فصل دوم : توان صالح .
عطر صالح :
جناب حجه الاسلام محقق كاشانى از عارف وارسته مرحوم آية الله
حاج ملا على معصومى همدانى نقل فرمود:
روزى در مجلس بيرونى خويش به رتق و فتق امور مردمان مشغول بودم ، به
ناگاه پيرمردى نورانى در حالى وارد مجلس شد، كه عطرى دل انگيز و خوشبو
از او مشام مى رسيد، پس از انجام كارهاى برخى از مراجعين ، نوبت به او
رسيد، تا خواستم به كارش رسيدگى كنم ، مراجعين جديدى بر من وارد شدند،
پس با استجازه از آن پيرمرد و ابزار اين عذر كه من قصد دارم با شما
خصوصى صحبتى داشته باشم ، به رتق و فتق امور آن مراجعين پرداخته و سپس
آنان را مرخص كردم . آنگاه در خلوت دلخواه ، به صحبت با او نشستم . پس
از انجام كارهايش ، در پايان از او پرسيدم : اين بوى معطر از كدامين
عطر است !؟
او با لبخندى گفت : اين عطر عادى بشرى نيست ! اين عطر سرى دارد كه چون
جنابعالى توانستيد آن را استشمام كنيد سر آن را برايتان مى گويم :
من بسيار بر انجام ذكر صلوات بر محمد و آل او اصرار داشته و دارم ، هر
جا، هر زمان و در هر محفل و مجلسى كه بروم ، به جاى هرگونه زياده گويى
در سخن ، به فرستادن صلوات ، خود را مفتخر مى سازم .
از مطلع هستى و ظهور ذراتتا مقطع عالم و قيام عرصات يك يك ز لسان جمله
موجودات بر عارض پر نور محمد صلوات
(22)
اين كار من ساليان سال ادامه داشته و دارد، تا آن كه شبى در عالم رؤ
يا، خود را در مجلسى يافتم كه وجود مقدس پيامبر گرامى صلى الله عليه و
آله در آنجا در حالى حضور داشت كه چند نفر ديگر نيز در پيرامونش نشسته
بودند.
به ناگاه حضرت رو به ما چند نفر كرده و فرمود: كداميك از شما بيشترين
صلوات را بر من فرستاده ايد؟
با خود گفتم شايد من بيشترين صلوات را فرستاده باشم ، ولى چون آن چند
نفر را نمى شناختم ، پس به احترام آنان پاسخى نگفتم !
دوباره آن حضرت پرسيد! من نيز همان سكوتى را اختيار كردم كه در بار
نخست انجام داده بودم . پس آن حضرت صلى الله عليه و آله براى بار سوم
خود رو به من كرده و فرمود: شما بيشترين صلوات را فرستاده ايد.
آنگاه لبان مباركشان را بر لبان من گذاشته . آن بوسيدند.
(23)
اين بوى عطرى را كه اينك شما نيز مى بوييد، همان بويى است كه از لبان
من متصاعد مى شود و تنها كسانى آن بو را احساس مى كنند، كه لياقت
بوييدن عطر نبوى را دارايند.
اين داستان گذشت ، تا آن كه پس از گذشت ساليانى دراز، مرحوم حاج ملا
على چشمانش بينايى خود را از دست داد و افرادى كه به حضور او مى
رسيدند، تنها خود را با گفتار به او معرفى مى كردند، ولى آن پيرمرد هر
زمانى كه بر او وارد مى شود، وى خود به سرعت او را از همان بوى عطر مى
شناخت .
(24)
شتاب صالح :
جناب حجة الاسلام حسين كرمى فرمود:
در شهر ما پيرزنى بود كه از دنيا چيزى نداشت ، حتى فرزندى هم نداشت كه
از او مراقبت كند روزى با عجله به خانه همسايه اش آمده و به او چنين مى
گويد:
به زودى از دنيا مى روم خواهش مى كنم من را غسل و كفن كرده و دفن كنيد.
آنگاه به سرعت به خانه اش باز مى گردد. دقايقى بعد همسايه اش پس از
شنيدن سخنان زن و ديدن عجله وى ، نتوانسته تحمل كند خود را به خانه آن
زن مى رساند ولى در كمال تعجب او را مرده در رختخواب اش مى يابد.(25)
وصول آسان صالح :
حجة الاسلام محمد على شاه آبادى به نقل از يكى بزرگان اهل دل
نقل كرد كه :
در ايام ماه رمضان يكى از سالهاى دور، در مشهد مقدس مجلسى داشتم .
موضوع سخن من در آن مجلس ، بحث پيرامون محبت و ابعاد آن شامل محبت
خداوند، محبت رسول صلى الله عليه و آله ، ائمه عليه السلام و بالاخره
محبت حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف بود. موضوع ، نوع و كيفيت
بحث چنان بود كه شنوندگان و حاضران در مجلس را سخت تحت تاءثير قرار مى
داد. از جمله جوانى را كه از ابتدايى ماه
در آخر مجلس مى نشست مى ديدم كه سخت به سخنان من گوش فرا مى داد و در
هنگامه بحث نيز انقلاب روحى خاصى پيدا مى كرد هر چه از شبهاى ماه رمضان
مى گذشت ، او به منبر نزديكتر مى شد و در عين حال توجه و انقلاب قلبى
اش بيشتر مى گرديد، تا آنجا كه خود من گوينده نيز تحت تاءثير حالات او
قرار مى گرفتم .
