آگـاهى از گذشته به تنهايى
براى رخ دادن رشد كفايت نمى كند و بايد توام با آينده نگرى و برنامه
ريزى براى آينده و اجراى پيوسته آن باشد. بدينسان است كه ادراك ما از
زمـان كـمـال مـى يابد. ويليام استرن با درايت تمام مى گويد: ذهن انسان
در جريان رشـد و تـحول خود، واجد خصوصيت بلندى است . به اين معنا كه
افكار آدمى بيشتر منتظر حـوادث آيـنده ، چه دور و چه نزديك است تا
نگران خاطرات گذشته . به عبارت ديگر، از لحاظ ذهن انسان رابطه با آينده
نسبت به رابطه با گذشته ، مقدم واقع مى شود.
در واقـع ، انسان در حال انديشيدن درباره آينده خود يا ملت خويش يا
بشريت به گذشته اش مـى نـگـرد و در آن درس و پـنـد و هـدايـتـى مـى
جـويـد بـراى بـه كـار بـسـتـن در حال و در آينده . براى برنامه ريزى و
طراحى آنچه به بايدها جامه واقعيت مى پوشاند نـظـر به تاريخ دارد. و
اين ، بر خلاف پندار رايج ، طبيعى انسان نيست و تنها از علائق عـاليـه
اى بـرمـى خـيـزد كـه جـمـعى از انسانها در خود ايجاد مى كنند تا چون
محركى به انديشه ، داورى ، استدلال ، عمل و عواطفشان كيفيت ويژه و
بايسته اى ببخشد.
بـراى همين فرايند آگاهانه و ارادى انسان مى توان در حيات آلى نظيرى
طبيعى يافت كه پـايـه در نـظـام هـسـتى ، پيدايش ، و آفرينش دارد. چه ،
در آنجا مى بينيم آنچه اتفاق مى افـتـد رفـع احـتـيـاجـات فورى جاندار
نيست . فرايندهاى آلى از مقوله حركات درون زايى هـسـتـنـد كـه بـه طـرف
آيـنده و گاهى آينده بسيار دور متوجه اند. جاندارى كه اين گونه حـركـات
از آن سـر مـى زنـد نـتـيـجـه عـمـلى خـود را نـمـى تـوانـد مـشـاهـده
كـنـد، و نـسـل بـعد از آن شاهد نتيجه خواهد بود. نمونه هاى حيرت
انگيزى از اين خصوصيت غرايز حـيـوانـى را مـى تـوان در كـتـاب خـاطـرات
مـربـوط بـه حـشـره شناسى تاءليف ژول فابر يافت .
لكـن وضـع جـانـوران سـطـح بـالا، فـرق مـى كـند. صاحبنظران بر اين
باورند كه اينها اسـتـعـداد پـيـش بـيـنـى و تـوجـه بـه آينده دارند. و
پيش بينى حوادث و حتى طرح ريزى افعال معطوف به آينده ، تا حدودى براى
آنها امكان دارد.
نـظير تنوعى كه به نحو تكوينى از اين حيث در جانداران يافت مى شود در
جامعه بشرى به نحو آگاهانه و ارادى مشهود است . اين تنوع به يك اعتبار
و در پاره اى موارد عميقتر از آن چيزى است كه در حيات آلى وجود دارد.
گروه بيشمارى از مردم به آينده خود توجهى در خـور نـدارنـد تا چه رسد
به آينده بشريت و نسلهاى آتى . گروه عالى انسانى همه همّ و غـمـش بـراى
نـسـل حاضر بشر و نسلهاى آينده است و از هيچ كوششى در اين راه دريغ نمى
ورزد. بـرخـى از دانـشـمـنـدان و مـتـفـكـران عـمـرشـان را تـنـهـا
صـرف حـل مـشـكـلات و مـسـائلى مى كنند كه پيشينيان نتوانسته اند
بگشايند، پاسخ دهند، يا حتى مـطـرح كـنـند. اين فاصله وجودى ميان دو
گروه انسانى شبيهى در حيات آلى و جهان طبيعى ندارد.
نـگـاه مـدام بـه آيـنـده ، پـيـش بـيـنـى ، طـرح ريـزى براى آفريدن
خود و سير بهترى و بـرتـرى از علائق عاليه و از اراده حيات طيبه برمى
خيزد نه اين كه طبيعت بشر باشد و از عـمـوم آدمـيـان سـر بزند. چنانكه
مراتب نازله اش در ميان جانوران سطح بالا مشاهده مى شود. اميد، با اين
كردارهاى آگاهانه و ارادى ملازمه دارد. اميد، كارى و ربطى به گذشته و
اكـنـون نـدارد. عـشـق و بـاور بـه طرحى است كه در آينده تحقق مى يابد
يا به نتايج و آثـار تـكـويـنـى آن طـرح . انـتظار رخدادهايى است كه
اميدوار، طراحيش كرده و به اجرايش گذاشته است همچون كشاورزى كه اميد به
برداشت محصولش دارد و چشم انتظار آن است .
در امـيـد، در عـشـق و ايـمـان بـه بـهـتـرى و بـرتـرى ، و سـيـر
تـقـربـى كـه در حـال رخ دادن مـدام اسـت انسان مسلمان از نامتناهى
بودن وجودش آگاه شده آن را تجربه مى كند. اين آگاه تازه ، امرى معرفت
شناختى است . لكن التفات به گذشته و آينده كه ابتدا امـرى مـعـرفـت
شناختى است چون در اسلام ، ذوب گشت جزئى از عالى ترين حيات ممكن مى
گـردد و ديـگـر مـاهـيـت مـعـرفت شناختى را وانهاده ماهيت زندگى عالى
را مى پذيرد و وارد قـلمـرو زنـدگـى شـنـاسى مى شود و موضوع درس
پروردگار. اميد كه آميزه اى از عشق و ايـمـان بـه يـك واقـعـيـت نه
اكنونى و نه گذشته . بلكه واقعيت آتى يعنى ممكن باشد رخدادى است كه در
اسلام اتفاق مى افتد.
آنـچه در اين ميان عمومى بشر است تميز ميان واقع و ممكن است . اين
توانايى ويژه ، بشر را از سـايـر جانداران متمايز مى گرداند. آنها قادر
به تميز واقع از ممكن نيستند. سطوح زيـريـن جانداران اسير ادراكات حسى
خود هستند. محركات مادى را با دستگاه گيرنده شان مـى پـذيـرنـد و
نـسـبـت به آن محركات واكنش مى كنند. اما قادر به تصور ممكنات نيستند.
