شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى
شارح : صمدى آملى
- ۳ -
باب يازدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه بينى نطفه اى در يتيم است
|
2- ببين از قطره ماء مهينى
|
4- همى در تحت تدبير خداوند
|
در آيد صورتى بى مثل و مانند
|
5- كه در ذات و صفات و در فعالش
|
6- تعالى الله كه از حمامسنون
|
7- نگر در صنع صورت آفرينت
|
8- به يك يك دستگاههاى چنانى
|
9-ازين صورت كه يكسر آفرين است
|
چه خواهد آنكه صورت آفرين است
|
10- تعالوا را شنو از حق تعالى
|
11- چه بودى مرتعالى را تو لايق
|
12- چه ميخواهى درين لاى و سخنها
|
13- تويى آخر نگار هم نشينش
|
14- نبودت هيچ فعلى و تميزى
|
15- چه بعدى حاصل چون سرمايه دارى
|
16- طريق كام دل يابى دوگونه است
|
يكى اصل و دگر فرع و نمونه است
|
17- يكى اكلو امن فوق است و ديگر
|
18- بود از تحت ارجل علم رسمى
|
كه پابندت شود همچون طلسمى
|
19- بود علم لدنى اكل از فوق
|
كه فوقانى شوى با ذوق و با شوق
|
20- ز اكل فوقت ار نبود نصيبى
|
21- تو انسانى غذاى تو سماوى است
|
22- اگر اهل نمازى و نيازى
|
23- علوم رسمى ار نبود معدت
|
24- چو كردى علم اصلى را فراموش
|
گرفتى علم رسمى را در آغوش
|
25- گرت سجف تخينى نيست حاجب
|
26- همى خواهم زدرد خود بنالم
|
مپندارى كه از اين قيل و قالم
|
27- بخواهم فضل خود را بر شمارم
|
كه من از اين دعاوى بركنارم
|
28- كسى كو بر جناح ارتحال است
|
كجايش اينچنين فكر و خيال است
|
29- همه دانند كاين آزاده از پيش
|
30- مرا از خود ستايى عار آيد
|
31- چو اين آرايش است آلايش من
|
32- مرا دردى نهفته در درونست
|
34- كه سير گرم به قيل و قال بودم
|
35- صرفت العمر فى قيل و قال
|
36- به چندين رشته از منقول و معقول
|
تسلط يافته ام معقول و مقبول
|
37- نعت با صرف و نحو انسان كه
خواهى
|
38- بديع و با بيان و با معانى
|
بدان نحوى كه ميخوانى و دانى
|
39- بتدريس و به تعليق مطول
|
40- به شرح شاطبى در علم تجويد
|
كلام اندر شروح متين تجريد
|
41- اصول و فقه و تفسير و روايت
|
42- رياضى و نجوم و علم آلات
|
43- فنون حكمت و تدريس عرفان
|
چنان هستم كه در تفسير قران
|
45- نه تفسير عبارات و ظواهر
|
كه ساحل بين در آن حد است ناظر
|
46- به تفسيرى كه باشد انفسى آن
|
كز آفاقى فزون باشد بسى آن
|
47-بسالى چند اندر علم ابدان
|
48- زقانونچه گرفته تا بقانون
|
فرا بگرفته ام مضبوط و موزون
|
49- دگر هم شد فنونى پاى بندم
|
كه شايد بر جنون خود بخندم
|
50- فنونى هر يكى علم غريب است
|
نه هر كس را به نيل آن نصيب است
|
51- دلم از اشنا غرقاب خون است
|
چه پندارى كه از بيگانه چونست
|
52- تبعليقات اسفار و اشارات
|
53- حواشى بر تفاهم آنچنان است
|
كه مراهل بصيرت را عيان است
|
54- به تمهيد و به مصباح فنارى
|
55- بشرح قيصرى كو بر فصوص است
|
56- فصوص فارابى و شيخ اكبر
|
57- به تعليقات تحرير مجسطى
|
58- يكى بر اكر مانالاووس است
|
59- اصول او قليدس را سراسر
|
60- به شرح كامل زيج بهادر
|
بسى سر برده ام بيخواب و بيخور
|
61- به چندين رشته در علم اوائل
|
62- نمودم نقد عمر خويش تزييف
|
كه اينك باشدم بسيار تاليف
