جناب شيخ
شبسترى در گلشن گويد:
تمثيل :
شنيدم من كه اندر ماه نيسان
|
چكد اندر دهانش قطره اى چند
|
شود بسته دهان او به صد بند
|
رود با قعر دريا با دلى پر
|
تا آنكه گويد:
در آم د علم را مانند يك ظرف
|
صدف با علم دل صوت است با حرف
|
نفس گردد روان چون برق لامع
|
صدف بشكن برون كن در شهوار
|
66 - ز ما اين دفتر دل يادگارى
|
67 - نه چندان بگذرد از اين زمانه
|
كه ما را نيست نامى و نشانه
|
68 - وليكن دفتر دل هست باقى
|
((يوم التلاق
))
از نامهاى قيامت است كه در سوره غافر 15 فرمود:
((رفيع الدرجات ذو العرش يلقى الروح من
امره على من يشاء من عباده لينذر يوم التلاق ))
يعنى روز ملاقات با ثواب و عقاب اعمال يعنى روز قيامت كه خلق
ثواب و يا عقاب اعمال خويش را ملاقات مى كنند و مى يابند.
69 - شد آغاز سخن از دفتر دل
|
ز دل افتاده ام در كار مشكل
|
70 - كه اين دفتر نبايد كرد بازش
|
آن كه فرمود:
((نشايد بر ملا...
))
اشاره است به روايات اصول كافى كه ائمه معصومين عليهم السلام فرموده
اند كه دهانتان
((وكا
))
داشته باشد كه
((اوكيه و وكا
))
بند سر مشك را گويند. كنايه از اين كه در كتمان به سر ببريد و حقايق و
اسرار خويش را افشاء نكنيد.
در نكته 359 فرمود:
((شكرانه نعمت ولايت
كتمان است
)).
در نكته 258 فرمود:
((كتاب هر كس صندوق
اسرار اوست نبايد اسرار اشخاص را به بيگانگان ارائه داد. نمى نگرى كه
حق جل و على مى فرمايد:
(و لا تشتروا بآياتى
ثمنا قليلا) و فرمود: (و ما كان الله ليطلعكم على الغيب ) و فرمود
(عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول ) و
چه قدر در روايات امر به كتمان شد، و تا چه اندازه اصحاب ائمه عليهم
السلام كه خواص بودند راز دار بودند و گفتار شيخ رئيس در اول و آخر
اشارات چه قدر توصيه به ضمن و كتمان شد؛ و شيخ شهاب در آخر حكمت اشراق
تا چه اندازه امر به امساك مى كند و...
روشن است كه آنچه اندر دل بود اظهار آن مشكل بود؛ زيرا اظهار حقايق
براى صاحبدلان لازم و ضرورى است و حفظ و كتمان آن از نااهلان واجب و
بديهى است .
71 - مپرس از من حديث دفتر دل
|
72 - مشورانش كه چون زنبور خانه است
|
ز بس از تير غم در وى نشانه است
|
زنبور خانه سوراخ سوراخ دارد كه به اصطلاح و لهجه شيرين مازندرانى از
آن به
((كنگلى كلى
))
نام برده مى شود و مى گويند:
((كنگلى كلى
را انگلى نكن
)) يعنى زنبور خانه را
مشوران بقول شيخ اجل سعدى :
حذر كن مبادا كه سخت اوفتى
|
اينك از غزل عشق در ديوان (ص 45) بشنو:
در راه عشق دمبدم عذر و بهانه چيست
|
خوشتر ز عشق و زمزمه عاشقانه چيست
|
عنفاى نفس ناطقه را جز به طور عشق
|
در طوبى آرميدن و در سدره لانه چيست
|
با روى يار عين قصور است طرف حور
|
با سوز عشق نغمه چنگ و چغانه چيست
|
معشوق حسن مطلق اگر نيست ما سواه
|
يكسر بسوى كعبه عشقش روانه چيست
|
اى بيخبر ز خلوت شبهاى عاشقان
|
درد هر لذتى چو نواى شبانه چيست
|
و جداست آنچه را كه نبى گفته و نبى
|
بهتر از اين ترانه در عالم ترانه
چيست
|
آوخ كه بوم شوم نيارد شنودنش
|
طوطى خوشنواى مرا آشيانه چيست
|
درويش بى خيال ز كونين را چكار
|
كاين هاى و هوى واهى اهل زمانه چيست
|
گر صبح كاذب اقدم بر صبح صادق است
|
واعظ زبان برفق بدار اين زبانه چيست
|
چون يك وجود هست و بود واجب و صمد
|
از ممكن اين همه سخنان فسانه چيست
|
بس كشتى خرد كه در اين بحر سالها
|
طى كرد و پى نبرد كه او را كرانه
چيست
|
زنبور خانه است مگر سينه حسن
|
از داغ عشق اين همه در وى نشانه
چيست
|
مولوى در دفتر اول مثنوى گويد:
بيگاه (فارسى ) به وزن بيراه ، وقت شام .
از اشعار تبرى آقايم گوش جان بسپار:
ته تيرى كه بدل هنيشه چنه خواره
|
زخمى كه تو بزوئى چى مزه داره
|
دشمن گرمى نرمى چى ناگواره
|
آمى كه تنى كنه و نه بلاره
|
اگر ته مجنون نبوام پس چى بوام
|
اگر ته قربون نبوام پس چى بوام
|
اگر ته و سر مه جانه خواره همدم
|
در كوه و هامون نبوام پس چى بوام .
(201)
|
رباعى :
من مات قد و قامت موزون توام
|
مفتون جمال روى بيچون توام
|
حاشا كه بگويمت تو ليلاى منى
|
اما من دلباخته مجنون توام
|
رباعى :
اى غم دوست از دو عالم خوشتر
|
يك زخم وى از هزار مرهم خوشتر
|
چون خاتمت امر به آشفتگى است
|
در فاتحتش درهم و برهم خوشتر
(202)
|
73 - چو ديوانه كه در زنجير بسته
است
|
حسن از دست دل پيوسته خسته است
|
74 - نيارم شرح دل دادن كه چونست
|
75 - هر آنچه بشنوى از بيش و از كم
|
نه آن وصف دل است و الله اعلم
|
76 - نه آن وصف دل است اى نور ديده
|
كه دل روز است و وصف آن سپيده
|
77 - چو حرف اندك از بسيار آمد
|
الهى فرزانه تر از ديوانه تو كيست
آن كه فرمود:
((چه وصف آن ...
))
كلمه چه براى تعليل است يعنى دل را نمى شود شرح كرد به علت آنكه وصف دل
از حيطه گفتگو بيرون است ؛ چو دل سر است و سر را آنچنانكه بايد نمى شود
وصف نمود.
و هر چه در وصف دل بشنويد خداوند مى داند كه آن وصف دل نيست زيرا كه دل
بمنزله روز و وصف آن بمنزله سپيده است و حاشا كه سپيده بتواند روز را
آنچنان كه بايد تبيين نمايد؛ بلكه حكايت از آن مى نمايد.
علاوه آنكه دل بمنزله صد خراوار است و وصف آن در حد يك دانه است وكجا
مى شود كه صد خروار در يك دانه بگنجد؛ و آنچه به قلم در وصف دل بعنوان
دفتر دل پياده شده است بمنزله يك دانه است نسبت به آنچه واقع دل و
حقيقت آن است كه خروارها است .
مولوى در دفتر اول مثنوى فرمايد:
سر پنهان است اندر زير و بم
|
فاش اگر گويم جهان برهم زنم
|
جناب حاجى در شرح آن گويد:
جهان بر هم زنم : خواجه حافظ - قدس سره - راست :
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
|
جرمش آن بود كه اسرار هويدا مى كرد
|
و مير حسينى - قدس سره - راست :
78 - بر صاحبدلى بنما اقامت
|
چون قلب انسان را مقام لايقفى است ، يعنى مجرد از ماهيت است و در هيچ
حدى او را وقوف نيست ، لذا بينهايت را نمى توان به الفاظ و عبارات كه
برخاسته از اين نشاه عنصرى اند شرح كرد مگر آنكه در كنار صاحبدلى رحل
اقامت افكنى و خودت به مقام اشمخ لا يقفى باريابى تا بيابى مقام ارفع
دل را كه :
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
|
جناب حاجى گويد:
سينه خواهم : براى خود و براى مخاطب كه بايد صاحب درد بود.
79 - ز دل بسيار گفتى و شنيدى
|
از اشعار تبرى مولايم بشنو:
اى ونگ شام اذان بموئه مه گوش
|
مه تن بلرزش و مه دل بموئه جوش
|
هى روزه شو كمى و شوره كمى روز
|
ناگهون گننه برو چاركس دوش
|
امشوئه تاريكى چنه مزه داينه
|
مه دله نمه امشوچى كار دبوشه
|
انه آه و ناله داينه و سوز داينه
(203)
|
امشو من چنه راز و نيازها كنه
|
چنه ذكرها كردم و نمازها كنه
|
تا دل سحر برسيمه شه دل وا
|
ديما شه جانه آمى پروازها كنه
(204)
|
80 - شب ديوانه دل يك طلسم است
|
كه تعريفش برون از حد و رسم است
|
با حد و رسم منطقى نمى شود آنرا تعريف نمود زيرا كه مقام فوق طور عقل
است كه عقل نظرى را با صغرى و كبرى حشر است كه بزرگوار عارفى در رياضت
و سير و سلوك بود وقتى از هاتفى كه خود او را نديده مى شنود:
ز عقل و هوش بيرون نزد ما آى
|
كه عقل و هوش را ره نيست آنجاى
|
حضرت مولى در بيان اين بيت از هاتف غيبى چه خوش فرمود كه :
((شهود ملكوتى با عقول اكتسابى حاصل نمى
شود. فافهم .
))
كجا مى شود شب ديوانه دل را با عقل اكتسابى و صغرى و كبرى دريافت كه
بزرگ مرد عارفى كه تكمرد روزگارش هست گويد:
در شب جمعه اى ، بر اثر مراقبت و حضور التهاب و اضطراب شديدى داشتم و
تا قريب يكساعت به اذان صبح كه به ذكر كلمه طيبه
((لا
اله الا اللّه
)) اشتغال داشتم ، ديدم سر
تا سر حقيقت و همه ذرات ممكلت وجودم با من در اين ذكر شريف همراهند و
سرگرم به گفتن لا اله الا اللّه اند...
آه از دل
آه از دل و آه از دل ، آه ناقابل
|
آه از دل افسرده آه از دل بيحاصل
|
اى ديده گلابى زن بارى دو سه برويش
|
باشد كه به خود آيد آن خفته لا يعقل
|
هرگز نسزد حرف از قال و سخن از عنقا
|
آنرا چو جعل مست سرگين بود و پشكل
|
صد گونه معما را پى بردم و حل كردم
|
در حل معمايم پيش آمده صد مشكل
|
من هستم و اين هستى موجى است ز
دريايى
|
كان را نه بود قعر و كان را نه بود
ساحل
|
81 - ادب كردى چون نفس بى ادب را
|
گشايى اين طلسم بوالعجب را
|
ادب نگاهداشت حد هر چيز حد هر چيز است و قرآن براى ادب و تقويم انسان
است و تقويم يعنى راست و درست ايستادن است .
از رسول الله صلى اللّه عليه و آله نقل شده كه فرمود:
((ان هذا القرآن مادبه الله فتعلموا مادبته ما استطعتم و
ان اصفر البيوت لبيت (لجوف ، خ ل ) اصفر من كتاب الله
)) مادبه فرهنگستان و ادبستان است . از اين ادب و دستور
الهى ادب فرا بگيرند و حد انسانى خودتان را حفظ كنيد و نگاه بداريد، و
بدين دستور خودتان را راست و درست به بار بياوريد به فعليت برسانيد.
بدين سوى و بدان سوى نرويد كه
((اليمين و
الشمال مضله و الوسطى هى الجاده
)) حد
صورت و حقيقت انسان را قرآن نگاه مى دارد كه به صورت انسان محشور مى
شود وگرنه از حد خود بدر مى رود و در يوم تبلى السرائر با صورت سريرتى
زشت خارج از صورت انسانى محشور مى شود كه هر كسى آن درود عاقبت كار كه
كشت .
