و محمد در
ميان خاندان خويش از همه برتر و نسبت به علم و دانش به كتاب خدا از
همگان داناتر بود، و در امور دينى فقيه تر، شجاعت وجود و صلابت و ساير
مزاياى او از همگان بيشتر بود، بدان حد كه كسى شك نداشت كه مهدى موعود
است ، و اين مطلب در ميان عموم مردم منتشر گشت و بنى هاشم چه فرزندان
ابوطالب و چه عباس و چه ساير بنى هاشم با او بيعت كردند، به جز جعفر بن
محمد عليه السلام كه با او بيعت نكرد و خبر داد كه او به حكومت نخواهد
رسيد و حكومت به دست بنى عباس خواهد افتاد، و همين سخن سبب شد كه آنها
به طمع افتاده و درصدد دست يافتن به مقام خلافت افتند.
و هنگامى كه وليد بن يزيد كشته شد و ميان فرزندان مروان اختلاف كلمه
پديد آمد، طرفداران بنى هاشم براى دعوت مردم به سوى آنها به اطراف
پراكنده شدند، و ابتدا از راه ذكر فضايل على بن ابيطالب و فرزندان آن
حضرت و مصيبتهايى كه در سر آنها آمده از كشت و كشتار و در به درى و
گوشزد ساير مصيبتهاى آنان مردم را به سوى آنان متوجه كردند.
و چون كار به مراد ايشان پيش رفت و هر دسته مدعى وصيت منصب امامت براى
رهبر خويش گشت تا سرانجام بنى عباس رقباى خويش را كنار زده ، منصب
خلافت را ربودند. و چون سفاح و پس از او منصور به خلافت رسيدند براى
دستيابى بر محمد و ابراهيم پافشارى داشتند، و اين بدان خاطر بود كه هر
دوى آنها با محمد بيعت كرده بودند و بيعت او بر گردن ايشان بود. محمد و
ابراهيم نيز از روزى كه آنها سر كار آمدند، مخفى گشته و پيوسته مخفيگاه
خود را عوض مى كردند تا سرانجام مامورين بنى عباس كه در تعقيب آنان
بودند ايشان را به تنگ آورده ، ناچار خود را ظاهر كرده و سرانجام به
قتل رسيدند. - درود خدا و رضوانش بر ايشان باد.
و ما در اينجا قسمتى از شرح حال آن دو را به طورى كه از وضع تاليف اين
كتاب ، كه بر اختصار بنا شده است ، خارج نشويم مى نويسيم .
بارى ( هند مادر محمد بن عبدالله دختر ابوعبيده بود و) ابوعبيده يكى از
بزرگان قريش و سخاوتمندان ايشان محسوب مى شد.
زبير بنا به روايت حرمى بن ابى العلاء از سليمان سعدى روايت كرده كه
چون ابوعبيده از دنيا رفت ، هند دخترش از مرگ او به سختى ناراحت و
محزون شد، و عبدالله بن حسن ( كه از اين وضع رنج مى برد و به هند علاقه
زيادى داشت ) محمد بن بشر خارجى را گفت تا به نزد هند برود و سخنى گويد
تا او را دلدارى و تسليت دهد، محمد بن بشر با عبدالله بن حسن به نزد
هند رفت ، و چون چشمش بر آن زن افتاد اين دو بيت شعر را گفت ( كه به
جاى اينكه او را دلدارى دهد بيشتر او را ناراحت ساخته و داغش را تازه
كرد:)
قومى اضربى عينك يا هند لن ترى
|
ابا مثله تسمو اليه المفاخر
|
و كنت اذا اثنيت اثنيت والد
|
يزين كما زان اليدين الا ساور
|
1. اى هند برخيز و لطمه بر ديدگان خود زن كه ديگر پدرى مانند او كه همه
افتخارات به او منتهى مى شود، نخواهى ديد.
2. و هر گاه ثناى او را مى گويى پدرى را ثنا گفته اى كه همانند دستبند
موجب زينت دست است .
هند كه اين اشعار را شنيد با دو دست سيلى محكمى بر چهره خود زد و با
صداى بلند صيحه كشيد و ناله سر داد. عبدالله ( با كمال ناراحتى ) به
محمد بن بشر گفت : آيا تو بدين خاطر به اينجا آمده بودى ؟ او در پاسخ
گفت : چگونه من مى توانم در مرگ ابوعبيده ديگرى را تسليت دهم با اينكه
خود داغدارم .
عمر بن عبدالله به سندش از على بن صالح روايت كرده كه گفت : عبدالملك
بن مروان هند، دختر ابوعبيده و ريطه ، دختر عبيدالله بن عبدالمدان را
به ازدواج پسرش عبدالله درآورد، چون شنيده بود كه امر خلافت در فرزندان
اين دو زن است ، ولى عبدالله از دنيا رفت و پس او هند را عبدالله بن
حسن به عقد خويش درآورد، و ريطه با محمد بن على
پدر سفاح ازدواج كرد و ابوالعباس سفاح را براى او آورد.
و ابوزيد اشعار زير را از عبدالله بن حسن درباره هند روايت كرده است :
1. اى هند كاش مى دانستى كه آن دو نفر درباره ازدواج تو چگونه با هم
مرا سرزنش كردند.
2. ولى هر چه گفتند گوش به آنها نداده و در پاسخشان گفتم : گوش داريد
تا به شما بگويم .
3. كه هند از همه خاندان و مال من در پيش من محبوب تر است .
4. و بدين ترتيب با همه سرزنش كنندگانم مخالفت كرده و از دل سوزان خود
پيروى كردم .
و احمد بن سعيد به سندش از عبدالله بن موسى روايت كرد كه گفت : جده ام
هند چهار سال به عمويم محمد بن عبدالله حامله بود
(160) و هنگامى كه ابوعبيده
پدرش
به نزد هند آمد و بدو گفت : تويى كه اعدا مى كنى از عبدالله بن
حسن حامله شده اى از ترس آن كه مبادا زن ديگرى بگيرد؟! هند در را به
روى پدر بست و گفت : پدر جان ادعاى دروغى نكرده ام و به پروردگار كعبه
سوگند كه من حامله هستم .
ابوعبيده گفت : اگر در را باز مى كردى آن وقت مى ديدى كه چگونه سزاى
اين كار را به تو مى دادم ، و پس از اين جريان در سر سال چهارم هند
محمد را زاييد.
و نيز عمر بن عبدالله به سندش از رواحة روايت كرده كه چون عبدالله بن
عبدالملك از دنيا رفت ، هند
همسرش ارث او
برد
و در نتيجه زنى ثروتمند گرديد. در
اين وقت عبدالله بن حسن به مادرش فاطمه
بنت
الحسين گفت : برو و هند را براى من خواستگارى كن ! فاطمه گفت :
آيا طمع ازدواج با هند دارى با اينكه او اكنون به واسطه ارثى كه از
عبدالله بن عبدالملك برده زن ثروتمندى شده و تو مال و ثروتى ندارى و به
همين جهت او حاضر به ازدواج با تو نخواهد شد.
عبدالله بن حسن مادر را رها كرده و
براى
خواستگارى هند به نزد پدر ابوعبيده رفت و هند را از او
خواستگارى كرد، ابوعبيده بدو خوش آمد گفته ، اظهار داشت :
از طرف من هيچ ممانعتى در اين كار نيست و من او
را به عقد تو در مى آورم . اكنون همين جا باش تا من بازگردم ، سپس
برخاسته به نزد هند رفت ، و بدو گفت : دختر جان عبدالله بن حسن براى
خواستگارى تو آمده ؟ هند گفت : چه جوابى به او دادى ؟ ابوعبيده اظهار
كرد من ترا به ازدواج او درآورم .
هند گفت : احسنت ، من نيز كارى را كه تو كرده اى امضا مى كنم .
