شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۲۴ -


در كتب تفسير ضمن كريمه يوم ينفخ فى الصور فتاتون افواجا حديثى نقل شده است كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ده صنف از امت من گوناگون محشور مى شوند كه خداى تعالى آنها را از مسلمانان جدا و صورتشان را دگرگون گردانيد: بعضى به صورت بوزينگان اند، و بعضى به صورت خوكان ، و بعضى نگونسار پايشان به بالا و رويشان به زير، به رو بر زمين كشيده مى شوند، و بعضى كورانند و در تردد، و بعضى كر و لال لا يعقل ، و بعضى زبانشان را مى جايند كه چرك از دهنشان مى ريزد و اهل محشر از آن كراهت دارند، و بعضى دست و پا بريده اند و بعضى بر شاخه هاى آتشين آويخته و بعضى از مردار بدبوتر و بعضى جبه هايى از قطران پوشيده كه به پوستشان چسبيده اند.
اما بوزينگان سخن چين اند، و خوكان حرام خوار، و سرنگون رباخوار، و كوران جور كننده در حكم ، و كر و گنگ رياكار، و جاينده زبان دانشمندان و داورانى كه كردارشان خلاف گفتارشان است الخ .
پس بايد از روايت مذكور و ديگر روايات و آيات بدين امر عظيم متذكر بود كه قيامت بيرون از انسان نيست . بلكه قيامت هر كسى قيام كرده و حساب او رسيده است . و باطن انسان در دنيا عين ظاهر او در آخرت مى گردد كه ((يوم تبلى السرائر)) است . لذا در ابيات بعدى نمونه اى از عذاب برزخى را در همين دنيا آورده اند كه فرمود:
 
25- بخوانم از برايت داستانى   كه پيش آمد براى من زمانى
26- شبى در را به روى خويش بستم   به كنج خانه در فكرت نشستم
27- فرو رفتم در آغاز و در انجام   كه تا از خود شدم آرام و آرام
28- بديدم با نخ و سوزن لبانم   همى دوزند و سوزد جسم و جانم
29- به گفتند اين بود كيفر مر آن را   رها سازد به گفتارش زبان را
30- چو اندر اختيار تو زبانت   نمى باشد، بدوزند اين لبانت
31- از آن حالت چنان بى تاب گشتم   كه گويى گويى از سيماب گشتم
32- ز حال خويش ديدم دوزخى را   چشيدم من عذاب برزخى را
مرا از اين حالت ، همان حالت توجه است كه قيامت شخص متجلى مى گردد و سرائر وجودى او برايش متمثل مى شود. به رساله ((انسان در عرف عرفان )) حضرتش مراجعه بفرما و قصيده شقشقيه ديوان را در اينگونه از حالات دخلى بسزا است .
 
33- در اينجا مطلبى را با اشارت   برايت آورم اندر عبارت
34- كه عاقل را اشارت هست كافى   ازيرا قلب عاقل هست صافى
35- سراسر صنع دلدارم بهشت است   بهشت است آنچه زان نيكو سرشت است
نظام هستى و كلمات دار وجود تصنيف حق اند و در اين صنعت غير متناهى جمال و زيبايى حق تجلى كرده است كه هدف از خلقت عوالم وجودى آن بود كه حق خواست جمال خويش را در آئينه هاى جمال نماى دار هستى بنگرد. و لذا در عالم به مقدار يك ميكرون كچى و نقص راه ندارد كه خلقت بر اساس ((اتقان تام )) است . بنابرين از نظام عالم به نظام اتقن و احسن عالم نام مى برند.
جناب صدرالمتاءلهين عالم را به ((صورت علم تام حق )) تعبير كرده است . و حضرت مولى در درس دوازدهم دروس معرفت نفس از عالم به ((علم انباشته روى هم )) تعبير فرموده است و لذا عالم موضوع فكر انسان قرار گرفته است و لذا انسان ميل آن دارد كه اسرار آن بشناسد و به علل آن معرفت پيدا كند.
عالم ظل الله است و هر ظلى نمودار و آيت ذى ظل است و بر همين محور است كه عالم مظهر اسماء و صفات حق است و اضافه اشراقيه الهى دم بدم بر آن فيضان دارد كه به ((لا اله الا هو)) در خروش ‍ است .
عالم از مصنوعات و اشراقات انوار مرسله است كه تكرار ندارد و آن فان از خزائن الهيه استمداد دارد و همه عالم صداى نغمه صادر اول است . عالم كارخانه انسان سازى است لذا عالم علم است و ثمره وجودى اين شجره طوبى انسان است كه اشرف موجودات است .
عالم مصحف كبير الهى و قرآن صورت كتبيه آن و هر دو صورت انسان كامل اند.
عالم به منزله بدن انسان بر صورت حق مى باشد و دم به دم در تجلى خاص است كه تجلى اسماء الله است .
عالم بر اساس رويه و علم عنايى حق خلق شده است و چه نيكو سرشته شده است كه در اين بيت به ((صنع دلدار)) لقب گرفته است .
 
