ابوذر بعد از آنكه مقدارى از
فضايل و كمالات آن برگزيدگان حضرت ذوالجلال را ذكر كرد، فرمود: اين مال
را به عثمان برگردانيد و به او بگوييد كه مرا به اين مال احتياجى نيست
تا خداى خود راملاقات كنم ، سپس او در ميان من و تو حاكم باشد(554
).
طمع از ديدگاه روايات
از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه : ((حاجت
خواستن از مردم موجب سلب عزت و رفتن حياگردد و نااميدى از آنچه در دست
مردم مى باشد، مايه عزت و سربلندى مؤ من است در دينش و طمع فقرى است
حاضر و آماده
(555))).
حضرت لقمان به فرزند خود چنين پند مى دهد:
الف - ((فرزندم ! بى نيازترين مردم كسى است كه
قانع باشد به آنچه در دست اوست ، و بيچاره ترين مردم فردى است كه چشم
طمع به مال مردم داشته باشد. پس بر تو باد به ياءس و نااميدى از آنچه
در دست آنها مى باشد و اطمينان به وعده پروردگار(556))).
ب - ((پسرم بى نيازى خود را در دل قرار ده و
زمانى كه محتاج شدى ، نيازمندى خود را بپوشان و براى مردم مگو؛ زيرا
نزد آنها سبك و خوار مى گردى ، بلكه حاجت خود را پيش خدا بر و از فضل
او مسئلت كن
(557))).
اميرالمومنين (عليه السلام ) چنين مى فرمايد:
((ذلتى بالاتر از طمع نيست
(558))).
- ((و هيچ ذلت و خوارى مانند طلب نيست
(559))).
- ((خود را از راه طمع ، بنده كسان مساز در
صورتى كه هر آينه خداوند تو را آزاد آفريده
(560))).
از بعضى از اكابر نقل شده كه : ((بندگان سه
قسمند: بنده قابل خريد و فروش و معامله ، بنده شهوت ، بنده طمع
(561))).
چند حكايت
الف - صدوق رحمه الله نقل كرده كه شبى هارون الرشيد به سراغ
حميد بن قحطبه فرستاد، حميد وقتى حاضر شد، ديد نزد هارون الرشيد شمعى
روشن ، شمشيرى برهنه ، خادمى ايستاده ، هارون متوجه او شد و گفت :
حميد! طاعت و فرمانبردارى تو براى امير تا چه اندازه است ؟
گفت : تا اين اندازه كه جان و مال فدا كنم . هارون الرشيد انديشه اى
نمود و او را رخصت مراجعت داد.
حميد هنوز به منزل وارد نشده بود كه دوباره هارون الرشيد به دنبال او
فرستاد، چون حاضر شد، همان سؤ ال را كرد. حميد گفت : اطاعت من تو را به
اين مرتبه است كه جان و مالم را در راه تو فنا و اهل و اولاد خود را
براى تو فدا سازم . هارون الرشيد لبخندى زد و او را رخصت مراجعت داد.
بعد از اندك زمانى باز به احضار حميد فرمان داد، چون حاضر شد، همان سؤ
ال را نمود. حميد گفت : فرمانبردارى و اخلاص من با تو تا اين اندازه
است كه جان و مال و فرزند در راه تو دهم و از دين و ايمان نيز بگذرم .
هارون الرشيد خنديد، شمشير را به دست او داد و گفت هر چه اين خادم
دستور داد انجام ده . گفت : ((سمعا وطاعه
)).
با خادم روانه شد تا به در خانه اى رسيدند، خادم در را باز كرد، داخل
شدند، چاهى را ديد در ميان خانه و بر اطراف خانه سه خانه ديگر كه درهاى
آن بسته بود، خادم در يك اطاق را گشود، بيست نفر از سادات علوى و فاطمى
در آنجا بودند، بعضى پير، برخى كامل ، عده اى جوان . خادم گفت :
اميرالمؤ منين ، هارون الرشيد دستور داده اينها را به قتل برسانى .
حميد آنها را يك يك بيرون آورده و گردن مى زد و خادم سرها و جسدها را
در آن چاه مى انداخت . سپس در اطاق ديگر را باز كرد، بيست نفر ديگر از
همان نسل در كند و زنجير بودند، خادم دستور كشتن آنها را نيز داد،
ايشان را نيز يك يك از خانه بيرون مى آورد و گردن مى زد و خادم در چاه
مى انداخت .
بعد از آن در اطاق سومى را باز كرد در آنجا نيز به همان اندازه از همان
عاليقدران بود، آنها را نيز به قتل رساند تا به نفر بيستم رسيد،
پيرمردى بود به حميد فرمود: واى بر تو! در روز قيامت عذر تو در نزد حد
ما، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) چيست ؟ در صورتى كه شصت نفر
از اولاد او را به قتل رساندى كه همه از نسل على و فاطمه - سلام الله
عليهما - بودند.
