شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى

شارح : صمدى آملى

- ۲ -


باب پنجم :

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
سراسر انچه قران كريم است
2 -بحق ميگويمت اى يار مقبل
كه قران است تنها دفتر دل
3 -زما صدها هزاران دفتر دل
بيك حرفش نمى باشد معادل
4 -بود هر دفتر دل در حد دل
ازين دل تا دل انسان كامل
5 -در آحاد رعيت شخص و اررث
كه ملك آخرت را هست حارث
6 -همه آثار علميش به هر حد
بود رشحى زقران محمد ص
7 -ندارد فاتحه حد و نهايت
چه قران اندر و باشد بغايت
8 -بود بسم الله اين سوره برتر
زبسم الله سورتهاى ديگر
9 -مر اين ام الكتاب آسمانى
بود سپر لوحه سبع المثانى
10- چه قرانرا مراقب هست محفوظ
زكتبى گير تا در لوح محفوظ
11- لذا در هر يكى از اين مراتب
بود بسم اللهش با او مناسب
12-بود فاتحه در بسم الله خويش
كه از بسم الله ديگر بود بيش
13- بود خود بسمله در نقطه با
كه نقطه هست اصل كل اشياء
14- ولى اين نقطه كتبى نمود است
از آن نقطه كه خود عين وجود است
15- چو نطقه آم د اندر سير حبى
پديد آمد از و هر قشر و لبى
16- بود قران كتبى آيت عين
بود هر يات او رايت عين
17- الف در عالم عينى الوف است
بمانند الف ديگر حروف است
18- حروف كتبيش باشد سياهى
حروف عينيش نور الهى
19- حروف عينيش را اتصال است
حروف كتبيش را انفصال است
20- كه اينجا بوم فصل است جدايى است
و آنجا يوم جمع است و خدايى است
21- تررا خود سر سر تو است قاضى
ندارد حال و استقبال و ماضى
22- كه آن خود مظهرى از يوم جمع است
ولو آن همچو شمس و اين چو شمع است
23- چه يوم جمع يوم الله واصل است
فروع يوم جمع ايام فصل است
24- قضا جمع و قدر تفضيل آنست
خزائن جمع و اين تنزيل آنست
25- قضا علم الهى هست و حشرات
قدر فعل الهى هست و تسراست
26-وليكن علم و فعلى گاه بينش
چو ذات او بود در آفرينش
27- قضا روح و قدر باشد تن او
گل و گلبن او گلشن او
28- ابد در پيش دارى اى برادر
ادب را كن شعارسول اكرم خود سراسر
29- در اول اردحدوث ما زمانى است
دگر ما را بقاى جاودانى است
30- گرت حفظ ادب باشد مع الله
شوى از سرسر خويش آگاه
31- بر آن مى باش تا با او زنى دم
چه ميگويى سخن از بيش و از كم
32- چنانكه هيچ امرى بى سبب نيست
حصول قرب را غير ادب نيست
33- ادب آموز نبود غير قران
كه قران مادبه است از لطف رحمان
34- بيازين مادبه بر گير لقمه
نيابى خوشتر از اين طعمه طعمه
35- طعام روح انسان است قران
طعام تن بود از آب و از نان
36- نگر در سوره رحمن كه انسان
بود در بين دو تعليم رحمان
37- گر انسانى بقرانى معلم
بيان تست رحمانى مسلم
38- لبانت را گشا تنها بيادش
هر آنچه جز بيادش ده ببادش
39- چو مردان حقيقت باش يك رو
خدا گو و خدا جو و خدا جو
40- سقط گفتن چو بر تو چيره گردد
تر آئينه دل تيره گردد
41- چو دل شد تيره آثار تو تيره است
چو سر باب و فرزند و بنيره است
42- اگر اندر دلت ريب و شكى نيست
صراط مستقيم بيش از يكى نيست
43- ترا قران بدين آيين اقوم
هدايت مى كند و الله اعلم
باب ششم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم
كه عقل اندر صراط مستقيم است
2- نزاعى در ميان نفس و عقلست
جهنم هست و در هل من مزيد است
3- ترا اعدى عدو نفس پليد است
جهنم هست و در هل من مزيد است
4- صراط عقل بسم الله باشد
كه انسان را همين يك راه باشد
5- دگر راهى كه پيش آيد بناگاه
نباشد غير راه نفس گمراه
6- نمى بينى كه لفظ نور مفرد
بقران آمده است اى مرد بخرد
7- وليكن لفظ ظلمت هر كجاهست
بجمع آمد كه كثرت را روا هست
8- كه تا دانى ره حق جز بيكى نيست
همان نور است و اندر آن شكى نيست
9- بلى اين حكم چون آب زلال است
كه بعد از حق قط راه ضلال است
10- صراط الله تويى ميباش بيدار
خودت ابر صراط حق نگهدار
11- خدا هم بر صراط مستقيم است
صراط رب در او سرى عظيم است
12- چه حق سبحانه عين صراط است
كلامى نه خلاط و نه وراط است
13- من و توجدول بحر وجوديم
من و تو دفتر غيب و شهوديم
14- ازين جدول بيابى هر چه يابى
چو اين دفتر نمى يابى كتابى
15- يكايك ما سوى از عقل اول
گرفته تا به آخر هست جدول
16- بلى يك جدول او جبرئيل است
ولى كامل بسان رود نيل است
17- گر از قيد خودى وارسته باشى
ازين جدول بحق وابسته باشى
18- چنانكه عقل را باشد محقق
نشايد طالب مجهول مطلق
19- همين حكم محقق در خطابست
كه با مجهول مطلق نا صوابست
20- خطاب ما بود با حق تعالى
ازين جدول كه بخشيده است ما را
21- از ينجا فهم كن معنى مشتق
كه مستقيم ما از حق مطلق
22- حديث اشتياق اى يار اگاه
در اين معنى بود نور فرار راه
23- بيانش را نمودم در رسائل
بجوار نهج و از انسان كامل
24- از اينجا فهم كن اسم و مسمى
كه ره يابى به حل اين معمى
25- كه اسم عين مسمى هست ولاغير
و هم غير مسمى هست و لا ضير
26-ازينجا فرق خالق بين مخلوق
كه خالق رازق است و خلق مرزوق
27-رواياتى كه در اسم و مسمى است
لسان صدق حل اين معمى است
28-نهفته گر چه ميبايد بود راز
سخن از اسم اعظم گشت آغاز
29- ترا اين جدول آمد اسم اعظم
كه هر موجود هم داراست فافهم
30- تو از اين حصر سر وجودى
همى يابى مقامات شهودى
31- امام صادق از اين اسم اعظم
عجب نقشى زده بر آب و آدم
32- يكى پرسيده از آن قطب عالم
كدامين اسم باشد اسم اعظم
33- جواب فعلى از قولى به تاثير
بسان لفظ اكسير است و اكسير
34- مثالش داد نزد جمع اصحاب
كه مى رواند رين حوض پر از آب
35- هم آنانرا به منع از نجاتش
كه تا مايوس گرديد از حياتش
36-زسر سر او توحيد فطرى
مبرى از ترويهاى فكرى
37- طلوع كرده است چون خورشيد خاور
كه حكم حق بر او گرديد دارو
38- به يا الله اغثنى ندا كرد
جوابش را امام آندم عطا كرد
39- بدو فرمود اين است اسم اعظم
كه يعنى خود تويى اى ابن آدم
40- چو از هر در در ايد نا اميدى
به اسم اعظمت آنكه رسيدى
41- چو از هر جا اميدت قطع گرديد
بيابى دولت سلطان توحيد
42- چو دارى اسم اعظم اى برادر
چرا سر گشته اى زين در به آن در
43- بيا و گوش دل را مى نما باز
سخن از اسم اعظم گويمت باز
44- نباشد هيچ اسمى اسم اصغر
كه اكبر بايد از الله اكبر
45- در اين معنى حديثى از پيمبر
معطر سازدت چون مشك اوفر
46- سوالش كرده اند از اسم اعظم
بپاسخ اينچنين فرموده خاتم
47- كه هر اسم خداوند است اعظم
