات بر او مستولى گشت به حقيقت
توحيد صمدى (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن ) بار مى يابد و شمس
حقيقت احديت بر او ظاهر مى گردد كه
(لمن الملك
اليوم الله الواحد القهار) و مى نگرد كه :
چو سلطان عزت علم بر كشد جهان سر به جيب عدم در كشد.
جناب قيصرى مقام فناى در ذات را قيامت كبرى مى داند كه مقام ظهور وحدت
تامه و انقهار كثرت است
((و
ذلك بطلوع شمس ذات الاحديه من مغرب المظاهر الخلقيه و انكشاف الحقيقه
الكليه و ظهور الوحدة التامه و انقهار الكثره كقوله لمن الملك اليوم
الله الواحد القهار و امثاله و بازائه ما يحصل للعارفين الموحدين من
الفناء فى الله و البقاء به قبل وقوع حكم ذلك التجلى على جميع الخلايق
و يسمى بالقيمه الكبرى ))
(224)
مقام فناى در ذات براى آنان كه ظلم به نفس خويش مى كنند امكان پذير است
؛ زيرا ظلم به نفس براى تكميل او است و آن به اين است كه حقوق نفس را
اعطاء نمى كنند تا چه رسد به بهره هاى آن تا او را به مقام فناى در ذات
برساند.
و چون قلب مظهر اسم شريف الواسع حق است و داراى مقام لاييقفى است كه
رتبت فوق تجرد دارد، اين وسعت و فسحت براى او حاصل نمى شود مگر بعد از
فناى در حق و بقاء به حق در مرتبه ديگر كه فنا بر او طارى نشود.
98 - چه خوش باشد سخن از دفتر دل
|
از آن خوشتر وطن در كشور دل
|
در پايان دفتر دل در بخش وصيت گفته هاى ما تعارضى با هم ندارند گر چه
به ظاهر تو هم تعارض مى نمايد؛
در مقام ما در بيت هفتاد و يكم گفته آمد كه مپرس ازمن حديث دفتر دل ولى
در اين بيت گفته شد كه چه خوش باشدسخن از دفتر دل اينها با هم تناقض
ندارند بلكه هر دو بيت درست است كه در آنجا شوراندن و برملا كردن اين
دفتر است كه نمى شود راز نهفته در دل را افشا نمود .
ولى در مقام پيرامون دفتر دل سخن گفتن است نه همه اسرار آن را بر ملا
كردن و اگر كسى هم بخواهد دركشور توطن نمايد كه مانعى براى او نيست .
لذا در همان بخش وصيت گفته شد كه در هنگام توهم تعارض خويشتن دارى كنيد
و زبان را از تعنت و عيب جويى باز دار تا مطلب برايت روشن شود.
99- نه از قطان اين اوطانى ايدل
|
نه از سكان اين بينايى ايدل
|
قطان جمع قاطن مثل طلاب جمع طالب است قاطن يعنى خادم و باشنده ؛ و سكان
جمع ساكن است و ساكن يعنى باشنده (منتهى الارب )
خطاب به دل است كه وطن و محل سكونت تو اين نشئه عنصرى طبيعى نيست بلكه
مرغ باغ ملكوتى و بايد به وطن اصلى خويش كه همانا لقاء الله است رجعت
نمايى كه (انا لله و انا اليه راجعون ) در بيت بعد روشن مى شود.
100 - تو آن عنقاى عرشى و آشيانى
|
عنقا - سيمرغ راگويند و او را عنقاى مغرب به ضم ميم خوانند و به سبب
مغربيت حمل بر چيزهاى نابود و معدوم و عدم كنند و كنايه از هر چيز
نايافت و ناياب شد (برهان قاطع ).
ببر زين كر كسان جيفه خوار بد كنشت
دون
|
گشا بالت بسوى ملك دل رو جانب جانان
|
ترا از صقع دار الحمد مى آيد ندا هر
دم
|
كه اى عرش آشيان آى و نگر مكرمت
سلطان
|
فؤ اد مستهام جمعى ختمى جانانى
|
بيك القاء سبوحى بيابد دروه قرآن
|
بجان خود سفر كن تا كه گردد همنشين
تو
|
سليمان نبى بارى و بارى حضرت سلمان
|
چو رسم عاشقى دارى حذر از اهرمن
يكسر
|
چو با معشوق سرگرمى گذر از هر جز
يزدان .
