شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۵۱ -


اين حدود را در لسان حكماء ماهيات گويند و در لسان عرفان اعيان ثابتان . پس هر موجودى را عين ثابت خاصى است كه منشاء پيدايش آثار وجودى اوست و محل قابل گرفتن فيوضات بارى تعالى و مبداء وهاب فيض به لسان حال هر عينى كه همه استعداد و تقاضاى ذاتى اوست ، افاضه مى فرمايد. (مآثر آثار ج 1 - اعيان ثابته ) پس سالك كوى يار نيز آنچه دارد از تجلى حق در عين ثابت خود كه همان ذات اوست دارد. ((فاينما تولوا فثم وجه الله )) ((اءنا عند المنكسرة قلوبهم .))
 
35- كه عين اوست شانى از شئونش   بود وصفى و رسمى در كمونش
چون هستى مطلق را قيد و حد نيست و بين او و مظاهر وجوديش بينونت و صفى است نه عزلى ، و تمايز محيطى و محاطى است نه تقابلى ، لذا عين ثابت هر موجودى از آن جمله عين ثابت سالك ، شاءنى از شئون وجود مطلق و مطلق وجود و مجموعه هستى است كه قائم به اوست .
از شئون وجودى حق به مظاهر و آيات و وصف و رسم و علامت او نام مى برند كه : ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب (آل عمران /190.)
كلمات وجودى عينى آيات اويند در عين و در متن خارج ، و اعيان ثابته آيات و علامات اويند در علم ، كه همه صور علميه موجودات عينى در صقع ذات ربوبى اند و لذا وصف و رسم در كمون ذات حق اند. فتدبر.
بايد توجه داشت كه تجليات عارف را ديدن ، او را از توحيد صمدى قرآنى هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن باز ندارد كه : من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانى . در غزل بيدل دانستى كه :
 
واقف آمد بر وقوف اهل دل در اين مقام   آنكه فرق و نفض و ترك و رفض را در كار داشت
پس بايد اى عزيز توجه داشته باشى كه همه مثال اويند كه : ((من رآنى فقد راءى الله .)) پس هر چه از عين ثابتش متجلى است ظهور اوست لذا در بيت بعدى آمد كه :
 
36- چرا كه حق شده مرآتش آنگاه   ز مر آتش شود از خويش آگاه
چون سالك از عين ثابتش كه همان جدول وجودى اوست مى گيرد كه
 
ما جدولى از بحر وجوديم همه   ما دفترى از غيب و شهوديم همه
و عين ثابت وى نيز شاءنى از شئون ، و آيتى از آيات حق است لذا عبد در مرآت حق خود را به تماشا مى نشيند، و آنچه كه در تمثلات با مثال و بى صورت ، و تجليات ذاتى و اسمايى در حال توجه خاص عرفانى و انسانى مشاهده مى كند، همه و همه خند را در آيينه حق متعال مشاهده كردن است كه در اين صورت آن مومن ذاتى مرآت اين مومن بالعرض مى گردد. لذا در ابيات بعدى بدين حقيقت اشارت شده است كه :
 