مـسـاله مـمـكـن تـنـهـا در انـسـان و زنـدگـيـش مـطـرح مـى گـردد و
اخـتـصـاصـى بـه عـقل برهانى و انديشه فلاسفه ندارد. معرفتى كه ما از
امور و اشياء داريم رخدادها و امور و اشـيـاء را بـه دو گونه براى ما
به نمايش مى گذارد: واقع ، و ممكن . ممكن ، معناى است كـه از وضع آتى
داريم ، شناختى از وضع آتى يا تصور و مفهومى درباره اش كه چون علاقه به
آن بستيم آرمان ما مى گردد.
مـمـكـن ، واقـعـيـتـى در جـهـان شناخت يا معرفت انسان است نه در جهان
طبيعى ؛ و با گـذشـته و آينده ارتباط و نسبت دارد. در سياله تجربى ذهن
ما وقوع مى يابد. و چون به حـال خـلسـه در آيـيـم مـحـو و فـانـى مـى
شـود هـمـانـچـه اهـل يـوگـا - جـوگـيـان - فـنـاى در نـقـش كـيـهـانـى
مـى پـنـدارنـد. در حـال بـيـمـارى اختلال تكلم - آفازى - همين بى
زمانى روى مى دهد. اغلب ديده شده است كه بـيـمـار نه تنها قدرت استعمال
لغات متعلق به برخى مقولات را از دست مى دهد بلكه در عـيـن حـال در
عـوارض ذهـنـيـش نـقـائص تـعـجـب انگيزى ظاهر مى گردد. بسيارى از اين
نوع بـيـمـاران از جهت عملى رفتارى بسيار متغير با رفتار آدمهاى سالم
ندارند، ولى وقتى با مساله اى مواجه مى شوند كه مستلزم نوعى تفكر
مجردتر است يعنى وقتى مجبورند بيشتر به ممكنات محض فكر كنند تا به امور
واقعى موجود، آن وقت بلافاصله اشكالات سـختى را احساس مى كنند. اين
بيماران نمى توانند به امور غيرواقع فكر كنند، يـا دربـاره آنـهـا
سـخـن بگويند. مثلا بيمارى كه به فلج دست راست مبتلاست نمى تواند
بـگـويد: من با دست راست مى نويسم . حتى موقعى كه پزشك از او مى خواهد
جمله مـذكـور را تـكـرار كـنـد بـيـمـار سـرپـيچى مى نمايد. در حالى كه
به آسانى مى تواند بگويد: من با دست چپ مى نويسم . علت ناتوانيش اين
است كه جمله اخير مبين موردى فـرضى يا غير واقعى است . كورت گلدستاين
در تفسير اين امر مى نويسد: اين مثالها و مـثـالهـاى مـشـابـه ، نـشـان
مـى دهـنـد كـه بـيـمـار، نـاتـوان از تـخـيـل وضـع متعلق به حوزه
ممكنات است . به اين جهت ، مى توان نارسايى اين بـيـمـاران را به مثابه
نوعى عجز از تصور يك وضع ممكن تعريف نمود. بيماران ما نسبت بـه انـجـام
عـمـلى كـه مـسـتـقـيـمـا مـنـبـعـث از اثـر مـحـركـات خـارجـى
نـبـاشـد اشـكـال بـزرگـى احـسـاس مـى كـنـنـد. تـغـيـيـر عـمـدى يـا
انـتـقـال از يك موضوع به موضوع ديگر، آنها را سخت سرگردان مى كند و به
حيرت مى انـدازد. بـنـابـرايـن در اعـمالى كه لازمه آنها وقوع چنين
تغييراتى است شكست مى خورند. تـغـيـيـر بـه ايـن مـعـنـاسـت كـه در
ذهـن مـن ، در عـيـن حـال ، هـم امـرى كـه بـه آن در حـال حـاضـر عـكـس
العـمل نشان مى دهم وجود دارد، و هم آن موضوعى كه نسبت به آن واكنش
خواهم كرد.
موضوع اول در سطح اول و موضوع دوم در سطح دوم ، قرار دارد. اما مهم
نيست كه موضوع دوم در سطح دوم ، به مثابه موضوع ممكن يك واكنش معطوف
به آينده وجود داشته باشد. مـنـتـهـى ايـن مـسـاله مـطـرح مـى شـود كـه
آيـا مـن مـى تـوانـم از يك سطح به سطح ديگر مـنـتقل شوم ؟ لازمه اين
كار توانايى نسبت به تصور امور خيالى يا ممكن يعنى امورى است كـه در
اوضـاع و احـوال ملموس و انضمامى مطرح نمى توانند بشوند. بيماران روانى
به عـلت نـاتـوانى از درك مجرد است ، قادر به چنين كارى نيستند. اين
بيماران عاجز از تقليد يا رونويسى كردن ذهنى امورى هستند كه از راه
تجربه مستقيم و انضمامى در نيافته اند. ايـن امـر كـه ايـن دسته از
بيماران از تكرار جمله اى كه براى آنها معنايى ندارد سخت به اشـكال
برمى خورند، يعنى محتواى آن جمله برابر واقعيت نباشد كه آنها قادر به
درك آن بـاشـنـد، تـجـلى بـسيار شايان توجهى از اين نوع ناتوانى است .