و به دنبال هند كسى را به نزد عبدالله فرستاد كه از جاى خود بر نخيزى
تا به خانه همسرت درآيى و در همان شب مراسم عروسى انجام شد و هنوز مادر
عبدالله - فاطمه بنت الحسين - از اين جريان اطلاع نداشت .
و چون هفت شب از اين جريان گذشت روز هفتم عبدالله با جامه عروسى به
خانه مادرش رفت ، فاطمه كه لباس نو در تن او ديد پرسيد: اين جامه از
كجاست ؟ گفت : از طرف همان زنى كه تو پنداشتى حاضر به ازدواج با من
نيست .
و نيز به سندش از مردى كه نزد آل ابيطالب تعلم مى كرد، روايت كرده كه :
محمد ابن عبدالله در سال صدم هجرت به دنيا آمد و عمر بن عبدالعزيز
كه در آن وقت خليفه بود براى او عطايى
مقرر كرد.
در ناميدن محمد بن عبدالله به محمدى
عمر بن عبدالله به سندش از مسمع بن غسان روايت كرده كه فاطمه بنت
الحسين خود قابلگى زنان فرزندان خويش و خاندانش را به عهده گرفت و اين
كار سبب شد كه پسرانش بدو اعتراض كرده ، گفتند: ما ترس آن را داريم
كه به خاطر اين كار تو، مردم ما را فرزندان زن قابله بگذارند!
فاطمه گفت : من گمشده اى دارم كه اگر بدو دسترسى يافتم از اين كار دست
مى كشم ، و چون محمد بن عبدالله به دنيا آمد به پسران خويش گفت : گمشده
ام را يافتم و از اين پس ديگر قابلگى زنان شما را نخواهم كرد، و همين
كار فاطمه سبب شد كه نام محمد به اين عنوان سر زبانها بيفتند.
و ابو زيد از سعيد بن عقبه جهنى روايت كرده كه گفت : محمد كه به دنيا
آمد در ميان دو كتف او خال درشت و سياهى مانند تخم مرغ ديده مى شد، و
به او مهدى مى گفتند، و او را صريح قريش مى ناميدند.
و از سفيان بن عيينه روايت كرده كه گفت : عبدالله بن حسن مرا ديدم كه
دست محمد و ابراهيم را گرفته و به نزد عبدالله بن طاووس آورده بود و
بدو گفت : حديث براى اين دو بگو شايد خداوند سودشان بخشد.
و عمرو بن عبدالله و احمد بن عبدالعزيز به سند خود از موسى بن عبدالله
روايت كنند كه از محمد بن عبدالله نقل كرده كه مى گفت : من در مدينه
براى تحصيل علم به خانه انصار مى رفتم و گاهى اتفاق مى افتاد كه بر
عتبه در خانه آنها مى خفتم و شخصى مى آمد و مرا بيدار مى كرد و مى گفت
: آقايت براى نماز از خانه بيرون رفت و خيال مى كردند من بنده صاحبخانه
هستم .
و ابوزيد از سعيد بن خالد روايت مى كند كه گفت : ابوايوب بن ادبر از
جانب واصل ابن عطاء آمد و مردم را به سوى او دعوت مى كرد، و محمد بن
عبدالله با جماعتى از خاندان ابوطالب دعوتش را پذيرفتند.
و عيسى بن حسين به سندش از عمير بن فضل خثعمى روايت كرده كه گفت : روزى
محمد بن عبدالله به خانه پسرش رفته و اسب خود را با غلامى سياه بر در
خانه گذاشته بود، ابوجعفر منصور نيز در خانه منتظر او بود، همين كه
محمد بن عبدالله از خانه بيرون آمد، دويد و رداى او را گرفت تا سوار
شد، و پس از اين كه سوار شد منصور جامه او را روى پايش انداخت و مرتب
كرد، محمد از آنجا رفت ، من كه محمد را نمى شناختم به منصور گفتم : اين
مرد كه تو او را چنين احترام كردى تا بدانجا كه ركابش را گرفتى و جامه
اش را روى زين مرتب كردى كه بود؟ رو به من كرده گفت : او را نشناختى ؟
گفتم : نه . گفت : اين محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن ، مهدى ما خاندان
بود.
و محمد بن زكريا به سندش از ابن داب روايت كرده كه گفت : محمد بن
عبدالله بن حسن از همان دوران كودكى پيوسته در خفا به سر مى برد و مردم
را به سوى خويش دعوت مى كرد و به نام مهدى ناميده مى شد.
و يحيى بن على و ديگران از ام كلثوم دختر وهب روايت كنند كه گفت : در
روايت آمده بود كه مردى به سلطنت رسد كه نامش نام پيغمبر صلى الله عليه
و آله است و نام مادرش سه حرف است كه اولش
هاء
و آخرش
دال است ، و مردم گمان مى كردند
كه آن شخص محمد بن عبدالله است زيرا كه نام مادرش هند است .
و نيز از يكى از غلامان منصور روايت كرده اند كه گفت : منصور مرا به
ماموريت به مدينه فرستاد و گفت : پاى منبر برو و آنجا بنشين و گوش دار
تا محمد چه مى گويد. من رفتم و شنيدم كه مى گفت : شما هيچ كدام شك
نداريد كه مهدى موعود من هستم .
اين سخن را كه من از محمد شنيده بودم به منصور گزارش دادم . او گفت :
دشمن خدا دروغ مى گويد، بلكه مهدى فرزند من است ( و او مهدى نيست .)
و ابوزيد به سند خود از اسماعيل هاشمى روايت كرده كه گفت : من با
ابوجعفر منصور در مسجد مدينه بودم كه ناگاه ديدم برخاست و به سوى مردى
كه با استر سوار بود، رفت و دست خود را روى يال گردن استر گذاشت و
ساعتى با او بود، سپس بازگشت و به من گفت : از پدرت براى ورود محمد بن
عبدالله اذن بگير، من گفتم : خود او به در خانه برود و رخصت بگيرد،
منصور مرا سوگند داده گفت : تو را سوگندى مى دهم كه برخيزى ، من
برخاستم و چون بازگشتم گفت : آيا تو همان نيستى ؟ براى او اذن گرفتى !؟
گفتم : نه ، كسى به من دستور داد تا براى او اذن بگيرم منصور گفت : تو
او را نمى شناسى ، او محمد بن عبدالله ، مهدى ما خاندان است .
محمد خلف به سندش از واقدى روايت كرده كه گفت : عبدالله بن حسن پسرش
محمد را به تحصيل علم و تفقه در دين دستور مى داد، و او و برادرش
ابراهيم را به نزد ابن طاووس مى برد و به او مى گفت : براى اين حديث
نقل كن ، شايد خداوند سودشان بخشد.
واقدى گويد: محمد بن عبدالله نافع بن عمر و ابوزياد را ملاقات كرده و
از آن دو روايت مى كند و نيز از ديگر محدثين روايت مى كند ولى به طور
كلى احاديثى كه از او نقل شده اندك است ، و آن احاديثى هم كه از او نقل
شده ، پس از قتل او نقل كرده اند. از جمله كسانى كه از او حديث كرده :
عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن بن مسور بن مخرمه است .
و على بن عباس مقانعى به سندش از مسلم عامرى حديث كرده ، گفت : كسى كه
محمد بن عبدالله را مشهور ساخت ، فاطمه بنت على عليه السلام بود
(161) كه چون محمد بن عبدالله متولد شد به نزد او آمده
، نگاهى به او كرد و آن گاه انگشت خويش را در دهان او فرو برده و ديد
در زبان او گره اى وجود دارد، فاطمه از آن ساعت پرستارى او را به عهده
گفت و محمد بيشتر اوقات نزد او بود و كمتر نزد مادر خود ( هند) بود، تا
اينكه محمد بزرگ شد و از مكتب بيرون آمد، روزى فاطمه غذايى ترتيب داد و
عده اى از خاندان خود را به خانه خويش دعوت كرد و چون غذا خوردند گفت :
خدا را گواه كه برادرم حسين يك جعبه اى به من داد و به خدا سوگند نمى
دانم در آن چيست ، من آن را گذاردم تا چون اين پسر به دنيا آيد آن را
به او بسپارم . سپس جعبه سربسته را در حضور آنها كه حاضر بودند، به دست
محمد بن عبدالله داد و او نيز آن جعبه را به خانه خود برد و معلوم نشد
در آن چه بود و همين جريان سبب شهرت محمد شد و موجب شد كه مردم آن
سخنان را درباره محمد بگويند.