(225)
|
نفس در بدو حدوثش صورت و قوه جسمانى كه بالقوه انسان است و مرتبه
نازلترين مراتب وجودى آن است .
پس از آن به حركت جوهرى و تجدد امثال قوت گيرد و كم كم بر اثر اشتداد
وجوديش از عالم جسم قدم فراتر مى گذارد و با ماوارى طبيعت مسانخت پيدا
مى كند و به حد تجرد برزخى و پس از ان به تجرد عقلانى و پس از ان به
مقام فوق تجرد مى رسد؛ يعنى او را حد يقف نيست .
و به عبارت ديگر وحدت عددى ندارد كه مشاء قايل بودند، بلكه او را وحدت
حقه ظليه آلهيه است نفس را تا تجرد عقلى نشانى خاص است كه درعالم عقل
است اما وقتى از عالم عقل فراتر قدم نهاد و به مقام فوق تجرد رسيد آن
مقام بى اسم و رسمى اوست كه :
آنچه اندر و هم نايدآن شوم
|
و چون در ابتداى حدوثش كه منطبع در جسم است او را حظى از ملكوت و تجرد
كان از جهت علو ذاتش برتر از سنخ ماده ؛ بخلاف صور اسطقسيه كه ماده محض
اند و به انقسام محلشان كه ماده است منقسم مى شوند ولى صورت نفس هر چند
كه جسمانى است بر اثر ارتفاع ذاتش و حظ قليل از تجرد و ملكوتش منزه از
انقسام مذكور است .
جناب آخوند ملاصدرا در اين صورت فرمايد:
((و اما ما يكون من الصور التى فعالها
باستخدام قوه اءخرى محاله تكون تلك القوه آلة متوسطة ادون من تلك الصور
فتكون تلك الصورة كانها مرتفعه الذات عن سنخ المادة و هذا الارتفاع عن
دنو المادة الجسميه الاولى شان النفس اذ لها حظ من الملكوت و التجرد
ولو قليلا))
از همان ابدا دل مسافر كوى حق و مشتاق لقاء يار بود و با اشتداد حركت
جوهرى و اين كه علم دو جوهر انسان سازند پر و بال پرواز به ملكوت وجود
را پيدا مى كند و آشيانه در فوق عرش مى گزيند و آرامش او به رسيدن به
مقام لا يقفى است كه قرار نداشته باشد چون :
دل شب بى قرار يعنى چه
(226)
|
101 - به اميد بناى خانه دل
|
102 - چو شير در قفس سيمرغ در بند
|
درين ويرانه بايد بود تا چند
|
103 - مگر از خضر فرخ فام آگاه
|
رها گردى دلا از ما سوى الله
|
104 - در آن مشهد نه دينى و نه عقبى
است
|
سيمرغ همان عنقاى عرشى آشيان است كه مراد همان دل است .
خضر مراد همان پير راه را گويند. فرخ زيبا روى كه اصل آن فر رخ است كه
فر يغنى زيبايى و رخ يعنى روى ؛ و فام پساوند كه در آخر برخى كلمات در
مى آيد و معنى رنگو گون و گونه و مانند مى دهد.
خضر فرخ فام يعنى پير زيبا روى كه رنگ و صبغه الهى داشته باشد كه كامل
مكمل باشد و از سفر از خلق به حق و سفر حق به حق رنگ و صبغه الهى گرفته
و كامل شده باشد؛ آنگا در سفر سوم براى تكميل نفوس شيقه الى الكمال سفر
من الحق الى الخلق بالحق نمايد و دلهاى مستعد را از قيد و بند نشئه
ماده برهاند و به سوى لقاء حق بار دهد.
پس رها شدن از اين قفس و ويرانه براى دل لازم و ضرورى است اما:
قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن
|
ظلماتست بترس از خطر گمراهى
|
التبه رادمردان الهى همواره آهنگ سفر دارند ه
((ففروا
الى الله
)) حضرت مولى العارفين مولى
الموالى آدم اولياء الله عليه السلام در خطبه همام فرمود:
((لولا الاجل الذى
كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجساد هم طرفه عين شوقا الى الثواب
و خوفا من العقاب .))
