پندهاى شيرين
(خلاصه كتاب ابواب الجنان واعظ قزوينى)

سيد حسين شيخ الاسلامى

- ۲۰ -


امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((از پدرم شنيدم كه مردى به خانه خدا چسبيده بود و مى گفت : ((اللهم صل على محمد، پدرم به او فرمود: صلوات را قطع نكن و در حق ما ظلم ننما، اين طور صلوات بفرست : اللهم صل على محمد و آل محمد(982).
علماى اهل تسنن با اينكه درباره صلوات بر ((آل )) روايات زيادى را نقل كرده اند اما متاسفانه به آن عمل نمى كنند و صلوات بر ((آل )) نمى فرستند. به عنوان مثال : در ((جامع الاصول )) چندين روايت از كتب معتبره برادران اهل سنت نقل گرديده كه از رسول خدا سؤ ال شد چگونه بر شما صلوات بفرستيم ؟
پيامبراكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در جواب فرمود: ((اللهم صل على محمد و آل محمد...(983))).
نكته ها
الف - امام صادق (عليه السلام ) به نقل از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((هركس كه نزد او نامم برده شود و بر من صلوات نفرستد، به دوزخ رود پس خدا او را (از رحمت خود) دور كند)).
پيامبر عزيز اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) در روايت ديگر فرمود: ((كسيكه صلوات بر من را فراموش كند، از راه بهشت به خطا رفته است )).
و در روايت ديگر فرمود: ((خداوند او را به راهى جز راه بهشت ببرد(984))).
در روايت ديگر امام باقر (عليه السلام ) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل مى كند كه جبرئيل به من گفت : ((پيش هر كس كه نام تو برده شود و بر تو صلوات نفرستد، خدا او را از (رحمت ) خودش دور كند و من آمين گفتم )).
و در روايت ديگر آمده : ((خدا او را نمى بخشد و از خودش دور مى كند(985))).
روايات در اين باره بسيار است اما به قول شاعر:

قصه ها بسيار دارم چون شكر   ترسم از فوت سخنها دگر
ب آنچه از نظر قرآن و روايات مسلم است ، حضرت ايوب (عليه السلام ) از پيغمبران بزرگوارى بوده كه خداى تعالى اموال زياد و فرزندان برومندى به او عنايت كرد و سپس براى آزمايش ، آنها را از او گرفت و خود او را نيز به بيمارى سختى مبتلا كرد تا مقام صبر و سپاس او را بيازمايد و پس از انقضاى دوران بلا و آزمايش و صبر عجيبى كه از ايوب (عليه السلام ) در اين مدت ظاهر گرديد، خداى تعالى همه اموال و فرزندانش را به او بازگردانيد و بلكه زياده از آنچه قبل از آزمايش داشت ، به او عنايت فرمود و داستان او را به عنوان نمونه شكيبايى و قهرمان تقوا و سپاسگزارى براى تذكر ديگران نقل كرد: خداى تعالى نعمت فراوان و بسيارى به ايوب (عليه السلام ) داد و آن حضرت پيوسته شكر و سپاس خدا را مى كرد و همين امر سبب شده بود كه فرشتگان آسمان ، از ايوب (عليه السلام ) به عنوان بنده شاكر و سپاسگزار خداوند نام ببرند و از او به نيكى ياد كنند.
شيطان كه در آن زمان از رفتن به آسمانها ممنوع نشده بود گفتگوى فرشتگان را درباره حضرت ايوب (عليه السلام ) شنيد بر وى حسد برد و به خدا عرض كرد: پروردگارا! اين شكر و سپاسگزارى زياد ايوب (عليه السلام ) به خاطر نعمتهاى زيادى است كه به او داده اى و اگر اين نعمتها را از وى بازدارى ، هركز شكر تو را به جاى نخواهد آورد، اكنون مرا بر اموال او مسلط گردان تا نعمتى نداشته باشد و بدانى كه سپاسگزارى تو را نخواهد كرد.
خداى تعالى شيطان را بر اموال ايوب (عليه السلام ) مسلط گردانيد و شيطان به زمين آمد و همه اموال و فرزندان او را نابود ساخت ، اما شكر و حمد ايوب (عليه السلام ) در برابر خداى تعالى افزون گرديد.
دوباره شيطان به خدا عرض كرد: مرا بر زراعت ايوب (عليه السلام ) مسلط گردان . خداى تعالى نيز او را بر زراعت ايوب (عليه السلام ) مسلط گردانيد و شيطان با اعوان و اهريمنان ديگرى كه در اختيار داشت ، آمدند و تمام زراعت ايوب (عليه السلام ) را سوزاندند، اما باز هم بر شكر و حمد ايوب (عليه السلام ) افزوده شد.
شيطان گفت : پروردگارا! مرا بر گوسفندان ايوب (عليه السلام ) مسلط گردان . خداوند با اين تقاضاى شيطان هم موافقت فرمود و شيطان تمامى گوسفندان او را نيز هلاك كرد، ولى از سپاسگزارى و شكر ايوب (عليه السلام ) كاسته نشد.
داستان طولانى است و ما فقط به اندازه مورد بحث را آورديم (986).
ج - دنيا جاى محنت و اندوه است ، نه سراى راحت و بعد از هر سرور و خرمى ، خون گريستن است : نظير داستان صبر ايوب ، حكايت استراحت كردن حضرت سليمان (عليه السلام ) است كه امام هشتم به نقل از پدر بزرگوارش حضرت صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه :
سليمان بن داوود (عليه السلام ) روزى به اصحاب خود فرمود: خداى تعالى چينن سلطنتى كه به من عنايت كرده ، به ديگرى نداده ؛ باد و انس و جن و پرندگان و وحوش را مسخر من ساخته و منطق طير را به نم آموخته و از همه چيز به من داده و با همه اين احوال خوشى يك روز تا شب براى من كامل نشده و من ميل دارم فردا به قصر خود در آيم و به بالاى آن بروم و بر آنچه تحت فرمانروايى من هست بنگرم ، كسى را اجازه ندهيد بر من وارد شود تا يك روز را به آسايش بگذرانم .
اصحاب پذيرفتند و فرداى آن روز سليمان (عليه السلام ) عصاى خود را به دست گرفت و وارد قصر شده به بلندترين نقطه قصر رفت و همچنان تكيه بر عصا زده و با خوشحالى به اطراف قصر مى نگريست و از آنچه خدا بدو عطا كرده بود، مسرور بود كه ناگاه جوانى زيبا صورت و خوش لباس را ديد كه از گوشه قصر پديدار شد.
سليمان (عليه السلام ) كه او را ديد متوجه وى شده و گفت : چه كسى تو را وارد اين قصر كرده و به اجازه چه كسى داخل شدى ؟
جوان پاسخ داد: پروردگار قصر، مرا داخل آن كرده و به اجازه او وارد شدم .
سليمان (عليه السلام ) گفت : البته پروردگار آن سزاوارتر از من بوده ، اكنون بگو كيستى ؟
گفت : من فرشته مرگ و ملك الموت هستم .
سليمان (عليه السلام ) پرسيد: براى چه آمده اى ؟
گفت : آمده ام تا جانت را بگيرم و قبض روحت كنم .
سليمان (عليه السلام ) گفت : ماموريت خود را انجام ده كه اين روز خوشى و سرور من بود و خدا نخواسته كه من جز به وسيله ديدار (و لقاى )او خوشى و سرورى داشته باشم .
فرشته مرگ جان سليمان (عليه السلام ) را همچنان كه به عصر تكيه كرده بود بگرفت (987).
د عمل در قبر قرين انسان است چه خوب باشد و چه بد، به عنوان نمونه اين حكايت نقل مى شود كه : مرحوم شهيد دستغيب آن را از كتاب اربعين قاضى سعيد قمى نقل مى كند و او از شيخ بهائى كه ايشان فرمودند:
رفيقى در قبرستان اصفهان داشتم كه هميشه بر سر مقبره اى مشغول عبادت بود گاهى به ديدنش مى رفتم ، روزى از او سؤ ال كردم از عجايب قبرستان چه ديده اى ؟
عرض كرد: روز قبل در قبرستان جنازه اى را آوردند و در اين گوشه دفن كردند و رفتند، هنگام غروب بوى گندى بلند شد و مرا ناراحت كرد، چنين بوى گندى در تمام عمرم استشمام نكرده بودم ، ناگاه هيكل موحشه و مظلمه اى همانند سگ ديدم ، بوى گند از او بود، اين صورت نزديك شد تا بر سر آن قبر ناپديد گرديد، مقدارى گذشت بوى عطرى بلند شد كه در عمرم چنين بوى خوشى استشمام نكرده بودم ، در اين هنگام صورت زيبا و دلربايى آمد و بر سر همان قبر محو شد (اينها عجايب عالم ملكوت است كه به اين صورتها ظاهر مى شود) مقدارى گذشت ، ديدم صورت زيبا از قبر بيرون آمد، ولى زخم خورده و خون آلود است ، گفتم : پروردگارا! به من بفهمان اين دو صورت چه بود؟
به من فهمانده شد كه آن صورت زيبا اعمال نيكش بود و آن هيكل موحشه كارهاى بدش و چون افعال زشتش بيشتر بود، در قبر انيسش است تا پاك شود و نوبت صورت زيبا برسد(988).
ه انسان از مال دنيا فقط يك كفن با خود مى برد، البته اگز نصيب او باشد، والا شايد همان هم نبرد و در بيابانها و دره ها بميرد و خوراك حيوانها بشود و تنها چيزى كه همراه انسان است و او را تنها نمى گذارد ((عمل )) اوست ، و مال و ثروت و فاميلهاى انسان نمى توانند او را از چنگال مرگ نجات دهند، و انسان بايد با دست خالى از اين دنيا برود و بايد از سرگذشت قدرتمندان عبرت بگيرد كه آنها چطور زندگى كردند و چطور با دست خالى از دنيا رفتند، به عنوان نمونه حكايت ((اسكندر)) را ملاحظه مى كنيم با اينكه ايشان يكى از آن افراد انگشت شمارى بود كه بر تمام دنيا حكومت كرد.
مشهور است كه اسكندر ذوالقرنين در بين سلاطين ، حكيم بوده است ، موقعى كه خواست بميرد، وصيت كرد و گفت : جنازه مرا نپوشانيد؛ و دستهاى مرا از تابوت بيرون بگذاريد. بعد از اينكه جنازه را حركت دادند، علما و دانشمندان هر كدام جملاتى گفتند.
