شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۲۶ -


اگر دومين شخص نظام هستى حضرت مولى الموالى ، سرالانبياء و العالمين ، ولى وصى على ابن ابيطالب (عليه السلام ) را بيست و پنج سال خانه نشين نمى كردند و در همه زمانهاى عمر ائمه در باب ولايت را نمى بستند اين همه بدعتها در اسلام گذاشته نمى شد و اگر از همان اول به در خانه ولايت امام صادق (عليه السلام ) مى رفتند كه سخن از جبر و تفويض مطرح نمى شد بلكه حقيقت توحيد صمدى قرآنى را از كوثر ولايت امام صادق (عليه السلام ) مى چشيدند و اين همه كتابهاى كلامى و فلسفى را به جاى تحقيق در توحيد ناب به بحثهاى بى اساس مباحث ساحل پيمايى كلامى اختصاص نمى دادند كه جناب صدرالمتاءلهين در اسفارش گويد كه من ساليانى از عمرم را به مباحث كلامى و تحقيق در آن پرداختم و الان پشيمانم كه چرا عمرم را به هدر داده ام كه چيزى در آنها نبود.
به هر مسئله اى از مسائل كلامى بپردازيد و ريشه پيدايش تاريخى آن را دنبال كنيد مى رسيد به اين واقعيت كه با دسيسه دشمنان دين و عترت ، اول مردم و دانشمندان را از باب ولايت دور كرده اند و سپس در مسائلى همانند قديم بودن كلام خداوند تعالى و يا حادث بودن آن ، خونهاى مسلمانان را در تقابل با همديگر ريخته اند. و چهره حقيقى دين را پشت ابرهاى دسيسه ها پنهان كرده اند و نگذاشتند كه ائمه طاهرين عليهم السلام جانهاى شايق را به كمال برسانند. و همين دورى از باب ولايت سرايت كرده است كه جبرى در افراط و تفويضى در تفريط به بى راهه روند و چه جنگهايى را در طول تاريخ آورند، لذا در بيت بعدى آمده :
 
72- كه از تثبيت در افراط و تفريط   همى بينى در احجامند و تثبيط
جبرى افراط را تثبيت كرده است و قدرى تفريط را و هر دو گروه با اين تثبيت ، به بى راهه رفته اند و از مسير عدل و صراط مستقيم واپس شدند. احجام واپس شدن ، باز ايستادن است و تثبيط نيز همان باز ايستادن و بى راهه رفتن است .
 
73- هر آنچه جز ولايت را رواج است   چو نقش دومين چشم كاج است
كاج - بر وزن تاج ، به معنى لوچ باشد كه به عربى احوال گويند، يعنى يك چيز را دو بيند.
هم جبرى داراى چشم لوچ است كه يك حقيقت غير متناهى وجود صمدى حق را وحدت عددى پنداشت و يكى را دو ديده است لذا جابر و مجبور را ملحوظ داشت ؛ و هم قدرى با دورى از باب ولايت احوال و دو بين شد كه عبد را در برابر خداى متعال مستقل در افعال ملاحظه كرد و هر دو طائفه از امر بين الامرين كه همان وحدت عين كثرت و كثرت عين وحدت منتهى وحدت قاهر و كثرت مقهور، و توحيد حقه الهيه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن است باز ايستادند و واپس رفته اند.
چشم احول ، يكى را دو مى بيند كه آن دومين باطل است ((فماذا بعد الحق الا الضلال )).
 