37- چنانكه بنده مرآت است و مظهر   خدايش را در اطوارش سراسر
38- چو مومن هم ز اسماى الهى است   چنانكه آخر حشرت گواهى است
39- تو مومن باش و پس ميباش آمن   كه مومن هست خود مرآت مومن
40- تو در او عين خود بينى مقرر   ببيند صورتش در تو مصور
41- ببيند در تو اسماء و صفاتش   تو خود را نيز مرآت ذاتش
يكى از اسماى حسناى الهى اسم اعظم ((مومن )) است و يكى از اوصاف عبد سالك هم ((مومن )) است ؛ چه اينكه در آخر سوره مباركه حشر حق متعال خود را به اسم ((المومن )) نام برده است كه :
هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما تشركون . و اعيان ثابته كه همان ماهيات و صور علميه اند با اسماء الله اتحاد وجودى مى يابند.
هر كلمه اى در كتاب عالم ، مظهر و مرآت ذات واجب و كمالات اوست ، لذا ذات غيب الغيوبى و اسماى حسنى و صفات علياتش به مظاهر و مرايا شناخته و ستوده مى شوند. يكى از نامهاى بى شمار حق سبحانه ((مومن )) است ، و يكى از اوصاف عبد نيز ((مومن )) است و در اثر آمده است كه : ((المومن مرآت المومن )). و مى توان اين حديث را به دو صورت معنى كرد. در ((مفاتيح الاسرار لسلاك الاسفار)) مولايم ج 2 ص 457 آمده است كه : فتدبر فى معنى المومن مرآة المومن . و من حيث ان المومن مرآة المومن فاذا شهدناه سبحانه شهدنا نفوسنا لان ذواتنا عين ذاته لا مغايرة بينهما الا بالتعين و الاطلاق ، اءو شهدنا نفوسنا فيه لاءنه مرآة ذواتنا. و اذا شهدنا الحق شهد نفسه اءى ذاته التى تعينت و ظهرت فى صورتنا. اءو شهد نفسه فينا لكوننا مرآة لذاته و صفاته .
(شرح القيصرى على الفس الادمى ط 1 ص 85.)
و قال الشيخ فى الفص الشيثى : ((فهو مرآتك فى رويتك نفسك ، و اءنت مرآته فى رؤ يته اسمائه و ظهور اءحكامها.)) و قال القيصرى فى شرحه : و ذلك لان بالوجود تظهر الاعيان الثابتة و كمالاتها، و بالاعيان تظهر صفات الوجود و اءسماؤ ه و احكام اءسمائه لانها محل سلطنتها و اليه اءشار النبى عليه الصلاة و السلام بقوله : ((المومن مرآة المومن )) (ط - ص 108.)
ابيات مذكور در مقام اشارت به همين بيان عرشى شيخ اكبر در متن فصوص و محقق قيصرى در شرح آن دارد. فراجع .
حضرت صدر المتاءلهين را در مرحله علت و معلول اسفار بيانات ملكوتى است در مرآتيت ممكنات براى حق تعالى كه در فصل سى و سوم اين مرحله مطرح كرده است بدين عنوان : فصل كيفية كون الممكنات مرايا لظهور الحق فيها و مجالى لتجلى الا اله عليها، قد اشير فيما سبق ان جميع الماهيات و الممكنات مرآئى لوجود الحق تعالى و مجالى لحقيقته المقدسة ، و خاصية كل مرآة بما هى مرآة اءن تحكى صورة ما تجلى فيها... الى ان قال : فثبت اءنه كما اءن الاشياء بوجه مرائى ذات الحق و وجوده فكذلك الحق مرآة حقايق الاشياء، مرآتية كل واحد من المرآتين بوجه غير الاخرى .
آنكه فرمود: ((تو مومن باش و پس مى باش آمن )) براى آن است كه عبد مومن در امان اسم شريف مومن حق متعال است زيرا عبد هر اسمى از اسماء الله دولت همان اسم در او حاكم است . جناب شيخ اكبر در باب 558 فتوحات در معرفت اسماى حسناى الهى به حضرت اسم مومن اشارت مى كند و در شرح اين اسم فرمايد:
حضرة الامان و هى للاسم المومن .
 
معطى الامان المومن الرب الذى   ما زال يدعوه الورى بالمومن
فهو العليم بحقه و بحقنا   و بماله منا و ما للممكن
و لهذا الاسم ايضا
 
اذا كان الامان لكل خائف   فقد حاز المشاهد و المواقف
و آتاه المنزه كل شى ء   على كتب و اشباه المعارف
فيصبح عارفا لا يعتريه   فصور فى الهباة و فى العوارف
ولكنى سترت لكون ربى   يريد الستز فى حق المكاشف
و هى لعبد المومن فان كل حضرة لها عبد كمالها اسم الهى فاول حضرة تكلمنا فيها هى لعبد الله و يتلوها عبد ربه لا عبد الرب فانه ما اءتى هذا الاسم فى كلام الله الا مضافا ثم عبدالرحمن ثم عبدالملك فم عبد القدوس ثم عبد السلام ثم عبد المومن . پس عبدالمومن در امان اين اسم شريف الهى بمقدار سعه وجودى خود او است . عبد عين خود را در مرآت حق متعال مشاهده مى كند و حق تعالى اسماء و صفات خود را در مرآت عبد مى نگرد كه :
 