36- شنيدى سبق رحمت بر غضب را   ندانستى يكى امر عجب را
اشارت است به حديث شريف قدسى كه در فص داوى فصوص الحكم ابن عربى نقل شده است كه حق تعالى فرمود: ((ان رحمتى سبقت غضبى )).
 
37- كه اين رحمت نباشد زائد ذات   كه ذاتش عين رحمت هست بالذات
به منزله بيان ((امر عجيب )) در مصراع دوم بيت قبل است .
جناب ملا صدرا در اسفار ج 4 ص 185 ط 1 فرمايد: كما اءن الرحمة ذاتية و الغضب عارض . كما يعلم بالبرهان و يدل عليه قوله : سبقت رحمتى غضبى ، و قوله : و رحمتى وسعت كل شى ء؛ فكذلك خلق الجنة بالذات و خلق النار بالعرض و تحت هذا سر.
رحمت ذاتى حق جل و على است و لذا جنت كه صورت رحمت اوست بالذات است . ((يا من سبقت رحمته غضبه )).
در شرح فص سليمان فصوص الحكم آمده است : اعلم ان الرحمة من الصفات الالهية و هى حقيقة واحدة لكنها ينقسم بالذاتية و بالصفاتية اى يقتضيها اسماء الذات و اسماء الصفات عامة و كل منهما و خاصة فصارت اربعة و يتفرع منها الى اءن يصير المجموع مائة رحمة و اليه اءشار رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) ان لله مائة رحمة اءعطى واحدة منها لاهل الدنيا كلها و ادخر تسعة و تسعين الى الاخرة يرحم بها عباده فالرحمة العامة و الخاصة الذاتيتان ما جاء فى البسملة من الرحمن الرحيم .
 
38- ز ذاتى كوست عين رحمت ايدوست   نباشد غير رحمت آنچه از اوست
39- كه اين رحمت وجوب امتنانى است   وجود سارى عالى و دانى است
40- كجا باشد كه اين رحمت نباشد   گرت در فهم آن زحمت نباشد
رحمت رحمانى ، واسعه است و همه را فراگرفته است . ((وسعت رحمته كل شى ء)).
رحمت واسعه از اسماى وجود منبسط است و در عالى و دانى سارى است . همانگونه كه وجود منبسط، را وجودى سارى گويند؛ اين رحمت همان وجود سارى است كه در همه ماسوى الله دوانده شده است زيرا كه رق منشور كلمات وجودى است .
 
41- كدامين ذره را در ملك هستى   نيايى رحمت ار بيننده هستى
سه چيزند كه همه عوالم را فرا مى گيرند و بر همه محيط مى شوند. يكى رحمت واسعه است كه ((وسعت رحمته كل شى ء)). و دوم علم است كه ((احاط بكل شى ء علما)). و سوم قلب مومن است كه قلب المومن عرش الرحمن يا عرش الله الاعظم كه حضرت خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: لى مع الله وقت لا يسعنى فيها ملك مقرب و لانبى مرسل . و خداوند در اين قلب جا مى گيرد و اين قلب است كه همه كلمات وجودى را فرا مى گيرد و لذا از اين قلب به حقيقت محمديه (صلى الله عليه و آله و سلم ) و وجود مبسط و وجود سارى تعبير مى گردد.
 
