شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى
شارح : صمدى آملى
- ۲ -
باب پنجم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
2 -بحق ميگويمت اى يار مقبل
|
3 -زما صدها هزاران دفتر دل
|
4 -بود هر دفتر دل در حد دل
|
5 -در آحاد رعيت شخص و اررث
|
6 -همه آثار علميش به هر حد
|
7 -ندارد فاتحه حد و نهايت
|
چه قران اندر و باشد بغايت
|
8 -بود بسم الله اين سوره برتر
|
9 -مر اين ام الكتاب آسمانى
|
10- چه قرانرا مراقب هست محفوظ
|
زكتبى گير تا در لوح محفوظ
|
11- لذا در هر يكى از اين مراتب
|
بود بسم اللهش با او مناسب
|
12-بود فاتحه در بسم الله خويش
|
كه از بسم الله ديگر بود بيش
|
13- بود خود بسمله در نقطه با
|
14- ولى اين نقطه كتبى نمود است
|
از آن نقطه كه خود عين وجود است
|
15- چو نطقه آم د اندر سير حبى
|
پديد آمد از و هر قشر و لبى
|
16- بود قران كتبى آيت عين
|
17- الف در عالم عينى الوف است
|
18- حروف كتبيش باشد سياهى
|
19- حروف عينيش را اتصال است
|
20- كه اينجا بوم فصل است جدايى است
|
و آنجا يوم جمع است و خدايى است
|
21- تررا خود سر سر تو است قاضى
|
ندارد حال و استقبال و ماضى
|
22- كه آن خود مظهرى از يوم جمع است
|
ولو آن همچو شمس و اين چو شمع است
|
23- چه يوم جمع يوم الله واصل است
|
فروع يوم جمع ايام فصل است
|
24- قضا جمع و قدر تفضيل آنست
|
خزائن جمع و اين تنزيل آنست
|
25- قضا علم الهى هست و حشرات
|
قدر فعل الهى هست و تسراست
|
26-وليكن علم و فعلى گاه بينش
|
27- قضا روح و قدر باشد تن او
|
28- ابد در پيش دارى اى برادر
|
ادب را كن شعارسول اكرم خود سراسر
|
29- در اول اردحدوث ما زمانى است
|
دگر ما را بقاى جاودانى است
|
30- گرت حفظ ادب باشد مع الله
|
31- بر آن مى باش تا با او زنى دم
|
چه ميگويى سخن از بيش و از كم
|
32- چنانكه هيچ امرى بى سبب نيست
|
33- ادب آموز نبود غير قران
|
كه قران مادبه است از لطف رحمان
|
34- بيازين مادبه بر گير لقمه
|
نيابى خوشتر از اين طعمه طعمه
|
35- طعام روح انسان است قران
|
طعام تن بود از آب و از نان
|
36- نگر در سوره رحمن كه انسان
|
بود در بين دو تعليم رحمان
|
37- گر انسانى بقرانى معلم
|
38- لبانت را گشا تنها بيادش
|
هر آنچه جز بيادش ده ببادش
|
39- چو مردان حقيقت باش يك رو
|
40- سقط گفتن چو بر تو چيره گردد
|
41- چو دل شد تيره آثار تو تيره است
|
چو سر باب و فرزند و بنيره است
|
42- اگر اندر دلت ريب و شكى نيست
|
صراط مستقيم بيش از يكى نيست
|
43- ترا قران بدين آيين اقوم
|
باب ششم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم
|
كه عقل اندر صراط مستقيم است
|
2- نزاعى در ميان نفس و عقلست
|
جهنم هست و در هل من مزيد است
|
3- ترا اعدى عدو نفس پليد است
|
جهنم هست و در هل من مزيد است
|
4- صراط عقل بسم الله باشد
|
كه انسان را همين يك راه باشد
|
5- دگر راهى كه پيش آيد بناگاه
|
6- نمى بينى كه لفظ نور مفرد
|
بقران آمده است اى مرد بخرد