ظهور تو بمن است و وجود من از تو   فلست تظهر لولاى لم اك لولاك
انسان در ارتقاء وجوديش بجايى مى رسد كه همه چيز را در آيينه حق تعالى مى بيند منتهى از مراحل ابتدايى خوابهاى خوش گرفته كه طليعه اى از نبوت است تا به معارج انسانى رسد كه به تعبير عارفان به كشف تام و كشف اتم راه يابد كه كشف تام و اتم محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم ) قرآن كريم است .
آنكه فرمود: ((ببيند صورتش در تو مصور)) براى آن است كه انسان مظهر اتم حق تعالى است كه
 
فرستاديم آدم را به بيرون   جمال خويش بر صحرا نهاديم
معنى المومن مرآة المومن هم در ذات و هم در صفات و هم در افعال است كه انسان ذاتا و صفاتا و افعالا بوزان ذات حق و صفات و افعال او است . فتدبر.
لذا در بيت بعدى آمد كه انسان بر همين اساس است كه به تاج كرمنا متوجه شد:
 
42- چرا گردد اين دو آيينه برابر   نهادى تاج كرّمناش بر سر
اگر نفس ناطقه انسانى به مقام ((من رآنى فقد رآى الله )) رسيد به اين آيه كريمه صعود وجودى مى يابد كه : و لقد كرمنا بنى آدم و حلمناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا (اسراء /70.) چو، مخفف از چون است كه براى تعليل است ، چه اينكه در بيت بعدى نيز به معنى مذكور است .
 
43- چو عين بنده خود اسمى ز اسما است   همه اسماى حق عين مسمى است
عين هر شى ء به حسب وجود عين حق است و به حسب حدود غير مسمى است كه در بيت 24 و بيت 25 باب ششم بحث آن گذشت كه اسم عين مسمى است و هم غير مسمى است .
 
44- پس اين مرآت عبد عبد است يا حق   تميز مشتق منه است و مشتق
چون در ابيات قبلى فرمود كه عبد در عين و وجودش مرآت حق است ، بلكه اسم است و هر اسمى عين مسمى بحسب وجود است ؛ حال در اينكه اين وجود و مرآت وجودى عبد، عبد است يا حق ؟ و چگونه بايد عبد را از حق تميز داد؟ در جواب گويى كه وجود و مرآت عبد را اگر به حسب صرف وجود بينى حق و مشتق منه است و اگر به لحاظ حد بنگرى عبد است و مشتق . و لذا فرق بين مشتق منه (حق ) و مشتق (عبد) به اصل وجود و حد اوست . پس خلق عين حق است بدين معنى كه حد را بردار و حق را بگذار. اگر اصل وجود را ملاحظه كردى او را مرآت عبد يابى در وجود، و اگر حد را بنگرى او را مرآت حق يابى در ظهور، چه حد ظهور اصل است .
پس هم اشتقاق محفوظ باشد و هم مرآتيت عبد و حق محفوظ بماند تا جمع بين حق و خلق گردد.
 
45- در اينجا امر مريى گشت مبهم   به مرآتين حق و عبد فافهم
مراد از امر مرئى ، حق تعالى است و در اين امر مرئى عبد هم خودش رامى بيند، و هم حق را در اين مرآت مى بيند كه هر دو ديدن حق است . همين يك اسم كه امر مرئى است هم عبد است و هم حق ؛ منتهى بايد به اين مبهم درست دقت نمود كه تا به سر آن دست يافت ، كه يك حقيقت مبهم است تا بعد بدين حقيقت چگونه مشاهده كند و دو مرآت را از همين يك امر مرئى چگونه تميز دهد.
لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك .
 
46- بده آيينه دل را جلايى   كه تا بينى جمال كبريايى
فهم دو مرآت حق و عبد از آن امر مرئى نياز به تلطيف سر و فراغت بال دارد، و لازمه آن اين است كه دل عبد جلائى يابد تا به شهود جمال او نائل آيد. چون مطلب مذكور در ابيات قبلى در مرآتيت حق و عبد سنگين بود لذا در اين بيت و ابيات بعدى به حالت نصيحت و پند انتقال حاصل شد. بنابرين مى فرمايند كه به جلاى نفس و دل مى شود به مشاهد جمال راه يافت . چون اين حقايق به دانايى مفهومى حاصل نمى شود كه
 
به هوس راست نيايد به تمنّى نشود   كاندرين راه بسى خون جگر بايد خورد
اين امر مهم به چشيدن و يافتن و شهود حاصل مى شود كه به حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نگردد، زيرا انسان واقعى حقيقى در عرف عرفان آن كسى است كه به فعليت رسيده است و متصف به صفات ربوبى و محاسن اخلاقى و محامد آداب است وگرنه همان حيوان ناطق يعنى جانور گويا است . (رساله انسان در عرف عارفان .)
در ابتداى فصل دوم رساله انسان در عرف عرفان مولاى مكرمم روحى فداه آمده است كه : ((مراد از عرفان در موضوع رساله عرفان به توحيد صمدى است بدين نظر كه توحيد صمدى كمال سير علمى و غايت قصواى عارف بالله است ، و بدين توحيد، شجره طيبه طوبى گردد بگونه اى كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى اءكلها كل حين باذن ربها. و به عبارت ديگر وجود مساوق با حق است ، و توحيد صمدى ظهور و شهود سلطان وحدت حق تعالى شاءنه در سير انفسى سالك الى الله است كه به علم اليقين بلكه فوق آن به عين اليقين ، بلكه بالاتر به حق اليقين ، بلكه فراتر به برد اليقين دريابد كه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن .
 
47- بدان حدى كه آيينه است روشن   نمايد روى خود را مثل گلشن
48- چه گلشن صد هزاران گلشن ايدوست   بسان سايه اى از گلشن اوست
49- ترا در وسع استعداد مرآت   ظهور ذات مى باشد ز آيات
جناب ملا صدرا در ذيل فصل 33 مرحله علت و معلول گويد: فكل ما اءدركه العارف المكاشف من صور الحقايق بواسطة اتصاله بعالم القدس تكون حقايق الاشياء على ما هى عليها فى الخارج لا اشباحها و مثالاتها، و اءما الناقص المحجوب فيرى الحق فى مرآة الاشياء و يعتقده على حسب ما يراه ، فيعرفه على صورة معتقده ، فاذا تجلى الحق له يوم القيامة فى غير الصورة التى يعتقدها كذلك ينكره و يتعوذ منه من هاهنا ينبعث اختلاف العقائد بين الناس لاختلاف مايرون الحق فيها من الاشياء و اليه الاشارة كما فى الحديث القدسى :
((اءنا عند ظن عبدى بى )) فيقبل كل احد منه ما يليق بحاله و يناسبه من التجليات الالهية و ينكر ما لا تعطيه نشاءته ، و السالك الواصل الفانى يشاهد الحق مجردا عن نسبة الخلق اليه ، فيحجبه ضيق فنائه و قصور ذاته عن الخلق لضيق الفانى عن كل شى ء، فكما كان قبل الفناء محجوبا بالخلق عن الحق لضيق و عائه الوجودى فكذلك فى ثانى الحال لاءجل فنائه عن كل شى ء ذاهل عن مراتب الالهية و تجلياته الذاتية و الاسمائية ، و اءما الكامل العارف للحق فى جميع المظاهر و المجالى الراجع الى التفصيل مستمدا من الاجمال فيشاهد الحق على وجه اءسمائه و صفاته ...

پس در هر يك از ناقص محجوب و سالك و اصل فانى و كامل عارف حق متعال و مظاهر وجودى او را به مقدار وعاء خود مى نگرند و به همان مقدار حق بر آنها متجلى مى گردد كه ((هر كه بامش بيش برفش ‍ بيشتر)).
در كلمه 70 هزار و يك كلمه مى خوانى : العطيات بقدر القابليات ، قوله سبحانه : اءنزل من السماء ماء فسالت اءو دية بقدرها.
هر جدول وجودى به مقدار وسع خود از فيض حق برخوردار است لذا در ذيل فصل 33 از مرحله علت و معلول اسفار ج 2 بحثى در مورد اختلاف ناس در معرفت حق متعال به ميان آورد كه در فهم بيت مذكور اهميت بسزا دارد فراجع .
در فص شيئى فصوص الحكم آمده است :
ان الاعطيات اما ذاتية او اسمائية فاما المنح و الهبات و العطايا الذاتية فلا تكون ابدا الا عن تجلى الهى و التجلى من الذات لا يكون ابدا الا بصورة استعداد المتجلى له غير ذلك لا يكون فاذا المتجلى له ما راى سوى صورته فى مرآة الحق .
در شرح محقق قيصرى فرمود: و التجلى من الذات لا يكون الاعلى صورة المتجلى له و هو العبد و بحسب استعداده لان الذات الالهية لا صورة لها متعينة ليظهر الذات بها و هى مرآة الاعيان فتظهر صورة المتجلى و المتجلى له و لما كان المتجلى وجودا مطلقا غير مقيد باسم جزئى و صفة معينة كذلك لابد اءن يكون المتجلى له مخلصا عن رق القيود المشخصة ...
اگر تجليات الهيه به مقدار سعه وجودى سالك نباشد قهرا مناسبتى بين متجلى (حق ) و متجلى له (عبد) نخواهد بود، و حالى كه بدون مناسبت ، تجلى براى عبد نخواهد بود. پس بايد نكته اصلى اين بيت را در مناسبات جستجو نمود.
و بر اساس مناسبت است كه به هر كسى به اقتضاى عين ثابت او مى دهند. فتدبر.
 
50- بزيبايى كه صورت اين چنين است   چه باشد آنكه صورت آفرين است
به منزله بيان بيت قبل است كه گفته ايم آيينه دل سالك گلشن است آنهم گلشنى است كه صد هزاران از اين گلشن ها، همانند سايه اى است در برابر گلشن دوست لذا در اين بيت گوييم كه اگر زيبايى صورت تو اين است پس زيبايى صورت آفرينت چون باشد. ((الهى بهشت اگر شيرين است بهشت آفرين شيرين تر است )).
حال در زيبايى صورت صورت آفرين يعنى حق متعال كه پوشيده به كثرات است مى فرمايد:
 
51- شنيدى زلف او پوشيد رويش   حجاب اوست آيات نكويش
اشارت است به رباعى از خواجه ابو سعيد ابوالخير كه گويد:
 
دى شانه زد آن ماه خم گيسو را   بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشيد بدين حيله رخ نيكو را   تا هر كه نه محرم نشناسد او را
مراد از ((زلف )) كنايه از مرتبه امكانيه از محسوسات و معقولات است . و مراد از ((روى )) و ((چهره )) همان مقام ذات است كه آن را به تجلى كثرات پوشيده است و با اين حيله پوشيدن كثرات بر رخ خود، كارى كرد كه نامحرمان به حريم ذات او راه نيابند، لذا همه كثرات محرم ذاتند و آن محرمان مانع ورود نامحرمان دل به قرقگاه رخ او شوند.
بطور اجمال حجاب ، ظلمانى و نورانى است حجابهاى ظلمانى از عالم جسمانيت است ، و نورانى از ماوراى طبيعت كه مجرداتند. ان لله سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفها لاحترقت سبحات وجهه ما انتهى اليه بصره . و ذات احديت در آن حجب كه آنها را مظاهر و اسماء نيز گويند، مختص است . چون اختفاء معنى در صورت بلكه ادق و الطف از اين تمثيل و از اين روى اسماء از جمله حجب ذات شمرده شده اند.
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاءحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابة و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون (بقره /164.)
آنچه كه در آسمانها و زمين است آيات نكوى اويند كه زلف او شدند و براى اهل دل محرمند ولى براى غير نامحرم و مانع تجلى ذاتند.
 
ما سميعيم و بصيريم و هشيم   با شما نامحرمان ما خامشيم
52- چو با خلق خودش اندر خطاب است   خطاب او وراى اين حجاب است
و ما كان لبشر اءن يكلمه الله الا و حيا او من وراء حجاب اءو يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء انه على حكيم (شورى /52.)
خطاب حق با خلق ما فوق كثرات است . رزقنا الله تعالى اياه .
 
53- حجاب او نقابى بر رخ او   رخ ماه آفرين فرخ او
54- نقابش بر رخش نور على نور   كه روشن گردد از او ديده كور
كثرات حجاب نورى اند و لذا در آيات قرآن به ((آيات )) تعبير شده است . همانند ماه و هاله آن .
 
55- از اين نور است يكجا طلعت حور   از اين نور است يكجا چشمه هور
مراد از ((حور)) همان حور بهشتى است كه جمع حوراء است . و مراد از ((هور)) خورشيد است .
 
56- ز زلف و چهره اش اينست منظور   چو از ساتر سخن گويند و مستور
ساتر زلف است و مستور چهره .
 
57- چو زلفش را چنين غنج و دلال است   ندانم چهره او در چه حال است
58- ز زلف او دل اندر پيچ و تاب است   كه آرامش بسى امر عُجاب است
59- دگرگونم دگرگونم دگرگون   جگر خونم جگر خونم جگر خون
60- چون پيش آيد تجليات ذاتى   كجا دل را بود صبر و ثباتى
ياد آورى همان تجليات ذاتى است كه در بيت 20 به بعد فرمود كه تجليات اسمائى و صفاتى خفيف است ولى تجليات ذاتى سينه را مجروح و پاره پاره مى كند كه الان هم فرموده اند در هنگام تجليات ذاتى جگر خون و دگرگون هستم .
در غزل ((پيچ و تاب )) ديوان ص 28 آمده :
 
باز دلم آمده در پيچ و تاب   انقلب ينقلب انقلاب
همچو گياه لب آب روان   اضطرب يضطرب اضطراب
آتش عشق است كه در اصل و فرع   التهب يلتهب التهاب
نور خدايست كه در شرق و غرب   انشعب ينشعب انشعاب
آب حياتست كه در جزء و كل   انسحب ينسحب انسحاب
شكر كه دل موهبت عشق را   اتهب يتهب اتهاب
از سر شوق است ؟ اشك بصر   انحلب ينحلب انحلاب
صنع نگارم بنگر بى حجاب   احتجب يحتجب احتجاب
بحث تجليات ذاتى و اسمائى در همين باب گفته آمد. فراجع .
آنكه گفته شد زلف او را غنج و دلال و پيچ و تاب است حال به غنج و دلال كثرات به حركت جوهرى و تجدد امثال كه همه نفحات قدسيه است اشاره مى كند كه :
 
61- ز گلبن هاى اين گلشن دمادم   به هر سو نفحه ها آيد به آدم
از اين بيت به بعد ورود به مبحث شريف و اصل اصيل ((حركت جوهرى )) و در ثمين ((تجدد امثال )) است .
((گلبن )) درخت و بوته گل را گويند، و پاى درخت و بيخ درخت گل را نيز گويند.
((گلشن )) گلزار و گلستان ، باغى را گويند كه داراى انبوه گل باشد. گلستان نظام هستى را بوته هاى گل بى نهايت است كه از آنها به كلمات وجودى و كثرات و آيات نام برده مى شود كه داراى دميدن هاى بى شمار و آن فان از اين گلستان بوهاى خوش براى سالكان الى الله به مشام مى رسد و اين نفخه هاى گوناگون به جهت تجدد امثال است كه دائم خلق در خلق جديد است و ((لكل جديد لذة )). گاهى حقيقتا به مشام بوى خوشى مى رسد كه در آن حال خود مى يابد كه همه كلمات و عوالم وجودى معطرند كه :
 
62- چو يابى نفحه اى را در مشامت   در آنگه بام اميد است شامت
شام تو در آن حال بام اميد است . بدانكه رسيدى و يافتى و اين طليعه خيرات و بركات و عروج و صعود انسانى تو است . در آن حالت :
 
63- همه نورى ز دنيا تا قيامت   رهايى يابى از خوف حمامت
در آن حال كه نفخه هاى ملكوتى بر تو دميده شد كه به منزله صور اسرافيل تو است ، سراسر وجود تو از ظاهرت (دنيا) تا باطنت (قيامت ) يكپارچه نور مى شود كه از ترس حمام و مرگ رهايى مى يابى و به اين واقعيت واصل مى شوى كه تا حال بيهوده از مرگ و مردن در هراس و ترس بوده اى . ((آنكه از مرگ مى ترسد از خود مى ترسد)) مادر دنيا مى خواهد انسان را از رحم بزايد براى عوالم ديگر كه در پيش ‍ داريم لذا يكى از بطون معانى رَحِم ، عالم طبيعت است .
 
64- همه عالم نسيم روضه او   تو بيمارى كه بيزارى از آن بو
((روضه )) باغ و بوستان است . نوع بيمارى را در بيت بعدى بيان مى كند كه :
 
65- چو با نفس و هواى خود نديمى   نيابى هرگز از كويش نسيمى
((نديم )) همنشين و همدم را گويند. به باب ششم مراجعه شود.
 
66- ولى روض الاءنف باشد به هر دم   كه تكرار تجلى نيست فافهم
روضة بالفتح مرغزار و فراهم آمد نگاه آب و نيم مشك آب و آن قدر آب كه در تك حوض را فرا گيرد. روض و رياض و ريضان جمع . (منتهى الارب ) و مَرغ ، چمن و سبزه و گياهى خاص است كه سرسبزى خاصى دارد.
((كتابى است به نام ((روض الانف )) تاءليف جناب سهيلى كه شرح سيره ابن هشام است كه در كلمه 284 هزار و يك كلمه ج 2 ص 154 آمده است )).
اُنُف به ضم اول و دوم چون عنق ، چيز نو و دست نخورده را گويند. در منتهى الارب فى لغة العرب گويد: ((كاءس انف : جام ناخورده . و اءمر انف : كار نو كه كسى نكرده باشد. و روضة انف : مرغزار ستور ناديده . (كلمه 248.)
مرغزار و سبزه زارى كه حيوانات در آن چرا نكرده باشند يعنى بكر است .
سُتُور و استور: چهارپا و حيوان چهارپا كه سوارى دهد يا بار ببرد مانند اسب و استر - ستوران جمع است .
در نظام هستى چون تكرار در تجلى نيست كه هر دم از اين باغ و گلستان عالم برى و بوى جديد مى رسد كه هر دم تازه و نو است لذا از اين سبزه زار عالم وجود به ((روض الانف )) يعنى مرغزار ستور ناديده تعبير فرموده است . لذا از هر سوى آن نفخه ها و نفحاتى مى آيد.
 
هر لحظه مرا تازه خداى ديگرستى   بيزارم از آن كهنه خدايى تو پرستى
و لذا دار وجود بر تجدد امثال است كه دامنه تجدد امثال در عالم ماده همان حركت جوهرى است كه جوهر طبيعى در حركت است ، و ان فان تجدد امثال است كه صورت همه هم محفوظ است كه اسماى الهى از خالق و بارى ء و مصور و جامع و حافظ همه در كارند، بحث ((تكرار در تجلى نيست )) در ابواب گذشته گفته آمد.
 
67- ز شاءن ((كل يوم هو فى شاءن ))   در عالم هر چه مى باشد از ايشان
68- دو آن هيچ چيزى نيست يكسان   ز اجرام وز اركان وز انسان
اجرام مربوط به آسمانى ها است و اركان هم همان عناصر اربعه است .
 
69- ز بس تجديد امثالش حديد است   و هم فى لبس من خلق جديد است
حديد يعنى تند و تيز، و مصراع دوم اشارت به آيه كريمه : اءفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد است .
 
70- بهر آنى جهانى تازه بينى   چو در يك حد و يك اندازه بينى
71- ز چابك دستى نقاش ماهر   ترا يك چيز بنمايد بظاهر
72- ز بس تجدد امثالش سريع است   ندانى هر دمت شكل بديع است