|
63- چه حاصل اريكايك را كنم ياد
|
كه درهاون چه سودى سودن باد
|
64- گهى با جيب و ظلم كار بودى
|
65- زظلل مستوى قدم دو تا شد
|
66- گهى ربع مجيب بود دستم
|
گهى ذات الحلق را كار بستم
|
67- گهى درس شفا بود و اشارات
|
68- گهى در گفتن اسفار دل خوش
|
69- گهى در محضر استاد لاتين
|
سه لا آن باشد و سى بود اين
|
70- علاقه با كولداژه و لاروس
|
چنان بودى كه با مغنى و قاموس
|
71- گهى در جدول اوفاق بودم
|
72- بسى با نقشه هاى آسمانى
|
73- بسى شبها نشستم گاه و بيگاه
|
كه از سير كواكب كردم آگاه
|
74- بقدر و طول و عرض و برج و صورت
|
جهتها يك بيك مى يافت صورت
|
75- من و ماه و شبانگاه و ستاره
|
76- مرا با شاهد آن آسمانى
|
77- بسويم صورت هر يك ستان بود
|
ستان بود و چه نيكو دلستان بود
|
78- مرا صورت بدانها هم ستان بود
|
تفاوت از زمين تا اسمان بود
|
79- بر مز عاشقى چشمك به چشمك
|
81- كه اينك نقشه اى از اسمانم
|
82- چنان دل بر سر افلاك بستم
|
كه عمرى با مجسطى مى نشستم
|
83- چنان در فن اسطرلاب ماهر
|
كه هم بر صنعتش استاد قادر
|
84- چنان در پيشه ام استوار بودم
|
كه روز و شب همى در كار بودم
|
85- بدست خويشتن چندى رسائل
|
86- بعمرى در پى جمع كتابم
|
87- چو با خود آمدم زان گير و دارم
|
88- دلى كو با جنابت نيست مانوس
|
بيفتد سرنگون چون ظل معكوس
|
89- اگر دنيا نكردى از تو دورم
|
اگر از من نه بگرفتى حضورم
|
90- نبودى مر مرا تدريس تصنيف
|
بدم فارغ زهر تكذيب و تعريف
|
91- درين دو روزه گيتى مرد عاقل
|
كجا دل مى نهد بر جيب و بر ظل
|
92- مرا از لطف تو اميدوارى
|
93- زيادت گر نه اين دل كام گيرد
|
94- اگر نام تو نبود در ميانه
|
95- زتتليث و زتربيع و زتسديس
|
بود بى ياد تو تزوير و تلبيس
|
96-اگر وجه دلار اى عروس است
|
بوجه تو فسوس اندر فسوس است
|
97- زجفر و زيج و اسطر لاب واعداد
|
بر آيد از نهادم داد و فرياد
|
98- رخام و لنبه و كره رزقاله
|
99- يكايك اين هنرها و فنونم
|
100- بوفق اقتضاى وقت و حالم
|
101- سخن خاكستر است و حال آتش
|
102- زخاكستر از و باشد نمودى
|
103- نگويى زين سخنهاى اساسى
|
104- نه كفر انست بلكه عزم و همت
|
105- سپاس حضرت پروردگار است
|
نه روى افتخار و اغترار است
|
106- مقام شكر احسان فوق اين است
|
كجا در طاقت اين مستكين است
|
107- اگر خود صاحب حالى كه دانى
|
و گرنه هر چه ام خواهى بخوانى
|
108- علوم اصطلاحى نعمت اوست
|
ولى بى سوز عشقش نقمت اوست
|
109- ترا انبار الفاظ و عبارات
|
110- چو نبود نور علم يقذف الله
|
چه انبارى زالفاظ و چه از كاه
|
111- نه بلكه نزد مردان دل آگاه
|
بقدر و قيمت افزونى است با كاه
|
112- يكى را گفته اند در علم منحط
|
گرفتارى به اقوى بود و احوط
|
113- چو عارى بود از حليت تقوى
|
114- نه اهل دين و نه مرد عمل بود
|
115- كلام حضرت پروردگار است
|
116- زگفتارم مباش ايخواجه دلريش
|
برو در خلوتى در خود بينيدش
|
117- ترا تا وسوسه اندر نهاد است
|
هر انچه كشته اى در دست بادات
|
118- قياسات توهم يكسر عقيم است
|
چرا كه اهر من با تو نديم است
|
119- به حرمان درونى و برونى
|
120- نديمان تو باشد رهزنانت
|
كه بسته ره زآب و ره زنانت
|
121- بسى فعل تو در محراب و منبر
|
122- عوامت كرده بيچاره زبخ بخ
|
123- ترا از مطبخ گرمت چه عارى
|
124- گل اندامى و جانت گند نازار
|
125- بكن از بيخ و از بن گند ما را
|
126- زنفس شومت اى حراف كربز
|
به لمز و همز و غمزى و تنابز
|
127- گمانت اينكه با حرج عبارات
|
به كر و فرو ايماء و اشارات
|
ورم كردى و پندارى كه چاقى
|
129- مر اين نخوت ترا داء اعضال است
|
علاجش خر بمرگ تو محال است
|
130- هدر آخواجه از كبر و ريائى
|
131- در اين درگه دل بشكسته بايد
|
132- دل بشكسته مراة الهى است
|
زآيات و زاخبارم گواهى است
|
133- شنيدى آنچه ازجام جهان بين
|
همين بشكسته دل باشد همين اين
|
134- از و بينى عيان و هم نهان را
|
135- كه از اين لذت ديدار هستى
|
136- و گر لذات حيوانى دانى
|
نه لذاتش بخوانى و نه دانى
|
137- وليكن ديو نفست چيره گشته است
|
كه جان نازنينت تيره گشته است
|
138- چه ديوى بدتر از ديو زلاراست
|
كه اندر كار خود بس نابكار است
|
139- ز وسواس هرنميهاى زهرن
|
140- فتادى دور و نزديكى بمردن
|
باب دوازدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه آدم ايمن از ديو رجيم است
|
2- به از اين سنگر امن الهى
|
كه نبود روح را هرگز فتوحى
|
4- همه وسواس از ديو رجيم است
|
5- تو هم او را عدوى خويش ميگر
|
خلاف راه او را پيش مى گير
|
6- كه نسناس است و وسواس است و خناس
|
چه جويى لخلخه از دست كناس
|
7- ترا با عزم جزم و هم واحد
|
8- و گرنه با همه چندين دلى تو
|
9- نشد تا جان توبى عيب و بى ريب
|
درى روى تو نگشايند از غيب
|
10- بيا ايخواجه خود را نيك بشناس
|
كه انسانى به سيرت يا كه نسناس
|
11- به سيرت ار پليدى چون يزيدى
|
چه سودى گر بصورت با يزيدى
|
12- ترا تبلى السرائر هست در پيش
|
13- نميدانى كه در تبلى السرائر
|
شود هر باطن آنجا عين ظاهر
|
14- حجابت شد در اينجا حكم ظاهر
|
15- اگر از خود در آيى اى برادر
|
16- اگر كشف غطا گردد عطايت
|
17- كه بينى اسم و آيين خودى تو
|
18- زوين خود بهشت و دوزخى تو
|
19- تو هم كشت خودى هم كشتزارت
|
هر آنچه كشته اى آيد بكارت
|
20- چو تو زرع خودى و زارع خود
|
ترا حاصل زبذر تو است لابد
|
21- جزا نفس عمل باشد به قران
|
به عرفان و به وجدان و ببر هان
|
22- بلى علم است كه انسان ساز باشد
|
23- چو علم اند و عمل بانى انسان
|
هر آنكس هر چه خود را ساخت هست آن
|
24- لذا باشد قيامت با تو هشدار
|
قيامت ابرون از خود مپندار
|
25- بخوانم از برايت داستانى
|
26- شبى در ابروى خويش بستم
|
به كنج خانه در فكرت نشستم
|
27- فرو رفتم در آغاز و در انجام
|
كه تا از خود شدم آرام و آرام
|
28- بديدم با نخ و سوزن لبانم
|
همى دوزند و سوزد جسم و جانم
|
29- بگفتند اين بودكيفر مر آنرا
|
رها سازد به گفتارش زبانرا
|
30- چو اندر اختيار تو زبانت
|
نمى باشد بدوزند اين لبانت
|
31- از آنحالت چنان بيتاب گشتم
|
كه گويى گويى از سيماب گشتم
|
32- زحال خويش ديدم دوزخى را
|
33- در اينجا مطلبى را با اشارت
|
34- كه عاقل را اشارت هست كافى
|
35- سراسر صنع دلدارم بهشت است
|
بهشت است آنچه زان نيكوسرشت است
|
36- شنيدى سبق رحمت بر غضب را
|