42- گل و خارش بهم پيوسته باشد   كه از يك گلبن هر دو رسته باشد
گُلبن درخت گل و بوته گل را گويند كه از همين يك مبدء گل و خار برمى خيزد در خيرالاثر فرمود: ((آنچه از فيض ازلى عايد هر موجودى شده است نور اقدس وجود است و آن نور سره چون به لحاظ حدود ملحوظ گردد اسماى اعيان بر آنها نهاده مى شود و كثرت پديد مى آيد و به اين حدود كه همان تعينات آنها است از يكديگر بظاهر متميز مى گردند و اختلاف در خواص پيدا مى شود كه اين بنفشه است و آن گل گاوزبان . اين حدود را در لسان حكما ماهيات گويند و در لسان عرفا اعيان ثابته . پس هر موجودى را عين ثابت خاصى است و آن عين ثابتش منشاء پيدايش آثار وجودى او است و محل قابل گرفتن هبات و فيوضات بارى تعالى . و مبدء وهاب فياض به لسان حال هر عينى كه همان استعداد و تقاضا و سوال ذاتى او است افاضه مى فرمايد و اسناد امساك و بخل در اعطاى خواسته هاى اعيان به واجب مطلق و غنى بالذات كه ((يداه مبسوطتان )) راه ندارد و آنچه كه از او است افاضه وجود است بالذات و حدود ناشى از اعيان است و به اصطلاح مجعول بالذات وجود آنها است نه ماهيات آنها كه همان اعيان باشد و همه شرور و نقائص از حدود برمى خيزد و نسبت شربه جاعل دادن بالعرض است و مجاز؛ چه از خير محض جز نيكو نايد و چون هر موجودى به اقتضاى عين ثابتش مى گيرد لاجرم سرنوشت هر موجودى به عين ثابت او است و اين همان است كه حكما مى گويند: ((ماهيت مجعول به جعل جاعل نيست )) گل و خار اگر جداى از هم ملحوظ شوند، گل را خوب و خار را بد مى پندارند ولى اگر درست دقت شود بدبينى منتفى است . همانند درخت ليمو و خار آن كه ليموى شيرين بدون خار كه محافظ اوست راه ندارد و دائما جمال را جلالى بايد كه تا جمال را محافظ باشد. لذا براى حفظ جمال ، جلال لازم است .
حافظ گويد كه من موجودات را از هم گسيخته ملاحظه مى كردم لذا مى گفتم خار براى چيست ؟ و آن يكى را براى چى خلق كرده اند و متوجه نبودم و آنها را جدا جدا نگاه مى كردم و لب به اعتراض و ايراد مى گشودم كه درخت ليمو، ليمو بدهد و خار را مى خواست چه كند.
رفتم نزد استاد و نسبت به اين گونه موارد زبان به اعتراض گشودم ولى استادم مرا راهنمايى كرده است و فرمود:
 
پير ما گفت خطا در قلم صنع نرفت   آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
خطا پوش يعنى عيب را برده است كه مراد از آن عيب و خطا جهل من بود كه استاد با نظر پاكش خطا و عيب من كه همان جهل من بوده است را برطرف كرده است و علم و فهم به سر خلقت را به من آموخت . لذا مرا از جهل بيدار كرده و در آورده است كه نظر كج بين تو خطا مى بيند وگرنه در متن واقع گل بدون خار و درخت ليمو بدون تيز و تيغ و آدم بدون شيطان راه ندارد و بايد مجموعه عالم را با يك ديد نگاه كرد نه اينكه جداى از هم مشاهده كنى و اعتراض بدان را جائز بدانى .
مثلا پشه اى معترض باشد كه چرا دور چشم را با مژه كه نوك سر نيزه اى دارند پرچين كرده اند و وقتى خواست آن را بدون اسرارش ببيند و خودش با خرطومش آب چشم را بمكد و به اين سرنيزه ها برخورد كرد كه او را از پاى در آوردند لذا ناراحت است كه خلقت مژه ها براى چه بود. ولى براى انسانى كه به سرش پى برده است مى نگرد كه اعتراض پشه زير سر جهل اوست كه بايد او را از خطا بينى بيرون آورد.
خطا جهل است و خطاپوشى بيان سر است كه با بيان سر جهل مى رود و علم جايگزين آن مى گردد.
 
