اى گروه انصار ، زمان فراق و هجران نزديك است . من دعوت شده
و آن را پذيرفته ام ... بدانيد دو چيز است كه از نظر من بين آن دو هيچ تفاوتى نيست
. اگر آن دو مقايسه شوند ميانشان به اندازه تار مويى فرق نمى گذارم . هر كس يكى
را ترك كند مثل اين است كه آن ديگرى را هم ترك كرده است .... آن دو كتاب آسمانى و
اهل بيت رسالت هستند... سفارش مرا در مورد اهل بيت من رعايت كنيد... نيز فرمود :آيا
شما را به چيزى راهنمايى نكنم كه اگر بدان چنگ زنيد ، پس از آن هرگز به ضلالت
نيفتيد !گفتند : بلى ، اى رسول خدا. فرمود : آن على است . با دوستى من دوستش بداريد
و به احترام و بزرگداشت من ، او را محترم و بزرگ بداريد.آن چه گفتم جبرئيل از طرف
خداوند به من دستور داده است .
(89)
ابن حجر هيتمى گويد : پيامبر در بيمارى خود كه به رحلتش انجاميد ، فرمود:
مرگ من به همين زودى فرا مى رسد و من سخن خود را به شما رساندم و راه بهانه و عذر
را بر شما بستم . آگاه باشيد ، من كتاب پروردگارم و اهل بيت خود را در ميان شما مى
گذارم و مى روم . سپس دست على را گرفت و بالا برد و فرمود : اين شخص على بن ابى
طالب است كه همراه با قرآن است و قرآن با على است و از يكديگر جدا نشوند تا روز
قيامت كه با من ملاقات نمايند.(90)
در روز دوشنبه ، آخرين روز زندگى رسول اكرم صلى الله عليه و آله آن بزرگوار در مسجد
پس از انجام نماز صبح فرمود : اى مردم ، آتش فتنه ها شعله ور گرديده و همچون پاره
هاى امواج تاريك شب روى آورده است .
(91)
رسول خدا صلى الله عليه و آله به حالى جان سپرد كه سر در دامن على بن ابى طالب عليه
السلام داشت .
(92)
وى آخرين كسى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با او گفتگو كرد.
(93)
او شيون كنان ،رحلت پيامبرصلى الله عليه و آله را به اطرافيان خبر داد. در اين زمان
ابوبكر به محل سكونت خود در سنح
(94)
رفته بود و عايشه به دنبال وى فرستاد تا بى درنگ به شهر آيد.
(95)
انكار رحلت رسول خدا صلى الله عليه و
آله
چون خبر وفات پيامبرصلى الله عليه و آله زمزمه شد، عمربن خطاب
(96)
به نهيب فرياد برآورد:هرگز چنين نيست . اين بعضى از منافقان اند كه مى پندارند
پيامبر مرده است !مردم !بدانيد، به خدا سوگند، رسول خدا نمرده است بلكه به سوى
پروردگار خود رفته ، همان گونه كه موسى به سوى پروردگار خود رفت . او چهل روز از
پيروان خود غايب بود و پس از اين كه گفته شد او مرده است به نزد ايشان بازگشت . به
خدا سوگند، رسول خدا باز مى گردد و دست و پاى كسانى را كه گمان برده اند او مرده
است ، قطع خواهد كرد(97).
او بى وقفه مردم را بيم مى داد و در هراس و ترديد مى گذرد
(98)
وآن كلمات را به قدرى تكرار كرد كه دهانش كف نمود.