74- بداند آنكه او مرد دليل است   جهنم عارض و جنت اصيل است
از آنچه كه در بحث امر
به عنوان بحث در توحيد صمدى قرآنى گذشت دانسته مى شود كه هستى خير محض است و از خير محض جز نكويى نايد، پس بدان كه شر را حقيقت و ذاتى نيست و مجعول بالذات نمى باشد مانند نقمت و ضلالت و امثال آنها كه همه مجعول بالعرضند.
و از اين قبيل است حقيقت جهنم كه مخلوق بالعرض است و دار متاءصّل مستقل نيست . ((يا من سبقت رحمته غضبه )).
و رحمت است كه ذاتى حق جل و على است و جنت صورت رحمت است ، و غضب خداوند عارضى است و جهنم صورت آن است .
لذا اصل جهنم از دنيا است و در حقيقت از خيرات متميز است و در آخرت هم ((ليميز الله الخبيث من الطيب )) (انفال /37) و صورت هر انسان در آخرت نتيجه عمل و غايت فعل او در دنيا است ، و ((لا تجزون الا ما كنتم تعملون )) (يس /55)، و صورت جهنم در آخرت صورت الامى است كه اعدام و نقائصند كه در نفس حاصل است و آن را يك نحو وجود است .
جناب فيض در كلمات مكنونه گويد: كلمة فيها اشارة الى حقيقة جهنم و اءنها مخلوقة بالعرض . قال اهل المعرفة ان جهنم ليست بدار حقيقة متاءصلة لانها صورة غضب الله كما ان الجنة صورة رحمة الله و قد ثبت ان رحمة الله ذاتية واستعة كل شى ء و غضب الله عارضى و كذا الخيرات صادرة بالذات و الشرور واقعة بالعرض فعلى هذا لابد اءن تكون الجنة موجودة بالذات و جهنم مقدرة بالعرض و التبع ... الخ .
سر مجعول بالعرض بودن جهنم و رحمت ذاتى بودن بهشت آن است كه ممكن داراى دو جهت است كه به جهت فاعل كه معطى وجود و خير محض است رحمت ذاتى است و مجعول بالذات است و به جهت قابل كه منبع شر است مجعول بالعرض است كه در ممكن با دو جهتش يك جعل بيش نيست و آن هم به وجود او مربوط است و حدود آن ممكن مجعول بالعرضند و مستهلك در وجودند كه شرور و آفات از لوازم ماهيات است .
 
75- اگر دانى تو جعل بالعرض را   توانى نيك دريابى غرض را
مثالى كه در ذيل شرح بيت شصت و نهم در مورد آفتاب و ديوار و سايه گفته آمد در مقام ما بكار آيد كه آنچه كه مجعول بالذات است نورى است كه از آفتاب به ديوار داده شده است ، ولى سايه مجعول بالعرض ‍ است كه بالذات به آفتاب اسناد ندارد. همانند آنكه در مورد موجودات گفته شده است كه وجوداتشان به حق مرتبط است يعنى مجعول به جعل بسيط است و ماهيت كه منبع شرور و نقائص است مجعول بالعرض است و با تبعيت به وجود به حق ارتباط دارد و جعل بالتبع به همان جعل وجود، دارد نه جعل مركب ، كما قيل فى محله .
 
76- جهنم را نه بودى و نمودى   اگر بد در جهان از ما نبودى
77- ز افعال بد ما هست دوزخ   فشار نزع و قبر و رنج برزخ
مراد از فشار نزع همان جان كندن و مرگ است ، كه بر اساس روايتى كه جناب فيض در عين اليقين آورده است مرگ را سيصد تا سكره هست كه در هر يك از اين سكرات آنچنان سختى وجود دارد مثل آنكه بدن شخص را با مقراض ريز ريز نمايند.
و همه اين سكرات در حين نزع و فشار قبر و رنجهاى در عالم برزخ از اعمال ناشايسته خود شخص است . چه اينكه جهنم عبارت از باطن دنيا كه در وقتى خاص به ظهور و بروز مى رسد و چون اين نشئه دنياوى عالم تضاد و تنازع است پس اجزاى آن قابل جمع نيستند مگر آنكه زمام آن به دست ملائكه غلاظ شداد باشد تا تحت تسخير قرار گيرد.
در هزار و يك كلمه ، كلمه 194 فرمود: ((خداى سبحان كسى را به جهنم نمى برد بلكه جهنمى مى شود)).
حق سبحانه و تعالى فرموده است : و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار (هود - 114) ركون ميل اندك است كه با مس مناسب است . و همين ميل اندك سبب مس نار مى گردد و مس كم كم به احاطه نار مى كشاند ((و ان جهنم لمحيطة بالكافرين )) (توبه /49) جهنم از سنخ دنيا است و ريشه آن دنيا است و ماده آن تعلق نفس به امور دنيا از آن حيث كه دنياست مى باشد، و صورت آن صورت هياءت مولمه و اعدام و نقائص است فتدبر.
بدانكه صراط، جسرى بر جهنم است و قضاى حتم الهى اين است كه جميع خلق وارد جهنم مى شوند، و ان منكم الا واردها كان على رك حتما مقضيا ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا (مريم /72).
حال در معنى و مراد از جهنم تاءمل شود تا معلوم گردد كه دوزخى ، دوزخ را از دنيا با خود مى برد، و بهشتى نيز. و بدانى كه بهشت و دوزخ در انسانند به اين معنى كه علم و عمل انسان سازند و هر كسى زرع و زارع و مزرعه خود است .
در تفسير صافى آمده است كه : روى عن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) عن هذه الاية (ان منكم الا واردها)؟ فقال اذا دخل اءهل الجنة الجنة قال بعضهم لبعض اءليس قد وعدنا ربنا ان نرد النار؟ فيقال لهم : قد وردتموها و هى خامدة .
اهل بهشت پيش از دخول آن ، وارد نار شده اند در حالى كه خاموش بود سبحان الله كه يك دنيا براى طايفه اى دوزخ فسرده و آتش خاموش است و براى ديگران دوزخ و آتش برافروخته و سوزان است .
دنيا انموذج و نمونه اى از جهنم است ، و اخلاق و اوصاف پست ، نمونه اى از جحيم اند، و مشتهيات نفس و آلام و اءسقام از فوران جحيم است و برزخ به يك وجه جحيم دنيا است و همه كافران و مومنان بايد از دنيا عبور نمايند و نيز از رذائل و اوصاف رديه و مشتهيات نفس عبور كنند. چه اينكه همه بايد از برزخ عبور كنند ولكن نحوه عبور براى اشخاص متفاوت است .
 