43- مربى در مقام جمع و تفصيل   يكى باشد بدون عزل و تعطيل
مقام جمع مقام حق بينى است كه لا اله الا الله وحده وحده وحده در ذات و صفات و افعال فقط او است . و مقام تفصيل مقام كثرت نگرى حق و خلق و كلمات دار هستى است . لذا بدون عزل و عزلت و تباين بين حق و خلق كه تباين عزلى باشد و بدون تعطيل كه متفرع بر بينونت عزلى است ، بايد مربى و رب را يك حقيقت ديد كه فلله الحمد رب السموات و رب الارض رب العالمين و له الكبرياء فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم در اين مربى كه ((دائم الفضل على البرية )) است عزل و تعطيل راه ندارد كه دائما در كار است .
 
44- بلى رب مضل و رب هادى   يك و دو دانى ار اهل رشادى
به لحاظ گل و خار، رب مضل و رب هادى آورده شد كه خار را رب مضل است و گل را رب هادى كه اگر در مقام جمع باشى يك مى بينى و اگر در مقام تفصيل باشى دو مى بينى . در مقام جمع يك رب مشاهده مى شود و در مقام تفصيل رب مضل را غير از رب هادى مشاهده مى كنند. و مراد از اين غيريت بينونت عزلى نيست بلكه بينونت وصفى است . بحث رب مطلق و رب مضاف در شرح بيت دوازدهم از باب هشتم گذشت .
 
45- مقام فرق را بينى تضاد است   مقام جمع را يابى تواد است
تواد دوستى را گويند. در مقام فرق و تفصيل كه موجودات از هم گسيخته اند چون گل و خار، آدم و شيطان را جدا مى نگرى ، لذا بين آنها تضاد مشاهده مى نمايى و شيطان را دشمن آدم مى بينى ((انه لكم عدو مبين )). ولى اگر آنها را در مقام جمع و وحدت نظاره كنى دوست هم مشاهده مى كنى كه شيطان براى تكامل انسان است . لذا در بيت بعدى فرمود:
 