هر سو كه دويدم ، همه سوى تو ديدم
|
هر جا كه رسيديم ،سركوى تو ديدم .
|
هر قبله كه بگزيد دل از بهر عبادت
|
آن قبله دل را خم ابروى تو ديدم .
|
روى همه خوبان جهان ، بهر تماشا
|
ديدم ولى آينه روى تو ديديم .
|
در ديده شهلاى بتان همه عالم
|
كرديم نظر، نرگس جادوى تو ديديم .
|
هر عاشق ديوانه كه جملگى تست
|
بر پاى دلش سلسله موى تو ديديم .
|
سرحلقه زندان خرابات مغان را
|
اندر شكن حلقه گيسويى تو ديديم .(26)
|
اين جريان تا پايان ماه رمضان ادامه داشت . با خود گفتم چه بهتر است كه
اين جوان را بشناسم و از حالات روحى او پرسش كنم . پس براى شناخت از او
به راه افتاده ام چيزى نگذشت كه دريافتم او در فلان بازارچه مغازه
دارد. به ناچار براى ديدارش به آن بازارچه رفته و به محض رسيدن به
مغازه با كمال تعجب متوجه تعطيلى مغازه اش شدم . از همسايه اش در مورد
او پرسيدم ، او گفت : نمى دانيم چه شده است ، در يكى دو روز اول ماه
رمضان آمد، ولى بعد مغازه اش را تعطيل نمود و اكنون نيز پس از پايان
ماه رمضان بجز يك يا دو روز مغازه نيامده است !
بارى ! دست خالى به منزل مراجعت كردم و نتوانستم او را بيابم . اين
جريان گذشت تا آن كه روزى جهت انجام كارى از خانه ام بيرون آمدم ،
جوانى به سويم شتافت و پس از بوسيدن فراوان از من تشكر بسيار كرد.
وقتى خوب دقت كردم ، متوجه شدم كه اين جوان ، همان جوان منقلب آن مجلس
است كه به دنبالش زياد گشته ام ، ولى تنها تفاوت چهره اش با سابق در
اين بود كه آثار تعبد و عبادت فراوان بر صورتش نمودار شده بود!
به او گفتم كجايى ؟ چه مى كنى ؟
به لطافت پاسخ گفت كه : ما به مقصود خود رسيديم و از شما نيز متشكرم !؟
اين را بگفت و براى هميشه رفت .
(27)
پيام صالح :
جناب حجة الاسلام سيدعلى مهدوى اصفهانى فرمود:
روزى تصميم داشتم به مشهد تشريف يافته و فقط يك شب را آنجا باشم آنگاه
پس از انجام زيارت به سرعت بازگردم .
اتفاقا روز قبل از حركت مرحوم بختيارى زاده را ديدم او فرمود: اگر
آقايى با اين چهره و لباس خاص در صحن مطهر حرم امام رضا عليه السلام
يافتى فورا سلام مرا به او برسان و بگو چرا تازگى به نزدم كم مى آيى
خيلى وقت است شما را نديده ام !
با خود گفتم يك شب به مشهد مى روم چگونه در طى يك شب ، فرد مورد نظر
مرحوم بختيارى زاده را پيدا كنم ؟
به او چيزى نگفتم ولى به هر حال به مشهد تشريف يافتم . شب به حرم رفتم
پس از زيارت ، ناگهان در خود احساس خستگى شديدى كردم به ناچار از حرم
بيرون آمده و به سوى قبر عارف نامداد مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى به
راه افتادم تا قبر ايشان را نيز زيارت كنم . اتفاقا باران تندى نيز مى
آمد ناگهان مردى عبا به سر، نظر مرا به خود جلب كرد و وقتى خوب دقت
كردم فردى را با تمام مشخصات آن كسى كه مرحوم بختيارى زاده گفته بود
يافتم نمى دانستم آيا به نزدش بروم يا خير؟ با خود گفتم :
او كه مرا نمى زند پس به نزدش رفته و به او پيام آقاى بختيارى زاده را
مى دهم اگر فهميد كه چه بهتر و اگر نفهميد مساله اى نيست .
تا به نزد آن مرد رفتم و سلام كردم او پس از پاسخ سلام بلافاصله فرمود:
جنابعالى از طرف آقاى بختيارى زاده آمده اى تا گلايه او را برايم بگويى
به وى سلام مرا برسان و بگو سرم شلوغ بود، به زودى به ديدارش خواهم آمد
و آنگاه در ميان بهت و حيرتم خداحافظى كرد و رفت .
وقتى به قم بازگشتم و جريان را به مرحوم آقاى بختيارى زاده گفتم او گفت
:
او اصحاب خاص امام زمان عليه السلام بود و داراى مقام طى الارض است هيچ
وقت دو نمازش را در يك حرم نخوانده ولى تازگى به قم نيامده است .
چندى بعد مرحوم بختيارى زاده به من گفت : آن دوست ما نيز از دنيا رفت !
(28)
خون صالح :
جناب حجة الاسلام مهدى كرمى قمشه اى فرمود:
در يكى از روستاهاى اطراف شهر آمل ، كه همسر اينجانب نيز از آنجاست :
حادثه اى عجيب پديد آمد. از خانه يكى از روستاييان ناگاه جويى از خون
از زير موزائيك ها جارى شد، مردم روستا از ديدن آن سخت به تعجب و حيرت
افتادند.
اين مساءله به گوش آية الله جوادى آملى
(29) نيز رسيد ايشان عده اى را براى بازرسى فرستادند و
درستى آن برايشان ثابت شد.
چندى بعد با هجوم انبوه جمعيت از اطراف و اكناف شهرستان آمل ، اين بند
آمد. مادر خانم من به همراه پسرش به خانه مذكور رفته و پس از ارزيابى
از تاريخچه آن ، مى فهمد كه آن منزل از قبل محل قبر يكى از امامزادگان
منطقه بوده است ، كه به مرور ايام قبرش از ميان رفته و اينك آن خون
بازيافت قبر وى را و به تيع تاريخچه خونبار زندگى او را بيان مى كند.
بارى ! مادر خانم من با تلاش فراوان بسيارى از زنان از خانه بيرون مى
كند، آنگاه خود به احترام صاحب قبر مذكور به نماز يوميه مى ايستد و از
خداوند مى طلبد كه خود شخصا جريان يافتن خون را با دو چشمان اش ببيند.
پس از پايان نماز، او در كمال تعجب و ناباورى متوجه جارى شدن مجدد خون
از زير موزائيك ها مى شود. به سرعت روسرى خويش را براى تبرك به آن خون
آغشته مى كند كه من نيز آن روسرى خون آلود را ديده ام و در كمال دقت
نيز يافته ام كه خون مذكور كاملا از خاصيت خونهاى طبيعى برخوردار است .
(30)
احتياط صالح :
مرحوم آية الله شيخ مرتضى حائرى رحمه الله فرمود:
چند روزى قبل از مريضى نابهنگام و رحلت همشيره ام خديجه خانم خواب ديدم
به بالين قبر مادرم در مسجد بالاسر حضرت معصومه عليه السلام رفته و در
كمال تعجب دريافتم كه كنار قبر وى ، مزارى نوزاتى است وقتى خوب به آن
دقت كردم ، توانستم تنها نام
آقاى حائرى
را روى آن قبر بخوانم . پس متوجه شدم آن قبر متعلق به يكى از بستگان من
است . از خواب بيدار شده ، سخت ناراحت و حيران بودم كه تعبير خواب چيست
؟
زمانى نگذشت كه همشيره ام در راه بازگشت از تهران به قم سرماخوردگى
شديدى پيدا كرد كه متاءسفانه عليرغم معالجه فراوان ، در نهايت به همان
بيمارى فوت نمود.
من آقاى حاج شيخ محمد حسين بروجردى را بر نزد توليت آستانه قم فرستاده
تا او به واسطه محبتى كه به خاندان ما داشت . قبرى را از براى همشيره
در نظر بگيرد. توليت نيز پس از رسيدن پيغام گفته بود:
اختيار مسجد بالاسر آقا! هر جا كه ايشان مى خواهند مى توانند همشيره
خويش را دفن كنند!
من كه از نبش قبر مؤ منين سخت وحشت داشتم ، نتوانستم بگويم كجا را خراب
كنند، كه نبش قبر نشود، پس به احتياط تمام از تعيين جاى قبر طفره رفته
و انجام آن را به اختيار آقاى خليل خان متصدى امور حرم مطهر واگذار
كردم ، تا اگر جايى را كندند و نبش قبر شد، از گناه انجام آن به دور
باشم !
وقتى جنازه همشيره را به صحن مطهر آورده و خبر آورند كه قبرى را آماده
كرده اند، سراغ قبر كنده شده رفتم و در كمال تعجب ديدم كه جاى كنده شده
مجاور با قبر مادرم است ، كه در خواب ديدم بودم .
شگفت انگيزتر آنكه متوجه شدم قبر مذكور عليرغم دارا بودن از سنگ قبر
مرحوم ارباب نو كاملا بكر و دست نخورده است و متصديان حرم تا آن زمان
به اشتباه تصور مى كردند كه اين قبر، از آن مرحوم ارباب نو است ، در
حالى كه تا آن جسدى در آن دفن نشده بود!
ولا تسقط
من ورقة الا يعلمها و لاحبة فى ظلمات الارض و لارطب و لايابس الا فى
كتاب مبين .
(31)
طى الارض صالح :
جناب حجة الاسلام شيخ محمد على شاه آبادى فرمود:
فرد موثقى به نقل از داماد مرحوم حافظيان برترين شاگرد عالم عارف آية
الله حاج شيخ حسنعلى اصفهانى چنين گفت :
براى كسب علوم و معارف غريبه به نزد مرحوم آية الله حاج شيخ مجتبى
قزوينى رفته و از وى خواستار طريقت علوم غريبه دينى شدم . او با تعجب
فراوان و با تندى گفت : با وجود پدرزنت چگونه دنبال من آمدى ؟
(32)
خوب به ياد دارم كه آقاى حافظيان در روزگارى كه به هند رفته و در آنجا
زندگى مى كرد، مقيد بود كه هر شب جمعه با طى الارض از هند به مشهد آمده
و پس از تشريف به حرم و زيارت حضرت رضا عليه السلام به خانه اش وارد
شده ، آنگاه صبحگاهان نيز با همان طى الارض به هند باز مى گشتٍّ.
(33)
الهام صالح :
جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد جواد گلپايگانى به نقل از
حسان شاعر معروف نقل كرد:
يكى از سالها مرحوم علامه امينى رحمه الله در تهران به منبر مى رفت ،
روزى در وسط منبر، نامه اى به او دادند كه در آن نامه نوشته شده بود
يكى از شاعران معروف عرب كه با خواندن كتاب الغدير، شيعه شده ، اينك پس
از زيارت حضرت رضا عليه السلام به تهران آمده و به احترام شما قصد
ورود به مجلس را دارد، مرحوم علامه امينى رحمه الله پس از مطالعه نامه
بلافاصله از همان بالاى منبر اجازه ورود داد.
وقتى آن مرد عرب وارد مجلس شد، مرحوم امينى رحمه الله به احترامش از
جاى خويش برخاست مردم نيز دالانى از برايش باز كردند، تا بتواند به
آسانى به نزد مرحوم امينى رحمه الله برود.
مرحوم امينى رحمه الله نيز از منبر پايين آمدند و او را به آغوش كشيد.
اتفاقا انقلاب روحى خاصى به آن دو، دست داد و آن دو نيز در آغوش
يكديگر دقايقى را گريستند. آنگاه آن مرد عرب مصرى اشعارى را كه از براى
حضرت رضا عليه السلام سروده بود، در ميان آن جمعيت خواند.
پس از پايان ، مرحوم امينى رحمه الله به من حسان اشاره فرمود تا آن
زمان يادم نمى آمد كه شعرى از براى آن امام سروده باشم ، پس سكوت كردم
، مرحوم امينى رحمه الله نهيبى تند بر من زد كه بخوان !
ناگهان يادم آمد كه چندى قبل شعرى نيمه تمام از براى آن حضرت سروده ام
كه آن را در جيب داشتم ، پس كاغذ را در آورده و آن اشعار را براى آن
مردم خواندم ، پس از خوانده شدن اشعار، آن مرد مصرى عكس العمل عجيبى
نسبت به من نشان داد و به ما فهمانيد كه اين اشعار به درستى ترجمه
اشعار سروده شده اش ! مى باشد، در حالى كه واقعيت اين بود كه من آن
اشعار را كه چند روز قبل سروده بودم ، هيچ گونه خبرى از اشعار او
نداشتم ، در حالى كه ميان آن دو قصيده ، توافق مفهومى عجيبى وجود داشت
.
(34)
هدايت صالح
جناب حجه السلام شاه آبادى از آيه الله العظمى وحيد خراسانى و
آيه الله سيد محمد على روحانى و آن دو نيز به نقل از مرحوم شيخ
العراقين استاد صاحب جواهر رحمه الله
(35) نقل فرمود:
مرحوم مير فندرسكى رحمه الله
(36) در سفرى به هندوستان خبر دار شد كه مرتاضى وجود
دارد كه شش ماه از سال را خواب و شش ماه ديگر را بيدار و بالاخره از
رفتارهاى خارق العاده اى نيز برخوردار است . از اين جهت بر ديدن او
حريص شده ، به خانه وى مى شتابد، ولى به محض ورود، خبردار مى شود كه
اين ايام ، ايام خواب اوست و نمى توان او را براى چند ماه آينده بيدار
كرد.
پيشخدمت زيرك و هوشيار آن مرد شاخص هندى ، به فراست دريافت كه
ميرفندرسكى رحمه الله مرد بزرگى است ، از اين رو بر خلاف دستور استاد
او را بيدار نمود.
استاد پس از بيدار شدن و ديدار بار ميرفندرسكى سخت عصبانى شده و با
تندى رو به او كرده و مى گويد:
اين كيست كه مرا به خاطر او بيدار كردى ، من كسى را ديده ام كه اين فرد
در مقابل او هيچ است !؟
ميرفندرسكى كه از مردان نامدار عصر خويش بود، با تعجب مى پرسد شما چه
كسى را ديده اى كه اينچنين مرا تحقير مى كنى ؟
او مى گويد: من در دوران ماءمون خليفه عباسى از بزرگان قوم خويش زندگى
مى كردم ، روزى ماءمون از من و بسيارى از بزرگان اديان و فرق ديگر براى
مناظر با فرزند آخرين پيامبر، حضرت محمد صلى الله عليه و آله ، كه در
آن دوران حضرت رضا عليه السلام بود، دعوت نمود، پس ما نيز به ديدار
ماءمون شتافتيم ، جمعيتى فراوان از بزرگان اقوام و اديان مختلف در باغى
بزرگ با درختان و پرندگانى انبوه گرد آمده بودند؛ هيچ يك از دعوت شدگان
براى علماء اقوام و ملل ديگر اعتبارى نبودند، از اين جهت هر عالم با
ياران خويش گروهى را تشكيل داده و در كنار يكديگر به صحبت مشغول بودند.
ناگاه اعلام شد كه كه حضرت رضا عليه السلام وارد مى شوند، به محض
نزديك شدن حضرت به باغ ، تمامى پرندگان آنچنان ساكت شدند، كه گويى
پرنده اى در آن باغستان نيست . آنگاه با ورود حضرت رضا عليه السلام ،
تمامى درختان چه بزرگ و چه كوچك به علامت تعظيم خم شده و به همان حال
باقى ماندند.
آن حضرت نيز با تانى و وقارى توصيف ناشدنى وارد باغ گرديد و تمامى
جمعيت متوجه به حضرت ، در مقابل وى به احترام و تعظيم ايستادند. حضرت
نيز به جايگاه مخصوص وارد شده و نشستند، با اذن حضرت و اشاره ماءمون ،
علماء و دانشمندان اديان و فرق مختلف مشكلترين سوالات خويش را مطرح و
در كمال تعجب ، پاسخ هايى قاطع و روشن مى يافته و در نتيجه چاره اى جز
پذيرش حق در خود نمى ديدند. نوبت به من كه رسيد، با خود گفتم او بدون
ترديد مرد بزرگ و برحقى است و سؤ ال از او بى احترامى به اوست ، پس
بهتر است سكوت كنم ! از اين جهت عليرغم زحمات فراوان گذشته در تهيه سؤ
الات دقيق به احترام چيزى نگفتم . با سكوت من ، دانشمند بعد از من ،
سوال خود را مطرح كرد و پس از شنيدن پاسخ ، آن جلسه در حالى پايان يافت
كه سكوت پرندگان و خم شدن درختان همچنان در تمام مدت مناظره ادامه داشت
. آنگاه حضرت به هنگام خروج از باغ ، با قصد از كنار من رد شد و با
ملاطفت و محبت فراوان به من فرمودند:
به خاطر احترامى كه كردى ، عمرى طولانى خواهى داشت و اكنون از آن زمان
تاكنون زنده بوده و مرگ را نيافته ام !
(37)
راه پيمايى صالح :
جناب حجة الاسلام حاج سيد جواد گلپايگانى رحمه الله به نقل از
مرحوم آية الله مستنبط فرمود:
يكى از دوستانم سخت به دنبال شناخت صاحبان مقام طى الارض بود تا شايد
بتواند با كمك آنان به آن قدرت دست يابد، او اتفاقا در عصر روز پنج
شنبه اى و وادى السلام نجف رفته تا زيارتى از قبور مؤ منان بنمايد.
ناگهان رفتار پيرمردى نظرش را به خود جلب كرده ، تا جاى كه او را وادار
مى سازد تا پيرمرد را تعقيب نمايد. پيرمرد آرام آرام به سوى قبر هود و
صالح دو پيامبر الهى رفته و پس از زيارت ، ناگهان ناپديد مى شود، پنهان
شدن پيرمرد همان و يافتن گمشده همان ! پس پرس و جوى فراوانى را شروع مى
كند، تا آن كه مى فهمد كه آن پيرمرد، به شغل است ، و زندگى عادى را
دارد ولو برخى پيرامونش چنين با شايعه سخن مى گفتند كه او با طى الارض
در هر شب جمعه به كربلا تشريف مى يابد!
او خود مى گفت : با يكى از دوستان چنين برنامه ريزى كردم كه او در عصر
روز پنج شنبه نزديك غروب به كنار قبر حبيب بن مظاهر به انتظار بايستد
آنگاه از پيرمرد پينه دوز رفته و با اصرار تمام از وى مى خواهم ببه محض
رسيدن به كربلا به كنار قبر حبيب بن مظاهر رفته و نامه مهم وى را به
فردى با آن خصوصيات بدهد. وقت موعود فرا رسيد و برنامه فوق خيلى
زيركانه اجرا گرديد. پيرمرد پينه دوز بدون توجه به قصد، خواسته ام را
اجابت كرد آنگاه در ساعت مقرر پس از تشريف به وادى السلام نجف و زيارت
هفتگى از قبر هود و صالح ناگهان ناپديد شدن پيرمرد در وادى اسلام نجف ،
او را نزد خويش مى يابد و آن مرد وارسته نامه را به او مى دهد. با
بازگشت رفيق به نجف ، و محاسبه مسافت ميان كربلا و نجف ، دريافتم كه
پيرمرد به يقين از قدرت طى الارض بهره دارد از آن پس تلاش كردم كه با
آوردن كفش هايى پاره فراوان پيرمرد را در فشار كار قرار دهم تا شايد با
بهانه جويى از درست نشدن كفشها در وقت مقرر او را وادار به باج دادن
كنم تا شايد بتوانم به علت و راه يافت طى الارض اش دست يابم ، ولى هر
چه كفش مى آورم ، آن پينه دوز در كمترين زمان ممكن آنها را اصلاح مى
كرد و عملا مرا از دست يافتن به بهانه محروم مى ساخت ، تا آن كه روزى
به نزدش رفته و او را به اصرار تمام به خانه ام دعوت كردم ، آن پيرمرد
دعوتم را پذيرفته و به خانه ام آمد، كم كم سر صحبت را باز كردم در بين
صحبتهايم به راز پنهانى اش اشاره كردم ، لحظاتى بهت و حيرت پيرمرد را
فرا گرفت آنگاه در كمال ناراحتى چنين گفت :
تو عجب نادانى كه براى يافتن طى الارض به سراغ من آمده اى ، تا به چيزى
دست يابى ، در حالى كه اگر بر فرض ، چنين قدرتى در من وجود داشته باشد
آن قدرت از امام اشاره به گنبد حضرت امير عليه السلام كرد كه قدرت
تكوينى عالم در اختيار او مى باشد، است و تو از آن غافلى .
آنگاه در نهايت غضب و ناراحتى از خانه ام بيرون رفت . به محض خروجش ،
از آنچه ناجوانمردانه در حقش كرده بودم سخت پشيمان شدم ، وقتى فردا جهت
عذرخواهى به مغازه اش رفتم او را نيافتم .
آرى ! آن پيرمرد براى هميشه پنهان شد زيرا كه رازش افشاء شده بود.
(38)
حرز صالح :
جناب حجة الاسلام شيخ محمد على شاه آبادى به نقل از جناب حجة
الاسلام محقق كاشانى و او نيز به نقل از آقاى سيد محمد باقر بروجردى
فرزند مرحوم سيد محمد و نوه مرحوم سيد ريحان الله فرمود:
روزى درب مغازه ام ايستاده بودم كه ناگاه خبر آورند كه خانه ام آتش
گرفته و همسرم سوخته است ! من نيز با عجله فراوان پس از توصيه به
همسايه مغازه كنارى به خانه رفته و براى مداواى همسرم به بيمارستان
شتافتم .
پس از پايان درمان ، شب ديروقت بود، با خود گفتم دوستم مغازه را بسته
است و بنابراين طبق روال هميشگى كه به هنگام بازگشت به خانه ، آيه
الكرسى مى خواندم ، آن شب نيز آيه الكرسى را درون خانه ام خوانده و
خوابيده ام . فردا صبح كه به مغازه آمدم ، متوجه شكسته شدن قفل درب
مغازه شدم ، پس با نگرانى كركره را بالاكشيده و بلافاصله متوجه شدم كه
شيشه مغازه نيز به اندازه يك نفر بريده شده است . آنگاه با ناراحتى
هرچه تمام تر وارد مغازه شدم ، در كمال تعجب با مرد تنومندى كه در گوشه
اى از مغازه به حيرت تمام ايستاده و با تعجب به من نگاه مى نمود، مواجه
شدم ! با تندى به او گفتم : كيستى ؟!
او خيلى صريح و ساده گفت : من دزد هستم ! ديشب
براى دزدى به مغازه شما آمدم ، ولى پساز شكستن قفل و بريدن شيشه و آمدن
به داخل مغازه و جمع و جور كردنپول و ساير وسايل ، درب مغازه را گم
كردم ! به هر چهار طرف كه دست مى كشيدم ،ديوار بود و درب شيشه اى وجود
نداشت ، اين كار را بارها انجام دادم ، ولى هميشه چهارطرف را ديوار
يافتم ، پس ناچار خسته شدم و به انتظار ايستادم واكنون نيز در
اختيارشما هستم !!!
(39) درمان صالح :
جناب حجه الاسلام فتح الله پور به نقل از عارف وارسته اى و او
نيز از مرحوم حاج حسين مظلومى فرمود:
روزگارى بدنم به شدت زخم بود به قدرى پوست بدنم خارش داشت كه واقعا مرا
كلافه كرده بود روزى براى استشفاء به حضرت بقيه الله عليه السلام توسل
يافتم .
چندى بعد از طرف آن حضرت چنين دستور آمد كه مقدارى سدر، جوش شيرين ،
ماست ترش شده را در حمام به بدنم بمالم آنگاه جوشيده عنايت ، تخم
گشنيز، تخم خيار را نيز چند بار ميل كنم وقتى به دستور فوق دقيقا عمل
كردم زخم هاى بدنم از بين و شفا يافتم .
(40)
جاذبه صالح :
جناب حجة الاسلام آقاى شاه آبادى به نقل از جناب حجة الاسلام
آقاى حاج سيد جعفر حيدرى نقل فرمود:
در نزديكى شهرستان تفت باغ بسيار بزرگى وجود داشت ، كه از نعمت قنات پر
آبى نيز برخوردار بود. مالك اين باغ زردشتى و باغبان آن مسلمان بود؛ پس
از پيروزى انقلاب اسلامى ، مالك به همراه فرزندانش از ايران فرار كرد،
پس از گذشت حدود 15 سال و اطمينان از اين كه خطرى وى را تهديد نمى كند،
تصميم به بازگشت گرفته و به ايران باز مى گردد در ابتدا جراءت رفتن به
سمت باغ خويش را نداشت ، ولى پس از مدتى روزى تصميم مى گيرد كه باغبان
مسلمان را خواسته و با پرداخت اجرت زحمات چندين ساله اش باغ را تحويل
بگيرد!
بنابراين به دنبال وى مى فرستد، تا با او به نحوى معامله كند و مجددا
باغ را به تصرف درآورد. پس از حاضر شدن باغبان مسلمان و احوالپرسى گرم
و نرم ! او رو كرده و مى گويد: هر مقدار از باغ و آب مى خواهى ، برادر
و بقيه آن باغ را به من تحويل بده ! من قصد دارم باقيمانده اين باغ را
به فرزندم كه جوان و نياز به كار دارند، واگذار كنم !
باغبان مسلمان پس از قدرى فكر كردن مى گويد: اجازه بده من با يكى از
علماء مشورت كرده و پس از آن تصميم خودم را بگيرم .
مالك زردشتى قبول كرده و باغبان مسلمان نيز بلافاصله به سوى شهرستان
يزد حركت و به نزد يكى از علماء بزرگ آن شهر مى رود. پس از بازگو كردن
جريان ، تكليف دينى خويش را مى طلبد، آن عالم بزرگوار بلافاصله به او
مى گويد: بايد زمين و اموال زردشتى را كه امانت در دست توست ، به او
بازگردانى ، تو اجير آنان بوده اى ، نه مالك آن زمين !
آنگاه سؤ ال مى كند: حسابى در بانك باز كرده و تمام در آمدهاى باغ را
به آن حساب ريخته ام و تنها به همان ميزانى كه صاحب باغ قبلا مزد به من
پرداخت مى كرد، در اين چند سال از آن پول برداشت كرده ام و بقيه پول
تماما به امانت باقى است .
آن عالم بزرگ مى گويد: بايد اين پولها را نيز به او بازگردانى ، روزى
تو با خداست .
(41)
باغبان مسلمان پس از خداحافظى به شهرستان تفت بازگشته و به نزد مالك
زمين رفته و پولها و كليد باغ را به او تحويل مى دهد. آنگاه به قصد
خداحافظى از جاى برمى خيزد كه برود!
(42) مرد زردشتى كه از رفتار باغبان مسلمان سخت به حيرت
افتاده بود، متعجبانه مى گويد:
واقعيت آن است كه قصد من واگذارى زمين به فرزندانم نبود! بلكه مى
ترسيدم اگر بگويم باغ را مى خواهم و تو بايد از اين باغ بروى ، تو
جوسازى كرده و مرا از هستى بياندازى !؟ خواهش مى كنم بگو اين تصميم را
با مشورت چه كسى گرفتى !؟
مرد زردشتى پس از دانستن نام عالم بزرگ يزد، چنين ادامه مى دهد:
من اين باغ را با تمام آن پولها در اختيار تو قرار مى دهم و تا هر زمان
كه خواستى از اين باغ و آن پولها استفاده كن ، اگر خواستى مبلغى براى
من نيز بفرست !؟
آنگاه آن مرد زردشتى به شهرستان تفت بازگشته و پس از بازگو كردن داستان
زمين براى تعدادى از زردشتيان تفت و يزد، به شهرستان يزد رفته و در
محضر آن عالم بزرگ به اسلام مى گروند!
پس از پذيرش اسلام او نيز اين جمله را اضافه مى كند:
اگر همه مسلمان چنين بودند، الان يك زردشتى وجود نمى داشت !؟
(43)
هشدار بر صالح :
جناب حسن فتح الله پور از عارف وارسته اى و او به نقل از آية الله رضوى
خراسانى فرمود:
روزى در مشهد اذكارى خاص را در طى مدت چهل روز شروع كردم .
تا بتوانم سه ملك مقرب الهى عبدالاحد، عبدالله و عبدالصمد را در تحت
اختيار بگريم !
