از دل به دفتر از دفتر به دلها
1- بسم الله الرحمن الرحيم
|
كه عارف در مقام كن مقيم است
|
2- كن الله و بسم الله عارف
|
چه خوش وزنند در بحر معارف
|
3- ز كن اعيان ثابت آمد از غيب
|
به عين خارجى بى نقص و بى عيب
|
4- ز كن هردم قضا آيد بتقدير
|
5- كه دائم خلق در خلق جديد است
|
كه از هر ذره صد حب حصيد است
|
6- زبس تجديد امثالش سريع است
|
جهان را هر دمى شكل بديع است
|
7- زكن هر لحظه اسماى جلالى
|
8- چو رحمت امتنانى و وجوبى است
|
مر عارف راز كن حظ ربوبى است
|
ببين ايخواجه خود را از كجايى
|
10- مصور شد به انشاى پيمبر
|
11- مقام كن سر قلب سليم است
|
مقامى اعظم از عرض عظيم است
|
13- سلام ما بدان روح معانى
|
14- به شرح صدر خود آن آيت نور
|
عماء است و هباء و بيت معمور
|
15- ندارد او بتاهى و تناهى
|
16- ز وسع قلبش آن نور مويد
|
17- سوادش ليلة القدر شهودى
|
18- خيالش مجمع غيب و شهود است
|
مثال منفصل او را نمود است
|
19- چو در توحيد فانى بود كامل
|
20- كه محمود و محمد هست و احمد
|
21- على بن ابيطالب هم اين است
|
كه سر انبياء و عالمين است
|
22- امامت در جهان اصلى است قائم
|
چو اصل قائمش نسلى است دائم
|
23- ز حق هر دم درود آفرينش
|
24- كه اندر جمع يس اند و قران
|
كه اندر فرق طه اند و فرقان
|
25- خدايا مرغ دل بنموده پرواز
|
26- يكى فرزانه دانا سرشتى
|
27- يكى دل داده روشن روانى
|
28- چو بلبل از گل و گلبن شود مست
|
مرا گفتار ز نغرش برده از دست
|
29- سلام خالص ما بر روانش
|
سلامت باد دائم جسم و جانش
|
30- روان بادا هميشه خامه او
|
31- كه حكم شرعى خير الانام است
|
جواب نامه چون رد سلام است
|
32- مرا از سر من گرديده معلوم
|
33- كه نظم اندر نظام آفرينش
|
34- ز نظم است فكر را تعديل و توسيط
|
بدر آيد ز افراط و ز تفريط
|
35- ز نظم آيد سخن در حد موزون
|
ز اندازه نه كم باشد نه افزون
|
36- چو حق اندر كلامت هست منظور
|
كلام حق چه منظوم و چه منشور
|
37- بسا شعر بحكمت گشته معجون
|
38- چه بينى شعر از طبع روان را
|
بشور اند بسى پيرو جوان را
|
39- شناسم من كس را محض شاهد
|
كه از اين مائده او راست عائد
|
40- سحرگاهى در آغاز جوانى
|
41- بخلوتخانه صدق و صفايش
|
42- ز شعرى ناگهان زير و زبر شد
|
چو گوگردى كز آتش شعله ور شد
|
44- كه تار و مار گشته تار و پودش
|
بشد از دست او بود و نمودش
|
45- چو يكسر تارك نفس و هوى شد
|
46- ز شعرى شد زمينى آسمانى
|
47- از اين هجرت بدان اجرت رسيده
است
|
كه چشم مثل من آنرا نديده است
|
48- عروس معنى شعرى كه عذر است
|
چرا مر قائلش را وجه از ر است
|
49- زبان حجت الله زمان است
|
كه در مدح و دعاى شاعر آنست
|
50- كه راوى در دل دفتر نوشته است
|
بهر يك بيت بيتى در بهشت است
|
51- صله بگرفته اند از حجت عصر
|
كه نقل آن فزون ميايد از حصر
|
52- فرزدق را و دعبل را گواهى
|
دو عدل شاهد آوردم چه خواهى
|
53- خداوندا نما يارى حسن را
|
برين منظومه نيك آرد سخن را
|
54- دلش را از بديها پاك فرما
|
55- به ن والقلمت اى رب بيچون
|
56- زبانش را گشا بهر بيانش
|
تو ميگو حرف خود را از زبانش
|
57- چو طاهر كردى او را اطهرش كن
|
58- كه تا آب حيات علم جارى
|
شود از او با حفاد و ذرارى
|
59- ز لطف خويشتن فرماى نايل
|
60- اگر قرب فرائض راست لايق
|
زهى عشق و زهى معشوق و عاشق
|
61- بيا بر گيراى پاكيزه گوهر
|
نكاتى را كه آوردم به دفتر
|
62- چو اين دفتر حكايت دارد از دل
|
بسى حرف و شكايت دارد از دل
|
63- بحكم طالعش از اختر دل
|
65-بسى از آن صدفها راز ساحل
|
نمودم جمع و شد اين دفتر دل
|
66- ز ما اين دفتر دل يادگارى
|
67- نه چندان بگذرد از اين زمانه
|
كه ما را اينست نامى و نشانه
|
68- وليكن دفتر دل هست باقى
|
69- شد آغاز سخن از دفتر دل
|
ز دل افتاده ام در كار مشكل
|
70- كه اين دفتر نبايد كرد بازش
|
71- مپرس از من حديث دفتر دل
|
72- مشورانش كه چون زنبور خانه است
|
زبس از تير عم دردى نشانه است
|
73- چو ديوانه كه در زنجير بسته است
|
حسن از دست دل پيوسته خسته است
|
74- نيارم شرح دل دادن كه چونست
|
75- هر آنچه بشنوى از بيش و از كم
|
نه آن وصف دل است و الله اعلم
|
76- نه آن وصف دل است اى نورديده
|
كه دل روز است و وصف آن سپيده
|
77- چو حرف اندك از بسيار آمد
|
78- بر صاحبدلى بنما اقامت
|
79- ز دل بسيار گفتى و شنيدى
|
80- شب ديوانه دل يك طلسم است
|
كه تعريفش برون از حد و رسم است
|
81- ادب كردى چو نفس بى ادب را
|
گشايى اين طلسم بوالعجب را
|
82- دل ديوانه رند جهانسوز
|
چو شب آيد نخواهد در پيش روز
|
83- نميدانم چه تقدير و قضايى است
|
84- نواى سينه و ناى گلويم
|
بر آرد از دل شب هاى و هويم
|
85- همين ناى است كو دارد حكايت
|
86- ز بس معشوق شيرين و غيور است
|
دل بيچاره نزديك است و دور است
|
87- كمال وصل و مهجورى عجيب است
|
مرعين قرب را دروى غريب است
|
88- چو نالى خواهم از دردم بنالم
|
معاذ الله كه ار خواهم ببالم
|
89- چو روى خور فرو شد از كرانه
|
90- چو بيند شب پره آيد به پرواز
|
91- كه در شب شب پرده پرواز دارد
|
ز پروازم چه چيزى باز دارد
|
92- بود آنمرغ دل بى بال و بى پر
|
كه شب خو كرده بابا لين و بستر
|
93- ولى كو بلبل گلزار ياراست
|
شب او خوشتر از صبح بهار است
|
94- چو بايد مرغ زارى مرغزارى
|
95- بشب مرغ حق است و نطق حق حق
|
96- شب آيد تا كه انوار الهى
|
97- شب آيد تا كه دل در محق و در
طمس
|
نمايد سورت و الليل را لمس
|
98- چه خوش باشد سخن از دفتر دل
|
از آن خوشتر وطن در كشور دل
|
99-نه از قطان اين اوطانى ايدل
|
نه از سكان اين بنيانى ايدل
|
100- تو آن عنقا عرشى آشيانى
|
101- به اميد بناى خانه دل
|
102- چو شير در قفس سيمرغ در بند
|
درين ويرانه بايد بود تا چند
|
103- مگر از خضر فرخ فام آگاه
|
رها گردى دلا از ما سوى الله
|
104- در آن مشهد نه دينى و نه عقبى
است
|
105- قلم از آتش دل زد زبانه
|
سوى بسم الله و كن شد روانه
|
106- زبسم الله و كن بشنود گر بار
|
كه تا گرد و روان تو گهر بار
|
107- كن عارف بود امر الهى
|
بكن با امرا و هر چه كه خواهى
|
108- چو يابى رتبت سر ولايت
|
109- چو صاحب سر شدى سر تو حاكيست
|
چه كارى آسمانى و چه خاكيست
|
110- در آنگه سر تو خود هست معيار
|
كه اقبالت بيايد يا كه ادبار
|
111- كجا بايد كه خاموشى گزينى
|
112- كجا بايد چو سيف الله مسلول
|
لسانت باشد از منثول معقول
|
113- كجا دست تصرف راگشايى
|
به اذن الله كنى كار خدايى
|
114- بهر حالت مصيبى و مثابى
|
115- چه نورى بر فراز شاهق طور
|
116- كه از امر الهى يك فرشته
|
كه در دستش بود نيكو نوشته
|
117- بيايد نزد اهل جنت آنگاه
|
بگيرد اذن تا يابد در آن راه
|
118- مقامى را كه انسان است حائز
|
119- ببايد باريا بند و و گرنه
|
بنا شد ره مر آنان راد گرنه
|
120- چو وارد شد بر آنان آن فرشته
|
كه بدهد دست ايشان آن نوشته
|
121- رساند پيك حق با عزت و شان
|
122- سلام اسمى ز اسماى الهى است
|
چنانكه آخر حشرت گواهى است
|
123- نه صرف لفظ سين و لا و ميم است
|
سلامى گر ترا قلب سليم است
|
124- تو آن اسم الهى سلامى
|
125- بماند سالم از دست و زبانت
|
126- بود اسلام از دست و زبانت
|
127- شدى سالم چو در فعل و كلامت
|
128- در اينجا چون فرشته در ميانست
|
129- نباشد اين بهشتى آنچنانه
|
كه بنود و اسطر اندر ميانه
|
130- بيا در آن بهشتى كن اقامت
|
كه حق بى واسطه بدهد سلامت
|
131- بجاى نامه با تو در خطابست
|
دهن بندم كه خاموشى صوابست
|
132- ولى حرف دگر دارم نهفته
|
133- كه حق سبحانه در ص قران
|
چو فرمايد ز استكبار شيطان
|
134- در آن گفت و شنود با عتابش
|
135- تدبر كن در آيات الهى
|
كه قران بخشدت هر چه كه خواهى
|
136- مر آن نامه كه منشور الهى است
|
مپندارى كه قرطاس و سياهى است
|
137- حروفش از مداد نور باشد
|
در آن نامه چنين مسطور باشد
|
138- كه اين نامه بود از حى قيوم
|
139- ترا دادم مقام كن ازين كن
|
هر آنچه خواهى انشايش كنى كن
|
140- من از كن هر چه ميخواهم شود
مست
|
تو هم كن گوى و ميباشد ترا دست
|
141- خطاب نامه جامع هست و كامل
|
كه هر يك از بهشتى است شامل
|
142- قيامت را پس از بعد زمانى
|
چه پندارى كه خود اينك در آنى
|
143- قيامت چون كه در تو گشت قائم
|
بود اين نامه در دست تو دانم
|
144- در آن حد سزاوار مقامت
|
145- مقام كن به بسم الله يابى
|
146- بطى الارض اندر طرفة العين
|
ببينى اينكه من اين الى اين
|
147- و يا با اينكه درجات مقيمى
|
148- بلى با قدرت كامله حق
|
149- هم استصغار هر امر عظميم است
|
هم استحقار هر خطب حسيم است
|
150- به بسم الله كه اذن الله فعلى
است
|
151- و مادم جلوهاى يار بينى
|
چه كالاها درين بازار بينى
|
152- متاع عشق را گردى خريدار
|
برون آيى ز وسواس و زپندار
|
153- چو با تنها و يا تنها نشينى
|
154- نبيند ديدگان من جهانى
|
كه خود عين عيانست و نهانى
|
155- نموده جلوه او عشوه اى ساز
|
كه خواهد كوه در آيد بپرواز
|
156- ولى مالم تذق لم تدرايدوست
|
چشيدى اندكى دانى چه نيكوست
|
157- آيا غواص درياى معارف
|
باب دوم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
2- چو خود اسم ولى كردگار است
|
نفخت فيه من روحى شعار است
|
3- بنفخى جان دهد بر شكل بيجان
|
خرد از او چومار سله پيچان
|
4- بگاو مرده با پايش كندهى
|
از آن هى گاو مرده ميشود حى
|
5- به امرش شير پرده شير گردد
|
6- زگل سازد همى بر هيات طير
|
دهد در او شود طير و كند سير
|
8- به اذن او بيابد رهنمون را
|
بگيرد چار مرغ گونه گون را
|
10- نمايد هر يكى را پاره پاره
|
به رهر كوهى نهد جزئى دوباره
|
11- بخواند نام آنان را به آواز
|
كه دردم هر چهار آيد بپرواز
|
12- ترا هر چار مرغ نهادست
|
كه روحت از عروجش اوفتادست
|
13- تراتا خست نفس است بطى
|
كه بالاى دلجن در بحر و شطى
|
14- همى جو شد زشهوت و يك دانى
|
15- چو نسرى كركس مردار خوارى
|
ببين اندر نهاد خود چه دارى
|
16- بكش اين چار مرغ بى ادب را
|
كه تا يابى حيات بوالعجب را
|
17- عزيز من حيات تو الهى است
|
كه عقل و نقل دو عدل گواهى است
|
18- طبيعت بر حياتت گشت حاكم
|
نباشد جز تو بر نفس تو ظالم
|
19- تو انسانى چرا امر دار خوارى
|
20- غذاى تو چرا لاى دلجن شد
|
طباع تو بط و زاغ و زعن شد
|
21 - زخارف همچو شهوت شد حجاب
|
كه شد از دست تو حق و حسابت
|
22- ترا شهوت بقرب دوست بايد
|
بدانچه وصف و خلق اوست بايد
|
23- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه عارف صاحب خلق عظيم است
|
24- ترا زينت بود نام الهى
|
به از اين تاج كر مناچه خواهى
|
25- بيا نفس پليدت را ادب كن
|
26- بيابى عيسوى مشرب بسى را
|
چو عيسى مى كند احياى موتى
|
27- ولى اسمى زاسماى الهى است
|
كه او را دولت نامتناهى است
|
28- چه در دنيا و در عقبى ولى است
|
30- نبى است و ولى مشكوة و مصباح
|
ازين دو نور اشباح است و ارواح
|
31- چو در تو اسم باطن اسم ظاهر
|
يكايك را مقاماتى است باهر
|
32- بظاهر تجليت آمد دتارت
|
33- نبى را اسم ظاهر هست حاكم
|
ولى را باطن حاكم هست دانم
|
34- نبى بايد ولى باشد ولى نه
|
