شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۱۹ -


در تفسير نورالثقلين ذيل كريمه سوره واقعه از امام صادق (عليه السلام ) حديثى نقل شد كه حضرت فرمود: عن ابن بكير قال : قال ابو عبدالله (عليه السلام ): اذا اردت اءن تزرع زرعا فخذ قبضة من البذر و استقبل القبلة و قل : اءفرايتم ما تحرثون اءاءنتم تزرعونه ام نحن الزارعون ثلاث مرات ، ثم تقول : بل الله الزارع ثلاث مرات ، ثم قل : اللهم اجعله مباركا و ارزقنا فيه السلامة ثم انشر القبضة التى فى يدك فى القراح .
چه دانه گندم باشد در دل زمين ، و چه دانه نطفه باشد در رحم زنان فرقى نمى كند كه در هر همه جا، زارع و باعث خدا است ، گر چه در حرث نساء و زمين حارث ، انسان است كه او فقط بر اساس نظم طبيعى نظام هستى زمينه را آماده مى كند تا خداى زارع و باعث برانگيزاند و به روياند.
 
49- نگر در حبه نطفه چه خفته است   در اين يك دانه هر دانه نهفته است
50- چو تو يك دانه هر دانه هستى   ندارد مثل تو يك دانه ، هستى
مراد از هستى در مصرع دوم ، نظام هستى و عالم است .
اگر چه نطفه و بذر هر حيوانى و نباتى براى خودش اطوار وجودى دارد كه در قوس نزول روى حكمتى پياده شده است ، ولى در بين نُطَف و بذور، نطفه انسان را در قوس نزول ، شاءنيتى خاص است كه به تعبير عرشى و ملكوتى مولايم در مورد آن گوش جان بسپار:
((نطفه انسانى آخرين سلسله نزولى وجودى ممكنات و خلاصه و عصاره همه آنها است مع الزيادة ، يعنى محتوى جميع قواى رقايق عالم كيانى ، بلكه حائز همه اصول و حقايق عالم ربانى است كه صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى . آنچه كه ثمر خلاصه شجر و كلمه موجز و مختصر شجره مفصل بالقوه است ، نطفه انسانى نيز نسبت به شجره كون اين چنين است )).
لذا در بيت بعدى فرمود:
 
51- ز بالقوه سوى بالفعل بشتاب   مقام خويش را درياب و درياب
اين آخرين مرحله سير نزولى صورت جميع موجودات است كه در عين حال اولين مرتبه و مرحله صعودى و عروجى كمالات انسانى است كه كم كم به اعداد معدات و فيض فياض على الاطلاق مظهر تام ((و علم آدم الاسماء كلها)) و سلطان عالم ارضى و خليفة الله مى گردد كه اين مقام را مقام فعليت انسان گويند، پس ابيات قبلى اشاره به نطفه انسان در قوس نزول است و از اين بيت به بعد؛ كه دو بيت اخير واسطه ربط باب دهم با باب يازدهم اند؛ و ابيات اوائل باب يازدهم مربوط به نطفه انسانى در قوس صعودى اند. لذا در بيت بعدى در اشاره به مقام قوس صعود و فعليت انسان آمده است :
 
52- شود يك نقطه نطفه جهانى   جداگانه زمين و آسمانى
از بيان عرشى حضرت مولى بشنو:
((نطفه انسانى نقطه اى است كه بزرگترين كتاب مولف علم بالقلم علم الانسان مالم يعلم مى گردد و نقطه نطفه هم دانه اى است كه بالقوه شجره طوبى و سدرة المنتهى مى شود، يعنى اين قوه جسمانى بالفعل مفارق عقلى بالقوه است كه به حركت در جوهر و تبدل ذات و استكمال وجوديش در تحت تدبير ملكوت ، مفارق روحانى ابدى مى گردد، پس جان در تحت تدبير ملكوت از خاك رويد و باليدن گيرد تا روان شود كه : و الله انبتكم من الارض نباتا.
و نطفه آدمى ، لوح محفوظ عالم صغير است كه هر چه بدوا در وى نوشته شده است بر آن مجبول است ؛ لذا كيفيات نفسانى و مزاجى ، احوال ظاهر و باطن والدين در كيفيت مزاجى و حصول استعداد و نطفه انسانى سخت دخيلند.))
باب يازدهم : شرح باب يازدهم دفتر دل
باب يازدهم حاوى صد و چهل بيت شعر حكمى و عرفانى و اخلاقى است كه در شرح اطوار وجودى انساندر قوس صعود، از نقطه آغازين آن به نام نطفه است كه هر دم از اين باغ باب يازدهم ، براى مردان علم و عمل برى مى رسد، تا كدام نيكبختى را به دام اندازد و بدو بال پرواز دهد.
 
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   كه بينى نطفه اى در يتيم است
در يتيم مرواريد درشت و يكدانه است و يتيم بى پدر را گويند. چون پدرش مرده است لذا براى او مانند نمى آيد و لذا درى را كه مانند در درشتى و بزرگى نداشته باشد را در يتيم نامند. و كنايه از حضرت خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز مى باشد كه او را در نظام هستى مثل و مانند نيست . يتيم دريا كنايه از مرواريد بزرگى است كه ثانى و مانند نداشته باشد.
عالم به مزله دريا يا صدفى است كه نفس ناطفه انسانى در يكدانه و درشت آن است كه او را درنظام كيانى و موجودات آن ، مانندى نباشد. و اين در يتيم از نطفه انسانى كه در قوس نزول ، عصاره عالم و لوح محفوظ حق است ، به اشتداد جوهرى و حركت وجودى در قوس صعود با بسم الله الرحمن الرحيم به بينهايت مى رود كه : يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه يعنى نامتناهى ، مقصود و مطلوب و محبوب است .
چون در باب دهم براى نفس ناطقه انسانى ، مقام لا يقفى و فوق عرشى و اتحاد وجودى با ظل ممدود يعنى صادر اول مطرح شده است كه اطوار وجودى او را در تمثلات ، در مقام عروج روحانى نهايت نباشد، لذا در باب يازدهم اين مقام را به در يتيم تعبير آورده است كه از بسم الله حاصل مى گردد. يعنى همانگونه كه موجودات نظام عالم كه بى نهايتند از بسم الله ظاهر مى شوند كه ظهرت الموجودات عن بسم الله الرحمن الرحيم ، نطفه انسانى هم اگر در قوس صعود در يتيم نظام كيانى مى شود نيز از بسم الله الرحمن الرحيم است . در غزلى از ديوان آمده است :
 
لوحش الله صنع نقاشى كه از ماء مهين   پرورد درى يتيمى را بدامان خزف
2- ببين از قطره ماء مهينى   فرشته آفريده دل نشينى
((ماء مهين )) آب پست و سست و ضعيف را گويند و مراد از آن همان نطفه است . ((الم تخلقكم من ماء مهين )) (آيه 19 سوره مرسلات ) كه از آب بى ارزش و سست ، انسان و نفس ناطقه بيرون آورده اند، كه در قوس صعود به مرتبه تجرد عقلى مى رسد كه همسنگ با مجردات نوريه و مفارقات مى گردد.
 
3- ز سير حبى ماء حياتى   برويد ز ابتدا شاخ نباتى
همه حقايق عالم و جهان آفرينش از جمله ، نطفه انسانى از سير حبى پيدا مى شود كه بحث ((سير حبى )) در شرح بيت ششم از باب چهارم گفته آمد، و در باب نوزدهم نيز بيان خواهد شد.
مصراع دوم اشاره است به آيه 38 سوره آل عمران كه فرمود: فتقبلها ربها بقبول حسن و اءنبتها نباتا حسنا نفس انسانى در حالت جنين در رحم در رتبه نفوس نباتى است و بعد از آنكه از مادر متولد شد به درجه نفوس حيوانى مى رسد... و چون منبت او حسن و طيب است او نيز نبات حسن است .
 
