بيست و چهارم: وحدت
سالك در مرحله توحيد، كار جديدى نمىكند و فقط كارهاى قبل را انجام مىدهد; اما
وقتى از مرتبه توحيد بگذرد و به مرتبه اتحاد برسد; يعنى از:
«لا تجعل مع الله الها اخر» (1)
عبور كند و به:
«لا تدع مع الله الها اخر» (2)
برسد، نوبتبه «وحدت» شهود (نه وحدت وجود) مىرسد. عارف در اين مقام موجودات
ديگر را نمىنگرد و صداى آنها را هم نمىشنود و فقط مستقيما صدا را از خود ذات اقدس
خداوند مىشنود و براى غير خدا سهمى قايل نيست. نه اين كه كثرتى را ببيند و آنگاه
بگويد اينها، آيينهدار جلال و جمال او هستند. در اين مرحله هم همه اشيا در جاى خود
محفوظ است و چيزى نابود نمىشود; اما عارف سالك به جايى رسيده است كه جز خدا
نمىبيند نه اين كه همه را مىبيند ولى آيينه و آيتخدا مىداند، بلكه غير از خدا،
هيچ كس را نمىبيند.
پايان ناپذيرى وحدت شهود
مرحله «تسليم»، پايان بخش مراتب عملى است، ولى «توحيد»، «اتحاد» و بالاتر از
همه «وحدت»، جزو مراحل «شهود» است كه تمام شدنى نيست; در مرحله شهود، سفر، پايان
پذير نيست. چون عارف در اسماى الهى سير مىكند و اين مسافت، نامحدوداست. سير «از
خلق به حق» محدود است; چون پايانش حق است; سير «از حق به خلق» نيز محدود است; چون
پايانش خلق است، ولى سير در حق يعنى سير «از حق به سوى حق و در حق»، نامحدود است.
چون سير در اسماى الهى است و اسماء و كمالات الهى بى نهايت است، از اين رو مرحله
شهود ذات و اسماء و صفات خداوند، پايان پذير نيست.
«وحدت» گرچه بالاتر از مرحله توحيد است، ليكن هنوز بوى كثرت مىدهد; زيرا سالك
در بين اشياى كثير فقط يكى را مىنگرد و چنين مىبيند كه ديگران فانى هستند و آنگاه
حكم به هلاك «ما سوى الله» و بقاى «وجه الله» مىكند; يعنى مطابق آيه:
«كل شىء هالك الا وجهه» (3)
و آيه:
«كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذو الجلال و الاكرام» (4)
او درك و شهودى دارد. اين نفى ما سوا «موهم» كثرت است; چون نفى ما سوا و اثبات
«الله» نشانه دو چيز است. از اين رو اگر سالك به مقام وحدت هم برسد، باز زمينه
ظهور كثرت در او هست و حتى خود جمله «لا اله الا هو» نشانه كثرت است; زيرا محتواى
آن نفى ما سوا، و اعتقاد و اقرار به وحدانيتحق است و بر اين اساس مرحله وحدت نيز
براى سالك عارف پايان راه نيست و پس از آن مقام فنا قرار دارد.
مقام فنا
پس از پيمودن مراحل پيشين، سالك به مقام «فناى فى الله» مىرسد. در مقام فنا كه
«دارالقرار» و مقصد سير و سلوك سائران و عارفان است، سالك نه تنها غير و «ماسوى
الله» را نفى مىكند بلكه اصلا آنها و حتى خود را نمىبيند تا آن را نفى كند; زيرا
اثبات «ثابت» و نفى «منفى»، دو چيز است و اين تعدد و كثرت با وحدت شهود راستين،
سازگار نيست. وقتى سالك به مقام فنا بار يابد، فانى در شهود ذات اقدس خداوند است و
بس و نه تنها خود را نمىبيند، بلكه توحيد و فناى خود را هم نمىبيند و فقط «الله»
و هويت مطلقه الهى را بدون اكتناه، مىبيند و مىگويد: «لا هو الا هو» كه هر كدام
از اذكار معهود و معروف، نشانه مرتبهاى از مراتب سالكان كوى توحيد است. وقتى كلام
به مقام فنا برسد، پايان مىپذيرد. چون در آن مقام، مجالى براى كلام نيست و تمام
شدنى هم نيست.
البته ممكن استحالت «صحو بعد از محو»، نصيب سالك شود و او بعد از رسيدن به آن
مقام با ديد وحدت، دوباره به كثرت برگردد، و گرنه همه كارهايش به صورت «ملكه» از
او صادر مىشود; بدون اين كه خودش توجهى داشته باشد. مانند آنچه در باره ملائكه
«مهيم» گفته مىشود: فرشتگان مهيم، ملائكه مخصوصى هستند كه غرق در هيمان الهى
بوده، حيرتزدهاند و اصلا نمىدانند كه غير از خدا چيزى در جهان خلق شده است و
برخى روايات نيز تا حدودى اين مطلب را تاييد مىكند. حيرت فرشتگان مهيم، حيرتى
ممدوح است، نه مذموم; زيرا از نوع حيرت «واصلان به مقصدرسيده» است، نه از سنخ حيرت
«گمشدگان راه ناپيموده».
گرچه ظاهر قرآن كريم اين است كه همه فرشتگان در برابر آدم (عليه السلام) سجده
كردند:
«فسجد الملئكة كلهم اجمعون» (5)
زيرا جريان سجود فرشتگان با جمع «محلى به الف و لام» و دو كلمه تاكيد ياد شده
است، ولى بعضى از نقلها ملائكة مهيم را استثنا كرده است. البته اين مقام، اختصاصى
به ملائكه مهيم ندارد، بلكه انسان كامل نيز مىتواند به اين مقام بار يابد.
بنابراين ،آيه كريمه:
«ان الذين عند ربهم لا يستكبرون عن عبادته» (6)
هم شامل ملائكه مهيم و هم شامل گروهى از سالكان ناب، يعنى انبيا و اولياى الهى
مىشود; آنها نه تنها به جهان توجهى ندارند، بلكه حتى به خود، توحيد و معرفتخود هم
هيچ توجهى ندارند و تنها «معروف» را مىبينند; يعنى، عارف و عرفان را نمىنگرند;
زيرا هر گونه شهود غير خدا با وحدت شهود و با هيمان صرف و حيرت محض مناسب نيست.
نكات تكميلى
درپايان، تذكر چند نكته سودمند است گرچه ممكن استبه برخى از آنها قبلا اشارت
رفته باشد:
يكم: صعود سالكان واصل به قله كمال، رهين مبدا فاعلى و غايى و مبدا قابلى و نيز
در گرو مراحل صعود كه همان صراط مستقيم است مىباشد، اما مبدا فاعلى يعنى «هو
الاول» و مبدا غايى يعنى «هو الاخر» همانا خداوندى است كه همه آثار و افعال و
اوصاف و ذوات اشيا و اشخاص، از او و به سوى اوست و تحقق چنين حقيقتى مفروغعنه است،
و اما مبدا قابلى كه نفس انسانى است، صلاحيت وى براى دريافت چنين عطايى در مبحث
معرفت نفس و تبيين قوه نظرى و عملى او و نيز تشريح مراتب هر كدام از دو قوه يا دو
شان ياد شده، كه از شئون اصل ذات نفس به شمار مىروند، بازگو مىشود.
آخرين اثر حكيمان الهى كه در آن به شئون نفس ناطقه و مراحل كمالى آن اشاره شده
«شرح غرر الفرائد» حكيم سبزوارى (قدس سره) است كه در آن چنين آمده است:
تجلية، تخلية تحلية
ثم فنا مراتب مرتقية
محؤ، وطمس محق ادر العملا
تجلية للشرع ان يمتثلا
تخلية تهذيب باطن يعد
عن سوء الاخلاق كبخل وحسد
تحلية ان صار للقلب الخلي
عن الرذائل، الفضائل الحلي
فنا شهود كل ذي ظهور
مستهلكا بنور نور النور
بفعله الافعال يمحو الحق
في النعت طمس، في الوجود المحق (7)
در اين ابيات به درجات سهگانه محو پرداخته شده و به محو آثار اشارت نرفت، بلكه
فناى آن در فناى افعال مندرج شد، و اما تبيين مسير كمال و تشريح مراحل آن در فن
اخلاق (بخش پايانى آن) مطرح مىشود كه در اين زمينه نيز حكيم سبزوارى از مقام فنا
به عنوان تسليم كه بالاتر از رضا و توكل است، ياد كرده و چنين فرموده است:
ارجاع مالنا الى قديم
يملك كلا سم بالتسليم
.......
وهو علا الرضاء والتوكلا
اذ حيثما الرب وكيلا جعلا
فمتوكل تعلقا صحب
وليس يخلو ذاك من سوء الادب
دون مسلم، وراض كل ما
يفعل حق طبعه قد لايما
وهاهنا الطبع وماله فقد
كل الامانات لاهلها ترد (8)
البته وقتى مقام فنا، همان مرحله تسليم اخلاقى خواهد بود كه سالك متخلق فانى نه
تنها طبع و آنچه به طبع او برمىگردد، همگى را امانت الهى دانسته و همه آن امانتهاى
اثرى، فعلى، وصفى و ذاتى را به ذات اقدس خداوند برگرداند، بلكه آنچه به نام ما سوى
الله مطرح استبه خداوند ارجاع كند و هيچ اثرى را به مؤثر قريب آن و هيچ فعلى را به
مبدا فاعلى آن و هيچ وصفى را به موصوف آن و هيچ وجودى را به موجود به آن وجود
انتساب ندهد و از شهود غير خدا بپرهيزد. در اين حال، تسليم اخلاقى همان مقام فنا
خواهد بود.
دوم: چون رهبرى نيروهاى تحريكى نفس را قدرتهاى ادراكى او بر عهده دارد، به طورى
كه اگر تحريك آنها به استناد عقل عملى، يعنى «ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان»
(9) بود، امامت آن را عقل نظرى، بر عهده دارد، و اگر تحريك آنها به استناد
شهوت يا غضب بود، زعامت آن را، خيال يا وهم بر عهده مىگيرد. از اين رو، مهمترين
عامل اصلاح نفس، تهذيب معرفت او از شهود غير خداست. در اين حال، اولا سالك واصل هيچ
كارى را به زعامتخيال و وهم انجام نمىدهد و ثانيا هرگز براى غير خدا كار نمىكند،
و ثالثا همه كارهاى صالح خود و ديگران را فانى در كار خداوند مىبيند، و رابعا هيچ
پاداشى را براى خود و يا ديگران توقع ندارد; زيرا مبدا فاعلى همه كارهاى خير را
تنها خدا مىداند نه غير او، چنانكه هيچ موصوف و هيچ موجودى را غير از خداوند
نمىيابد، و خامسا نه تنها به جايى مىرسد كه غير خدا را نمىبيند بلكه نديدن غير
خدا را هم نمىبيند، يعنى فناى از فنا منزلت او خواهد بود. و شايد بتوان آن را
«كمال الانقطاع»، كه مطلوب در مناجات شعبانيه است ناميد; زيرا كمال الانقطاع نه
تنها بالاتر از قطع علقه از ما سوى الله است، بلكه از خود انقطاع كه برتر از قطع
استبالاتر خواهد بود، براى اين كه خود انقطاع هم مشهود او نيست.
سوم: گر چه فناى مورد بحث، از جهتشهود علمى فناست، ليكن از جهت وجود عينى، بقا
خواهد بود و اين تعدد جهت كه رافع تناقض است، از سنخ تعدد ذهن و عين نيست; زيرا در
اين مبحث هم فنا عينى است و هم بقا; چون منظور از اين شهود شهود خارجى و علم حضورى
است، كه نه تنها برتر از «علماليقين» استبلكه رفيعتر از «عيناليقين» خواهد
بود; زيرا سالك واصل، به مقام «حقاليقين» باريافته است. از اين رو فناى او عينى
است نه علمى صرف، تا با نفى فنا، كه همان بقاست جمع شود و مناقض آن نباشد.
پس تعدد جهت كه مصحح جمع دو عنوان بقا و لا بقا (فنا) استبه اين است كه فناى
عارف واصل و سلب تعين منسوب به اوست، ولى بقاى وى به وجود الهى و منسوب به خداوند
است، از اين رو مىتوان در مشهد فنا و در محضر زوال، شرط دهم را به عنوان «وحدت
دهم» براى تحقق تناقض ياد كرد و گرنه دو قضيه ايجابى و سلبى در اين باره هر دو
صادق است و محذور جمع متناقضان لازم نمىآيد; مثلا صادق است گفته شود: «عارف واصل،
باقى نيست و فانى است عارف واصل باقى است و فانى نيست».
قضيه سلبى اول، به لحاظ بقاى شخصى و ما سوايى است و قضيه ايجابى دوم، به لحاظ
بقاى الهى است نه بقاى شخصى.
البته ممكن است اين وحدت دهم را با برخى از تكلفهاى مستصعب به يكى از وحدتهاى
نهگانه معهود ارجاع داد، ليكن هرگز بدون صعوبت و تحمل خلاف ظاهر نخواهد بود.
تذكر: چون حصر وحدتهاى معتبر در تناقض، عقلى نيست از اين رو افزون بر شرايط آن،
متصور است، و اگر معناى وحدت دهم و امتياز آن از وحدتهاى نهگانه معروف روشن شود،
مىتوان «وحدت يازدهم» را كه اتحاد حمل حقيقت و رقيقت است مطرح كرد، چون تفاوت حمل
حقيقت و رقيقتبا تفاوت وجود شىء به عنوان تعين خاص و وجود الهى همان شىء كه تعين
خاص خود را از دست داده است، با دقت معلوم خواهد شد.
البته جهت مشتركى بين دو نحو اخير از اقسام وحدت يافت مىشود كه ممكن است زمينه
توهم عينيت آنها با يكديگر را فراهم كند. مشروح بحث در قاعده «بسيط الحقيقة كل
الاشياء وليس بشيء منها» تحرير يافت; زيرا در آن موطن، ايجاب و سلب بدون تناقض جمع
شده است.
چهارم: مسئله «فنا» كه در مبحث معرفت نفس به عنوان تبيين نظام قابلى مطرح است و
نيز در مبحث اخلاق به عنوان تبيين صراط مستقيم منتهى به لقاء الله، بازگو مىشود،
با آنچه در عرفان عملى طرح مىگردد كاملا متفاوت است; زيرامبحث نفس يا از مباحث
فلسفه الهى است، چنانكه حكمت متعاليه صدرايى بر آن است، و يا از مسائل علم طبيعى
است كه حكمت مشاء و مانند آن چنين باور دارد.
به هر تقدير متفرع بر مبادى فلسفه الهى است كه قائل به كثرت حقيقى وجود است،
خواه به نحو تباين و خواه به نحو تشكيك; چنانكه اخلاق از مسائل و شئون حكمت عملى
است كه از علوم جزئى محسوب مىگردد و در بسيارى از مبادى خود، نيازمند به فلسفه
الهى است كه جريان كثرت وجود به عنوان اصل معقول و مقبول در آن مطرح است. ليكن
فنايى كه در عرفان عملى مطرح است و پشتوانه بسيارى از مسائل عرفان نظرى است مبتنى
بر «وحدت شخصى وجود» است كه محور اصيل فن شريف عرفان مىباشد. و چون عرفان، فوق
فلسفه الهى است، زيرا موضوع آن حقيقت وجود لا بشرط است، ولى موضوع فلسفه الهى،
حقيقت موجود بشرط لا (بشرط ان لا يتخصص طبيعيا ولا رياضيا ولا منطقيا ولا اخلاقيا)،
از اين رو، مراتب فنا به تفاوت مراتب مفنىفيه، خواهد بود، بنابراين، فنايى كه در
عرفان مطرح است فوق فنايى است كه در فلسفه نظرى يا فلسفه عملى طرح مىشود.
پنجم: گرچه مقام فناى تعين و عدم شهود ما سوى الله، حتما با مقام بقاى بالله
همراه است، ليكن تلازمى بين بقاى بالله و بين شهود بقاى مزبور، نخواهد بود; زيرا
ممكن استسالك واصل كه به بقاى الهى باقى استبقاى الهى خود را مشاهده نكند، اما
عارفى كه به صحو بعد از محو و به شهود و بقاى بعد از فنا باريافت، سير از حق به خلق
را با بينش توحيدى ادامه مىدهد و سفر سوم را آغاز مىكند، ليكن غالبا در مباحث
اخلاقى به پايان سفر دوم اكتفا مىشود.
آنچه لازم است در اين جا توجه شود اين است كه هرگز مقام فنا قله اوج كمال سالك
نخواهد بود، بلكه بايد از فنا فانى شد، چنانكه مسئله مرگ ملكالموت (10)
و نيز مرگ اصل موت، كه در مواقف قيامت كبرا مطرح است، دو شاهد نيرومند بر فناى
فناست; زيرا معناى مردن ملك الموت و نيز مردن اصل مرگ، به معناى زوال و فناى اصل
تغير و تحول است كه چون نفى در نفى مساوى با اثبات است، پس مرگ مرگ، و مردن فرشته
مرگ به معناى تحقق ثبات و بقا و ابديت منزه از زوال خواهد بود، نه به معناى فناى
همه چيز; زيرا در اين فرض اصل فنا رختبربسته نه آن كه فراگير شده باشد. در آن
مرحله كه اشيا يا اشخاص ديگر مىمردند براى اين بود كه اصل مردن زنده بود، اكنون كه
اصل مرگ، مرده است، همگان براى هميشه زنده خواهند بود.
ششم: عقل مصطلح و متعارف، گر چه براى تعديل نيروهاى ادراكى و تحريكى مادون خود
مانند، خيال و وهم از يك سو، و شهوت و غضب از سوى ديگر، عقال لازم و سودمند است،
ليكن نسبتبه مافوق خويش كه شهود قلبى است، پاىبند و مانع راه و سارق طريق و رهزن
سالك است; زيرا دست و پاى عشق را قماط احتياط مىبندد. و اندام غمگين قلب شاهد را
در مهد كودكانه خود زندانى مىكند و طاير ملكوتى را مقصوصالجناح و رهين مرغان
خانگى مىسازد و فرشته عرشى را با اهريمن فرشى قرين مىكند:
چاك خواهم زدن اين دلق ريايى چه كنم
روح را صحبت ناجنس، عذابى است اليم
در اين جا مصاف جهاد اكبر، ظهور مىكند و آنچه تا كنون بين صاحبنظران اخلاقى به
عنوان «جهاد اكبر» مطرح بود، «جهاد اوسط» مىشود; زيرا در آن جا سخن از غنيمت
«پيروزى عقل بر جهل» بود و در اين جا سخن از اغتنام «ظفرمندى قلب بصير بر عقل
ناظر»; آن جا كه عقل بر جهل پيروز مىگردد جهاد اوسط است و اين جا كه عشق بر عقل،
فاتح مىشود و از برخى جهات به عنوان «فتح مطلق» موسوم است، جهاد اكبر خواهد بود،
از اين روبايد گفت:
گرفتم گوش عقل و گفتم اى عقل
برون رو كز تو وارستم من امروز
و نيز بايد چنين سرود:
عقل را معزول كرديم و هوى را حد زديم
كين جلالت لايق اين عقل و اين اخلاق نيست
سالك كه در محدوده وهم و خيال از جهت «ادراك»، و در قلمرو شهوت و غضب از جهت
«تحريك» بهسرمىبرد، همواره در جهاد اوسط ناآرام است، ليكن با عقل نظر و عمل،
زانوهاى جموح و سركش خيال و وهم متمرد و شهوت و غضب متنمر را عقال مىكند و
مىآرمد، ليكن در پيكار اكبر هماره ناآرام است تا قلب عاشق بر عقل متفكر فايق آيد و
او را رام كند، بنابراين، آنچه در باره ناآرامى شاهد گفته شده:
هزار قصد نمودم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
ناظر به مرحلهاى است كه قلب عاشق توان گلستان كردن آتش عشق را نيافته باشد و
اگر خلتخليلى بهره او شد و نصاب حبيبى وى كامل گشت، نصيب او از فرمان
«يا نار كونى بردا و سلاما» (11)
وافر خواهد شد. در اين حال مىتواند بر سر آتش باشد و نجوشد; زيرا وجود منسوب به
خويش را رها كرده و وجود مضاف به خداوند را نايل آمده است و فقط خدا را مىبيند و
به او زنده است.
آنان كه ربوده «الست»اند
از عهد الست، باز مستند
در منزل درد بسته پايند
در دادن جان گشاده دستند
فانى ز خود و به دوستباقى
وين طرفه كه نيستند و هستند
اين طايفهاند اهل توحيد
باقى همه خويشتنپرستندد
و هيچ تناقضى بين چنان نيستى و چنين هستى نخواهد بود; زيرا:
ز احمد چو ميم منى شد جدا
احد ماند و كثرت شد آندم فنا
پس آنگه كلام خود از خود شنيد
به چشم خود آندم رخ خويش ديد
آنچه بايد به عنوان محكمترين محكمات اين نوشتار و گفتار، تلقى شود اين است كه:
1. هويت مطلق و كنه ذات خدا كه حق محض و هستى صرف و نامتناهى استبه نحو اكتناه
نه معقول حكيم است و نه مشهود عارف.
2. ما سوى الله فقط آيت و «نمود» او هستند، نه مستقل و نه صاحب «بود»اند.
3. سالك واصل اگر به صحو بعد از محو نرسد، فقط خدا را مشاهده مىكند نه خود را و
نه عرفان خويش و نه غير را:
تو او نشوى ولى اگر جهد كنى
جايى برسى كز تو تويى برخيزد
4. سالك شاهد اگر توفيق تداوم سفر بهره او شد و صحو بعد از محو نصيب او گشت، آدم
و عالم و همه شئون راجع به ما سوى الله را آيت صرف حق مىبيند نه زايد بر آن:
روزى كه جمال يار من ديده شود
اعضاى وجود من همه ديده شود
خواهم به هزار ديده در وى نگرم
ورنه به دو ديده دوست كى ديده شود؟
پروردگارا توفيق كمال انقطاع از غير و جمال ارتباط به خودت را در كام تشنگان
كوثر زلال معرفتبچشان.
الها حشر با انبيا و اوليا به ويژه اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) را بهره
شيفتگان آنان قرار ده.
وحدت امت اسلامى بلكه جامعه انسانى را در پرتو توحيد ناب تامين فرما.
آغاز كتاب خدا و انجام دعوى بهشتيان اين است:
«الحمد لله رب العالمين».