78- ز حال خويش با فرزندت اى باب   درين باب از خدا و خويش درياب
بر اساس نظم بحث گفته آمد كه رحمت ذاتى است و غضب بالعرض است چه اينكه بهشت ذاتى است و جهنم مجعول بالعرض است . در اين باب تمثيلى به پدر و فرزند شده است كه آنچه كه پدر نسبت به فرزند مى كند رحمت است .
به تعبير ملاى رومى :
 
طفل تا گويا و تا پويا نبود   جاى او جز شاءنه بابا نبود
رحمت پدر براى وى ذاتى و اولى است . اما همين فرزند مى خواهد به بى راهه رود و يا كارى نادرست را مرتكب مى شود موجب آن مى گردد كه پدر را به غضب آورد آنهم غضب پدر نسبت به فرزند همراه با رحمت و بر مبناى دلسوزى است ((يا من سبقت رحمته غضبه )).
وانگهى غضب پدر براى تاءديب او است . لذا جهنم را تازيانه حق بايد محسوب نمود كه ادبستان خداوند براى تاءديب خلق است و با سوخت و سوز ملكات رذيله و در جانهاى گنه كاران آنان را تطهير مى كنند و به طرف رحمت ذاتى يعنى بهشت سوق مى دهند. پس كار نادرست فرزند است كه موجب غضب پدر مى گردد زيرا اولا و بالذات آن كه از پدر به فرزند است رحمت است . در حق متعال هم آنكه صادر مى شود رحمت است و اعمال بد بندگان موجب غضب آميخته به رحمت الهى مى گردد. لذا آنان كه به غضب الهى افتاده اند و در بلاها و حوادث واقع شده اند زبان حالى دارند كه :
 
در بلا هم مى چشم لذات او   مات اويم مات اويم مات او
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد   اى عجب من عاشق اين هر دو ضد
گفت پيغمبر كه عاقل جان ماست   روح او و راه او ريحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضيم   چونكه فيضى بخشد از فياضيم
نيست آن دشنام او بى فائده   نيست بر مهمانيش بى عائده
احق ار حلوا نهد اندر لبم   من از آن حلواى او اندر تبم
پس غضب پدر عاقل و دلسوز براى فرزند پرفائده است ولى اين غضب بالعرض و براى تاءديب وى بوقوع مى پيوندد.
 
79- تويى تو صورت علم عنايى   بيا در خود نگر كار خدايى
((ان الله خلق آدم على صورته )) خداوند انسان را بر صورت خويش آفريد و علم عنايى خود را در او پياده نموده است و حتى در رحمت و غضب هم وى را مظهر خويش ساخت كه رحمت او بالذات است و غضب او بالعرض است .
 