چه او واحد قهار است فافهم
48- خدا را نيست اسمى دون اسمى
كه قسمى است و دون قسمتى
49- چو قلبت را كنى تفريغ از غير
بهرامش بخوانى باشدت حيز
50- زاسم اعظمت بشنود گر بار
كه تا گردد روان تو گهر بار
51- هر آن اسمى كه در تعريف سبحان
به از اسم دگر بينى همى دان
52- كه آن نسبت به اين اسم است اعظم
زعينى و جزا و والله اعلم
53- بترتيب است چون تعريف دانى
تو وجه جمع اخبارى كه خوانى
54- اثر از لفظى و كتبى است حاصل
ولى عنى است ذى ظل و جز او ظل
55- بود پس كون جامع اسم اعظم
چنو اعظم نيابى درد و عالم
56- بيك معنى ديگر اسم اعظم
بنزد اهل حق آمد مسلم
57- هر آن اسمى كه وى از امهاتست
چه ام فعل و چه وصف و چه داتست
58- بود آن اعظم از اسماى ديگر
كه آنها سادان اويند يكسر
59- مثالش را بگويم باتو فى الحال
قدير و با همه اسماى افعال
60- عليم و ديگر اسماى صفاتست
چو حى از امهات اسم داتست
61- همه اسماى افعال و صفاتست
كه شرط يك يك آنها حياتست
62- پس اعظم از همه حى است و خود دل
از آنكه حى بود دراك فعال
63- چو ذات واجبى حى است و قيوم
ترا پس اسم اعظم گشت معلوم
64- زاسم اعظمت اسم يقين است
ولى مشروط بر شرط يقين است
65- چه اسم اعظم است از بهر سالك
يقين حادثه فرزند مالك
66- بهراسمى كه سرت هست ذاكر
ترا سلطان آن اسم است حاضر
67- بهراسمى تو را نور الهى
بود آب حيات آب و ماهى
68- در اوفاق و حروفت اروفوقست
حروف اجهزط از آن حروفست
69- كه اسم اعظمش اوتاد گفته است
چو بدو حش بسى سپر نهفته است
70- به تحقيق دگر ادذر زولاهم
يكايك را بدان از اسم اعظم
71- نكات ديگرم اندر نكات است
كه روزى تو در انجا برات است
72- سخن از اسم اعظم هست بسيار
ولى از آن خود را و نگهدار
73- گذشتيم و سخن سر بسته گفتيم
بسى در سره يكسره سفتيم
74- ازين سر مقنع از برايت
عجب كشف غطايى شد عطايت
75- توتا اندر صراط مستقيمى
روح و ريحان و جناب نعيمى
76- چو اين جدول نمايى لاى روبى
ترا باشد عطاياى ربوبى
77- قلم آمد بفرياد و به دلدل
كه تا حرف آورم از دفتر دل
باب هفتم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
ولى كه اعظم از عرش عظيم است
2- بيا بشنو حديث عالم دل
زصاحبدل كه دل حق است منزل
3- امام صادق آن بحر حقايق
چنين در وصف بوده است ناطق
4- كه دل يكتا حرم باشد خدا را
پس اندر وى مده جا ما سوى را
5- بود اين نكته تخم رستگارى
كه بايد در زمين دل بكارى
6- پس اندر حفظ و كن ديده بانى
كه تا گردد زمينت آسمانى
7- حقايق را بجود از دفتر دل
كه اين دفتر حقايق است شامل
8- نباشد نقطه اى در ملك تكوين
مگر در دفتر دل گشت تدوين
9- زتكوين هم بر تبت اكبر آمد
كه حق را مظهر كامل تر آمد
10- مقام شامخ انسان كامل
به ما فوق خلافت است شامل
11- خوش آنگاهى دل از روى تولى
شرف يابد زانوار تجلى
12- گرت تا آه و سوز دل نباشد
پشيزى مر ترا حاصل نباشد
13- و يا باشد دلم را اين حواله
كه بى ناله نگردد باغ لاله
14- ترا در كوره محنت گدازد
كه تا بر سفره محنت نوازد
15- چه قلب محنت آمد محنت ايدوست
عسل مقلوب لسع است و چه نيكوست
16- وزان محنت و محنت به معنى