(227)
آن را كه مقام لا يقفى و وحدت حقه ظليه الهيه است در حدود و قيود نگنجد
كه لازمه اش متناهى نمودن غير متناهى است ؛ لذا صاحبان شوق وصال حق را
دو لحظه به يك حال نباشد.
زيرا كه نگار او دم و تازه به تازه در تجلى است و از او دل مى برد كه :
جلوه كند نگار من تازه به تازه نو
بنو
|
دل برد از ديار من تازه به تازه نو
بنو
|
( يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا
فملاقيه ) سعى و تلاش نفس ناطقه انسانى بر اين است كه تا به
آستان رب خودش بار يابد كه رب دل مطلق است و قبله كل است كه (ان الى
ربك المنتهى ).
اگر رب مطلق دل داراى صفت
((يا
من لا تزيده كثره العطاء الا جودا و كرما))
است كه دم به دم الى بى نهايت در حال دهش است و امساك در جود او
راه ندارد كه اسماء الله ان فآن در تجلى اند، پس دل هم ان فان در حال
پذيرش است و لذا براى ملاقات با رب مطلق خويش بى قرار است كه به تعبير
شيرين قرآن فرقان
((كادح
)) است .
وقتى در آن مشهد نورانى توحيد صمدى شرفياب شد و سر به آن آستان الهى
نهاد هر دو عالم را از دل بيرون مى كند كه نه دنيا دارد و نه عقبى و نه
اولى و نه آخرى كه :
دو عالم را به يكبار از دل تنگ
|
برون كرديم تا جاى تو باشد.
|
كه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن
در اين منظر اعلى عارف از خلق رهيده و مستغرق در بحار عظموت حق در
هيمان محض بسر مى برد و در مشاهده جمال دلاراى حقيقه الحقايق فرخ فام
ناى انا الحق دارد.
برو ختم آمده پايان اين راه
|
در و منزل شده ادعو الى الله
|
باز از شيخ شبستر بشنو:
انا الحق كشف اسرار است مطلق
|
جز از حق كيست تا گويد انا الحق
|
تو خواهى مست گير و خواه مخمور
|
در اين تسبيح و تهليلند دايم
|
از مولايم بشنو كه شيرين گفته است :
شراب بى غش :
دلا را ما دل ديوانه ام ده
|
مرا بيزارى از او ويرانه ام ده
|
بكن آوارده ام از خان و مانم
|
وراى آب و خاكت خانه ام ده
|
سوى ميخانه ات پروانه ام ده
|
چو مرغ بى پر و بالم بدامت
|
تو اى صياد آب و دانه ام ده
|
چو نالى نالم از درد درونم
|
تو خود بر گو حسن گويد چه كس را
|
نشان خانه جانانه ام ده .
(228)
|
حضرت امير عليه السلام در نهج فرمود:
((و ان هذه الدنيا التى ... ليست بداركم
و لا منزلكم الذى خلقتم له و لا الذى دعيتم به الا و انها ليست بباقيه
لكم و لا تبقون عليها))
(229) آگاه باشيد! اين دنيا كه شما نسبت به رزق و برق
آن اين همه علاقمند و به آن آرزومنديد؛ خانه و منزلى نيست كه به سوى آن
دعوت شده باشيد
((و
سابقوا فيها الى الدار التى دعيتم اليها و انصرفوا بقلوبكم عنها))
و به سرايى كه دعوت شده ايد سبقت جوييد؛ و با جان و دل از دنيا
پرستى منصرف گرديد.
انسان وقتى آنسويى شد ديگر صباح و مساء در آنجا راه ندارد زيرا كه ابد
و ازل در ماوارء اين نشئه يكى مى شود؛ تا اينسويى است از درى در آمده
در مى ورد صباح و مساء و اول و آخر دارد؛ وقتى از حدود رهايى يافت و از
ما سوى الله رها گرديد در آن مشهد اول و آخر يكى مى شود حضرتش در نهج
فرمود:
((ثم ان
الدنيا دار فناء و عناء و غير و عبر))
آگاه باشيد كه دنياى سراى فناء و مشقت ، دگرگونى و عبرت است .