(99)
مى گفت : هر كس بگويد او مرده است با اين شمشير سر از تنش جدا خواهم كرد.(100)
خداوند تا وعده هايش را به دست او عملى نسازد وى را نزد خود نمى برد. پيامبر نمى
ميرد تا منافقان را نابود كند.(101)
در آن هنگامه از خانواده حضرت كسى در رحلت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله
ترديد نداشت و از همين رو، جز عباس ،عموى پيامبر، شنيده نشد كه كسى با عمر سخن گفته
و به او توجهى كرده باشد. جز اين كه برخى چون جنجال او را شنيدند، گفتند:وى چه مى
گويد!! بپرسيد: مگر رسول خدا در اين باره به تو چيزى فرموده كه اين گونه سرا سيمه و
آشفته سخن مى گويى ! و او در پاسخ گفت : نه ،اصلا.(102)
موضوع رحلت براى خاندان پيامبرصلى الله عليه و آله و مردم چنان قطعى و بديهى بود كه
ابن ام مكتوم نابينا(103)
نيز كه جسد مطهر را نمى ديد همانند عباس در اعتراض به عمر گفت :
تو از خود چه مى گويى !مگر قرآن نيست كه مى فرمايد:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسول اءفان مات او قتل
انقلبتم على اءعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله
الشاكرين .(104)
محمد جز فرستاده اى كه پيش از او هم پيامبرانى آمده و گذشتند، نيست . آيا اگر او
بميرد يا كشته شود از عقيده خود به شيوه جاهليت بر مى گرديد! هركس از عقيده خود باز
گردد هرگز هرگز هيچ زيانى به خدا نمى رساند و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش
مى دهد.
عباس مى گويد:
ترديد نيست كه رسول خدا مرده است . بياييد او را دفن كنيم . با فرض قطعى كه وى
مرده است آيا خداوند شما را يك بار طعم مرگ مى چشاند و رسولش را دوبار!او بزرگوارتر
از آن است كه دوبار بميرد. بياييد او را دفن كنيم . اگر راست باشد كه او نمرده بر
خداوند دشوار نيست كه خاك را از روى او به يك سوزند و...(105)
با اين حال ،عمربن خطاب بدون كمترين توجهى به اعتراض آنان ،بر نظر خود پافشارى مى
كرد،تا آن كه ابوبكر از سنح رسيد
(106)
و چون چشم به جسد مطهر پيامبرصلى الله عليه و آله دوخت ،همان آيه را كه بيشتر
ديگران خوانده بودند،خواند و عمر را به سكوت فراخواند و او نيز ساكت بر زمين نشست
(107)
و گفت :گويا اين آيه را پيش از اين نشنيده بودم .(108)
آيا اين از قرآن است ؟!
(109)
راز انكار رحلت
محققان و مورخان اهل تسنن بر پايه اعتراف عمر، انگيزه او را زمينه سازى براى
رسيدن ابوبكر به مدينه ياد كرده اند.
ابن ابى الحديد مى نويسد:
عمر با اين اقدام مى خواست براى رسيدن ابوبكر به محل فرصتى فراهم آورد. زيرا او در
فرداى سقيفه ،قبل از سخنرانى ابوبكر در مسجد، ضمن عذر خواهى از اظهارات روز گذشته
در انكار وفات پيامبر،گفت : وقتى فهميدم رسول خدا از دنيا رفته است ،ترسيدم بر سر
زمامدارى ، جنجال و آشوب به پا شود و انصار و ديگران زمامدارى را به دست گيرند يا
از اسلام برگردند.(110)
در حقيقت اظهارات عمر،به منظور حفاظت از دين و دولت بود ،تا ابوبكر برسد. او براى
جلوگيرى از فتنه اى كه امكان داشت از جانب انصار يا ديگر پيرامون خلافت برخيزد و
براى ارعاب گروهى كه انديشه ارتداد و بازگشت از اسلام را در مغز خود مى پرورانيدند
،اين مطلب را عنوان كرد و از بسيارى از تصميم ها جلوگيرى نمود.و چنين دروغ مصلحت
آميز در هر آيينى مشروع مى باشد
(111)
او مردم را در مورد مرگ حضرت ،تا حدى به شك انداخت و آنها را از فكر در مورد اوضاع
بعد از پيغمبر، غافل نمود .(112)
عمر هر چند براى نيل به مقصود خود فرصت انديشيدن و چاره جويى نداشت ،طرح وى جوانب
فراوانى را در بر داشت :
1.طرح او براى مردم دوستدار پيامبرصلى الله عليه و آله اميدوار كننده بود.آنها آرزو
مى كردند اين سخن راست درآيد و رهبر خود را بدين زودى از دست ندهند.
