78. جايگاه درس پروردگار در زندگى انسان و در ميان معارف
بشرى
در زندگى انسان
در ميان انواع موجودات جاندار تنها انسان است كه در آن واحد دو گونه زندگى
دارد. يكى زنـدگـى جـانـورى كـه مـوضـوع زيـسـت شـناسى و پزشكى و مانند آن است و
ديگرى يك زندگى ممكن و محتمل كه مى تواند از ميان چند گونه انگشت شمار برگزيند.
درس پـروردگـار بـه ايـن زنـدگـى هـاى ممكن و نه واقع تعلق دارد و هدايتى است براى
كسى كه اراده رشد كرده بخواهد اسلام را كه حيات عالى ، ارزشمند و ارزش آفرين باشد
برگزيند. درس اعتلا از سطح جانورى است .
درسـهـاى بـشر از دانشمند و فيلسوف تا ديگران كه مدعى علم و معرفتى هستند با زيستن
انسان ارتباط دارند و پيرامون آن گفتگو مى كنند. جامعه شناسى ، مردم شناسى ، باستان
شناسى ، و اقتصاد از آن جمله اند.
در دو تاريخ علم و فلسفه ، رشته يا مكتبى به نام انسان شناسى يافت نمى شود. چه ،
كـسى مدعى انسان شناسى يا زندگى شناسى نشده است . اگر دانشمند يا فيلسوفى در بـاب
انـسـان سـخـنى گفته يا نظرى مى دهد در سياق بحث درباره موضوعى مانند روان ، اخـلاق
، حقوق ، سياست ، معرفت ، عرفان ، يا هستى است . اين جماعت ناخواسته يا ندانسته
وارد زندگى شناسى مى شوند. آنان عملا رقباى پروردگار در درسش به شمار مى آيند. و
بـزودى از آنـان و آراء و كـارشان سخن مى گوييم . انسان شناسى هم عنوان كتابهايى
است كه در اروپاى قرن بيستم نوشته مى شود و حاوى آراء برخى از اين رقيبان است نه
اين كه رشته علمى خاصى باشد.
ويژگيهاى درس پروردگار
مـجـمـوعـه ويـژگـيـهـاى مـعـرفـتـى كـه در درس پـروردگـار بـه بـشـر
انـتـقـال و انـتشار مى يابد در درسها و معرفتى كه دانشمندان و فلاسفه به بشر مى
دهند يـافـت نمى شود. هيچيك از رشته هاى علمى و مكاتب فلسفى ، موضوعى را كه
پروردگار بـه بـشـر مى شناساند موضوع خود قرار نداده اند. روش تفهيم آن فرق دارد.
شاگردان هـم ، از نـظـر كـثـرت و عـدد و شـدت و نـيـاز به آن با نظائرش در علوم و
انواع فلسفه شباهتى ندارند.
مـشـابـهـات هـر رشـتـه عـلمـى يا فلسفه با رشته اى كه پروردگار آموزش مى دهد نسبتا
جزيى بود و در قياس با اختلافها چندان جلب نظر نمى كند. با وجود اين ، همه آنها درس
و آموزش اند، به ديگران انتقال مى يابند، پذيرفته شده به كار گرفته مى شوند، و
ثـمـر و نـتـيجه خاص خود را به بار مى آورند. همه ، مورد نياز بشراند و از بكارگيرى
آنها و از ثمرشان گزير و گريزى نيست .
لكـن مـوضـوع درس پـروردگـار مـقـوله اى چـنـدان مـجـرد و كـلى و چـنـدان شـامـل و
گـسـترده است كه براى تنها تصورش بشر ناچار بايد هزاره اى چند سپرى كند تا به آن
نائل گردد.
پـروردگـار مـتـعال در آخرين حلقه درسش در زبان عربى مناسبترين واژه را براى اشاره
بـه آن موضوع ، واژه دين مى داند و به كار مى برد. در آن زبان ادبى پرمايه ، حتى
اين واژه نمى تواند آن معنا را به مردم عرب برساند. و تا اين زمان هم در زبانهاى
ديـگـر مـعـادلى نـمـى يـابـد. ديـن تـا زمـان نزول آخرين وحى ، در ميان عرب ، به
معنى اطاعت ، محكوم شدن ، و محكوم قوانين اجتماعى و طـبـيـعـى بـودن اسـت .
پـروردگـار مـتـعـال ، واژه ديـن را بـراى اوليـن بـار - در مـاهـهـاى اول بعثت -
براى اشاره به نظام هستى ، آفرينش ، پيدايش و زندگى ، به كار مى برد:
اءراءيـت الذى
يـكـذب بالدين . فذلك الذى يدع اليتيم و لا يحض على طعام المسكين . آيا
نگريسته انديشيدن درباره كسى كه نظام هستى و زندگى را مى گويد دروغ است ؟...
نـظـام هـسـتـى و زنـدگـى عبارت است از قوانينى كلى كه رخدادها و دگرگونيهاى وجودى
تـابـع و محكوم آن هستند. پروردگار متعال از اين قوانين با عبارت سنة الله ياد مـى
فـرمايد و درسش بيان چگونگى دگرگونى هاى مختلف و بيش از همه دگرگونى ما آدميان بر
حسب آن سنن است . ولايت تكوينى آفريدگار عبارت است از قيوميتش بر اين نظام .
كيفر و پاداش ، تحقق سير تقرب به خدا در مردم صالح باايمان و پرهيزگار، و بعد از
خـدا در مردم زشتكار ستمگر كافر و نافرمانبردار، از جمله رخدادهاى جهان انسانى
گشوده خودمختار است . هر چه در جهان طبيعى با كهكشانهايش روى مى دهد در همين نظام
واقع است . زندگى برزخى كه از بدو تاريخ بشر جريان دارد جزئى از جهان ويژه مردگان
است و تـحـت هـمـيـن قوانين در گردش است . قيامت ، رخداد عظيم و گسترده اى در دو
جهان انسانى و طبيعى است . انقلابى كبير در آن دو هستى بشمار مى آيد.
ايـن نـظـام ، واقـعـيـت دارد. امـا انـسـانـها كه بر وجود خويش ولايت محدود تكوينى
دارند مى توانند آن را دروغ بشمارند و داورى باطلى درباره اش داشته باشند و مى
توانند آن را تـصـديـق كـرده بـگويند راست است . ابوسفيان - پدر معاويه - از جمله
كسانى است كه در اوايـل درس پـروردگـار و زمـانـى كـه چـنـد سـوره اى بـيـش نـازل
نـشـده اسـت سوره هايى كه در آن سخن از نظام هستى ، آفرينش ، پيدايش و زندگى مى رود
مى گويند: اين ، دروغ است . واقعيت ندارد.
دومـيـن بارى كه پروردگار متعال واژه دين را به كار مى برد و چند هفته يا ماهى بـا
اولى بـيـشـتـر فـاصله زمانى ندارد براى اشاره به زندگى كفار مستكبر و زندگى كـفـار
مـترف ، و زندگى پيامبر اكرم كه همان اسلام باشد به كار مى برد، براى اشاره بـه
رخـدادهـاى آگـاهـانه و اراديى كه در وجود انسانها وقوع مى يابد و سراسر تاريخ بشر
جز آنها نيست .
قل يا ايها الكافرون ... لكم دينكم و لى دين بگو: هان اى شما كـافران ...
شما نوع زندگى خودتان را داريد و من (كه پيامبر خاتم (ص ) باشم ) نوع زندگى خودم را
دارم .
روشـن اسـت كـه رخـدادهـاى مـورد اشاره ، حتى يكايك اعمالى كه آدميان از صالح و
بدكار، عـادل و سـتـمـگـر، مـؤ مـن و كـافـر و مـنـافـق انـجـام مـى دهـنـد دو وجـه
دارد. يـكـى شـامـل تـوانـايـيـهـاى سـاخـتـارى آنـان اسـت كـه تـكوينا يافته اند و
تحقق آثار و نتايج اعـمـالشـان كـه نام پاداش و كيفر، سير تقرب و سير بُعد از خدا،
هم مى يابد و جملگى تـكـويـنـى اسـت و نسبت با نظام هستى دارد. و بخشى كه با آگاهى
و اراده آدميان انجام مى گـيـرد و نـسـبـت بـا خـودشـان دارد و نـوعـى از زنـدگـى
مـمـكـن اسـت از پست تا عالى كه بـرگـزيـده و اخـتـيـار كـرده انـد و بر ساير
زندگيهاى ممكن ترجيح داده اند. زندگيها و كارهاى آدميان ، در همين نظام رخ مى دهد،
نظامى كه كائنات را در بر دارد.
بـنـابراين هر چند موضوع اصلى درس پروردگار، زندگى انسانى است . در آن از نظام
هـسـتى ، آفرينش ، پيدايش و زندگى كه بى نهايت بزرگتر از جهان كوچك انسانى است
بـايـد سـخـن بـرود و بـه مـردم تفهيم و شناسانده شود تا راهى كه مى روند با علم به
عواقبش بروند.
چنانكه يكى از فصول زندگى شناسى را درس بعثت - انقلابهاى تكاملى پيامبران عليهم
السـلام تـشـكـيـل مـى دهـد. فـصـل ديـگـرش ، انـقـراض اقـوام و تمدنها، و پيدايش
ملتها و تمدنهاى جديد است . سازماندهى اجتماعى ويژه مسلمانان آموزش داده و بر اجراى
آن نظارت مـى شـود و حـتى رهبرى پيامبر اكرم (ص ) در آن تصحيح و تقويم مى گردد كه
خود مبحث بـسـيار جالب و آموزنده اى است . بدينسان ، بحث و آموزشى در بلندترين سطح
فلسفه حقوق و سياست مطرح است . سخن از هشت ولايت مى رود كه جمعا اركان دولت - جامعه
اسلامى را تـشـكـيـل مـى دهند. عوامل وحدت ملى ، و پيروزى بر دشمن ، و امنيت ملى
بيان مى شود. امر به تهيه و تدارك قدرت ملى صادر مى گردد...
زنـدگـى ، موضوع درس پروردگار، رخدادى آگاهانه و ارادى در انسان است و فايده اش
بـراى انـسـان ايـن اسـت كـه پـس از يـادگـيرى آن اگر بخواهد مى تواند در پرتوش از
زنـدگـيهاى پست و پست كننده بپرهيزد يا اگر در آن واقع است از آن بپرهيزد و به
اسلام در آيد. گزينش حيات طيبه يا از زندگى پست پست كننده به آن زندگى عالى فرا
رفتن ، هـسـتـى او را اعـتـلا مـى بـخـشـد به اين معنا كه جايگاه بلندى در نظام
هستى ، آفرينش ، پيداش و زندگى مى يابد.
رابـطـه انـسـان با اين آموزش يا درس و يادگيرى تفاوتهاى اساسى با رابطه اش با
ساير علوم دارد. انسان در اين رشته معرفت ، هم موضوع درس است و هم يادگيرنده و بكار
برنده اش . عرصه بكارگيرى آن نيز حيرت انگيز است . آن را در وجود خودش ، در محيط
خـانواده ، جامعه ، طبيعت و محيط اجتماعى و بين المللى به كار مى برد. چه ، بخشى از
اين درس ، نوع ويژه اى از سازماندهى اجتماعى را در بر دارد.
انـسـان كـه در ايـن درس خـاص ، مـوضـوع درس هـم هـسـت بـر خلاف ساير موضوعات بر
خـويـشـتـن ولايـت تـكـويـنـى دارد و قـادر اسـت هـر گـونـه دخـل و تـصرف را در
خودش بكند و هستى هاى بسيار پست و بسيار عالى بيايد. انسان ، و تـنـهـا انـسـان ،
آفـريـننده خويش در طول عمر خويش است و آينده نامتناهيش را در چند لحظه عمرش مى
سازد و مى آفريند. هيچ علم ديگرى چنين نيست .
تـدريـس و تـعـليـم پـروردگـار هـمـراه بـا نـشـان دادن نـمـونـه هـايـى قـابـل
دسـتـرسى در هر زمان و مكان است به شاگردان . در آخرين حلقه درس پروردگار كـه
كـتـاب درسـيـش قـرآن بـاشـد بيست و سه سال پروردگار به نشان دادن نمونه هاى فردى ،
گروهى ، و حتى بين المللى زندگى هاى داموارگى ، شى ءوارگى ، استكبارى ، دنـيـادارى
و اسـلامـى مـى پـردازد. پـيـامـبـران گـذشـتـه و رسـول اكـرم (ص ) را كـه در
بـرابـر چـشـم مـردم اسـت بـه عـنـوان سـرمشقها و مقتدايان و مـيـزان يـعـنى آموزه
وحيانى به كار بسته شده در اين انسان معرفى مى فرمايد. هـمـه ايـن نـمـونـه هـاى
اعـمـال زشـت و اعـمال صالحه ، و زندگيهاى پست كننده و زندگى ارزشـمـنـد ارزش
آفـريـن تـعـالى بخش در تمام اعصار تاريخى و اقاليم جهان يافت مى شوند. هيچ زمانى
بى امام نيست و نمى گذرد.
نـه فـقط نمونه هاى تجربى و مشهود قابل دسترس را نشان مى دهد و وصفشان مى كند و آن
وصـف را مـايـه و ابـزار سـنـجش و قضاوتى در دست هر كس ، بلكه پيوسته انسان شاگرد
را به تفكر، تعقل ، تفقه در دين يعنى زندگى شناسى مى خواند. در پـايـان هـر درس مـى
فـرمـايـد:... شـايـد بـيـنـديـشـيـد... شـايـد تعقل كنند... اين ، درسى - يا
درسهايى - است براى صاحبان خرد چند لايه !
و ايـن بـراى مـعـناست كه برخى درسها برون خواندن درسهاى مقدماتى كه در آن دو لايه
تفكر و تعقل به كار رفته و به نتيجه رسيده باشد امكان فهميدن ندارد. به ديگر بيان ،
اين درس يا درسها به دارندگان خرد چند لايه اختصاص دارد، و فهم آن چنان مغزهايى را
مـى طـلبـد، مـغـزهاى بزرگ را كه افق ديدشان تاريخ و جغرافياى فرهنگى - سياسى و
آينده بشريت را در بر مى گيرد.
چه ، موضوع اين درس ، پيچيده ترين و مشكل ترين موضوعى است كه بشر مى شناسد.
فـرد انـسـان در مقام ساختارش كه بدن جزئى از آن است يك چيز نيست . حتى بدنش يك چيز
نـيـسـت ؛ مـجـمـوعـه اى از هـزاران رخـداد پـيـوسـتـه در حـال وقـوع اسـت . يـك
حـيـات آلى اسـت در حـال دگرگونى دائمى با سه حالت از زمان : گـذشـتـه ، حـال ، و
آيـنده كه به آن كليت بخشيده است . خود از بدو بلوغ و آغاز رفـتـار ارادى و
آگـاهـانـه در حـال شـدن و يـافـتـن هـسـتـى هـايـى مـتـنـاسـب بـا ارزش اعمال و
زندگى ويژه خويش است كه يا پست اند يا برين . تنها در لحظه مردن تثبيت شده زندگى
ويژه برزخى و سپس زندگى ويژه قيامت مى يابد. تحولاتى بنيادين است از حيث وجود.
بـراى دگـرگـونى وجودى فرد انسان از بدو تولد تا دوران بى انتهاى قيامت نظايرى در
جـهـان طبيعى مى توان يافت كه هر چند از حيث نوعى با هم فرق دارند ولى مى توانند
براى تفهيم آن تا اندازه اى سودمند باشند. قوه حافظه ، و جريان وراثت كه در هر
موجود زنده اى به نحو غير قابل تفكيكى از يكديگر حضور دارند از جمله اين نظايرند.
مى دانيم هر محركى چون در بدن جاندارى اثر كند آن اثر در تمامى واكنشهاى آتى آن
جاندار ظهور و حضور پيدا مى كند.
حـافـظـه كـه در بـدن جـانـدار نـگـهـدارى آثـار فـيـزيولوژيك محركهاى بيرون باشد و
بازپرورى آن و تبديلش به واكنشهاى آتى اين موجود زنده از جهت انسان شناسى و هستى
ويـژه اش هـمـان اسـت كه پروردگار متعال از آن با كتاب يا كارنامه ياد مى فرمايد و
مى گـويـد انـسـانـهـا جز كارنامه نيستند و چون بدن را در مردن وانهند گونه گون
كارنامه خـواهـند بود و جاى در مراتب پست و عالى نظام هستى مى گيرند:
ان كتاب الابرار
لفى عليين . ان كتاب الفجار لفى سجين .
اگـر حـافـظـه را بـه مـثـابـه عـمـل كلى هر نوع ماده آلى بپذيريم به اين معناست كه
هر جـانـدارى بـرخى آثار ناشى از تجاربى را حفظ مى كند كه در مورد انسان از آن
تجارب به عبارت تجارت عقلى مى توان ياد كرد و اين آثار و بقايا اثر كاملا معينى در
واكنشهاى آتى او مى گذارد.
بـديـنـسـان ، هـسـتـى انـسـان ، نـامـتـنـاهـى است از حيث زمان . تنها بخش از
ناچيزى از آن در طول عمر كوتاهش واقع است و امتدادش هستى اين جهانى ندارد.
هـيچ موجود ديگرى كه موضوع مطالعه علم و فلسفه قرار گرفته است مانند اين موضوع
نـيـسـت . بـه هـمـيـن سـبـب ، دانـشمندان و فلاسفه از هر حيث كه به كشف انسان
پرداخته اند نـتـوانـسـتـه انـد بـه مـعـرفـت قـابـل اعـتـنـايـى نـسـبـت بـه آن
دسـت يـابـنـد. عـقـل انـسـان بدون استفاده از آموزه هاى وحيانى و بى آن كه پاى درس
پروردگار بنشيند به شناخت كامل و دقيقش دست نخواهد يافت .
ايـن مـعـنـا از مـطـالعه تاريخ علم و تاريخ فلسفه به روشنى فهميده مى شود. از سطح
بـلنـد و رفـيـع انـسـان شـنـاسـى و زنـدگـى شـناسى پايين و پايين بياييم و فقط به
بررسى علوم زيستى كه بدن انسان و وجود انواع جانداران در موضوع بحث قرار مى دهند
بپردازيم . مى بينيم اين علوم در مقايسه با علومى كه از مواد بى جان گفتگو مى كنند
عقب تـر مـانـده اسـت . زيـرا مـرتـبـه وجـودى جان بالاتر از ماده بيجان است .
فيزيك سـتـاره شـنـاسـى ، و مـكـانـيك در جستجوى حقيقت توانسته اند از تفكر عادى
فرا رفته به معانيى دست يابند كه به زبان اعداد و به صورت علائم و نشانه ها بيان مى
شوند.
از اشـيـاء هـر چـه بـاشـنـد، سـتـاره يا اتم ، آب يا آهن ، كوه يا ابر، مى توان
پاره اى از خـصـايـص مـانـند وزن و ابعاد فضايى را انتزاع كرد. همين مفاهيم مجرد يا
انتزاعى است كه عوامل بحث علمى را مى سازد نه كيفيات محسوس يا داده هاى حواس .
مـشـاهـده اشـيـاء، چـيـز جـز مرحله ابتدايى علم يا شكل توصيفى آن نيست و تنها طبقه
بندى كـيـفـيـات يـا پـديـدارهـا را در بر مى گيرد، ولى قوانين طبيعى يعنى نسبتهاى
ثابت ميان كـمـيتهاى متغير، زمانى كه علم انتزاعى تر شد نمودار مى شود. علوم فيزيك
و شيمى چون انتزاعى و كمى هستند چنين زود و زياد پيشرفت كرده اند و در پرتو آنها مى
توان چگونه كـيـفـيـات را پـيـشـگـويـى و پـيـش بـيـنـى كـرد و يـا آنـهـا را بـه
مـيـل خـود ايـجاد كرد. چنان كه ما توانسته ايم با روشن ساختن راز ساختمان و خواص
ماده ، تسلط خود را بر هر آنچه در سطح زمين است باستثناى انسان به دست آورديم .
اما در علوم زيستى چنين پيشرفتى حاصل نـشـده اسـت و در عـلوم بـشـرى مـربـوط بـه
انـسـان ، وضـع غـيـر قـابـل قـيـاس بـا عـلوم زيـسـتى و با علوم مواد بى جان ، است
. چرا چنين است ؟ چون انسان مجموعه پيچيده و غير قابل تفكيك و مبهم و رازآلودى است
كه بشر به تنهايى نمى تواند رازش را بـگـشـايـد هـر چـنـد دانـشـمـنـدان رشـتـه
هـاى گوناگون و فلاسفه از هر قبيله و مـوضـوعـى دسـت بـه دسـت هـم دهـنـد. چـنـين
مطالعه اى مستلزم دخالت روش ويژه خاص اين مـوضـوع حـيـرت آور اسـت . دخالت جمع
روشهاى علوم بشرى در آن ، انحراف از راه شناخت انـسـان و زندگيش را مى افزايد. چه ،
هر يك از شاخه هاى علم جز به مطالعه يك جنبه يا يـك جـزء از ايـن مـجـمـوعـه
پـيـچـيـده نـمـى پـردازد. بـه هـمـيـن عـلت اسـت كـه مـحـصـول جميع علوم زيست
شناسى ، تاريخ روانشناسى ، جامعه شناسى غير آن نتوانسته اسـت بـه ايـن پـرسـش كه
آدمى چيست ؟ پاسخ روشن ، قانع كننده و كارسازى بدهد. اگر بشر به چنين معرفتى دست
يافته بود در روش تربيت ، انقلابى روى مى داد. و بسيارى از مشكلات فرهنگى و اجتماعى
و سياسى حل مى شد. و تمدن از از لبه پرتگاه سقوط، و جهان از خطر انهدام با سلاحهاى
پيشرفته و توسعه يافته نجات يافته بود.
هـيچيك از كالبدشناسى ، شيمى ، فيزيولوژى ، روانشناسى ، جامعه شناسى ، تاريخ ، و
اقتصاد به كنه هستى آدمى نرسيده اند. انسانى كه كارشناسان هر رشته از اين علوم مى
شناسند و واقعى هم نيست و شبحى ساخته و پرداخته روشهاى خاص هر يك از اين علوم است .
انسان در آن واحد، بدنى است كه كالبدشناسان مى شكافند، و روانى كه روانشناسان - آن
هم در چند رشته مختلف - توصيف مى كنند، و ذخيره سرشارى از مواد شيميايى رنگارنگ كه
بافتها و مايعات بدن ما را مى سازند، و اجتماع شگفت انگيز سلولها و مايعات تغذيه
كـه قـوانـيـن هـمـبـسـتگى آنها را فيزيولوژيست ها مطالعه مى كنند، و تركيبى از
اعضاء و عـقـل و حـواس و فـاهـمـه كـه در بـسـتر زمان گسترده است و متخصصان بهداشت
و تعليم و تـربـيـت مـى كـوشـنـد آن را در ايـن سـيـر بـه سـوى تكامل رهبرى كنند.
ماشينى است كه بايد دائما مصرف كند تا ماشينهايى كه خود برده آنها شده است بتوانند
در گردش بماند. نه تنها وجود بسيار پيچيده اى است كه دانشمندان با روشـهـاى
تـخـصـصـى تـجـزيـه اش مـى كـنـنـد بـلكـه در عـيـن حال حاوى آرزوها، علائق پست و
عالى ، تصورات ، و عواطفى نيز هست .
دانـشمندان رشته هاى مختلف درباره موضوعاتى كه در تخصص ديگران است همان نظر را
دارنـد كـه آن متخصصان به آن رسيده اند. اما در مورد انسان هيچ وحدت نظرى ندارند و
هر يـك آن را بـا چـشمى مى بينند كه ديگران آن را مى پذيرند. لاجرم درباره اين كه
چگونه مـى تـوان بـشـر را از سـرنـوشـت هـولنـاكى كه از دو جهت پيش روى دارد نجات
داد همگى سـرگـردان انـد: انـهدام كره زمين و نابودى نسل بشر توسط مستكبرى كه با
فشردن يك انـگـشـتـش صـدها كلاهك هسته اى ، شيميايى ، و ميكروبى بر سر ميلياردها
انسان فرو مى بارد؛ و انحطاط تدريجى نسل كنونى در منجلابى كه مدرنيته با علم و فن
به وجود آورده است .
در ايـن سـرگـردانـى چـند عامل عمده است اندر كار بوده اند. طرز معيشت يا زيست
نياكان ما، پـيـچـيدگى ساختار آدمى ، و ساختار ذهن و قدرت فهم آن . نياكان ما براى
بقائشان بايد خـوراك ، پـوشـاك و مـسـكـن و ابـزار دفـعى تهيه مى كردند تا خود را
از سرما و گرما و جـانـوران درنـده ، مـسـتـكـبـران مـهـاجـم و خـون آشـام ، و
مـتـرفـان مـال انـدوز مـصـون بـدارنـد و در امنيت باشند. نه فرصت و نه چندان نيازى
به انديشه و مـطـالعـه داشـتـنـد. روزگـارى دراز، بـه جـاى تـوجـه بـه وجود خويش
حتى به ساختمان بـدنـشان به طلوع و غروب خورشيد و ماه مى انديشيدند و به ستارگان يا
به جزر و مد دريـا، بـه تـنـاوب فصول چهارگانه ؛ يا به رام كردن جانوران ، و كشت
غلات و اختراع چـرخ و به كارگيرى آن ، هنوز فيزيولوژى را نشناخته به علم نجوم
پيشرفته اى دست پـيـدا مـى كـنند. پيش از آن كه پزشكى به جايى برسد گاليله زمين را
از مركزيت جهان بـه مـقـام كـره حـقـيـرى در مـنـظـومـه شـمـسـى پـايـيـن مـى آورد.
زيـرا اعـمـال بـدنـى در شـرايـط طـبـيـعى زندگى به خوبى انجام مى گيرد و به مواظبت
زياد احـتـيـاجـى نـدارد. در نـتـيـجه ، علوم بيشتر از آنچه به كار سامان زندگى مى
آيد در جهت ارضاى حس كنجكاوى مردان دانش پژوه سوق پيدا مى كند.
عامل ديگر كندى پيشرفت در شناسايى انسان ، ساختمان خاص فكر انسان است كه بيشتر بـه
مـطـالعـه قـضاياى ساده تمايل دارد؛ زيرا پيوسته تحت تاءثير سائقه هاى عضوى قـرار
مـى گـيـرد. مسائل انسان و انحطاط و تعالى او پيچيده تر از آن است كه فكر بشر بـه
تـنـهايى بتواند آنها را حل و فصل كند. فكر بشر كه خالق هندسه در روى زمين است به
دقت اندازه گيرى در بناها و ساختمان ماشينها راغب است و از انديشه هاى مجرد گريزان
است .
همين تنبلى مغز سبب مى شود مساءله پيچيده انسان چيست را به اجزاء متعدد تقسيم و بى
معنا سـازد تـا شـاخـه هـاى عـلمى متعدد و متخصصان مختلف پيدا شود. دانشمندان هر
رشته علمى چون روش مطالعه و تحقيق خاص خود را براى شناختن انسان به كار مى برند نه
روشى را كـه ايـن مـوضـوع پيچيده و خاص مى طلبد نه تنها به جايى نمى رسند بلكه ره
به گـمـراهـى مـى برند. شايد مهم ترين عامل گمراهيشان اين باشد كه روش خاصشان را در
قـلمـرو رشـتـه و موضوعشان كارآمد يافته اند و كوچكترين ترديد را در كارآمدى آن
جايز نمى دانند.
روانـشـنـاسـان ، زيـسـت شـنـاسـان ، مـورخان و جامعه شناسان به طريق ديگرى فريب مى
خورند. مى پندارند موضوع انديشه و تحقيقشان انسان است . آنگاه هر يك روش خاصى را به
كار مى برند: درون بينى خاص روانشناختى ، مشاهده و تجربه زيست شناختى ، تتبع تاريخى
، و... پس شگفت نخواهد بود اگر ببينيم مساعى تمام علوم كه دانسته به مساءله انسان
پرداخته اند يا نخواسته به قلمروش نزديك شده اند به جايى نرسيده است .
بـديـنـسـان ، انـديـشـه هـا، مـطـالعات ، تحقيقات ، آراء و نظرياتشان پشت ديواره
بلند و مستحكم ذات انسان متوقف نمى گردد و از رخنه و نفوذ در آن باز مى ماند.
اسـاسـى تـريـن حـقيقتى كه نديده گرفته مى شود ذات انسان است كه بر خلاف هر چيز
ديـگر ثابت نيست و به همين سبب غير قابل تعريف است . و اگر تعريفى در خور آن يافت
شـود تـعـريفى عملكردى و نه جوهرى است . انسان - در مقام فرد - كارنامه است ،
كارنامه اى كـه بـنـيـاد در گـذشته و بيرون از خود ندارد بلكه بنياد در اكنون و
آينده دارد. فرد، كارنامه اى است كه خود مى نگارد و مى آفريند.
هـر دانـشـمـنـدى از كشف يك كاركرد يا استعداد و توانايى او ذوق زده شده ذاتش را
همان مى پـندارد. در هزاره هاى گذشته ، كهن ترين مدعيان انسان شناسى ، ذهنش را در
حالت خلسه يـعـنـى حـالى كه سياله تجربى ذهن از حركت باز مانده و جز آگاهى محض (OO
ص 16) بـى انـتـهـايـش نـبـاشـد ذات وى يـا نـفـس مـى پـنـدارنـد، ذاتـى كـه عقل و
حواس و چشم و گوش و معده و دست و پا و ساير اعضا را خلق مى كند و نگاه مى دارد و
بـر آنـها قيوميت دارد. اين ذات ، نخست عقل را مى آفريند و سپس ساير اجزاء ساختار
آدمى را.
چون اين انسان - كيهان شناسى به اروپاى جنوبى و اسكندريه مى رود ابتدا چون دست و
پـا شـكـسـتـه صـادر مـى شـود عـقل را ذات آدمى مى انگارند. سپس در اسكندريه و از
طريق فـلوطـين مشكل جامعش نشر مى يابد. در اين مكتب اسكندرانى ذات انسان عبارت است
از آگاهى محضى كه در حالت خلسه مشهور مى شود.
زيـسـت شـنـاسـان از راه مـعاينه تجربى و كشف سائقه هاى عضويش اين كاركرد يا ساير
كاركردهاى جانوريش را ذاتش معرفى مى نمايند.
بـرتـر از هـمه آنان متفكرانى هستند كه معتقدند كاركردهاى انسان را بايد از روى
آفريده هـايـش ، از روى مـصـنـوعاتش و دانشهايش شناخت ، تاريخ بشر، علم و فن ، هنر،
زبان ، و عقايدش مجموعا بيانگر چيستى آن هستند.
حـقـيـقـت ايـن اسـت كـه ذات انـسـان را گـوناگونى اعمالش تا حد سرسام آورى ، در
حجاب سـيـاهـى پـوشـانـده و نمى گذارد آن را تميز دهيم . معرفت به آن بشر طى مسير
است كه چـشـم از پـراكـنـدگى ظاهر اعمال هر كس بربسته به سعى او، به راهى كه در
زنـدگـى مـى پيمايد، به نوع زندگيش بدوزيم و ببينيم چند نوع زندگى برايش امكان دارد
و در تاريخ و اكنون يافت مى شود. تنوع در سعى انسانها، و در زندگيشان هست و مى توان
آنها را تشخيص داد.
پـروردگـار مـتـعـال در درسـش بـا اشـاره بـه نـمـونـه هـاى مـشـهـود و تـجـربـى
قـابـل دسترس ، انواع زندگيها، گروههاى اجتماعى و بين المللى ، و انسانها را نشان
داده يكايك را وصف مى فرمايد تا آنها را قابل حس شدن و فهميدن كند.
او مـا را بـه درون بـيـنـى و خـودشـنـاسـى مـى خواند، و چون درون بينى به تنهايى
به خودشناسى نمى انجامد نمونه هايى از رفتار را ارائه مى دهد كه دسته اى به زندگانى
عـالى اسـلام تـعـلق دارد و دسـتـه ديـگـر بـه يـك زنـدگـى استكبارى ، و دسته سوم
به زنـدگـى دنـيـادارى ، و چـهـارمـى به داموارگى و پنجمى به شى ءوارگى . حتى
مدعيان اسـلام را بـه مـا مـعـرفـى مـى كـنـد و از روى تـرك بـعـضـى اعمال صالحه
ثابت مى كند و كه وارد آن زندگى نشده اند: واى بر نمازگزارانى كه از اقتضاهاى
نمازگزاريشان خبر ندارند و خودنمايى (يا تظاهر به مسلمانى و حيات طيبه ) مى كنند و
دست از بذل نعمت و خوراك باز مى دارند.
بـى تـوجـهـى بـه مـعـانـى حـمـد و سـوره و اذكـار نـماز، نشانه اين است كه شخص
درس پروردگار را نياموخته و با وظائفش آشنا نيست ، چنان كه تكاليف مالى خود را اعم
از واجب و مـسـتحب انجام نمى دهد و اساسا اهل كمك به ديگران و خدمت به محرومان و
نيازمندان نيست . به اسلام كه برترين زندگى است درنيامده است .
نـيـامـوخـتـن درس پـروردگـار، درسى كه اندكى از آن در نماز بازخوانى و يادگيرى مى
شـود مـوجـب وظـيـفه نشناسى ، زندگى نشناسى ، اسلام نشناسى و بيرون ماندن از عالى
تـريـن زندگى مى شود. اسلام نشناسى موجب محروميت از ايمان به اسلام مى گردد. چه ،
ايـمـان بـه نـشـنـاخـتـه و نـياموخته و ندانسته تعلق نمى گيرد. پس نخستين گام در
سير تـقـرب الى الله و ورود بـه اسـلام نـشستن پاى درس پروردگار يعنى انسان - زندگى
شناسى و اسلام شناسى است .
با اين كار، از شناختن جهان طبيعى ، جهان اشياء و زيستن به شناختن انسان ، زندگى
ها، و بـرتـرين حيات كه حيات طيبه باشد اعتلا پيدا مى كنيم . اين اعتلا به افراد
عادى و عامه مـردم اخـتـصـاص نـدارد. دانـشمندان و متفكران هم اگر صرفا به جهان
طبيعى ، اجسام ، مواد بـى جـان ، و حـتـى گـيـاهـان و جـانوران بپردازند در سطح
نازلى از هستى قرار دارند و اشـخـاصـى عـالى نـخـواهـنـد بـود. چـه ، مـوضـوع
انـديـشـه و تـاءمل و تحقيقشان پست و عادى است . نخستين كسانى كه به دروغ نام
فيلسوف مى يابند جـز بـه عـالم طـبـيـعـى نـظـر نـدارنـد. آنان به مرحله دون انسان
شناسى تعلق دارند. از زندگى شناسى بهره هاى نبرده اند، و در زندگى پستى بسر مى
برند.
روشـن اسـت كـه حـتـى خـود را نـمـى شـنـاسـنـد و بـه قـدر و بـهـاى انـسـان جـاهـل
انـد. فـيـلسـوف - خـردورز - كـسـى است كه بداند در ميان آنچه هستند خودش ارزنده
تـريـن و ارجـح و اولى است نه وجود اشياء و زمين و حتى افلاك و ستارگان . و اين جز
با درون بينى و خودشناسى و نشستن پاى درس پروردگار به دست نمى آيد. در اين نقطه
از زنـدگـى اسـت كـه بـهـتـرى و بـرتـرى را مـى شـناسيم و آن را تصديق مى كنيم و مى
توانيم به آن نائل آييم .
نـخـسـتـيـن درسهاى پروردگار، در ماههاى اول بعثت ، همين معنا را در بر دارند:
ان سعيكم لشـتـّى
، فـامـا مـن اءعـطى و اتقى و صدق بالحسنى (بهترى و برترى )
فسنيسّره لليسرى
. و اما من بخل و استغنى و كذب بالحسنى . فسنيسّره للعسرى .
در كـنـار تـوجه به هست و نيست ، به بايد و نبايد توجه مى كنيم ، و استعداد قضاوت
را به كار مى گيريم . توانايى عظيمى را كه در هيچ جانورى يافت نمى شود و منبع مشترك
شـنـاخـت واقعيت و شناخت بهترى و برترى و فضيلت و سير تعالى و تقرب است و تميز
زندگانى عالى اسلام از زندگيهاى پست و ناشايست . در اين هنگام ، اشياء و جهان طبيعى
از زمـيـن تـا آسـمـانـش زيـر پـاى مـا و دون مـا احـسـاس مـى شـود، و خـود را
آزاد و مستقل از آن مى يابيم .
نـخـسـتـين مساءله اى كه پيش مى آيد اين است كه معيار بهترى و برترى ، تعالى يا سير
تقرب الى الله يا حيات برتر و طيبه چيست ؟ اسلام يا برترين نوع زندگى اند انواع پست
چگونه باز شناخته مى شود؟ انسان بالغ چگونه به زندگى جانورى محض يا به زندگى شى
ءوارگى ، دنيادارى و استكبارى سقوط مى كند؟ و چگونه به اسلام فرا مى رود؟
مساءله اى كه در ميان دانشمندان مطرح است اين است كه انسان ، انسان بالغ يا راستين
، چه برترى ها و توانايى هاى اختصاصى در قياس با جانوران دارد؟ و دانش امروزى در
سطح بـلندى از پاسخهاى روشن و يقينى به آن رسيده است . نتايج تحقيقات ، براى توضيح
تـفـاوتـهـاى انـواع زنـدگى ممكن براى انسان فوق العاده سودمند است . اكنون بيش از
هر زمـانـى در گـذشـتـه قـادريـم به نحو روشن و دقيق به اين تفاوتها و برترى و پستى
زندگى ها و انسانها پى ببريم .
تـا چـندى پيش از اين ، بزرگترين دانشمندان مى پنداشتند كه هوش ويژگى خاص انسان
اسـت و انـسـان يـگـانه موجود ابرازساز دگرگون كننده محيط طبيعى و سلطه گر بر آن
است . ساير جانوران تنها خود را با محيطشان سازگار مى كنند يا به بيان دقيقتر با آن
سازگار مى شوند. جمعى از روانشناسان و روانشناسان زيستى از بحث درباره هوش نزد
جـانـوران كـنـاره مـى گـيـرنـد و رفـتـار آن هـا را نـاشـى از يـك سـلسـله اعـمـال
خـود بـه خـودى بـرخـاسـته از سائقه هاى عضوى مى دانند. تورندايك در كـتـابـى راجـع
بـه هوش حيوانات مى نويسد: جانور هيچ شى ء را مشابه شى ء ديگر نـمـى انـگـارد و بر
خلاف عقيده اى كه غالبا اظهار مى شود يك چيز را به جاى چيز ديگر نـمـى گـيرد. يك
جانور ابدا درباره فلان چيز بخصوص نمى انديشيد. فقط خود چيز در ذهـنـش وارد مـى
شـود. نه غير آن . اعتقاد به اين كه جانوران ظاهرا نسبت به تاثرات حسى مـخـصـوص
كـامـلا مـعين آگاهى تام دارند و در مقابل آن واكنش نشان مى دهند، و اين كه عكس
العـمـل مـشابه با يك تاثر حسى متفاوت اين نكته را به ثبوت مى رساند كه تداعى به
اعتبار شباهت حادث مى گردد، فكرى باطل و موهوم است اما مشاهدات دقيقتر بعدى ثابت
مـى كـنـد كـه حـيـوانـات سـطـح بـالا قـادر بـه حـل مـسـائل نـسـبـتـا مـشـكـل هـم
هـستند و روش آنها صرفا مكانيكى ، يعنى مبتنى بر روش آزمايش و لغزش نبوده اسـت . از
مـيـان واكـنـشهاى حيوانات سطح بالا دست كم چند تايى ناشى از اتفاق نيستند و نـوعـى
شـعـور جـانـورى مـسـبـب آن اسـت . اگر لفظ هوش را به معناى انطباق با محيط يا
دگـرگـونـسازى محيط پيرامونى به منظور انطباق با آن بپنداريم در اين صورت بايد
اذعـان كـنيم كه اين گونه از حيوانات محققا از هوش نسبتا پرورده اى برخوردار هستند.
اين هـم محرز شده است كه همه اعمال جانوران تحت فرمان محركات بى واسطه قرار ندارند
و حيوان در جريان واكنشهايش قادر به هر گونه انحراف و تغيير جهت است . حيوان قادر
است نـه تـنـهـا نـحـوه بـه كـار بـردن ابـزار را يـاد بـگـيـرد بـلكـه بـراى نـيـل
بـه مقاصد خود مى تواند ابزارهايى هم اختراع كند. بر مبناى چنين ملاحظاتى برخى از
دانـشـمـنـدان روانـشـنـاسـى زيـسـتـى بـدون درنـگ و دودلى از وجـود تـخـيـل
خـلاقـه يـا تـخـيـل سـازنـده نـزد حـيـوانـات سخن مى گويند. گرچه آن هوش و آن تخيل
با آنچه نزد نوع بشر هست فرق كيفى و نوعى دارد.
تجربه بر روى شمپانزه ثابت مى كند كه اين جانور سطح بالا قادر است نه فقط نسبت بـه
يـك شـى ء خـاص بـلكـه نـسـبـت بـه رابـطـه مـوجـود مـيـان دو يـا چـنـد چـيـز هـم
عـكس العمل نشان دهد. در ادامه اين تجارب معلوم مى شود جانوران سطح بالا قادر به
انجام دادن عـمـلى هـسـتـنـد كـه تـفـكيك عوامل ادراكى مصطلح شده است . اين حيوانات
قادرند از مـوقـعـيـت تـجربى خاصى كه در آن قرار دارند كيفيت ادراكى خاصى را انتزاع
كنند و به تناسب آن واكنش نشان دهند. به اين نحو قادرند رنگ را از قد و صورت ، يا
صورت را از قد و رنگ تفكيك و تجريد نمايند. اين تجارت و امثالش مى تواند كمك به
اثبات اين مدعا كـنـد كـه حـيـوانـات سـطح بالا قادر به انجام عملى هستند كه هيوم
در نظريه اش در باب شناخت ، به عنوان تشخيص عقلى ياد مى كند.
بـنـابـرايـن ، صـرف تـوانايى بر چنين كارها و برتر از آن در كسى دلالت بر بلندى
مـرتـبـه اش نـسبت به جانوران سطح بالا، ندارد و بايد ملاكهاى ديگرى براى انسانيت و
براى اسلام كه فوق انسانيت است در نظر بگيريم .
مـراتـب زنـدگـيـهـاى پـسـت و عـالى از روى مـراتـب ادراك فـضـا و زمـان هـم قـابل
تميز است . پست ترين مرتبه تجربه فضا و زمان ، به جانوران اختصاص دارد و آدميانى كه
زندگى داموارگى اتخاذ كرده اند. چه ، هر جاندارى در يك نوع محيط زندگى مـى كـنـد و
بـراى دوام زيـسـتـنـش نـاگـزير است با شرايط آن محيط انطباق دائمى داشته بـاشـد.
حـتـى در نـزد جـانـداران پـست براى انطباق با محيط، به وجود آمدن منظومه اى از
واكنشهاى نسبتا پيچيده ، يعنى ظهور تمايز بين محركات فيزيكى و پاسخ لازم نسبت به آن
مـحـرك ، ضـرورى اسـت . ايـن امـر تـابع ساختار آنهاست و ربطى به تجربه فردى ندارد.
نوزاد جاندار پست ظاهرا احساسى بسيار درست و تند از فاصله ها و جهات فضايى دارد. يك
جوجه به محض سر از تخم در آوردن موقعيت خود را در فضا احساس مى كند و به دانـه
هـايـى كـه سـر راهـش ريـخـتـه ، نوك مى زند. زيست شناسان و روانشناسان شرايط
خـاصـى را كـه حـاكم بر اين گونه فرايندهاى مربوط به جهت يابى است مطالعه كرده
انـد. و ثـابت شده است كه آنها در واكنشهاى بسيار پيچيده اى كه از خود نشان مى دهند
به هـيـچ وجـه از نـوعـى فرايند مبتنى بر تفكر پيروى نمى كنند بلكه برعكس اين طور
به نـظـر مـى رسـد كـه راهبر آنها حركات بدنى از نوع مخصوصى است و نه تصوير ذهنى
دارنـد و نـه انـديشه فضا و نه تصورى از روابط فضايى . اما در جانداران سطح بالا
صـورت جديدى از فضا مشهود است كه مى توان آن را فضاى معطوف به ادراك ناميد. اين
فـضـا مـحـصـول ساده حواس جانور نيست و در بافت پيچيده آن ، عناصر مكتب از تجربيات
گوناگون حسى ، بصرى ، لمسى ، سمعى ، و حركتى دخالت دارند. مساءله نحوه همكارى ايـن
عـنـاصـر بـه مـنـظـور سـاخـتـن فـضـاى ادراكـى ، يـكـى از مشكل ترين مسائل فصل
حسيات روانشناسى جديد است .
نوزاد انسان از فضاى آلى كه فضاى زيستن جانوران باشد محروم است و براى انجام هر
كـارى مـجبور است مهارتى را كسب كند كه جانوران از لحظه تولد واجد آن هستند. اما
انسان اين نارسايى را به كمك استعدادى كه به او اختصاص دارد و در طبيعت آلى مشابهى
ندارد جـبران مى كند. البته نه نوزاد، بلكه انسان بالغ از طريق رشد دادن به ذهنش به
مفهوم فضاى مجرد، دست مى يابد. دستيابى به مفهوم فضاى مجرد، عرصه جديدى از معرفت را
به رويش مى گشايد، چه به كار قضايا و احكام منطقى مى آيد.
انديشه فضاى مجرد در ميان قبائل بَدَوى يافت نمى شود. مردمى هم كه عمرشان را صرف
ارضاى سائقه هاى عضوى مى كنند يا در زندگيهاى استكبارى ، دنيادارى و شى ءوارگى
بـسـر مـى برند اغلب ، فضاى معطوف به فعاليتهاى خاص خود را در ذهن دارند، و اگر
اتفاقا يا به ندرت با فضاى مجرد سر و كار پيدا كنند.
ادراك بُعد زمان در حيات طيبه
سير تقرب انسان همچنين بستگى دارد به نگاه مدام در عمق تاريخ و در افق آينده
؛ درس از گذشته ، و برنامه ريزى براى آينده ؛ بازپس نگرى و آينده نگرى . چيزى كه
كمترين شـباهتى با اين جنبه از رشد انسان داشته باشد استثنائا در جانوران عالى ديده
مى شود. يـِركـس در بـيـان احـوال شـمـپـانـزه هـا ايـن سـؤ ال را طـرح مى كند:
كردار اين حيوانات آيا به نحوى هست كه بگوييم تجربيات قبلى خـود را بـه خـاطـر مـى
آورنـد و يـا ايـن كـه آنـهـا را بـه يـاد مى آورند و آن ها را باز مى شناسند، و يا
اين كه هر چه از مرض ديدشان دور باشد از عرصه ذهنشان نيز خارج است ؟ آيـا
حـيـوانـات مـى تـوانـنـد پـيـشـدسـتـى كـنـنـد، يـا پـيـش بـيـنـى كـنـنـد، يـا
بـه تـخـيـل بـپـردازنـد و موقعى كه به اين چنين قوه شعورى مسلح شدند خود را براى
حوادث آيـنـده آمـاده كـنـنـد؟ آيـا ايـن حـيـوانـات قـادر بـه حـل كـردن مـسـائل ،
و بـه طـور كـلى انـطـبـاق بـا شـرايـط محيط از طريق فرايندهاى تمثيلى مشابه
سـمـبـولهـاى گـفـتـارى مـا هـسـتـنـد، و بـه ايـن نـحـو آيا مى توانند از تداعياتى
كه طرز عـمـل آنـهـا مـانـنـد طـرز عـمل نشانه هاست پيروى كنند؟ و از بيان او در
پاسخ به اين پرسشها برمى آيد كه نظرى مثبت دارد.
امـا در جـامـعـه بـشـرى گروههاى بزرگى يافت مى شوند كه استعداد ادراك بُعد زمان را
عـاطـل گـذاشته اند و در زندگى و هنگام گرفتن تصميمهاى سرنوشت سازند نگاهى بر
گـذشته دارند و نه به آينده . از تاريخ بيخبرند و آينده نگر هم نيستند. پروردگار در
وصـف آنـهـا مـى فـرمـايـد: و مـيـان نـظـرشـان بـه تـاريخ سدى كشيديم و در برابر
ديـدگـانـشان نسبت به آينده سدى بطورى كه پوسته دارى باشند و بصيرت نيارند. و
تفاوتى برايشان ندارد كه بيمشان دهى يا بيمشان ندهى ، ايمان نمى آورند.
اين گروههاى بيشمار، دانسته و به اراده خود از سطح شمپانزه هاى فروتر رفته اند.