پس تا در اين زندان و سبحنى اول و آخر دارى همينكه از اين زندان در
آمده اى فسحت عرصه دلت نزهت ما سوى كند.
شراب طهور محمد صلى اللّه عليه و آله :
اى دل بيا به گلشن و صفا رويم
|
بى كبر و بى ريا سوى كبريا رويم
|
پاك از تعلق دنس ما سوا رويم
|
از هر چه جز هواى خدايست وارهيم
|
سوى سعادت ابدى بى هوا رويم
|
از عشق و عاشقى سخنى بر ملا كنيم
|
بى عشق و عاشقى حقيقى كجا رويم .
|
حب بقا كه در دل اشيا سرشته اند
|
خوش آن كه در لقاى فناى بقا رويم .
(230)
|
آن كه فرمود:
((در آن مشهد نه دنيى ...
))
اشاره است به اين بيان حضرت امير عليه السلام كه در نهج (خ 121) فرمود:
((لا يتعارفون
لليل صباحا و لا لنهار مساء)) نه
براى شب صبحگاهى مى شناسند و نه براى روز شامگاهى و شب و روزى كه رخت
سفر مرگ در آن بسته اند براى آنها جاودانه شده است .
و آن كه فرمود:
((فلله الاخره و الاولى
)) اشاره است به آيه 25 از سوره مباركه
نجم كه فرمود:
((فلله الاخره و الاولى
)) كه دنيا و آخرت همه ملك اوست كه او (هو الاول و الاخر
و لظاهر و الباطن )
(231)است
.
105 - قلم از آتش دل زد زبانه
|
سوى بسم الله و كن شد روانه
|
106 - ز بسم الله و كن بشنو دگر بار
|
كه تا گردد روان تو گهر بار
|
107 - كن عارف بود امر الهى
|
بكن با امر او هر چه كه خواهى
|
بعد از بيان شان نزول دفتر دل و بيان جواب نامه به صورت منظوم و بيان
جايگاه شعر ممدوح و بركاتى كه بر آن مترتب است و بيان دفتر دل و اوصاف
آن و حالات و تطورات آن و انس دل با تاريكى شب ؛ دگر بار به اصل مطلب
كه مقام كن و بسم الله عارف در ابتداى اين باب بود، رجوع فرمود تا در
مورد بيانات عرشى ديگرى را به صاحبان دفتر دل تقديم فرمايند كه شايد
نفوس عرشى مشهد را به مقام كن و سر بسمله بار دهند.
كن عارف امر الهى است .
در شرح بيت اول همين باب گفته آمد كه : كلمه
((كن
)) كلمه و امر وجودى است . و ظهور همه
اشياء به كلمه مباركه
((كن
)) است ؛ بدين معنى كه اين كلمه نفس ظهور
اشياء است و وجود آنها عين تكلم به آنهاست كه همه اشياء كلمه وجوديه
اند.
بعضى از عارفان گفته است
اول كلام شق اسماع
الممكنات كلمه كن و هى كلمه وجوديه
كن عارف قائم مقام كن الهى است ؛ چه اينكه امر عارف قائم مقام امر الهى
است كه
((انما
امره اذا اراد شيئا يقول له كن فيكون ))
(232) صاحب مقام كن را مقام همت است ؛ بلكه او
صاحب امر است كه فوق مقام همت است و او را ولايت تكوينى است كه در
عروجش با نفس رحمانى اتحاد وجودى پيدا مى كند و ما سوى الله به منزله
اعضاء و بدن او مى شوند و او به منزله روح آنها مى گردد.
و اين امر الهى عارف همان اذن الله تكوينى است كه مراد از اذن الله
همان مشيت نافذ وارد در سر ولى كامل متصرف در ماده كائنات است
((و اذ تخلق من
الطين كهيئه الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى الاكمه و
الابرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى ))
(233)
فمن صار صاحب مقام كن يفعل بامره كن ما شاء الله باذن الله
((و ما تشاوون الا ان يشاء الله
))
پس در قول حق سبحانه كه فرمود:
((قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم
)) به صورت صيغه متكلم مع الغير
(قلنا) تدبر بنما.