37- كه اين رحمت نباشد زائد ذات
|
كه ذاتش عين رحمت هست با لذات
|
38- زذاتى كوست عين رحمت ايدوست
|
نباشد غير رحمت آنچه از اوست
|
39- كه اين رحمت وجوب امتنائى است
|
وجود سارى عالى و دائى است
|
40- كجا باشد كه اين رحمت نباشد
|
41- كدامين ذره را در ملك هستى
|
42- گل و خارش بهم پيوسته باشد
|
كه از يك گلبن هر دو رسته باشد
|
43-مربى در مقام جمع و تفضيل
|
يكى باشد بدون عزل و تعطيل
|
45- مقام فرق را بينى تضاد است
|
مقام جمع را يابى تواد است
|
46- بنام خار و گل و شيطان و آدم
|
در آنجا و در اينجايند با هم
|
47- نگراند قواى گونه گونت
|
48- به فعل خويش در انزال و تنزيل
|
49- سخن از نسبت و ايجاد افعال
|
به اجمالش روا مى باشد الحال
|
50- چه تفصيلش بيك نيكو رسالت
|
51- نه جبر محض و نى صرف قدر هست
|
وراى آن دو امرى معتبر هست
|
53- كه هم جبر است و هم تفويض باطل
|
بل امر بين الامرين است حاصل
|
54- چه هر دو واجد العين اندو احول
|
55- ولى جبرى زيك چشم چپ راست
|
56- چه تفويضى بتفريط غلط رفت
|
و هم جبرى به افراط شطط رفت
|
57- وليكن صاحب چشمان سالم
|
بر اين مبناى مرصوص است قائم
|
58- كه قول حق نه تفويض و نه حير
است
|
كه آن گبر است و اين تدبر و زگبر
است
|
59- چه گويد بنده مانند جمادات
|
چو برگ كاهى اندر دست باداست
|
60- ندارد هيچ فعل و اختيارى
|
61- بلى اين راى فائل از جماد است
|
كه هر يك را ببايد گفت باد است
|
62- زكسبش اشعرى بى بهره بوده است
|
مگر لفظى بر الفاظش فزوده است
|
63- نه استقلال اهل اعتزال است
|
نه جبر است و سخن از اعتدال است
|
64- چه هر فعلى كه در متن وجود است
|
مراهل عدل را عين شهود است
|
65- كه ايجاد است و اسناد است لابد
|
66- زحق است صحت ايجاد آن فعل
|
به خلق است صحبت اسناد آن فعل
|
67- زحق ايجاد هست از بيش و از كم
|
كه قل كل من عند الله فافهم
|
68- چو در توحيد حق نبود سوايى
|
69- كدامين جابر است و كيست مجبور
|
70- هر آن بدعت كه پيدا شد در اسلام
|
چو نيكو بنگرى زآغاز و انجام
|
71- همه از دورى باب ولايت
|
72- كه از تثبيت در افراط و تفريط
|
همى بينى در احجامند و تثبيط
|
73- هر آنچه جز ولايت را رواج است
|
74- بداند آنكه او مرد دليل است
|
75- اگر دانى تو جعل بالعرض را
|
76- جهنم را نه بودى و نمودى
|
اگر مد در جهان از ما نبودى
|
77- زافعال بد ما هست دوزخ
|
فشار نزع و قبر و رنج برزخ
|
78- زحال خويش با فرزندت اى باب
|
درين باب از خدا و خويش درياب
|
79- تويى تو صورت علم عنايى
|
80- ترا از قبض و بسط تو عيان است
|
هر آنچه آشكارا و نهان است
|
باب سيزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه قبض و بسط بر اصل قويم است
|
2- وجود صرف كان بيحد و عداست
|
چو دريابى است كاندر جزر و مد است
|
4- كه ادبارست و اقبال است دورى
|
پس از ادبار اقبال است فورى
|
5- بود درياى دل در بسط و در قبض
|
مرا و را ساحل آمد حركت نبض
|
6- دهد هر ساحل از لجه نشانه
|
7- چو ساحل بدهد از لجت گواهى
|
زساحل پس هر چيزى كه خواهى
|
8- چو ساحل آيتى از لجت آمد
|
9- اگر از لجت آيى سوى ساحل
|
تويى دريا دل آن انسان كامل
|
10- خدا لجه است در درياى هستى
|