قرآن صراط مستقيم است ، و قرآن صورت كتيبه انسان كامل است ، پس انسان
صراط مستقيم به هر خير است .
در نكته 391 فرمود:
((درخت به بستن و
پيراستن تربيت شود، و حيوان به يوغ و افسار و ايلام ، و انسان به تحصيل
علوم الهيه و تزكيت نفس ، آدم اوليا الله اميرالمومنين على عليه السلام
به فرزندش امام حسن مجتبى عليه السلام كه شيث آدم اوليا الله و هبه
الله آن ابو الائمه عليه السلام است فرمود:
و لا تكونن ممن لا تنفعه العظه الا اذا بالغت فى ايلامه فان العاقل
يتعظ بالادب و البهائم لا تتعظ الا بالضرب (نهج - وصيت به سبط اكبر)
براى تاديب نفس سالك الى الله و سائر الى الكمال امورى را در كلمه 178
هزار و يك كلمه آورده اند كه خلاصه اش اين است :
1 - قرآن كه صورت كتيبه ...
2 - در باب سيزدهم و باب بيستم ارشاد القلوب ديلمى آمده است كه جناب
رسول الله صلى اللّه عليه و آله فرمود: يقول الله تعالى : من احدث ...
كسى كه محدث شود و وضو نسازد به من جفا كرده و كسى كه محدث شد و وضو
بسازد و دو ركعت نماز گزارد به من جفا كرده است و آن كه نماز خواند و
از من چيزى نخواست به من جفا كرده است و آن كه محدث شود و وضو بسازد و
نماز گذارد و مرا بخواند پس من جوابش را در آنچه كه مربوط به امر دين و
دنياى اوست ندهم من به او جفا كردم در حاليكه من پروردگار جفا كار
نيستم .
خوشا حال آن كه از او خود او را بخواهد كه دوست ما را و همه جنت و
فردوس شما را
3 - آيات آخر سوره فرقان را در مورد عباد الرحمن دستور خود قرار دهد.
4 - و كلوا واشربوا و لا تسرفوا انه لا يحب المسرفين .
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
|
نه چندان كه از ضعف جانت برآيد
|
5 - از فضول كلام همان فضول طعام پرهيز نمايد كه قساوت قلب آورد.
6 - مجاسبت نفس
7 - مراقبت ، و اين مطلب عمده است
8 - ادب مع الله كه علامت حضور است
9 - عزلت . سلامت در عزلت است (با خلق باش و نباش )
10 - تهجد در شب تا به مقام محمود نائل آيد.
11 - تفكر
12 - ذكر قلبى و لسانى در هر حال
13 - رياضت در طريق علم و عمل كه (علم و عمل انسان سازند)
14 - اقتصاد يعنى ميانه روى در مطلق امور حتى در عبادت
15 - مطلب در دو كلمه است : تعظيم امر خالق ، و شفقت با خلق
حضرت مولى در رساله لقا الله (از ص 119 الى 157 در امور مذكور بحث
مبسوطى مطرح فرمود كه اگر خواستى مراجعه فرما.
در بخش ادب مع الله از حضرت آيه الله آقا محمد حسن الهى طباطبايى نقل
مى فرمايد كه فراوان مرا توصيه به مراقبت و حضور و ادب مع الله و
محاسبه نفس مى فرمود.
جناب عيسى مسيح و روح الله عليه السلام مى فرمود:
((لا تقولوا العلم
فى السما من يصعد فياتى به و لا فى تخوم الارض من ينزل فياتى به العلم
مجبول فى قلوبكم تادبوا بين يدى الله بآداب الروحانيين و تخلفوا باخلاق
الصديقين يظهر من قلوبكم حتى يعطيكم و يغمركم ))
فرمود نفرماييد كه علم در آسمان است كيست كه بتواند بدانجا صعود
نمايد و علم را از آنجا فرود آورد و نه اينكه در تخوم زمين است كيست كه
پايين رود تا بدان دست يابد، بلكه علم در قلبهاى شماست و متادب به آداب
روحانيين و متخلق به اخلاق صديقين شويد تا اينكه علم در قلب شما ظهور
پيدا كند و شما را فراگيرد
پس با تاديب نفس مى شود حقيقت دل را شكافت و از چشمه و آب زلال مايه
حيات آن بهره مند گشت و با ادب مع الله اين طلسم را مى شود گشود و از
كوثر آن آب حيات نوشيد.
82 - دل ديوانه رند جهانسوز
|
چو شب آيد نخواهد در پيش روز
|
خوشا حال آنان كه در شب شان در حال اضطراب و آه و ناله اند كه براى
تماشاى جمال يار آرام ندارند.
از غزل پيچ و تاب مولايمان در ديوان بشنو:
باز دلم آمده در پيچ و تاب
|
آتش عشق است كه در اصل و فرع
|
نور خدايست كه در شرق و غرب
|
غزل امشب
بحمدالله كه با دلدارم امشب
|
ز بخت خويش برخوردارم امشب
|
به تحفه آمده از كوى جانان
|
همه بيدار و من بيدارم امشب
|
هر آن حرفى كه در دل دارم امشب
|
ز بى تابى خود در اين سحر گه
|
چه گويم در چه كار و بارم امشب
|
تو خود آگاهى اى داناى احوال
|
كه من اندر چه گير و دارم امشب
(206)
|
گهى خاموش و گاهى در خروشم
|
گهى مست و گهى هشيارم امشب
|
نما در عشق خود ستوارم امشب
|
بحل فرما به هشت و چارم امشب
|
شب حال است و نى گاه مقال است
|
هزاران زار در گلزارم امشب
(207)
|
عاشق وقتى در روز به سر مى برد به انتظار شب و لحظه ديدار جمال يار در
شب مى نشيند تا جايى كه شب و روز او هميشه شب گردد و او يك پارچه در
هيمان و حضور تام بسر ببرد آنگاه دائم در نماز و حضور است كه در غزل
حسن و مجنون بدان تصريح فرمود.
الهى عارف را با عرفان چه كار عاشق معشوق بيند نه اين و آن الهى نامه
الهى قيس عامرى را ليلى مجنون كرد و حسن آملى را ليلى آفرين ، اين
آفريننده ديد و آن آفريننده را در آفريده ، بر ديوانگان آفرين .
الهى تو كه يوسف آفرينى حسن از زليخا كمتر باشد و تو كه ليلى آفرينى
حسن مجنون تو نباشد؟
حاشا كه بگويمت تو ليلاى منى
|
اما من دلباخته مجنون توام
|
83 - نمى دانم چه تقدير و قضايى است
|
دلم را با دل شب آشنايى است
|
((يا ايها المزمل
قم اليل الا قليلا نصفه او انقص منه قليلا او زد عليه ورتل القرآن
ترتيلا انا سنلقى عليك قولا ثقيلا ان ناشئته الليل هى اشد وطا و اقوم
قيلا، ان لك فى النهار سبحا طويلا))
و در سوره اسرى فرمود:
((سبحان
الذى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى
))
(208) و (و من الليل فتهجد به نافله لك عسى ان يبعثك
ربك مقاما محمودا)
(209) و در سوره دخان فرمود
(انا انزلناه فى ليله القدر مباركه ) و
در قدر فرمود: (انا انزلناه فى ليله القدر)
پس قدر رابدان كه بزرگترين نزول و شريفترين عروج در شب بوده است . اما
نزول (انا انزلناه فى ليله القدر) و اما عروج (سبحان الذى اسرى بعبده
ليلا) در روز مشغله و آمد و شد و اسباب انصراف انسان بسيار است ؛ بخلاف
شب كه هنگام آرامش است .
لذا اذكار و اوراد و خلوت را در شب تاثيرى خاص است كه در روز نيست به
خصوص در ثلث آخر ليل كه هوا تصفيه شده و با روح بخارى مزاج انسان مسانخ
است و بدن هم از خستگى بدر آمده است كه انتقالات و تمثلات و مكاشفات
زودتر و بهتر و قويتر روى مى آورند.
در ينبوع الحياة حضرت مولى آمده است :
و ما ذقت فى دهرى من انواع لذة
|
فلا تعدل معشار اوقات خلوتى
|
و فى لجه الليل الذكاء تلالات
|
و قد جرت الانهار من قلب صخره
|
و قد نور الروح انين لياليا
|
و قد طهر السر دموع كريمتى
|
و فى الذكر انسى ثم فى الانس ذكره
|
تسلسل ذاك الدور يومى و ليلتى
|
فلا تترك الاسحار ان كنت ساهرا
|
و لا تهمل الاذكار فى اى وقعه
(210)
|
اگر ابن الوقت و بالاتر ابو الوقت شده اى طوبى لك و حسن ماب .
ليل غيب است و انسان را به غيب و باطن مى كشاند و مى رساند. از جناب
آية الله آسيد على قاضى قدس سره نقل شد كه مى فرمود: خداوند زبان حالى
دارد كه مى فرمايد:
((الليل لى
)) شب براى من است .
البته اوحدى از افراد كه مظهر اسم شريف
((يا
من لا يشغله شان عن شان
)) مى باشد كه
ضابط جميع حضرات است و او را حضرتى از حضرتى باز نمى دارد، برايشان شب
و روز برابر است كه در غزل حسن و مجنون حضرتش به مجنون فرمود:
همه عالم حسن را همچو ليلى است
|
كه ليلى آفرينش در تجلى است
|
همه سر تا به پا غنچ و دلالند
|
چو حسن ذات خود حسن آفرين است
|
جميل است و جمال او چنين است
|
اگر مجنون حسن را ديده بودى
|
بعقل خويشتن خنديده بودى .
(211)
|
اما شب هنگام انزواى از خلق انقطاع از مشاغل روز است كه انسان را به
خلوت و وحدت مى كشاند و خلوت و وحدت به توحد مى رسانند، و تا انسان به
توحد نرسيده است به ادراكات عقلى و سير انفسى نائل گردد كه تعلق با
تعقل جمع نمى شود.
و ما هر چه را كه ادارك مى كنيم از حيث احديت وجودى خود ادراك مى كنيم
نه با تفرغ بال .
و شب را در صفاى نفسى و عروج آن دخلى تمام است .
آيات و روايات در حث و ترغيب در خلوت تهجد شب و استغفار اسحار بسيار
است .
آن نيكبختى كه در ورطه من كيستم افتاد به دنبال درمان دردش مى رود و به
نگهداشتن برنامه و يافتن استاد و دل به دست آوردن چاره خود مى كند و
چنين كس را با شب انس سرشار است كه صاحبدل است و طالب ديدار است .
شك نيست كه مناسبات زمانيه از اتم مناسبات است ، چنانكه نفس كينونت در
شهر الله مبارك رمضان براى نفوس مستعده اثر تكوينى دارد، و در نزل و
قدوم ماه اصب رجب براى رجبيون شهود خاص است .
رباعى از مولى :
در ظلمت شب سير سماوات خوش است
|
در خلوت شب بزم مناجات خوش است
|
اندر دل شب ز دل برآوردن آه
|
در بارگه قاضى حاجات خوش است .
(212)
|
84 - نواى سيه و ناى گلويم
|
بر آرد از دل شب هاى و هويم
|
نوا به معنى آواز، آهنگ ، نغمه است و ناى فارسى نى است .
دراين مقام حضرتش فرمود: هر چه كه داشتيم از آن شبها داشتيم و اگر اين
چند صباح رياضت نبود كه در روايت آمده است
((من اخلص الله اربعين صباحا ظهرت ينابيع
الحكمة من قلبه على لسانه )) اين
مقدار هم نمى شد.
و همينطور هم هست
((قدر اين باده ندانى
بخدا تا نچشى
)).
براى رسيدن به اين حقيقت لازم است در وهله اولى انسان از پندار عوام در
آيد و سپس در محضر استاد زانو بزند و علوم و معارف در جان او بذر
افشانى بشود و كدها و مفاتيح را بدست آورد و معنى توحيد صمدى به حقيقت
براى او يافت بوشد و به حقيقت معناى صمديت حق تعالى برسد (كه امام سجاد
فرمود: چون خداوند مى دانست كه در آخر الزمان اقوام متعمق پيدا مى
شوند، سوره توحيد و شش آيه اول سوره الحديد را نازل فرمود كه جناب صدر
المتالهين مى گويد من وقتى به اين روايت برخورد نمودم اشك شوق از چشمان
من جارى شد چون مى بيند كه امام اين حرف را براى امثال ملاصدرا زده است
) تا دردش گل كند و آن كه را درد نيست درمان نيست .
ولى متاسفانه اكثرى وضع توحيدشان به صورت همان بنا و بنا و
((البعرة تدل على البعير
))
كه حضرت بمقدار فهم آن اعرابى باديه نشين بيان فرموده است مى باشد ولى
حقيقت
((لم اعبد ربا لم اره
)) برايشان پياده نشد است كه اين براى
دهن آن امام الموحدين عليه السلام و شاگردان مكتب آن حضرت است كه مى
گويند.
در مصباح الانس بحثى داشتيم كه در انسان به توحيد صمدى قرآنى رسيده
هشدارى مى دهد به معنى صمد كه هيچ چيز به تمام جهت از او منقطع نيست
زيرا اگر به تمام جهت منقطع باشد پس استقلال وجودى پيدا مى كند آنگاه
خداوند تعالى رب العالمين نمى شود
((الحمد
لله رب العالمين
)) ((و
بيده ملكوت كل شى ء
)) كه شى ء انكر نكرات
است و ذره اى را فرو گذار نكرده است كه همه جداول وجودى درياى بيكران
هستى اند و ما از اين جدول حصه وجودى خودمان به او مرتبط و بايد آنرا
درست لاى روبى كنيم و بر آن مواظبت و مراقبت داشته باشيم .
غزل بيدل :
بيدلى اندر دل شب بيدار داشت
|
آرزوى ديدن رخسار دلدار داشت
|
گاه از پندار فصلش ميخراشيدى رخش
|
گاه در اميد وصلش گونه گلنار داشت
|
گاه از برق تجلى مى خروشيدى چو رعد
|
گاه از شوق تدلى شورش بسيار داشت
|
گاه ورقاى فوادش گرم در تغريد عشق
|
زمزمه موسيچه سان و نغمه موسيقار
داشت
|
گاه آه آتشين از كوره دل مى كشيد
|
گاه بر سندان سينه مشت چكش وار داشت
|
گرد باد جذبه اش پيچيد برگ گاه
|
گر چه در اطوار خود طومارها اسرار
داشت .
|
نجم اندر احتراق جذبه اى بيچند و
چون
|
پرتوى از جلوه جانانه را اظهار داشت
.
|
غزل كوره عشق :
دل بريان شده ام حاصل عرفان من است
|
ارمغانيست كه از جانب جانان من است
|
بسكه در كوره عشقش به فغان آمده ام
|
مشت من سينه من چشك و سندان من است
|
وارداتى كه به دل مى رسد از عالم
غيبب
|
روح و ريحان من و روضه رضوان من است
|
دگرم وحشت تنهايى و تاريكى نيست
|
نور قرآن محمد بدل و جان من است
|
يار گفتا سخن نغز دهان حسنم
|
شكر است و شكر كلك نيستان من است
|
رباعى :
گر شمع فروزان شبستان توام
|
گر بلبل شوريده بستان توام
|
گر شير خروشان نيستان توام
|
گريان تو نالان تو خواهان توام
|
85 - همين ناى است كو دارد حكايت
|
مراد از اين
((ناى
))
گلو است كه ناى به معنى گلو هم آمده است .
در اين بيت حضرت مولى ناظر است به بيت اول از دفتر اول مثنوى معنوى
جناب مولانا كه گويد:
بشنو از نى چون حكايت مى كند
|
جناب حاج ملا هادى سبزوارى در شرح آن گويد:
((قال المولوى - قدس سره - بشنو از نى :
مراد از نى مطلق روح قدسى آدمى است كه مصداق (ونفخت فيه من روحى ) (قال
الروح من امر ربى ) است
چه روح قدسى از عالم امر و مجردات ، بلكه نخبه عالم امر است و بدن
طبيعى از عالم خلق و عناصر و صفوة عنصريات است . و بودن روح قدسى در
نشآت سابقه مدلول كلام حق و اهل حق است ...
و اطلاق نى بر روح آدمى بر سبيل تشبيه ، تشبيهى است حسن ؛ چه نى نايى
باشد كه اظهر است ، و چه نى قلم كه عارف جامى - قدس سره احتمال داده ،
چه هر ورح ناطقى چه بداند يا نداند چه حكايتها دارد از صفات حق چه
لطيفه و چه قهريه - و چه شكايتها دارد از جدايى عالم قدس ، ولى غفله
وجهله گوش شنوا ندارند كلام خود را چه جاى كلام ديگرى را!
و اما مجملى از شكايت چنينى : پس ملاحظه كن كه كل نفوس در حركت و
استكمالند طولا و در نفرت و شكايت فعلى و فرارند به حسب فطرت الهى از
نقص به كمال و از قوه به فعليت و از فقر و حاجت و دثو و زوال و غير
اينها از صفات خلقى به مقابلات اينها از غنى و بقا و فردانيت و غير
اينها از صفات حقه (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه )
سيما اگر نور على نور شود و حكايت تكليفى و شكايت تكليفى به تكوينى
مشفوع گرددد.
و مثل اين است حسن تشبيه به نى قلم در نگاشتن هر روح آدمى در روح قرينى
خاصه قواى علامه در قلوب متعلمه كه قلميت و فعاليت دارند چنانكه بعض
حكما گفتند:
((النفس الناطقه جوهر يشبه
النار
)) و در مقهوريت در دست كاتب چنانكه
جامى (قدس سره )راست كه از زبان قلم گويد:
كرده بين الاصبعين او مقام
|
نيست در من جنبشى از ذات من
|
اوست در من دم بدم جنبش فكن
|
پس نى كه مطلق روح آدمى باشد به هر جمعيت اسبايى تكوينا و به هر جمعيت
خاطرى تكليفا و به هر وسيله مقام مجمع الاضداد و مرتبه جمع را جويد.
و جفت بدحالان و خوشحالان شدن ، قرين بودن با نفس اماره و لواى و مسوله
و قواى و طبايع سياله در تحت جهل است ؛ يا با نفس مطمئنه و ملهمه و عقل
بالفعل نظرى و عملى و قوى و طبايع مسخره و مقهوره درتحت عقل . و نجستن
اسرار به جهت صعوبت خودشناسى است چون خداشناسى .
جناب جامى در شرح اين بيت مثنوى گويد:
((نى را با واصلان و كاملان مكمل كه از
خود و خلق فانى شده اند و به حق باقى گشته مناسبت تمام است ، اما از
روى اسم زيرا كه اين كلمه در بعضى مواضع به معنى نفى استعمال مى شود و
ايشان نفى وجود عارض خود كرده اند و به عدميت اصلى خود بازگشته اند. و
اما از روى ذات زيرا چنانكه نى از خود تهى گشته و هر چه از روى صورت و
به وى مضاعف است از نغمات والحان فى الحقيقه از صاحب وى است نه از وى
همچنين اين طايفه عليه بالكليه از وجود خالى شده اند و هر چه بديشان
منسوب است افعال و اخلاق و اوصاف حق است سبحانه و تعالى كه در ايشان
ظاهر شده است و ايشان را مظهريت بيش نيست . نظم .
كيست نى آن كس كه گويد دم به دم
|
از وجود خود چو نى گشتم تهى
|
فانى از خويشم من و باقى به حق
|
آرميده با حق و از خود رميد
|
آن دم بيرون كه حق در من دميد
|
با لب دمساز خويشم گشته جفت
|
مى نيارم بر لب الا آنچه گفت
|
يابد از بانگم كلام حق ظهور
|
خواه فرقان خواه انجيل و زبور
|
رقص چرغ و انجم از ساز من است
|
قدسيان را سبحه آواز من است
|
هر كه دور افتاد از بخت نژند
|
مى كنم آگاهش از بانگ بلند
|
و آنكه اندر وصف نزديكان نشست
|
راز مى گويم به گوشش پست پست
|
بيدلان را داغها بر جان نهم
|
بخشم اهل و جد را صد و جد و حال
|
هم شرايع را بيان من مى كنم
|
هم حقايق را عيان من مى كنم
|
هست از آن خوش نغمه هاى جان فزا
|
تا بگويم حال خود يك شمه باز
|
چون به پايان مى نيايد اين سخن
|
مى نهم مهر خموشى بر دهن
(213)
|
حضرت مولى در مقام فرمود:
در اين بيت ناظريم به بيت اول مثنوى ملاى رومى
((بشنو
از نى ...
)) كه آن را بياوريم به ناى نفس
ناطقه كه آن نى نايى مى زند آيت و نشانه اى از ناى نفس ناطقه است كه
از جداييها شكايت مى كند كه به محض بيدار شدنش مى گويد
((من كيستم
))
و به فكر اين وادى
((من كيستم
)) مى افتد كه اكثرى مردم بدان غفلت
دارند.
يك غريزه گرسنگى در او است و نان مى خواهند و يك غريزه تشنگى در او
وجود دارد كه آب طلب مى كند، و يك غريزه جفت خواهى در او است كه
خواستار همسر براى بقاى نوع است و نوعا افراد و اشخاص به همين امور
سرگرم اند و در وادى من كيستم قدم ننهاده اند. اما اين نان و آب چگونه
و در تحت تدبير چه حقيقى اعضاء و جوارح مى شوند كه استخوان ، گوشت ،
كراكرانك ، مردمك چشم ، ناخن ، تشكيل مى شود و چه عجب كه در تمام اين
امور و در مجموعه بدن صورتش محفوظ ميماند و وحدت صنع صورت و چينش و
بافت او ثابت و استورا مى ماند كه هيئت و صورت و ريخت او از هم نپاشد.
((الحمد لله رب العالمين
)) والى ماشاء الله از حقايق و اسرارى كه در نظام آفرينش
است كه يك دانشمند غربى شصت سال در مورد بيت عنكبوت و نحوه بافت و
تحقيق كرد، به نكته 755 هزار و يك نكته رجوع شود.
كرفاى ماهى گيرى بوزان دام عنكبوت ساخته شده كه من خودم چقدر در
رودخانه هاى اهلم با كرفا ماهى گرفته ام .
عنكبوت اين دام را مى بافد و نصب مى كند و خودش مى رود آن آخر دهليز
خانه كرفاى تارش و چه عجب در آنجا خودش را جمع مى كند كه هيچ حيوانى از
اين شكارچى در كمين گاه خبر ندارد و همينكه شكارش به دام افتاد از
كمينگاه با سرعت تمام بيرون مى آيد و تند و تند دور تا دور او را با نخ
لعاب و دوك وجودش او را مى تند و او را خفه مى كند.
و انسان در اين امور به تفكر بنشيند ملكوت براى او متجلى مى شود به
خصوص اگر در واى من كيستم قدم نهد.
در رساله صد كلمه فرمود: آن كه در وادى مقدس من كيستم قدم ننهاده است
خروارى به خردلى .
در درس هفتم دروس معرفت نفس فرمود:
وقتى چنين حالت اعنى خروج از عادت برايم پيش آمد مدتى در وضع عجيب بودم
كه نمى توانم آن را به بيان قلم در آورم و به قول شيخ شبسترى در گلشن
راز:
كه وصف آن به گفتگو محال است
|
كه صاحب حال داندكه چه حال است
|
در آن حال به نوشتن جزوه اى به نام
((من
كيستم
)) خويش را تسكين مى دادم
((... من كيستم من كجا بودم من كجا هستم
من به كجا مى روم آيا كسى هست بگويد من كيستم ؟! آيا هميشه در اينجا
بودم كه نبودم آيا هميشه در اينجا هستم ، كه نيستم ، آيا به اختيار
خودم آمدم ، كه نيامدم ؛ آيا به اختيار خودم هستم ، كه نيستم ، آيا به
اختيار خودم مى روم كه نمى روم ؛ از كجا آمدم و به كجا مى روم ؛ كيست
اين گره را بگشايد؟!
چرا گاهى شاد و گاهى ناشادم ، از امرى خندان و از ديگرى گريانم ، شادى
چيست و اندوه چيست ، خنده چيست و گريه چيست ؟!
مى بينم ، مى شنوم ، حرف مى زنم ، حفظ مى كنم ، ياد مى گيرم ، فراموش
مى شود به ياد مى آورم ، ضبط مى شود احساسات گوناگون دارم ، ادراكات
جور واجور دارم ، مى بويم ، مى پويم ، رد مى كنم طلب مى كنم اينها چيست
چرا اين چالات به من دست مى دهد، از كجا مى آيد و چرا مى آيد، كيست اين
معما را حل كند؟
اكنون كه دارم مى نويسم به فكر فرو رفتم كه من كيستم اين كيست كه اينجا
نشسته و مى نويسد؟ نطفه بود و رشد كرد و بدين صورت در آمد آن نطفه از
كجا بود چرا به اين صورت در آمد صورتى حيرت آور در آن نطفه چه بود تا
بدينجا رسيد و در چه كارخانه اى صورتگرى شد و صورتگر چه كسى بود؟ آيا
موزونتر از اين اندام و صورت مى شد و يا بهتر از اين و زيباتر از اين
نمى شد. اين نقشه . اين نقشه از كيست و خود آن نقاش چيره دست كيست و
چگونه بر آيى به نام نطفه اينچنين صورتگرى كرد، آنهم صورت و نقشه اى كه
اگر...
در پيرامون همين حال و موضوع قصيده اطواريه گفتم :
من كيم تا كه بگويم كه منم
|
من بدينجا ز چه رو آمده ام
|
چيست اين الفت جانم به تنم
|
گاه بينم كه در اين دار وجود
|
من كيستم :
اى دوستان مهربان من كيستم من كيستم
|
اى همرهان كاروان من كيستم من كيستم
|
اين است دائم پيشه ام كز خويش در
انديشه ام
|
گشته مرا ورد زبان من كيستم من
كيستم
|
لفظ حسن شد نام من از گفت باب و مام
من
|
گر نام خيزد از ميان من كيستم من
كيستم
|
بگذشته ام از اسم و رسم مر خويش را
بينم طلسم
|
آيا شود گردد عيان من كيستم من
كيستم
|
تا كى حسن نالد چو نى تا كى بمويد
پى به پى
|
گويد به روزان و شبان من كيستم من
كيستم
|
86 - ز بس معشوق شيرين و غيور است
|
دل بيچاره نزديك است و دور است
|
معشوق از آن جهت كه داراى صفات جماليه است جذب مى كند و دل به طرف او
مى رود و به او نزديك مى شود؛ و چون غيور است و داراى صفات جلاليه است
كه
((يحذركم الله نفسه
)) دل از او وحشت و دهشت دارد و دور مى شود اندر حيرت .
در هر دو صورت دل اگر دل باشد، روى معشوق و دلدار دارد. جمالش نور وجود
اوست كه همه را فرا رسيده است
((و اشرقت
الارض بنور ربها
)) و ذات آنها راپر كرده
است
((و ملا كل شى ء نوره
)) پس هر موجودى پر از نور است و اين جمال وجود منبسط
است بر اشياء و غايت ظهور غلبه همين نور حجاب آمده است كه جلال الله
است .
در همه مظاهر هم ظهور يافت و هم در حجاب قرار گرفت كه شدت نوريت آن
حجاب او شده است .
اى تو مخفى در ظهور خويشتن
|
و اى رخت پنهان بنور خويشتن
|
چون تمام ما سوا فيض اويند و هر يك پرتوى از شعاع آفتاب جمالش و
وجودشان قائم به او است لاجرم همه عاشق اويند يحبهم و يحبونه .
همه هستند سرگردان چو پرگار
|
البته نااميدى ندارد شايد از حالت قبض در آمدى كه شيرينى معشوق بسط
آورد و غيور بودن وى قبض كه از قبض نا اميد مباش كه معشوق باسط اليدين
است و اين نقمت فراق مبدل به نعمت وصال مى گردد و اين كلبه احزان روزى
گلستان مى شود و لذتى كه در وجدان بعد از فقدان است يدرك و لا يوصف است
.
از دست غيبت تو شكايت نمى كنم
|
تا نيست غيبتى ندهد لذتى حضور
|
گر ديگران بعيش و طرب خرمند و شاد
|
ما را غم نگار بود مايه سرور
|
و بداند كه صبر مفتاح فرج است و اگرتلخ است سرانجام ميوه شيرين دهد و
در هر حال دست از دامن طلب بر ندارد .
جناب مولى در دفتر اول گويد:
كز نيستان تا مرا ببريده اند
|
ازنفيرم مرد و زن ناليده اند
|
كز نيستان : حقايق موجودات كه از حيثيت اندارج و اندماج در غيب هويت
ذات مسمى اند به
((شئون ذاتيه
)) و
((حروف
)) عاليات در آن مرتبه از حضرت ذات مقدسه
و از يكديگر ممتاز نيستند - لا علما و لا عينا - و آن مرتبه را غيب اول
و تعين اول مى گويند.
و در مرتبه ثانى كه غيب ثانى و تعين ثانى است و حقايق را در اين مرتبه
((اعيان ثابته
))
مى خوانند، اگر چه حقايق را امتياز عينى نيست اما امتياز علمى هست .
و چون در اين مرتبه اعيان ثابته متكثره بالكثره النسبيه به اعتبار
انتفاء وجود خارجى از ايشان معدومند مى شايد كه حضرت مولوى از نيستان
اين مرتبه را خواسته باشد و يا مرتبه مرتبه سابقه بر آن را. و مرتبه
ثالثه مرتبه ارواح است و رابعه عالم مثال است ، و خامسه عالم اجسام و
سادسه مرتبه جامعه است مر جميع مراتب را، و آن حقيقت انسان كامل است .
و پوشيده نماند كه هر چند حقايق از مرتبه اولى دورتر مى افتند، ما به
الامتياز غالبتر مى گردد.
و مراد از دورى و مهجورى كه در اين امثال اين مواضع واقع مى شود، غلبه
احكام ما به الامتياز است بر ما به الاتحاد نظم :
حبذا روزى كه پيش از روز و شب
|
فارغ از اندوه و آزاد از طرف
|
بود اعيان جهان بى چند و چون
|
ز امتياز علمى و عينى مصون
|
نى به لوح علمشان نقش ثبوت
|
نى ز فيض خوان هستى خورده قوت
|
نى ز حق ممتاز و نى از يكدگر
|
ناگهان در جنبش آمد بحر جود
|
جمله را در خود ز خود بيخود نمود
|
بى نشانى را نشانها شد عيان
|
واجب و ممكن ز هم ممتاز شد
|
تا اينكه فرمود: يك موج اين دريا سوى ساحل ارواح بسيط و موج ديگر عالم
مثال و برزخ و موج ديگر عالم اجساد و از جسم محقق شد تا اينكه يك نوع
آن آدم گشت و فرمود:
بر مراتب سرنگون كرده عبور
|
پايه پايه ز اصل خويش افتاده دور
|
كه حكايت از قوس نزول است :
گر نگردد باز مسكين زين سفر
|
نيست از وى هيچ كس مهجورتر
|
كز نيستان كه در وى هر عدم
|
تا به تيغ فرقتم ببريده اند
|
از نفيرم مرد و زن ناليده اند
|
كه مراد از مرد اسماء الله و مراد از زن جمله ممكنات اند كه از اسماء
منفعل اند
چون همه اسماء و اعيان بى قصور
|
داده اند در رتبه انسان ظهور
|
جمله را در ضمن انسان ناله هاست
|
كه چرا هر يك ز اصل خود جداست
|
اگر كسى سوال كند كه چون انسان مذكور به مقام وصول رسيده حكايت دورى و
شكايت مهجورى براى چيست ؟ جواب آن است كه :
گويند تا آدمى در نشاه دنيويه است حقيقت فنا از وى متعذر است و بقه
ازبقاياى وجود با او همراه .
يا گوييم اينها نظر به احوال ماضيه است كه پيش از وصول بر او گذشته .
يا گوييم براى تنبيه اهل غفلت و اصحاب حجاب است .
((هذا
ما اردنا كلامه
))
آنگاه جناب حاجى مى فرمايد:
راقم حروف گويد كه تخصيص به كامل راه ندارد، مطلق روح آدمى مراد است چه
سالك و چه غير سالك و چه منتهى و چه مبتدى بلكه شكايت از جدايى به غير
منتهى اليق است ، چنانكه خود متعرض است .
و همه ارواح در عالم قدس بودند و امواج درياى قدمند و همه رو به او
دارند تكوينا و در تحت اسماى اويند چه لطيفه و چه قهريه و صلا زده مى
شوند به رزوگار وصل به اصل .
آنگاه فرمود مرد و زن شايد مراد همان عقل و نفس باشند و قلب هم فرزند
اين دو است چنانكه مولوى گويد
((هست ما
در نفس و بابا عقل راد
)) و يا انواع ديگر
از اقسام مرد و زن .
اين ابيات بيان اطوار وجودى انسان عارف است كه گاهى وحدت در كثرت و
گاهى كثرت در وحدت مشاهده مى كند لذا با اينكه بر اساس توحيد صمدى كه
((لا يمكن الفرار من حكومتك
)) سلطان حقيقت وجود غير متناهى حق مى
بيند اما از باب
((عال فى دنوه و دان فى
علوه
)) قرب در غين بعد و بعد در عين قرب
دارد كه :
يا گويد:
جلوه كند نگار من تازه به تازه نو
به نو
|
دل برد از ديار من تازه به تازه نو
به نو
|
و يا فرمايد:
قدر اين باده ندانى به خدا تا نچشى .
87 - كمال وصل و مهجورى عجيب است
|
مرعين قرب را دورى غريب است
|
بر اساس توحيد صمدى و وحدت شخصى هيچ ذره اى از حقيقه الحقايق بريده و
جدا نيست كه بينونت عزلى بين حق و خلق محال است و راه ندارد، در عين
حال كه كمال وصل است باز هم مهجورى است ؛ و در عين حالى كه نهايت قرب و
اتصالى حقيقى بر قرار است باز هم دور بودن امر غريب است .
((لا ادرى اقريب
فاناجيك ام بعيد انت فاناديك ))
در دعاهاى ماه مبارك رجب آمده است :
((يا من توحد بالملك فلا ند له فى ملكوت
سلطانه و تفرد بالالاء و الكبرياء فلا ضد له فى جبروت شانه يا من حارث
فى كبرياء هيبته دقايق لطايف الاوهام و انحسرت دون ادراك عظمته خطايف
ابصار الانام يا من عنت الوجوه لهيبته و خضعت الرقاب لعظمته و وجلت
القلوب من خفيته ))
در توقيع شريف از ناحيه مقدسه در ماه رجب نيز آمده است :
((لا فرق بينك و
بينها الا انهم عبادك و خلقك ))
((يا باطنا فى ظهوره و ظاهرا فى بطونه و
مكنونه ))
در اين دير كهن ايدل نباشد جاى
شيونها
|
كه صاحب دير خود داند رسول
پروريدنها
|
خوشا آن مرغ لاهوتى كه باآواز
داوودى
|
بود در روضه رضوان همى اندر پريدنها
|
غريق بحر وحدت را ز ساحل از چه مى
پرسى
|
كه اين دريا ندارد ساحل اى ناديده
روشنها
|
بود مرد تمامى آنكه از تنها نشد
تنها
|
به تنهايى بود تنها و با تنها بود
تنها
|
دل دانا حسن آن بيت معموريست كاندر
وى
|
خدا دارد نظرها و ملايك راست مسكنها
(214)
|
((الهى خوشا آنانكه همواره بر بساط قرب
تو آرميده اند
))