واضح است كه لازمه تـكـرار چـنـيـن جملاتى ورود و درگير شدن در عرصه
پرمشقتى است . به عبارت ديگرت لازمه انجام چنين كارى اين است كه بتوان
در دو حوزه مستقر شد، يكى حوزه ملموسات كه در آن چيزهاى واقعى وجود
دارد، و ديگرى حوزه ممكنات . اين بيمار، قادر به انجام اين كار نيست ،
و حيات و افعالش فقط در حوزه انضمامى واقع تواند شد.(1)
ايـن عـدم رشـد، نه به اين دسته از بيماران و نه به جانداران ، و نه
حتى بر مردمى كه آگـاهـانه و به نحو ادارى به زندگى داموارگى سقوط مى
كنند اختصاص دارد. در سطح بـزرگـتـريـن دانـشـمـنـدان عـلوم طبيعى و
حتى فلاسفه علم به چشم مى خورد. فيلسوفان اهـل تـجربه ، يا امپريستها،
و فيلسوفان تحصّلى ، يا پوزيتيويستها، بر اين باورند كه مهمترين وظيفه
شناخت انسانى اين است كه واقعيات ، و منحصرا واقعيات را، به ما نشان
بـدهـد؛ و فـرضـيـه اى كـه مـتـكـى بـر واقـعـيـات نـبـاشـد در حـكـم
خـيال و رؤ ياست ، و يك امر علمى نيست . حال اگر از آنان بپرسيم معناى
امر علمى چـيست ؟ براى آن پاسخى نه از راه يك مشاهده تصادفى مى يابند و
نه از راه انباشتن داده هـاى حـسـى . چـون امـر عـلمى هميشه متضمن يك
عنصر نظرى است . بسيارى از امور عـلمـى كـه انـقـلابـى در تـاريـخ عـلم
بـرپـا كـرده انـد پـيـش از آن كـه مـبـدل بـه امـور قـابـل مـعـايـنـه
بـشـونـد امـورى فـرضـى بـوده انـد. بـراى مـثـال ، پـايـه گـذارى علم
جديد ديناميك توسط گاليله با انديشه و تصور يك چيز غير واقعى آغاز مى
شود. انديشه و تصور جسم كاملا جدايى كه هيچ نيروى خارجى نمى تواند
بـاعـث تـغـيـيـر مـكـانـش گـردد. چنين جسمى نه تا آن زمان به چشم ديده
شده بود و نه مى تـوانـست به چشم ديده شود. اين جسم ، جسم واقعى نيست ،
جسمى ممكن است و به يك اعتبار، حـتـى مـمـكـن هـم نـيـسـت . چـه ، شرطى
كه نتيجه گيرى گاليله بر آن متكى است عدم وجود هرگونه نيروى خارجى است
كه هيچ وقت در طبيعت صورت پذير نمى گردد. با اين وصف ، گـاليـله نـمـى
تـوانـسـت بدون استفاده از اين تصور و غير آن به نظريه اش در باب
حركت دست بيابد و علم جديدى را تاسيس كند كه موضوعش قديمى است .
در قلمرو زندگى انسان ، ممكن ، وضع ويژه اى دارد كه نبايد با آنچه ياد
كرديم اشـتـبـاه شـود. مـمكن در زندگى يك انسان معين در قياس با واقعيت
وجودش ممكن و در قـيـاس بـا واقـعـيـت وجـود بـسـيـارى از مـردم ،
واقـع اسـت . بـه هـمـيـن دليـل ، تـصـور و انـديـشـه يـك مـمـكـن
هـمـيـشـه از راه تـخـيـل خـلاقـه صـورت نـمـى گيرد؛ و با مشاهده اسوه
و ميزان ، خواه در شكل زنده و روان در برابر ديدگان و خواه از روى سيره
آنان ، ميسر است . جهان زندگى انسان ، از ممكن هاى در حال وقوع تشكيل
شده است .
دگـرگـونـى هـاى فـرهـنـگـى ، سـيـاسـى ، و اجـتـمـاعـى بـزرگ بـا
شـكـل گـيـرى تـصـور مـمـكـن و انـتـقـادش بـه اذهان مردم رخ مى دهد.
هيچ انقلاب و تـحـول بـزرگى جز از اين طريق در تاريخ رخ نداده است . هر
انقلاب اجتماعى گرچه در ابتدا در تخيل يك يا چند مغز بزرگ شكل گرفته به
تصور در آيد يا گاهى از ذهن تنها يـك تـن بـه سـايـر اذهـان و بـه
تـوده مـردم راه يـابـد هـمـيـن كـه واقعيت يافت نيازى به تخيل موجود
ندارد و تصور واقعيت آن براى تكرارش كفايت مى نمايد.
تـصوير ذهنى يك شخصيت عالى و مطهر كه ممكن است زنده و مورد مشاهده ما
باشد يا سيره او را در كـتـابـى خـوانـده بـاشـيـم امـرى مـربـوط بـه
گـذشـتـه يـا حـال اسـت و بـه تـنـهايى نمى تواند رخدادى را در وجودمان
در آينده پديد آورد. اما براى وقـوع رخـداد مطلوب آتى يك شرط وجودى است
. به همين ملاحظه ، درس پروردگار شرح زنـدگـانى اسلامى پيامبران و زنان
عظيم الشانى را در بر دارد و تصويرى از پيروان آنـان را كـه اسـلام را
بـا وجـودشان باز مى تابند به نمايش مى گذارد. پروردگار در خـتـام درس
مـى فـرمـايـد آنان سرمشقى و نمونه اى براى شما هستند. يعنى تصويرى در
ذهنتان از زندگى آنان داشته باشيد، به اين كه چنان بشويد و باشيد علاقه
پيدا كنيد، و ايـن عـلائق عـاليـه ، شـمـا را وامـى دارد تـا انـديـشـه
، اسـتـدلال ، قـضـاوت ، گفتار و اعمالتان همان گونه شود كه آنان داشته
اند. بدينسان ، تـصـويـر ذهـنـى ، بـُعـد آيـنـده پـيـدا مـى كند و
واقعيتى مى يابد. تصويرهاى ذهنى چون باايمان به اين كه موجب رشد هستند
و احساس تكليف كه چنان بايد شد و اراده شدن بدان گـونـه ، در آمـيـخـت
امـيد - يا رجاء - را در ما ايجاد مى كند كه معطوف به آينده است و خود
آينده ساز.
امـيـد بـه چـنان شدن همان اميد به تقرب خدا و لقاى اوست . تقرب به خدا
و لقايش امرى تـكوينى است كه در نظام هستى ، آفرينش ، پيدايش و زندگى
رخ مى دهد و منوط است به اراده اى كه ما كرده ايم و آنچه براى تحقق آن
تصوير در خويشتن و بالضروره در محيط انـجـام داده ايـم . يـكـى وجـه
تكوينى رخداد است و ديگرى وجه آگاهانه و ارادى آن . اولى قوانين حاكم
بر نظام هستى و زندگى را باز مى تاباند و دومى بهره بردارى از آن را.
بـه حـكم نظام هستى و زندگى يا سنن احكام الهى بر رخدادهاى جهان هستى ،
شدنِ ملتها و بـرپـايـى هـيـچ انـقلاب اجتماعى امكان ندارد مگر آن كه
مغزى بزرگ باشد يا وحى الهى نـازل گـردد تا طرح ممكنى از جامعه آتى و
برترين گونه سازماندهى اجتماعى در ذهنش شـكـل بـگـيـرد. آنـگـاه در
مـيـان مـردم تـوزيـع شـده ، بـه ذهـنـشـان انـتـقـال يابد. سپس به آن
ايمان و اميد ببندند و براى اجرايش مبارزه و جانفشانى كنند تا بر
ويرانه رژيم سرنگون شده برقرار گردد.