46- بنام خار و گل شيطان و آدم   در آنجا و در اينجايند با هم
تكامل انسان و ارسال رسل و انزال كتب بدون شيطان معنى ندارد و لذا در مقام جمع و نيز در مقام تفصيل آدم بدون شيطان ، چه اينكه خار بودن گل راه ندارد.
جناب محقق قيصرى در شرح فص ابراهيمى فرمود: فان شئون الحق كما تقتضى الهداية كذلك تقتضى الضلالة بل نصف شئونه يترتب على الضلالة كما يترتب النصف الاخر على الهداية و لذلك قسم الدار الاخرة بالجنة و النار و خلق آدم بيديه و هما الصفات الجمالية التى مظاهرها فى الاخرة الجنة و الجلالية التى مظهرها فيها النار فطابق الاخر الاول اسما و صفات جمالى و جلالى اقتضاى ضلالت و هدايت و شيطان و آدم و جنت و جهنم را دارند و لذا پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مظهر اسم شريف ((هادى )) است و شيطان مظهر اسم شريف ((مضل )) است و همين شيطان موجب تعالى روحى انسان است لذا جناب يعقوب (عليه السلام ) برادران يوسف را به صورت گرگ مشاهده مى كند ولى جناب يوسف به صورت كواكب در قوه خيال خود مى نگرد كه حقا هم اينچنين بود زيرا اگر اين برادران نبودند جناب يوسف به آن مقام عظماى ولايت الهى راه پيدا نمى كرد و چون پدر و پسر هر دو اهل الله بودند به سرالقدر آگاه بودند و در متن واقع تعالى معنوى را بدون خار نديدند. لذا لب به اعتراض ‍ نگشودند كه فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين و فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون و انما اءشكوا بثى و حزنى الى الله و رب قد اءتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث فاطر السموات والارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين را اظهار داشتند.
عرفاى بالله در ((علم الاسماء)) گويند كه منشاء شرور و خيرات اسماء الله اند منتهى اسماى جلاليه قهريه مثل منتقم و جبار و قهار اسباب وجود اشرار و شرور مثل كفره و شياطين و فسقه و طبقات جحيم و اهل آنهايند، چه اينكه اسماى جماليه لطيفه لطفيه مثل رحمن و رحيم و رؤ ف و لطيف مبادى وجود اخيار و خيرات مثل انبياء و اولياء و مومنين و طبقات جنان و اهل آنها هستند. حتى عرفا گويند كه شياطين لعين مخلوقى اند از اسم شريف ((المضل )).
جناب صدرالمتاءلهين رحمة الله عليه در الهيات اسفار بعد از بيان فوق فرمايد:
فالمتضادات و المتعاندات و المتخاصمات فى عالم التفرقة و الشر و التضاد متوافقات متصالحات فى عالم الوحدة الجمعية الخيرية .
و همين تضاد در اسماى متقابل و مظاهرشان است كه موجب استمرار فيض است .
جناب صدرالمتاءلهين در فصل چهارم از موقف هشتم الهيات اسفار در اينكه انواع شرور در عالم كون و فساد به سبب تضاد در آن است فرمايد:
لولا التضاد ما صح حدوث الحادثات ... فالتضاد الحاصل فى هذا العالم سبب دوام الفيض فيكون خيرا بالنسبة الى النظام الكلى و شرابا لنسبة الى الاشخاص الجزئية على ان التضاد الذى هو سبب الكون و الفساد ليس بجعل جاعل . الى اءن قال : فقد تبين و اتضح ان اللانهاية فى الاشخاص و النفوس - التى اقتضتها العناية الازلية - من ضرورتها وقوع الاستحالة و التضاد فى عالم الكون و الفساد. ولولا التضاد لما صح الكون و الفساد ولولا الكون و الفساد ما امكن وجود اشخاص غير متناهية ، و لا التى هى اشرف منها و هى النفوس غير المتناهية الحيوانية و لا التى هى اشرف من القبيلتين و هى النفوس غير المتناهيد النطقية و كون الصور و الكيفيات مضادا بعضها لبعض ... فصح انه لولا التضاد ما صح دوام الفيض من المبدء الجواد ولوقف الجود و لتعطل العالم العنصرى عن قبول الحيوه التى يحصل نيل المقصود و بقى اكثر ما يمكن فى مكمن الامكان و كتم العدم البحت و لم يمكن للسلاك السفر الى الله تعالى و الرجوع اليه ، و قد قال سبحانه : كما بداءنا اول خلق نعيده .
حضرت مولى در نكته 948 بعد از نقل عباراتى از مولى صدرا و فص ابراهيمى از فصوص الحكم مى فرمايد: ((حال از مضاده اولى در آدم و شيطان و از بحث تضاد مطلقا در نور و ظلمت و خير و شر و سعادت و شقاوت و نكاح سارى در اشياء و لطف و قهر و وجود و عدم و از اين گونه مسائل تدبر بنما. رساله اى در اين موضوع اعنى تضاد در دست است خداوند متعال توفيق اتمام آن را مرحمت فرمايد)).
در الهى نامه فرمود: ((الهى در خلقت شيطان كه آن همه فوايد و مصالح است ، در خلقت ملك چه ها باشد؟)). ((الهى تو پاك آفريده اى ، ما آلوده كرده ايم )).
((الهى لولا الشيطان لبطل التكليف ، سبحانك ما اءحسن صنعك .
 
47- نگر اندر قواى گونه گونت   به اعضاى درونى و برونت
48- به فعل خويش در انزال و تنزيل   دهى فرق مقام جمع و تفصيل
تمثيلى است براى بيان مقام جمع و تفصيل ، تضاد و تواد، و رب مضل و رب هادى ، و خار و گل ، و شيطان و آدم . و اين تمثيل به نفس ناطقه و قواى او است كه حقيقت انسان يك موجود ممتدى است كه از فرش تا فوق عرش را گرفته و پر كرده است كه همه اعمال قواى خويش را در مقام جمع و نزول دفعى (انزال ) به يك حقيقت اسناد مى دهد و مى گويد من ديدم ، من شنيدم ، من تعقل كردم ، من رفتم ، من خيال نمودم ، من چشيدم كه در مقام جمع يك مبدء است ولى در مقام تفصيل ، شنيدن را به گوش ، و ديدن را به چشم ، و تعقل را به عقل ، و رفتن را به پا، و تخيل را به قوه خيال ، و چشيدن را به قوه ذائقه اسناد مى دهد و هر دو حق است . چه اينكه در مقام فرق بين ديدن و شنيدن و چشيدن و بوئيدن تضاد مشاهده مى كند، ولى در مقام جمع تواد و دوستى را نظاره مى كند كه ايجاد همه از نفس است اگر چه در مقام اسناد، به قواى نفس اسناد مى دهد.
اين ابيات به منزله ربط بين ابيات قبلى و ابيات بعدى محسوب مى گردد كه در ابيات بعدى ورود به بحث ((اسناد و ايجاد)) تحقق مى يابد.
 