2.آن طرح ،شاهدى از قرآن داشت و نويد مى داد كه محمد خاتم صلى الله عليه و آله نيز
چون موسى عليه السلام به ملاقات خدا شتافته است و به زودى باز مى گردد.
3. بر پايه آن ادعا چون پيامبر زنده است نيازى به كوشش براى تعيين جانشين او نيست .
4.فرد معتقد به مرگ پيامبر ،منافق است
(113)
و اقدام به بيعت با جانشين او ،علامت نفاق و تلاش براى ايجاد اختلاف ميان مسلمانان
است .
5.آن كه به مرگ پيامبر اعتقاد يابد و با كسى به عنوان جانشين پيامبر بيعت كند بايد
دست و پايش را قطع كرد
6.اين كه عمر تا پيش از ورود ابوبكر، به سخن هيچ كس توجه نكند و چون ابوبكر برسد و
جمله اى بگويد و او آرام گيرد،زيركانه نقش ابوبكر را بزرگ مى نماياند. اين واقعه هر
چند صحنه سازى از پيش طراحى شده نباشد،تا همين مقدار ، جا داشت كه مردم را به نقش
ابوبكر در رهبرى جامعه مسلمانان و آرام ساختن اوضاع ، هشيار سازد.
جاى تعجب و تاءسف است كه برخى كتب غير شيعه ، گاه در دفاع و توجيه آن رفتار مى
نويسند: اين رفتار عمر از شدت علاقه به پيامبر و به موجب دهشت زدگى او از رحلت حضرت
بود!حال آن كه عمر خود را در فرداى آن روز، در حضور مردم در مسجد ،پيرامون رفتار
ديروزش مطالبى گفت كه اين توجيه و جانبدارى را تاءييد نمى كند.
افزون بر اين بايد پرسيد:
1.اگر رفتار او از دهشت وى از مرگ پيامبر بود بايد پس از اعلام مرگ پيامبر از سوى
ابوبكر، بر دهشت وى افزوده شود، نه اين كه آرام گيرد و بر زمين نشيند و سپس به
سقيفه رود.2.چرا دهشت او پس از اعلام ابوبكر بر طرف گرديد؟ بنابراين چه كسى مى
خواست اسلام را در شبه جزيره عرب استحكام بخشد؟((آياتى كه ابوبكر خواند،نبايد سبب
شود كه او تغيير عقيده دهد، زيرا مفاد آيات جز اين نيست كه پيامبر نيز بسان مردم مى
ميرد،در صورتى كه عمر منكر امكان مرگ او نبود بلكه مى گفت هنوز وقت مرگ وى فرا
نرسيده است .زيرا هنوز كارهايى ناتمام مانده و رسالت هايى انجام نگرفته است .))(114)
3.چرا او پس از اطلاع از وفات پيامبر، در مراسم عزادارى و تغسيل و تشييع پيامبر
شركت نجست و بى درنگ به سقيفه شتافت ؟
4.چرا جز او چنين هراسان و دهشت زده نشد؟آيا اندوه وى از دختر گرامى پيامبر بيشتر
بود؟ چرا ابوبكر كه مردى نازك دل معرفى شده است ،دچار چنين حالى نشد؟
5.اگر آن رفتار از علاقه به پيامبر بود نبايد در حال حيات حضرت به وى نسبت بيهوده
گويى دهد و به ديگران نهيب زند كه گوش به حرف اين مرد ندهيد،درك و حواس درستى ندارد
و نمى داند چه مى گويد!
6. چگونه شبهه وفات نكردن پيامبر تنها براى عمر بن خطاب و عثمان بن عفان پيش آمد
؟آن دو از كجا و به كدام آيه و حديث ، چنين حدس زدند كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله نمرده است و چون موسى به ميقات رفته و به زودى باز مى گردد؟
7. هنگامى كه اسامه براى تاخير در حركت سپاه عذر مى آورد كه نخواستم از مسافران ،
حال تو را جويا شوم ، خوب بود عمر مى گفت : اين بيتابى چرا ، خداوند بر شما منت
نهاده است كه تا وعده هايش محقق نشود ، پيامبر از دنيا نخواهد رفت .