كه مى شايد نبى باشد نبى نه
|
35- زمشكوة است و از نور ولايت
|
هر آن فتحى كه پيش آيد برايت
|
36- جمال قلب تو از نور مشكوة
|
درخشد همچو از خورشيد مراة
|
37- ولايت سارى اندر ما سوايت
|
38- چو حق سجانه نور بسيط است
|
و ليكن آن محاط و اين محيط است
|
39- هر آن رسمى كه از اسم محيط است
|
چو نقشى روى آن نور بسيط است
|
40- تعالى الله زوسع قلب عارف
|
بدان حدى در او گنجد معارف
|
41- كه گردد مظهر اسم محيطش
|
42- به بسم الله بگشاد دفتر دل
|
باب سوم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه بسم الله كليد هر كتابست
|
3- كتابى را كه فرموده به اطلاق
|
4- چنانكه كتبيش را نيز شامل
|
5- ولى آنكه به آفاقى رسى تو
|
6- گرت معرفت نفس است حاصل
|
7- بيا از خود سفه كن سوى خارج
|
8- بيا خود را شناس ايخواجه اول
|
9- زهر جايى خواهى سر در آرى
|
10- ترانفست بخارج هست مرآت
|
ولى آئينه زنگار است هيهات
|
11- ترا تا آينه زنگار باشد
|
12- شبى خلوت نما با دفتر دل
|
ببيين در دفترت دارى چه حاصل
|
13- بشور دانش كه از سان ضمائر
|
14- بيا در كارگاه صبنعة الله
|
كه گيرى رنگ بيرنگى و آنگاه
|
15- چو صفحه افاقى سطر لاب
|
بيابى نفس خود راباب ابواب
|
16- نباشى در اميد فتح بابى
|
18- هر آن فتحى كه عارف مينمايد
|
به بسم الله آن را مى گشايد
|
19- بود هر حرف بسم الله بابى
|
20- گرت شد سر بسم الله حاصل
|
21- مرا از رحمت حق دور بينى
|
كر و لال و چلاق و كور بينى
|
22- شنيدم عارفى عاليجنابى
|
23- به تفسير و بيان با و سينش
|
24- كه شد يكدوره اش نوزده مجلد
|
ولى كامل بگويد تا در اين حد
|
25- كه تفسير ار كنم نقطه بى را
|
26- نباشد راحتى از بهر روحت
|
27- ترا جسم و غذاى جسم مطلوب
|
28- چو جسمى نبود از بهر فتوحت
|
29- اگر چه وصلت از حب است جارى
|
در اجسام است محض هم جوارى
|
30- وصال جسم تا سرحد سطح است
|
وراى ان سخن در حد سطح است
|
31- نهايت وصلت جسمى نكاح است
|
كه آن از غايت حب لقاح است
|
32- وصال روح با روحست درد است
|
33- تو دانش اتحاد عقل و معقول
|
تو خوانش وصل علت هست و معلول
|
34- تو گويش ارتقاى ذات عاشق
|
35- تو مى گو روح اند اشتداد است
|
36- و يا اينكه تعالى وجود است
|
كه هر دم از خدايش فضل وجود است
|
37- و يا تجديد امثال است و ديگر
|
38- هر آنچه خوانيش بى شگ و بى ريب
|
زعينبى و دروانى هم سوى غيب
|
39- زحد نقص خود سوى كمالى
|
40- هر انچه جسم و جسمانى يكسر
|
41- كجا جسمى تواند بود علت
|
42- ترا در راه استكمال ذاتى
|
43- كه گردى قابل فيض الهى
|
44- نبور حق دلت گردد منور
|
45- مقامى كان ترا باشد مقرر
|
46- مقامى كان برايت هست مطلوب
|
مقام غر محمود است و محبوب
|
47- مقامى كان بقاى جاودانيست
|
كه در حب بقايت كامرانيست .
|
48- بقايى در لقاى با خدايت
|
باب چهارم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه خود حب بقا امر حكيم است
|
2- دل هر ذره اى حب بقاء است
|
مرا ورا نفرت از حرف فناء است
|
كه خورده بر دل مه تا به ماهى
|
4- ازين حب بقا دارم بخاطر
|
5- تو خواهى عشق خوان و خواهيش حب
|
تو خواهى مغز دان و خواهيش لب
|
6- جهان در سير حبى شد هويدا
|
تو مى گو جمله شد از عشق پيدا
|
7- نباشد غير حبى هيچ سيرى
|
نه خود سير است عشق و نيست غيرى
|
8- بقا را گرنه اصلى پايدار است
|
چرا دهرى گريزان از بواراست
|
9- چرا از ترس ضعف و بيم مردن
|
همى جوع البقر دارد بخوردن
|
10- به پندارش اگر هستى بباد است
|
11- ملايم را، چو او را هست نافع
|
نمايد جلب و جزاور است دافع
|
12- اگر حب بقايش ناپسند است
|
چرا از فكر مرگش در گزند است
|
13- زمرگش آنچنان اندر هراس است
|
كه مومن را بمردن التماس است
|
14- چه انرا مرگ او اصل حجيم است
|
مراين راروح و جنات نعيم است
|
15- غرض اين منطق دهرى دونست
|
چو فكر سرنگونش واژگون است
|
16- كه باشد زيستن از بهر خوردن
|
17- زدهرى بگذر از حب بقاگو
|
18- زذره گير تا شمش و مجره
|
19- برو بر خوان اتينا طانعين را
|
20- كه تا حب بقا را نيك دانى
|
كه سارى هست در عالمى و دانى
|
21- سخن نبويش و ميكن حلقه گوش
|
22- دهان مغتندى باب بقاء است
|
23- غذا مراسم باقى راست ضامن
|
كه حب او بود در جمله كامن
|
24- غذا كوضامن باقى است ايدوست
|
25- زسجاد است اين تحفه مخلوق
|
26- ببين از عقل اول تا هيولى
|
چه باشد رزقشان از حق تعالى
|
27- بود بر سفره اش از مغز تا پوست
|
يكايك مغنتدى از سفره اوست
|
28- چو يك نور است در عالمى و دانى
|
غذاى جمله را از اين نور دانى
|
29- چو رزق هر يكى نور وجود است
|
به شكر رازقش اندر سجود است
|
30- بر اين خوان كرم از دشمن و دوست
|
31- ازين سفره چه شيطان و چه آدم
|
32- كه باشد رحمت رحمانى عام
|
بيا اندر رحيمى اى نكو فام
|
33- كه اين خوان خوانين الهى است
|
چه آنانرا دل پر سوز و آهى است
|
34- بلى اين سفره خاص است نى عام
|
غذايش را ببايد پخته نى خام
|
35- بر ين خوان آنكسى بنشتسه باشد
|
كه مى بايد دلش بشكسته باشد
|
36- ترا حب مقام و جاه دنيا
|
فرو آورده از اعلى به ادنى
|
37- قساوت بر دل تو چيره گشته
|
دو ديده تيره و سر خير گشته
|
38- ترا با حكم حق دائم جدال است
|
شب و روزت بصرف قيل و قال است
|
39- به مشتى اعتبارات مجازى
|
كجايش بر سر اين سفره بار است
|
41- غذاى عام خام است و بود پوست
|
غذاى خاص مغز است و چه نيكوست
|
42- دراين معنى نكرد در كاه و گندم
|
چه مى باشند غذاى گاو و مردم
|
43- غذا در مغتندى يابد تخلل
|
44- غذا در مغتنديش مختفى هست
|
45- غذاى مغتندى او را قوام است
|
و يا شرط ظهورش بالتمام است
|
46- غرض از اختفاد انتفا چيست
|
در اطلاق غذا هم مد عاچيست
|
47- تخلل راز خلقت اشتقاق است
|
جليل و با خليلش را وفاق است
|
48- بود اين نكته ها بسيار باريك
|
كه بى اندازه روشن هست و تاريك
|
49- سخن دارم ولى اى مرد عاقل
|
غذا را مى نهند از بهر آكل
|
50- برايت سفره اى گسترده باشد
|
51- طعامى خور كه جانت زنده گردد
|
چو خورشيد فلك تابنده گردد
|
چرا در وجود حق دارى بخيلى
|
53- تو از چشم دل باريك و تاريك
|
نمى بيند مگر تاريك و باريك
|
54- ترا از رفتى و بخلى چه خواهش
|
كه خواهى رحمة الله را بكامش
|
55- بكار حق اصيلى ياد خيلى
|
چرا بر سفره اش دارى بخيلى
|
56- و آخرون مرجون نخواندى
|
57- استوسع رحمة الله الواسعة
|
58- حديثى خوش بخاطرر اوفتاده است
|
پيمبر در نمازش ايستاده است
|
59- كه اعرابى بگفتى در نمازش
|
60- الهى مر مرا او را با پيمبر
|
61- رسول الله پس از تسليم وى را
|
62- كلامى را كه حيف است گفت چون در
|
63- چو اعرابى مقدسهاى خشك اند
|
كه يكسر پشك و جز آنها كه مشك اند
|
64- گرفتى دفتر دل را به بازى
|
65- دلت از فيض حق فضفاض گروه
|
66- صفا يابى زالفاظ كتابى
|
67- كه العلم حجاب الله الاكبر
|
68- زتبن نقش اوراق و دفاتر
|
69- كه جاى نور علم يقذف الله
|
70- نه ان پيغمبر ختمى مابست
|
كه جان پاك او ام الكتاب است
|
71- نه حرفى خواند و نى خطى نوشته
است
|
وليكن ما سوى دردى سرشته است
|
72- چو جان انبيابى نقش و ساده است
|
خدا در وى حقايق را نهاده است
|
73- بسى از اوليا بى رنج تعليم
|
74- ببايد بود دانم در حضورش
|
75- بيك معنى ترا فكر حضورى
|
76- مقام تو فراتر از حضور است
|
77- حضورى تا طلب دارى زدوريست
|
78- حضورى محو در غرجلال است
|
حضورى مات در حسن جمال است
|
79- حضورى را فواد مستهام است
|
حضورى را مقام لا مقام است
|
80- هر آنكو ملت پاك خليل است
|
81- خليل آسا بگو و جهت وجهى
|
82- مفاد لا احب الا فلين است
|
كه باقى وجه رب العالمين است
|
83- سخن بينوش و بسپارش خاطر
|
84- عرب گويد انفطرت الانوار
|
من اعضان الشجر اى مرد بيدار
|
85- نه اغصان از شجر يابد رهايى
|
نه انوار است و اغصان را جدايى
|
86- اگر انوار و اغصان خر شجر نيست
|
خدا هست و دگر حرف دگر نيست
|
87- زمين انوار و اغصانش سماوات
|
88- چو هر فرعى باصلش عين وصل است
|
غذاى فرع هم از عين اصل است
|
89- ترا فرع شجر از وى نمونه است
|
غذاى ممكن از واجب چگونه است
|
90- چو ابراهيم و يوسف باش ذاكر
|
91- كه بى دور و تسلسلهاى فكرى
|
92- ترا صد شبهه ابن كمو نه
|
93- ببينى بى زهر چون و چرائى
|
94- درين مشهد رسيدى بى كم و كاست
|
به برهانى كه صديقان حق راست
|
95- اشارات ار چه در خسن صناعت
|
مرا و رابيگمان باشد براعت
|
96- وليكن از ره مفهوم موجود
|
به زعمش راه صديقانه پيمود
|
97- كجا برهان صديقين و مفهوم
|
حديث ظل و ذى ظل است معلوم
|
98- چو انسان است پيدا و نهائى
|
99- گر اين پنهان و پيدا را يك اسم
است
|
طلسمى هست كوراجان و جسم است
|
100- طلسمى باشد از سر الهى
|
101- بلى اين اسم را جسمى و جانى
است
|
كه هر يك را غذايى و دهانى است
|
102- دهان و گوش ما هر يك دهان است
|
كه آن بهترين و اين بهر جانست
|
103- بداند انكه در علم است راسخ
|
104- تبارك حسن تدبير الهى
|
105- همه لذات حيوانى زمانى است
|
به همراه زمان آنى و فانى است
|
106- ولى از بهر عقلانى بكارند
|
107- زمان از رحمت پروردگار است
|
108- نباشد ارزمان و ارزمانى
|
109- زمان اندر نظام آفرينش
|
وجودى واجب است درگاه بينش
|
110- چو عقل اول است در صنع هستى
|
111- اگر غفلت نباشد در ميانه
|
بهشت است اين زمانى و زمانه
|
112- تعالو را شنو از حق تعالى
|
113- بيا بالا بسوى سفره خاص
|
بيابى لذت و فاتحه تا آخر ناس
|
114- بود اين سفره اش بى هيچ وسواس
|
115- قلم را اهتزازى در مريد است
|
كه اندر وصف قران مجيد است
|