تاريخ به ما مى گويد اين مغز بزرگ يا عظمتش را از درس پروردگار يا از
احاطه علمى بـر مـحـتـواى كـتـاب مـُنـزَل كه حاوى سيره پيامبر هم هست
و تاريخ دقيق و مصون از خطاى انقلابى را كه به دست وى اجرا - و نه
طراحى - شده است در بر دارد و حكايت مى نمايد و در تـاريـخ عـصـر پس از
وحى ، هيچ انقلابى نظير انقلاب عصر خاتم (ص ) روى نخواهد داد. مـگـر
پـس از احـاطـه عـلمى بر قرآن ، قرآنى كه به ترتيب نزولش جز سيره نبوى
نـيـسـت و انقلابى كه با اجرا و مديريتش به پيروزى و سرانجام رسيد. در
حالت اخير آن چـه در مـغـز بـزرگ جـديـدى رخ مـى دهد تصوير ذهنى تاريخ
انقلاب عصر نبوى و آموزه وحـيـانى سازماندهى اجتماعى توحيدى است .
همانچه براى برپايى انقلاب مجدد بايستى بـه اذهـان مـردم انتقال يافته
به باورشان در آيد و به آن اميد بسته بكوشند تا تكرار گردد.
بـدون اسـتـمـداد از مـعـارف وحـيـانـى بـه شـكـل مـستقيم و آگاهانه ،
تنها تحت تاثير سنت فـرهـنـگـى - سـيـاسـى وحـيـانـى مـمـكـن اسـت
چـنـيـن انـديـشـه و طـرحـى در مـغـزهـايـى شـكـل بـگـيـرد. چـنـانـكـه
در انـقـلاب 1789 فـرانـسـه بـه هـمـيـن تـرتـيـب وجـودى شـكل مى گيرد.
از آن پس ، مشاهده آن انقلاب و احاطه علمى بر تاريخش مى تواند موجد آن
انديشه و طرح باشد.
ايـن سـنـت الهـى حـتـى در كـشـف قـوانـيـن جـهـان طـبـيـعـى حـاكـم
اسـت . آنـچـه سـبـب كـشـف اصـل لخـتـى يـا Inertia مـى شـود
تـصـوراتـى اسـت كـه ابـتـدا در اذهان متفكران شكل مى گيرد. انديشه و
تصور گاليله از جسم كاملا جدايى كه هيچ نيروى خارجى نمى تـوانـد بـاعـث
تـغـيـير مكانش شود به كشف علم جديد ديناميك مى انجامد كه انقلابى در
علم فيزيك به شمار مى آيد و تاريخ دانش را دگرگون مى سازد.
واقـعـيـتـى كـه مورد نظر علماى اخلاق است و متعلق بايدها، تا در ذهن
به تصور در نيايد هـمچون يك ممكن محال است عملى بشود. آن ممكن ها يا
بايسته ها ابتدا طرح در ذهـن شـده بـه تـصور در مى آيد تا صورتى در
برابر اراده شخص باشد و بـتـوانـد بـه آن جـامـه واقـعـيـت
بـپـوشـانـد. وضـع و اخـلاق شـايـسـتـه هـمـواره در حال آفريده شدن است
.
انـقـلاب 1789 فـرانـسـه نـخـسـت انـقـلابـى در اخـلاق ، رفـتار و
انديشه و زندگى مردم فرانسه شد و طرحى در ذهنشان درباره چگونگى
سازماندهى اجتماعى پسنديده و آرمانى . ايـن طـرح پـايـه در تـصـور وضـع
طـبـيـعى و حقوق طبيعى بشر داشت . روسو در نخستين آثارش به عنوان يك
طبيعيدان مى گويد بايد انسان را به وضع طبيعى اوليه اش يعنى حـالت
طـبـيـعى باز گردانيم يعنى شهروندان كشور و مردم ساير كشورها را. و
معتقد است انسان در حالت طبيعى يا اوليه يعنى پيش از آن كه گرفتار
حكومتهاى سلطه گر موجود گـردد داراى حـقـوقـى اسـت كـه اكـنـون آن را
از كـف داده است . طرحى كه در ذهن روسو است جايگزينى انسان قراردادى يا
انسان اجتماعى با انسان طبيعى است . انسان طبيعى او كـه مـى خـواهـد
هـمـه انـسـانـهـاى قـراردادى - اجـتـمـاعـى را مـتحول به آن كند و
فرانسه را از آن آكنده سازد و يك مفهوم فيزيكى نيست بلكه يك مفهوم
سـمـبوليك است . در مقدمه كتابش مى نويسد: بنابر اين ، كار را بايد اين
طور شروع كـرد كـه اول كـليه امور و واقعيات را به كنار بگذاريم ، زيرا
اينها مربوط به مساله ما نـمى شوند. تحقيقات راجع به اين موضوع را
نبايد به جاى حقايق تاريخى تلقى نمود بـلكـه بـايـد صـرفـا بـه مـثابه
براهين فرضى و شرطى تلقى نمود، زيرا بيشتر سزاوار توضيح طبيعت اشياء
هستند تا معرفى منشا حقيقى آنها. اين نوع تحقيقات را هر روزه علماى
فيزيك درباره تكوين عالم انجام مى دهند. او گذشته انسان را توصيف نمى
كند بلكه تصوير آينده مطلوبى براى بشريت را ايجاد مى كند تا مردم با
نگهدارى آن در حـافـظـه شـان بـتوانند به آن اميد بسته با سعى و تلاش
خود ايجادش كنند. او راه عرصه ممكنات را به روى مردم مى گشايد.
روسـو و هر متفكر انقلابى بزرگى به اين سنت الهى متفطن شده از آن تبعيت
كرده و آن را بـه كـار مـى گـيـرد، مـانـنـد پـزشـكـى كـه در هـمـيـن
نـظـام هـسـتـى عـمـل مـى كـنـد تـا بيمارش را مداوا كند. سياست
راهبردى حكيمانه اى كه قابليت اجرا دارد و پيروز است جز در پرتو آگاهى
از سنن الهى در حوزه ملتها و كشمكش گروههاى اجتماعى و بين المللى كشف و
تدوين نمى شود.
كـتـابـهـاى مـنزَل درس همين سنن يعنى درس نظام هستى ، آفرينش ، پيدايش
و زندگى اند. پـرده از رابـطـه تـكـويـنـى يـك مـجـموعه عمل و انديشه و
بينش با سير تقرب و اعتلا، و مـجـمـوعـه ديـگـرى از آنـهـا بـا سـيـر
بـُعـد از خـدا و انحطاط يافتن برمى دارند. هستى و حـال مـسـتـكبران و
مترفان و مستضعفان ذلت - اسارت پذير را پس از مردن نشان مى دهند و
هـسـتـى و حـال مردم باايمان و نيكوكار و خيرخواه خدمتگزار را در كنارش
تا هر كس بخواهد راه رشـد را پـيـش گـيـرد يا راه تباهى و زيان بردن را
آگاهانه طى كند و حجت بر بشر تمام باشد.
