فصل دوم: زهد
براى رسيدن به «ما عندالله»، چارهاى جز ترك متاع فريب نيست و اين ترك، «زهد»
نام دارد كه به تعبير مرحوم محقق طوسى از مراحل مانعزدايى از سير و سلوك است.
البته زهد، به معناى ترك متاع فريب نيست، بلكه به معناى بىرغبتى است، و چون
بىرغبتبودن، تمرين طلب مىكند، نخست انسان بايد متاع نيرنگ را ترك كند، آنگاه كم
كم در آن بى رغبتشود و براى بىرغبتى، معرفت لازم است. اگر انسان بداند چيزى مايه
فريب است و او را بعد از سلب حيثيت رها مىكند آن را ترك مىكند; مانند اين كه شخص
معتاد، مواد مخدر را ترك مىكند و نسبتبه آن زاهد و بىرغبت مىشود تا به زيانش
آگاه باشد و بداند كه اين مواد، انسان را ترك مىكند; يعنى انسان را به جايى
مىرساند كه ديگر تحمل آن را ندارد. بنابراين، زهد، صرف ترك نيست، بلكه ترك آميخته
با بىرغبتى است و ترك، اولين قدم زهد است.
در قرآن كريم در قصه حضرت يوسف (عليه السلام) آمده است:
«و كانوا فيه من الزاهدين» (1) ;
آنان، در خريد يوسف، بى رغبتبودند. حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز
مىفرمايند:
«زهدك فى راغب فيك، نقصان حظ و رغبتك في زاهد فيك ذل نفس» (2)
بىرغبتى تو نسبتبه كسى كه به تو علاقهمند است دليل كمى بهره توست و رغبت تو
به كسى كه او نسبتبه تو بى ميل است،عامل خوارى توست. پس زهد در يك شىء به معناى
بى رغبتى به آن است.
تعلق به دنيا براى سالك، رهزن و پايبند است و قدرت را از وى سلب مىكند. از اين
رو تلاش قرآن كريم اين است كه انسان را نسبتبه دنيا بى رغبت كند و بگويد در عين
حال كه دنيا جلال و جمال فراوانى دارد، ولى جز ابزار چيز ديگرى نيست و بنابراين،
اگر كسى به اين ابزار دل ببندد، خود را «متعلق» مىسازد و با دستخودش، پاى خود را
مىبندد و از سلوك باز مىماند.
قرآن كريم به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد:
«لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا لنفتنهم فيه و
رزق ربك خير و ابقى» (3)
به شكوفههايى كه در دست ديگران است و ما به آنان دادهايم، چشم مدوز; زيرا ما
مىخواهيم آنان را با آن شكوفهها بيازماييم ولى رزق پروردگار تو بهتر و ماندنىتر
است; زيرا شكوفههاى دنيا براى كسى ميوه نخواهد شد. عالم طبيعت چنان سرد است كه تا
اين شكوفه بخواهد به بار بنشيند و به ثمر تبديل شود سرماى زودرس طبيعت از راه
مىرسد و شكوفه مىريزد.
نشانه زهد
نشانه زهد در سوره «حديد» آمده است:
«لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتكم» (4) .
اگر كسى خواستبفهمد به مقام زهد رسيده و به قرارگاه آن بار يافته استيا نه،
نشانه آن اين است كه نه هنگام آمدن متاع دنيا خوشحال و نه هنگام رختبر بستن آن
نگران خواهد شد.
گاهى انسان، در حقيقت، سوداگر است ولى خود را زاهد مىپندارد و اين روا نيست;
يعنى چون طمع نعمتهاى بهشت دارد، در دنيا زاهد است مانند مهمانى كه كم بخورد تا در
سفره مهمانى بتواند پرخورى كند كه اين، زهد نيستبلكه فرومايگى روح و يك سوداگرى
مذموم است; يعنى، گاهى كسى دنيا را براى دنيا يا ستايش مردم، ترك و خود را به اين
اوهام سرگرم مىكند و او در اين صورت، سوداگر و به تعبيرمحقق طوسى فرومايه است
(5) .ولى گاهى انسان ازمسائلدنيا مىگذرد و زاهدانه زندگىمىكندتادرآخرت به
آتش جهنم نسوزديابهبهشتبرود(نه براى خوردن).در اين صورت نيز گرچه اميد بهشتخوب
است ولى درجه عاليه كمال انسانى نيست.
زهد راستين آن است كه انسان نسبتبه غير خدا زاهد يعنى بى رغبت و نسبتبه خدا
راغب باشد و «ماسوى الله» را براى «الله» ترك كند; آن خدايى كه همه چيز است و در
اعماق هستى انسان، حضور و ظهور و بر آن، احاطه دارد و همه هستى انسان را لذيذ و
كامياب مىكند; لذتى كه قابل وصف نيست.
در باره امام سجاد (عليه السلام) نقل شده است كه در دلشب مىفرمود:
«اين الزاهدون فى الدنيا اين الراغبون فى الاخرة» (6)
يا فرشتگانى كه زاهدان را ندا مىدهند، ناظر به همين قسم از زهد است. البته در
اوائل امر، سخن از
«و الاخرة خير و ابقى» (7)
است، ولى در مراحل نهايى
«و الله خير و ابقى» (8)
مطرح است.
خير ماندگار
چنانكه گذشت، نزاهت روح با تعلق به غير خدا هماهنگ نيست. به همين جهت، قرآن كريم
گاهى دستور مىدهد شما دنيا را ترك كنيد و زهد بورزيد و گاهى ترك دنيا و لزوم زهد
را با تحليل عقلى، بيان مىكند. عصاره آن تحليل عقلى به صورت قياس اقترانى شكل اول
است كه به عنوان صغراى قياس مىفرمايد:
«ما عندكم ينفد و ما عند الله باق» (9)
و به عنوان كبراى قياس مىفرمايد:
«بقيت الله خير لكم ان كنتم مؤمنين» (10)
و نتيجه، آن كه: «ما عندالله خير»; آنچه نزد خداست، همان باقى و خير است.
البته اين «خير» به آن معنا نيست كه آنچه نزد شماستخوب و آنچه نزد خداستبهتر
است; زيرا خير، «افعل تعيينى» است نه «تفضيلى»، به عبارت ديگر، «خير» مانند لفظ
«اولى» در آيه:
«اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض» (11)
براى تعيين است نه تفضيل; يعنى فقط آنچه ماندنى يا آنچه نزد خداستخير است.
بر اساس آيه شريفه
«و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور» (12)
هر چه صبغه غير الهى دارد فريب است و ديگر معنا ندارد كه گفته شود آنچه نزد خدا
يا به نام آخرت است، از دنيا بهتر است; زيرا دنيا اصلا «به» نيست تا آخرت «بهتر»
باشد.
نتيجه قياس منطقى كه گفته شد اين مىشود كه:
«ما عند غير الله فان و ما هو الفاني شر لكم»
پس
«ما هو عند غير الله شر لكم»
كه به اين ترتيب، يك «قياس صريح» و يك «قياس مطوى» به دست مىآيد.
زندگى جاودانه!
انسان زندگى جاويد مىخواهد و اين خواستهاش حق است; زيرا انسان مردنى نيست; او
هماكنون زنده است و اگر حجاب تن را بيفكند زندهتر مىشود و نيز خواهان شركت در
سعادت گذشتگان و آيندگان است و اين خواسته نيز حق و امكانپذير است; اما اگر بخواهد
تلاش و كوشش كند تا جلو مرگ تن را بگيرد و در عالم طبيعت، به مدت نامحدود به سر
ببرد، سودى ندارد و راه باطلى است.
در تعارفهاى مردم ايران هنگام ديد و بازديد عيد نوروز سابقا گفته مىشد: «هزار
سال بمانى!». اين تعارف باطل كه هم اكنون نيز كم و بيش در برخى از نقاط هست، از
ايران به حجاز رفت و آنها هم در برخوردها به يكديگر مىگفتند: «عش الف نيروز»;
يعنى، هزار سال ماندگار باش كه در اين زمينه آيه نازل شد:
«يود احدهم لو يعمر الف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب» (13)
يعنى گروهى مانند يهود و مشركان علاقمندند هزار سال بمانند و بر فرض اينكه هزار
سال بمانند و اين تمنى باطل جامه عمل بپوشد، از عذاب الهى رهايى ندارند و هزار سال
زندگى كردن، مشكل آنها را حل نمىكند.
حد معمول و متوسط عمر عدهاى بين شصت تا هفتاد سال است و در روايات نيز آمده است
كه بين شصت و هفتاد سال صحنه كارزار مرگ است:
«ما بين الستين الى السبعين معترك المنايا» (14) .
پيغمبر اكرم و اميرالمؤمنين (صلوات الله عليهما) نيز شصت و سه سال زندگى كردند.
ما وظيفه داريم در اين مدت كوتاه دل خود را از غبار تعلق به غير حق پاك كنيم و براى
تابش نور خدا درآن زمينه را فراهم كنيم; چون كار بدنى و ارزش آن محدود است ولى ارزش
كار قلب، كه به تولى و تبرى برمىگردد و آن را معرفت صحيح تامين مىكند، نامتناهى
است; زيرا قلب و روح مجرد است و مجرد، محدود به زمان و مكان نيست.
چنانچه ما دوست ابرار و محب بالاتر از آنان بوده و، خودمان جزو ابرار باشيم،
كمكم به مقام مقربين راه پيدا مىكنيم. و اگر از نظر درك و گرايش درونى صحيح
نباشيم و فقط علاقمند به ابرار باشيم، بهره كافى نخواهيم برد. بايد از كسى كه
مىگويد: «احب الصالحين و لست منهم»، پرسيد چرا از آنان نيستى و چرا سعى نكردهاى
كه از آنان باشى؟ با اينكه راه باز و شرايط حاصل است.
در روايتى از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه:
«حب الابرار للابرار ثواب للابرار و حب الفجار للابرار، فضيلة للابرار و بغض
الفجار للابرار زين للابرار و بغض الابرار للفجار خزى على الفجار» (15)
محبت ابرار (نيكان) به ابرار فضيلتى براى ابرار است; محبت فجار نسبتبه ابرار
نيز فضيلتى براى ابرار است، ولى مشكلى را براى فاجر حل نمىكند. و كينهتوزى فاجر
نسبتبه ابرار زينتى براى مردان نيك است، بدون اينكه از عظمت آنها بكاهد، ولى اگر
مردان نيك كه تبرى آنان حق است، نسبتبه فاجران كينه داشته باشند، اين مايه رسوايى
آن فاجران است. اين چهار جمله نورانى كه از امام صادق (عليهالسلام) نقل شده،
روشنگر معيار ارزش اخلاقى است كه بر اساس تولى و تبرى تنظيم مىگردد.
بهترين راهى كه قرآن كريم براى تهذيب روح ارائه مىدهد، اين است كه پس از شناخت
تجرد روح، آن را به چيزى جاودانه علاقمند كنيم و اصرار بر زندگى جاودانه در دنيا
نداشته باشيم; زيرا هر انسانى حتى پيامبران در اين جهان جاودانه نيستند:
«انك ميت و انهم ميتون» (16)
بلكه اصرار داشته باشيم كه آثار ما جاودانه باشد. چنانكه قرآن كريم مىفرمايد:
«و نكتب ما قدموا و اثارهم» (17) .
آثار جاودانه را روح جاويد بر جاى مىگذارد و اين كار هم شدنى است.
مراتب زهد
براى زهد، مراتبى است: زهد در حرام، زهد در مشتبهات و زهد در مباحات.
اولين قدم زهد در حرام ترك حرام است; اما صرف ترك حرام براى نزاهت روح كافى
نيست. كسى كه مايل است معصيت كند ولى براى ترس از جهنم يا رسيدن به بهشت معصيت
نمىكند اهل سير و سلوك نيست، اضافه بر ترك معصيتيا حرام، بايد انسان نسبتبه آن
متروك، زاهد يعنى بىرغبتباشد.
سالك پس از گذراندن اين مرحله، بايد نسبتبه شبهات زاهد باشد.
امام صادق (عليه السلام) فرمودند:
«انما الامور ثلاثه: امر بين رشده فيتبع و امر بين غيه فيجتنب و امر مشكل يرد
علمه الى الله».
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز فرمودند:
«حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن ترك الشبهات نجا من المحرمات و من اخذ
بالشبهات ارتكب المحرمات و هلك من حيث لا يعلم... فان الوقوف عند الشبهات خير من
الاقتحام في الهلكات» (18)
بعضى از امور، حلال روشن و بعضى حرام روشن و بعضى مشتبه، و بين حلال و حرام است;
نيز از امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل شده است كه گناهان به منزله «قرقگاه»
خداست; كسى كه در اطراف قرقگاه قدم بزند، ممكن است در آن داخل شود:
«و المعاصي حمى الله، فمن يرتع حولها يوشك ان يدخلها» (19) .
زهد در زهد
كسانى كه «منازل السائرين» را تنظيم كردهاند مىگويند: زهد، براى توده مردم
«قربت»، و براى سالك «ضرورت»، و براى خاصه مردم، «خشيت» است. توده انسانها اگر
زاهد باشند، به خدا نزديك مىشوند و همين مايه بهشتى شدن آنهاست، ولى كسانى كه اهل
سير و سلوكند، گرچه اين زهد براى آنها مايه تقرب است ولى آن را ضرورت مىدانند و
مىگويند چارهاى جز اين نيست.
اگر كسى بخواهد به «باقى» برسد، بايد از دام «فانى» برهد، نه تنها از نظر عمل
بلكه از نظر رغبت هم بايد از آن فاصله بگيرد. پس زهد براى سالكان، ضرورت است; اما
براى كسانى كه در اواخر سير و سلوكند همين زهد خشيت استيعنى مايه هراس است كه
مبادا در حد زهد، بمانند و فريب زهد را بخورند و گرفتار خودخواهى و غرور شوند و
بگويند ماييم كه زاهدانه به سر مىبريم.
از سوى ديگر، انسان وقتى در زهد تمرين كرد براى اين كه از قربت و ضرورت و
شيتبرهد و به مرحله والاتر برسد، كمكم در خود زهد، زهد مىورزد. در اوايل و نيز
اواسط راه، زاهد به زهد كه وصفى كمالى است علاقمند است; اما در پايان راه مىبيند
اين وصف هم براى او دام است; چون اگر وصف را مىخواهد معلوم مىشود اولا موصوف را
هم مىخواهد، يعنى به خودش نيز توجه دارد و خود را هم مىخواهد و ثانيا به وصف خود
توجه دارد و آن را مايه كمال خود مىداند و هيچيك از اينها با «سلوك الى الله»
سازگار نيست. چون در سير و سلوك الى الله، مقصود نهايى «لقاء الله» است. بنابراين،
توجه به زهد و عنايتبه خود زاهد، رهزن است. به همين جهتسالك آگاه در پايان راه،
در خود زهد هم، زهد مىورزد، يعنى در بىرغبتى، زاهد است و از آن اعراض مىكند.
تا دل كسى، اهل تسبيح و تقديس نباشد به لقاى «سبوح قدوس» راهى ندارد و آن دلى
مسبح و مقدس است كه خودش، مظهر سبوح قدوس باشد. پس اگر به خود و به كمال خود توجه
دارد، سبوح و منزه از نقص نيست و وقتى خود، مبراى از عيب و منزه از نقص نباشد، مظهر
سبوح و قدوس بالذات هم نيست. بنابراين، وقتى مظهر سبوح و قدوس مىشود كه خود و كمال
خود را نبيند: «يك نكتهات بگويم: خود را مبين كه رستى».
اثر غبارروبى دل
زهد، غبار روبىدل است. صحنه دل، چون آيينه، مايل به سوى حق است و هر علاقهاى
به غير خدا غبارى استبر آيينه دل. جان غبار آلوده و گرد گرفته راهى به حريم خدا
ندارد و غبارروبى ضريح دل و گردگيرى رواق جان شرط لازم تابش نور حق در آيينه دل
است. ذات اقدس اله براى قلب، كعبهاى قرار داده كه قلب فطرتا به آن متوجه است و
تعلق به غير خدا جلو ديد قلب را مىگيرد.
فرشتگان كه دائما به ياد حقند و هرگز از عبادت او، خسته نمىشوند، بر اثر اين
است كه آنان متوجه كعبه مقصودند و غبارى جلو ديد آنها را نمىگيرد و اولياى الهى هم
كه در غبارروبى مجربند، در حد فرشتهزندگى مىكنند.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) درباره فرشتهها و همچنين اولياى الهى سخنى دارند كه
نشان مىدهد هم فرشتگان و هم اولياى الهى، مبرا و منزه از تعلق به غير خدا هستند;
در وصف ملائكه مىفرمايند:
«لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها على فكرهم» (20)
وسوسه، طمع و شيطانى كه در دل انسان و جن وسوسه مىكند، درحرم امن دلهاى فرشتگان
راه ندارد و به همين جهت ذات اقدس اله، منقطه نفوذ شياطين را فقط محدوده انسان و جن
مىداند و در سوره فلق و ناس به ما مىآموزد كه بگوييم:
«قل اعوذ برب الفلق من شر ما خلق...» (21)
«قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس...» (22)
.
بنابراين، به فرموده امام على (عليهالسلام) وسوسهها در ملائكه، طمع نكردهاست
تا چرك شك بر دل آنها سلطه يابد و آن را غبار بگيرد; يعنى وسوسه «رين»، غبار و چرك
است وشياطين در فرشتهها اين نفوذ را ندارند و بنابراين، دلهاى آنان منزه از غبار
تعلق به غير خداست.
در نامه حضرت على (عليه السلام) براى معاويه نيز آمده است:
«و قد دعوت الى الحرب، فدع الناس جانبا و اخرج الي و اعف الفريقين من القتال
لتعلم اينا المرين على قلبه و المغطى على بصره» (23)
اى معاويه! تو به جنگ فرا خواندهاى. بنابراين، مردم را به يك سوى رها كن و آنان
را به ميدان جنگ نفرست و خودت بيا تا بفهمى كه در قلب كدام يك از ما «رين» يا تعلق
به غيرخداست;
يعنى
«كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون» (24)
دامنگير تو شده و رين و چرك، قلبت را آلوده كرده و جلو ديد تو را گرفته است و هم
از اين روست كه خدا را نمىبينى، ولى قلب من مبراى از رين و غبار و تعلق به غير
خداست.
در اين نامه، اميرالمؤمنين (عليه السلام) همان وصفى را كه براى ملائكه ياد
مىكند براى خودش نيز ياد مىكند و اين، خاصيت ولايت است; زيرا آلودگى دل، از وسوسه
شيطان نشئت مىگيرد و منشا وسوسه از درون، نفس اماره و از بيرون، ابليس است. از اين
جا معلوم مىشود كه انسانهاى مهذب كه دل را دفعا يا رفعا غبارروبى كردهاند، با
فرشتگان، محشورند.
حكيم ابونصر فارابى (رضوان الله عليه) كه از حكماى بزرگ اسلامى به شمار مىرود،
در باره سر نامگذارى ابراهيم (عليه السلام) به خليل مىگويد:
«وقيل: سمي «خليلا» باربعة اشياء، ببذل نفسه للنيران و قلبه للرحمن و ولده
للقربان و ماله للاخوان» (25)
سر اين كه ابراهيم (عليه السلام) به «خليل» ملقب شد، اين است كه او قلب خود را
به خدا و جانش را به آتش سپرد; فرزندش را قربانى كرد و مال خود را به دوستان بخشيد.
اولين كار ابراهيم خليل، اين بود كه قلبش را به خدا داد; يعنى چهره جانش را
متوجه كعبه لقاى حق كرد و چيزى به عنوان تعلق به غير خدا در حرم قلب او، راه پيدا
نكرد و مهم هم همين است كه انسان قلبش را متوجه خدا كند. در اين صورت اگر تن را به
آتش بدهد، مهم نيست; چون اگر چه تن مىسوزد ولى جان رنج نمىبرد. احساس، از آن روح
است و اگر روح متوجه جاى ديگر باشد، انسان واله در حب خدا احساس عذاب ندارد و درد
را نمىيابد. از اين رو خليل حق در مقابل
«حرقوه و انصروا الهتكم» (26)
كاملا ايستادگى كرد; آنها دستور دادند بدن ابراهيم خليل را بسوزانيد و بتهاى خود
را يارى كنيد، ولى خليل حق، مقاومت كرد.
اگر چه اين نظم و ترتيب، در كتاب «الملة» فارابى نيامده است; اما نظم منطقى
همين است كه گفته شد. بنابراين، اول، بذل بدن به آتش نيستبلكه بذل قلب به خدا و
آنگاه بذل بدن براى آتش و تقديم فرزند براى قربانى و مال به دوستان است. اين كارها
بعد از آن كار اول، دشوار نيست. چون محور اصلى تصميمگيرى، قلب است.
حكايتهاى فراوانى از انبيا، اوصيا و اوليا (عليهم السلام) نقل شده است كه از
مجموع آنها مىتوان اصل مشتركى را استنباط كرد و آن اين است كه گاهى آنان كارهاى
سخت را در حال نماز انجام مىدادند و رنج آنها را احساس نمىكردند. چون قلب آنان
متوجه كعبه حقيقى بود. پس معلوم مىشود كه اگر صحنه قلب مبراى از تعلق به غير خدا
باشد، همه كارها سهل است.
شاهد ديگر، تكليف دشوار و سنگينى است كه خداى سبحان متوجه پيامبر اكرم صلى الله
عليه و آله و سلم كرد و فرمود:
«لا تكلف الا نفسك» (27)
تو مؤمنان را به جنگ با دشمنان و دفاع از حريم دين، ترغيب كن و اگر كسى به نداى
تو پاسخ مثبت نداد، تو خود، مكلف هستى كه صحنه را ترك نكنى. افراد عادى مىتوانند
بر اثر ترس يا تقيه، وظيفه خود را ترك كنند; اما رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم موظف است تا آخرين لحظه براى حفظ دين مقاومت كند و چنين ايستادگى بسيار دشوار
است. آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به طائف رفت و در آن جا به پاهاى
مبارك او سنگ زدند تا خونين شد و در حقيقت پاى او را رجم كردند; همان گونه كه برخى
از انبيا را تهديد به رجم مى كردند و مىگفتند:
«لئن لم تنتهوا لنرجمنكم» (28)
اما او از ابلاغ پيام الهى دستبرنمىداشت.
از سوى ديگر، ذات اقدس اله به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد كه
ما كارها را براى تو آسان كردهايم:
«الم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك وزرك الذى انقض ظهرك و رفعنا لك ذكرك» (29)
«و نيسرك لليسرى» (30)
ما تو را براى انجام كار خير، ميسر مىكنيم; يعنى، نه تنها كار را براى تو آسان
مىكنيم بلكه تو را براى انجام كار خير، ميسر مىكنيم كه اين فوق ميسر كردن كار
براى انسان است. خداى سبحان در پاسخ حضرت موساى كليم كه به او عرض كرد:
«يسر لى امرى» (31)
مىفرمايد: اين خواسته تو همراه با خواستههاى ديگر، مستجاب شده است:
«لقد اوتيتسؤلك يا موسى» (32)
اما خداى سبحان به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، با وجود اين كه آن
حضرت دشواريها را تحمل كرد، مىفرمايد:
«و نيسرك لليسرى» (33)
ما تو را براى انجام كارها و عاقبتخير و كمال، آسان مىكنيم.
علت، آن است كه صعوبت و سهولت را جان درك مىكند، نه تن و اگر جان، متوجه
«الله» باشد، همه كارها براى او سهل است; چون چيزى به عظمت و ارزش لذت لقاى حق
نيست; چنانكه مرحوم فارابى مىگويد: «در بهشت، نعمتهاى فراوانى هست ولى بالاتر از
نعمتهاى بهشتى، زيارت انبيا و اوليا و بالاتر از همه، «لقاء الله» است (34)
.
همنشينى با بيماردلان
دستور قرآن حكيم و عترت طاهرين به ما اين است كه وقتى به عيادت بيمار رفتيد،
زياد ننشينيد و زود برخيزيد. براى اين كه او خسته است و رنج مىبرد. حكيم بزرگ
اسلام جناب فارابى نقل مىكند: از حكيمى پرسيدند بهترين موعظهها چيست؟ گفت: با
مردم عادى نبايد زياد نشست. چون آنان نوعا بيمارند و انسانهاى سالم در اقليت هستند:
«اذا دخلت على مريض فلا تطل القعود عنده، والناس كلهم مرضى، فاعلم وافهم»
(35) .
خداوند درباره ابراهيم خليل (سلام الله عليه) مىفرمايد:
«اذ جاء ربه بقلب سليم» (36)
و كسانى در قيامت، طرفى مىبندند و از عذاب مىرهند كه در آن روز با قلب سليم،
وارد شوند:
«الا من اتى الله بقلب سليم» (37) .
همچنين عيساى مسيح و يحياى زاهد (سلام الله عليهما) داراى قلب سليمند; زيرا قرآن
كريم با دو تعبير، سلامت اين دو بزرگوار را بيان كرده است: درباره حضرت يحيى
مىفرمايد:
«و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعثحيا» (38)
و از زبان حضرت عيسى مىفرمايد:
«و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعثحيا» (39) .
اينها داراى قلب سليم هستند; زيرا سلامت دوران حيات و سلامتحال موت حتما به
معناى سلامت قلب است و گرنه انسانى كه مىميرد در حال مردن قطعا سلامتبدن ندارد.
اما از انبيا، اوليا و «اوحدى» از مؤمنان كه بگذريم، تحصيل قلب سالم از غبار و
رين، دشوار است و بنابراين، بسيارى از انسانها بيماردلند. قرآن منافق را «مريض»
مىداند:
«فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا» (40)
«فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة»
(41)
كسانى را كه قلبشان مريض است مىبينى كه با بيگانه رابطه سرى دارند و مىگويند
شايد نظام اسلامى شكستبخورد و مشركين برگردند.
نيز قرآن، عدهاى را مريض مىداند كه منافق نيستند ولى ايمانشان ضعيف است و بر
اثر ضعف ايمان، مريضند; چنانكه در سوره «احزاب» مىفرمايد:
«لئن لم ينته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينة لنغرينك
بهم» (42) .
در اين آيه، منافقان، بيماردلان و نيز كسانى كه اراجيف، اكاذيب و شايعات
دروغپخش مىكنند جداى از يكديگر ذكر شدهاند; يعنى، يك عده با اين كه منافق
نيستند، مريضند. البته ناشران اراجيف يا از منافقانند يا از افراد ضعيفالايمان.
بنابراين، بسيارى از مردم، مريض هستند و فارابى مىگويد انس با آنان روا نيست. نشست
و برخاستى كه عالمانه و زاهدانه نبوده و در مدار تعليم و تعلم نباشد روا نيست. كسى
كه بخواهد رشد كند، بايد مواظب نشست و برخاستخود باشد.
كسى كه در مجلسى بنشيند و در آن علمى فرا نگيرد، حق آن مجلس را ادا نكرده و به
همان نسبت از خدا دور شده است، بنابراين، در ديد و بازديدها و جلساتى كه سود علمى و
معنوى ندارد بايد نشستها كوتاه شود. البته اگر جلسه، عالمانه و در آن، مسائل علمى و
سودمند مطرح است انسان هر چه بنشيند رواست.
راه تمحيص دل
قرآن، همان گونه كه هدف وحى را نزاهت روح آدمى مىداند، راه تهذيب روح را هم
ارائه كرده، مىفرمايد:
«و ليبتلى الله ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم» (43)
جهاد اكبر، اوسط و اصغر و هرگونه دستور الهى، براى آزمون دل است. اگر دلى تيره
باشد، خداوند با افاضههاى متوالى آن چنان فيض مستمر و متنوع را از راه وحى و عقل
يا از راه آزمونهاى علمى و عملى ادامه مىدهد تا اين تيرگى را برطرف كند.
تمحيص، به معناى تطهير است و تاديب ظريفى را نيز به همراه دارد: معلوم مىشود
گناه، آلودگى است و گنهكار، آلوده است و آلوده به حريم كبرياى خدا، راه ندارد.
خداوند وقتى ناخالصى را زدود، صفا در قلب مىنهد. البته شفافيت و صفا مراتبى دارد:
اگر به اوج خود برسد، معرفتخود را به آن قلب، تا آن جا كه ظرفيت دارد، عطا مىكند
و اگر به اوج شفافيت نرسد، بعضى از مراحل وسط و پايين علوم و الهامها را بهره او
مىكند; اوصاف ملائكه، آخرت، بهشت و گوشهاى از اسرار نهانى و غيب را به او
مىفهماند.
براى «تمحيص»، دو نمونه در سوره مباركه «رعد» آمده است كه يكى در امور طبيعى و
ديگرى در امور صنعتى است. در زمينه امور طبيعى مىفرمايد:
«انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا» (44)
خداوند از آسمان، بارانى نازل كرده است كه اين بارانهاى متراكم، سيل مى شود و
اين سيل خروشان، كفى را به همراه دارد.
در زمينه امور صنعتى نيز مىفرمايد:
«و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله» (45)
اگر فلزى مانند طلا را گداخته و ذوب كنيد، كفى بر روى آن قرار مىگيرد كه زرگرها
براى استحصال طلاى ناب آن كف را مىزدايند و به اين كار «تمحيص» مىگويند.
رودخانههاى كم آب، در مسير رسيدن به دريا، به مصارف گوناگون كشاورزى، صنعتى و
مانند آن رسيده يا وارد شنزارى مىشود و در شنها فرو مىرود و به دريا نخواهد
رسيد. اين سيل است كه از قله كوه، ريزش مىكند و به سينه و دامنه آن مىرسد و چيزى
جلو آن را نمىگيرد و خود را به اقيانوس مىرساند و به مقصد مىرسد اما عباب سيل را
حباب و زبد همراهى مىكند و آنچه ماندنى است همان عباب است كه به مقصد مىرسد.
چنانكه براى تشخيص طلاى خالص از ناخالص و زدودن ناخالصى از آن، كوره حدادى و
گداختن لازم است. اگر كسى بخواهد مشكلات اخلاقى خود را برطرف كند بايد خلق خالص را
از خلق ناخالص جدا كند و اين، تنها با موعظه و درس و بحث، حاصل نمىشود، بلكه بايد
يا سيل گونه اشك بريزد و بنالد و ضجه بزند و يا بر اساس علل و عواملى بايد جان
گداخته و دل سوختهاى او را بسوزاند و به تعبير استاد ما مرحوم «الهى قمشهاى»
بگويد:
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست
خام بدم، پخته شدم، سوختم
بنابراين، اگر كسى بخواهد پاك شود و به بهشت راه پيدا كند، بايد گداخته شود. اگر
خود، گداخته نشود، گدازندگان او مىگدازند:
«كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها» (46) .