مادر اسكندر رو كرد به جنازه اسكندر و گفت : پسر جانم ! در حال حيات خود بسيارى از خلق را موعظه كردى ، لكن موعظه امروزت از تمامش بالاتر است ، اينكه گفتى دست خاليم را نشان مردم بدهيد به خاطر اين است كه تا خلق ببينند و بدانند كه اسكندر با دست خالى زير خاك مى رود.
انسان بايد شعور پيدا كند، و به طور اغلب اين شعور، هنگام مرگ پديد مى آيد و تازه مى فهمد كه در تمام عمر اشتباه كرده است (989).
و - روايت شده كه شريح بن حارث از جانب امير المومنين (عليه السلام ) قاضى بود و در زمان خلاقت آن حضرت خانه اى را به هشتاد دينار خريد، وقتى اين خبر به امام (عليه السلام ) رسيد، او را طلبيد و فرمود: ((به من خبر رسيده كه تو خانه اى به هشتاد دينار خريده و براى آن قباله نوشته و بر آن چند تن را گواه گرفته اى )).
شريح عرض كرد: يا اميرالمومنين ! چنين بوده است .
راوى مى گويد حضرت به او نگاه خشمگين نمود و فرمود: ((اى شريح ! بدان به زودى نزد تو مى آيد كسى (عزرائيل ) كه قباله ات را نگاه نمى كند و از گواهت نپرسد تا اينكه تو را از آن خانه چشم باز (حيران و سرگردان ، يا كوچ كننده ) بيرون برد و از همه چيز جدا به گورت بسپارد. پس اى شريح ! بنگر مبادا اين خانه را از مال غير خود خريده باشى يا بهاى آن را از غير حلال داده باشى كه در اين صورت زيان دنيا و آخرت برده اى . آگاه باش اگر وقت خريد خانه پيش من آمده بودى ، براى تو قباله اى مانند اين قباله مى نوشتم كه به خريد اين خانه به يك درهم رغبت نمى كردى تا چه رسد به بالاتر، و آن قباله اين است :
اين خانه اى است كه خريدبنده خوار و پست ، از مرده اى (كسى كه حتما مى ميرد و از خانه اش ) بيرون شده براى كوچ (به خانه آخرت )؛ از او خانه اى را در سراى فريب (دنيا) كه جاى نيست شوندگان و نشانه تباه گشتگان است خريده ، و اين خانه داراى چهار حد و گوشه است :
حد اول به پيشامدهاى ناگوار (خرابى ، بيمارى ، گرفتارى و دزدى ) منتهى مى شود، و حد دوم به موجبات اندوه ها (مرگ عزيزان و از دست رفتن خواسته ها)، و حد سوم به خواهش و آرزوهاى تباه كننده ، و حد چهارم به شيطان گمراه كننده .
اين شخص فريفته به خواهش و آرزو، چنين خانه را از شخص بيرون شده براى مرگ ، خريد به بهاى خارج شدن از ارجمندى قناعت و داخل شدن در پستى در خواست و خوارى . و بدى و زيانى را كه به اين خريدار در آنچه خريده از فروشنده برسد پس بر (ملك الموت كه ) تباه سازنده نفسهاى پادشاهان و گيرنده جانهاى گردنكشان و از بين برنده پادشاهى فرعونها مانند كسرى (پادشاهان ايران ) و قيصر (پادشاهان رو. و تبع دارايى بر دارايى افزوده و آن را بسيار نموده و آنانكه (ساختمانها) بنا كرده و برافراشته و زينت داده و بياراسته و ذخيره گردانيده و خانه و باغ و اثاثيه جمع نموده و به گمان خود براى فرزند در نظر گرفته اند كه همه آنها (فروشنده و خريدار) را به محل بازپرسى و رسيدگى به حساب و جاى پاداش و كيفر بفرستد، زمانى كه فرمان قطعى صادر بشود در آنجا تبهكاران زيان برند. عقلى كه از گرفتارى خواهش رها باشد و از وابستگيهاى دنيا سالم ماند بر (درستى ) اين قباله گواه است (990).
ز - حضرت عيسى - على نبينا و آله و عليه السلام - در دنيا خانه اى نداشت و ازدواج هم نكرد.
روزى عيسى بن مريم (عليه السلام ) در بارندگى و رعد و برق مى خواست در مكانى استراحت كند و بعد از بند آمدن باران ، راه خود را ادامه دهد، در آن حال از دور، خيمه اى را ديد، چون به نزديكى آن رفت ، ديد زنى تنها نشسته است . از خيمه عبور كرد، خواست در غارى برود و در آن ساعتى توقف نمايد، ديد آنجا شيرى مسكن نموده است ، عرض كرد: خدايا! همه كس حتى حيوانات ، خانه و منزلى دارند كه در زير سايه آن آسايش نموده و هنگام بارندگى و رعد و برق محفوظ مى گردند، فقط من خانه اى ندارم كه در زمستان و تابستان در زير سقف آن پناهنده گردم .
خداوند فرمود: اى عيسى ! ماوى و منزل تو در سايه ((رحمت )) من است و در روز قيامت ، صد حورالعين به تو تزويج مى نمايم كه آنان را با دست قدرت خود ايجاد كرده ام و چهار هزار سال در عروسى تو ضيافت به پا خواهم كرد كه هر روز آن برابر باشد از اول دنيا تا آخر آن و دستور مى دهم منادى ندا كند زاهدين دار دنيا به عروسى عيساى زاهد بيايند(991).
ح - قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ): اتانى ملك فقال يا محمد! ان ربك يقرئك السلام و يقول : ان شئت جعلت لك بطحاء مكه ذهبا، قال : فرفع راسه الى السماء و قال : يا رب ! اشبع يوما فاحمدك واجوع يوما فاسالك .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((ملكى نزد من آمد و گفت : پروردگارت به تو سلام مى رساند و مى گويد اگر بخواهى كوههاى مكه را براى تو طلا مى گردانم . رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سر خود را به طرف آسمان بالا نمود و عرض كرد: اى پروردگار من ! مى خواهم يك روز سير باشم و تو را حمد و سپاس گويم و يك روز گرسنه باشم و از تو درخواست كنم (992))).
حضرت على (عليه السلام ) فرمود: ((رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از نان گندم سه روز پشت سر هم سير نشد تا اينكه از دنيا رفت (993))).
عايشه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هرگز از نان جو سير نشده بود(994) و اكثر طعام پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آب و خرما بود(995).
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((هميشه غذاى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) نان جو بود تا روزى كه به ملاقات خدا شتافت (996 ).
ابن عباس مى گويد: ((پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بعضى از شبها گرسنه مى خوابيد و براى پيامبر و اهل او شامى نبود و بيشترين اوقات غذايش نان جو بود(997).
امام رضا (عليه السلام ) از آباى گرامى اش از اميرالمومنين (عليه السلام ) روايت مى كند كه : ((با پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در حفر خندق بودم و فاطمه زهرا سلام الله عليها مقدارى نان آورد و به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) داد و آن حضرت به فاطمه فرمود: اين نان پاره چيست ؟)).
عرض كرد:((يك عدد نان پختم براى امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) و اين مقدار را هم براى شما آوردم )).
پيامبر فرمود: ((اى فاطمه ! آگاه باش اين اولين طعامى است كه در مدت سه روز داخل شكم پدرت مى شود؛ انه اول طعام دخل جوف ابيك منذثلاث (998).
همچنين در روايت دارد كه : پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اثر گرسنگى زياد سنگ به شكمش مى بست ؛ و كان يعصب الحجر على بطنه من الجوع (999).
ط - عمر بن سعيد بن هلالى مى گويد به امام صادق (عليه السلام ) عرض ‍ كردم : مرا وصيتى كن .
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: سفارش مى كنم تو را به تقوا و ترس از خدا و پرهيزكارى و جهد و كوشش در اطاعت و بندگى ، بدان كه سعى و تلاش ‍ بدون پرهيزكارى فايده اى ندارد و از جهت ماديات به پايين ترها (و از جهت معنويت به بالاترها) نگاه كن و در موارد زيادى خداوند بزرگ به رسولش ‍ خطاب مى فرمود: فلا تعجبك اموالهم و لا اولدهم ...(1000). ((مبادا تو از كثرت اموال و اولاد آنها به شگفت در آيى )).
و لا تمدن عينيك الى ...(1001)؛ ((و چشم از اين متاع ناقابل دنيوى كه (به جهت امتحان ) به طايفه اى از مردم كافر داديم ، بپوش )).
اى سعيد! اگر نفست با تو، به سر چيزى درگير است و تو را وادار مى كند به چيزى ، بدان غذاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نان جو و حلوايش خرما و هيزمش شاخه خرما بود، وقتى كه مصيبت و گرفتارى به شما رو مى آورد، به ياد بياوريد مصيبت و گرفتارى هايى كه براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وجود آمده بود و به راستى براى مردم مصيبت ها و گرفتاريهايى كه براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود، پيش نيامده و يا هرگز پيش نخواهد آمد.
و سپس امام (عليه السلام ) فرمود: به راستى اميرالمومنين (عليه السلام ) مى نشست مانند نشستن نوكرها و مى خورد مانند خوردن نوكرها و به مردم نان گندم و گوشت مى داد، اما خودش سركه و زيت مى خورد و دو پيراهن مى خريد و بهترين را به غلامش مى داد و ديگرى را خود مى پوشيد، اگر آستينش بزرگ بود و از انگشتانش تجاوز مى كرد، اضافه را قطع مى كرد و مى بريد و اگر از كعب و قوزك پا هم بلندتر بود، اضافه را مى بريد و هيچ وقت بر او دو امرى پيش نمى آمد مگر آن را كه بر بدنش سخت تر بود، اختيار مى كرد و مدت پنج سال حكومت كرد، آجرى روى آجرى و خشتى روى خشتى نگذاشت و به كسى هم از اراضى و زمين هاى بيت المال (خراج ) چيزى نداد، و هيچ چيزى ارث نگذاشت مگر هفتصد درهم كه از سهم او از بيت المال زياد آمده بود و قصد خريدن خادم براى اهلش ‍ داشت .
و بعد فرمود: و ما اطاق عمله منا احد و كان على بن الحسين لينظر فى كتاب من كتب على (عليه السلام ) فيضرب به الاءرض و يقول من يطيق (1002)؛ هيچ يك از ما را طاقت عمل حضرت على (عليه السلام ) نيست و امام سجاد (عليه السلام ) نظر مى كرد در كتابى از كتابهاى حضرت على (عليه السلام ) و دستهايش را به زمين مى زد و مى فرمود: چه كسى را مانند اين طاقت است )).
ابوطفيل مى گويد: ديدم على (عليه السلام ) را كه يتيمان را مى خواند و به آنها عسل مى داد حتى بعضى از ياران آن حضرت مى گفتند دوست مى داشتيم يتيم بوديم (1003).
اسود و علقمه مى گويند: روزى بر حضرت على (عليه السلام ) وارد شديم و جلو حضرت ظرفى با يك يا دو قرص نان جو بود و سبوسهايش پيدا بود و حضرت با زانويش نان را مى شكست و با نمك ميل مى فرمود. به كنيزش ‍ فضه گفتيم : چرا سبوس را از آرد براى حضرت امير المومنين (عليه السلام ) جدا نكردى ؟
حضرت تبسم كرد و فرمود: ((من به او دستور دادم كه سبوس را از آرد جدا نكند)).
عرض كرديم : چرا يا امير المومنين ؟!
فرمود: ((اين كار به جهت اين است كه سزاوارترين عمل است بر ذلت كشيدن نفس و هم به جهت اقتداى مؤ منين به من (آنهايى كه دستشان از مال دنيا كوتاه و زمين فرش آنها و آسمان لحاف آنها و خاك ، متكاى آنهاست به من اقتدا كنند تا دل آنها آرام گيرد) و هم به خاطر اينكه به اصحاب و يارانم ملحق شو (و مثل آنها باشم (1004)))).
على (عليه السلام ) خود فرمود: ((ايا قناعت كنم كه مردم به من اميرالمومنين بگويند در حالى كه در سختيهاى روزگار با آنان همدرد نبوده يا در تلخيها جلو ايشان نباشم ؟ پس مرا نيافريده اند كه خوردن طعامهاى نيكو (از نيكبختى جاويد) بازم دارد(1005))).
ى راجع به لباس پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كافى است بدانيم كه آن حضرت به هياتى از مسيحيان كه با لباس ابريشمى بر آن بزرگوار وارد شدند، اعتنايى نكرد)) ولى امروز بر خلاف روش و سيره او مساله مدپرستى در لباس نه تنها ثروتهاى زيادى را به كام خود فرو مى كشد، بلكه قسمت مهمى از وقتها و نيروهاى انسانى را نيز بر باد مى دهد، يعنى صرف تهيه لباس مى شود. متاسفانه در عصر ما، جنبه هاى فرعى و حتى نامطلوب و زننده لباس به قدرى گسترش يافته كه فلسفه اصلى آن را تحت الشعاع خود قرار مى دهد؛ لباس ، عاملى شده براى انواع تجمل پرستى ها، توسعه فساد، تحريك شهوات ، خود نمايى و تكبر و اسراف و تبذير و امثال آن ، حتى گاهى لباس هايى درميان جمعى از مردم ، به خصوص ((جوانان غرب زده )) ديده مى شود كه به همه چيز شباهت دارد جز به لباس .
به هر صورت ثروتهاى عظيمى كه از طريق لباسهاى گوناگون و مدپرستى هاى مختلف و چشم و هم چشمى ها در مساله لباس ، نابود مى شود، رقم بسيار مهمى را تشكيل مى دهد كه اگر صرفه جويى مى شد بسيارى از مشكلات اجتماعى را حل مى كرد و مرهمهاى موثرى بود بر زخمهاى جانكاه جمعى از محرومان جامعه بشرى .
از تاريخ زندگى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ساير پيشوايان بزرگ استفاده مى شود كه آنها با مساله تجمل پرستى در لباس سخت مخالف بودند، تا آنجا كه در روايتى مى خوانيم :
هياتى از مسيحيان ((نجران )) به خدمت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيدند در حالى كه لباسهاى ابريشمين بسيار زيبا كه تا آن زمان بر اندام عربها ديده نشده بود به تن داشتند، هنگامى كه به خدمت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيدند و سلام كردند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) پاسخ سلام آنها را نگفت ، حتى حاضر نشد يك كلمه با آنها سخن گويد.
از على (عليه السلام ) در اين باره چاره خواستند و علت روى گردانى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از آنها جويا شدند، على (عليه السلام ) فرمود: ((من چنين فكر مى كنم كه اينها بايد اين لباسهاى زيبا و انگشترهاى گرانقيمت را از تن بيرون كنند، سپس خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) برسند)).
آنها چنين كردند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سلام آنها را پاسخ داد و با آنها سخن گفت ، سپس فرمود: والذى بعثنى بالحق لقد اتونى المره الاولى و ان ابليس لمعهم (1006)؛ سوگند به خدايى كه مرا به حق فرستاده است ، نخستين بار كه اينها بر من وارد شدند ديدم شيطان نيز به همراه آنهاست )).
ك براى هارون الرشيد لباسهاى فاخر و گرانقيمت آورده بودند. هارون آنها را به ((على بن يقطين )) وزير خود بخشيد، از جمله آن لباسها ((دراعه اى )) بود كه از خز و طلا بافته شده بود و به لباس پادشاهان شباهت داشت .
على بن يقطين آن لباسها را به اضافه اموال زيادى براى حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام ) فرستاد.
حضرت آن دراعه را كه لباس جلو باز است و روى لباسها مى پوشند، توسط شخص ديگرى براى على بن يقطين فرستاد، وزير هارون علت پس ‍ فرستادن دراعه را نمى دانست هرچند حضرت در نامه اى نوشتند دراعه را نگهدار و از منزل خارج مكن ؛ زيرا روزى مورد احتياج تو خواهد شد.
على بن يقطين آن را نگهدارى كرد، ولى چند روزى نگذشت ، هارون بر يكى از غلامان خود خشم و غضب كرد و او را از خدمت عزل كرد و بركنار نمود، همان غلام پيش هارون الرشيد سعايت از على بن يقطين كرد و گفت : او از ارادتمندان حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام ) است و او را امام مى داند و خمس اموال خود را هر سال براى او مى فرستد و همان دراعه اى كه اميرالمومنين به او بخشيدند، براى موسى بن جعفر (عليه السلام ) در فلان روز فرستاده است .
هارون خيلى غضبناك شد و گفت : بايد اين مطلب را كشف كنم ، فورى فرستاد تا على بن يقطين را حاضر كنند، همينكه حاضر شد، هارون گفت : چه كردى آن دراعه اى كه به تو داده بودم ؟
گفت : در خانه موجود است و آن را در پارچه اى پيچيده ام و هر صبح و شام باز مى كنم و نگاه مى كنم و از لحاظ تبرك آن را مى بوسم .
هارون گفت : هم اكنون آن را بياور.
على بن يقطين يكى از خدام خود را فرستاد و گفت : در فلان اطاق داخل فلان صندوق ، دراعه اى در پارچه پيچيده است ، فورا بياور. غلام رفت و آورد، هارون ديد دراعه در ميان پارچه اى گذاشته شده و عطرآگين است ، خشم و غضب او فرونشست و گفت : آن را به منزل خود برگردان ، ولى ديگر سخن كسى را درباره ات قبول نخواهم كرد و جايزه زيادى به او بخشيد.
غلام را كه از على بن يقطين سعايت كرده بود، دستور داد هزار تازيانه بزنند، ولى غلام پيش از زدن پانصد تازيانه مرد(1007).
ل - متوكل چون خواست ((فتح بن خاقان )) وزير خود را اعزاز و اكرام نمايد و منزلت او را نزد خود، بر ديگران ظاهر گرداند و در حقيقت ، غرض ‍ او نقص شان و استخفاف منزلت و قدر امام على النقى (عليه السلام ) بود و اين امر را بهانه كرده بود، پس در روز بسيار گرمى با ((فتح بن خاقان )) سوار شد و حكم كرد كه جميع امرا و سادات و اشراف و اعيان در ركاب ايشان پياده بروند و از جمله آنها امام على النقى (عليه السلام ) بود.
((زرافه حاجب )) دربان متوكل مى گويد: من در آن روز امام هادى (عليه السلام ) را مشاهده كردم كه پياده مى رفت و تعب بسيار مى كشيد و عرق از بدن مباركش مى ريخت ، من نزد آن جناب رفتم و گفتم يا بن رسول الله ! چرا شما خود را به تعب مى اندازى ؟
حضرت فرمود: ((غرض اينها استخفاف من است ، وليكن حرمت بدن من نزد خداوند كمتر از ناقه صالح نيست )).
بنا به روايت ديگر امام هادى (عليه السلام ) فرمود: ((اين ريزه ناخن من نزد حق تعالى گرامى تر است از ناقه صالح و فرزند او)).
زرافه مى گويد: چون به خانه برگشتم ، قصه را با معلم اولاد خود كه گمان به شيعه بودن او داشتم ، نقل كردم ، او سوگند داد مرا كه تو از آن حضرت شنيدى اين سخن را، من سوگند ياد كردم كه شنيدم .
پس گفت : فكر كار خود بكن كه ((متوكل )) سه روز ديگر هلاك مى شود تا از قضيه او آسيبى به تو نرسد.
من گفتم : از چه دانستى ؟
گفت : براى آنكه آن حضرت دروغ نمى گويد و حق تعالى در قصه قوم صالح فرموده است : ... تمتعوا فى داركم ثلاثه ايام ...(1008) ((و ايشان سه روز بعد از پى ناقه هلاك شدند)).
من چون اين سخن را شنيدم ، او را دشنام دادم و از خانه بيرونش كردم ، چون او بيرون رفت با خود انديشه كردم گفتم بسا باشد كه اين سخن راست باشد، اگر احتياطى در امور خود بكنم ، براى من ضررى نخواهد داشت ، پس اموال خود را كه پراكنده بود جمع كردم و انتظار انقضاى سه روز را مى كشيدم ، چون روز سيم شد ((منتصر)) فرزند متوكل با اتراك و غلامان مخصوص متوكل به مجلس او آمدند و او را با فتح بن خاقان پاره پاره كردند، بعد از مشاهده اين حال به امامت آن حضرت اعتقاد پيدا كردم و به خدمت ايشان رفتم و آنچه ميان من و معلم فرزندانم گذشته بود عرض كردم . حضرت فرمود: معلم راست گفته من در آن روز بر او نفرين كردم و حق تعالى دعاى مرا مستجاب گردانيد(1009).
متوكل البته پيش از اين نيز جمعى از افرادش را به خانه حضرت امام على النقى (عليه السلام ) فرستاده بود و با احضار كردن آن حضرت به مجلس ‍ شراب و تعارف كردن شراب به آن حضرت در مقام آزار و اذيت آن امام همام برآمده بود(1010). و حتى تصميم به قتل آن حضرت داشت (1011).
م امام صادق (عليه السلام ) به نقل از آباى گرامى اش از اميرالمومنين (عليه السلام ) روايت مى كند كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((اى على ! سه چيز از درجات است ، سه چيز از كفارات ، سه چيز از مهلكات و سه چيز از منجيات :
اما آن سه چيزى كه باعث درجات (آدمى ) است : وضوى كامل در شدت سرما، انتظار وقت نماز بعد از نماز، رفتن شب و روز به جماعات .
و اما آن سه چيزى كه باعث كفاره و (آمرزش گناهان ) است : آشكارا سلام كردن ، طعام و غذا دادن ، خواندن نماز شب در حالى كه مردم خوابند.
اما مهلكات و هلاك كنندگان : بخل با حرص كه به مقتضاى آن عمل شود، هوا و هوسى كه از آن پيروى شود، عجب و خودپسندى آدمى به كارهاى خودش .
اما منجيات و آن چيزهايى كه باعث نجات آدمى مى شوند: ترس از خدا در پنهانى و آشكار، ميانه روى در فقر و بى نيازى ، كلمه عدل در وقت رضا و خشم (1012).
ن ((شح ))، بخل با حرص را گويند و بدتر از بخل است ، چون بخل در مال است ولى شح هم در مال است و هم در خوبيها؛ بخيل كسى است كه در مال خود بخل مى ورزد، ولى ((شحيح )) كسى است كه بخل مى ورزد آنچه را كه ديگران دارند و آنچه كه خودش دارد و چيزى را در دست مردم نمى بيند الا آرزو مى كند كه مال او باشد، و قانع نيست به آنچه كه خداوند روزى كرده است (1013).
تذكر: چون در اين روايت ((فشح مطاع و هوى متبع و اعجاب المرء بنفسه )) بود خواستيم فرق شح و بخل مشخص شود.
و - مى گويند: در زمان موسى هادى در بغداد مرد توانگرى بود، همسايه اى داشت حسود كه بى نهايت بر او به خاطر ثروتش حسد مى ورزيد، چون دل اين همسايه از حسد آن مرد توانگر پر شد، بچه غلامى خريد و او را تربيت كرد، درباره غلام مهربانى فراوان نمود تا اينكه به حد جوانى رسيد و اعضايش قوت گرفت .
روزى به او گفت : فرزندم ! من از تو خواهشى دارم در انجام آن چگونه خواهى بود.
گفت : مگر غلام در مقابل امر مولا و آقاى خود چگونه مى باشد؛ به خدا قسم اگر بدانم رضاى تو در اين است كه خود را به آتش بيندازم يا غرق نمايم انجام مى دهم .
او را به سينه خود چسبانيد و بوسيد و گفت : اميدوارم كه صلاحيت انجام خواسته ام را داشته باشى .
غلام پرسيد: خواسته تو چه است ؟
گفت : هنوز وقتش نرسيده .
بعد از گذشت يك سال غلام را خواست و گفت : من تو را براى اين كار خريدم كه همسايه توانگرم كشته شود.
غلام ، خود را مانند كسى كه آماده فرمان باشد نشان داد، اجازه خواست فورا ماموريت را انجام دهد، مولا گفت : اين طور نمى خواهم ؛ زيرا مى ترسم برايت ممكن نشود و به فرض تمكن ،، جرم اين عمل را به گردن من ثابت كنند، لكن تدبيرى در اين باب انديشيده ام و آن اين است كه تو مرا بكشى و جسدم را بر پشت بام او بيندازى تا او را عوض من به قصاص بكشند.
غلام گفت : اين كار چگونه ممكن است انجام گيرد، تو از پدر و مادر به من مهربانترى آيا مى توانم اين كار را بكنم ؟!
گفت : تو را براى همين كار تربيت كرده ام و زحمت كشيده ام ، اگر نكنى مخالفت امر مرا نموده اى .
غلام هر چه التماس كرد كه مولا از اين تصميم منصرف بشود قبول نكرد و گفت : راحتى نيست براى من مگر اينكه مرا بكشى .
غلام گفت : الله ! الله ! فى نفسك يا مولى كه جانت را از دست بدهى براى كارى كه نمى دانى به هدف خود مى رسى يا نه ، و اگر به آرزوى خود برسى تو نيستى كه ببينى و تو در آن حال مرده اى .
مولا گفت : تو نافرمانى مكن و من از تو راضى نمى شوم مگر خواسته مرا انجام دهى .
خلاصه ، غلام را راضى كرد و كارد را تيز و آماده كرده ، به دست غلام داد و گفت : وقتى مرا كشتى ، تو آزادى و اين پول (سه هزار درهم ) را بگير و به هر كجا مى خواهى برو.
چون شبى كه قرار بود غلام ماموريت را انجام دهد، فرا رسيد، مولا گفت : آماده باش ! در اواخر شب بيدارت مى كنم ؛ نزديكى سحر بيدارش كرد و كارد تيز به او داد با هم پشت بام همسايه آمدند، در آنجا رو به قبله دراز كشيد گفت بيا كارم را تمام كن .
غلام كارد را بر گلويش كشيد و به زندگى اش خاتمه داد و به جاى خودش ‍ برگشت .
وقتى كه صبح شد خانواده اش خبرى از او نيافتند تا عصر، وقت عصر هم جسدش را در پشت بام همسايه آغشته به خون پيدا كردند و بزرگان محله آمدند، وضع را مشاهده كردند، صاحبخانه را گرفتند و به حبس انداختند، خبر به هادى رسيد و همسايه توانگر را احضار نمود، صاحبخانه همه چيز را انكار كرد و گفت : اطلاعى ندارم .
متهم هر چند از اهل صلاح بود، ولى هادى دستور داد او را زندانى كنند و غلام هم به اصفهان رفت .
اتفاقا يكى از بستگان محبوس در اصفهان متصدى جيره و حقوق لشكر بود، وقتى غلام را ديد، شناخت و حال مولاى او را سؤ ال كرد، غلام تمام جريان را به او گفت و آن هم چند شاهد گرفت بر حرفهاى غلام ، او را پيش هادى فرستاد، غلام تمام ماجرا را به آگاهى هادى رساند، هادى از اين قضيه متعجب شد و دستور داد آن زندانى بى گناه را آزاد كنند و غلام را هم آزاد كرد.
علامه مجلسى (ره ) درباره اين قصه كه منشاء آن ((حسادت )) است چنين فرموده است : و هذه من اعجب القصص فى الحسد و هى من اعاجيب الدنيا(1014).
ه و با اين حكايت كلمات مولاى متقيان اميرالمومنين (عليه السلام ) درباره حسادت و حسود روشن مى شود كه فرمود:
1 - رشك و حسد درد بى درمانى است كه از بين نمى رود مگر به مرگ حسود يا مرگ محسود (رشك برده شده )(1015).
2 - حسود، زوال نعمت از محسود را براى خودش نعمتى مى بيند(1016).
3 - حسد و رشك بردن ، آدمى را رنجور مى سازد(1017).
4 - حسد و رشك ، بدترين مرضهاست (1018).
5 - حسد و رشك ، زندانى كردن روح است (1019).
6 - حسد و رشك ، در راءس تمام عيوب است (1020).
7 - حسد و رشك ، زندگى را تنگ مى كند(1021).
8 - حسد و رشك ، جسد را آب مى كند(1022).
9 - حسد و رشك ، پديد آورنده اندوه است (1023).
10 - حسد و رشك ، بزرگترين دام شيطان است (1024).
11 - حسد و رشك ، دردى است بى درمان (1025).
12 - حسد و رشك ، يكى از دو عذاب است (يكى اينكه حسد هميشه آدمى را در غم و اندوه فرو مى برد و ديگرى ساير عذابهاى دنيوى و اخروى )(1026 ).
13 - حسد و رشك ، شيوه فرومايگان و دشمن داراييهاست (1027).
14 - هيچ دردى مانند حسد نيست (1028).
15 - حسود، هميشه اندوهناك است (1029).
16 - حسود، هميشه عليل و بيمار است (1030).
17 - دوستى براى حسود نيست (1031).
18 - حسود، دردش درمان نپذيرد(1032).
19 - حسود به سرورى نرسد(1033).
20 - حسود، دردش هميشگى است اگرچه تندرست باشد(1034).
21 - حسود، بر مقدرات خدا خشمگين است (1035).
22 - حسود، دردش خوب شدنى نيست (1036).
23 - حسود، اندوهش فراوان و گناهانش دو برابر است (1037).
24 - حسود، در بديها خوشحال و در خوبيها بدحال (1038).
25 - آسوده نمى كند حسود را مگر از بين رفتن نعمت (1039).
26 - حسد و رشك عيبى است رسواكننده و بخلى است سنگين ، شفا نمى بخشد صاحب خود را جز اينكه به آرزوى خود رسد(1040).
ى امام كاظم (عليه السلام ) فرمود: در بنى اسرائيل مرد و زن صالحى بودند، مرد شبى در خواب ديد كه كسى به او مى گويد خداوند به تو فلان قدر عمر داده است ، نصف آن را با وسعت روزى و نصف ديگر در ضيق ، خودت اختيار دارى ، نصف اول عمر را با وسعت مى خواهى يا نصف آخر را؟
مرد گفت : من زوجه صالحه دارم و او در تهيه معاش با من كمك مى كند بايد با او مشورت نمايم ، بعد مى گويم .
چون صبح شد، مرد به زنش گفت : من در خواب چنين ديدم تو در اين باره چه مصلحت مى دانى ؟
زن گفت : نصف اول را با وسعت مى خواهيم ، شايد خداوند ترحم كرد نعمتش را بر ما تمام كرد و از دست ما نگرفت .
مرد در شب دوم خوابيد آن شخص دوباره به خوابش آمد و گفت : چه اختيار كردى ؟
مرد گفت : ما نصف اول عمر را با وسعت اختيار كرديم .
مى گويند: نصف اول عمر اين زوج صالح با وسعت گشت ؛ دنيا از هر طرف به آنها روى آورد و ثروتمند شدند.
زن گفت : اى مرد! به برادران و بستگان و منسوبين خود و محتاجها و همسايه ها كمك و در راه خدا ((انفاق )) كن . آن مرد هر روز به ايشان احسان و در راه خدا ((انفاق )) مى كرد، چون نصف اول عمر اين زوج گذشت ، در خواب كسى به آن مرد گفت : خداوند نعمت خود را از تو نمى گيرد در تمام عمر به تو وسعت خواهد داد براى اينكه تو شكر نعمت خداوند را به جاى آوردى و به قرابت و نيازمندان و مساكين و همسايه ها كمك كردى و در راه خدا ((انفاق )) نمودى (1041).