80- ترا از قبض و بسط تو عيان است   هر آنچه آشكارا و نهان است
آنجا كه فرزند تو خوب باشد و بر اساس انسانيت در تكامل است خودت را در بسط مى بينى و خوشحالى ، و اگر فرزند به وادى نامطلوب برود و پدر را به غضب آورد پدر گرفته است و در قبض قرار مى گيرد.
چون تو صورت علم عنايى حق هستى مى توانى همه اسماء الله را در خودت مشاهده نمايى و هر چه كه آشكار او پنهان است را در خويش پيدا كنى . رحمت ذاتى حق بسط اوست و جنت مظهر بسط حق است ، و غضب مجعول بالعرض است و جهنم مظهر قبض خداست كه همه بركات زير سر قبض است زيرا تا قبض نباشد بسط دست نمى دهد.
بيت نهايى اين باب ، باعث ارتباط باب دوازدهم با باب سيزدهم شده است چه اينكه مكررا گفته آمد.
باب سيزدهم : شرح باب سيزدهم دفتر دل
اين باب حاوى چهل و هفت بيت شعر عرفانى است كه بر اساس قبض و بسط سخن از توحيد صمدى قرآنى و وحدت شخصى وجود با شؤ ون و اطوار وجودى آن را مطرح مى كند. فاغتنم .
 
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه قبض و بسط بر اصل قويم است
اسماى حسناى حق غير متناهى است . ((و ما يعلم جنود ربك الا هو)) و اسماء الله را تعطيلى نيست كه دائما در تجلى اند؛ و عدم تعطيلى اسماء الله كه ((كل يوم هو فى شاءن )) است به عنوان اصل قويم قبض و بسط معنون گرديد.
ان فان اسماء الله از رازق ، خالق ، الرحمن ، الرحيم و نيز قابض و باسط و ديگر اسما در كارند.
حركت جوهرى در نشاءه طبيعت ، و تجدد امثال در اعم از عالم ماده و ماوراى آن ، و حرمت حبى در حق و خلق ، از دو اسم جلالى و جمالى ((قابض )) و ((باسط)) است . هر كلمه وجودى ان فان در حال مردن از نقص به اسم شريف ((قابض )) است و به حال زنده شدن به اسم شريف ((باسط)) است و اين كار هرگز تعطيلى ندارد. و خداى سبحان قابض و باسط در حال پرورش و تربيت نظام عالم و كلمات وجودى آن است كه : ((رب العالمين )) است . چون خداى دل در قبض و بسط است لذا دل نيز در حال قبض و بسط است كما سياءتى .
 
2- وجود صرف كان بى حد و عد است   چو دريايى است كاندر جزر و مد است
وجود حق سبحانه مجرد از ماهيت است لذا حد ندارد. فص هشتم از فصوص فارابى رحمة الله عليه در تنزيه واجب تعالى از ماهيت نوعيه است كه در واقع اثبات توحيد واجب متعال به طريق تنزيه ذات وجود از ماهيت نوعيه است .
و فص نهم آن در تنزيه وجود صرف از اجزاء است كه بساطت و احديت حق را اثبات مى كند، و فص دهم آن در تنزيه وجود حق از ضد و ند است زيرا چون ماهيت ندارد از جنس و فصل داشتن مبرى است .
حد در اصطلاح منطقى ، مركب از جنس و فصل است . و ند به معنى مثل و نظير است . و مثلا، دو شى ء متشارك در ماهيت و لوازم ماهيت اند. و چون وجود نه ماهيت نوعيه دارد و نه جنسيه ، متشارك برايش ‍ مفروض نمى شود پس ند ندارد. برهان الموحدين امير المؤ منين على (عليه السلام ) در دعاء يمانى فرمود: ولم تعلم لك مائية فتكون للاشياء المختلفة مجانسا.
و چون وجود بحت بسيط و صرف حق تعالى از ماهيت و حد داشتن مجرد است لذا غير متناهى است و بى عد و شمار است زيرا غير متناهى به شمارش و عدد در نمى آيد و چون غير متناهى است ، تجليات او در مظاهر و مجالى را تناهى نيست زيرا اگر محدود به حدى بود و از ماهيت مجرد نمى بود او را اين همه تجليات در مظاهر و مجالى غير متناهى نمى شود باشد. پس وحدت او را وحدت عددى نبايد دانست كه وحدت حقه حقيقيه صرفه دارد و يكتاى همه است كه بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بشى ء منها.
بى حد بودن همان تجرد از ماهيت او است ، و بى عد بودن او همان مظاهر داشتن او است كه حق مطلق بى مظاهر نمى شود. به شرح بيت دوازدهم از باب هشتم مراجعه گردد.
پس لازمه غير متناهى بودن تجليات در مظاهر غير متناهى نمودن است و لذا در اين مصراع ((بى عد)) بودن را بر ((بى حد)) بودن مترتب كرده است . فتدبر.
از اين مقام به صمديت حق تعالى تعبير مى گردد كه در همه مظاهر تجلى كرده و همه جا را پر كرده است .
آن كه گفته شد حق تعالى وجود صرف بسيط غير متناهى و مجرد از ماهيت است در كتب فلسفى به عنوان ((ان واجب الوجود انيته ماهيته )) و ((ان الواجب ماهيته انيته )) و ((ان الواجب لا ماهية له )) مطرح شده است .
غرض آنان اين است كه حق متعالى انيّت صرفه و وجود بحت و حقيقت محضه است كه مشوب به علامت ماهيت نيست و اگر بر او اطلاق ماهيت گردد، ماهيت به معنى اعم يعنى ((ما به هو هو)) است نه ماهيت به معناى اخص كه در جواب ((ما هو)) گفته مى شود.
در لسان عرفاى بالله از آن به حقيقت ((لا بشرط)) تعبير مى نمايند.
در خطبه 184 نهج البلاغه آمده است : ((لا يشمل بحد و لا يحسب بعد)) يعنى وجود حق را صمديت است و جوف و جاى خالى ندارد يعنى همانند ديگر موجودات ((زوج تركيبى )) كه مركب از وجود و ماهيت يعنى وجود محدود به حد باشد نيست .
جناب علامه شعرانى رحمة الله در شرح آن گويد: ((حد به معنى منع كردن است ، مى گويند حدود خانه يعنى محلى كه بايد از آنجا تجاوز نكرد و اگر يك همسايه تجاوز كند بايد منع كرد... حدود شرعيه از قبيل حد زنا كه صد تازيانه است يا حد دزدى بريدن دست است و حد شارب هشتاد و حد قاذف نيز هشتاد تازيانه است يعنى به اين طريق زنا و دزدى و قذف را بايد منع نمود كه اگر دزد ديد دستش را مى برند ديگر حاضر براى دزدى كردن نيست ... يعنى منع نمودن او به اين است . و در حديث است كه ان للقرآن ظهرا و بطنا و حدا و مطلعا، يعنى قرآن ظاهرى دارد و باطنى ، و حدى دارد و مطلعى و غرض از حد آن اندازه از معنى است كه ديگران نمى توانند از آن تجاوز كنند يعنى عجز مردم آنها را منع مى كند از تجاوز،...
حدى در اصطلاح حكما و اهل علم منطق است آن هم به معنى منع كردن است ، لذا علما مى گويند حد بايد جامع و مانع باشد.
حضرت امير المؤ منين (عليه السلام ) مى فرمايد خداوند عالم حد ندارد يعنى اينطور كه در ممكنات ذكر كرديم يك صفات محدوده اى ندارد كه خاصيت خود را دارا باشد و خاصيت ديگران را نداشته باشد، و او هم در عرض ساير ممكنات كه مى گوييم اجناس موجود مختلف است : انسان ، درخت ، ياقوت ، زمرد، الماس ، ملائكه ، يكى هم خدا، كه هر يك خواصى دارند جداى از هم ، خداى تعالى هم خواص و حدودى داشته باشد غير از آنها. خداوند تبارك و تعالى هم در عالم همينطور، اگر بينونت عزلى داشت و يك موجودى ممتاز و محدود جداى از ساير موجودات بود اينطور قيوميت نداشت كه در همه جا حاضر و ناظر باشد و اختيار همه در يد قدرت او باشد.
علاوه بر اين ما مى خواهيم همه خاصيات همه چيزها را نسبت به حضرت حق بدهيم مثلا بگوييم آفتاب كه عالم را روشن مى كند خدا روشن مى كند و آفتاب واسطه است ، و آتش كه اطاق را گرم مى كند خدا گرم مى كند، و آب و كوه و زمين كه نبات را مى روياند حقيقة خدا مى روياند، و دواهايى كه انسان مريض را شفا مى دهد در حقيقت خدا شفا مى دهد همانطورى كه در روح و اعضا گفتيم كه چشم مى بيند در حقيقت ديدن كار روح است و چشم واسطه و هكذا گوش و دست و پا.
پس درباره حضرت حق نمى توانيم حد محدودى قائل شويم چون در اين صورت كه او عليحده خواصى را دارا بود چطور تمام خواص خورشيد و زمين و خاك را به او نسبت دهيم همينطور كه كار خاك را نمى توانيم به آتش نسبت دهيم و كار آتش را به خاك ، همينطور نمى توانيم كار خلق را نسبت به حق دهيم و كار حق را نسبت به خلق .
از عجائب امور اينكه بسيارى از اهل قشر اين همه آيات و احاديث و مخصوصا كلام امير المؤ منين (عليه السلام ) را مى بينند كه صريح در وحدت وجود است و خودشان مى گويند وجود حق نامحدود است ، آنگاه قائل به وحدت وجود نمى شوند، و اگر وحدت وجود صحيح نباشد، بايد حق تعالى محدود باشد تعالى عن ذلك علوا كبيرا.
و در ادامه نيز فرمودند: ((و حكما گفته اند: بسيط الحقيقة كل الاشياء، معنايش همين است اگر يك موجودى باشد كه داراى يك اسم يا صفت حق نباشد آن موجود هرگز ثبات و دوام ندارد بلكه از وجود او عدم او لازم آيد. و به هر حال ثابت شد كه براى واجب نمى توان حد محدودى قائل شد كه فلان صفت را دارد و فلان را ندارد بلكه تمام صفات كه در ممكنات هست بطور اعلى و اتم در او هست ، و نواقص ‍ ممكنات در او نيست مثل نور خورشيد و سايه .
((لا يحسب بعد)): اگر چه به اندازه لزوم به وضوح پيوست كه حضرت حق به عدد شمرده نمى شود و واحد عددى نيست زيرا كه در اين صورت باز جدا از ممكنات خواهد بود و قيوميت نخواهد داشت ...))
چون يك وجود غير متناهى است لذا همانند دريايى بى پايان در جزر و مد و قبض و بسط است و دم بدم در تجلى اسمائى و صفاتى و افعالى است كه لا اله الا الله وحده وحده وحده است . جزر بازگشتن آب دريا، پايين رفتن آب دريا، ضد مد را گويند و مد كشيدن و دراز كردن و بسط دادن و بالا آمدن آب دريا را گويند.
جزر به معنى قبض و مد به محاذى بسط مطرح شده است .
و همين يك حقيقت واحده به وحدت حقه سريانيه است كه در قوس نزول تجلى مى كند و در قوس صعود به اسم شريف الباطن بساط كثرت را جمع مى كند و وحدت مطلقه را حاكم مى سازد كه لمن الملك اليوم لله الواحد القهار. لذا در بيت بعدى آمده است :
 
3- ز قوسين نزولى و صعودى   بدانى رمز اين سير وجودى
قوله تعالى : يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه (سجده /6)، حقيقت وجود ان فان در قوس نزولى و صعودى دائما در حال آمد و؛ و قبض و بسط است . و از آن به سير وجودى نام برده مى شود كه در قوس نزول از مقام وحدت به كثرت تنزل مى كند و هر اندازه كه شى ء بيشتر تنزل كند و از آن مقام احدى دورتر گردد تكثر آن اءوفر است ؛ ولى در قوس صعود عكس آن است كه شى ء مادى تدرّجا به تجرد مى رسد و تا به فوق مقام تجرد بار مى يابد.
سر قوسين نزولى و صعودى در استحاله طفره است كه طفره مطلقا محال است و بر اين اساس قويم در ترتيب نظام وجودى به حكم قاعده شريف امكان اشرف و اخس تفرقه در ايجاد باطل است يعنى در قوس نزولى ، ممكن اشرف بايد اقدم از ممكن اخس باشد كه از الاءشرف فالاءشرف تا به اخس سلسله نزولى ، و در قوس صعودى بالعكس از الاءخس فالاءخس تا به اشرف سلسله صعودى ، منتهى مى شود. ((كما بداءكم تعودون )) (اعراف /29). يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه (سجده /5).
 
اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود   يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد
و اين كثرات از اين سوى ما است نه از آن سوى او. و وحدت تجلى ذاتى در اعيان و هويات سراسر موجودات كه همان وجودات علمى حقند قاهر است و به عبارت ديگر در قوس نزول وحدت در كثرت است و در قوس صعود كثرت در وحدت است و يك نور متجلى در آسمانها و زمين است .
جهان هستى يك محيط نورى غير متناهى است كه هر مرتبه آن حكمى دارد و اين مراتب وجودى هر مرتبه اى كه از قوس نزولى پايين مى آيد اخس از مرتبه فوقش است و در قوس صعودى كه بالا مى رود هر مرتبه اى كه فراتر است اشرف از مادونش است .
 
4- كه ادبارست و اقبال است دورى   پس از ادبار اقبال است فورى
ادبار مربوط به قوس نزولى است كه شى ء در قوس نزول از مبداء دور مى شود، و تا به عالم ماده تنزل مى كند؛ و اقبال مرتبط به قوس صعودى است كه شى ء در انزل مراتب يعنى عالم ماده به سوى حق مطلق و منتهى برمى گردد و روى مى آورد كه ((انا لله )) از قوس نزول و ((و انا اليه راجعون )) به قوس صعود است . آخرين نقطه ادبار، هيولاى اولى است و ابتداى در صعود نيز هيولاى اولى است . منتهى در قوس صعود از نطفه در انسان و مارج در جن شروع مى شود و پس از ادبار در قوس نزول توقف راه ندارد لذا فورا اقبال و صعود آغاز مى شود و چون قوس است حركت نيز دورى است و چون خط مستقيم نيست پس توقف معنى نخواهد داشت كه يكپارچه حركت و جنبش است .
دو طرف اعلى و انزل عالم را فاعل و معطى غير متناهى و قابل غير متناهى يعنى حق متعال و هيولاى اولى گرفته اند كه دم بدم فيض از آن طرف مى آيد و از هيولاى اولى نيز برمى خيزد و به سوى فاعل مطلق مى رود و اين حركت دورى را هرگز تعطيلى نيست . فتدبر.
 
5- بود درياى دل در بسط و در قبض   مر او را ساحل آمد حركت نبض
در اين بيت ، قبض و بسط وجود لا يتناهى حق را به قبض و بسط دل تمثيل فرموده است .
همانگونه كه در قبض و بسط حقيقت وجود در قوس نزول ، عالم ماده و طبيعت ساحل آن است در قبض و بسط دل نيز ساحلى و نمودى است كه ساحل آن را حركت نبض تشكيل مى دهد.
اگر بدن معتدل باشد نبض آن در هر دقيقه حدود شصت بار قبض و بسط دارد. قلب معنوى كه نفس ناطقه است نيز در قبض و بسط است كه ضربان قلب مادى و حركت نبض ، از آن حكايت مى كند لذا در بيت بعدى فرمود:
 
6- دهد هر ساحل از لجه نشانه   نظر كن از كرانه تا كرانه
لجه قلب و وسط دريا را گويند و كرانه ساحل را، آنچه كه از كرانه تا كرانه و كلمات وجودى آن مى بينى همه آيات و مظاهر وجودى حق اند كه تجلى كرده است .
 
7- چو ساحل بدهد از لجت گواهى   ز ساحل پرس هر چيزى كه خواهى
8- چو ساحل آيتى از لجت آمد   ترا پس ساحل عين حجت آمد
و لقد علمتم النشاءة الاولى فلو لا تذكرون (واقعه ).
 
9- اگر از لجت آيى سوى ساحل   تويى دريا دل آن انسان كامل
سفر من الخلق الى الحق سفر از ساحل به سوى لجه دريا است و سپس در سفر دوم در لجه دريا سفر كردن است كه در اين صورت دريا دل مى شود و بعد از آن سفر سوم است كه اين سفر دريادلان است و آن سفر من الحق الى الخلق است تا خلق را از ساحل به سوى لجه دريا برند و آنها را نيز دريادل كنند و تاءديب نمايند.
 
10- خدا لجه است در درياى هستى   نظر كن در بلنديها و پستى
11- شئونش را چو امواج و سواحل   در اين دريا نگر اى مرد عاقل
12- چه امواجى كه هر موجى جهانى است   جداگانه زمين و آسمانى است
13- جهانها در جهانها در عيان است   هزاران در هزاران در نهانست