بى اعتنا به سنن الهى ، و بى آگاهى از آن نه مى توان يك انقلاب سياسى و
اجتماعى را بـرپـا كـرد و نـه مـى تـوان آن را حـفـظ كـرده مداومت
بخشيد. متفكران اجتماعى فرانسه با كـتـابهايشان كه تحت تاثير سنت
وحيانى قرار دارد امكان آگاهى مردم را از وضع مطلوب مـمـكـن فـراهـم مى
سازند. و مردم مى توانند رژيم سلطنتى استبدادى را سرنگون و لوئى
شانزدهم را زندانى كنند. او پس از مطالعه كتابها آن را به زمين داده
برمى خيزد و فرياد مى كشد: اينها بودند كه فرانسه را بر باد دادند؛
يعنى تاج و تخت او را.
گوته ، شاعر آلمانى كه با لشكر پروس به جنگ سپاه انقلابيون فرانسه مى
رود در پـايـان اوليـن روز جـنـگ در جـمـع افـسـران و سربازان پروس مى
گويد: از اين مكان (والمـى ) و از ايـن زمـان دوره جديدى در تاريخ عالم
شروع مى شود و شما مى توانيد با افتخار بگوييد من در آن ساعت و در آن
محل حضور داشتم .
و تـحقق آن سنت الهى را كه گفتيم اينطور گزارش مى كند البته شعرگونه و
نه چندان دقـيـق : زنـدگـى كـردن در عـوالم آرمـانـى (كـمال خواهانه و
اميدوارانه ) مجاهدت در راه تبديل امور ناممكن به ممكن است .
در ايـران دهـه چـهل ، تاج و تخت رژيم پهلوى و سلطه استعمارى آمريكا را
كتابى برمى انـدازد و بـر بـاد مـى دهـد كـه بعثت - انقلاب تكاملى
اسلام را گزارش مى دهد و چگونگى انـحراف سياسى از قرآن - سنت در سقيفه
به بعد، بيان مى دارد و مقاومت در برابر آن را و تجديد انقلاب نبوى را
به رهبرى مولاى متقيان و اولاد معصوم و طاهرش عليهم السلام را؛ بـا
آرزوى هـمان تجديد انقلاب در ايران تا ايمان و اميد به آن را در دلها
زنده كند و زنده مى كند.
79. توانايى انسان بر شناسايى خود
مـا، در جـستجوى معرفت به خود هستيم . به تدريج به توانايى
هايمان پى مى بريم و از خـودمـان هر چه بيشتر آگاه مى شويم . هر چه بر
عمرمان بگذرد توانايى قضاوتمان دربـاره خـودمـان و سپس ديگران بيشتر مى
شود. بيش از پيش يقين مى كنيم كه بر خودمان حـاكـمـيـت داريـم . پـس
بـا دقـت بـيـشـتـرى در اوضـاع و احوال و رفتارمان مى انديشيم و نكته
سنج و ارزياب مى شويم . پيوسته پرسشهايى در ذهنمان درباره خودمان شكل
مى گيرد و پاسخ پيدا مى كند. اين فراگرد، ما را بيش از پيش اهل معاينه
زندگيمان و داورى درباره اش مى سازد. درباره ديگران نيز به داورى و
سنجش مى پردازيم . هر چند اين جريان از اين فرد تا آن فرد از حيث عمق و
صحت و درستى فرق كـنـد بـاز در وجـود و دوامـش تـرديـد نـمـى تـوان
كـرد. بـدكـاران از آن مـسـتـثـنـى نـيستند. پروردگار متعال اشاره به
زشتكار معين و سرشناسى مى فرمايد:
ان الانسان على نفسه بـصيرة ولو اءلقى معاذيره اين آدم گرچه
بهانه ها مى آورد اما نسبت به خويشتن كاملا آگاهى دارد و خودشناس است .
سبب اين رفتار هميشگى ما حقگرايى است و پايه در ساختار ما دارد.
احـسـاس مـسئوليت نسبت به خود در اينجا پيدا مى شود. هر يك از ما
انسانها خود را مـسـئول بـدن و تـمـامـى وجود خويش مى دانيم . هيچ كس -
انسان سالم - از اين قاعده مستثنى نـيست . بر اثر اين احساس دائما از
خود مى پرسيم و به خود پاسخ مى دهيم . گفتگو با خـود بـه نـحـو خاموش ،
و در اندرون مان يكى از اساسى ترين فعاليتهاى حياتى ما به شـمـار مـى
رود. هـر قدر بيشتر و قويتر باشد نشانه رشد ماست . فيلسوفان همين را با
قـوت بـيـشـتـرى و تـحـت قواعد منطقى انجام مى دهند. پرسش انسان چيست ؟
كه در سراسر تاريخ فلسفه مطرح است چيزى جز اين فعاليت حياتى نوع ما
نيست .
احـسـاس مـسـئوليت در برابر خدا نسبت به خويشتن و سرمايه اى كه او به
ما عطا فرموده است پس از آن در ما شكل مى گيرد. پيش از آن كه از ولايت
تكوينى خويش بر خودمان آگاه شـده نـسـبـت بـه خـود، خـودمـان را در
بـرابـر خـودمـان مـسـئول بـدانـيـم هـرگـز خـود را در بـرابـر خـدا
نـسـبـت بـه تـوانـايـى و دارايـى خـود مسئول نخواهيم دانست .
گفتگوى خاموشمان با خودمان ، مسئوليت اخير - مسئوليت در برابر خدا - را
نيز در بر مى گـيـرد. خـدا را حـاضـر، نـاظـر، حـاكـم و داور بـر خـود
دانـسـتـن بـديـن تـرتـيـب و روال پـديـد مـى آيـد. آگـاهـى مـا از
تـوانـايـى مـان بـه طـرح سـوال و پـاسـخ دادن بـه آن و داورى دربـاره
اعـمـالمـان ، و آگـاهـى مـا از مـعـاينه دائمى احـوال ، رفـتـار،
گـفـتـار، انـديـشـه و داوريـهـايـمـان ، مـا را تبديل به موجودى مسئول
و اخلاقى مى كند.
در ايـن فـراگـرد رشد، تقوى به معناى پرواگيرى از زشتى ، پستى ، و سقوط
يا بُعد از خـدا، نـقـش عـمـده اى بـازى مـى كـنـد. چـه ، بـه محض آگاه
شدن از اين كه هر لحظه با عـمل ، گفتار، انديشه ، قصد و تصميم گيرى و
داورى و نظائرش پست يا عالى ، بد يا خوب ، زشت يا زيبا خواهيم گشت و
هستى ما دگرگون مى شود هراسى به ما دست خواهد داد كـه هـمـواره
گريبانگير ماست و از آن رهايى نداريم . خود را در لبه پرتگاهى ژرف مى
يـابيم كه فاصله گيرى از آن محال است . به محض لغزيدن در آن سقوط مى
كنيم . و اين لغزش در هر تصميم گيرى عمده و اساسى محتمل است .
نـه تـنـهـا از مـغـاكـى كـه در كـنـاره هـر گـامـمـان در طـريـق
زنـدگـى و طـول عـمـرمـان هـسـت آگـاه مـى شـويـم كـه به جهان هستى
برينى كه بر فرازمان سايه گسترده است يقين مى آوريم . چه ، مغاك جز با
سطح صاف و هموار زندگى كنونى ، و با آسمانى كه بر فرازمان باشد قابل
تصور نيست .
بيان آن در درس پروردگار
درس و تـعـليـم دادن پـروردگـار بـه بـشـر، خـود بـزرگـتـريـن
دليـل اسـت بـر ايـن تـوانـايـى . چـه ، هر گاه بشر ناتوان از شناسايى
خود، همنوعان و انواع زندگيش مى بود پروردگار حكيم به تعليمش نمى
پرداخت و دستور پياپى و مؤ كـد دايـر بـر آمـوخـتن ، انديشيدن ، خرد
ورزيدن ، تفقه در دين يا زندگى شناسى صادر نـمى فرمود. انسان را بر حذر
نداشته تهديد به عذاب درس زندگى پياپى نمى كرد، پـيـامـبـرانـش را
بـشـيـر و نـذيـر نـمـى خـوانـد، و انـسـان را مـسـئول در بـرابـر
خـويـش نـمـى شمرد. زيرا مسئوليت انسان نسبت به اعمالش موقوف و مـوكـول
بـه ايـن اسـت كـه در ساختار موروثى و فطريش توانايى لازم براى شناسايى
خودش و ديگران يعنى قدرت عقلى انسان شناسى وجود داشته باشد.
پروردگار متعال در درسهايش به بشر گوشزد مى فرمايد كه اين توانايى را
در نهاد بـشـر نـهـاده اسـت كـه خـود را بـه روشـنـى بـشـنـاسـد و بـا
بـكارگيرى توان تفكر، و تـعـقـل بـه ايـن شـنـاسـايـى نـائل آيـد.
حـتـى بـه انـواع هستى هاى پست و عالى كه امكان نـيـل بـه آنـهـا را
دارد آگـاهـى و عـلم پـيـدا كـنـد. و پـيـش از ايـن آگـاهـى و عـلم
فـقـط بـا تـامـل در احـوال درونـى و بـيـرونـى از اين امكان باشكوه
آگاه شود. از امكان آفرينش خود مـطـابـق طـرحـهـاى مـخـتـلف از پـسـت
تـريـن تـا عـالى تـريـن هـسـتـى قـابـل ادراك و تـصـور:
و
عـلّم آدم الاسـمـاء كـلهـا ثـم عـرضـهـم عـلى المـلائكـه فـقـال
اءنـبـئونى باسماء هولاء ان كنتم صادقين . قالوا سبحانك لا علم لنا الا
ما علمتنا انك اءنـت العـليـم الحـكـيـم . قـال يـا آدم اءنـبـئهـم
بـاسـمـائهـم . فـلمـا اءنـبـاءهـم باءسمائهم قال اءلم اءقل لكم انى
اعلم غيب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون . و اذ
قلنا للملائكه اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس اءبى و استكبر و كان من
الكافرين . و قلنا يـا آدم اسـكـن انـت و زوجك الجنه و كلا منها غدا
حيث شئتما و لا تقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين . فاءزلهما
الشيطان عنها فاءخرجهما مما كانا فيه ...(2)
مـى فـرمـايـد: بـه فـرشـتـگان - كه در جهانهاى برين اند و دست اندر
كار جهان طبيعى - اطلاع داديم كه در جهان طبيعى جانشينى قرار مى دهيم
يعنى موجود آفريننده اى . پنداشتند هـر موجودى كه در جهان طبيعى پديد
آيد مانند درندگانش افساد و خونريزى دارد. اما پس از آن كـه هـمـه نـام
- وجـودها را به انسان آموخت و آن نام - هستى هاى گوناگون و عالى و
پـسـت را كـه آدمـيـان بـه نحو آگاهان و ارادى در خودشان ايجاد كرده
بودند از بصيرت و ادراك فـرشـتگان گذرانيد از آنان پرسيد از هستى اين
اشخاص برايم باز گوييد اگر راسـت مـى گـوييد. گفتند: منزهى تو (از اين
كه ما پنداشتيم ). جز آنچه (از انواع هستى و موجودات ) كه به ما آموختى
نمى دانيم . بيشك اين تويى كه بسيار داناى حكيمى . فرمود: اى آدم ! تـو
از نام - وجود اين اشخاص به ايشان خبر و گزارش ده . پس چون به آنان از
نـام - هـستى آن اشخاص به ايشان گزارش داد خداوند فرمود: به شما نگفتم
كه من از غيب (يـا آيـنده پنهان و ناپديدار) آسمانها (يا جهانهاى برين
) و جهان طبيعى خبر دارم و آنچه را آشكار و بيان مى داريد و آنچه را
پنهان مى سازيد آگاهم ؟
آگـــاهـــى
تـــجـــربـــى و مـــشـــهـــودى - يـــا بـــى واســـطـــه - از
خـــود و تـوانـايـىخود
اين حقيقت اساسى را از دو طريق : شناسايى تجربى و شناسايى
مشهودى خود مى فـهـمـد و اسـتـنـبـاط مـى نـمـايـد. هـمـيـن كـه بـه
بـلوغ رسـيـد و در احـوال خـويـش و هـمـزمـان در احـوال ديـگـران
نـگـريـسـتـه انـديـشـه و تـعـقل كرد نخست از داشتن اراده اى مستقل يا
توانايى اختيارش آگاه مى گردد. مى فهمد كه ايـن خـود او و نـه عـامـلى
بـيـرونـى اسـت كه درباره كارهاى مهمش تصميم مى گيرد و بر اعمال مشابه
و ممكن ديگر ترجيح داده آنها را ناصواب يا ناپسند يافته رد مى كند.
رفته رفـتـه از طـريـق مـشـاهـده آدمـهـاى مـتـضـاد و متفاوت به تنوع
آدميان ، مردمان ، و بالنتيجه زندگى ها پى مى برد. و مى فهمد كه هر يك
از آنها با اراده و اختيارى كه پايه در نظام هـسـتـى ، پـيـدايـش و
زنـدگـى دارد يـك زنـدگـى را از مـيـان چـنـد نـوع زنـدگـى مـمـكـن و
متداول و شناخته شده پيش گرفته اند.
بـه ايـن حـقـيقت متفطن مى شود كه هرگز مجبور به يك كار خاص براى هميشه
يا يك شيوه زندگى براى ابد نشده و نيست و اگر براى مدت كوتاهى هم چنين
وضعيتى برايش پيش آيـد راه چـاره و آزادى و رهـايـى از آن بـه رويـش
مـسـدود نـمى باشد. با مقاومت ، مخالفت ، مـهـاجـرت و طـرق ديـگـر مـى
تـواند كار اجبارى و زندگى تحميلى را ترك گفته حياتى بـرتـر و عـالى را
اخـتـيـار نمايد. راه رهايى از طريق مبارزه منتهى به شهادت همواره به
رويش باز است . اين آگاهى را نيز پيدا مى كند كه با تداوم بخشيدن به
برخى كارهاى نـيـك و شـايـسته شخصيتش اعتلا مى يابد و خشنودى به او دست
مى دهد چنان كه از ارضاى سـائقـه هـايـش احـسـاس خوشى و لذت مى نمايد.
با تداوم دادن به پاره اى كارهاى بد و نـاشايست از جمله دروغ ، فريب ،
ستم ، تضييع حقوق ديگران احساس سرزنش وجدان كرده خـود را پست و بى ارزش
همچون دام و گياه و كالا مى يابد. از اينجا چنين استنتاج مـى
نـمـايـد كـه شـخـصـيـتـش بـر حسب نوع اعمال و زندگى ، پست يا عالى مى
شود. چيز ثـابـتـى نـيست بلكه در حال برترى نسبت به ديگران يا پست شدن
در قياس با برخى ديـگـر اسـت . در وضـعـيـت و كـيـفـيـت سـابـق يـا
ديرپايى نمى ماند. مگر به شرط آن كه اعـمـال مـهم و مؤ ثر گذشته را -
خواه همه بد باشد يا همه خوب - دوام بخشد و از يك خط مـشـى پـيـروى
نـمـايـد. تـنـهـا در ايـن صـورت بـر يـك حـال از پـسـت يـا عـالى
خـواهـد مـانـد. مـى فـهـمـد كـه دسـتـه اى ، اعـمـال صـالحـه و
ارزشـمـنـد و ارزش آور و تـقـرب به خدا بخشنده است و دسته اى ديگر
اعـمـال زشـت پـسـتـى آور كـه آدمـى را از خـدا دور و مـنـفـور مـى
سـازد. هـر دو دسـتـه اعمال هم شناخته شده و تجربه شده براى بشراند.
بـديـنـسـان يـقين مى كند كه هستى او دگرگون شدنى است و خودش ماهيت
ثابتى ندارد. ماهيت يا شخصيت وى مولود و مخلوق خودش ، تصميم گيرى ها و
اراده اوست . بـه آفـريـنـنـدگـى خـود در مـورد خـودش و حتى دگرگونسازى
و آفرينندگى خويش در خـانـواده اش ، در مـحـيـط اجـتماعى ، و در پاره
اى موارد و اوقات در محيط طبيعى و محيط بين المللى پى مى برد.
هـر گاه به احوال طبيعى خويش بينديشد مى بيند زمانى وجود نداشته و نام
و اثرى از او نبوده است . سپس نطفه اى شده و پس از چندين ماه به دنيا
آمده در دامان پرمهر مادرى و تحت حمايت پدرى و سايه راءفت خانواده و
جامعه تا رفته رفته راه رفتن و سخن گفتن آموخته و از عـهـده پـاره اى
كـارهـاى كـوچـه برآمده و دوره هايى از طفوليت را سپرى كرده است تا
نـوجـوانـى شـده قـادر بـه انـديشه درباره چگونگى و خوبى و بدى و
زيبايى و زشتى كارها و حركات و گفتار و پندار و عواطف - هيجاناتش و راه
و رسمهاى مختلف زندگى ...
80. رقيبان پروردگار در زندگى شناسى
هنگامى كه از زندگى فردى و انديشه درباره خود و خودشناسى گام
بيرون مى نـهـيـم تـا بـه جـهـان مـتـفـكران بزرگ و فلاسفه در آييم با
اين دستمايه مى توانيم به تـمـاشـاى انـديـشـه هـاى مـكـتـوب آنـان
بـنـشـيـنـيـم . در ايـن حال ، از تنوع هستى هايى كه موضوع تفكراتشان
قرار گرفته به شگفتى در مى آييم . خـاصه آن كه دانشمندانى را كه همت به
تحقيق درباره روح يا روان آدمى بسته اند بر آن جـمـاعـت بـيـفـزايـيـم
. چه ، براى برداشتن نخستين گام در طريق شناسايى روان نـاچـاريـم
تعريفى از روان داشته باشيم و ميان موضوع انديشه و تحقيقمان با موضوعات
ساير دانشمندان و محققان مرزى بكشيم . در اين هنگام خود را مجبور مى
بينيم به درون بـيـنـى - هـمـانـچـه هر انسانى در زندگى و براى زيستن
ناگزير از آن است - باز گـرديـم تـا بـا آگـاهى حضورى و بيواسطه از
احساسات ، عواطف - هيجانات ، ادراكات ، افـكـار، اسـتدلالها و داوريها
و از موضوع تحقيق و تفكرى كه برگزيده و پيش گرفته ايـم آگـاه بـاشـيـم
. فـلاسـفه نيز هر گونه از وجود را موضوع انديشه خويش بگيرند نـاچـار،
از روى تـجـربـه فـردى و هـمگانى درون بينى اند. چه ، در ابتداى كار
بايد از چـگـونـگـى احـسـاس ، انديشه ، تعقل استدلال و قضاوت ، آگاه و
از درستى انجامش مطمئن شوند. اگر اغلب آنان به معرفت شناسى روى مى
آورند به همين علت است .