49- سخن از نسبت و ايجاد افعال   به اجمالش روا مى باشد الحال
50- چه تفصيلش به يك نيكو رسالت   كه بنوشتم ترا باشد حوالت
مراد از اين رسالت ، همان رساله ((خيرالاثر در رد جبر و قدر)) است .
 
51- نه جبر محض و نى صرف قدر هست   وراى آن دو، امرى معتبر هست
جبر مذهب اشعرى است و تفويض (قدر) مذهب معتزلى . و امر بين الامرين مذهب حقه اهل الله و اولياء الله است . مراد از قدر قدر در مقابل قضا نيست بلكه قدر در مقابل جبر است كه قائلين به تفويض بر آنند و روايات نيز قدر در برابر جبر را اراده كرده اند.
اشعرى در مذهب جبرى خود منكر عليت و معلوليت در سلسله موجودات است .
و نيز قائل است كه احكام خمسه مبتنى بر مصالح و مفاسد در اشياء نيست و اوامر و نواهى شرع بر اين امور ابتنائى ندارند، و همه چيزها را بدون واسطه اسناد به بارى تعالى مى دهد. و در پيدايش حوادث گويد: عادت خدا بر اين جارى است كه فعلى را در كنف چيزى به صرف توافى و معيت آن دو بيافريند. مثلا احراق فعل خداوند است بدون عليت و وساطت نار براى احراق . و همچنين است افعال عباد كه همانطور كه وجود آنها و نمو و رنگ و روى آنها از خودشان نيست ، افعال آنان هم چنين است . ولى افعال عباد مكسوبشان است لذا ثواب و عقاب دارند كه در ثواب و عقاب قائل به كسب است .
انكار عليت و اتكاى به عادت را در مطلق اءمور حتى در انتاج مقدمتين يعنى صغرى و كبرى مر نتيجه را، جارى مى كند و مى گويد: عادة الله جارى است كه نتيجه عقب مقدمتين حاصل شود. الخ (خيرالاثر فصل 6) اما قول قائلين به تفويض كه آنان را طائفه عدليه و اهل عدل و معتزلى نامند، مى گويند: اتفق كل اهل العدل على اءن افعال العباد من تصرفهم و قيامهم و قعودهم حادثة من جهتهم ، و ان الله عزوجل اءقدر هم على ذلك و لا فاعل لها و لا محدث سواهم ، و اءن من قال ان الله سبحانه خالقها و محدثها فقد عظم خطؤ ه و اءحالوا حدوث فعل من فاعلين .
آنان قائلند كه خداوند بندگان را بر افعال شان قدرت داده و عبادش در افعال خود مستقل اند كه بر اساس اراده و مشيت خويش اعمال را به جاى آورند كه در اين صورت هم بر تكليف فائده مترتب است و نيز بر وعده و وعيد فائده بار مى شود و نيز استحقاق ثواب و عقاب جايگاه خود را مى يابد و همچنين حق را در ايجاد قبايح و شرور همانند كفر و معاصى و اراده به آنها تنزيه مى كنيم . زيرا اگر جبر باشد تكليف خداوند بندگانش را، عبث مى شود و دعوت اولياء و انبياء بى فائده مى گردد و جهد و سعى را اثر مترتب نمى شود و مدح و ذم و ثواب و عقاب متوجه بندگان نمى گردد. پس العبد فاعل مستقل فى الايجاد بلا مدخليه لارادة الله سبحانه فى فعل العبد سوى انه تعالى اءوجد العبد و جعله صاحب ارادة مستقلة بفعل ما يشاء و يترك ما يريد و هذا تفويض محض (شرح الاسماء حاجى شرح بند 26).
دليل عقلى شان همان بود كه نقل كرديم و دليل نقلى نيز اقامه مى كنند و به آياتى همانند آيه 16/ جاثيه : من عمل صالحا فلنفسه و من اءساء فعليها و كريمه 126 - نساء ((من يعمل سوء يجزبه )) تمسك مى كنند.
بديهى است كه با دقت نظر در ادله طرفين اين امر ظهور مى يابد كه دلائل شان خطابى است و در ظواهر آيات و اخبار متشابه ساحل پيمايى نموده اند و هر كدام آيات را به نفع خويش تفسير نموده اند و تفسير به راءى كرده اند و حال آنكه ادراك اسرار آيات و روايات از اينگونه افهام عادى ، و سير ساحل پيمايى به مراحل دور، و به مراتب ارفع و اشمخ است .
در حقيقت هيچكدام از فريقين صراط مستقيم را نپيموده اند كه جبريان به افراط رفته اند و تفويضى ها به تفريط. و هر دو يك چشمند كه اولى با چشم راست ديده است و دومى با يك چشم چپ . اما كامل راسخ با دو چشم سالم مى بيند كه منزه از افراط و تفريط است بلكه در مسير عدل و صراط مستقيم است .
جبريان چون فقط آن سوى نگريستند كه نظرى اقوى از نظر معتزلى است با يك چشم راست ديده اند، ولى از نظر در خلق وا مانده اند، و معتزلى كه به نظر ضعيف در خلق مانده و از خالق وا مانده اند، با يك چشم چپ نگاه كرده اند. (بخش 8 خيرالاثر).
لذا در بيت هاى بعدى فرمود:
 