|
7- وليكن لفظ ظلمت هر كجاهست
|
بجمع آمد كه كثرت را روا هست
|
8- كه تا دانى ره حق جز بيكى نيست
|
همان نور است و اندر آن شكى نيست
|
9- بلى اين حكم چون آب زلال است
|
كه بعد از حق قط راه ضلال است
|
10- صراط الله تويى ميباش بيدار
|
11- خدا هم بر صراط مستقيم است
|
صراط رب در او سرى عظيم است
|
12- چه حق سبحانه عين صراط است
|
كلامى نه خلاط و نه وراط است
|
13- من و توجدول بحر وجوديم
|
من و تو دفتر غيب و شهوديم
|
14- ازين جدول بيابى هر چه يابى
|
چو اين دفتر نمى يابى كتابى
|
15- يكايك ما سوى از عقل اول
|
16- بلى يك جدول او جبرئيل است
|
ولى كامل بسان رود نيل است
|
17- گر از قيد خودى وارسته باشى
|
ازين جدول بحق وابسته باشى
|
18- چنانكه عقل را باشد محقق
|
19- همين حكم محقق در خطابست
|
كه با مجهول مطلق نا صوابست
|
20- خطاب ما بود با حق تعالى
|
ازين جدول كه بخشيده است ما را
|
21- از ينجا فهم كن معنى مشتق
|
22- حديث اشتياق اى يار اگاه
|
در اين معنى بود نور فرار راه
|
23- بيانش را نمودم در رسائل
|
بجوار نهج و از انسان كامل
|
24- از اينجا فهم كن اسم و مسمى
|
كه ره يابى به حل اين معمى
|
25- كه اسم عين مسمى هست ولاغير
|
و هم غير مسمى هست و لا ضير
|
26-ازينجا فرق خالق بين مخلوق
|
كه خالق رازق است و خلق مرزوق
|
27-رواياتى كه در اسم و مسمى است
|
28-نهفته گر چه ميبايد بود راز
|
29- ترا اين جدول آمد اسم اعظم
|
كه هر موجود هم داراست فافهم
|
30- تو از اين حصر سر وجودى
|
31- امام صادق از اين اسم اعظم
|
32- يكى پرسيده از آن قطب عالم
|
33- جواب فعلى از قولى به تاثير
|
بسان لفظ اكسير است و اكسير
|
34- مثالش داد نزد جمع اصحاب
|
كه مى رواند رين حوض پر از آب
|
35- هم آنانرا به منع از نجاتش
|
كه تا مايوس گرديد از حياتش
|
37- طلوع كرده است چون خورشيد خاور
|
كه حكم حق بر او گرديد دارو
|
38- به يا الله اغثنى ندا كرد
|
جوابش را امام آندم عطا كرد
|
39- بدو فرمود اين است اسم اعظم
|
كه يعنى خود تويى اى ابن آدم
|
40- چو از هر در در ايد نا اميدى
|
41- چو از هر جا اميدت قطع گرديد
|
42- چو دارى اسم اعظم اى برادر
|
چرا سر گشته اى زين در به آن در
|
43- بيا و گوش دل را مى نما باز
|
سخن از اسم اعظم گويمت باز
|
44- نباشد هيچ اسمى اسم اصغر
|
كه اكبر بايد از الله اكبر
|
45- در اين معنى حديثى از پيمبر
|
46- سوالش كرده اند از اسم اعظم
|
بپاسخ اينچنين فرموده خاتم
|
47- كه هر اسم خداوند است اعظم
|
چه او واحد قهار است فافهم
|
48- خدا را نيست اسمى دون اسمى
|
49- چو قلبت را كنى تفريغ از غير
|
50- زاسم اعظمت بشنود گر بار
|
كه تا گردد روان تو گهر بار
|
51- هر آن اسمى كه در تعريف سبحان
|
به از اسم دگر بينى همى دان
|
52- كه آن نسبت به اين اسم است اعظم
|
53- بترتيب است چون تعريف دانى
|
تو وجه جمع اخبارى كه خوانى
|
54- اثر از لفظى و كتبى است حاصل
|
ولى عنى است ذى ظل و جز او ظل
|