حميد مى گويد: چون اين سخن را شنيدم ، رعشه بر اندامم افتاد، خادم بر
من غضب كرد و گفت : او را نيز هر چه زودتر به قتل برسان ، پس من او را
نيز به قتل رساندم .(562)
راستى اگر انسان با نظر دقت در اين داستان پر آه و فغان بنگرد، نتيجه
طمع و پيروى هوا و هوس و حب منصب و رياست را خواهد ديد كه چگونه گردباد
طمع خرمن محصول ايمان را به باد فنا خواهد داد و سيل بنيانكن آن خانه
محكم دين را ويران خواهد نمود، لذا سرور مردان ، اميرمؤ منان (عليه
السلام ) فرموده : ((چگونه انسان مالك ورع و
پارسايى مى شود در صورتى كه او طمع مالك شده باشد)).(563)
ب -نقل شده كه از ((اشعث طماع ))
پرسيدند: طمع تو تا چه اندازه و مرتبه رسيده ؟
گفت : به اين اندازه كه هر گاه از خانه كسى دودى بر آيد، من ظروف خود
را مهيا مى كنم كه شايد از آن مطبوخ مقدارى هم جهت من فرستند.
و يا مى گويد: اگر در عزاى كسى مشورتى مى كنند، جزم پيدا مى كنم كه ميت
براى من وصيت كرده است . هميشه دامن خود را بالا مى زنم تا اگر كسى از
بالا چيزى اندازد يا مرغى در هوا زخمى خورد يا تخمى كند، به دامن من
افتد، چون از بازار مسگران گذرم افتد، دستور دهم كه چكش به قوت كوبند
تا ظروف بزرگتر شوند به اميد آنكه اگز روزى در آن غذا كنند و جهت من
آورند بيشتر گيرد.
ج -بعضى از اكابر درباره ((طمع
)) تمثيلى آورده اند و آن اينكه روزى صيادى مرغى به نام
((چكاوك )) را صيد كرد،
مرغ از صياد پرسيد كه مرا چه خواهى كرد؟ گفت : ذبح مى كنم و گوشت تو را
خواهم خورد.
مرغ گفت : گوشت من آن اندازه نيست كه تو را سير كند، ليكن من تو را سه
خصلت ياد دهم كه فايده آن بيش از گوشت من تو را به كار آيد، يكى از
آنها را اكنون كه در دست تواءم ياد مى دهم ، دوم را وقتى كه مرا رها
كردى و بر شاخ درخت نشينم ، سوم را چون بر قله كوه قرار گرفتم .
صياد گفت : خصلت اول را بگو. گفت : بر آنچه از دست تو مى رود، دريغ و
غصه مخور؛ ((لا تلهفن على مافات
)).
صياد آن را آزاد نمود، چون بر شاخه درخت نشست ، گفت : چيزى كه وقوعش
محال است آن را باور مكن . چون بر قله كوه قرار گرفت ، گفت : اى نادان
! اگر مرا ذبح مى كردى ، هر آينه از چينه دان من دو دانه گوهر بيرون مى
آوردى كه هر يك به وزن بيست مثقال باشد.
صياد بعد از شنيدن اين سخن بسيار افسوس خورد و لب حسرت به دندان گرفت و
گفت : خصلت سوم را بگو. مرغك گفت : اكنون دو سخن ، تو را آموختم فراموش
كردى ، چه بگويم مگر به تو نگفتم بر آنچه از تو فوت شد، افسوس مخور و
آنچه وقوعش محال است باور نكن . تو نمى گويى كه جثه من همه بيست مثقال
نيست ، چگونه در چينه دان من دو دانه گوهر هر يك بيست مثقال وجود دارد،
چكاوك اين را گفت و پريد و رفت .(564)
داز ((حسين بن علوان ))
روايت شده وقتى براى طلب علم در يكى از مجالس درس بوديم و خرجى من در
يكى از سفرها تمام شده بود، يكى از ياران گفت : در اين عسرت و پريشانى
به كه اميدوارى ؟ گفتم : فلانى .
گفت : چون چنين است ، به خدا سوگند حاجت تو را بر نياورد و از او به
مطلوب نخواهى رسيد.
گفتم : خدا تو را رحمت كند، تو چه مى دانى .
گفت : همانا امام صادق (عليه السلام ) براى من فرمود كه : من در بعضى
از كتب آسمانى خوانده ام خداى تعالى فرموده سوگند به عزت و جلال و
بزرگى ارتفاع من بر عرشم كه قطع خواهم نمود آرزوى هر كه به غير من
آرزومند است به نا اميدى ، و او را در نزد مردم جامه مذلت و خوارى
بپوشانم و از قرب خود او را برانم ، از كمال نزديكى خود دورش گردانم .
آيا در سختيها به غير من اميدوار است ، در صورتى كه سختيها در دست من
است و در غير مرا مى كوبد و حال اينكه كليد درهاى بسته در دست من است و
در كرم من براى آنانكه مرا خوانند باز است .