(115)
اين كه عمر خود عذر مى آورد كه در اين روزهاى حساس نبايد پيامبر را بدين حال تنها
گذاشت دليل آن است كه آنها همه مى دانستند كه به زودى رسول خدا صلى الله عليه و آله
رحلت خواهد كرد.
8. آيا روا بود كه مردى چون او پيش از تحقيق و اطمينان اين گونه جنجال برانگيزد ؟
9. چگونه ابوبكر ، اين اشتباه عمر در تشخيص مرگ پيامبر را به وى گوشزد مى كند و
اشتباه بزرگ تر او در نسبت دادن هذيان به حضرت هيچ گاه به او تذكر نمى دهد !؟
به اعتراف ابن ابى الحديد آن جنجال همه بهانه اتلاف وقت براى رسيدن ابوبكر بود
(116)
و جز اين ، علتى نداشت .
فصل دوم : رويداد سقيفه
آغاز بحران
در گذشت اسفبار پيامبراكرم صلى الله عليه و آله چنان كه گروهى را در بهت و
حيرت فرو برد ، جمعى ديگر را نيز همان طور كه حضرت پيش بينى كرده بود ، به تكاپو وا
داشت . كسانى كه از روزهاى شدت يافتن بيمارى پيامبرصلى الله عليه و آله و احتمال
درگذشت وى ،براى دستيابى به قدرت ، انديشه اى هولناك در سر مى پروراندند ، بى درنگ
پس از انتشار اين خبر ، قبل از كمترين اقدام براى تجهيز پيكر پاك رسول خدا صلى الله
عليه و آله و بى توجه به همه آن چه حضرت فرموده و خواسته بود ، به داعيه خير خواهى
براى امت ، به شور پرداختند تا شايد پيروان آخرين برگزيده خدا را از پيمودن بيراهه
و نداشتن رهبر برهانند !! به ادعاى ايشان آن حضرت براى رهبرى امتش پس از خود كسى را
برنگزيد ، يا به پيروى فردى سفارش كرد كه محبوبيتى در ميان قوم خود نداشت و از عهده
كار رهبرى بر نمى آمد.
(117)
گفتگوهاى آن روزها ، از رازها پرده برداشت و بار ديگر تعصب هاى قومى و عشيره اى و
افكار جاهلى را هويت بخشيد و روشن شد كه هنوز تربيت اسلامى در دل ها و افكار عده اى
از نو مسلمانان نفوذ نكرده ، اسلام و ايمان جز سرپوشى بر چهره جاهليت ايشان نبوده
است .
(118)
مردان سرشناس انصار بى توجه به فريادهاى عمر در انكار رحلت رسول خدا صلى الله عليه
و آله پيش از رسيدن ابوبكر به مدينه ، در سقيفه
(119)
جايگاه ويژه گفتگوهاى سران قوم خزرج - گرد آمدند تا درباره پيشوايى مسلمانان پس از
پيامبرصلى الله عليه و آله تصميم گيرند. به پندار آنها ، اين زمان براى تعقيب آن
هدف ، بهترين فرصت بود. زيرا خاندان رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و
صحابيان ممتاز چون سلمان ، ابوذر ، مقداد و... در اين زمان گرفتار رنج مصيبت و
مشغول تجهيز پيامبرند. بنابراين هر گاه دو طايفه بزرگ شهر اوس و خزرج نماينده اى
چون سعد بن عباده براى اداره امور مسلمانان انتخاب كنند ، زمينه براى ديگر جويندگان
فرمانروايى فراهم نخواهد شد ، يا دست كم ،اميد است كه همچنان سهمى از فرمانروايى
ويژه آنان باشد.
اين كه سران انصار و اهالى مدينه در آن روز ، پيرامون زمامدارى على بن ابيطالب عليه
السلام چه مى انديشيدند و انگيزه رفتار شتابان آنها در تشكيل آن گرد همايى چه بود ،
موضوعى است كه در بخشى جدا بدان خواهيم پرداخت . آنچه در اينجا گفتنى است ، اين كه
:
1. گذشته از برخى عوامل نفوذى يا رياست طلب در ميان سرشناسان اوس و خزرج ،كه
گفتگوى سقيفه را به منظور جلوگيرى از به حكومت رسيدن على بن ابيطالب عليه السلام
دنبال مى كردند ، انگيزه اغلب ايشان چنين نبود. اهالى مدينه كه در بحرانى ترين
موقعيت در مقابل مشركان زورمند قريش از پيامبرصلى الله عليه و آله دفاع كردند و
گذشته از خانه و اموال ، جان به راه پيامبرصلى الله عليه و آله دادند و از مهاجران
حمايت كردند ، كسانى نبودند كه به منظور بى توجهى به امر رسول گرامى صلى الله عليه
و آله در پيروى از على بن ابيطالب عليه السلام در آن گردهمايى شركت جسته باشند. با
توجه به سخنان انصار در آن ساعات ، منطقى تر اين است كه آن شتاب ، واكنشى براى
مقابله با اقدامات مهاجران باشد ، نه موضع گيرى در برابر وصاياى پيامبر خدا صلى
الله عليه و آله .
آنها كمترين ترديدى در برترى على بن ابيطالب عليه السلام بر ديگر صحابيان نداشتند و
جز او كسى را براى زمامدارى شايسته تر نمى ديدند ،
(120)
جز اين كه يادآورى عملكرد نفاق آميز بعضى از مهاجران ، از غدير تا مدينه ، حاكى از
نوعى تحركات سياسى براى تصاحب مقام جانشينى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله بود.
افزون بر اين ، آنها بارها از رسول اكرم صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه
ستلقون بعدى اثرة فاصبروا حتى تلقون على الحوض شما
بعد از من با انحصار طلبى روبه رو خواهيد شد ،... پس از من ، رنج ها خواهيد ديد.
صبر پيشه كنيد تا در قيامت با من ملاقات نماييد.
(121)
در آينده نزديك سياهى آشوب ها به امت من رو مى كند و شما انصار از حقوق خود محروم
مى شويد.(122)
از اين رو ، انصار به هيچ صورت ، موافق به قدرت رسيدن مهاجران نبودند. آنها على
عليه السلام را هم از مهاجران مى دانستند ، ولى دشمن و رقيب نمى شناختند. اما از يك
نظر ، او و ديگران نزد آنها تفاوت نمى كرد. زيرا پيوسته مى پنداشتند كه پس از
پيامبرصلى الله عليه و آله هر كس جز انصار به حكومت برسد - هر چند على باشد - بسيار
دشوار خواهد توانست از انصار جانبدارى كند يا گروه مهاجر را به رعايت حقوق انصار وا
دارد و بر ترك آن مواخذه نمايد.
2. عده زيادى از انصار با توجه به تحركات سياسى مهاجران ، دستيابى على بن ابيطالب
عليه السلام به زمامدارى را امرى ناممكن مى پنداشتند. در آن صورت گروهى بر اين مسند
تكيه مى زنند كه به مراتب ، با مقاصد پيامبرصلى الله عليه و آله از انصار بيگانه
ترند. آنها به اين پيش بينى اطمينان داشتند ، تا آن جا كه اميد نداشتند بتوانند با
تكيه بر جمعيت افزون خود ، با هوادارى اهل بيت عليه السلام و على بن ابيطالب عليه
السلام نيز بر قدرت طلبان با نفوذ چيره شوند. اين كه بعدها نيز اقدامى نكردند ، به
همين علت بود.
آنان مى انديشيدند كه هرگاه على بن ابيطالب عليه السلام زمامدار نشود ، مهاجران ،
براى پذيرش اين مسئوليت ، هيچ برترى بر انصار ندارند ، به علاوه ستايش هاى
پيامبرصلى الله عليه و آله از انصار ، نوعى تاييد آنان به حساب مى آمد. حضرت بارها
انصار را دعاى خير فرمود كه خدايا ! انصار و فرزندان و نوادگان ايشان را رحمت كن .
(123)
اگر مردم به راهى روند و انصار راه ديگرى را در پيش گيرند ، من همان راه انصار را
مى روم .(124)
به همين سبب آنها خويشتن را براى خلافت ، شايسته و بهتر از ديگران مى دانستند و به
اين موضوع توجه نداشتند كه اولا جانشينى پيامبرصلى الله عليه و آله به مردم واگذار
نشده و اينان خود پيش از اسلام گمراه ، نيازمند و با يكديگر دشمن بوده اند و حق
اسلام بر آنان بسيار والاتر از حقى بود كه آنان بر پيامبرخدا صلى الله عليه و آله
داشتند و سزاوار نيست امروز با تصاحب مقام جانشينى ايشان ، مزد خود را از اسلام و
رسول خدا صلى الله عليه و آله باز ستانند.
3. انصار خود را براى انجام چنين تصميمى بيگانه نمى ديدند و چنين وانمودند كه تعيين
جانشين پيامبراكرم صلى الله عليه و آله نيز مانند ديگر امور اجتماعى است كه با
گفتگوى بزرگان قوم ،صورت مى پذيرد. دليل آنها اين بود كه پيغمبر صلى الله عليه و
آله خود در كارهاى بزرگ با مهاجر و انصار ، مشورت مى كرد. پس هم اينك نيز بزرگان
قوم مى توانند سرنوشت حكومت را معين كند و از ميان خود فردى به خلافت برگزينند.
(125)
دو قبيله بومى اوس و خزرج ، سابقه بسيار تاريك و دهشتناكى داشته اند ، اما اكنون
منافع مشترك يا دفاع مشترك در برابر رقيب ، آنان را در زير سايبان بنى ساعده گرد
آورده تا در مورد آينده اى كه از آن بيمناك اند ،تصميم گيرند.
به هر تحليل ، آنها نسنجيده براى حفظ موقعيت و منافع خود ، زمينه ساز شكل گيرى بزرگ
ترين فتنه در تاريخ اسلام گرديدند و شكافى در اجتماع مسلمانان پديد آوردند كه هرگز
به هم نيامد ، اما به موجب همان اقدام نسنجيده ، بر خلاف فرموده پيامبرصلى الله
عليه و آله براى هميشه از رسيدن به خلافت محروم ماندند.
گفتگوهاى سقيفه
در آنجا سعد بن عباده
(126)
با حال بيمارى و تب ، ميان گروهى از انصار اوس و خزرج نشسته بود و فرزند سخنگويش
قيس از سوى او فضايل انصار و برترى آنان بر مهاجران را يادآورى مى كرد.خبر آن
گردهمايى در مسجد به گوش عمر بن خطاب رسيد.
(127)
خبر آورندگان ، دو نفر از قبيله اوس به نام هاى معن بن عدى و عويم بن ساعده بودند.
معن مى كوشيد عمر را از تجمع انصار بااطلاع سازد ، اما عمر به او توجه نمى نمود.
معن بازوى عمر را فشرد و او را به سويى كشيد و به آرامى موضوع اجتماع انصار را به
وى گفت . عمر آشفته و شتاب زده به دنبال ابوبكر به طرف خانه پيامبر روانه شد و
موضوع را با ابوبكر در ميان نهاد. ابوبكر پيش از اطلاع از تجمع انصار ،حاضر به
بيرون رفتن از خانه نبود ولى چون اين خبر را شنيد بى آن كه كسى را مطلع سازد به
همراه عمر بيرون رفت .
(128)
سزاوارتر آن بود كه ابوبكر از عمر بخواهد تا به پاس احترام رسول اكرم صلى الله عليه
و آله به آن جا آيد نه خود به فرمان عمر به سقيفه شتابد و ديگر به خانه پيامبر باز
نگردد ،مگر پس از دفن حضرت .آن دو در ميان راه ابوعبيدة بن جراح
(129)
را ديدند و هر سه روانه سقيفه شدند.
(130)
چون انصار در فضل خود سخن گفتند ، عمر بن خطاب به مخالفت با ايشان پرداخت و خلافت
را حق مهاجران بر شمرد. زمانى كه گفتگوها به خشونت گراييد ابوبكر پيش شتافت و ضمن
بيان فضايل مهاجران ، با زبانى نرم و با ياد آورى اختلاف ديرينه دو قبيله بزرگ ساكن
در مدينه اوس و خزرج به مهاجران راى داد. پس از اين گفتار بعضى از انصار بدين راضى
شدند كه كار حكومت با شركت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شود ، ولى عمر و ابوبكر
اين راى را نپذيرفتند و گفتند : چنين اقدامى وحدت مسلمانان را به هم خواهد زد. امير
از ما و وزيران از انصار انتخاب شود و بدون مشورت آنان كارى صورت نگيرد !
چون زمامدارى مهاجران و قريش مسلم شد ، سخن از تعيين شخص به ميان آمد و هر يك آن را
به ديگرى تعارف مى كرد. سرانجام عمر و ابوعبيده جراح ، ابوبكر را به رياست پذيرفتند
و با او بيعت كردند. در همين هنگام فريادها به موافقت و مخالفت بلند شد ولى
فريادهاى مخالفان به جايى نرسيد و بعد از عمر و ابوعبيده ، مهاجران حاضر و برخى از
انصار با ابوبكر بيعت كردند.
گفتگوهاى سقيفه را مى توان به طور گزيده در سه بخش خلاصه كرد :
1. مناظرات پيش از سخنرانى ابوبكر
2. گفتار سرنوشت ساز ابوبكر
3. گفتگوهاى پايانى .
مناظرات پيش از سخنرانى ابوبكر
نخستين سخنگوى سقيفه سعد بن عباده انصارى بود. وى مى گفت :
اى گروه انصار !هيچ يك از عرب ، سابقه و فضيلت شما را ندارد.محمد صلى الله عليه و
آله قبيله و تبار خود را بيش از ده سال به پرستش خداوند دعوت كرد و در آن مدت
طولانى جز اندكى به او نگرويدند. آنان در اين مدت نتوانستند او را يارى كنند و
آيينش را عزت بخشند و دشمن را از او دفع نمايند ، تا اين كه خداوند اين فضيلت را
نصيب شما گرداند....
شما بوديد كه دشمن را از او و يارانش بازداشتيد. دين او را عزت بخشيديد و با دشمنش
جنگيديد و بر دشمنانش سخت گرفتيد ،تا عرب خواه و ناخواه ، در مقابل امر پروردگار سر
تسليم فرود آورد و رهبرى او را به خوارى پذيرفت . پس با شمشيرهاى شما عرب به اسلام
نزديك گرديد. خداوند پيامبرش را در حالى نزد خود خواند كه آن حضرت از شما راضى بود
و شما نور ديدگان او بوديد. پس در اين باره ايستادگى كنيد. زيرا زعامت تنها به شما
اختصاص دارد.
انصار دسته جمعى گفتند : اين نظر ، درست است و ما اين امر را به شما واگذار مى كنيم
. زيرا شما مورد رضايت همه مومنان هستيد.(131)
در اين زمان سه يار ديرين در حالى به سقيفه رسيدند كه سعد سخنرانى مى كرد. عمر در
اولين واكنش با طرح پرسشى به منظور بى مقدار ساختن شخصيت سعد ، به حضار گفت : من
هذا ؟ اين ديگر كيست ؟!
نه تنها عمر ،همه مردان و زنان مدينه ، سعد بن عباده را مى شناختند ،اما اين طرز
پرسش ، او را فردى ناشناخته و بى اعتبار معرفى مى كرد. يكى از انصار ضمن معرفى سعد
، بى آن كه آن سه را مهاجر بخواند ، گفت : ما ياران پيامبرصلى الله عليه و آله و
جان نثاران اوييم ،ولى شما قريشيان ،همراهان پيامبر هستيد كه اندك اندك به ديار ما
روانه شديد و گويا اكنون آمده ايد تا حق ما را غصب كنيد !
ابن كثير مى نويسد : در آن مجلس عمر و ابوبكر سخت مواظب رفتار يكديگر بودند كه
مبادا خشونت بورزند.
(132)
زيرا زمان جز ملايمت و سياست را اقتضا نمى كرد.
عمر مى گويد :من خود را براى سخنرانى آماده كرده بودم و خواستم رشته سخن را به دست
گيرم كه ابوبكر گفت :آرام باش ، اكنون تو چيزى مگو ! بعد خود شروع به سخن نمود و
بهتر از آن چه من مى خواستم بگويم ، بر زبان آورد.
(133)
سخنرانى ابوبكر
هر گاه محقق آشنا به شخصيت ابوبكر بخواهد مراتب زيركى ، سياست و فرصت سنجى
وى را در دوره زندگانى ارزيابى كند چه بسا بهترين گواه خود را سخنرانى او در سقيفه
ياد كند. اگر آن گفتار بدون تفكر قبلى از وى بيان شده باشد به واقع بايد آن را از
شگفتى ها و نشانى از نبوغ ابوبكر ياد كرد. مغيرة بن شعبه كه يكى از چهار مرد
سياستمدار و هوشمند عرب ناميده مى شود، درباره ابوبكر و ابوعبيده جراح مى گويد: اين
دو نفر دو مرد زيرك و هوشمند قرايش اند.
(134)
اين نبوغ ، همان هوشيارى وى در گزينش كلمات مناسب در كوتاه ترين زمان ممكن بود. او
خوب مى دانست كه از آنجا آغاز كند و به كجا پايان ببرد. نه فقط جملات او، كه يكايك
كلماتش سنجيده انتخاب شده بود. بخش مهم گفته او در سقيفه چنين است :
خداوند،پيامبر خود را از ميان ما برانگيخت ... و براى عرب دشوار بود كه دين خود را
ترك گويند. پس خداوند اين افتخار را به نخستين مهاجران اسلام عطا فرمود كه به او
ايمان آورند و همراهى اش كنند و اذيت و آزار قوم عرب را از او دفع نمايند. عرب او
را تكذيب نمود و با او مخالف بود، ليكن مهاجران نخست به همراه او استقامت ورزيدند و
از شمار اندك خود و فزونى دشمن هيچ هراسى ،به دل راه ندادند. پس آنان اولين گروه مؤ
من به خداوند و نخستين نيايشگران روى زمين و دوستان و خويشان پيامبر هستند و از همه
مردم به خلافت سزاوارترند و در اين مسئله هيچ كس با آنان نزاع نكند، مگر آن كه
ستمگر باشد.
اى گروه انصار! كسى فضيلت شما در دين و سابقه شما را در اسلام انكار نمى كند.
خداوند شما را ياران پيامبر خود قرار داد و او را به هجرت به ديار شما خواند.
بنابراين پس از مهاجران نخست ،كسى به رتبه شما نمى رسد.در اين صورت رياست به ما
تعلق دارد و منصب وزارت به شما. در موضوع مشورت ، شما با مهاجران تفاوتى نداشته ،
هيچ كارى بدون مشورت شما صورت نخواهد گرفت .(135)
عرب خلافت را جز براى اين گروه از قريش سزاوار نمى داند.آنان (مهاجران نخست ) از
نظر نژاد و زادگاه مكه شريف ترين مردم مى باشند.(136)
گروهى از شما خوب مى دانند كه پيامبر فرمود:رهبران از قريش هستند. بنابراين با
برادران مهاجرتان در آنچه خداوند به آ نها ارزانى داشته است رقابت نكنيد.(137)
شما برادران ما در كتاب خدا و شريكان ما در دين او هستند ،كه در سختى ها و ضررها با
ما بوديد.به خدا ما به هيچ مرتبه از خوبى دست نيافتيم مگر آن كه شما هم با ما
بوديد.شما گرامى ترين افراد نزد ما و شايسته ترين مردم به رضا از قضاى الهى ،و
تسليم امر خدا هستيد.براى عهده دارى منصبى كه بين شما و برادران مهاجرتان پيش آمده
، مهاجران سزاوارترين مردم هستند.پس به آنها حسادت نكنيد.شما در وقت نيازمندى خود
آنها را بر خويشتن ترجيح داديد.قسم به خدا، پيوسته بايد آنها را بر خود ترجيح دهيد
و شما در اين كار از همگان شايسته تريد. شماييد كه مى توانيد در اين امر اختلاف
بيندازيد و دور است كه كسى از شما بر برادران مهاجر خود به چيزى كه خدا پديد آورده
حسد بورزد.من شما را به بيعت با ابوعبيده يا عمر دعوت مى كنم و به خلافت اين دو
راضى هستم .زيرا اين دو شايسته اين مقام اند.
(138)