55- بود پس كون جامع اسم اعظم
|
چنو اعظم نيابى درد و عالم
|
56- بيك معنى ديگر اسم اعظم
|
57- هر آن اسمى كه وى از امهاتست
|
چه ام فعل و چه وصف و چه داتست
|
58- بود آن اعظم از اسماى ديگر
|
59- مثالش را بگويم باتو فى الحال
|
قدير و با همه اسماى افعال
|
60- عليم و ديگر اسماى صفاتست
|
61- همه اسماى افعال و صفاتست
|
62- پس اعظم از همه حى است و خود دل
|
63- چو ذات واجبى حى است و قيوم
|
ترا پس اسم اعظم گشت معلوم
|
64- زاسم اعظمت اسم يقين است
|
ولى مشروط بر شرط يقين است
|
65- چه اسم اعظم است از بهر سالك
|
66- بهراسمى كه سرت هست ذاكر
|
ترا سلطان آن اسم است حاضر
|
67- بهراسمى تو را نور الهى
|
68- در اوفاق و حروفت اروفوقست
|
69- كه اسم اعظمش اوتاد گفته است
|
چو بدو حش بسى سپر نهفته است
|
70- به تحقيق دگر ادذر زولاهم
|
يكايك را بدان از اسم اعظم
|
71- نكات ديگرم اندر نكات است
|
كه روزى تو در انجا برات است
|
72- سخن از اسم اعظم هست بسيار
|
ولى از آن خود را و نگهدار
|
73- گذشتيم و سخن سر بسته گفتيم
|
74- ازين سر مقنع از برايت
|
75- توتا اندر صراط مستقيمى
|
76- چو اين جدول نمايى لاى روبى
|
77- قلم آمد بفرياد و به دلدل
|
كه تا حرف آورم از دفتر دل
|
باب هفتم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
ولى كه اعظم از عرش عظيم است
|
زصاحبدل كه دل حق است منزل
|
3- امام صادق آن بحر حقايق
|
چنين در وصف بوده است ناطق
|
4- كه دل يكتا حرم باشد خدا را
|
پس اندر وى مده جا ما سوى را
|
5- بود اين نكته تخم رستگارى
|
6- پس اندر حفظ و كن ديده بانى
|
7- حقايق را بجود از دفتر دل
|
كه اين دفتر حقايق است شامل
|
8- نباشد نقطه اى در ملك تكوين
|
9- زتكوين هم بر تبت اكبر آمد
|
كه حق را مظهر كامل تر آمد
|
11- خوش آنگاهى دل از روى تولى
|
12- گرت تا آه و سوز دل نباشد
|
13- و يا باشد دلم را اين حواله
|
كه بى ناله نگردد باغ لاله
|
14- ترا در كوره محنت گدازد
|
15- چه قلب محنت آمد محنت ايدوست
|
عسل مقلوب لسع است و چه نيكوست
|
16- وزان محنت و محنت به معنى
|
چو وضعشان بود در نزد دانا
|
17- عذابش عذب و سخط او رضاهست
|
18- بلى يا بى دلى را كاندر آغاز
|
19- بسى افرا دامى بى تعليم
|
20- به چندى پيش ازين با دل به نجوى
|
چنين گفت و شنودى بود ما را
|
21- دلا يك ره بيا ساز سفر كن
|
زهر چه پيشت آيد زان حذر كن
|
22- كه شايد سوى يارت باريابى
|
23- دلا بازيچه نبود دار هستى
|
كه جز حق نيست در بازار هستى
|
24- بود آن بنده فيروز و موفق
|
25- دلا از دام و بنده خود پرستى
|
26- چرا خو كرده اى در لاى و در گل
|
ازين لاى و گلت بر گو چه حاصل
|
27- دلا عالم همه الله نور است
|
بيابد آنكه دائم در حضور است
|
28- ترا تا آينه زنگار باشد
|
29- دلا تو مرغ باغ كبريايى
|
30- بنه سپر را بخاك آستانش
|
31- دلا مردان ره بودند آگاه
|
32- شب ايشان به از صد روز روشن
|
دل ايشان به از صد باغ گلشن
|
33-دلا شب را مده بيهوده از دست