52- لان الباطل كان زهوقا   كلام كان فيهما صدوقا
53- كه هم جبر است و هم تفويض باطل   بل امر بين الاءمرين است حاصل
54- چه هر دو واحد العينند و احول   نبيند چشم احوال جز محوّل
55- ولى جبرى ز يك چشم چپ راست   كه يك چشم چپ چپ مر قدر راست
اگر چه جبرى با يك چشم راست مى بيند و تفويضى با يك چشم چپ ، ولى هر دو چون از مسير راه مستقيم به در رفته اند احول و كج و كاج و كاچ و لوچ اند كه جز كجى نمى بينند لذا فرمود:
 
56- چه تفويضى به تفريط غلط رفت   و هم جبرى به افراط شطط رفت
57- و ليكن صاحب چشمان سالم   بر اين مبناى مرصوص است قائم
58- كه قول حق نه تفويض و نه جبر است   كه آن گبر است و اين بدتر ز گبر است
شطط ناروا، و مرصوص سربين را گويند.
اشاره به رواياتى است كه تفويضى ها (قدرى ها) را مجوس مى داند.
در سنن ابو داود روايتى بدين صورت از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده است كه : القدرية مجوس هذه الاءمه ان مرضوا فلا تعودوهم و ان ماتوا فلا تشهدوهم كه قدرى ها مجوس و گبرند و اگر مريض شدند به عيادتشان نرويد و اگر مرده اند بر آنان نماز نگذاريد.
ملاى رومى هم در مثنوى گويد:
 
در خرد جبر از قدر رسواتر است   زانكه جبرى حس خود را منكر است
منكر حس نيست آن مرد قدر   فعل حق حسى نباشد اى پسر
منكر فعل خداوند جليل   هست در انكار مدلول دليل
وان بگويد دود هست و نار نى   نور شمعى بى ز شمع روشنى
وين همين بيند معين نار را   نيست مى گويد پى انكار را
دامنش سوزد بگويد نار نيست جامه اش دوزد بگويد تار نيست
پس تسفسط آمد اين دعوى جبر   لاجرم بدتر بود زين رو ز گبر
و شيخ شبسترى در گلشن راز گفت :
 
هر آنكس را كه مذهب غير جبر است   نبى فرمود كو مانند گبر است
چنان كان گبر يزدان و اهرمن گفت   همين نادان احمق او و من گفت
مراد از مذهب غير جبر يعنى مذهب قدرى است كه مشمول ((القدرية مجوس هذه الامة )) است . و بر اين معنى شواهدى است كه به بخش دهم رساله خيرالاثر مراجعه گردد.
 
59- چه گويد بنده مانند جمال است   چو برگ كاهى اندر دست باد است
60- ندارد هيچ فعل و اختيارى   ز بادش جنبش آيد اضطرارى