فصل پنجم: هوسمدارى و خودبينى
جهاد اصغر، مقدمه جهاد اكبر
بدترين دشمن سعادت و رستگارى آدمى، نفس خودبين و هوسمدار اوست:
«اعدى عدوك، نفسك التى بين جنبيك» (1)
و انسان سالك براى دستيابى به مقصد بايد اين مانع بزرگ راه سير و سلوك را از
ميان بردارد. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) ستيز با هواى نفس را راس هرم دين معرفى
مىكند:
«راس الدين مخالفة الهوى» (2) .
قبل از مبارزه با دشمن بيرون، بايد در سايه تهذيب نفس دشمن درون را رام كنيم;
زيرا جهاد اكبر مقدم بر جهاد اصغر است، گرچه جهاد اصغر، مقدمه جهاد اكبر است; زيرا
همان نسبتى كه بين تعليم و تزكيه هست، بين جهاد اصغر و اكبر هم برقرار است. قرآن
كريم در برخى موارد، تزكيه را قبل از تعليم نام مىبرد، مانند:
«يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة» (3)
و در بعضى موارد نيز تعليم را پيش از تزكيه ذكر مىكند، مانند:
«و يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم» (4) .
علت اين تقديم و تاخير آن است كه تعليم، «مقدمه» تزكيه است و قبل از آن ذكر
مىشود، ولى چون تزكيه هدف است و هدف علت غايى و علت غايى مقدم بر معلول است از اين
رو تزكيه «مقدم» بر تعليم بوده، در برخى موارد قبل از تعليم ذكر مىشود.
جهاد اصغر وسيله است تا در سايه آن به هدف عالى و والا، كه استقرار نظام اسلامى
و تخلق و تعهد جامعه به خلق و عهد الهى است راه يابيم و آن كسى كه همواره در فضاى
جهاد اصغر به سر مىبرد و به فكر جهاد اكبر نيست، عمرش را هميشه در مقدمه صرف كرده
و هرگز از آن عبور نكرده است. از اين رو، از نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
رسيده است كه هنگام بازگشتسپاهيان اسلام از جبهههاى جنگ فرمودند: شما از جهاد
اصغر فراغتيافتهايد، خود را براى جهاد اكبر آماده كنيد:
«ان النبي صلى الله عليه و آله و سلم بعثسرية فلما رجعوا قال: مرحبا بقوم قضوا
الجهاد الاصغر و بقي الجهاد الاكبر. قيل: يا رسول الله و ما الجهاد الاكبر؟ قال:
جهاد النفس» (5) .
از اين حديث نورانى استفاده مىشود كه پيروزى بر دشمن بيرون مقدمه است و مجاهدان
اين جهاد مىفهمند كه مىشود دشمن را به زانو درآورد. سر صدور اين سخن از نبى گرامى
صلى الله عليه و آله و سلم آن است كه آنها چون از جنگ با دشمن بيرون فراغتيافته،
پيروزمندانه از جبهه برگشته بودند به فكر اصلاح نفس نبودند، با گذشت زمان و پديد
آمدن حادثه «سقيفه بنى ساعده»، اين حقيقت روشنتر شد و آنان بر اثر نپرداختن به
جهاد اكبر به ولاى اهل بيت نرسيدند و به مقام شامخ تولى «ولى الله» راه نيافتند.
بنابراين، دفاع مقدس در جبههو پشت جبهه مقدمه است، نه هدف نهايى. انسان مؤمن،
بيگانه را از حريم ميهن اسلامى خود طرد مىكند تا در كمال امنيت ايمانش را حفظ كند
و در فضايى آزاد، بتواند درستبينديشد، حق را درست درك كرده و به آن معتقد شود و در
عمل نيز آن را درست پياده كند.
پيروزى در جهاد اصغر و اكبر
لزوم مبارزه، بهرهمندى از نصرت خدا و امدادهاى غيبى و يا شكست و حرمان از
امدادهاى غيبى الهى هيچ يك مخصوص جهاد اصغر نيست، بلكه شامل هر دو جهاد است. پس،
اين كه ذات اقدس اله مىفرمايد:
«و لينصرن الله من ينصره» (6)
يا
«ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» (7)
اختصاصى به جنگ بيرون ندارد. چنانكه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) پس از
دستور رياضت و جهاد با نفس به آيه دوم استناد مىكند:
«اسهروا عيونكم و اضمروا بطونكم و استعملوا اقدامكم و انفقوا اموالكم و خذوا من
اجسادكم فجودوا بها على انفسكم و لا تبخلوا بها عنها فقد قال الله سبحانه: «ان
تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» (8) .
در مسائل درون نيز، گاهى انسان در مسائل فكرى، بين دو فكر و در امور گرايشى، بين
دو خواهش سرگردان مىشود.
انسان همان گونه كه در بخش انديشه، بايد حق را از باطل و صدق را از كذب جدا كند،
در بخش گرايش هم بايد خواهشهاى صحيح را از خواهشهاى باطل تفكيك كند. گاهى دو فكر
متفاوت در دو انسان وجود دارد; ولى گاهى دو فكر و راى، در يك شخص ظهور مىكند و شخص
واحد، مردد بين دو انديشه مىشود. در اين ميدان وسيع، اگر هدف انسان اين باشد كه حق
را بفهمد و در اين هدف، تيره و تاريك نباشد، ذات اقدس اله او را راهنمايى مىكند تا
«رشد» را از «غى» باز شناسد و به مرحله:
«قد تبين الرشد من الغى» (9)
برسد و به حيات طيبهاى كه بر اثر داشتن بينه حاصل مىشود، دستيابد:
«ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة» (10)
زيرا آياتى مانند:
«ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» (11)
«و لينصرن الله من ينصره» (12)
و
«الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (13)
در ميدان جهاد اكبر هم ظهور دارد.
مرحله ديگر در جهاد اكبر اين است: هنگامىكه خواهشهاى نفسانى جلو گرايشهاى حق را
مىگيرد، بايد انسان با آنها مبارزه كند; زيرا همه آيات، و رواياتى كه درباره جهاد
و پيروزى حق بر باطل وارد شده، شامل اين مرحله نيز مىشود.
در اين صورت، انسان وارد مبارزه فكرى در درون خود مىشود تا حق را بر باطل پيروز
كند. آنگاه خداى سبحان بر اساس
«بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق» (14)
حق را بر سر باطل كوبيده، و آن را مغزكوب مىكند. پس، اگر كسى بين دو انديشه
مردد باشد، در صورتى كه هدفش تشخيص صحيح حق بوده و در تعقيب اين هدف مخلص باشد، در
تشخيص مطلوب، مصيب خواهد بود.
آثار كوتاهى در جهاد اكبر
اگر انسان در جنگ بيرون ظفرمند شود و در جهاد اكبر كه جنگ درون است، پيروز
نگردد، با خطر انحراف و ارتداد از ولايت مواجه است. آنچه از ناحيه
معصوم(عليهالسلام) رسيده كه
«ارتد الناس الا ثلاثة» (15)
ناظر به همين است. اين ارتداد، ارتداد از اصل دين نيست، بلكه ارتداد از ولايت و
رهبرى على بن ابيطالب (سلام الله عليه) است.
از سوى ديگر، خونى كه بعد از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از
مسلمانان بر زمين ريخت، خيلى بيش از خونى بود كه در زمان خود آن حضرت صلى الله عليه
و آله و سلم در جهاد با كفار ريخته شد! چون آنان جهاد اصغر كرده بودند و تنها در
اين فكر بودند كه با دشمن بيرونى بجنگند و آنان را از سرزمين خود برانند، ولى جهاد
اكبر را فراموش كرده بودند; در حالىكه مسئله «قاسطين» و «ناكثين» و «مارقين»
نياز به جهاد اكبر داشت.
اشخاصى مانند طلحه و زبير در جنگهاى اسلامى و جهاد اصغر شركت مىكردند، ولى
هنگامىكه اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) به مقام خلافت رسيد، چون ديدند آن حضرت،
اهل بذل و بخشش بيجا نيست او را رها كردند و نصيحت امام معصوم در آنان اثر نكرد.
امام على (عليه السلام) پيش از شروع جنگ جمل ابن عباس را براى ميانجيگرى
فرستادند و فرمودند: با طلحه مذاكره نكن; زيرا اگر با او ملاقات كنى، او را مانند
گاو نرى مىبينى كه شاخش را بر گرداگرد گوش خود پيچانده است. او بر مركب سركش هوا و
هوس سوار مىشود و مىگويد: مركبى رام است. او سخن كسى را نمىشنود:
«لا تلقين طلحة، فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه، يركب الصعب ويقول هو
الذلول» (16) .
از سوى ديگر، گاهى انسان بر اثر جهاد اكبر به جايى مىرسد كه اماممعصومسخن او
را به عنوان سند نقل مىكند; چنانكه از امامباقر(عليهالسلام)نقلشده است كه آن
حضرت در جمع شاگردانش سخن ابىذر را نقل كردند:
«عن ابي بصير، قال: سمعت ابا جعفر (عليه السلام) يقول: كان في خطبة ابي ذر رحمة
الله عليه...» (17) .
اگر چه ابوذر، معصوم نبود و سخن او مانند سخن معصومحجت نيست، ولى چون معصوم سخن
او را نقل مىكند، معلوم مىشودكه بر كلام او صحه گذاشته است. گرچه آن حضرت، نيازى
نداشت كه از ابىذر نقل كند، ولى اين كار جنبه تشويقى و الگوسازى داشت; يعنى انسان
مىتواند به جايى برسد كه امام معصوم سخن او را براى نصيحت و تعليم ديگران بازگو
كند.
اكنون نيز اين راه باز است. انسان ممكن استبر اثر پيروزى در جهاد بيرون و درون،
به جايى برسد كه وجود مبارك ولى عصر (ارواحنا فداه) سخن او را براى ديگران نقل كند
و به لطف الهى در نظام اسلامى، ابوذر شدن دشوار نيست. چون همه درهاى بهشت، باز و
همه درهاى جهنم بسته است. در نظام گذشته اگر كسى مىخواستبه جهنم برود، به آسانى
مىرفت; چون همه راههاى گناه به روى همه باز بود، اما اكنون اگر كسى بخواهد به جهنم
برود، رسانههاى همگانى، نويسندگان، گويندگان، همه و همه، او را راهنمايى و از گناه
نهى مىكنند و اگر كسى مرتكب خلاف شود، دستگاه قضايى او را به زندان مىبرد تا مانع
جهنم رفتن او شود.
حفظ آمادگى در برابر دشمن
وقتى انسان سالك صالح به مقصد مىرسد كه دوست و دشمن راه سير و سلوك خودرا
شناسايى كند و به دوستى دوستان اين راه، ارج بنهد و كوشش كند تا دشمنىدشمنان يا
خود دشمن را از بين ببرد. براى شناخت دوست و دشمن دو راهوجود دارد: راه برهان و
راه جدل. راه شناختبرهانى، همان تحليل عقلى استكه انسان، هدف خود را مشخص كند و
بر اساس آن بفهمد چه چيزى بااوهماهنگ و چه چيز با او ناهماهنگ است; اما شناخت جدلى
آن است كه اگريكى از دو مقابل را فهميد، مقابل ديگر هم با مقايسه، ادراك شود;
مثلا، وقتىاز اميرالمؤمنين (عليهالسلام) پرسيدند عقل چيست و عاقل كيست،
فرمودند: عقل آن است كه انسان به وسيله آن چيزى را در جاى خود قرار بدهد و عاقل
كسىاست كه هر كارى را بجا انجام دهد. آنگاه پرسيدند: جهل چيستيا جاهلكيست،
فرمودند: گفتم
يعنى : «تعرف الاشياء باضدادها»:
«و قيل له: صف لنا العاقل فقال (عليه السلام): هو الذي يضع الشيء مواضعه، فقيل:
فصف لنا الجاهل، فقال: قد فعلت» (18)
كسى كه عقل را شناخته باشد، جهل را كه مقابل آن است مىشناسد و اگر عاقل را
بشناسد، جاهل شناختهمىشود.
البته راه اساسى همان راه برهانى است; زيرا چنانكه دشمنترين دشمنها نفس اماره
است:
«اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك» (19)
بهترين دوستان نيز عقلى است كه ما را به عبادت حق دعوت مىكند:
«احب المحبين اليك عقلك الذى بين جنبيك».
با اين مقدمه، روشن مىشود كه هيچ محبوب و محبى در نهان ما برتر از عقل نيست;
چنانكه هيچ دشمنى در درون ما بدتر از نفس امارهنيست.
قرآن كريم كه راه تهذيب روح را فراسوى سالك صالح، نصب مىكند، دربارهدفع دشمن
بيرون، مىفرمايد:
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة» (20)
تامىتوانيد براى محفوظ ماندن از تهاجم دشمنان بيرون، مسلح و آماده باشيد;دشمنان
بيرون را شناسايى و راه نفوذ و كيفيت و كميت تهاجم آنان را ارزيابىو خود را مسلح
كنيد تا از گزند تهاجم آنها محفوظ بمانيد. در ميدان جهاداكبر با نفس، آمادگى بيشترى
لازم است; زيرا جهاد اكبر با نفس عوبتبيشترى دارد; در جنگ بيرون اگر دشمنى مانند
حيوان درنده به انسان تهاجم كند وانسان طعامى به او بدهد، حداقل همان چند لحظهاى
كه مشغول خوردن آنطعمه است انسان را رها مىكند و انسان راهى براى فرار مىيابد،
ولى اگر انسانبه دشمن درون طعمهاى بدهد، بايد از جان و ايمان خود مايه بگذارد و
بادستخود دشمن را تقويت و خود را تضعيف كند.از اين رو هر لحظهاى كهانسان بخواهد
با دشمن درون مدارا كند، در معرض خطر بيشترى قرار مىگيرد.ما بايد هر لحظه مسلح و
آماده باشيم تا مبادا دشمن درون، حمله را آغازكند; اما همانگونه كه دشمن درون،
قويتر از دشمن بيرون است و در خواب وبيدارى حمله مىكند و هرگز آتشبس نمىپذيرد،
آمادگى براى دفاع در قبالتهاجم اين دشمن درون نيز خيلى دشوارتر از آمادگى براى
نجات از تهاجم دشمنان بيرون است.
كسى كه به مرض اخلاقى يا گناه مبتلا و آلوده نشده، نبايد به همين مقدار اكتفا
كند; زيرا شايد دشمن به او فرصت داده است تا وى را در حال غفلتبگيرد و يا اين كه
چون شرايط اغواء، حاصل نبود و امكانات، كم بود حمله نكرده است; اما هنگامى كه شرايط
اغواء، مساعد و امكانات، بيشتر شود، حمله را آغاز كند. از اين رو ملاحظه مىشود
برخى افراد تا هنگامى كه مشغول كارى نيستند، سالك گونهاند، ولى وقتى به رفاه يا
مقامى مىرسند، آن صلاح و سداد را از دست مىدهند; زيرا از قبل آماده نشده بودند تا
با تهاجم غافلگيرانه دشمن درون مبارزه كنند، چنانكه برخى افراد در دوران تحصيل، در
حوزهها و دانشگاهها با صلاح و فلاح به سر مىبرند، چون راه نفوذ شيطان بر اثر
مراقبت كوتاهمدت بسته است، ولى وقتى وارد جامعه شدند با تطميع و تحبيب خود را
مىبازند; اما اگر كسى در دوران جوانى و در دوران تحصيل خود را با استمرار مراقبت و
محاسبت كاملا بسازد وقتى به سمتى برسد مسلحانه آن سمت را مىپذيرد و بدين جهت امورى
مانند رشوه، وعده و وعيد او را تهديد نمىكند.
لزوم تحصيل فقه جامع
يكى از سخنان جامع (21) على بن ابيطالب (عليه السلام) اين است:
«من اتجر بغير فقه فقد ارتطم في الربا» (22)
كسى كه بدون آشنايى با مسايل فقهى وارد تجارت شود حتى به صورت ندانسته و
نخواسته، گرفتار ربا شده و در آن، غوطهور مىشود. بنابراين براى اجتناب از اين
گناه، ابتدا بايد با مسايل فقهى و حلال و حرام، آشنا و آنگاه وارد تجارت شد و اين
تمثيل است نه تحديد و تعيين. بنابراين، اگر كسى خواست وارد ادارهاى شود، بايد
گذشته از احكام عمومى اسلام آشنايى با مسايل اخلاقى و فقهى مربوط به آن را قبلا
فراهم كرده باشد تا وقتى كه به منصب و پست مىرسد خود را نبازد و گرفتار رشوه و
مانند آن نشود.
پس منظور اميرالمؤمنين (عليه السلام) تنها فقه اصغر و دانستن حلال و حرام و ربا
نيست; چون بعضى با اين كه حلال و حرام را مىشناسند در گودال گناه فرو مىروند.
بنابراين، منظور، مجموع فقه اصغر و اكبر يعنى مجموع دانستن حلال و حرام و تحصيل
فضايل اخلاقى است و كسى كه بخواهد سمتى را در اجتماع بپذيرد بايد قبلا فقيه به فقه
اكبر و اصغر يعنى اخلاق، احكام فقهى و مسائل حقوقى بشود.
ما براى اين كه وارد ميدان فقه جامع بشويم و خود را بسازيم و آنگاه مسؤوليت
ادارى و اجتماعى را بپذيريم، چند شرط و راه وجود دارد كه بايد همه آنها را طى كرد و
از همه آنها بهره برد:
يكم: مراقبت و محاسبه.
ما بايد محاسب و مراقب خود باشيم كه نفس آزمند ما از ما چه مىطلبد. اگر خواسته
معقول و مقبول او را داديم و آنگاه ديديم نسبتبه اين خواسته بى اعتناست و چيز ديگر
طلب مىكند، معلوم مىشود طلب و خواهش او كاذب است. مثل زر اندوزى كه، تلاش و كوشش
مىكند آنچه را ندارد فراهم كند; اما وقتى فراهم كرد نسبتبه آنچه در دست اوستبى
رغبت، و نسبتبه آنچه در دست ديگران مىبيند راغب است. او مىخواهد به طمع دروغينش
پاسخ مثبتبدهد و آن هم پاسخ دادنى نيست و همواره فرياد: «هل من مزيد» وى بلند است.
مانند تشنهاى كه آب شور بنوشد و عطش او رفع نشود، معلوم مىشود نوشيدن كاذب است و
او بايد آب زلال و شيرين بنوشد.
ما وقتى چيزى را نداريم مايليم آن را به دستبياوريم اما وقتى آن را به دست
مىآوريم چنين دستاوردى به خواست ما پاسخ نمىدهد و بنابراين آن را رها كرده، به
سراغ چيز ديگرى مىرويم; در اين صورت ما در حقيقت انبار دار ديگرانيم و انبار دار
هرگز بهرهاى نمىبرد.
بزرگان علم اخلاق، مىگويند انباردارى براى ديگران مانند تيز كردن كاردى است كه
از آن هيچ استفاده نشود; و انباردار مانند كتاب است كه علمهاى فراوانى را به عالمان
دين شناس مىدهد، اما خودش چون جامد است، از محتواى خود آگاه و به آن عامل نيست;
ولى اگر كسى مثل آفتاب باشد كه هم خودش روشن است و هم ديگران را روشن مىكند، خوب
است. انسان بايد هم به ديگران خير برساند و هم خودش استفاده كند; اما اگر كسى
زراندوزى پيشه كند، او در حقيقت انبار دار ديگران است و انباردار هرگز لذت نمىبرد
و رنج او زمينهساز گنج ديگران است. سر اين كه سلاطين و حاكمان جهان هرگز سير
نمىشوند، است كه آنان به سراغ عطش كاذب مىروند. پس اين دو وصف: رغبت قبلى و زهد
بعدى، نشانه كذب طلب است.
بنابراين، پس از شناخت دوست و دشمن بايد كاملا مراقب خود باشيم و ببينيم
پيشنهادى كه در نهان ما پيدا شده است پيام دوست استيا پيام دشمن; زيرا ما با
سرمايه تشخيص، خلق شدهايم و كسى نيست كه اين سرمايه را نداشته باشد:
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (23)
هر كسى به اندازه خود مىفهمد راهى كه برگزيده حق يا باطل است.
يكى از كلمات جامع اميرالمؤمنين (عليه السلام)، اين است:
«يا ابن آدم، كن وصى نفسك في مالك و اعمل فيه ما تؤثر ان يعمل فيه من بعدك»
(24)
تو خود، وصى خود باش; يعنى، هرگز نگو بعد از مرگ من، اين مال را چنين مصرف كنند.
وصيت دو گونه است: عهدى و تمليكى; وصيتى كه مربوط به بعد از مرگ است وصيت عهدى است
كه از انسان در حال حيات ساخته نيست; مانند وصيتهاى مربوط به كفن و دفن. اينها
مربوط به انسان مرده است; اما در وصيت تمليكى، نبايد انسان زنده، مانند مرده باشد
بلكه بايد، وصى خودش باشد. جمله
«كن وصى نفسك»
كلمه جامعه و فراگير است; يعنى، «كن حسيب نفسك»، «كن رقيب نفسك»، «كن محب
نفسك»، و ....
البته ما در قيامتحسابرس خود هستيم: «كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا» (25)
. آن روز كه انسان نمىتواند دروغ بگويد و كار خود را توجيه كند:
«و لا يكتمون الله حديثا» (26)
ولى هنر اين است كه انسان در دنيا حسيب و محاسب خود باشد. اثر تهذيب روح آن است
كه انسان قبل از مرگ به اين مقام رفيع بار يابد.