|
34- چه قران آمده در ليلة القدر
|
35- بود آن ليله پر قدر و پر اجر
|
36- دلا شب كاروان عشق با يار
|
به خلوت رازها دارند بسيار
|
37-عروج اندر شب است و گوش دل ده
|
38- دلا شب بود كز ختم رسولان
|
39- خبر آوردت آن استاد عارف
|
كه علم الحكمة متن المعارف
|
40- دلا شب بود كان پير يگانه
|
41- در آن روياى شيرين سحر گاه
|
كه التوحيد ان تنسى سوى الله
|
42- دلا اندر شبست آن لوح زرين
|
عطا گرديده از آن دست سيمين
|
43- بر آن لوح زرين بنوشته از رز
|
45- دلا از ذره تا شمس و مجره
|
به استكمال خود باشند در ره
|
46- همه اندر صراط مستقيم اند
|
47- دلا باشد كمال كل اشيا
|
48- اگر تو طالب اوج كمالى
|
49- دلا خود را اگر بشكسته دارى
|
وهن را بسته تن را خسته دارى
|
50- اميدت باشد از فضل الهى
|
كه يكباره دهد كوهى به كاهى
|
51- دلا در عاشقى ستوار ميباش
|
52- كه سالك را مهالك بيشمار است
|
بلى اين راه راه كردگار است
|
53- بود اين سيرت مهمانى عشق
|
54- اگر چه عشق خود خونريز باشد
|
55- چو ريزد عشق او خون تو دردم
|
56- شوم قربان آن قربان قابل
|
57- نه من گويم كه باشد خون بهايت
|
كه خود فرمود در قدسى روايت
|
58- كشم من عاشقم را تا سزايش
|
59- خراباتى زعشق او خراب است
|
كه عشق آب و جز او نقش بر آب است
|
60- خراباتى به عشق و ذوق باشد
|
61- جناب عشق معشوقست و عاشق
|
62- گرت اوفوا بعهدى در شهود است
|
وجوب امر اوفوا بالعقود است
|
63- يكى را غفلت آباد است دنيا
|
يكى را نور بنياد است دنيا
|
64- همه آداب و احكام و شريعت
|
65- كه تا از بيت خود گردى مهاجر
|
66- تويى كشتى و دنياى تو دريا
|
67- بسى امواج چون كوه است در پيش
|
به نوح و نوحه روحت بينديش
|
68- چو نوحى مشهدى ميباش جازم
|
خدايت در همه حال است عاصم
|
69- ترا كشتى تو باب نجات است
|
70- درين هجرت اگر ادارك موت است
|
چه خوفى چون بقاست و نه قوتست
|
71- چو شد تا دولت موت تو حاضر
|
72- اگر مرد ادب اندوز باشى
|
73- بمير اندر رهش تا زنده باشى
|
چو خورشيد فلك تا بنده باشى
|
74- گر اين مردن بكامى ناگوار است
|
دل بيمار او درگير و دار است
|
75- چنانكه شكر اندر كام بيمار
|
نمايد تلخ و زان تلخى است بيزار
|
76- ولى در كام تو اى يار ديرين
|
چه شيرين است و شيرين است و شيرين
|
باب هشتم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
دوايى را كه درمان سقيم است
|
3- در اين ماثور بسم الله ار قيك
|
4- كه درداء تن تنها نمائى
|
چه نسبت داء تن را باروانى
|
5- كه بيمارى تن آنرا چو سايه است
|
بود اين ختنه و آن قطع خايه است
|
6- بلى بيمارى تن را آمد هست
|
ولى بيمارى جان تا ابد هست
|
7- ترا بسم الله از داء تن و جان
|
8- يگانه رقيه و عوذه واقى است
|
چه حق سبحانه شافى و باقيست
|
10- كه با القاى اسباب و وسانط
|
11- امور توبه اسبا بند جارى
|
جز اين صورت نيابد هيچ كارى
|
12- تورب مطلقى را بى مظاهر
|
13- كه بى خورشيد و ابر و باد و
باران
|