4- همى در تحت تدبير خداوند   در آيد صورتى بى مثل و مانند
5- كه در ذات و صفات و در فعالش   بنحو اكمل است عين مثالش
نفس ناطقه انسانى ، كه بر اساس اشتداد جوهرى و جسمانية الحدوث ، از نطفه روئيده است ، صورت انسانى است ؛ و شيئيت هر شى ء نيز به صورت او است نه به ماده اش ، و اين صورت انسانى را مثل و مانند نيست زيرا كه خداى متعال كه مصور صور است آن را به وزان خويش در ذات و صفات و افعال آفريد كه ((من عرف نفسه فقد عرف ربه ))؛ و لذا اين مثال و مثل خداوند تعالى را مثل نباشد كه ((ليس ‍ كمثله شى ء)).
ساختار وجودى انسان از همه عجيبتر است و او تنها راه پى بردن به جهان هستى است و به همين دليل او فقط تنها قابل براى حمل قرآن است .
انسان موجودى ممتدى به امتداد نظام هستى است . انسان ، انسان العين حق است .
آن كه فرمود انسان ذاتا به وزان ذات حق است بدان جهت است كه حق تعالى او را در عين دنو، عالى و در عين علو، دانى خلق كرده است . پس با اينكه بدن او مرتبه نازله او و مظهر اءسما و صفات اوست در عين حال به حسب غيب ذات از اكوان و اءحياز و جهات ، مجرد است . پس نفس با اينكه در عين علوش مجرد است ولى در مقام دانى اش داراى مظاهر است كه قوا و محال قواى او مى باشند. و لذا نفس بى بدن نمى شود. چه اينكه بارى تعالى كه ((بارء)) نفس است بدون مظاهر نمى شود.
اما نفس در صفات به وزان حق تعالى است از آن جهت است كه حق متعال وى را داراى قدرت و علم و اراده و حيات و سمع و بصر كرد كه بر او پينگى و خواب مستولى نمى شود. و اما در افعال بوزان او است به جهت آنكه او را داراى مملكتى شبيه به مملكت خودش قرار داد كه باذن حق متعال خلق و انشاء مى كند.
لذا در حديثى آمده است كه : ((ان الله خلق آدم على صورته )) و در روايت ديگرى آمده : ان الله خلق آدم على صورة الرحمن و در روايت سومى آمده است كه : ان الله خلق آدم و اولاده على صورة الرحمن .
وقتى عبد به صفات ربوبى متصف گردد با بارى تعالى در ذات و صفات و افعال متشبه مى گردد يعنى بوزان او مى شود.
به همين جهت كه انسان در همه شئون بوزان حق است ، در خلقت انسان حق تعالى خود را به ((احسن الخالقين )) نام مى برد كه : ((فتبارك الله احسن الخالقين )). و مراد از صورت در روايت مذكور همين صورت حقيقت انسانى است كه به وزان حق تعالى است . لذا انسان به مقام خليفة اللهى وصول پيدا كرده است و اذ قال للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة و مصور اين صورت انسانى خليفه خويش را از ((حماء مسنون )) آفريده است . لذا در بيت بعدى به صورت اعجاب و تعجب آمده است كه :
 
6- تعالى الله كه از ((حماء مسنون ))   مثال خويش را آورده بيرون
اشاره به آيه 26 سوره حجر كه فرمود: و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون و آيه 28 و 32 سوره حجر كه به مضمون آيه مذكور است مى باشد.
حماء مسنون ، گل بد بوى متغير را گويند كه از اين چنين ماده اى ، نفس مجرد از زمان و مكان و پاك و مطهر ازدنس حدود و قيود، و متحد با صادر اول و عقل بسيط و عقل بالمستفاد آفريده شده است كه او را عديلى نبود. سبحان الله .
در مجمع البيان آمده است كه اصل خلقت آدم از خاك بود كه خاك را تبديل به گل نموده اند و مدتى گل را گذاشته اند تا متغير شد و سپس بعد از مدتى خشك شده است كه از اين راه ، اختلافى كه در ظواهر آيات در مورد خلقت آدم از ((خاك = تراب )) و ((گل = طين )) و ((حماء = مسنون = گل بد بوى متغير)) و ((خشك = صلصال )) مشاهده مى شود برطرف مى گردد.
 
7- نگر در صنع صورت آفرينت   بحسن طلعت و نقش جبينت
شايد اشاره به مقام توجه عرفانى نيز باشد. فتدبر.
 
فرستاديم آدم را به بيرون   جمال خويش بر صحرا نهاديم
8- به يك يك دستگاههاى چنانى   كه دارى از نهانى و عيانى
9- ازين صورت كه يكسر آفرين است   چه خواهد آنكه صورت آفرين است
از اين بيت به بعد به بيان قوس صعود در رسيدن به كمالات نفسانى پرداخته مى شود؛ يعنى هدف از تخطيط صورتى اينچنين ، آن است كه استعدادهاى نهفته در او در جهت استكمالى وجودى شكوفا گردد.
 
10- تعالوا را شنو از حق تعغلى   ترا دعوت نموده سوى بالا
11- چه بودى مر تعالى را تو لايق   تعالوا آمدت از قول صادق
مراد از ((تعالوا)) خطابهاى قرآنى ، و از ((قول صادق )) قرآن كريم است در كلمه 31 رساله صد كلمه فرمود: ((آن كه به سر سوره قدر كشف تام محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم ) برسد، انسان را صاحب مقام فوق تجرد شناسد، چه اين كه قرآن مجيد بيكران در ليله بنيه محمديه ، از غايت فسحت قلب و نهايت شرح صدرش به انزال دفعى فرود آمده است )).
مراد آن است كه قرآن مائده الهى است كه به جهت ارتزاق انسان گسترده شده است كه دلالت بر شاءنيت و لياقت اين كلمه وجودى مى نمايد. لذا در كلمه 35 آن رساله آمده است :
((آن كه خطاب محمدى را درست فهم كند كه انسانها براى اغتذاى از اين سفره الهى دعوت شده اند، قدر و مرتبت خود را شناسد و در راه استكمالش پويا و جويا گردد.))
 
12- چه مى خواهى درين لاى و لجنها   چرا دورى ز گلها و چمن ها
مراد از ((لاى و لجن )) تعلقات نفس ناطقه به امور مادى است و مراد از ((گلها و چمن ها)) حقايق ملكوتيه و القاءات سبوحيه است كه نفس ناطقه را در اين جهت مرغ لاهوتى نام مى نهند كه بايد پرواز نمايد و از عالم ماده ، به ماوراى طبيعت سفر نمايد، تا در ملكوت عالم قدس به گشت و گذار در اسرار آن عالم بپردازد. از غزل ((طاير قدسى ))؛ كه مراد از آن نفس ناطقه است ؛ از ديوان بشنو:
 
الا اى طاير قدسى در اين ويرانه برزنها   بسى دام است و ديو و دد بسى غول است و رهزنها
در اين جاى مخوف اى مرغ جان ايمن كجا باشى   گذر زين جاى ناامن و نما روى چسوى ماءمنها
در اين كوى و در اين برزن چه پيش آمد ترا رهزن   به يك دو دانه ارزن فرو ماندى ز خرمنها
در اين لاى و لجنها و در اين ويرانه گلخنها   شد از ياد تو آن ريحان و روح و باغ و گلشنها
13- تويى آخر نگار هم نشينش   بزرگى جانشين بى قرينش
((بزرگى جانشين )) يعنى جانشين بزرگ است . و مصراع اول اشاره به رواياتى دارد كه انسان را همنشين ((جليس )) با خدا مى داند. و انسان اگر ذاكر حق است حق مشهود ذاكر خواهد بود وگرنه اگر ذاكر حق را مشاهده نكند به عنوان جليس و ذاكر نخواهد بود، ((لم اءعبد ربالم اره )).
در حديث قدسى آمده است كه حق متعال فرمود: ((اءنا جليس من ذكرنى )) در قدسى ديگرى نيز فرمود: ((عبدى اءطعنى اجعلك مثلى )). انسان در قوس صعود به مقام فوق قرب نوافل و فرايض راه مى يابد كه ((خليفة الله )) مى شود. بلكه به فوق خلافت كبرى راه مى يابد كه در ابواب قبلى مباحث آن بنحو مبسوط گذشت .
 
