امروز مرا چون شب تار است بديده |
|
كز خار غمى در دل زارم بخليده |
روز سوم ماه جمادى دوم بود |
|
از هجرت خاتم كه (( غشفح
)) برسيده |
در آملم آمد خبرى كز اثر وى |
|
رنگم بپريد و دلم آندم بطپيده |
آهم شده از كوره دل جانب بالا |
|
اشكم بچكيده برخ رنگ پريده |
گفتند كه اندر افق خطه تبريز |
|
شمست شده مكسوف و نهان گشت زديده |
مرحوم محمد حسن آقاى الهى |
|
وقتش برسيده است و زما دست كشيده |
آن سيد والا نسب طباطبائى |
|
آن گوهر عالى حسب عيب نديده |
آن قابل تربيت استاد بزرگى |
|
قاضى كه در اين عصر چنو كس نشنيده |
آن سالك مجذوب كه از جذبه محبوب |
|
سوى وطن اصلى ماءلوف چميده |
آن طائر قدسى كه سوى روضه رضوان |
|
خندان و خرامان و گرازان بپريده |
آن نائل ادراك فيوضات ربوبى |
|
آن كامل از رنگ تعلق برهيده |
آن خلوتى محرم اسرار الهى |
|
آن وحدتى از همه اغيار بريده |
اين بنده كه گهگاه كند مستى او گل |
|
از جام مدامى است كزان ماه چشيده |
از ما سخن گرم شنيدى ز دمى دان |
|
كانشاهد عيسى دم غيبى بدميده |
خوش آن كه به اخلاص و محبت چو الهى |
|
چشم از همه پوشيد و رخ يار گزيده |
بارد پى هم فيض بر آن ذات مقدس |
|
تا هست سخن از سحر و صبح و سپيده |
دارم سخن اما به قلم راست نبايد |
|
حرفى كه بود از دهن قلب رميده |
از بارگه قدس خداوند حسن را |
|
بدهاد شكيبايى ازين تلخ پديده
(61) |
اى دل غلام شاه جهان باش و شاه باش |
|
پيوسته در حمايت لطف اله باش |
امروز زنده ام به ولاى تو يا على فردا |
|
به روح پاك امامان گواه باش |
آن را كه دوستى على نيست كافر است |
|
گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش |
قبر امام هشتم سلطان دين رضا |
|
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش |
دستت نمى رسد كه بچينى گلى ز شاخ |
|
بارى به پاى گلبن ايشان گياه باش |
خداوند را شكر مى كنيم كه ما را اهل ولايت قرار داده است و در آستانه
ولايت ، تربيت شده ايم و مى شويم . انشاء الله خداوند همه را اهل ولايت
قرار بدهد و خداوند شما آقايان را به سعادت و سلامت بدارد در راه اعلاى
معارف الهيه ، توفيقات بيشتر مرحمت بفرمايد. انشاء الله ما هم در اين
دعا با شما باشيم
عجب احوال دلها گونه گون است |
|
بيا بنگر كه دلها چند و چون است |
دلى چون آفتاب پشت ابر است |
|
دلى مرده است و تن او را چو قبر است |
دلى روشن تر از آب زلال است |
|
دلى تيره تر از روى ذغال است |
دلى استاره و ماه است و خورشيد |
|
دلى خورشيد او را هم چو ناهيد |
دلى عرش است و ديگر فوق عرش است |
|
كه فوق عرش را عرشت چو فرش است |
دلى همواره با آه و انين است |
|
دلى هم چو تنور آتشين است |
دلى چون كوره آهنگران است |
|
دلى چون قله آتش فشان است |
دلى افسرده و سرد است چون يخ |
|
سفر دارد ز مبرز تا به مطبخ |
ز مطبخ باز آيد تا به مبرز |
|
جز اين راهى نه پيموده است يك گز
(75) |