مى گويد از شيرين زبانى اين
بچه آن قدر خوشحال شدم كه آمدم نزديك گفتم : بچه جان ! اين حرفها را
درباره چه كسى مى گويى ؟ از روى تعجب نگاه كرد! و گفت : نمى دانى ؟!
آقايمان ، مولايمان اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه را مى گويم : گفتم
آقا را از كجا شناختى ؟ گفت : پدرم در جنگ صفين پاى ركابش شهيد شد؛ چند
تا بچه يتيم بوديم و مادر داغديده اى ، اميرالمؤ منين وارد خانه ما شد،
نگاهش به ما يتيمان افتاد، اشكش سرازير شد، دستور داد برايمان غذا
آورند، من چشمانم كور بود، مرا روى زانوى ولايت خودش نشانيد دست يتيم
نوازى به چشمان من كشيد، چشمانم سالم شد، از آن زمان ديگر، تا به حال
درد چشم نديدم .
آرى !
پنهان شدى اى ماه على از نظر امشب |
|
آسوده شدى فاطمه از ضرب در امشب |
از پهلوى بشكسته اگر خواب نرفتى |
|
بر خاك لحد فاطمه بگذار سر امشب |
با من تو اگر درد دل خويش نگفتى |
|
بر گوى تو درد دل خود با پدر امشب |
نفسى على ز فراتها محبوسة |
|
يا ليتها خرجت مع الزفرات |
لا خير بعدك فى الْحياة و انَّما |
|
اَبكى مخافة اَنْتطول حياتى |