چو وضعشان بود در نزد دانا
17- عذابش عذب و سخط او رضاهست
بلا آلا و درد او دوا هست
18- بلى يا بى دلى را كاندر آغاز
خداوندش نموده دفتر راز
19- بسى افرا دامى بى تعليم
گذشته از سر اقليم هشتم
20- به چندى پيش ازين با دل به نجوى
چنين گفت و شنودى بود ما را
21- دلا يك ره بيا ساز سفر كن
زهر چه پيشت آيد زان حذر كن
22- كه شايد سوى يارت باريابى
دمادم جلوه هاى يار يابى
23- دلا بازيچه نبود دار هستى
كه جز حق نيست در بازار هستى
24- بود آن بنده فيروز و موفق
نجويد اندرين بازار جزيق
25- دلا از دام و بنده خود پرستى
نرستى همچو مرغ بى پرستى
26- چرا خو كرده اى در لاى و در گل
ازين لاى و گلت بر گو چه حاصل
27- دلا عالم همه الله نور است
بيابد آنكه دائم در حضور است
28- ترا تا آينه زنگار باشد
حجاب ديدن دلدار باشد
29- دلا تو مرغ باغ كبريايى
يگانه محرم سر خدايى
30- بنه سپر را بخاك آستانش
كه سپر بر آورى از آسمانش
31- دلا مردان ره بودند آگاه
زبان هر يكى انى مع الله
32- شب ايشان به از صد روز روشن
دل ايشان به از صد باغ گلشن
33-دلا شب را مده بيهوده از دست
كه درد يجور شب اب حياتست
34- چه قران آمده در ليلة القدر
زقدرش ميگشايد مر ترا صدر
35- بود آن ليله پر قدر و پر اجر
سلام هى حتى مطلع الفجر
36- دلا شب كاروان عشق با يار
به خلوت رازها دارند بسيار
37-عروج اندر شب است و گوش دل ده
به سبحان الذى اسرى بعبده
38- دلا شب بود كز ختم رسولان
محمد صاحب قران فرقان
39- خبر آوردت آن استاد عارف
كه علم الحكمة متن المعارف
40- دلا شب بود كان پير يگانه
به اسهامى ربودت جاودانه
41- در آن روياى شيرين سحر گاه
كه التوحيد ان تنسى سوى الله
42- دلا اندر شبست آن لوح زرين
عطا گرديده از آن دست سيمين
43- بر آن لوح زرين بنوشته از رز
خطابى چون به يحياى پيمبر
44-يا حسن خذالكتاب بقوة
بدى اواه و آن پاداش اوه
45- دلا از ذره تا شمس و مجره
به استكمال خود باشند در ره
46- همه اندر صراط مستقيم اند
به فرمان خداوند عليم اند
47- دلا باشد كمال كل اشيا
وصول درگه معبود يكتا
48- اگر تو طالب اوج كمالى
چرا اندر حضيض قيل و قالى
49- دلا خود را اگر بشكسته دارى
وهن را بسته تن را خسته دارى
50- اميدت باشد از فضل الهى
كه يكباره دهد كوهى به كاهى
51- دلا در عاشقى ستوار ميباش
چو مردان خدا بيدار ميباش
52- كه سالك را مهالك بيشمار است
بلى اين راه راه كردگار است
53- بود اين سيرت مهمانى عشق
كه مهمانش شود قربانى عشق
54- اگر چه عشق خود خونريز باشد
ولى معشوق مهرانگيز باشد
55- چو ريزد عشق او خون تو دردم
شود خود ديتت والله اعلم
56- شوم قربان آن قربان قابل
كه يابد اينچنين ديت كامل
57- نه من گويم كه باشد خون بهايت
كه خود فرمود در قدسى روايت
58- كشم من عاشقم را تا سزايش
دهم خود را براى خونبهايش
59- خراباتى زعشق او خراب است
كه عشق آب و جز او نقش بر آب است
60- خراباتى به عشق و ذوق باشد
مناجاتى بذكر و شوق باشد
61- جناب عشق معشوقست و عاشق
درآ از پرده عذرا دوامق
62- گرت اوفوا بعهدى در شهود است
وجوب امر اوفوا بالعقود است
63- يكى را غفلت آباد است دنيا
يكى را نور بنياد است دنيا
64- همه آداب و احكام و شريعت
ترا دادند بر رسم وديعت
65- كه تا از بيت خود گردى مهاجر
سوى حق و سوى خير مظاهر
66- تويى كشتى و دنياى تو دريا
بسم الله مجريهاو مرسيها
67- بسى امواج چون كوه است در پيش
به نوح و نوحه روحت بينديش
68- چو نوحى مشهدى ميباش جازم
خدايت در همه حال است عاصم
69- ترا كشتى تو باب نجات است
هبوطت بسلام و بركات است
70- درين هجرت اگر ادارك موت است
چه خوفى چون بقاست و نه قوتست
71- چو شد تا دولت موت تو حاضر
خدا اجر تو گردد اى مهاجر
72- اگر مرد ادب اندوز باشى
زغاعه هم ادب آموز باشى
73- بمير اندر رهش تا زنده باشى
چو خورشيد فلك تا بنده باشى
74- گر اين مردن بكامى ناگوار است
دل بيمار او درگير و دار است
75- چنانكه شكر اندر كام بيمار
نمايد تلخ و زان تلخى است بيزار
76- ولى در كام تو اى يار ديرين
چه شيرين است و شيرين است و شيرين
باب هشتم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
دوايى را كه درمان سقيم است
2- شفاى دردهاى خويش يكسر
زبسم الله ميجو اى برادر
3- در اين ماثور بسم الله ار قيك
من كل داء يعينك نگر نيك
4- كه درداء تن تنها نمائى
چه نسبت داء تن را باروانى
5- كه بيمارى تن آنرا چو سايه است
بود اين ختنه و آن قطع خايه است
6- بلى بيمارى تن را آمد هست
ولى بيمارى جان تا ابد هست
7- ترا بسم الله از داء تن و جان
زآفات بنى انس و بنى جان
8- يگانه رقيه و عوذه واقى است
چه حق سبحانه شافى و باقيست
9- ولى اندر نظام آفرينش
ببايد آدمى را هوش و بينش
10- كه با القاى اسباب و وسانط
شود تا يثر بسم الله ساقط
11- امور توبه اسبا بند جارى
جز اين صورت نيابد هيچ كارى
12- تورب مطلقى را بى مظاهر
رفكر نارسا دارى به خاطر
13- كه بى خورشيد و ابر و باد و باران
هر آن خواهى خدا بدهد ترا آن
14- نبارد ديده ابر بهارى
نبنيد ديده تو كشت رازى
15- نباشد ماه خورشيد و ستاره
كجا كار جهان گردد اداره
16- زرتق و قتق برق و غرش رعد
بيابى نعمت ما قبل و ما بعد
17- نباشد نقطه اى بر رق منشور
جز اينكه حكمتى در اوست منظور
18- روا نبود در آن يك نقطه تعطيل
ندارد سنتش تبديل و تحويل
19- چه از يك نقطه اى انسان عنسيت
كه انسان را بقاء وزيب و زين است
20- نباشد نطفه ات جز نقطه اى بيش
درين دو نقطه اى خواجه بينديش
21- كه يك نقطه ترا باشد مقوم
دگر نقطه ترا باشد متمم
22- بود هر نقطه ات چندين كتابى
اگر اهل خطابى و حسابى
23- كدامين نقطه در اين رق منشور
تو پندارى كه باشد غير منظور
24- اگر يك نقطه اش گردد مبدل
همه اعضاى او گردد مخبل
25- اگر يك نقطه اش گردد محول
بينى چرخ عالم را معطل
26- نه عجز است اين كه محض حكمتست اين
در اول هر چه مى بينى خدامين
27- اله آسمان است و زمين است
چه پندارى جدا از آن و اين است
28- خدايى را كه باشد غير محدود
مر او را مى نگرد رظل ممدود
29- خدا بود است و جز او را نمود است
نمود هر چه مى بينى زبود است
30- برو در راه حق جويى كامل
برون آ از خدا گويى جاهل
31- كه در ان سوى هفتم آسمان است
لذا از ديده مردم نهان است
32- مرا شهر و ده و كوه و در و دشت
بروى دلستانم هست گلگشت
33- حديثى را كه صرف نور باشد
در اينجا نقل آن منظور باشد
34- شنيدى آنكه موساى پيمبر
شده بيمار و افتاده به بستر
35- بدرد خويشتن افتان و خيزان
شكيبايى نمود و شكر سبحان
36- طبيبى را نفرموده است حاضر
زحق درمان خود را بود ناظر
37- كه مى باشد حبيب من طبيبم
چه درمانست و دردم از حبيبم
38- خطابش آمد از وحى الهى
كه گراز من شفاى خويش خواهى
39- نيايد تا به بالينت طبيبى
ندارى از شفاى من نصيبى
40- طبيبى آمد و داده دوايت
دوا خوردى زمن يابى شفايت
41- كه كار من بحكمت هست دائم
بحكمت نظم عالم هست قائم
42- تو بى اسباب خواهى نعمت من
بود اين عين نقض حكمت من
43- طبيب تو دوا داده خدا داد
دواى تو شفا داده خدا داد
44- طبيب تو خدا هست و خدا نيست
دواى تو شفا هست و شفا نيست
45- درايت دارزر ينگونه روايت
كه باشد بهر ارشاد و هدايت
46- روا نبود گمان ناروا را
حريم قدس سر انبيا را
47- روايتها چو آيتها رموزند
معانى اندر آنها چون كتورند
48- نه هر كس پى برد آن رمزها را
كه عاشق مى شناسد غمزها را
49- بخواند چشم عاشق غمز معتوق
نه تو مصداق آنى و نه مصدوق
50- چه ميخوانى زحم و زطس
چه ميدانى زطر و زيس
51- چه باشد ق و چه معنى دهدن
زن و القلم و ما يسطرون
52- چه داديها كه بايد طى كنى طى
كه تا آن رمزها را پى برى پى
53- تحمل بايدت در تيه بلوى
كه بينى نزول من و سلوى
54- چه پيمودى تو از منزل بمنزل
هزار و يك بيابى دفتر دل
55- هزار و يك زاسماى خداوند
در اين منزل بمنزل زاد راهند
56- اگر از آن بگويم اند كى را
ندارى باورم از صد يكى را
57- نه تنها درس و بحث و مدرسه بود
تبرى از هوى و وسوسه بود
58- دل بشكتسه و آه سحرگاه
مرا از آن رمزها بنمود آگاه
59- زهر يك دانه در كوثر من
به بينى خر منى را در بر من
60- بلى اين دانه ها حب حصيد است
اميد اندر لدنيا و مزيد است
61- نويد قاف قران مجيد است
صعود قاف صعب است و شديد است
62- زالفاظ همانند روازن
معانى را كه مى باشد معادن
63- چگونه ميتوانى كرد ادراك
چه نسبت خاك را با عالم پاك
64- ولى انفاس ياران حقيقت
مدد باشد دراين طى طريقيت
65- مپندارى كه از بعد مسافت
ترا رو آورد آسيب و آفت
66- چو با صاحبدلانت آشنايى است
بهر دادى ترا راه رهايى است
باب نهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
دلى با دل حميم است و صميم است
2- چو ارواحندا خلق دسته دسته
همى پيوسته هستند و گسسته
3- دلى را با دلى پيوسته بينى
دلى را از دلى بگسسته بينى
4- در اين معنى يكى نيكو روايت
حكايت مى نمايم از برايت
5- چو بهر بيعت آمد ابن ملجم
به نزد خر و خوبان عالم
6- بنزد قطب دين و محور دل
على ماه سپهر كشور دل
7- على نور دل و تاج سپر دل
على سر لوحه سر دفتر دل
8- چو مولى عارف سر قدر بود
پس از بيعت مرا ورا خواهد و فرمود
9- كه بيعت كرده اى با من بيارى
جوابش داد بن ملجم كه آرى
10- دوبار ديگرش مولى چنان گفت
ميان جمع بن ملجم بر آشفت
11- كه با من از چه روز فتارت اينست
فقط با شخص من گفتارت اينست
12- نمودم بيعت و بهر گواهى
مرا فرمان بده بر هر چه خواهى
13- بفرمود از تو از ياران مايى
نباشد جان ياران را جدايى
14- دل من با دل تو آشنا نيست
دو جان آشنا از هم جدا نيست
15- روايتهاى طينت اندرين سر
براى اهل سر آمد مفسر
16- عجل احوال دلها گونه گون است
بيا بنگر كه دلها چند و چون است
17- دلى چون آفتاب پشت ابر است
دلى مرده است و تن او را چو قبر است
18- دلى روشنتر از آب زلال است
دلى تيره تر از روى ذغال است
19- دلى استاره و ماه است و خورشيد
دلى خورشيد او را همچو ناهيد
20- دلى عرش است و ديگر فوق عرشست
كه فوق عرش را عرشت چو فرشست
21- دلى همراه با آه و انين است
دلى همچو تنور آتشين است
22- دلى چون كوره آهنگران است
دلى چون قله آتش فتان است
23- دلى افسرده و سرد است چون يخ
سفر از مزبله دارد به مطبخ
24 زمطبخ باز آيد تا به مبرز
جز اين راهى نپيموده است يك گز
25- غرض اى همدل پاكيزه خويم
كه اينك با تو باشد گفتگويم
26- چو دلها را خدا از گل سرشته است
هدلها مهر يكديگر نوشته است
27- دلت را دل من آشنا كرد
نه تو كردى نه من كردم خدا كرد
28- درون سينه ام در هيچ حالى
نبينم باشد از مهر تو خالى
29- دل از دوران نزديكش ببالد
زنزديكان دور خود بنالد
30- چو روح ما بود نور مجرد
درين ظرف زمان نبود مقيد
31- نه از طى مراحل در عذابست
نه از بعد منازل در حجابست
32- يكى عنقاى عرشى آشيانست
رسد جايى كه بى نام و نانست
33- يكى سيمرغ رضوان جايگاهست
كه صد سيمرغ او را پركاهست
34- ببين اين گوهرى كه خاك زاداست
بسيط است و مبرى از فساد است
35- مركب را كه چندين آخشيج است
تباهى در كيمن او بسيج است
36- كه بتواند زخاك مرده بيرون
نمايد زنده اى بى چند و بيچون
37- كه بتواند زخاك مرده خارج
نمايد زنده اى را ذوالمعارج
38- بيابد رتبت فوق تجرد
رسد تا فيض اول در تو حد
39- پس آنكه ما سوى گردد شجونش
چنانكه حق تعالى و شئونش
40- حديث من رآنى قدراى الله
ترا در اين معانى ميبرد راه
41- بلى انسان بالفعل است و كامل
كه او را اين توحد گشت حاصل
42- چو بيند خويشتن را نور مرشوش
سلونى گويد از سرها رود هوش
43- بپرسيد هر چه مى پرسيد فى الحال
منم جبريل و اسرافيل و ميكال
44- مهم اسحق و ابراهيم و يعقوب
منم موسى و هود و نوح و ايوب
45- بصورت هم نشين با شمايم
به معنى انبياء و اوليايم
46- به تن فرشى بدل عرشى منم من
حجاب عرش دل شد پرده تن
47- بظاهر اندرين منزل مقيمم
بباطن حامل عرش عظيم
48- قلم مى باشم و لوح الهى
ازين لوح و قلم هرچه كه خواهى
49- ندارد باورش نادان بى نور
چه بيند چشم كور از چشمه هور
50- قلم از صنع تصوير معانى
به لوح دل دهد نقش جهانى
51- ز تصويرش اگر آيد به تقرير
كه را ياراى تسويد است و تحرير
52- هزاران مثل آنچه ديده بيند
تمثلهاى آن بر دل نشيند
باب دهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
تمثلها كه در قلب سليم است
2- چو در عالم زمين و آسمانى است
مر آدم را عيانى و نهانى است
3- نهان تو مثال آسمان است
عيان تو زمين زير آن است
4- عيان تو نمودى از نهان است
نهان تو جهان بيكران است
5- عيان تو يكى نقش نهان است
نهان تو نهانى لامكان است
6- عيانت كارگاهى چند دارد
كه در اين نشاءه ات پابند دارد
7- چو در اين نشاءه رو آورد كارى
يكايك را بكار خود گمارى
8- نهانت را بود هم كارگاهى
تمثل ميدهد هر چه كه خواهى
9- چنان معنى بصورت ميكشاند
كه صد مانى در آن حيران بماند
10- صعود برزخى چون گشت حاصل
بيابى بس تمثلهاى كامل
11- تمثل باشد از ادراكت ايدوست
برون نبود ز ذات پاكت ايدوست
12- همه اطوارت از آغاز و انجام
همه احوالت از لذات و آلام
13- ز ادراكات تست از ينك دارند
تويى خود ميهمان سفره خود
14- چو شد آيينه ذات تو روشن
ز گلهاى مثالى مثل گلشن
15- بوفق اقتضاى بال و حالت
معانى را بيابى در مثالت
16- مثالى همنشين و همدم تو
فزايد نور و بزدايد غم تو
17- رفيق خلوت شبهاى تارت
ترا آگه كند از كاروبارت
18- سخن از ماضى و از حال گويد
خبرهايى ز استقبال گويد
19- چويابى در خودت صبر و قرارى
حضورى در سكوت اختيارى
20 نهان از ديده اغيار باشى
عيان و كاتم اسرار باشى
21- به آداب سلوك اهل ايقان
بدانجايى رسى از نور عرفان
22- كه تا كم كم ز لطف لايزالى
بيابى كشف هاى بى مثالى
23- چو دادى تارو پودت را بتاراج
عروج احمدى يابى به معراج
24- بيا در فهم سرى گوش دل ده
ز سبحان الذى اسرى بعبده
25- شب معراج احمد را شنيدى
مقامات محمد را نديدى
26-چو سر كامل آيد در تمثل
تمثلهاست در دور و تسلسل
27- چو گويم اندكى از اين تمثل
بگيرد جان جاهل را تزلزل
28-چه كامل هست عين ظل ممدود
چو ذى ظلش ندارد حد محدود
29- تعالى الله ز دور ظل ممدود
ز احمد تا محمد تا به محمود
30- همه آيات قرآنند آيت
كه انسان را نه حد است و نه غايت
31- شب اسرى رسول نيك فرجام
قطارى ديد بى آغاز و انجام
32- قطار بى كران اشترانى
كه هر يك را بدى بار گرانى
33- سوال از جبرئيل و اين جوابست
كه اينها بار علم بوتراب است
34- وصى احمد اينجا بوتراب است
در آنجا نام او ام الكتاب است
35- بلى ام الكتاب اين بوتراب است
بلى اين بوتراب ام الكتاب است
36- كه يكشخص است و فرش و فوق عرش است
همان كه فوق عرش است تا بفرش است
37- هزاران نشاءه مست اين شخص واحد
مرا آيات و اخبارند شاهد
38- چو بينى آيت قرآن فرقان
بدان آن عين عرفانست و برهان
39- نباشد اين سه راهه گز جدائى
كه هر يك نيست جز نور خدايى
40- خدا داند كه صرف ژاژ خايى است
كه گويد اين سه را از هم جدايى است
41- سه باشد ارذكا، و شمس و بيضا
نباشد جز يكى از حيث معنى
42- ز فارابى شنو ار نكته يابى
كه اين يك نكته مى باشد كتابى
43- مرا انسانى بر انسانها امام است
كه اندر فلسفه مرد تمام است
44- بلى چون فيلسوف كاملست اين
امام امت است و رهبر دين
45- تميز فلسفه از سفطه ده
بيا اندر سواد اعظم ازده
46- به قرآن و به عرفان و ببرهان
جهانها در تو يك شخص است پنهان
47- بود يك دانه كنجد جهانى
اگر افتد بدست نكته دانى
48- تو در حرث نسايى گر چه حارث
خداوند تو زارع هست و باعث
49- نگر در حبه نطفه چه خفته است
در اين يك دانه هر دانه نهفته است
50- چو تو يك دانه هر دانه هستى
ندارد مثل تو يك دانه هستى
51- ز بالقوه سوى بالفعل بشتاب
مقام خويش را درياب و درياب
52- شود يك نقطه نطفه جهانى
جدا گانه زمين و آسمانى