از مباحث سابق روشن شد كه كن الله بدون واسطه است ولى كن عارف به واسطه
((بسم الله الرحمن الرحيم
)) است كه سر بسم الله براى او حاصل شده است و لذا با
بسم الله ابراء اكمه و ابرص ، و احياء موتى ، و تصرف در ماده كائنات مى
كند.
حضرت استاد علامه در شرح عين پنجاهم عيون مى فرمايند:
تذكره :
((قد در
يت فى عين السعادة ان صاحب الامر اعلى شانا و ارفع مقاما من صاحب الهمه
كما ان صاحب الهمه اشمخ رتبه من الذى يخلق بالوهم فان صاحب الامر هو ذو
النفس المتكفيه و امره قائم مقام الامر الالهى قال - عز من قائل -
((انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن
فيكون )) فما تقرر فى هذه العين من انشاء
البدلاء و خلق الاشياء كان لصاحب الامر على نحو اكمل و اتم و وجه اسهل
و اوسع من الاخرين فتبصر و اقرا وارقه .
و دريت ان قائم آل محمد المهدى الموعود - صلوات الله عليه - لم سمى
بصاحب الامر.))
شايد در مقام شبهه اى مطرح گردد كه : آيا اسناد خلق به مخلوق صحيح هست
يا نه ؟
در جواب گفته مى شود كه اولا: حق سبحانه فرمود:
((فتبارك
الله احسن الخالقين
)).
و ثانيا: ممكن به ما هو ممكن ، ممتنع است كه از او فعل وجوب يابد، پس
اسناد خلق به مخلوق در حقيقت به اذن حق تعالى است كه در فطرت و متن
اشياء ممتحقق است خواه انسان موحد بدان ناطق باشد يا نباشد، چه اينكه
در قرآن كريم فرمود:
((و ما تشاؤ ون
الا ان يشاء رب العالمين ))
(234)
جناب قيصرى در شرح فص اسحاقى در نزد قول شيخ
((بالوهم
يخلق كل انسان ...
)) فرمود:
((و لا ينبغى ان
تتابى و تشماز نفسك من اسناد الخلق الى المخلوق فان الحق سبحانه هو
الذى يخلقها فى ذلك المظهر لا غيره الا ان الخلق يظهر حينئذ من مقامه
التفصيلى كما يظهر من مقامه الجمعى و من هنا يعلم سر قوله فتبارك الله
احسن الخالقين ))
(235)
تبصره : فرق بين امر تكوينى و بين امر تشريعى (تكليفى ) آن است كه :
امر تكوينى بدون واسطه است ولى امر تكليفى با واسطه است كه واسطه آن
سفراى الهى اند و در امر تكليفى امكان مخالفت است و لذا بعضى از مردم
به انبياء ايمان مى آورند و بعضى كفر مى ورزند و بعضى به همه اوامر
انبياء عمل مى كنند و به بعض ديگر عصيان مى ورزند.
اما در امر تكوينى امكان مخالفت مطرح نيست مثل قول حق تعالى
((انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن
فيكون
)).
عارف نامدار ابن عربى در آخر فص داودى گويد:
((ان كل حكم ينفذ اليوم فى العالم فانه
حكم الله و ان خالف الحكم المقرر فى الظاهر المسمى شرعا اذ لا ينفذ حكم
الا الله فى نفس الامر لان الامر الواقع فى العالم انما هو على حكم
المشيه ليس لها فيه الا التقرير لا العمل بما جاء به فالمشيه سلطانها
عظيم و لهذا جعلنا ابوطالب عرش الذات لانها لذاتها تقتضى الحكم فلا يقع
الوجود شى و لا يرتفع خارجا عن المشيه فان الامر الالهى اذا خولف هنا
بالمسمى معصيه فليس الامر الا بالواسطه لا الامر التكوينى فما خالف
الله احد قط فى جميع ما يفعله من حيث امر المشيه فوقعت المخالفه من حيث
امر الواسطه فافهم ))
(236)
اگر به حقيقت سر ولايت دست يابى و بدان مقام نائل آيى اذن الله تكوينى
كه همان دست تصرف است براى تو محقق مى شود؛ زيرا كه اذن تكوينى وقف خاص
احدى نيست .
التبه مرتبه اتم و اكمل سر ولايت را انبياء و اوصياى الهى بخصوص حضرت
خاتم صلى اللّه عليه و آله داراست .
جناب علامه سيد حيدر آملى در جامع الاسرار گويد:
((و الولايه هى قيام العبد بالحق عند
الفناء عن نفسه و ذلك بتولى الحق اياه حتى يبلغه غايه القرب و التمكين
)) بر همين اساس جناب رسول الله
صلى اللّه عليه و آله مى فرمايد:
((من
رانى فقد راى الله
))
وصول به سر ولايت رسيدن به سر قرآن كريم است ؛ كه دستور العمل انسان
ساز است ما مطابق دستور اين كتاب الهى حركاتى اين سويى داريم كه اعراض
اند اما سر قرآن كه صورت عينيه انسان كامل است چنانكه نوشته آن صورت
كتبيه انسان كامل است ، حقائق نوريه است كه فوق مقوله جوهر و عرض است ،
هر كس كه به هر اندازه از صورت عينيه قرآن راداراست به همان اندازه
صاحب ولايت است و به همان حد خود را ساخته است و به همان مقدار قرآن
است و به همان قدر انسان است .
آنكه فرمود:
((چو يابى رتبت سر ولايت
)) اين مقام به دانايى مفاهيم اسماء الهى
و آيات قرآنى نيست بلكه به دارايى آنها است .
و سفر الهى ما را به سوى خود دعوت فرمودند و هدف از آن ارتقاء و اعتلاء
انسان ها به ضيافت هم فرمودند:
بر ضيافتخانه فيض نوالت منع نيست
|
در گشاده است و صلا در داده خوان
انداخته
|
تو كه بال و پر پرواز به سوى ملائكه عالين را دارى پرواز كن ، تو كه
تور شكار دارى شكار كن تو را كه لياقت مقام خلافه اللهى بلكه فوق اين
مقام داده اند قدر خود بشناس و به كار باش ، به قول خواجه حافظ:
اى دل به كوى دوست گذارى نمى كنى
|
اسباب جمع دارى و كارى نمى كنى
|
شايد سوالى پيش آيد كه مگر ممكن است ما به مقامات انسان هاى كامل نائل
آييم ؟ جواب اين كه اولا همين كه به راه افتاده ايم هر اندازه پيش
رفته ايم مغتنم است .
مگر از جام او يك قطره نوشم
|
همين يك قطره درياهاست ، آن كه يك قطره هم بنوشد از بركات سرشارى بهره
مند خواهد بود و به حقيقت او را حظ وافر است .
حضرت عيسى مسيح عليه السلام در اين امر به مردم موعظه مى فرمود كه دانه
خردل از جميع تخم ها كوچكتر است ؛ ولى چو آن را بكارند به نوعى نمو
نمايد كه درخت مى شود و پرنده ها بر بالاى آن لانه مى سازند و در سايه
او مى آرامند يعنى عمل خير در ملكوت عالم همين طور است .
انسان تصميم بگيرد كه كشيك زبان خود بكشد و صادرات و واردات دهان خود
را كنترل كند و مراقب باشد همين يك عمل را خير كثير است .
پس هر اندازه به انسان هاى كامل تقرب جسته ايم و به همان حد انسان و
انسان تر مى شويم ، و به هر مقدار اسماء الله عينى را كه سر منشا ولايت
تكوينى اند در خود يافته ايم ارتقاء و اعتلاى وجودى داريم تا يار كه را
خواهد و ميلش به كه باشد.
و ثانيا فرق است بين ولايت تكوينى و نبوت و امامت تشريعى ، كه نيل به
مقامات معنوى انسانى و ولايت تكوينى براى همگان ميسور است .