14- نبودت هيچ فعلى و تميزى   درين حدى كه سلطان عزيزى
آنگاه كه نطفه بودى كه هيچ فعل و تميز نداشتى تا بدين مقام رسيدى كه بر كشور وجود بدن و قواى ظاهرى و باطنى سلطنت يافتى ، حال كه سرمايه كسب دارى ، چرا مى پندارى كه نمى توانى به ملكوت سفر نمايى و حقايق آنسويى را به اصطياد در آورى ؟! لذا در بيت بعدى فرمود:
 
15- چه بُعدى حال چون سرمايه دارى   براه افتى و كام دل برآرى
16- طريق كام دل يابى دو گونه است   يكى اصل و دگر فرع و نمونه است
17- يكى ((اءكلوا من فوق )) است و ديگر   بود از ((تحت ارجل )) اى برادر
اشاره به طرق ارتزاق عقلانى و قلبى انسان كه در آيه 67 سوره مائده آمده است : ولو اءنهم اءقاموا التورية و الانجيل و ما اءنزل اليهم لاءكلوا من فوقهم و من تحت اءرجلهم .
 
18- بود از تحت ارجل علم رسمى   كه پابندت شود همچون طلسمى
پندار نكوهش به منطق و فلسفه و پاسخ آن مطلب بسيار مهمى است كه در فصل نهم از رساله قيمه ((قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى ندارند)) مطرح شده است حقيقت اين است كه اشخاص متقشف در آغاز كار با منطق و كلام سخت ستيزگى نمودند. و پس از آن كه ، على رغم خواسته آنان ، منطق و كلام تواءمان و دوش با دوش پيش رفته اند، با فلسفه به عناد برخاسته اند؛ و تا ديدند كه بخردان به گفتارشان ارجى ننهاده اند، فلسفه مشاء را تجويز، و از اشراق و حكمت متعاليه منع كرده اند. و تا به همت مردم دل آگاه ، حكمت و فلسفه الهى مطلقا رواج يافت ، با علم انسان ساز و عظيم الشاءن عرفان اصيل اسلامى كه در واقع تفسير انفسى قرآن كريم است در افتادند. باكى نيست زيرا كه ((ذلك مبلغهم من العلم )).
و ديگر آنكه نكوهش به علم منطق از ناحيه انحراف شگفت تاريخى است كه بايد بدان آگاه بود تا دانسته شود كه نكوهش در واقع به مردم بود نه به خود علم منطق .
و سوم آن كه از زبان عارفان به نظم و نثر بسيار نكوهش عقل و منطق شنيده مى شود، مثل اين كه شبسترى در گلشن راز مى گويد:
 
هر آن كس را كه ايزد راه ننمود   ز استعمال منطق هيچ نگشود
و يا سعدى گويد:
 
دگر ز عقل حكايت به عاشقان منويس   كه حكم عقل به ديوان عشق ممضى نيست
و يا اين كه ملاى رومى در مثنوى گفته است :
 
پاى استدليان چوبين بود   پاى چوبين سخت بى تمكين بود
و مانند اين گونه فرمايشان كه فراوان دارند.
در پاسخ آن بايد گفت كه نظر عمده اينان دعوت اهل منطق به عرفان عملى است ، چنانكه همين نكوهش را به كسانى كه فقط به عرفان نظرى اكتفا كرده اند دارند. و البته دارايى غير از دانايى است و دارايى خيلى هنر است . از دارايى تعبير به عشق و ذوق مى كنند كه چشيدن و يافتن و رسيدن است . عبارت پردازى و سجع و قافيه سازى صنعت است و ذوق و شهود مايه عزت و سبب سعادت است . لذا خواجه حافظ گويد:
 
حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ   اگر چه صنعت بسيار در عبارت كرد
و به همين مفاد با عالمان و واعظانى كه در محراب و منبر ديگرند و چون به خلوت مى روند آن كار ديگر مى كنند، سخن بسيار دارد.
قيصرى عرفان نظرى را نيز خبر مى داند نه عيان . و حق با او است .
پس مذمت اين فرق علم منطق را نه چنان است كه ديگران مى پندارند كه علم منطق منتج و موصل به مطلوب نيست ، بلكه دعوت دانشمندان به مراتب عاليتر است كه عيان و ذوق و وجدان و شهود است ؛ يعنى دعوت به عرفان عملى كه شعبه اهم اخلاق و مهمترين هم انسان است .
خلاصه اين كه نكوهش آنان نه تنها به علم منطق است بلكه به مطلق علوم عارى از سلوك عرفانى است زيرا كه حقيقت سلوك عرفانى تخلق به اخلاق رحمانى و تاءدب به آداب قرآنى است . از آن علوم عارى تعبير به ((علم رسمى )) مى كنند و از اين به ((علم عاشقى .))
لذا شيخ بهائى در نان و حلوا فرموده است :
 
علم رسمى سر به سر قيل است و قال   نه از آن كيفيتى حاصل نه حال
علم نبود غير علم عاشقى   مابقى تلبيس ابليس شقى
ايها القوم الذى فى المدرسة   كل ما حصلتموه وسوسة
چند ازين فقه و كلام بى اصول   مغز را خالى كن اى بوالفضول
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف   از فضول عشق ناخواندى تو حرف
علم به چيزى بر دو گونه است : يكى فكرى است ، و ديگرى شهودى كه به معرفت فكرى و شهودى نيز تعبير كنند و هر دو معرفت درست هستند كه در طول هم اند. و اعاظم فلسفه و عرفان همانند شيخ رئيس ‍ ابن سينا و عارف اعظم ابن عربى ، علامه قيصرى ، و صدرالمتاءلهين به هر دو راه نظرى موافق دارند و نمى گويند كه علم حجاب اكبر است يعنى تحصيل علوم فكرى نكنيد بلكه مى گويند كه علم فكرى بدون علم شهودى و ذوقى همانند آن است كه تيغ هندى در كف زنگى مست افتد، و تازه اين زنگى آن نكند كه علم در دست ناكس دون افتد. نعوذبالله من شرور انفسنا و من سيئات اءعمالنا.
پس آن كه فرمود ((علم ارجل پابندت مى كند كه طلسمى است )) يعنى علم فكرى بدون معرفت شهودى است وگرنه علم فكرى با معرفت شهودى ، اين از تحت ارجل روزى خوردن است و آن از بالاى سر كه با شهود غذا گرفتن است . و هر دو راه ممدوح است ((قرآن و عرفان و برهان از هم جدايى ندارند)).
 
19- بود علم لدنى اكل از فوق   كه فوقانى شوى با ذوق و با شوق
20- ز اءكل فوقت ار نبود نصيبى   ز تحت ارجل است ديو عجيبى
اگر انبار اصطلاحات گردد ولى متخلق به اخلاق ربوبى نشود و اءكل از فوق را طلب ننمايد، عالِم بى عملى مى شود بسيار خطرناك ، و علم او حجاب اكبر او مى گردد كه عالَمى را به فساد و تباهى مى كشاند كه همه وحشيان در بيشه در مقابل درندگى او تواضع مى نمايند. و بدو گويند كه درندگى ما كجا و درندگى تو كجا كه به قياس در نمى آيد.
 
21- تو انسانى غذاى تو سماوى است   علوم رسميت صرف دعاوى است
انسان با حفظ موضوع انسانيت غذاى او علمى است كه خداوند آن را در دل او قذف كند كه العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء. اين علم كه غذاى حقيقت انسان است را علم لدنى گويند كه خداوند از ملكوت عالم در جان او قذف مى كند. علم قذفى و لدنى را علم آسمانى تعبير فرموده است . علمى كه نور در دل ايجاد نكند صرف ادعا است كه ((اعاذنا الله منه )). انسان درخت باژگونه است كه ريشه اش به طرف آسمان است و از آنجا غذا مى گيرد.
 
22- اگر اهل نمازى و نيازى   برون آاز دعاوى مجازى
علم رسمى را به علم كسبى يا اكتسابى نيز تعبير مى نمايند و از علم شهودى و لدنى به علم ارثى . جناب علامه سيد حيدر آملى در جامع الاءسرار در قاعده سوم از اصل سوم در فرق علوم كسبيه و علوم ارثيه مى فرمايد: ((علم رسمى اكتسابى به تعليم انسانى بنحو تدريج با نصب قوا و سخنى زياد، در مدت زيادى حاصل مى شود، ولى علم ارثى الهى ، تحصيل آن به تعليم ربانى از راه تدريج و غير تدريج تحقق مى يابد آنهم با راحتى در مدت كوتاه حاصل مى گردد. و هر يك از اين علوم بدون ديگرى حاصل مى شود اما علم ارثى و لدنى بدون علم رسمى مفيد است ، ولى علم رسمى بدون علم ارثى لدنى ، فائده اى نمى بخشد. لذا جناب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدين دو علم اشاره فرمود كه علم ، دو علم است : علم زبان و آن حجت خداوند بر فرزند آدم است و علم در قلب ، و آن علم نافع است . و نيز جناب امير المؤ منين (عليه السلام ) فرمود: علم دو نوع است : مطبوع و مسموع ، كه اگر علم مسموع بدون مطبوع باشد نفعى نمى دهد. و اين دو علم را ممكن است كه انسان آن را تحصيل نمايد الخ .
سپس در ادامه اين بحث ، جناب سيد حيدر آملى تحقيقى را ارائه مى كنند كه علمى كه نفع مى دهد فقط علم ارثى وهبى است و در علم رسمى نفعى نيست زيرا كه با علم رسمى ؛ به اعتراف صاحبان آن ، همانند ابن سينا (قدس سره ) كه افضل حكماء قديم و جديد و كاملترين عقلاء اولين و آخرين و رئيس آنها است ؛ نه وقوف به حقايق اشياء پيدا مى شود و نه وصول به واجب الوجود تحقق مى يابد و نه به ذات نفس خود شناخت پيدا مى شود؛ مضاف به اينكه در بين طواف مختلف آنان اختلافات فراوانى همانند مشاء و اشراق و متكلمين و... مشاهده مى شود. لذا شيخ اعظم در فصوص فرمود كه احدى از علماء و حكماء بر معرفت حقيقت نفس وقوف نمى يابند مگر الهيون از رسولان و اكابر از صوفيه ، ولى اصحاب نظر و ارباب فكر از قدماء و متكلمين را قدرت شناخت نفس نيست . پس كسى كه طلب علم به نفس از راه نظر است و رم كرد و مى پندارد كه چاق شده است .
سپس كلام آقايان حكما و علماى به علم رسمى را كه دلالت بر جهل و ندامت آنان بعد از مدتى طولانى و زيادى تحصيل مى كند و از اينكه دوباره رجوع به تصوف نموده اند را نقل مى كند و گويد:
از آنان ، امام عالم و فاضل فخرالدين رازى رحمة الله عليه است كه در موارد گوناگون و پراكنده به جهل خويش اقرار كرده است . از جمله گفت :
 
نهاية اقدام العقول عقال   و اكثر سعى العالمين ضلال
و ارواحنا وحشة من جسومنا   و حاصل دنيانا اذى و وبال
ولم نستفد من بحثنا طول عمرنا   سوى اءن جمعنا فيه قيل و قالوا
و نيز از او نقل شده است كه روزى گريه مى كرد و حاضران از علت گريه او سوال كردند، در جواب گفت كه من مساله اى را در حدود سى سال بدان معتقد بودم و الان برايم خلاف آن روشن گشت و به چه علت جايز نباشد كه همه معلومات من بدين وجه باشند.
لذا در همان زمان مطلب به گوش جناب شيخ اكبر محيى الدين بن عربى رسيد كه نامه اى به صورت وصيت به او نوشت و در آن نامه همين مطلب گريه و حسرت او را آورد و وى را براى تحصيل بسيارى از علوم رسمى و ترك راه رياضت و تحصيل علوم حقيقى مورد عتاب قرار داد و فرمود: