پندهاى شيرين
(خلاصه كتاب ابواب الجنان واعظ قزوينى)

سيد حسين شيخ الاسلامى

- ۲۱ -


ر مى نويسند: مردى از سادات علوى در بلخ زندگى مى كرد و يك زن و چند دختر داشت . پس از مدتى آن مرد علوى فوت كرد و زن و بچه او از نظر مخارج زندگى وضع بسيار بدى پيدا كردند، زن براى حفظ احترام و آبروى شوهرش در بلخ نتوانست زندگى كند و روى همين اصل با فرزندانش از وطن بيرون آمده و به سوى سمرقند رفتند، ولى آن زن مى گويد ما وقت بسيار ما در وقت بسيار سردى با بچه ها وارد سمرقند شديم ، دختران خود را در مسجدى به طور موقت جاى دادم و خود وارد شهر شدم تا بلكه بتوانم براى آنان غذايى تهيه كنم ، در جستجو بودم ، چشمم به محلى افتاد كه مردم اطراف مردى را گرفته اند، پرسيدم اين شخص كيست ؟
گفتند: بزرگ اين ناحيه است .
نزد او رفتم و جريان را شرح دادم . گفت : اگر اين طور است كه تو مى گويى ، بهتر است كه شاهدى بياورى تا من بدانم كه تو سيدى و بچه هايت سيد و از ذرارى پيغمبرند تا به تو كمك شود.
اين را گفت و ديگر توجهى نكرد. من از آن بزرگ شهر مايوس شدم و به طرف مسجدى كه بچه هايم بودند، بازگشتم در راه ديدم مردى روى سكويى نشسته و اطرافش نيز عده اى ايستاده اند، پرسيدم اين شخص ‍ كيست ؟
گفتند: داروغه شهر و مجوسى مذهب است .
گفتم پيش اين مرد مى روم شايد خداوند فرج و گشايشى در كار ما به دست او بدهد، نزديك شدم و حال خودم را براى وى شرح دادم ، او فورى خادمى را پيش خواند و گفت : برو به زوجه ام بگو لباس بپوشد و اينجا بيايد.
خادم رفت و چيزى نگذشت كه زن مجوسى با وضع آراسته به همراهى عده اى كنيز آمد، مجوسى گفت : با اين زن علويه برو در مسجد فلان محله و بچه هاى او را به خانه بياور.
آن زن به مسجد آمد و دخترها را برداشته و با هم به خانه آمديم ، براى ما اطاقى جداگانه قرار داد و ما را به حمام فرستاد، لباسهاى فاخر و گرانبها براى همه ما آماده كرد، بعد از حمام ، انواع غذاها آورد، آن شب را با بهترين وضعى خوابيديم .
در اين ميان نيمه هاى شب آن بزرگ و شيخ شهر كه زن علويه و فرزندانش را نپذيرفته و شاهد خواسته بود، در عالم خواب ديد قيامت بر پا شده و پرچمى در بالاى سر حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اهتزاز است ، قصر بسيار زيبايى از زمرد سبز به چشم مى خورد، پرسيد: اين قصر از كيست ؟
در جواب گفتند: متعلق به كسى است كه مسلمان و خداپرست باشد، خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت (تا شايد اجازه ورود به آن قصر را بگيرد) ولى آن جناب صورت خود را از آن مرد برگردانيد.
عرض كرد: يا رسول الله ! چرا از من روگردانديد و حال آنكه مسلمانم .
حضرت فرمود: گواه بياور كه تو مسلمانى ، شيخ متحير شد و عرض كرد در اين صحرا محشر چه كسى مرا مى شناسد تا گواه بياورم .
حضرت فرمود: آيا فراموش كرده اى كه به آن زن علويه چه گفتى ؛ مگر تو از او شاهد نخواستى ؟ آن زن در شهر غربت از كجا مى توانست شاهد بياورد، اين قصر مال كسى است كه از آن زن ديشت پذيرايى كرده و به او پناه داده است .
از خواب بيدار شد و از آشفتگى بر سر مى زد و ناراحتى مى كرد و گريان بود، غلامان خود را در شهر پراكنده كرد تا شايد بتوانند محل آن زن را پيدا كنند، خودش نيز در شهر جستجو نمود تا اينكه اطلاع پيدا كرد آن زن سيده علويه در خانه داروغه كه يك مرد مجوسى است ، به سر مى برد.
اول به نزد داروغه رفت و از او پرسيد: آيا از زن علويه خبر دارى ؟ گفت : آرى ، آنها در خانه ما هستند.
گفت : ايشان را به منزل ما بفرستيد؛ زيرا با ايشان كارى دارم ، مجوسى قبول نكرد و گفت : هرگز چنين عملى انجام نمى دهم و به شما هم نمى رسد كه چنين دستورى بدهيد.
شيخ و بزرگ شهر مبلغ هزار دينار پيش داروغه گذاشت و از او درخواست كرد پول را بردارد و آن زن را بگذارد كه به خانه وى رود. داروغه گفت : اگر صد هزار دينار هم بدهى ، آنان را به تو نخواهم داد.
شيخ چون اصرار زياد كرد، مجوسى گفت : خوابى كه تو ديشب ديده اى ، من هم آن را ديده ام و قصرى كه مشاهده كردى ، خداوند به من داده ، به خدا قسم امشب ما، تمام خانواده به دست اين علويه مسلمان شديم و در خواب رسول خدا را ديديم كه فرمود: آن قصر از تو و خانواده ات مى باشد به پاداش اينكه آن زن علويه را پناه داده اى و او از اهل بهشتى (1042).
ش به سندهاى متعدد از ((ابراهيم بن مهران )) روايت شده كه : در همسايگى ما، در كوفه مردى بود كه كنيه او ((ابو جعفر)) و او در سودا خوش معامله بود؛ هرگاه شخصى علوى نزد او مى رفت و چيزى مى خواست ، منع نمى كرد، اگر قيمت آن داشت ، مى گرفت وگرنه به غلامش ‍ مى گفت بنويس ((اين مبلغى است كه گرفته آن را على بن ابى طالب (عليه السلام ))) و به روايتى بنويس ((چيزى را كه على (عليه السلام ) گرفته و باقى ماند)).
آن مرد بر اين حال مدتى مديد بود تا آنكه فقير و معسر شد و در خانه نشست و در دفتر خود نظر مى كرد، پس اگر مى يافت يكى از بدهكاران خود را كه زنده است ، كسى نزد او مى فرستاد كه آن مال را از او بگيرد و اگر مى ديد كه وفات كرده و چيزى ندارد، خطى بر اسمش مى كشيد، پس در آن ايام روزى بر در خانه خود نشسته بود و در دفتر نظر مى كرد كه بر او مردى از ناصيبان گذشت ، و به طريق استهزا و طعنه گفت : چه كرد بدهكار بزرگ تو على بن ابى طالب .
پس مرد كوفى به جهت سخن او خشمگين شد و برخاست و داخل خانه خود شد، چون شب در آمد، در خواب ديد حضرت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) را كه با او فرزندانش حسن و حسين (عليه السلام ) در پيش روى آن حضرت راه مى رفتند، پس حضرت به ايشان فرمود: كجاست پدر شما؟ پس اميرالمومنين (عليه السلام ) جواب داد كه اينك حاضرم يا رسول الله ! و در پشت سر آن حضرت بود، پس آن حضرت به او فرمود: ((چه شده تو را كه نمى دهى حق اين مرد را؟)).
گفت : يا رسول الله ! اين حق اوست در دنيا كه آورده ام .
فرمود: به او بده . پس داد به آن مرد كيسه اى از صوف سفيد. فرمود: اين حق تو است . پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: بگير اين را و رد مكن هر كس كه بيايد نزد تو از فرزندان من و او بخواهد چيزى كه نزد توست ، برو كه نيست بر تو فقرى بعد از امروز.
آن مرد مى گويد: بيدار شدم و حال آنكه كيسه در دستم بود و بيدار كردم زوجه خود را گفتم بيدارى يا در خواب ؟ گفت : بيدارم . گفتم چراغ را روشن كن ، پس آن را روشن كرد چون نظر كردم هزار اشرفى در آن بود، پس زنم گفت : اى مرد! از خدا بترس فقر تو را وانداشته باشد كه فريب داده باشى بعضى تجار را و مالش را گرفته باشى .
گفتم : نه ، والله ! ولكن قصه چنين است ، پس خواست دفترى را كه حساب در آن بود، پس ديد كه در آن نوشته بود بر على بن ابى طالب (عليه السلام ) هزار اشرفى بود، نه كم و نه زياد(1043).
ت هشام بن حكم نقل مى كند كه مردى از كوهستان به حضور حضرت صادق (عليه السلام ) شرفياب شد و مبلغ ده هزار درهم به خدمت حضرت تقديم كرد و گفت تقاضايى دارم و آن اين است كه از اين پول خانه اى خريدارى فرماييد تا وقتى از سفر حج برگشتم ، با زن و بچه ام در آنجا مسكن كنم ، سپس براى انجام اعمال حج از مدينه خارج شد.
اين شخص وقتى از مكه مراجعت كرد، حضرت او را در منزل خود جاى داد، و در ضمن طومار و نوشته اى را به عنوان قباله و سند خانه به وى عطا كرد و فرمود: خانه اى در بهشت برايت خريده ام كه حد اول آن به خانه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) اتصال دارد و حد دوم آن به منزل اميرالمومنين (عليه السلام ) و حد سوم آن به خانه حضرت حسن بن على (عليه السلام ) و حد چهارم به خانه حضرت حسين بن على (عليه السلام )، آن مرد كوهستانى وقتى كه اين سخن را شنيد گفت : قبول كردم و راضى شدم .
آنگاه حضرت فرمود: پول را بين فرزندان امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) تقسيم كردم و اميدوارم كه خداوند قبول كند و در عوض به تو بهشت بدهد و آن مرد كوهستانى به محل مسكونى خود بازگشت .
مدتى گذشت ؛ آن مرد مريض شد و بستگان و خويشان خود را طلبيد و آنها را قسم داد كه اين طومار با او دفن كنند، پس از اين وصيت طولى نكشيد كه آن مرد از دنيا رفت ، بنا به سفارش او طومار را با او دفن كردند.
روز ديگر آمدند، ديدند همان طومار بر روى قبر اوست و به خط سبز روى آن نوشته شده به خدا قسم وفا كرد براى من آنچه را حضرت صادق (عليه السلام ) وعده داده بود(1044).
ث ((ابن جوزى )) با واسطه از ((احمد بن خضيب )) نويسنده مادر متوكل نقل مى كند كه روزى در ديوان بودم و خادمى از طرف مادر متوكل آمد و كيسه اى به همراه داشت كه در آن هزار دينار بود، آن را به من داد و گفت : مادر متوكل مى گويد اين دينار را بين مستحقين تقسيم كن و اين از پاكترين مالهاى من است ، اسامى افراد و وجهى كه به آنها مى دهى ، بنويس .
من رفتم منزل و ياران خودم را جمع كردم و اسامى مستحقين را سؤ ال كردم ، اشخاصى را معرفى كردند و سيصد دينار بين آنها تقسيم كردم و بقيه دينارها نزدم باقى مانده بود، نصف شب شد يك وقت در خانه به صدا در آمد، گفتم : چه كسى هست ؟ جواب داد: من فلان علوى ام ، او همسايه من بود، اجازه ورود دادم و وارد شد، گفتم در اين وقت شب براى چه آمديد؟
گفت : گرسنه ام و چيزى ندارم . من از آن دينارها دادم ، او گرفت و رفت . همسرم سؤ ال كرد چه كسى بود؟ گفتم فرزندى از فرزندان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )، غذايى نبود به او بدهم ، يك دينار به او دادم ، گرفت و تشكر كرد و رفت .
همسرم با حال گريان گفت : خجالت نكشيدى مثل اين شخص از تو چيزى خواست و تو يك دينار به او دادى و حال اينكه مستحق بودن او را مى دانى ، همه دينارها را به او بده .
سخن زنم بر قلب من نشست ، برخاستم پشت سر سيد رفتم و كيسه پول را به او دادم . وقتى برگشتم به خانه پشيمان شدم و گفتم الان است كه خبر به متوكل رسد و او هم دشمن علويين است و مرا خواهد كشت .
همسرم گفت : نترس و توكل بر خداوند و جد او كن .
در همين حال دق الباب شد، وقتى در را باز كردم ، ديدم خادمهاى مادر متوكل مشعل به دست دارند و مى گويند مادر متوكل تو را مى خواهد، با ترس و رعب پيش او رفتم ، گفت : اى احمد! خدا تو و زن تو را جزاى خير دهد، الان خواب بودم ، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به خواب ديدم كه به من فرمود خدا تو را و زوجه ابن خضيب را جزاى خير دهد، معناى اين دعاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) چيست ؟
قصه خودم را گفتم و مادر متوكل به گريه افتاد و با حالت گريه پولها و لباسهايى را در آورد و گفت اين مال علوى و اين مال تو و اين مال زوجه تو. قيمت مجموع لباس و پول صد هزار درهم بود.
مال را گرفتم و راه منزل علوى را در پيش گرفتم ، وقتى دق الباب كردم از داخل خانه صدا آمد: اى احمد بن خضيب ! بده آنچه را كه با توست و با حالت گريه دم در آمد، علت گريه اش را سؤ ال كردم ؟ گفت : وقتى آن دينارها را از شما گرفتم و وارد منزل شدم و قصه را براى همسرم شرح دادم ، گفت : برخيز نماز بخوانيم و به مادر متوكل و احمد و همسر او دعا كنيم . نماز خوانديم و دعا كرديم و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در خواب ديديم كه فرمود: ((به خاطر شكرى كه انجام داديد، الان براى شما پول مى آورند و شما هم قبول كنيد(1045))).
خ ‌ در سال 1229 هجرى يكى از ماموران وصول ماليات از سيد فقيرى ماليات طلب كرد، ولى آن سيد فقير چون پول نداشت از دادن ماليات خوددارى مى كرد و قسم مى خورد كه پول ندارد، ولى قسم و سوگند در دل آن ماءمور اثر نمى گذاشت و هيچ سودى نمى بخشيد و او بر سختگيرى خود مى افزود. سيد چون ديد اظهار عجز فايده اى ندارد لذا گفت : چند روزى به من مهلت بدهيد تا خداوند عنايتى بفرمايد و شايد جدم چاره بفرمايد و از خدا نجاتم را طلب نمايد.
ماءمور گفت : اگر جد تو كارسازى مى كند و مى تواند كارى كند، پس يا شر مرا از سر تو دفع كند و يا حاجت تو را برآورد، آنگاه از سيد ضامنى گرفت و گفت : هرگاه براى ساعت اول صبح فردا وجه را حاضر نكنى ، نجاست به حلق تو خواهم ريخت ، و به جدت بگو هر كارى مى تواند بكند.
ماءمور شبانه به خانه خود مراجعت كرد و براى خوابيدن به پشت بام رفت و خوابيد، نيمه شب براى رفع حاجت از جاى برخاست ، چون هوا تاريك بود و چشم او خواب آلود، پاى خود را بر ناودان گذاشت و با آن بر زمين افتاد، اتفاقا در زير ناودان چاه مستراح بود و ماءمور در همان خلوت شب به چاه سرنگون شد.
وقتى روز شد، ماءمور را جستجو كردند، در جايى نديدند تا اينكه متوجه شدند او شب از پشت بام سقوط كرده و در چاه مستراح افتاده و نصف بدن او در نجاست فرو رفته است ، وقتى او را بيرون كشيدند، ديدند آن قدر نجاست به حلق او رفته كه شكم او مقدار زيادى بر آمدگى پيدا كرده است . آرى ، اين است نتيجه ظلم بر زيردستان كه خيلى زودرس است (1046).
پايان .