و ولايت و سر آن همانند تقرب به اوصاف ربوبيه و تخلق به اخلاق الهيه
است و به هر مقدار بدان تقرب بجويى بهمان مقدار اذن تصرف در عالم دارى
كه البته :
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد ممكن
|
كه خواجه صفت بنده پرورى داند
|
هر قدمى كه در راه او برداشته اى و نيتى و عمل خير كه دارى و هر گونه
حسابى كه در بانك الهى باز كرده اى به هدر نخواهد رفت
((انا لا نضيع اجر من احسن عملا
)).
دلا در عاشقى ثابت قدم باش
|
كه در اين ره نباشد كار بى اجر
|
لذا ارباب معرفت و قلوب را ساليان دراز دست تصرف هست ولكن به لحاظ ادب
مع الله دست به تصرف دراز نكرده اند و جز خدا نخواسته اند.
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
|
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم
.
|
انبياء اوصياء الهى دائما دست تصرف در عالم ندارند بلكه به ادب مع الله
در حال مراقبت و حضور عند اللهى اند و اگر معجزه اى و يا كرامتى از
خويش ظهور مى دهند زبان حال و مقالشان باذن الله و جز در موارد ضرورت
جهت ارتقاء وجودى انسانهاى ديگر از اين مقام استفاده نمى كنند.
جناب امام زين العابدين عليه السلام فرمود:
((آيات القران و خزائن فكلما فتحت خزانه
ينبغى لك ان تنظر ما فيها))
لذا قلب عارف و عاء حقايق خزاين است و مخازن اسرار نظام هستى است و حوض
كوثر است كه
((ان
الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا))
و از آب حيات الهى بهره مند است .
اين چشمه حيات همان ولايت است كه جناب امير المومنين عليه السلام
فرمود:
((ان لله تعالى
شرابا لاوليائه اذا شربوا منه سكروا و اذا سكروا طربوا و اذا طربوا
طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا و صلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا
اتصلوا لا فرق بينهم و بين حبيبهم ))
(237)
اين همان وصول به آن عين ولايت و مقام توحيد حقيقى است كه جناب خضر
بدنبال آن بود و بدان واصل شد و براى ابد حيات ابدى يافت و اين راه
رفتنى است كه رسيدن به اسرار كهف و اتصاف به اسماء الهى راه آن است .
ولايت حقيقت واحده اى است كه براى آن ظهورات متكثره است كه هر كس به
قدر وسع وجودى مظهرى از مظاهر آن مى تواند به شمار آيد و بدان تقرب
جويد.
و انسان ذاتا و صفاتا و افعالا به وزان ذات و صفات و افعال حق آفريده
شده است كه
((ان الله خلق آدم على صورته
)) پس وقتى به صفات حق متصف شود تشبه به
حق پيدا مى كند و از او آثار عجيبى صادر مى شود كه اين اتصاف در لسان
قرآن عظيم به
((اذن
))
تعبير مى گردد.
((و اعلم ان لكل
انسان نصيبا من الربوبيه و اما الربوبيه التامه هى للانسان الكامل لانه
الخليفه و له الولايه الالهيه الكليه التكوينيه ))
لذا محل مشيتالهى واقع مى شود و او را سلطنت كبرى و سطوة عليا باذن
الله است و به هر نحوى كه بخواهد با حفظ و مراعات ادب مع الله در اشياء
تصرف مى كند.
وقتى انسان مثل اعلاى حق شد عالم عقلى مضاهى عالم عينى مى شود كه با
عقل بسيط ملكوت سموات و ارض مشهود است . و حكم او در صورت و هيولى عالم
طبيعت نافذ و مجرى است ، و هيولى عنصرى به حسب اراده او مى تواند خلع
صورتى نموده و لبس صورت جديد نمايد مانند عصاى حضرت موسى عليه السلام
كه صورت جمادى را بر حسب اراده اش خلع نموده و صورت حيوانيه بر آن
پوشانيده است كه به شكل اژدها در آمد و معجزات و كرامات و خوارق عادت
از اين قبيل كه به اراده كمال به اذن الله صورت گرفته اند.
و اين اذن الله اذن تكوينى منشعب از ولايت كليه مطلقه الهيه است كه
اقتدار تكوينى است كه بايد در كنار سفره رحمت رحيميه تحصيل نمود از تو
حركت و از خدا بركت پس ساعى باش كه نداى تعالوا همواره طنين انداز است
.