در قيامت، همه انسانها، يكجا زنده مىشوند:
«قل ان الاولين و الاخرين لمجموعون الى ميقات يوم معلوم» (27) .
در آن جا هيچ كس به فكر ديگرى نيست. در اين دنيا نيز در يك حادثه تلخ آتش سوزى
يا زلزله، هيچ كس به فكر ديگرى نيست. مادر نيز در حادثه آتش سوزى يا زلزله بدون اين
كه به فكر كودكش باشد فرار مىكند. در حالى كه زلزله قيامت، زلزله معمولى يا «زمين
لرزه» نيست; بلكه «جهان لرزه» است:
«ان زلزلة الساعة شىء عظيم» (28)
در آن جا احدى به فكر احدى نيست و كسى هم كسى را نمىشناسد. آن صحنه را هم اكنون
مىشود ممثل يا مجسم كرد تا انسان، در همين دنيا حسابرس خود باشد و بفهمد
پيشنهادهايى كه به او دادند، حق و يا باطل است.
دوم: انتخاب دوستان خردمند و فرزانه. دوست عاقل هرگز تبهكارى رفيق خود را توجيه
نمىكند; بلكه آن را دوستانه تذكر مىهد. دوست واقعى كسى است كه عيب دوستخود را به
او بگويد. ائمه معصومين (عليهمالسلام) فرمودهاند: هيچ هديهاى به برادر مؤمن بهتر
از بيان عيب او نيست. گرچه نبايد عيوب كسى را در حضور ديگران به او گفت; زيرا ارائه
عيب در انظار ديگران اثرى ندارد و او را مىرنجاند; چون چنين نصيحتى به منزله سرزنش
است، نه نصيحت. بنابراين، بايد آن را به صورت خصوصى و آن هم دوستانه و خير خواهانه
به او تذكر داد; نه به صورت عيب جويانه و براى اين كه تذكر دهنده بخواهد خود را
مطرح كند و ضعف او را به رخش بكشد.
سوم: حسن استفاده از انتقاد دشمنان خردمند.
دشمن بر دوگونه است: دشمن حسود و عيبجو كه فقط مىكوشد عيب را ببيند گرچه عيبى
در ميان نباشد، و دشمن خردمند. دشمن حسود و عيبجو حشره گونه روى نقاط ضعف
مىنشيند. اما دشمن خردمندى كه غرضش بد ولى كارش خوب است، حسن فعلى و قبح فاعلى
دارد، چون از يك سو مىخواهد انسان را از پا در بياورد; ولى از سوى ديگر كارش خوب
است و حساب شده، نقطه ضعفها را گوشزد مىكند; مثلا، اگر در حضور عدهاى اعتراض كند
و مقصودش ريختن آبروى انسان باشد، از اين نظر كارش بد است; ولى تشخيص درست عيب كار
خوبى است. عدهاى سعى مىكردند انتقاد سازنده دشمنان فرزانه را نيز مغتنم بشمارند.
چون آنها به صورت حساب شدهاى عيب را شناسايى مىكنند.
ضعفهاى ديگران را، هم حشره گونه مىتوان ديد و هم پزشك گونه. اگر انتقاد حشره
گونه باشد، هم قبح فاعلى دارد و هم قبح فعلى و نارواست; اما اگر انتقاد، پزشك گونه
باشد، حسن فاعلى و فعلى دارد. كسانى كه درصدد تهذيب روح هستند از اين شرط و راه سوم
هم مدد مىگيرند.
نتيجه شناخت دشمن
وقتى انسان دوست و دشمن را شناخت، آنگاه بر اساس آيه
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة» (29)
خود را مسلح مىكند و هنگامى كه وارد كار اجتماعى شد از گزند تهاجم محفوظ
مىماند و اين محصول تهذيب قرآنى است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
اين زرق و برق دنيا شما را رها مىكند، ولى قبل از اينكه او شما را رها كند شما
آن را رها كنيد:
«و آمركم بالرفص لهذه الدنيا التاركة لكم، الزائلة عنكم و ان لم تكونوا تحبون
تركها» (30) .
انسان همانند گل، گلابى دارد و گلاب او حيثيت اوست. حال اگر گلاب از گل گرفته
شد، تفاله بى ارزشى از آن باقى مىماند كه آن را به دور مىريزند. دنيا گلاب را از
انسان مىگيرد و او را تفاله كرده، رها مىكند. البته ترك دنيا غير از ترك خدمتبه
مردم است. انزوا و گوشهگيرى و ترك خدمتبه جامعه روا نيست; زيرا خدمتبه مردم
مسلمان عبادت است. ترك دنيا كه مطلوب است همان ترك زرق و برق و رهايى از هوا و هوس
است. از اين كه اگر ما كارى انجام بدهيم، توقع تشكر داريم، معلوم مىشود كه براى
رضاى خدا آن را انجام نمىدهيم. اين بيمارى در بسيارى از ما هست.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در عهدنامه مالك اشتر مىفرمايند: خويشتن را از
خودپسندى بر كنار دار و نسبتبه آنچه از خودت اعجاب تو را برمىانگيزد اعتماد مكن.
مبادا ستايش را دوستبدارى; زيرا كه آن مطمئنترين فرصتبراى شيطان است:
«و اياك و الاعجاب بنفسك و الثقة بما يعجبك منها وحب الاطرء فان ذلك من اوثق فرص
الشيطان في نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين» (31)
پرشورترين صحنه تهاجم شيطان وقتى است كه ديگران از انسان تعريف مىكنند; چون
انسان در آن حال حب نفس دارد و حب نفس با حب خدا سازگار نيست. در اين صورت، اين
محبوب دروغين كه دشمن راستين است «امير» مىشود و او هم جز به زشتى امر نمىكند.
برخى حيوانات از پليدترين مواد تغذيه مىكنند و از آنها لذت مىبرند. مانند بعضى
از حشرات كه گلهاى معطر را رها مىكنند و به سراغ مواد پليد، بدبو و عفن مىروند و
از آنها لذت هم مىبرند. آيا هيچ احتمال دادهايد كه ما هم احيانا مثل آنها باشيم؟
به هر تقدير تا انسان، دوست و دشمن حقيقى خود را نشناسد نجات نمىيابد.
حق مدارى نه خود محورى
همانگونه كه به حسب ظاهر، كعبه قبله مسلمانان و مطاف زايران است، از نظر باطن
هم هر انسانى، قبله و مطافى دارد و قبله هر كسى، هدف خاص اوست كه براى نيل به آن
هدف، به سمت آن حركت مىكند و مطاف هركسى، چيزى است كه در مدار آن مىگردد. برخى
خود محور و خودمدار و برخى ديگر، حق محور و حق مدارند.
قبله كسانى كه خود مدار و خودمحورند، منافع شخصى آنهاست. قرآن كريم از انسان خود
محور، به
«فمنهم ظالم لنفسه» (32)
ياد كرده و در تعبيرات روايى آمده است كه او
«يحوم حوم نفسه» (33)
چنين كسى بر خود ستم كرده است; زيرا قبله اصلى خود را نشناخته و مطاف و مدار
اصيل خويش را نيافته است.
گروه ديگر، حق محورند و قبله و مطاف و مدار آنها، حق است; خواه به سود آنها باشد
و خواه به زيان آنها. البته حق به زيان كسى نيست، چنان كه باطل به سود كسى نخواهد
بود; چون باطل، نه موافق با نظام آفرينش است و نه موافق با هدف آفرينش انسان.
از اين رو، امام صادق (عليهالسلام) مىفرمايد:
«ان من حقيقة الايمان ان تؤثر الحق و ان ضرك على الباطل و ان نفعك، و ان لا يجوز
منطقك علمك» (34)
از نشانهها و آثار ايمان حقيقى آن است كه حق را گر چه به زيان شما باشد بپذيريد
و باطل را گرچه به سود شما باشد نپذيريد. سود و زيان در اين حديث، راجع به تشخيص
خود شخص و ناظر به خصوص نفع و ضرر مادى است، و گرنه هيچ حقى زيانآور نبوده و هيچ
باطلى سودمند نيست.
اين حديثشريف حاوى دو دستور در زمينه تهذيب اخلاق است كه يكى مربوط به امور
عملى و ديگرى در ارتباط با امور نظرى و علمى است. حضرت فرمود: در كارهاى عملى، حق
را انتخاب كنيد و به آن راى دهيد گرچه در ظاهر به زيان شما باشد، و باطل پسند
نباشيد گرچه در ظاهر به سود شما باشد. از نظر علمى، بيش از مقدار دانشتان ننويسيد و
سخن نگوييد. مبادا استادى در كلاس درس بخواهد از جهل شاگرد سوء استفاده كند، و بيش
از نصاب علمىخود سخن بگويد يا كسى هنگام تنظيم مقالهاى از جهل خوانندگان سوء
استفاده كرده بيش از مقدار دانشش بنويسد. براى مؤمن، زبان يا قلم امام نيست، بلكه
عقل و علم امام است; يعنى زبان و قلم انسان بايد به عقل و علم او اقتدا كند.
آزمون حق مدارى
نصيحت پذيرى و حق گرايى، نشانه انتخاب راه درست وحق مدارى است. اگر نصيحتپذيرى
يا حتى شنيدن نصيحتبراى ما دشوار باشد و به ذائقه ما تلخ آيد، نشانه آن است كه
بيماريم; چنانكه اگر از ميوه يا غذاى شيرين احساس تلخى كرديم، بايد بدانيم كه بيمار
هستيم.
ضربالمثل «حق تلخ است»، در حقيقت پيام بيماران است; نه پيام تندرستان!
تندرستان حق را شيرين مىدانند. اگر كسى بگويد قند يا گلابى شاداب تلخ است، از حال
خودش حرف زده، نه از حال قند و گلابى و بدين معناست كه من بيمارم. گاهى بدن متورم
مىشود و انسان خود را فربه مىپندارد. يكى از مثلهاى رايج عربى كه به صورتهاى
گوناگون در زبان فارسى هم ظهور كرده است، اين است: «قد استسمنت ذاورم» (35)
; يعنى متورم را فربه پنداشتى. آماس كه نوعى بيمارى است، غير از فربهى است.
گاهى انسان ترقى كاذب را كه آماس است، فربهى و رشد اجتماعى يا اقتصادى تلقى مىكند،
در حالىكه معيار رشد، حقپذيرى است.
تنها حق به حال انسان نافع است و حق را هم جز خدا نمىگويد:
«الحق من ربك» (36)
حق، يعنى قانون و دستور درست، از خداست و خدا خود حق محض است و حق «از» او نشئت
مىگيرد، نه اين كه حق «با» او باشد. پس چيزى «با» او نيست، بلكه هر حقى «از» اوست.
رژيم ارباب رعيتى فرهنگى
عالمان الهى، عهدهدار دو كارند: يكى براندازى رژيم ارباب رعيتى و ديگرى سازندگى
و استوار كردن رژيم ربانى مردمى. رژيم ارباب رعيتى نه تنها در مسائل اقتصادى و
اجتماعى مطرود است، بلكه در مسائل سياسى و نظامى، اعتقادى و فرهنگى نيز محكوم است.
در رژيم ارباب رعيتى، مسئول يك بخش داعيه ربوبيت آن را دارد و خودمحور است. او
فكر خود را قانون سعادتمند و حياتبخش و مردم را پيرو هواى خود مىشمارد; همان گونه
كه در مسائل مالى رژيم ارباب رعيتى بر اين اصل استوار است كه ديگران بايد كار كنند
و فقط ارباب، بهره ببرد.
كسى كه مردم را به خود دعوت مىكند، در حقيقتحامى رژيم ارباب رعيتى است; كسى كه
صدر طلب بوده، علاقمند است وقتى بر جمعى وارد شد، مردم به احترام او برخيزند، از او
تعريف كرده، سخن و راى او را بازگو كنند، او خود را «رب» مىداند و مردم را رعيت
وبنده خود تلقى مىكند. در وصاياى پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم به حضرت
ابىذر نيز آمده است:
«يا اباذر من احب ان يتمثل له الرجال قياما فليتبوء مقعده من النار» (37)
كسى كه توقع دارد هنگام ورود به مجلسى عدهاى به احترام او برخيزند، بايد جايش
را در جهنم مشخص كند. البته شايان گفتن است كه وظيفه داريم به عالمان دين و مردان
پرهيزكار، خدمتگزاران و افراد عادل و خير احترام كنيم; ولى آنها نيز نبايد توقع
احترام داشته باشند.
ذات اقدس خداوند، نه تنها رژيم ارباب رعيتى فرهنگى را براى موحدان اعم از مسلمان
و اهل كتاب نمىپذيرد، بلكه آن را براى جامعه انسانى سم مىداند.
خداوند در «حوزه اسلامى» نمىپذيرد كه كسى خود را بر ديگران تحميل كند و از اين
رو مىفرمايد:
«انما المؤمنون اخوة» (38)
مؤمنان، با هم برادر و همه فرزند ايمان به خدايند و به مقتضاى ايمان به خدا
يكديگر را آگاه و با يكديگر، هماهنگ عمل مىكنند، پس هرگز مؤمنى، «رب» مؤمن ديگر
نيست.
در «حوزه توحيدى» نيز مىفرمايد:
«قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا
نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا
بانا مسلمون» (39)
به اهل كتاب بگو ما اصل مشتركى را به اسم «ميثاق بينالملل الهى» امضا مىكنيم
كه هيچيك از ما ديگرى را رب خود نپذيرد. يعنى، نه داعيه ربوبيت داشته باشيم و نه
دعواى ربوبيت كسى را امضا كنيم و براى خدا شريك قايل نشويم و يك مبدا را بپرستيم.
اگر آنها اعراض كردند، شما بر اين محور الهى باقى بمانيد. از اين آيه شريفه استفاده
مىشود كه داعيه يا پذيرش دعواى ربوبيت، در حوزه الهى ممنوع است. بنابراين، هيچ
موحدى حق ندارد مردم را به خود دعوت كند.
مرحله سوم كه وسيعتر از محدوده اسلامى و الهى است، «حوزه انسانى» است. در اين
زمينه قرآن كريم مىفرمايد:
«ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا
لى من دون الله ولكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون و لا
يامركم ان تتخذوا الملائكة و النبيين اربابا ا يامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون»
(40)
هيچ بشرى از انبيا و مرسلين كه خداوند به آنها كتاب و وحى و نبوت عطا كرده است،
هرگز مجاز نيست مردم را به خود دعوت كند. معناى «مردم را به خود دعوت كردن» اين
نيست كه مثلا بگويد: مجسمهاى از من بسازيد و آن را بپرستيد، بلكه بدون علم، حكم
كردن و نظر دادن نيز از همين قبيل است. بازگشت عمل كسى كه ندانسته فتوا مىدهد، به
دعوى ربوبيت است.
سر اينكه صراط مستقيم، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، همين است. در مورد
محققان گذشته گفتهاند كه آنان «شقو الشعر»، يعنى برخى به گونهاى دقيق بودهاند كه
موشكافى كردند. شكافتن چيزى كه از مو باريكتر استشعورى قوى طلب مىكند. اصولا وجه
تسميه «شعور» آن است كه مثل شعر (مو) خيلى باريك است.
مبناى فرعون كه مردم را به خود دعوت مىكرد، اين نبود كه مجسمهاى از من بسازيد
و در خانه يا معبد در برابر آن عبادت كنيد. داعيه او اين بود كه: قانون و خط مشى
مردم بايد براساس انديشه من باشد و اين همان رژيم ارباب رعيتى فكرى و فرهنگى است.
چنين انديشه نابخردانهاى با روح بندگى خدا هماهنگ نيست; زيرا انسان «مستقل» را
چه رسد كه دعوى «مستقل» بودن در سر بپروراند و طاير مقصوصالجناح را چه سزد كه
خيال خام طيران در ملكوت را در دل تمنى كند؟ چنين شخص مختال و مختبطى، خداى ظهير را
ظهرى قرار داده و عبد آبق را مولاى سابغ و سامق ساخته است.
رژيم ربانى مردمى
از سوى ديگر بايد كوشيد رژيم ربانى، الهى استوار گردد. ربانى بودن، به اين
معناست كه انسان، خود را نبيند، بلكه منسوب به آن «منسوب اليه» بداند و رب خود را
كه خداست، ببيند و نه تنها او را ببيند، بلكه «ذاتا»، «وصفا» و «فعلا» به خداى خود
مرتبط باشد. بايد راه ربانى شدن را بررسى كرد. همانگونه كه گذشت، قرآن كريم
مىفرمايد:
«كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون» (41) .
از آنجا كه در اين آيه شريفه، فعل به صورت ماضى استمرارى بهكار رفته:
«كنتم تعلمون... كنتم تدرسون»
معلوم مىشود ربانى شدن، استمرار طلب مىكند، به اين معنا كه چندين سال، خوب
دانشآموختن و خوب عمل كردن، انسان را ربانى مىكند; البته كسانى كه به اين مقام
نايل آيند كم هستند.
اين لطيفه را مىتوان از جمله معروف اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) استفاده كرد:
«الناس ثلاثة: فعالم رباني و متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع، اتباع كل ناعق،
يميلون مع كل ريح» (42)
زيرا در اين عبارت، «عالم رباني» و «متعلم على سبيل نجاة» به صورت مفرد، ولى
«همج رعاع اتباع كل ناعق يميلون...» به صورت جمع ذكر شده كه ناظر به اقليت گروه اول
و دوم ولى اكثريت گروه سوم است.
خود بينى يا خدابينى؟
انسان بر سر دوراهى قرار دارد، يا حقيقتخود را مىيابد و بر كمال آن مىافزايد;
يا آن را گم كرده سرمايه را از دست مىدهد.
كمال انسان در اين است كه خود را به «اصل» برساند و رسيدن انسان به اصل خود، كه
كمال اوستبا خودبينى جمع نمىشود و از اين جهت از كمال انسانى به «مقام فنا» ياد
مىكنند; پس كسى كه خود را نبيند و به فكر خود نباشد و اصل خود را شناسايى كند و
مطيع او باشد به كمال مىرسد.
اين مرحله، بحث اخلاقى روشنى دارد كه خود بينى با كمال، سازگار نيست; اما مهم
اين نيست كه انسان «خودبين» نباشد; مهم اين است كه انسان «خدابين» باشد; زيرا خود
بينى مانع، ولى خدابينى، شرط رسيدن به كمال است و بين اين دو مطلب، فرق بسيار است.
اگر گفتيم: «بايد از خود بينى نجات پيدا كنيم چون مانع كمال است»، بحثى اخلاقى
است. در اين صورت حداكثر اين است كه انسان، متواضع و خدمتگزار باشد و بكوشد كه از
جهنم برهد و به بهشتبرسد، ولى اگر گفتيم: «خود بينى مانع كمال و خدابينى شرط آن
است»، بحث صبغه عرفانى مىيابد. بنابراين، «كامل» كسى نيست كه خود را نبيند، بلكه
كسى است كه خدا را ببيند; يعنى تكبر و مانند آن مانع كمال است و شرط اساسى كمال،
خدابينى است.
آثار خدابينى
وقتى خدا بينى، محور كمال قرار گرفت، انسان سالك نه تنها خود را نمىبيند و به
خود اعتماد و اعتنايى ندارد; بلكه به ديگران نيز اعتنا ندارد و علوم، اموال و حتى
فضايلى كه فراهم كرده نيز نمىبيند و به آنها اعتماد ندارد; زيرا در اين ديدگاه
وسيع تنها شرط كمال، خدابينى است و خدابينى با غيربينى جمع نمىشود. خدابين مجموعه
جهان آفرينش را آيات، ابزار و مظاهر فيض خدا مىداند و هر چه يا هر شخصى را كه
مىبيند به عنوان بنده و مجراى فيض خدا مىبيند. آنچه شاعر مىگويد:
گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد
اختصاصى به تير و كمان و تيراندازى ندارد و اين سخن بلند مثال است و بدين معناست
كه هر كار خيرى از كسى به انسان برسد، انسان سالك، خدا را منشا آن اثر، و آن شخص را
وسيله مىدانسته، مىگويد: «خدا را شكر كه به اين وسيله، مشكلم را حل كرده است» و
نمىگويد: «اين شخص، مشكل مرا حل كرده» تا «ملحد» شود و نه مىگويد: «اول خدا و
دوم فلان شخص، مشكل مرا، حل كرده» تا «مشرك» گردد; نه تفكر قارونى دارد تا بگويد:
«من خودم زحمت كشيده و اين علم يا مال را فراهم كردهام» و نه تفكر قبطى و نبطى،
كه گاهى فرعون و گاهى هامان را مرجع و ملجا حل مشكلها بداند.
علت اينكه خدابينى، شرط كمال و خودبينى، مانع آن است اين است كه اگر كسى خودبين
نباشد، غير را مىبيند و باز در بين راه مىماند; ولى اگر خدا بين باشد، غير را
نمىبيند. چون خداوند، هستى كامل و نامتناهى است و علم، قدرت، جود و سخا، حيات و
احيا را به طور نامتناهى دارد. پس هر چيزى كه در هر گوشه عالم پيدا شود، آيت و
علامت افاضه خداست.
چون سراسر جهان آفرينش، فيض خداست، خدابين همه جهان را مجراى فيض خدا دانسته خود
را ابزار دستخدا مىيابد و براى خود، استقلالى قايل نيست، بنابراين، فانى مىشود.
البته «فانى» شدن كه يكى از كمالات انسانى استبه معناى نابود شدن نيست; بلكه به
معناى نديدن ماسواست. انسان فانى، نه خود را مىبيند و نه غير خود را، جهان را نيز
فانى شده مىيابد. وقتى خود را در اختيار ذات اقدس خداوند قرار داده، از خود
خواستهاى نداشت، همه شئون او را خدا اداره مىكند، و اين مقام منيع همان ولايت
الهى است كه بنده تحت ولايت مولا اداره مىشود.
حمق خودبينى
در آثار ادبى آمده است كه انسان احمق از ستايش و مداحى لذت مىبرد. پس آن كس كه
از ستايش لذت مىبرد گرفتار «حمق» است; زيرا ستايش در برابر كمال است و كمال واقعى
از آن خداست:
«الحمد لله رب العالمين».
انسانى كه آيينه دار كمال و جمال و جلال حق است ذاتا مستحق مدح و ثنا نيست و اگر
كسى از مدح و ثنا خوشحال شود، مىپندارد اين كمال، از آن خود اوست و او سزاوار مدح
و ثناست از اين رو باد مىكند:
«احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه كه در كعبش دمى فربه نمايد» (43) .
براى اين كه پوست گوسفند ذبح شده را آسانتر بكنند، از طريق كعب (نى) در آن
مىدمند. آنگاه رهگذر ناآگاه، مىپندارد گوسفند فربه است. اين تمثيل، برداشتى
اخلاقى است.
همين مطلب، برداشتى عرفانى نيز دارد; مىگويند انسان اگر خودبينى را رها و خود
را در خداى سبحان فانى كند، مانند گوسفندى است كه بميرد. وقتى گوسفند بميرد صاحب
گوسفند از دم و نفس خود در آن مىدمد; يعنى، تا كنون گوسفند با نفس حيوانى مانوس
بوده است و با آن دم برمىآورد، ولى اكنون نفس انسانى در آن دميده شده است. همچنين
اگر كسى خود را ببيند، با نفس خودى و انسانى زندگى مىكند، ولى اگر به مقام فنا
برسد، خود نفسى نمىكشد و فقط با نفس الهى زنده است، كسى كه به مقام فنا مىرسد،
همه كارهاى او را خدا اداره مىكند.
ولايتخدا و ولايتشيطان
خداوند برخى انسانها را به حال خودشان وامىگذارد و بعضى را تحت ولايتشيطان
اداره مىكند; كسى را كه خدا را ببيند و نفس الهى در او دميده شود، خداى سبحان خود،
كارهايش را بر عهده مىگيرد و اين همان مقام «ولايت» است كه خدا ولى و مسئول تدبير
و اداره انسان باشد:
«الله ولى الذين امنوا».
چنين انسانى در مسير بد نمىانديشد و در راه بد، قدم بر نمىدارد. اين راه،
مخصوص انبيا و ائمه (عليهم السلام) نيست، گرچه آنها راهيان موفق اين راهند; بلكه
براى شاگردان انبيا و اوليا هم باز است.
اثر ولايتخدا كه متولى كار انسان است، اين است كه انسان را از تيرگيها خارج و
به سوى نور مىبرد:
«يخرجهم من الظلمات الى النور» (44) .
چنين انسانى در مسائل علمى، گرفتار تيرگى جهل و در مسائل عملى، گرفتار ظلمت ظلم
و ضلالت نمىشود، ولى اگر كسى خدا را نبيند و خود را ببيند، به ناچار، جهان را هم
مىبيند و براى آن اصالتى قايل است و معبود او همان زرق و برقى است كه برايش فريبا
و زيباست. در نتيجه چنين انسانى به ناچار خود را گم مىكند كه از آن به «ضلالت»
ياد مىشود. ضال يعنى گمشده كسى است كه راه را از دست داده است و هرگز به مقصد
نمىرسد. انسان گمشده، ابزار دستشيطان است. اهل معرفت و عالمان اخلاق كوشيدهاند
تا در چهره مثلهايى بازگو كنند كه گم شده، تحت ولايتشيطان است. نمونههايى از
مثلهاى مزبور بدين شرح است:
1. مرحوم شيخ بهائى مىگويد:
مردى كه نشانه سجده، همچون دينارى مدور بر پيشانى او نقش بسته بود بر در بارگاه
سلطانى به انتظار «صله» نشسته بود; زاهد صاحبدلى به اين داغدار گفت: تو كه آن سكه
را بر پيشانى دارى، چرا در آستانه سلطانى؟ زاهد ديگرى گفت: اين سكه (داغى كه بر
پيشانى داشت) قلب و مغشوش است و خريدار ندارد.
از سوى ديگر، امام سجاد و ساير امامان(عليهم السلام) به اين فضيلت، موصوف بودند
كه پيشانى آنان نشانه سجده داشت و اصولا يكى از نقصهاى مردم با ايمان اين است كه
پيشانى آنان صاف باشد. در گذشته، مؤمنان يا صحابه به يكديگر مىگفتند: «مالي اراك
جلحاء»; چرا پيشانيت صاف است؟ كنايه از اين كه چرا تنها به نماز واجب اكتفا مىكنى
و نمازهاى نافله نمىخوانى! امام اميرالمؤمنين(عليهالسلام) نيز مىفرمايد: مكروه
مىدارم كه پيشانى آدمى صاف باشد و هيچ گونه اثر سجده بر آن نباشد:
«اني لاكره للرجل ان ترى جبهته جلحاء ليس فيها شيء من اثر السجود» (45)
.
اين سكه، سكه مقبول است; چون در بازار الهى خريدار دارد، اما آن سكه، مغشوش است
و مانند اسكناس جعلى خريدار ندارد.
2. به ژنده پوشى كه لباس مندرسى در بر داشت، گفتند: آيا اين خرقه را نمىفروشى؟
گفت اين، دام من است. اگر دامم را بفروشم، به چه وسيله شكار كنم؟ اگر كسى از راه حق
گم شود شيطان او را اين چنين مىخرد و به دام مىاندازد.
همان طور كه بعضى خريداران تنها لباسهاى كهنه و ظرفهاى شكسته را مىخرند، در
بازار انسان فروشى نيز شيطان فقط گم شدهها را مىخرد و كارى با انسانهاى صالح
ندارد. چون انسانهاى صالح او را «رجم»و به سوى او تيراندازى مىكنند. نه تنها به
زبان مىگويند: «اگعوذ بالله من الشيطان الرجيم»، بلكه واقعا به سوى او تيراندازى
مىكنند. هر قطره اشكى كه از چشم بنده صالح فرو مىريزد سيلى بنيان كن براى شيطان و
شيطنت است، هر قدم خيرى كه عبد صالح بر مىدارد، تيرى به سينه و چشم اوست.
3. وعاظ السلاطين و تحصيل كردههاى دربارها مانند انبر آتش بودند كه صاحبان زر و
زور، به وسيله آنان، آتش را جابه جا مىكردند (46) .
سرانجام خودبينى و خودستايى
ذات اقدس خداوند خودستايى را وصف گروهى از اسرائيليها دانسته، مىفرمايد:
«الم تر الى الذين يزكون انفسهم بل الله يزكى من يشاء و لا يظلمون فتيلا»
(47)
آيا نمىنگريد كسانى را كه خودپسند و مغرورند و خويش را مىستايند!
مدح و خودستايى سه حالت دارد: گاهى انسان دروغ مىگويد و ادعاى بىجايى دارد.
چنين كسى كه در باره او گفته شده:
«هلك من ادعى و خاب من افترى» (48)
گذشته از خودبينى مذموم، سخنش كذب و حرام است; اما گاهى سخن و ستايش او كذب
نيست; يعنى حقيقتا درجهاى علمى يا كمالى عملى دارد; اما همين عجب و غرور، زشت است.
خودستايى به اين معنا كه من اين كمال را دارم، تكبر، غرور، عجب است و مذموم.
گاهى كسى كمال علمى يا عملى را دارد و ضرورت هم اقتضا مىكند كه خودرا به داشتن
آن معرفى كند كه ازباب عجب و خودستايى و خودپسندى نيست;بلكه از باب اتمام حجت و از
باب
«اما بنعمة ربك فحدث» (49)
است،چنانكه اميرالمؤمنين (عليه السلام) گاهى در نامههايى كه براى
امويانمىنگارد خود را به عظمت معرفى مىكند و آنگاه مىفرمايد:
«لولا ما نهىالله عنه من تزكية المرء نفسه لذكر ذاكر فضائل جمة» (50)
اگر خداوند ازخودستايى نهى نكرده بود، فضايل فراوان خود را برمىشمردم. غرض آن
كه، اگرانسان توفيق خدمتى يافت و آنگاه آن را به رخ ديگران كشيد، عمدا سعى خودراهدر
داده است و اگر خدا به ما توفيقى داده، علمى آموخته و عملى اندوختهايم بايد معتقد
باشيم نعمت الهى است و آن را به خدا نسبتبدهيم نه بهخود.
خودستايى، كار اسرائيليها و برخى از ترسايان است كه به دروغ گفتند:
«نحن ابناء الله و احباؤه» (51)
يا گفتند:
«لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى» (52)
بهشت مخصوص يهوديها يا ترساهاست كه اين نيز دروغ است; يا گفتند:
«لن تمسنا النار الا اياما معدودة قل اتخذتم عند الله عهدا فلن يخلف الله عهده
ام تقولون على الله ما لا تعلمون» (53)
ما در قيامت، بيش از چند روز معذب نيستيم. خداوند مىفرمايد: آيا شما از خداوند
عهد و ميثاقى گرفتهايد؟ اين خودستاييها براى چيست؟
خودبينى و خودستايى، بسيار زشت است و اگر به صورت بيمارى واگيردارى درآيد و به
جامعه ستايى و گروه ستايى تبديل گردد، بلاى عظيمى مىشود و خطر نژاد پرستى مانند
نژاد پرستى اسرائيليها، را در پى دارد; از اين رو قرآن و سنت معصومين (عليهم
السلام) خودستايى فردى را تحريم و منع كردهاند تا به نژاد پرستى منجر نشود.
فيض الهى
قرآن كريم تزكيه را در عين حال كه لازم مىداند، دسترسى به آن را محصول فيض خدا
شمرده، مىفرمايد: كسى كه توفيق تهذيب روح پيدا كرد، بايد بداند كه نعمت الهى نصيبش
شده و بايد حق و قدر اين نعمت را با استمرار مجاهده با شيطان درون، حفظ كند. در
سوره مباركه «نور» مىفرمايد:
«لولا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (54)
اگر فضل و لطف الهى نبود، هيچ يك از شما به نزاهت روح راه نمىيافتيد. گرايشى كه
در دل پيدا مىشود، فيض خداست.
گرچه غير از انبيا و اولياى الهى (عليهم السلام) ديگران هرچه دارند فيض «با
واسطه» است، ولى راه نزديكى را على (عليه السلام) ارائه كرده و به ما فرموده است:
شما كريمانه زندگى كنيد; هرگز دستتان به جيب و كيف كسى نباشد. انسان همان طور كه
مىتواند مستقيما روزى خود را از خدا دريافت كند، مىتواند تهذيب روح، معرفت و
«عزوف» شدن نفس را نيز از خدا دريافت كند. كسى كه همواره سعى مىكند شاگرد ديگران
باشد هميشه صدقه خور اين و آن است! انسان بايد به جايى برسد كه نيازى به استاد و
كتاب نداشته باشد. كسى كه در محضر درس ديگرى يا در كنار كتاب مصنفى قرار مىگيرد در
حقيقت، مهمان فكر اوست; ولى اگر كوشيد اين فيض علمى را بىواسطه يا با واسطه كمترى
از ذات اقدس خداوند دريافت كند، علم او كريمانه است.
بيان نورانى على (عليه السلام) كه فرمود:
«و ان استطعت الا يكون بينك و بين الله ذو نعمة فافعل» (55)
ناظر به همين است، يعنى اگر كريمانه كوشيدى تا بين تو و خدايت كسى فاصله و واسطه
نباشد تا به وسيله او، روزى به دست تو برسد، اين كار را بكن. چون خدا با شما از همه
ما سوا نزديكتر است.
پس هر تزكيهاى فيض الهى است. كسى كه اين راهها را پيمود، در مصاف با شيطان شركت
و بر اثر مخالفتبا او پيروزمندانه و سرافراز از صحنه جهاد اكبر بيرون آمد و در
نتيجه به تعبير اميرمؤمنان على (عليهالسلام)، عقل عارف و نفس عزوف پيدا كرده:
«لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف» (56)
بايد اين راه را ادامه بدهد. مبادا بگويد: من آنم كه زحمت كشيدم و خود را مهذب
كردم; زيرا اين تفاخر مذموم، مايه سقوط اوست.
شيطان همين كه گفت: «انا خير منه»، خداوند به او فرمود:
«فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها» (57)
اين منزلت، منزلت تكبر نيست; پايين برو. اين اصل براى هميشه هست. شيطانى كه
ساليان متمادى عبادت كرد و منزلتى يافت، خودستايى و غرور، مايه هبوط او شد و ديگران
نيز مانند او خواهند بود; زيرا در نظام كلى هيچ فرقى بين انسان و غير انسان نيست.
در اين نظام، سنتهاى الهى حاكم است، نه سنتهاى قبيلهاى و نژادى و روابط قوم و
خويشى.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
خداوند بهشت را جاى پاكان قرار داده و كسى را كه اندك لغزشى داشته از بهشتبيرون
كرده است پس ديگر، اهل لغزش را به بهشت راه نمىدهند. چون بهشت جاى لغزشكار نيست.
اگر لغزشكار در بهشت جايى مىداشت، پس چرا آدم را بيرون كردند؟ خدايى كه لغزشكار را
از بهشت مىراند، هرگز لغزشكار را به آنجا راه نمىدهد و اين اصلى كلى است:
«ما كان الله سبحان ليدخل الجنة بشرا بامر اخرج به منها ملكا. ان حكمه في اهل
السماء و الارض لواحد» (58) .
كسى كه تلاش و كوشش علمى يا عملى كرده و مهذب شده است، اگر خودستايى كند از همان
جا سقوط مىكند.