كيست آنكه براى رفع نوايب و سختيهاى خود اميد به من داشته باشد، من آن
را بر طرف نكرده و نا اميدش كرده باشم ؟ كيست آنكه براى امر مهمى به من
اميدوار شده و من اميد او را از خود قطع كرده ام ؟ من اميدهاى بندگان
خود را نزد خود حبس و ضبط كردم ، پس آنها راضى به آن نشدند و آسمانهاى
خود را پر كردم از كسانى كه از تسبيح من ملول و خسته نشده و آنها را
فرمان دادم كه درهاى بين من و بندگانم را نبندند، اعتماد به گفتار من
ننمودند.
آيا كسى كه او را مصيبتى از معصيت هاى من پيش مى آيد، نمى داند كه هيچ
كس جز من مالك كشف و رفع آن نمى باشد؟ مگر بعد از اجازه من ، چرا مرا
گذاشته به غير من اميد دارد، آنچه از من سؤ ال نكرده بود، به او عطا
كردم و سپس از او باز گرفتم از من سؤ ال ننمود كه دوباره به او باز
گردانم و از غير من سؤ ال كرد، آيا مرا چنين مى پندارد پيش از آنكه سؤ
ال كند عطا كنم ، ولى بعد از سؤ ال اجابت نكنم ؟ آيا من بخيلم كه بنده
من مرا بخيل مى داند؟
آيا جود و كرم از من نيست و آيا عفو و رحمت در دست من نمى باشد؟ آيا من
مركز آرزوها نيستم ؟ پس آنكه قطع اميد كند غير من است . آيا آنهايى كه
به غير من آرزومندند نمى ترسند؟ اگر جميع اهل آسمانها و اهل زمين
آرزوها كنند و به آنها هر كدام به اندازه آنچه به همه داده ام عطا
نمايم به اندازه يك عضو مورچه از پادشاهى و ملكم كم نخواهد شد. چگونه
كم خواهد شد ملكى كه من نگهدار آنم ، بدا به حال آنكه از رحمت من نا
اميد است و واى به حال افرادى كه مرا معصيت كردند و از من انديشه
ننمودند.(565)
نگارنده گويد: اگر كسى خواهد پى به عظمت آفريدگار و طريقه روزى رساندن
او ببرد بايد در موجودات بنگرد و نظر عميقانه در اين دنياى عريض و
طويل بيفكند كه پروردگار روزى رسان و خداوند منان چگونه روزى مخلوقات
خود را مقرر فرموده كه هر كدام صبح كه مى شود از خواب سر بر مى دارند
روزى آنها معين و حاضر گرديده ، از نهنگ كوه پيكر گرفته تا مورچه و
حيوانات ريز ذره بينى ، آيا چه فردى اين چنين توانايى را دارد به غير
از خداوند توانا!؟
ه - نقل شده كه روزى فرمانفرماى جن و بشر، حضرت سليمان پيغمبر (عليه
السلام ) در كنار دريايى نشسته بود مورچه اى را ديد دانه گندمى برگرفته
جانب دريا مى رود تا به كنار آب رسيد، ناگاه قورباقه اى سر از آب در
آورد و دهان خود را گشود و مورچه به دهان آن رفت ، سر در آب فرو برد.
بعد از مدتى قورباقه از آب بر آمد و دهان گشود، آن مورچه بيرون آمد و
دانه گندم با او نبود. حضرت سليمان (عليه السلام ) از اين امر غريب در
شگفت شد، مورچه را صدا زد، قضيه را سؤ ال نمود. مورچه گفت : اى پيغمبر
خدا! در قعر اين دريا سنگى است سوراخ ، در جوف آن كرمى است نابينا و
خداى تعالى آن كرم را همانجا آفريده ، توانايى ندارد از آنجا بيرون آيد
و طلب معاش كند، مرا متكفل روزى آن ساخته كه دانه برگرفته به سوى او
بروم و ره قورباغه هم فرمان داده مرا در كام خود جاى دهد و بدور از
گزند آب به آن سنگ برساند و دهان به سوراخ سنگ بگذارد من از دهان او
بيرون مى آيم و به جوف آن سنگ مى روم ، چون روزى آن كرم نابينا را
رسانيدم ، دوباره به دهان قورباغه مى روم و آن مرا به كنار دريا مى
رساند.
حضرت سليمان سؤ ال كرد: آيا از آن كرم تسبيحى شنيده اى ؟ گفت : آرى ،
مى گويد: اى كسى كه مرا در جوف اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمى
كنى و به من روزى مى رسانى ، به رحمت خود را فراموش مكن ، اى رحيم ترين
رحم كنندگان !(566)(567)
جان بى نان به كس نداده خداى |
|
زآنكه از نان بماند پابرجاى |
با تو ز آنجا كه لطف يزدانست |
|
گرد نان به دست تو جانست |
اين گرد سخت دار نان مى خور |
|
چون گرو رفت قوت جان مى خور |
روزى تو اگر به چين باشد |
|
اسب كسب تو زير زين باشد |
تا تو را نزد او برد به شتاب |
|
ورنه او را به تو و تو در خواب |
كار روزى چو روز دان به درت |
|
كه ره آورد روز روزى تست |
خلاصه ، نبايد از ياد برد كه فقط خداوند روزى رسان است چنانكه خود مى
فرمايد: