مرزها

آيت الله العظمى گرامى قمى

- ۲ -


مفهوم انقطاع

يكى از مفاهيم بلندى كه در اثر ناشناخته بودنش بكلى منقلب شده و تحدير آورده است مفهوم «انقطاع» است، انقطاع الى الله.

مفهومى است عالى‏تر از مفهوم توبه الى الله. توبه حكايت از بازگشت به سوى خداوند مى‏كند. بازگشت پس از پشت كردن، بازگشت از جرم و نافرمانى. «انقطاع» حكايت از چشم پوشى از همه وسائل ظاهرى و توجه كامل دل و قلب به ذات احديت مى كند. انقطاع الى الله دل را از توجه به غير خداوند باز مى‏دارد، و به اصطلاح توحيد افعالى مى‏آورد، واين اعتقاد محققين فلاسفه در علل ظاهريه است. آن‏ها معتقدند علل واسباب عالم زمينه را آماده ميكند واستعداد مى‏دهند و نتيجه راخداوند در آن زمينه مستعد، ايجاد مى‏فرمايد. در افكار وادراكات نيز همين عقيده را دارند. مقدمات هر تصور و ادراكى فقط ذهن را شعله ور ساخته آماده ميكند و نتيجه و مطلب منظور را خداوند افاضه مى‏فرمايد. محقق سبزوارى درباره‏ى اين مطلب مى‏گويد:

 والحق ان فاض من القدسى الصور  وانما اعداده من الفكر

حق اين است كه تفكر زمينه را آماده مى‏كند و علوم وادراكات از عالم غيب افاضه مى‏شوند.»

توضيح كامل اين بحث ودليل آن‏ها در اين مطلب فلسفى فرصت ديگرى مى‏خواهد. «انقطاع الى الله» درك كامل اين مطب ودل نبستن به علل و عوامل ظاهريه است، مردم را وسيله ارتزاق خود نداند و خود را براى استحمار واستثمار آن‏ها آماده نكند، اگر هم عوامل ظاهرى وقوف پيداكرد و در دسترس نبود به كلى مأيوس ونااميد نشده حالت مردگى پيدا نكند...

در حقيقت همه وجود و سراسر هستى خويش را به خدا بسپارد، اگر خداوند مال او را بخواهد بدون تأمل وناراحتى از اين كه مال از مهمترين وسائل زندگى است چگونه بدهم»، بدهد و اگر خداوند جان او را بخواهد بدون تأمل جانبازى كند...

پيداست كه اگر چنين حالتى در شخص پيدا شود سراسر وجودش نور مى‏شود ظلم نمى‏كند، تجاوز به حقوق كسى نمى‏نمايد، هنگام دفاع ازمظلوم سستى نمى‏كند و «صلح كل» را شعار خود نمى‏سازد. سرو جان آماده فداكارى خواهد بود.

اين معنى موردتوجه كامل ائمه ما عليهم‏السلام قرار داشته ودر مناجات «شعبانيه» كه على عليه‏السلام و فرزندانش آن را مى‏خوانده‏اند ـ از خداوند چنين مى‏خواهند:

«الهى هب لى كمال الا نقطاع اليك و انرا بصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنامعلقة بعز قدسك...»:

خدايا كمال انقطاع به من عطا كن و چشمان دلمان را به نور معرفتت روشنائى بخش كه چشمان دل‏ها حجاب‏هاى نور را بشكافد وبه معدن عظمت تو برسد و ارواح ما به مقام عزت مقدست معلق و آويخته گردد!!

يك دنيا معنى و حقيقت:

انقطاع كامل مقامى برتر از مقام «رضى» دارد. در مقام «رضى» هنوز خوديت شخص لحاظ مى‏شود ولى سعى مى‏كند ميل و رضاى خود را با خواست خداوند تطبيق دهد، همچون دو دوست كه هر دو شخصيتى دارند ولى يكى ميل خود را باميل ديگرى تطبيق مى‏دهد. مرحوم سبزوارى در شعر خود: «وبهجة بما قضى الله رضى» اشاره به همين مقام معنوى دارد.

ولى «انقطاع» اشاره به مقام تسليم دارد كه اساسا در برابر خداوند خوديت خويش را كنار گذاشته و به تعبير مناجات مزبور «معلق» و وابسته به مقام مقدس عزت الهى گشته است.

و بنابراين كسى انقطاع پيدا مى‏كند كه از همه چيز خود در راه خداوند بگذرد يا واقعا آماده است كه بگذرد.

اين است مفهوم انقطاع. ليكن متاسفانه عده‏اى راحت طلب از دين فقط مسائلى را قبول دارند و پيروى مى‏كنند كه كوچكترين برخوردى با منافع آن‏ها نداشته باشد و به اصطلاح با «صلح كل» سازش داشته باشد...

امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: افرادى كه امر به معروف و نهى ازمنكر را چون به دنيايشان ضرر دارد ترك مى‏كنند دين ونمازشان را نيز اگر چنين باشد ترك مى‏كنند.

اين بحث فروع زيادى در برداشته و مصاديق فراوان در گوشه و كنار اجتماع دارد، كه به رعايت وضع كتاب، استخراج آن‏ها را به ذهن خواننده موكول مى‏كنم كه حتما تاكنون روشن بينى و تيز هوشى خاصى پيدا كرده است.

اسلام و اختلافات

به حدى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در رهبرى خويش مراقب اتحاد مسلمانان بود كه به مختصر احتمال اختلاف شخصا دخالت فرموده اختلاف را حل مى‏كرد.

درداستان تقسيم غنائم جنگ «حديبيه» كه انصار دلتنگ شده بودند ومنافقين هم اختلاف را دامن مى‏زدند، شخصا به همراه على عليه‏السلام ميان انصار آمده به طورى سخن گفت كه همگى پشيمان شده ازكمال حسرت و يا علاقه ان سرور به گريه افتادند.

در داستان «قلم وكاغذ» كه آخرين استفاده پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از فرصت موجود براى حكومت على عليه‏السلام بود و اختلاف پيش آمد و عاقبت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله كار خود را رها كرده از تصميمش منصرف شد براى اين بود كه پس از گفته عمر كه: «دعوه ان الرجل ليهجر» (لازم نيست قلم و كاغذ بياوريد پيامبر حالش درست نيست بيهوده سخن مى‏گويد!!) ملاحظه كرد كه اگر بنويسد بعدها يك اختلاف تازه‏اى در ميان مسلمانان پيدا مى‏شود و آن بحث در اين كه آيا پيامبر هم هذيان مى‏گويد و يا خير؟ و آن گاه حكومت طلبان استعمارگر براى كوبيدن تعيين على عليه‏السلام و فرزندانش مى‏گويند پيامبر در اين گفته هايش سرحال نبوده است... و آن وقت نه تنها پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به مقصود نمى‏رسد بلكه ارزش بسيارى كلمات پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هم شايد از دست برود. زيرا در هر كلام حضرتش مى‏توانند تشكيك كنند كه آيا سالم بوده يا در حال بيمارى بوده است!!

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله براى جلوگيرى از اختلاف چنين مى‏كند ولى امتش بر سر مسائل غير اعتقادى بر فرق يكديگر مى‏كوبند.

درهندوستان هنگام مبارزات استقلال طلبانه مردم با استعمارگران انگليسى اختلافات عجيبى ميان مردم انداختند تا بر ملت بزرگ هند مسلط شوند.

تبليغات دامنه دارى ميان هندوها و مسلمانان به راه انداختند كه چگونه شماها با هم متحد مى‏شويد به مسلمان ميگفتند هندو كافر و نجس است. به هندو ميگفتند مسلمان كافر است و نجس. شما با هم دشمن هستيد، دشمنى عقيدتى داريد هر كدام روى كار بيائيد ديگرى را مى‏كشيد. هندوها جدا شدند و دست ازكار كشيدند! اسلام كه تنها به وجود آوردنده جنبش بود مورد حمله آنها قرار گرفت!

به سنى‏ها گفتند شما خيلى بى عرضه هستيد وغيرت دينى نداريد.اين شيعه‏ها كه امامشان حسين بن على عليه‏السلام با لب تشنه كشته شد چه غوغا كردند ولى عثمان شما كه لب تشنه كشته شد هيچكس به فكرش نيست!! گفتند چه كنيم؟ آنها گفتند شما هم به عنوان عزادارى عثمان مثل شيعيان هيئتهاى عزادارى براه بياندازيد!

و خودشان يك روزى را انتخاب كردند و دستجات عزادارى به عنوان شهادت عثمان مظلوم و لب تشنه به راه انداختند در ميان راه يك جوان شيعه مسخره‏اى كرد و سپس زد و خوردهاى متوالى جلو آمد عده‏اى كشته و مجروح شدند و اتحادشان هم از ميان رفت.

سنّيها هم ازميدان بيرون رفتند و خاصيت جنبش ورهبرى آن تنها در ميان شيعه‏ها حفظ شد. (30)

براى اختلاف شيعه مسائل ديگرى از اين قبيل جلو آوردند: آيا در تلفظ «ص» صرف عربى بودن تلفظ كافى است كه عرب آن را «ص» بداند يا به قول اهل تجويد «صفير» لازم است؟

مسئله از عوام پرسيده مى‏شد عوام از آقاى مسجد، و سپس دور زده به دست اول مى‏رسيد و سپس از راه ديگرى از آقاى مسجد ديگر مى‏پرسيدند و او هم بى اطلاع كه چه دستى در كار است. به نظرش نظر آقاى ديگر ناقص مى‏آمد و بر خلافش رأى مى‏داد اين نظر هم دور زده به دست اول مى‏رسيد و آن گاه ميان مريدان دو مسجد، اختلاف شده دست نامرئى اختلاف را دامن زده اهانت به يكى از دو آقا مى‏شد، و آن گاه زد و خورد شروع مى‏شدو اين تازه بهترين مسئله بود كه طرح مى‏شد.

از كسى مى‏پرسيدند. ذوالجناح اسب امام حسين عليه‏السلام دركربلا مذكر بوده است يا مؤنث. (و راستى اين سؤال به چه درد مى‏خورد؟ مگر مذكر باشد يا مؤنث به چه درد اين زمان مى‏خورد؟

يكى رأى مذكر ميداد و استدلال مى‏كرد به فرموده امام حسين عليه‏السلام در شط فرات كه خطاب به اسب كرد: يا جواد انت عطشان (اى اسب تو تشنه‏اى)، واين عبارت «انت عطشان» درعربى به مذكر گفته مى‏شود.

ديگرى رأى مؤنث مى‏داد و براى خود استدلال مى‏نمود كه وزن فعلان هم به مذكر گفته مى‏شد هم به مؤنث و سپس اختلاف و نزاع شروع مى‏شد. (31)

من نمى‏توانم باور كنم كه طرفين نزاع در اين مسائل همگى مغرض بوده عناد داشته، عمدا مى‏خواسته‏اند در ميان ملت اسلام اختلاف بياندازند، ليكن روشن نبودن به اوضاع و احوال جارى زمان، و نبودن يك رهبر الهى نافذ الكلمه، اين مشكلات را به وجود مى‏آورد.

در زمان حاج ملا على كنى عالم بزرگوار قرن پيش، يكى ازوعاظ اصفهان به نام حاج سيد حسن كاشانى درمنبر به عنوان نصيحت به روسا و زمامداران، گفته بود شما كه خودتان را «اولوالامر» مى‏دانيدو كارهاى ملت‏ها را قبضه كرده‏ايد پس عدالت را رعايت كنيد..

از منبر پايين آمد يك نفر گفت اين آقاسنى است زيرا زمامداران روز را «اولوالامر» مى‏داند در حالى كه روايات ما يك نواخت «اولوالامر» (32) را ائمه و رهبران الهى مى‏دانند .

تدريجا تحريكات به حدى توسعه پيدا كرد كه دفاع سيد بيچاره به جائى نرسيد.

وسائط استعمار نزديكى از علماء رفته اشك تمساح ريختند و به حدى بر تشيع از دست رفته حسرت خوردند كه آقاتحت تاثير مظلوميت مذهب قرار گرفته اعلاميه‏اى اين چنين منتشر ساخت:

«اين سيدكاشى ناشى، از حق متحاشى، يا در متن كفر است يا در حواشى» الاحقر... تا بالاخره مرحوم كنى در تهران از حقيقت امر مطلع شده دخالت نموده سيد را نجات داد .

تبليغات مذهب وقتى از حدود طبيعى خارج شده دست اجانب دخالت نمود چه خون‏ها ريخته و چه آبروها كه بر باد مى‏رود. و تنهارهبر الهى با قدرت عقل و احساس وتسلط الهى خود، مى‏تواند اعتدال را حفظ كند.

رهبر غير الهى كه احساس مذهبى مردم را نمى‏تواند ارضا كند، قدرت جلوگيرى احساسات افراطى را ندارد زيرا ملت نسبت به او اطمينان مذهبى ندارند، و يا چون احتمال اشتباه مى‏دهند احساسات مذهبيشان خاموش نمى‏شود، و رهبر هم نمى‏تواند احساسات ملت رادر دست بگيرد و در نتيجه هرج و مرج مى‏شود. هر احساسى محكوم احساسى برتر از گونه خويش است مثلاً احساس مذهب را نمى‏توان با قدرت زور كنترل نمود بلكه بايد با احساس مذهبى برتر به دست گرفت و اين گاهى با احساس كاذب و تظاهر عملى مى‏شود و گاهى با احساس عميق و صحيح برترى، كه ملت نسبت به رهبر الهى دارند.

مرحوم شيخ هادى تهرانى قده در جلسه‏اى، جمله‏اى اهانت آمير نسبت به مقام علمى مرحوم شيخ مرتضى انصارى رضوان الله عليه گفت. يكى از متدينين كه نسبت به مقام شيخ ارادت خاصى داشته از حال طبيعى خارج شده در حالت عصبانيت فرمان داد: استكان آقاى تهرانى را تطهير كنيد يعنى ايشان مرتد شده نجس است!

وهمين عنوان دو صفحه تاريخ باقى ماند: «آقا شيخ هادى مكفر»

والبته اين ننگى است بر دامن تاريخ كه فردى سال‏ها زحمت كشيده تنها به خاطر جمله زشتى كه در حال غرور علمى نسبت به يك مرد بزرگوار، روحانى گفته است فورا تمام زحمات علميش ناديده گرفته شده تكفير شود و در ميان مسلمانان نجس شناخته گردد.

مرحوم آيت الله بروجردى قده فرموده بودند. در نجف مايل بودم به درس يكى از علماء بروم ولى اوضاع طورى بحرانى بود كه عبا به سر كشيده از راه‏هاى مخفى به درس حاضرمى شدم.

گفتند كه منظورش مرحوم شيخ هادى تهرانى بوده است.

و ازاين داستان‏ها بسيار است كه نمى‏خواهم داستان سرائى كنم.

ولى مى‏خواهم بگويم با اين كه حكم كفر و ايمان در تمام رساله‏هاى علمى مراجع تقليد بيان شده است (و پيش از اين شرح داده شد) ومعلوم است كه تاكنون احدى نگفته اهانت به يك‏نفر روحانى، آن هم درمقام علمى و مناظره موجب كفر و نجاست شود. ولى نبودن رهبر مقتدر كه احساس مذهب را كنترل كند اين مصيبت‏ها را به بار مى‏آورد. و اگر مردم همواره امام معصوم در ميان خود داشتند وبا او مرتبط بودند و او را مى‏شناختند هرگز چنين نمى‏شد، زيرا مقدس‏تر از امام نمى‏توان بود، و به قول على بن ابيطالب عليه‏السلام پس افتاده‏ها بايد خود را به اهل بيت برسانند و جلو افتاده‏ها برگردند، ميزان آن‏ها هستند، «بهم يلحق التالى واليهم يرجع الغالى» (33)

واگر خوارج نهروان مقدسى افراطى به خرج دادند به اين جهت بود كه امام شناس نبودند.

بايد امام را به مردم معرفى كرد كه وظيفه قطعى اين است كه از او اطاعت كنيد زيرا او معصوم است واز اشتباه مبرى است.

اين جاست كه حقيقت جمله‏اى كه از مرحوم شيخ مفيد نقل است كه: «من در قيامت يك دعواى شخصى با دو خليفه اول دارم، اگر گذشته بودند على عليه‏السلام سركار بود ما مشكل علمى در فقه و غيره نداشتيم و اينك نيز امام معصوم و مصون از خطا داشتيم و من عرض كنم كه اين همه مشكل اجتماعى و اين همه اختلافات و اين همه توهين و تكفيرها نداشتيم.

باز هم روى‏دادها

ملاحظه كرديد كه ميزان شيعه بودن همان اعتقاد به 12 امام و اين كه اطاعت آن‏ها لازم است مى‏باشد. و بنابراين اگر كسى فضائل اهل بيت عليهم‏السلام را نداند:

نداند كه ائمه عليهم‏السلام ولايت باطنى هم دارند.

نداند كه امام چقدر علم دارد.

نداند كه امام شفاعت مى‏كند.

نداند كه زيارت و يانوحه سرائى براى امام، چقدر مهم است و...

نه كافر مى‏شود و نه سنى.

و اين مسئله در طول تاريخ اسلام وتشيع به حدى روشن بوده است كه (جز درپاره‏اى موارد كه موضوع احساسى گشته وباسرو صدا شروع شده و در نتيجه شرائط عادى به هم خورده و حالت فوق العاده‏اى به وجود آمده بوده است) هيچ گاه به خاطر اين جهات (در شرايط عادى) كسى تكفير نمى‏شده است آياتاكنون شنيده‏ايد كسى بگويد مرحوم امين‏الاسلام طبرسى كافر است يا سنى يا وهابى است؟

با اين كه ايشان در تفسير آيه مباركه «ولا تلقوا بايديكم الى التهلكه»(34) درباره قيام امام حسين عليه‏السلام اين طور مى‏فرمايد: اين آيه دلالت مى‏كند كه اقدام به چيزى كه احتمال هلاكت دارد حرام است.

ودلالت دارد كه اگر خوف هلاكت باشد جائز است امر به معروف را ترك نمود، چون دراين صورت به هلاكت انداختن جان است. و دلالت دارد كه اگر امام برخود يامسلمانان بترسد جائز است كه باكفار ومخالفين صلح كند، چنان كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در سال حديبيه چنين كرد، وعلى عليه‏السلام در صفين وامام حسن عليه‏السلام نيز با معاويه چنين كردند... اگر اشكال شود كه پس چرا امام حسين بدون ياور جنگيد؟! پاسخ اين است كه عمل امام حسين عليه‏السلام دو احتمال دارد: 1ـ گمان كرد كه مردم، موقعيت او را با پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در نظر دارند و او را نمى‏كشند. 2ـ گمان كرد كه اگر پيكار نكند باز هم اين زياد او را مى‏كشد چنان كه بامسلم چنين كرد، لذا كشته شدن با عزت برايش هموارتر بود» (35)

منظور تصحيح سخن شيخ طبرسى نيست. بلكه منظور اين است كه اين گونه سخن‏ها موجب نمى‏شود شخص سنى شود يا وهابى ياكافر.

ويا هرگز در هيچ كتابى خوانده و يا از يك دانشمند اسلامى و حتى گوينده‏اى شنيده‏ايد كه شيخ مفيد ره وهابى باشد؟ (36) ويا علامه مجلسى ره كه عقيده او را درباره كربلا نقل كرده و بدون هيچ گونه رد و ايرادى، با اين جمله ختم كلام او را اعلام مى‏كند كه «انتهى كلامه رفع الله مقامه» (كلامش تمام شد خداوند درجاتش رابالا برد)...

آيا شنيده‏ايد كه علامه مجلسى رفيق وهابيها شده باشد كه چرا كلام او را رد نكرده است؟(37)

آرى مجلسى قدس‏سره در بحار (جلد 42 چاپ تهران ص 258) عقيده مفيد ره را در مسائل عكبريه درباره قتل على عليه‏السلام و حسين عليه‏السلام اين طور نقل مى‏كند كه: «آنها نمى‏دانستند كه كشته مى‏شوند» و آن‏گاه بدون هيچ فحش و اهانتى نقل مطلب مفيد را به پايان رسانده با كمال احترام مى‏گويد: «رفع الله مقامه» ونيز عقيده علامه حلى قدس‏سره را درباره قتل حضرت امير عليه‏السلام اين‏طور نقل مى‏كند كه «على عليه‏السلام نمى‏دانست آن شب كشته مى‏شود و گرنه به مسجد نمى‏رفت.»

و هيچ گونه اهانتى نسبت به مقام علامه حلى نمى‏كند.

مرحوم شيخ انصارى قدس‏سره در كتاب مهم اصولى خويش «رسائل» (38) از شيخ حر عاملى صاحب وسائل الشيعه مطلب عجيبى را در علم امام نقل مى‏كند كه شبيه نظريه صاحب جواهر قدس‏سره (39) در بحث فقهى «كُر» مى‏باشد و چون هر دو نظريه به نظرم بسيار عجيب مى‏رسد از نقل آن خوددارى مى‏كنم.

مرحوم شيخ انصارى دركتاب رسائل (40) در بحث علم امام ميگويد: «لايكاد يظهر من الاخبار المختلفه فى ذلك ما يطمئن اليه النفس» (41)

علماء ديگرى نيز شبيه همين مطالب را گفته‏اند. و منظور من از نقل رأى اين چند نفر واشاره به عده ديگر، اين نيست كه عقيده آن‏ها را درعلم امام پذيرفته و يا معتقد شويم كه علم امام عليه‏السلام همچون ما تا اين حد پائين باشد كه حتى همچون شيخ مفيد قدس‏سره درباره حفر چاه دركربلا مطلبى را بگوييم كه از تعجب و حيرت قلم ياراى نقل و نوشتنش را هم ندارد.

نه هرگز چنين نيست، بلكه به طورى كه اگر توفيق الهى مدد شد نظر خود را در بحث‏هاى آينده خواهيم گفت كه: به نظر ما علم امام علم ارادى است كه اگر بخواهد بداند مى‏داند يعنى اگر مائل باشد و از خداوند بخواهد كه چيزى را بداند مى‏داند. و اين را نه از جهت رواياتى كه دركتاب كافى وسائر كتب حديث نقل شده كه: «اذاشاواعلموا» مى‏گوئيم (42) تا گفته شود اين احاديث به طورى كه علامه مجلسى در مراة العقول گفته و علماء رجال نيز بيان كرده‏اند سند درستى ندارد.

بلكه جمع ميان روايات مخالف، اين طور اقتضا دارد. كه به توفيق الهى اين روايات رابعدا اشاره خواهيم نمود. بعلاوه روايات صحيح السند در دست است كه امام و پيامبر اگر دعائى كنند و از خداوند چيزى بخواهند حتما مستجاب خواهد شد، آن گاه آيا مى‏توان گفت كه امام، علم به چيزى رااز خداوند بخواهد وخدا به او ندهد؟ وشايد در برخى موارد عيب هم باشد كه امام با اصرار و پيگيرى مى‏خواهد مطلبى راكشف كند ولى هر چه زحمت بكشد نتواند.

آرى امام هرچيز را نمى‏خواهد، و به تعبير ما تارضاى دوست را به دست نياورد از او چيزى نمى‏خواهد و به فرموده قرآن مجيد «وما تشاؤن الا ان يشاء الله» تا خدا نخواهد شما نمى‏خواهيد، و به قول علامه مجلسى درمراة العقول: «خواست ائمه در اين روايات «اذا شاوا علموا» به اين معنى است كه خواست آن‏ها خواست خداست واگر آن‏ها بخواهند بدانند حتما خدا هم مى‏خواهد آن‏ها بدانند، يعنى آن‏ها درجائى مى‏خواهند، كه بدانند خداوند راضى است كه از او بخواهند تابدانند.»

چنان كه ائمه عليهم‏السلام شفاعت مى‏كنند، ولى شفاعت هم در موردى است كه بدانند خدا راضى است كه اين‏ها جلو بيافتند و وساطت كنند و به تعبير قرآن كريم «من ذاالذى يشفع عنده الا باذنه»: كيست كه بدون اجازه خداوند نزد او شفاعت كند (43)

با توجه به اين شواهد تاريخى شما خود تحقيق كنيد آيا تاكنون كسى پيدا شده اين علماء بزرگ اسلامى را تكفير كند يا بگويد سنى شده‏اند ياوهابى هستند؟!

واز اين مهمتر مسئله «سهوالنبى» است كه شيخ صدوق قدس‏سره مى‏گويد ممكن است پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله درنماز خود سهو نموده مانند ما شك 3و4 وغيره و مانند آن پيدا كند و رواياتى هم در اين زمينه شاهد مى‏آورد. واز استاد خود ابن وليد نقل مى‏كنداگر كسى سهو پيامبر را غير ممكن بداند غلو كرده و جزو غلاة محسوب مى‏شود.

شيخ مفيد شاگرد صدوق كلام استاد خود را به شديدترين وجه رد مى‏كند. هر دو هم عالمى بزرگوارند. اولى به دعا امام زمان عليه‏السلام متولد شده و امام بر سر مزار دومى هم مرثيه مى‏خواند:

لا صوت الناعى بفقدك انّه يوم على آل الرسول عظيم ان كنت قد غيّبت فى حدث الثرى ـ فالعلم والتوحيد فيك مقيم(44)
 

آيا اين خود دليل نيست كه اين‏ها مسائل علمى هستند نه اعتقادى؟ منظور اين است كه اگر كسى نداند ويا اشتباها انكار نمايد، فقط اطلاعاتش در اين زمينه كم بوده نه اين كه از نظر عقيدتى فاسد باشد، يعنى اشتباه در اين مسائل موجب كفر و يا سنى‏گرى ويا وهابيگرى نمى‏شود.

مرحوم شيخ انصارى كه در تقوى وعلم ضرب المثل است در عبارتى كه گذشت مى‏فرمايد: آن چه كه اعتقادش لازم است و پايه شيعه بودن است همان شناخت امامان 12 گانه به شخص و نسب (نه به صفات و فضائل) وشناخت اين كه آن‏ها مفترض الطاعه هستند مى‏باشد.

يعنى تنها بايد بدانيم كه لازم است در عمل از آن‏ها پيروى كنيم اما اعتقاد به اينكه آن‏ها چه مقاماتى دارند و چه فضائلى دارند لازم نيست.

يعنى ندانستن يا اشتباه دراين مسائل ضررى به شيعه بودن ندارد.

ائمه عليهم‏السلام فضائل بى شمارى دارند كه بسيارى از آن‏ها به طور فشرده در زيارت جامعه كبيره (45) بيان شده است ولى اگر كسى اين فضائل را نداند و يا اشتباها بر خلاف آن معتقد شود سنى نمى‏شود.

شيعه‏اى است كه اشتباه كرده وبايد روشنش ساخت و اگر روشن نشد بايدگفت از نظر علمى اشتباه كرده است و بى اطلاع مى‏باشد، نه اين كه اهانت شود و سنى و وهابى خوانده شود.

البته كسى هم كه عقيده‏اى بر خلاف واقع و لا اقل برخلاف عموم دارد نبايد آن عقيده را در سطح اجتماع طورى پياده كند كه موجب نزاع واختلاف شود و به اصطلاح ما اقلا بايد «روشنگر تطبيقى» باشد.

روش شخص محقق نبايد طورى باشد كه اخلال در وحدت اسلامى به خصوص در فرصتهاى حساس نمايد.

وهر چند عقيده خود را صحيح واعتقاد ديگران را باطل بداند بايد به اين نكته هم توجه كند كه اين اعتقاد باطل (بفرض) ديگران، يك انحراف در اعتقاد اصيل اسلامى نيست، و فى المثل اگر مردم معتقد باشند كه امام همه چيز حتى تعداد الكترونها را هم مى‏داند و فرض كنيم اين عقيده اشتباه باشد اشتباه در اعتقاد اصيل اسلامى نيست كه موجب كفرمردم گردد ويا زيانى به اسلام و مسلمين داشته باشد. اگر مردم معتقد باشند كه على عليه‏السلام مى‏دانسته همان شب 19 رمضان و آن هم در محراب مسجد كشته مى‏شود و يا معتقد باشند كه امام حسين عليه‏السلام از پيش مى‏دانست كه در همان نقطه خاص زمين كربلا كشنه مى‏شود و فرض كنيم كه اين عقيده هم خلاف ادله و نصوص مذهبى باشد، ولى چه ضررى ازاين عقيده بر اسلام و مسلمين وارد مى‏شود كه ما مجبور شويم براى دفع ضرر مزبور يك اختلاف تازه‏اى بياندازيم؟!

اگر هدف اين است كه شبهات افكار تحصيل كرده نسل روز را برطرف كنيم مى‏توانيم به طورى توضيح دهيم كه منجر به اين همه سرو صدا نشود .و اگر مى‏خواهيم بفهمانيم روش ائمه عليهم‏السلام در سطح يك مسلمان عادى براى دفاع ياكسب حكومت بوده و نمى‏دانست كه موفق نمى‏شود (به فرض كه اين مطلب درست باشد) بايد ابتدا ملاحظه كرد كه به خاطر تصحيح يك مسئله ارزنده است كه ضررى عميق‏تر به اجتماع و به جبهه حق وارد كنيم؟

به هر حال اين عقيده مردم اگر اشتباه هم باشد يك اشتباه علمى است و اگر شخص محقق مى‏خواهد اين اشتباه علمى را به نظر خود حل كند نبايد طورى باشد كه از راه ديگر ضرر به وحدت اسلام و كيان مسلمانان بزند. و بايد اصلاحات خود را (كه به نظرش صحيح مى‏رسد) به طور تدريج انجام دهد ملاحظه كنيد چطور پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سفارش مى‏كند كه ابوذر همه مطالب سلمان را متوجه نشود.

روزى نزد على بن ابيطالب عليه‏السلام سخن از تقيه به ميان آمد على فرمود با اين كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ميان سلمان و ابوذر برادرى برقرار ساخت ليكن اگر ابوذر مى‏دانست همه آن چه را كه در دل سلمان بود او را مى‏كشت (يعنى سلمان از ابى ذرتقيه مى‏نمود)... (46)

ممكن است تصور كنيد: سلمان زندگى گرا وشايد ترسو بوده و جرئت گفتن حقائق را نداشته ولذا مى‏بينيم هرگز همچون ابوذر مبارزاتى باخلفا نداشته است خلاصه سلمان بى جا تقيه مى‏كرده است بايد حقائق گفته شود تا افكار رشد كند، تحقيق سرزنش وحادثه هم دارد.

ولى اين تصور اشتباه است! تحقيق خوب است ولى بايد ديد اظهار حقيقت و اعلام نتيجه تحقيق، كجا ودر چه صورت صلاح است و كجا به ضرر. حتما به روايات تقيه كتمانيه و در تقيه مداراتيه (اگر آن يك نوع ديگر تقيه باشد) كه به طور فشرده در بحث‏هاى آينده ذكر مى‏شود توجه كنيد سلمان هم اين‏طور نبوده كه فكر مى‏كنيد.

پيش گوئى‏ها ومطالب علمى كه در خطابه سلمان ذكر شده و امام صادق عليه‏السلام نقل مى‏كند (47) از ابى در نقل نشده است .

صدوق در كتاب خصال خود حديثى نقل مى‏كند كه ايمان ده درجه دارد سلمان در درجه دهم و ابوذر درجه نهم و مقداد درجه هشتم مى‏باشد (و عجيب درجه بندى دقيقى ائمه عليهم‏السلام فرموده‏اند).

در موارد متعددى سلمان جزو اهل بيت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله شمرده شده است (48) ودر مقام عمل هم سلمان عجيب‏تر از ابى ذر بوده است و گر چه ابوذر در مبارزه معروفش با عثمان ومعاويه بر سر پولهاى مردم كه مورد بهره بردارى ناحق خليفه قرار مى‏گرفت خدمت مهمى به اسلام انجام داده است ليكن سلمان هم روش عملى عجيبى داشت واگر او هم در زمان عثمان بود شايد سخت گيرتر از ابى ذر بود ولى اجل مهلتش نداد (49)

«سلمان فروانرواى» سه هزار نفر بود و به مردم حقوقى به ميزان پنج هزار ميداد ليكن حتى لباس خطابه‏اش در ميان مردم يك عبائى بود كه از نيم (زيرين) آن به عنوان فرش استفاده مى‏نمود و نيم ديگر را روى خود مى‏انداخت هنگام حقوق بيت المال همه را به ديگران مى‏داد و خود از زحمت بازوى خويش مى‏خورد. (50)

سلمان روزى ابوذر را به مهمانى منزل خود خواند و آن گاه از سفره خويش قطعه نان خشكى بيرون آورد و از كوزه آب آنرا مرطوب ساخت ابوذر گفت چه نان خوبى اگر نمكى هم بود بهتر بود...

سلمان برخاست و كوزه خويش راگرو گذارده قدرى نمك گرفته نزد ابوذر نهاد ابوذر نمك بروى نان مى‏پاشيد و مى‏خورد و مى‏گفت سپاس خداى را كه به ما اين قناعت را عطا فرمود سلمان گفت اگر قناعت داشتى ظرف من بگرو نمى‏رفت.(51)

يك آتش سوزى در مدائن شد سلمان شمشير و قرآن خود رابرداشته از منزل بيرون آمده گفت سبكباران اين طور نجات مى‏يابند.(52)

و بنابراين منظور از حديثى كه مرحوم كلينى در كتاب «كافى» از امام عليه‏السلام نقل مى‏كند كه آن حضرت در ضمن مناظره‏اش با عده‏اى از صوفيها (53) كه مردم را به رها نمودن كار دنيا دعوت مى‏كردند و به امام هم اعتراض داشتند، روش سلمان را گوشزد نمود كه:

«سلمان وقتى حقوق خود را مى‏گرفت به مقدار قوت ساليانه خود رابرداشته كنارى مى‏گذاشت (باقى را به ديگران مى‏داد)، و وقتى به او خرده گرفتند و گفتند: شايد امروز و فردا مردى؟ گفت: چرا همان طور كه احتمال مرگ را مى‏دهيد اميد زندگيم را نداريد؟ انسان وقتى قوت خود را ذخيره كرد آرامش پيدا مى‏كند.»

حتما منظور اين حديث دوران پيش از رهبريش در «مدائن» بوده است و آن هم فقط حداقل خوراكش كه تنها نان خشكى بوده است. وگرنه در مدائن كه چيزى جز يك شمشير و قرآن نداشت، كه نشانه قانون و جهادش بود، كه فرمانده بايد به دستى قانون و به دستى شمشير داشته باشد، و در زندگى خود اندوخته‏اى نداشته باشد. در عبارت اين حديث هم اين جمله بود: «وقتى حقوقش راميگرفت» و اين تعبير با فرمانروائى خودش چندان تطبيق ندارد و در مهمانى ابوذر حتى نمكى هم نداشت و مجبور شد كوزه آبش راگرو بگذارد. در برخى روايات سلمان همچون لقمان حكيم به حساب آمده است.

از رواياتى كه در مدح سلمان يا روش عملى او وارد شده است معلوم مى‏شود كه اگر اجل مهلتش مى‏داد و اوضاع زمان عثمان را درك مى‏كرد شايد سخت گيرتر ازابوذر مى‏بود.

از مطلب دور نمانيم منظور اين بود كه حقايق مسلّم را هم گاهى بايدكتمان نمود و به قول على عليه‏السلام سلمان از ابوذر تقيه مى‏نمود. تا چه رسد به اينكه انسان مطالبى را از تواريخ و ادله ديگر كه نوعا به حدّ يقين كامل نمى‏رسند، استفاده كند و بر خلاف اعتقاد عموم بخواهد در سطح عامه پياده كند و آن هم در شرايطى كه بيشترين نتيجه‏اش بر هم خوردن وحدت اسلامى باشد.

ليكن حال اگر كسى مراعات اين كتمان رانكرد و مطلبى راگفت كه به فرض به نظر ما مسلما باطل است آيا رواست كه اوراكافر و ملحد يا سنى و وهابى بناميم؟

كدام قانون شرع چنين اجازه‏اى را به ما مى‏دهد؟

آيا سيره اصحاب و علما گذشته اين بود كه شيخ طبرسى و علامه حلى مفيد و شيخ انصارى و... را سنى و يا وهابى بنامند؟

در همين اواخر در مازندران بر سر تشكيك در معاد جسمانى دانشمندى را به عنوان منكر ضرورى دين تكفير نمودند و همين طور در اصفهان بر سر تشكيك در معاد جسمانى و معراج جسمانى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله . نمى‏خواهيم بگوييم آن‏ها كه اين گونه مباحث علمى را در سطح افكار عامه پياده مى‏كنند كارخوبى مى‏كنند بلكه همان طور كه امام سجاد عليه‏السلام فرموده است:

 يارب جوهر علم لوابوح به  لقيل لى انت ممن يعبد الوثنا(54)

چه بسا كتمان پارهاى از حقايق براى حفظ يك پارچگى اسلامى لازم است. و نيز كارى نداريم كه آن حقايق علمى امام سجاد عليه‏السلام چه بوده است ولى به هر حال مطالبى مذهبى بر خلاف اعتقاد عامه بوده كه طرح آن‏ها موجب مى‏شده او را بت پرست بخوانند.

و نيز كارى به اين نداريم كه معاد جسمانى و يامعراج جسمانى از ضروريات اسلام هست يا نيست، تا بحثى با مرحوم محقق لاهيجى قده داشته باشيم كه مى‏گويد... اگر معادى كه از ضروريات دين اسلام است همين نحو بدن ظاهرى باشد تكفير بسيارى از محققين علماء اسلام لازم آيد و اقرب آن است كه آن چه از ضروريات دين است معادى است كه شخص برگشته همان شخص اولى به حساب آيد (با بدن مادى يا غير آن)....(55)

و يا با مرحوم ملا صدرا قده كه جسمانى بودن معاد را به طور جسم مجدرد معنى كرده و عينيّت وجود اخروى را با اين وجود مادى از باب اين مى‏داند كه فعليت و تماميت هر چيزى به صورت اوست و صورت و فعليت آن جسم مجرد همين است كه در جهان ماده است، هر چند ماده فيزيكى اين، آن جاست، دانسته و اثبات مواد خاكى اين عالم طبيعت را در جسمانى بودن معاد دخيل ندانسته و همين را منظور از معاد جسمانى اسلام و كلمات قرآن و اخبار و ضرورى دين دانسته است (56) بحثى كنيم.

و يا ببينيم گفته او عينا «همان اعتقاد عوام» و «عجايز» درباره معاد است يا نه؟

و يا در زمينه معراج جسمانى كلام علامه طباطبائى دامت بركاته را مورد دقت و بحث و انتقاد قرار دهيم. آن جا كه قدر مسلّم معراج را روحانى مى‏داند نه جسمانى:

«مطلب شايسته گفتار اين است كه اصل معراج مسلّم بوده راه انكار ندارد،قرآن تصريح كرده و اخبار از پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و ائمه عليهم‏السلام نيز به طور متواتر رسيده است. ولى در چگونگى معراج، ظاهر اين آيه قرآن ـ سوره الاسرا آيه 2 و روايات اسلامى با همه قرائنى كه دارند اين است كه معراج از مسجد الحرام به مسجد اقصى باروح و جسم هر دو بوده است. ولى عروج به آسمان‏ها به طورى كه از آيات سوره «نجم» و روايات بسيار استفاده مى‏شود اصل آن مسلم است و راه انكار ندارد ليكن ممكن است گفته شود آن معراج روحانى بوده است. البته نه آن طور كه عده‏اى گفته و آن را همچون خواب ديدن دانسته‏اند بلكه روح آن سرور به ماوراء اين عالم مادى آن جا كه مسكن ملائكه است و...عروج نموده است.» (57)

ويا بخواهيم ميان اين عقيده و گفته مرحوم علامه مجلسى سنجشى به عمل آورده درستى يكى ومناقشات ديگرى را ذكر كنم...

آن جا كه مرحوم مجلسى مى‏گويد:

«بدان كه عروج پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به سوى بيت المقدس و سپس به آسمان در يك شب و با همين بدن شريفش، چيزى است كه آيات و احاديث متواتره از طريق «عامه» و «خاصه» بر آن دلالت دارد و انكار اين گونه مسائل ويا تأويل آن به عروج روحانى يا به اينكه اين عروج در خواب بوده است، يا از كم مطالعه نمودن در اخبار ائمه اطهار است و يا از كمبود دين و سستى ايمان، و يا گول خوردن از خيال‏پردازى‏هاى آن‏ها، كه خود را به فلسفه بسته‏اند و حقيقت را نمى‏فهمند. گمان نمى‏كنم اخبارى كه در اين مطلب وارد شده است در هيچ يك از مسائل اصول دين وارد شده باشد! آن گاه نمى‏دانم جهت چيست كه آن اصول را پذيرفته‏اند و مدعى هستند كه آن‏ها يقينى هستند ولى در اين مطلب مهم‏تر توقف نموده‏اند! شايسته است كه به اينان گفته شود: «افتومنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض» (58).... در شكفتم از برخى متاخرين اصحاب ما كه چگونه در امثال اين مطالب تسامح مى‏كنند با اينكه مخالفين (اهل تسنن) با اندك بودن منابع حديثيشان رد اين اخبار را تجويز نكرده‏اند و تاويل آن‏ها را مجاز ندانسته‏اند ولى اين‏ها با اينكه از پيروان ائمه عليهم‏السلام هستند و چند برابر اهل تسنن اخبار صحيحه دارند سخن گروهى اندك از نادانان مخالفين را مى‏گويند و گفتار آن‏ها را ميان شيعه متدين نشر مى‏دهند. خداوند ما و ديگر مؤمنان را از خيال‏پردازى‏هاى گمراه كنندگان در امان دارد! و بدان كه قدماى اصحاب ما و اهل تحقيق آن‏هادر اين مسئله توقف نكرده‏اند شيخ طوسى در تبيان فرموده»...(59)

و نيز اكنون بحث فقهى استدلالى نداريم تا بگوئيم مفاد رواياتى كه مى‏گويد از ما نيست كسى كه انكار معراج كند... چيست؟ به هر حال هم مجلسى و هم طباطبائى هر دو براى ما افتخار و عزيز و هر دو علامه‏اند.

ولى مى‏خواهم بگويم نوع مردم وبسيارى از خواص كه خودشان قدرت اجتهاد ندارند، مقلد مراجع تقليد هستند، و ملاحظه نموديد كه بيشتر مراجع تقليد آن چه را كه موجب كفر مى‏دانند تنها انكار و يا باور نداشتن توحيد و رسالت پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏باشد. و به فرض شخصى مقلد مرجعى باشد كه فتواى او كفر منكر ضروريات هم باشد، بايد اين احتمال را بدهد كه شايد يك فرد ديگرى خود متخصص باشد و يا مقلد مرجعى باشد كه منكر ضروريات اسلام را كافر نداند، مگر اينطور كه به انكار رسالت برگردد، و پيش از اين گفتيم كه در حقيقت او منكر رسالت است، نه ضرورت، مثل اين كه بداند فلان مسئله را پيامبر فرموده ولى زير بار نرود و (معاذالله) بگويد: پيامبر بى جهت فرموده است!

و بنابراين كفر در صورتى است كه شخص بداند فلان مسئله ضرورى و مسلّم مكتب اصيل اسلام و فرموده پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله است و درعين حال زير بار نرود. ولى اگر كسى در يكى از مسائل مهم يا غير مهم اسلامى به فكر خودش تحقيق وتتبع نموده معتقد شود كه نظر پيامبر جز اين است كه مردم مى‏گويند، اگر ازمسائل ضرورى اسلام چون معاد و معاد جسمانى و معراج و حكم نماز و حجاب و غيره نباشد به نظر هيچ يك از فقها كافر ونجس نمى‏شود، و اگر از مسائل ضرورى باشد تنها عده‏اى از فقها آن را كافر مى‏شمارند، و آن وقت آيا در موارد اختلاف فتاوى هيچ مجوز شرعى براى اهانت و يا تكفير وغيره در دست داريم؟

بايد اين نكته را هم گوشزد كنيم كه براى بر هم زدن وحدت اسلامى دستهاى مرموزى هم فعاليت مى‏كنند تا مسائل را از صورت عادى و فقهى خود خارج ساخته صورت احساسى بدهند، تا در ذهن حتى برخى رهبران مذهبى يك سلسله عناوين ثانويه لازم المراعاتى پيدا شود، و چه بسا شخص محترمى را تكفير كنند، و حتى اين تكفير را وظيفه شرعى خود بدانند، و آن گاه دشمن همين تكفير احساسى را به صورت حكم اساسى در ميان مردم نفوذ مى‏دهد به طورى كه خود حكم دهنده نيز ديگر نمى‏تواند از حرف خودش برگردد.