هر آن خواهى خدا بدهد ترا آن
|
15- نباشد ماه خورشيد و ستاره
|
16- زرتق و قتق برق و غرش رعد
|
بيابى نعمت ما قبل و ما بعد
|
17- نباشد نقطه اى بر رق منشور
|
جز اينكه حكمتى در اوست منظور
|
18- روا نبود در آن يك نقطه تعطيل
|
19- چه از يك نقطه اى انسان عنسيت
|
كه انسان را بقاء وزيب و زين است
|
20- نباشد نطفه ات جز نقطه اى بيش
|
درين دو نقطه اى خواجه بينديش
|
21- كه يك نقطه ترا باشد مقوم
|
22- بود هر نقطه ات چندين كتابى
|
23- كدامين نقطه در اين رق منشور
|
تو پندارى كه باشد غير منظور
|
24- اگر يك نقطه اش گردد مبدل
|
25- اگر يك نقطه اش گردد محول
|
26- نه عجز است اين كه محض حكمتست
اين
|
در اول هر چه مى بينى خدامين
|
27- اله آسمان است و زمين است
|
چه پندارى جدا از آن و اين است
|
28- خدايى را كه باشد غير محدود
|
مر او را مى نگرد رظل ممدود
|
29- خدا بود است و جز او را نمود
است
|
نمود هر چه مى بينى زبود است
|
30- برو در راه حق جويى كامل
|
31- كه در ان سوى هفتم آسمان است
|
لذا از ديده مردم نهان است
|
32- مرا شهر و ده و كوه و در و دشت
|
33- حديثى را كه صرف نور باشد
|
در اينجا نقل آن منظور باشد
|
34- شنيدى آنكه موساى پيمبر
|
شده بيمار و افتاده به بستر
|
35- بدرد خويشتن افتان و خيزان
|
36- طبيبى را نفرموده است حاضر
|
زحق درمان خود را بود ناظر
|
37- كه مى باشد حبيب من طبيبم
|
چه درمانست و دردم از حبيبم
|
38- خطابش آمد از وحى الهى
|
كه گراز من شفاى خويش خواهى
|
39- نيايد تا به بالينت طبيبى
|
40- طبيبى آمد و داده دوايت
|
41- كه كار من بحكمت هست دائم
|
42- تو بى اسباب خواهى نعمت من
|
43- طبيب تو دوا داده خدا داد
|
44- طبيب تو خدا هست و خدا نيست
|
دواى تو شفا هست و شفا نيست
|
45- درايت دارزر ينگونه روايت
|
كه باشد بهر ارشاد و هدايت
|
46- روا نبود گمان ناروا را
|
47- روايتها چو آيتها رموزند
|
معانى اندر آنها چون كتورند
|
48- نه هر كس پى برد آن رمزها را
|
كه عاشق مى شناسد غمزها را
|
49- بخواند چشم عاشق غمز معتوق
|
نه تو مصداق آنى و نه مصدوق
|
51- چه باشد ق و چه معنى دهدن
|
52- چه داديها كه بايد طى كنى طى
|
كه تا آن رمزها را پى برى پى
|
53- تحمل بايدت در تيه بلوى
|
54- چه پيمودى تو از منزل بمنزل
|
55- هزار و يك زاسماى خداوند
|
در اين منزل بمنزل زاد راهند
|
56- اگر از آن بگويم اند كى را
|
57- نه تنها درس و بحث و مدرسه بود
|
58- دل بشكتسه و آه سحرگاه
|
مرا از آن رمزها بنمود آگاه
|
59- زهر يك دانه در كوثر من
|
به بينى خر منى را در بر من
|
60- بلى اين دانه ها حب حصيد است
|
اميد اندر لدنيا و مزيد است
|
61- نويد قاف قران مجيد است
|
صعود قاف صعب است و شديد است
|
معانى را كه مى باشد معادن
|
63- چگونه ميتوانى كرد ادراك
|
چه نسبت خاك را با عالم پاك
|
64- ولى انفاس ياران حقيقت
|
65- مپندارى كه از بعد مسافت
|
66- چو با صاحبدلانت آشنايى است
|
بهر دادى ترا راه رهايى است
|
باب نهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
دلى با دل حميم است و صميم است
|
2- چو ارواحندا خلق دسته دسته
|
3- دلى را با دلى پيوسته بينى
|
دلى را از دلى بگسسته بينى
|
4- در اين معنى يكى نيكو روايت
|
5- چو بهر بيعت آمد ابن ملجم
|
6- بنزد قطب دين و محور دل
|
7- على نور دل و تاج سپر دل
|
8- چو مولى عارف سر قدر بود
|
پس از بيعت مرا ورا خواهد و فرمود
|
9- كه بيعت كرده اى با من بيارى
|
10- دوبار ديگرش مولى چنان گفت
|
11- كه با من از چه روز فتارت اينست
|
فقط با شخص من گفتارت اينست
|
12- نمودم بيعت و بهر گواهى
|
مرا فرمان بده بر هر چه خواهى
|
13- بفرمود از تو از ياران مايى
|
14- دل من با دل تو آشنا نيست
|
دو جان آشنا از هم جدا نيست
|
15- روايتهاى طينت اندرين سر
|
16- عجل احوال دلها گونه گون است
|
بيا بنگر كه دلها چند و چون است
|
17- دلى چون آفتاب پشت ابر است
|
دلى مرده است و تن او را چو قبر است
|
18- دلى روشنتر از آب زلال است
|
دلى تيره تر از روى ذغال است
|
19- دلى استاره و ماه است و خورشيد
|
دلى خورشيد او را همچو ناهيد
|
20- دلى عرش است و ديگر فوق عرشست
|
كه فوق عرش را عرشت چو فرشست
|
21- دلى همراه با آه و انين است
|
22- دلى چون كوره آهنگران است
|
23- دلى افسرده و سرد است چون يخ
|
سفر از مزبله دارد به مطبخ
|
24 زمطبخ باز آيد تا به مبرز
|
جز اين راهى نپيموده است يك گز
|
25- غرض اى همدل پاكيزه خويم
|
كه اينك با تو باشد گفتگويم
|
26- چو دلها را خدا از گل سرشته است
|
هدلها مهر يكديگر نوشته است
|
27- دلت را دل من آشنا كرد
|
نه تو كردى نه من كردم خدا كرد
|
28- درون سينه ام در هيچ حالى
|
نبينم باشد از مهر تو خالى
|
29- دل از دوران نزديكش ببالد
|
30- چو روح ما بود نور مجرد
|
31- نه از طى مراحل در عذابست
|
نه از بعد منازل در حجابست
|
32- يكى عنقاى عرشى آشيانست
|
رسد جايى كه بى نام و نانست
|
33- يكى سيمرغ رضوان جايگاهست
|
كه صد سيمرغ او را پركاهست
|
34- ببين اين گوهرى كه خاك زاداست
|
بسيط است و مبرى از فساد است
|
35- مركب را كه چندين آخشيج است
|
تباهى در كيمن او بسيج است
|
36- كه بتواند زخاك مرده بيرون
|
نمايد زنده اى بى چند و بيچون
|
37- كه بتواند زخاك مرده خارج
|
نمايد زنده اى را ذوالمعارج
|
39- پس آنكه ما سوى گردد شجونش
|
40- حديث من رآنى قدراى الله
|
ترا در اين معانى ميبرد راه
|
41- بلى انسان بالفعل است و كامل
|
كه او را اين توحد گشت حاصل
|
42- چو بيند خويشتن را نور مرشوش
|
سلونى گويد از سرها رود هوش
|
43- بپرسيد هر چه مى پرسيد فى الحال
|
منم جبريل و اسرافيل و ميكال
|
44- مهم اسحق و ابراهيم و يعقوب
|
منم موسى و هود و نوح و ايوب
|
45- بصورت هم نشين با شمايم
|
46- به تن فرشى بدل عرشى منم من
|
47- بظاهر اندرين منزل مقيمم
|
48- قلم مى باشم و لوح الهى
|
ازين لوح و قلم هرچه كه خواهى
|
49- ندارد باورش نادان بى نور
|
چه بيند چشم كور از چشمه هور
|