11- شونش را چو امواج و سواحل
|
در اين دريا نگراى مرد عاقل
|
12- چه امواجى كه هر موجى جهانى است
|
جداگانه زمين و آسمانى است
|
13- جهانا در جهانا در عيان است
|
هزاران در هزاران در نهالست
|
14- نهانى كه مرا وراشمس ذره است
|
وزان قطره اى او را مجره است
|
15- چو در نسبت تجانش شرط ربط است
|
مثال از ذره و از قطره خبط است
|
16- چه نسبت بين پنهان و عيان است
|
كه اين چون قطره اى نسبت به آن است
|
17- چو ذات حق بود بيحد و بى عد
|
18- نگو بنگر تواند رچرخ دوار
|
20- كنون اندر نتاقض هست دائم
|
21- به رتق و فتق قران الهى
|
22- در اينموضوع بيك نيكو رسالت
|
23- زميل كلى و اقبال داد بار
|
24- بيا از ميل و از اقبال دادبار
|
25- چو ايزد آفريدش در همانحال
|
بفرمودش به ادبار و به اقبال
|
26- نموده امتثال امر دادار
|
كه دائم هست در اقبال دادبار
|
27- شئون عينى از اول به آخر
|
28- شئون كتبى و لفظى هم اين است
|
كه از تقدير رب العالمين است
|
29- نباشد جز بدين بود و نمودى
|
تعالى الله ازين صنع وجودى
|
30- به صنعتها نگر هم وفق طبع اند
|
بحركت همچو سماوات سبع اند
|
31- مدارى كاندر آن سير جمادات
|
نباتش مركز عشق و وداد است
|
32- چو حيوان مركز دور نبات است
|
مر حيوان را به انسان التفات است
|
33- بود انسان بدور عقل دائر
|
كه حق مطلق است و نور قاهر
|
34- كه حسن مطلق است و مبدا كل
|
35- شده اطلاق عقل اندر رسائل
|
36- همه در مدح و تمجيد جمالند
|
به تزيه و به تسبيح جلالند
|
37- زبان هر يك آيد از بر و بوم
|
39- حسين كل و جزء از هر دو جانب
|
در عشق و عاشقى باشد چه جالب
|
40- بلى طبع نظام كل بر اين است
|
كه هر كلى بجزء خود حنين است
|
41- تويى پس عشق و هم معشوق و عاشق
|
42- كه هر جزئى بكل خود حنين است
|
43- ندارد جزء و كل از هم جدايى
|
44- حنين جزء و كل دور از ادب نيست
|
تو ار نقدش كنى ميكن عجب نيست
|
45- زجرء و كل سخن گويم دگر بار
|
46- گمانت جزء و كلى مثل جسم است
|
تعالى الله كه اين خود يك طلسم است
|
47- شئونش را ظهور گونه گون است
|
باب چهاردهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
ظهورى كز حديث و كز قديم است
|
2- عوالم را كه بيرون از شمارات
|
3- اشارت شخص عاقل را بسند است
|
حروف بسلمه بنگر كه چند است
|
4- وجود واحد اندر علم اعداد
|
دو جسم اند و بيك روح اى نكو ياد
|
5- ولى در روحشان سرى عظيم است
|
كه بسم الله الرحمن الرحيم است
|
6- بود پس مر ترا اين جمله شاهد
|
كه هستى نيست جز يك شخص واحد
|
7- در آغاز حديد و اخر حشر
|
8- كه اين شخص است حق جل جلاله
|
كه اين شخص است حق غم نواله
|
9- جلال او شئون كبريايى است
|
نوال او شجون ما سوايى است
|
11- زمين حسن و زمان حسن آسمان حسن
|
عيان حسن و نهان حسن و ميان حسن
|
12- همه حسن اند و ظل حسن مطلق
|
همه فرعند و از آن اصل مشتق
|
13- همه حسن و همه عشق و همه شور
|
همه وجد و همه مجد و همه نور
|
14- همه حى و همه علم و همه شوق
|
همه نطق و همه ذكر و همه ذوق
|
15- درين باغ دل آرا يك ورق نيست
|
كه تار و پودش از آيات حق نيست
|
16- گلشن حسن هست و چون گل هست خارش
|
تو خارش راكنى تحقير و خوارش
|
17- زحسن و قبح در تشريع تكوين
|
18- چه خوش گفتند دانايان يو نان
|
كه عالم قوسموس است ايغريران
|
19- بدان معنى قوسموس است زينت
|
مگر در ديده ات باشد جز اينت
|
20- جهان را وحدت صنع است و تدبير
|
مراد را وحدت نظم است و تقدير
|
21- ندارد اتفاقى نظم دائم
|
نه بر آن وحدت صنع است قائم
|
22- پس از اتفاق صنع دلربايش
|
23- كه زينت غايت حسن و بهايى است
|
فزون از دلربايى جان فزايى است
|
24- تويى حق را بوسع خويش جويان
|
ولى حق با تو انيانت گويان
|
25- كه اندر سير اطوار شهودى
|
26- بلى بيرون بيا از كفر و بدعت
|
بده جانرا از نور علم وسعت
|
27- تو از چشم دل بى نور تاريك
|
نبينى ياكه بينى تنگ و باريك
|
28- زدست تو بنفس تست ظلمت
|
كه بيچاره بود دائم به ظلمت
|
29- بهر سور و كنى الله نور است
|
چرا چشم دل و جان تو كور است
|
30- تو از نور خدايا بى جوانى
|
31- بيا بشنو ز اوصاف جوانان
|
كه حق فرمود اندر كهف قرآن
|
باب پانزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه آن اصحاب كهفست و رقيم است
|
2- بيا در كهف قرآن اى برادر
|
ببين احوال انسان را سراسر
|
بوسع خويش يابى هر چه خواهى
|
4- در اين سوره بود انواع عبرت
|
5- چو قدر خويشتن را ناشناسى
|
6- خدا را بين چه گفتارى است در كهف
|
7- گمانم اينكه زان فتيه خوچوانى
|
8- وليكن گوش دل بگشا زمانى
|
9- امام صادق آن قران ناطق
|
كه فتيه بوده اند پيران صادق
|
10- ولى از قدرت روحى ايمان
|
به قران وصفشان آمد جوانان
|
11- بيا پير جوان ميباش اى پير
|
بيا روشن روان ميباش اى پير
|
12- توهم اصحاب كهفى در قيمى
|
چو بسم الله الرحمن الرحيمى
|
13- نه هر پيرى بود روشن روانى
|
14- جوانى كر در ايام جوانى
|
15- به عقلش از بديها پاك باشد
|
16- بياض دفتر دل را تباهى
|
17- شود پير جوانى آن نكو فام
|
كه يزدانش به فتيه مى برد نام
|
18- كند احوال هر پيرى حكايت
|
19- چو هر طفلى بود آغاز كارش
|
20 هر آن خويى پدر ريا مادرش راست
|
همان خو نطفه او را بيارات
|
21- غذاى كسب باب و شير مامش
|
22- چو از پستان پاكت بود شيرت
|
23- منى بدرو نساحرت و تو حارث
|
بجز تو حاصلت را كيست و ارث
|
24- اگر پاك است تخم و كشتزارت
|
هر آنچه كشته اى آيد بكارت
|
25- و گرنه حاصلت بر باد باشد
|
26- نفخت فيه من روحى شنيدى
|
27- كه اندر نطفه هم بابا و مادر
|
28- تو سبحان الذى خلق الازواج
|
29- دهد هر يك ز روح خويش دروى
|
30- دگر باره از آن پيران صادق
|
31- سگشان را نشايد در عبارت
|
32- چگونه مس كنى اسرار هستى
|
كه از پا تا سرت آلوده هستى
|
33- طهارت بايدت در مس فرقان
|
34- طهارت چون كسى را گشت حاصل
|
35- ولى در لفظ مس بنما تامل
|
36- چو مس آمد به معنى بسودن
|
37- تعقل اينكه آن شد عين ذاتت
|
كه افزوده است بر نور حياتت
|
39- ببايد جملگى از مغز تا پوست
|
طهارت يابى از هر چه خبر از دوست
|
40- بيا برتر از اينگونه مدارج
|
كه انسان است شخص ذوالمعارج
|
41- طهارت تا بدين معنى كامل
|
نشد اندر تن و جان تو حاصل
|
43- خطر آرد كز آن نبود رهايى
|
44- چه فرق لمه رحمان و شيطان
|
45- مرا شد دفتر دل پاره پاره
|
كه دردم را چه درمانست و چاره
|
46- همى در آتش سوزان لهفم
|
47- نه بگرفتم پس اصحاب كهفتم
|
كه خود را وارهم از نارلهفم
|
48- چه ميگويم من اين قول شطط را
|
49- امامان من از امر الهى
|
50- ببرهانست و نى از قول زهفت
|
كه هر يك كهف صد اصحاب كهفست
|
51- امامى را كه من گويم چنين است
|
امام مرسلين را جانشين است
|
52- امامى بايد از سر امامت
|
باب شانزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه در عالم امام لطف عميم است
|
2- امامت در جهان اصلى است قائم
|
چو اصلش قائمش نسلى است دائم
|
3- امام اندر نظام عقل و ايمان
|
4- نشايد افتراقش را ز قران
|
5- كه بين خلق و خالق هست رابط
|
در عكالم ز اول آن تا به آخر
|
7- امام عصر آن قطب زمانست
|
كه با هر مظهرش اكمل از آنست
|
8- لذا او را رعيت هست و هفتاد
|
ز افراد و ز ابدال و ز اوتاد
|
9- همه بر گرد او هستند دائر
|
چو بر مركز مدارات و دوائر
|
10- مرا باشد ده و دو پيشوايى
|
كه هر يك مى كند كار خدايى
|
11- يكايك ظرف قران عظيم اند
|
دو صد اصحاب كهف اند و رقيم اند
|
12- امامى مذهبم از لطف سبحان
|
13- من و ديندارى از تقليد هيهات
|
14- خداوندم يكى گنجينه صدر
|
ببخشوده است رخشنده تر از بدر
|
15- در اين گنجينه عرفانست و برهان
|
در اين گنجينه اخبار است و قرآن
|
16- چو تقليد است يك نوع گدايى
|
17- چو اين گنجينه نبود سينه تو
|
18- على مار امام اولين است
|
19- كه سر انبياء و عالمين است
|
20- دو فرزندش حسن هست و حسين است
|
كه هر يك عرش حق را زنيب و زين است
|
21- على سجاد و زين العابدين است
|
22- امام صادق آن بحر معانى
|
23- رضا بين و مقام رهبرى را
|
پناه جمله از مه تا به ماهى
|
25- ولى ختم مطلق آنجناب است
|
كه جان پاك او ام الكتاب است
|
26- زنسل فاطمه بنت رسول است
|
27- سمى حضرت خير الانام است
|
قيامش در جهان حسن ختام است
|
28- در او جمع آمد از آيات كبرى
|
29- ز خضر و يونس و ادريس و الياس
|
30- حسن باب است و نرجس هست نامش
|
ميم و حا و ميم و دال است نامش
|
31- حسن بادا فداى خاك پايش
|
كه باشد خاك پايش تو تيايش
|
32- امام عصر مير كاروان است
|
هر آنچه خوانمش برتر از آنست
|
33- مرا چون نور خورشيد است روشن
|
كه عالم از وجود اوست گلشن
|
34- چو اسماى الهى راست مظهر
|
كه از ديگر مظاهر هست برتر
|
35- ترا باشد يكى قسطاس اقوم
|
كه قطب عالم است و اسم اعظم
|
36-چگونه غايبش خوانى و دورش
|
37- تويى غايب كه دورى در بروى
|
نهادى نام خود را بر سر وى
|
38- سبل بر ديدگانت گشته چيره
|
كه خورشيد است در چشم تو تيره
|
39- مه و خورشيد در اين طاق مينا
|
40- مثالى از نبى و از ولى اند
|
چو مه از خور، خور از حق منجلى اند
|
41- نيايد بى مه و خورشيد عالم
|
بر اين تكوين و تشريعند با هم
|
42- ز پيغمبر بپرسيده است سلمان
|
43- پيمبر گفت من آن شمس دهم
|
44- قمر باشد على كز شمس نورش
|
45- بر اين معنى بيا تا حجت عصر
|
46- ز سرى كان بود در ليلة القدر
|
امام حى بود روشنتر از بدر
|
47- كه قرآن خود در اينمعنى است
كافى
|
چه قرآن از الف گرديد شافى
|
48- الف كافى و قرآنست كافى
|
تعالى الله ازين حسن توافى
|
49- سر آغاز اين سخن اندر حروف است
|
زاعداد و حروفت ار وقوف است .
|
|