نخستين متفكران ، فلاسفه نيستند، و دانشمندان اند. چه ، ادراك حسى لذت
بخش تر از تفكر نـظـرى اسـت و بـشـر طـبـعا علاقه مندتر به آن .
دانشمندان كه به انديشه ممتد و راهگشا درباره جهان طبيعى و بدن آدمى
همت مى گمارند طريق انسان معمولى و متعارف را به نحو حسابگرانه و
سنجيده مى پيمايند، طريق انسانى كه براى زيستن و زنده ماندن ناگزير همت
به رفع نيازهاى ماده روزانه اش مى بندد و وابسته محيط طبيعى خويش است .
بقاى او بـسته به سازگارى پيوسته اش با شرايط و اوضاع پيرامونى اوست .
ذهنش بدينسان هـمـواره مـعطوف به اشياء، حوادث ، جانوران و آدميان است
. بيش از هر چيز، شى ءشناسى اسـت . بـى سـبـب نـيـسـت كـه حـتـى
فـلاسـفـه بـا ايـن كـه عـزم بـر خـردورزى و تـعـقـل درباره هستى ، و
بالاتر از آن درباره وجود بحت بسيط مى بندند در بيان تفكراتشان همواره
از واژه چيز كار مى گيرند.
اشـيـاء كـه مـوضـوعـات طـبـيـعـى باشند نخستين موضوع تفكر فلاسفه
باستان از شرق گـرفـتـه تـا غـرب اسـت . اولين فلاسفه يونانى به چيزى
جز جهان طبيعى و باد، آب ، خـاك ، و آتـش نـظـر نـدارنـد. مـكـتب ملطيه
، فلسفه اش فلسفه طبيعى است . هراكليتوس هم فـيـلسـوف طـبيعى است و خود
را از مكتب طبيعيان قديم مى شمارد. حتى پاسخ دادن بـه ايـن را كه انسان
چه ساختارى دارد منوط به كشف ماهيات طبيعى مى پندارد. از نظر وى بدن يا
به تعبير وى طبيعت انسان ، موضوعى است كه كشف آن به كشف ماهيت اشياء
كمك مى كند.
در اقصاى آسيا، حتى در سده ششم پيش از ميلاد و پيش از نخستين فلاسفه
يونانى ، وضع فرهنگى به گونه اى عكس يونان باستان است . از اوهام و
خرافات خنده آورى كه شاخه يـونانى - رومى نژاد آريايى و دو شاخه ديگرش
در فلات ايران و شبه قاره هند درباره كـيـهان دارند پيراسته است . جهان
، جهان طبيعى مركب از باد و خاك و آب و آتش نيست و نه جـهـان فـيـزيـك
و شـيـمـى و سـتـاره شـنـاسى نوين . جهان هستى يك وجود زنده باشعور و
فـعـال اسـت كـه انسان و جهان طبيعى دوپاره آن به شمار مى آيند. حتى
پنج عنصر اصلى جـهـان طـبـيـعـى يـعـنـى آب ، فـلز، چـوب ، آتـش و خـاك
مـاده مـحـض نـيـسـتـنـد و قـواى فعال به شمار مى روند كه با
فرايندهايى در ارتباطند كه در طبيعت يا آزمايشگاه يافت مى شود. آنها در
چرخه قانونمند پيوسته در كارند و حتى در زندگى ايفاى نقش مى كنند.
جـهـان - انـسان شناسى مردم چين از قرن ششم پيش از ميلاد تحت تاثير
انديشه هاى كونگ فـودزى(3)
كـه در 552 ق .م در ايـالتـى كـه اكنون شان تونگ نام دارد به دنيا مى
آيـد و طـى چند نسل تمامى باسوادان و انديشمندان و حكومت كنندگان را
شيفته و پيرو خود مـى گرداند. ايجاد نظم اجتماعى و رعايت جدى حقوق
انسان و اجزاى عدالت و قيام به قسط از آمـوزه هـاى اوسـت . او احـتـرام
به انسان را در زمانى موعظه مى كند كه سلطه گران بـراى جان انسان ارزشى
قائل نيستند. خواستار آموزش براى همه مردم است و مى آموزد كه مـشاغل
ادارى و سياسى بايد به كسانى تعلق گيرد كه نه تنها از لحاظ اجتماعى
بلكه بـه لحـاظ مـيـزان تحصيلات نيز صاحب صلاحيت باشند. اين ، در آن
روزگار، توصيه و آمـوزه اى اسـت غـيـرعادى و ناپذيرفتنى
(4) او مى انديشد كه جهان هستى ، نظمى اخـلاقـى دارد و
انـسـان مـوظـف اسـت آن نظم را بشناسد و در وجود خويش و در محيط
اجتماعى بـكار بندد. انسان بايد به مطالعه و شناسايى انسان بپردازد.
بررسى علمى جهان طبيعى در قياس با انسان شناسى كار پيش پا افتاده اى
است . آنچه انسان را در مقام فـرد و در مـقـام جـامـعـه بـه سـعادت مى
رساند مطالعه انسان و امور اجتماعى است . او به حـكـومت مردمى اعتقاد
دارد. متفكرانى از او پيروى كرده راهش را ادامه مى دهند. يك قرن پس از
او مـعروف ترينشان منگ كى است كه هم بر حكومت مردمى تاكيد مى ورزد و هم
بر انسان شناسى .
ساختار انسان در اين فرهنگ ، شامل سه محرك فطرى است : سائقه هاى عضوى ،
حقگرايى ، و گـرايـش بـه زشـتـكارى ، همانچه معادل آز در سنت قرآنى است
. در همين انسان شناسى ، چند نيروى حياتى وجود دارد كه عبارت است از:
حيات گياهى ، حيات جانورى كه بـا حـسـّيات مشخص مى شود، و حيات منطقى
. اين نظريه بعدها به يونان رفته در آراء ارسـطـو و ديـگـران راه مـى
يـابـد. جـالب تـريـن نـكته اين است كه در اين فرهنگ عالى ،
عـدالتـخواهى يكى از مظاهر محرك موروثى حقگرايى - يا حنيفيّت - شمرده
مى شود. و همين يكى از شواهد دال بر ارتباط آن با سنت فرهنگى - سياسى
وحيانى است .
در قـرن سوم قبل از ميلاد، شوان زين ، از پيروان كونگ فودزى ، بر اين
حـقـيـقـت وحيانى تاكيد مكرر دارد كه مطالعه و تحقيق در امور طبيعى
بدون مطالعه و شناخت انسان ، حاصلى جز بد فهميدن جهان ندارد.