اتفاقا در يكى از شبها ذكرى از اذكار فوق را كه بايد به 6 طرف خويش
مى خواندم فراموش كردم : ناگهان در حين ادامه كار از دور چند سفيدپوش
را مشاهده كردم كه به نزدم مى آيند. وقتى رسيدند، يكى از آنان به من
گفت :
سيد اين كار را ترك كن .
ابتداء اعتنايى نكردم ، او دوباره گفت ، من باز به كارم ادامه دادم
ناگهان ديدم كه او بزرگ و بزرگتر شد، تا آنكه به اندازه حدود 40 متر قد
كشيد، آنگاه دستش را روى سرم گذاشت و من ديگر چيزى نفهميدم .
نمى دانم چند ساعت گذشت ، از نور گرم آفتاب به هوش آمدم ، و خود را در
بيابان برهوتى يافتم . حيران و سرگردان نمى دانستم كجا هستم ، پس يكى
از جهت ها را انتخاب كرده و به سوى آن به راه افتادم ، ناگهان در ميانه
راه ناگهان با مردى برخورد كردم كه فرمود:
نگران نباش ! از اين طرف برو و به مقصد مى رسى ، ولى آن كار را نيز
ادامه نده .
از او خداحافظى كردم ، پس از ساعتى به روستايى رسيدم ، با قدرى پرس و
جو فهميدم كه در يكى از روستاهاى شهرستان اردكان يزد هستم ! مات و
مبهوت مانده بودم كه من از مشهد چگونه به اردكان يزد پرتاب شده ام مردم
آن روستا وقتى مرا با آن لباس ديدند، بسيار متعجب شدند.
پس از معرفى ، آنان از من پذيرايى كرده و مرا به اردكان يزد به خانه
يكى از دوستان قديمى كه سالها با او همدرس بوديم رساندند او نيز وقتى
از حادثه پديد آمده خبردار شد سخت حيرت كرده !.. ولى در كمال محبت از
من پذيرايى نمود لباس روحانى برايم تهيه كرد آنگاه مار با كمك كاردانى
به مشهد برگرداند و حتى به مشهد بازگشتم خانواده ام چندين هفته بود كه
به شدت نگران ناپديد شدن ناگهانى ام شده بودند ولى به هر حال متنبه شده
و بدليل نيافتن استعداد در خويش آن اذكار را ترك كردم
(44)
عمر صالح :
جناب حجة الاسلام شيخ محمد على شاه آبادى به نقل از عارفى
وارسته در مشهد مقدس فرمود:
پيرمردى در همسايگى ما وجود داشت ، كه باگذشت سالها، تغييرى جسمى در او
پديد نيامده و او در كمال سلامت به حيات خويش ادامه مى داد. تعجب من
بيشتر از آن بود كه پدر و جدم نيز مى گفتند كه ما از دوران طفوليت آن
پيرمرد را به همين شكل موجود ديده ايم ، در حالى كه باگذشت زمان در
وضعيت جسمى او تغييرى حاصل نمى شد.
پس متوجه شدم كه بايد سرى وجود داشته باشد كه او را ساليان سال به همين
وضع نگه داشته و مايه حيات او شده است ، از اين جهت روزى به نزدش رفته
و واقعيت حياتش را از او جويا شدم ، او ابتدا تلاش مى كرد كه به نحوى
از بيان حقيقت طفره رفته و از بيان آن دورى كند، ولى من مصرانه از او
واقعيت حياتش را مى خواستم .
بالاخره او گفت : سالها پيش ، آدم ثروتمندى بودم . در يكى از شبهاى
زمستانى ، بسيار ديروقت از مغازه ام به سوى خانه باز مى گشتم ، كه
ناگاه متوجه روشنايى بسيار ضعيف يكى از اتاقهاى مشرف بر كوچه اى از
كوچه هاى بين راه شدم . با خود گفتم : حتما مساله اى وجود دارد كه چراغ
اين اتاق را مشاهده كرده و در كمال تعجب يافتم كه زنى به همراه چند
فرزندش در حالى كنار سفره نشسته است كه كودكانش با گريه از او شام مى
خواهند، مادر نيز هر از چندگاه مى گويد صبر كنيد تا غذا درست شود،
عذابتان مى دهم !
نگاهى به ديگ غذا كرده و چيزى جز آب در آن نيافتم ! پس متوجه شدم آن
زنى براى آرام كردن بچه ها، آب بر سر چراغ نهاده تا آنان پس از ساعتى
انتظار خود به خود به خواب روند؟!
با سرعت و ناراحتى بسيار به خانه آمده و به همسرم گفتم :
آنچه امشب غذا داريم ، در طبقى بگذار، هر چه لباس نو و زيبا و كفش خوب
براى عيدى فرزندانم خريده ام را نيز بياور!
همسرم كه ابتدا از رفتار من سخت به حيرت افتاده بود، پس از دانستن
جريان ، غذا را آماده و در طبق گذاشت ، من نيز مقدارى پول در داخل آن
قرار داده و خدمتگزارم را صدا زده و به او گفتم :
اين غذا و لباسها را به فلان خانه ببر و در را به صدا درآور بدون آن كه
صاحب خانه متوجه شود، فورا از آنجا دور شو، تا مبادا صاحبخانه تو را
بشناسد!
هنگامى كه خدمتگذار با غذا، لباس و پول به سمت خانه آن زن راه افتاد،
من نيز به سرعت خود را از راهى ديگر به نزديكى همان خانه رسانده و به
انتظار رفتار زن ايستادم ، تا ببينم چه پيش مى آيد؟!
لحظاتى بعد خدمتگزارم به درب خانه آن زن رسيد!؟ غذا، لباس و پول را
كنار درب نهاد، درب خانه را به صدا در آورده و طبق دستور از آنجا به
سرعت دور شد.
پنجه اهل سخاوت سوى دامان گدا
|
وقت رفتن غنچه است و وقت برگشتن گل
است . |
(45)
زن در را باز، و با ناباورى اطراف خويش را جستجو كرد و بعد با خوشحالى
غذا، لباس و پولها را برداشته به داخل خانه برده و درب خانه را نيز بست
. من به كنار همان پنجره اتاق زن رفته ، رفتار او و فرزندش را از نزديك
مشاهده كنم !
به محض آن زن با طبق غذا وارد اتاق شد، بوى عطر غذا، بچه هاى گرسنه را
سخت به هيجان آورد و به وضوح يافتم كه آنان چند روزى است كه گرسنه اند.
پس بچه ها به سمت آن ظرف غذا هجوم آوردند، اما آن زن ، آنان را كنار
زده و گفت :
بگذاريد اول دعا كنيم بعد غذا بخوريد؟!
زن به دعا پرداخت و با حالتى خاص گفت :
خدايا به صاحب اين غذا و لباس يك هزار سال عمر عنايت كن !
پس از اين دعا، بچه ها و زن شروع به غذا خوردن كرده و من نيز راه خانه
خود را پيش گرفته و بازگشتيم .
از آن جريان ، شالها گذشت ، در كمال تعجب متوجه شدم فرزندان ، نوه ها و
بسيارى از بستگانم مى ميرند، ولى من همچنان زنده ام ، اكنون از آن
تاريخ تاكنون نهصد و شصت و اندى سال مى گذرد! و براى اين كه سرم فاش
نشود، مجبورم پس از هر چند ده سالى ، از شهرى به شهر ديگر بروم تا
زبانزد مردم نشوم !
به خوارى منگر اى منعم ضعيفان و
نحيفان را
|
كه صدر مجلس عشرت فقير ره نشين
دارد.
|
چو بر روى
زمين باشى توانايى غنيمت دان
|
كه دوران ناتوانيها بسى
زيرزمين دارد.
|
بلا گردان جان و تن دعاى مستمندان
است
|
نبيند خير از آن خرمن كه ننگ از
خوشه چنين |
دارد.
صبا از عشق من رمزى بگو با آن شه
خوبان
|
كه صد جمشيد و كيخسرو و غلام كمترين
دارد. |
وگر گويد نمى خواهم چو حافظ عاشقى
مفلس
|
بگوئيدش كه سلطانى ، گدائى همنشين
دارد. |
(46)
آن عارف وارسته ادامه داد كه :
در قديم از بست بالاى حرم تا بست پايين حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام
، رودخانه اى بود كه اطراف آن را درختان بسيار تنومند چند صد ساله
احاطه كرده بودند. آن مرد نهصد و چند ساله نيز مى گفت :
پيرمردى كه اين درختان را كاشت مى شناختم .
اين در حالى است كه از عمر آن درختان تقريبا حدود نهصد سال مى گذشت !
(47)
بويايى صالح :
مرحوم آيه الله شيخ مرتضى حائرى رحمه الله فرمود:
در ايام زمستانى ، ماه مبارك رمضان بود. عصر روزى با مرحوم آقاى حاج
سيد حسين قاضى رحمه الله به مسجد جمكران تشريف يافتيم . در حين ورود به
مسجد، بوى عطر مخصوصى به مشامم رسيد، كه از آن سنخ عطر تاكنون حس نكرده
ام ، پس از انجام نمازهاى مخصوص به قم بازگشته و براى اداى نماز مغرب و
عشا به مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام حاضر شدم ، پس از پايان نماز،
از جلوى مغازه عطارى قديمى گذر كردم ، ولى ناگهان متوجه همان بوى عطر
مخصوص كه در مسجد جمكران آن را بوئيده بودم . در آن مغازه نيز شدم به
صاحب مغازه نگاهى كرده و او را مرد عجيبى يافتم ؛ زيرا اين مرد را از
كودكى مى شناختم : او بسيار آرام بود و در كمال آرامش به كسب مى پرداخت
او در تمام طول مدت كاسبى اش گفتگوى ناجور، دعوايى خاص و يا مزاحى
تند نداشت ، به هيچ گروه و فرقه اى وارد نمى شد و مريد هيچ فردى نيز
نبود، حضورش در مجالس روضه و جماعات كاملا غير مشخص بود.
بارى ! فرداى آن شب به مغازه اين مرد رفته و با اشاره به يك سنخ بودن
بوى عطر مسجد جمكران و بوى يافته شده ديشب در مغازه اش به وى چنين
متذكر شدم :
معلوم مى شود ما نيز بيگانه نيستيم پس مطلب را به من بگو!
او با زيركى پاسخ داد: ان شاءالله خير است ؟!
گفتم : آقا امام عصر عليه السلام اينجا تشريف مى آورند؟
او گفت : ممكن است بعضى از اصحاب ايشان ، اينجا تشريف بياورند! از او
خداحافظى كرده و به راهم ادامه ، ولى بعدها به وضوح مى يافتم كه اشخاص
ناشناسى كه گاه در مسجد جمكران آنان را مى بينم ، به مغازه وى رفت و
آمد دارند! ضمن آن كه پس از رحلت مرد با صفا و صداقت ، مرحوم آقا شيخ
محمد تقى تهرانى ، شبى در عالم رؤ يا ديدم كه وى به مغازه همين مرد
آمده و بسته اى كه مربوط به احتياجات منزلش بود، از او گرفته و رفت .
وقتى از خواب بيدار شدم به يقين دانستم كه او در زمان غيبت كبرى از
مصاديق خليفه خداوند در روى زمين است كه چنين به درستى و در كمال آرامش
به نيازهاى مردم پاسخ مى گويد
(48)