50- قلم از صنع تصوير معانى
|
51- ز تصويرش اگر آيد به تقرير
|
كه را ياراى تسويد است و تحرير
|
52- هزاران مثل آنچه ديده بيند
|
باب دهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
تمثلها كه در قلب سليم است
|
2- چو در عالم زمين و آسمانى است
|
مر آدم را عيانى و نهانى است
|
3- نهان تو مثال آسمان است
|
4- عيان تو نمودى از نهان است
|
5- عيان تو يكى نقش نهان است
|
6- عيانت كارگاهى چند دارد
|
كه در اين نشاءه ات پابند دارد
|
7- چو در اين نشاءه رو آورد كارى
|
8- نهانت را بود هم كارگاهى
|
تمثل ميدهد هر چه كه خواهى
|
9- چنان معنى بصورت ميكشاند
|
كه صد مانى در آن حيران بماند
|
10- صعود برزخى چون گشت حاصل
|
11- تمثل باشد از ادراكت ايدوست
|
برون نبود ز ذات پاكت ايدوست
|
12- همه اطوارت از آغاز و انجام
|
همه احوالت از لذات و آلام
|
13- ز ادراكات تست از ينك دارند
|
14- چو شد آيينه ذات تو روشن
|
15- بوفق اقتضاى بال و حالت
|
16- مثالى همنشين و همدم تو
|
18- سخن از ماضى و از حال گويد
|
19- چويابى در خودت صبر و قرارى
|
20 نهان از ديده اغيار باشى
|
21- به آداب سلوك اهل ايقان
|
بدانجايى رسى از نور عرفان
|
22- كه تا كم كم ز لطف لايزالى
|
23- چو دادى تارو پودت را بتاراج
|
24- بيا در فهم سرى گوش دل ده
|
25- شب معراج احمد را شنيدى
|
26-چو سر كامل آيد در تمثل
|
27- چو گويم اندكى از اين تمثل
|
28-چه كامل هست عين ظل ممدود
|
29- تعالى الله ز دور ظل ممدود
|
ز احمد تا محمد تا به محمود
|
كه انسان را نه حد است و نه غايت
|
31- شب اسرى رسول نيك فرجام
|
قطارى ديد بى آغاز و انجام
|
كه هر يك را بدى بار گرانى
|
33- سوال از جبرئيل و اين جوابست
|
كه اينها بار علم بوتراب است
|
34- وصى احمد اينجا بوتراب است
|
در آنجا نام او ام الكتاب است
|
35- بلى ام الكتاب اين بوتراب است
|
بلى اين بوتراب ام الكتاب است
|
36- كه يكشخص است و فرش و فوق عرش
است
|
همان كه فوق عرش است تا بفرش است
|
37- هزاران نشاءه مست اين شخص واحد
|
38- چو بينى آيت قرآن فرقان
|
بدان آن عين عرفانست و برهان
|
39- نباشد اين سه راهه گز جدائى
|
كه هر يك نيست جز نور خدايى
|
40- خدا داند كه صرف ژاژ خايى است
|
كه گويد اين سه را از هم جدايى است
|
41- سه باشد ارذكا، و شمس و بيضا
|
42- ز فارابى شنو ار نكته يابى
|
كه اين يك نكته مى باشد كتابى
|
43- مرا انسانى بر انسانها امام است
|
كه اندر فلسفه مرد تمام است
|
44- بلى چون فيلسوف كاملست اين
|
45- تميز فلسفه از سفطه ده
|
46- به قرآن و به عرفان و ببرهان
|
جهانها در تو يك شخص است پنهان
|
47- بود يك دانه كنجد جهانى
|
48- تو در حرث نسايى گر چه حارث
|
خداوند تو زارع هست و باعث
|
49- نگر در حبه نطفه چه خفته است
|
در اين يك دانه هر دانه نهفته است
|
50- چو تو يك دانه هر دانه هستى
|
ندارد مثل تو يك دانه هستى
|
51- ز بالقوه سوى بالفعل بشتاب
|
مقام خويش را درياب و درياب
|
52- شود يك نقطه نطفه جهانى
|
|