على بن عباس به سندش از عبدالله بن حسن روايت كرد كه گفت : عمه ام
فاطمه بنت على عليه السلام مرا طلبيد و گفت : اى فرزند بدان كه پدرم
على بن ابيطالب مى فرمود: كوچكترين فرزندان من مهدى را درك خواهد كرد،
و من كوچكترين فرزند پدرم هستم و آن جناب نشانيهايى براى مهدى ذكر كرد
كه من آنها را جز در تو در ديگرى مشاهده نمى كنم و اگر به راستى تو
مهدى هستى راه وسط ( و ميانه ) را پيش گير يعنى راهى كه غاليان به تو
بازگردند و كسانى كه تقصير كارند به تو بپيوندند
(162) آن گاه انتقام ما را از بنى اميه بگير.
و عمر بن عبدالله به سندش از ابوهريره روايت كرده كه در اوصاف مهدى گفت
: نامش محمد بن عبدالله است ، و در زبانش كندى و لكنت است .
و نيز از ابراهيم بن على رافعى حديث كرده كه گفت : محمد در سخن گفتن
روان نبود، او را بر منبر ديدم كه سخن را در گلو و سينه مى چرخانيد،
آنگاه دست برسينه خود مى زد و سخن را از دهان خارج مى كرد.
و احمد بن محمد به سندش از عبدالله بن موسى روايت كرده كه گفت : هنگامى
كه محمد به دنيا آمد ميان دو كتف او خال درشت سياهى بود، همانند تخم
مرغ و او را
صريح قريش مى گفتند و مهدى
بود.
و سلمة بن اسلم جهنى شاعر درباره او گفته است :
اذا ما ابن عبدالله فيهم تجردا
|
له خاتم له يعطه الله غيره
|
و فيه علامات من البر و الهدى
|
(163)
و شاعر ديگرى گفته است :
يكن فيه ما تروى الا عاجم فى الكتب
(164)
|
و نيز سلمة بن اسلم جهنى گفته است :
اماما به يحيى الكتاب المنزل
|
به يصلح الاسلام بعد فساده
|
و يملا عدلا ارضنا بعد ملئها
|
ضلالا و يايتنا الذى كنت آمل
(165)
|
و نيز گفته است :
فانه محمد التقى
(166)
و ابراهيم بن على بن هرمة درباره محمد گويد:
لا والذى انت منه نعمة سلفت
|
نرجو عواقبها فى آخر الزمن
|
اذا لقتام يغشى اوجه الهجن
(167)
|
و ابوزيد از عبدالملك بن سنان مسمعى نقل كرده كه گفت : عوام ( و توده )
مردم محمد را مهدى نام گذارده بودند تا بدانجا كه مى گفتند: محمد بن
عبدالله مهدى ، و او جامه اى يمنى و قبطى مى پوشيد.
و از سهل بن بشر روايت كرده كه گفت : شنيدم از زنى جوان كه مى گفت : اى
كاش مهدى خروج مى كرد - و مقصودش محمد بن عبدالله بود.
احمد بن سهيل به سندش از عيسى بن عبدالله روايت كرده كه گفت : محمد بن
عبدالله از همان دوران كودكى تا به سن بلوغ رسيد، پيوسته در حال غيبت و
خفاء به سر مى برد. و او را مهدى مى ناميدند.
و نيز از حميد بن سعيد روايت كرده كه گفت : از هنگامى كه محمد بن
عبدالله به دنيا آمده ، پيوسته آل محمد او را پنهان مى داشتند، و از
پيغمبر صلى الله عليه و آله روايت مى كردند كه نام مهدى محمد بن
عبدالله است ، و اميد داشتند كه مهدى او باشد و از اين رو به ولادتش
مسرور گشته و محبتى به او پيدا كردند و نام او نقل مجالس ايشان بود، و
شيعيان به ظهور او يكديگر را مژده مى دادند.
و شاعر در اين باهر گفته است :
امام هدى ، هادى الطريقة ، مهتدى
|
يسوم امى الذل من بعد عزها
|
و ابى العاص الطريد المشرد
|
امية صبرا طالم اطرت لكم بنو هاشم آل انبى محمد
1. مژده باد شما را اى خاندان محمد به اين مولود كه اوست پيشواى هدايت
و راهنماى طريقت ، و خرد راه يافته است .
2. همان كسى است كه بنى اميه را پس از عزت ، خوار كند و هم آل ابى
العاص را كه خود آواره و سرگردان گشته اند.
3. آنها را به سختى و هراسناكى بكشد، و اين مطلب مژده اى است كه از دو
جد بزرگوارش على و احمد صلوات الله عليهما به ما رسيده .
4. آنها به ما خبر داده اند كه اين كار به رغم انف دشمنان حسود حتما
خواهد شد.
5. اى بنى اميه چشم به راه ( انتقام ) باشيد كه ديرزمانى بنى هاشم
خاندان محمد صلى الله عليه و آله - در برابر شما فروتنى كرده و خم مى
شدند.
فصل : در اينكه عبدالله بن حسن و خاندان او
انكار داشتند كه محمد، مهدى موعود باشد و اورا نفس زكيه مى دانستند
(168)
على بن عباس به سندش از محمد بن بشر
روايت كرده كه : مردى به عبدالله بن حسن گفت : محمد در چه زمان خروج مى
كند؟ عبدالله گفت : او خروج نكند تا وقتى كه من از اين جهان بروم و خود
نيز به قتل خواهد رسيد. من كه اين سخن را از او شنيدم گفتم :
انا لله و انا اليه راجعون با اين وضع به
خدا سوگند امت هلاك خواهند شد.
عبدالله پاسخ داد: هرگز. پرسيدم : ابراهيم چه وقت خروج مى كند. پاسخ
داد: او نيز خروج نخواهد كرد تا وقتى كه من بميرم و خود او نيز كشته
خواهد شد. گفتم : انا لله .... به خدا
امت نابود گردند!
عبدالله گفت : چون من بميرم آن دو خروج خواهند كرد و طولى نمى كشد كه
هر دوى آنها كشته خواهند شد، من باز گفتم : انا
لله .... با اين وضع امت نابود خواهند شد؟ پاسخ داد: هرگز (چنين
نخواهد بود) زيرا آن كس كه اينها را نابود خواهد كرد، جوانى نورس از
خاندان ماست كه حدود بيست و پنج سال از عمرش گذشته و آنها را در زير
سنگ و يا ستاره اى كه باشند به قتل مى رساند.
و نظير اين حديث را مقانعى به سند خود از پيرمردى از بنى سفيان نيز
روايت كرده است . و يحيى بن على و عتكى و جوهرى از عمر بن شبه از محمد
بن هذيل روايت كرده اند كه گفت : من از چندين نفر شنيده ام كه عمرو بن
عبيد ( مفتى اهل بصره ) انكار مى كرد كه محمد بن عبدالله ، مهدى موعود
مى باشد و مى گفت : چگونه ممكن است او مهدى موعود باشد با اينكه كشته
خواهد شد.
و ابوزيد به سندش از عثمان بن حكيم روايت كرده ، گفت :
مطر كه او را صاحب
حمام مى گفتند ( و از طرفداران محمد بن عبدالله بن حسن بود) به
نزد من آمد و روى فرشى كه در اتاق بود دراز كشيد، من بدو گفتم : تو را
چه شده ؟ گفت : اين عمرو بن عبيد نمى گذارد ما در دنيا زندگى كنيم !
سبب را پرسيدم ؟ گفت : عمرو بن عبيد معتقد است كه كار ما به پايان نمى
رسد و اين جهاد و مبارزه اى كه ما شروع كرده ايم ، بيهوده است ! گفتم :
برخيز تا با هم به نزد او برويم . مطر برخاست و با يكديگر به نزد عمرو
بن عبيد رفتيم ؛ من به عمرو گفتم : اين ابورجاء چه مى گويد؟ عمرو گفت :
راست مى گويد. پرسيدم : چگونه راست مى گويد؟ عمرو گفت : زيرا او ( يعنى
محمد بن عبدالله ) در مدينه كشته خواهد شد.
ابوزيد به سندش از مسلم بن قتيبه روايت كرده كه گفت : ابوجعفر ( منصور)
مرا طلبيد، چون به نزد او رفتم ، گفت : محمد بن عبدالله خروج كرده و به
مهدى موعود موسوم گشته ولى به خدا سوگند مهدى او نيست ، باز هم مى گويم
كه او مهدى نيست ، و اين مطلب را پيش از اين به كسى جز تو نگفته ام و
پس از اين نيز به كسى نگفته ام ، به خدا سوگند پسر من نيز مهدى موعود
نيست كه روايات درباره اش رسيده ولى چيزى كه هست من او را به فال نيك
گرفته ام .
و نيز به سند خود از عباس فلسطى روايت كرده كه گويد: من به مروان بن
محمد آخرين خليفه اموى گفتم : به محمد بن عبدالله تنگ گير زيرا او مدعى
خلافت است و او را مهدى ناميده اند. مروان گفت :
مرا با او چه كار! او مهدى نيست و اساسا مهدى از اولاد پدر او نيست ،
بلكه مهدى از اولاد مردى است كه مادرش كنيز است . و مروان تا وقتى كشته
شد او را به حال خود گذارد و اقدام تحريك آميزى نسبت به او انجام نداد.
و نيز به سندش از عبدالله بن حسن بن فرات روايت كرده كه گفت : هنگامى
كه غروب بود كه من با عبدالله بن حسن و برادرش حسن بن حسن از يكى از
قراء مدينه بيرون آمديم . در راه به داود بن على بن عبدالله بن عباس و
برادرش عبدالله بن على عموهاى سفاح و منصور عباسى برخورديم - و اين
جريان پيش از خلافت بنى عبا بود - داود بن على رو به عبدالله بن حسن
كرد و از او خواست تا فرزندش محمد بن عبدالله را ظاهر كند و خلافت را
به وسيله او از بنى اميه بگيرند. عبدالله در جواب گفت : هنوز وقت آن
نشده كه محمد ظاهر گردد. عبدالله بن على اين سخن را شنيد و رو به
عبدالله بن حسن كرده و اين شعر را براى او خواند:
خفيف الحاذ من فتيان جرم
(169)
|
و گفت : اى ابا محمد به خدا سوگند منم آن كسى كه بر آنها (يعنى بر بنى
اميه ) پيروز خواهم شد و آنها را به قتل رسانيده حكومت را از آنها
خواهم گرفت .
و احمد بن سعيد بن سندش از عبدالله بن موسى روايت كرده كه گفت : گروهى
از علماى مدينه به نزد على بن حسن (برادر عبدالله بن حسن ) آمده به او
پيشنهاد قيام (عليه بنى اميه ) را دادند، او در پاسخ ايشان اظهار كرد
كه محمد بن عبدالله به اين كار سزاوارتر از من است ، سپس عبدالله بن
موسى دنبال اين روايت حديثى طولانى ذكر كرده و تا بدانجا كه گويد:
آنگاه على بن حسن مرا به احجار الزيت
(170) برد و گفت : نفس زكيه در اينجا كشته خواهد شد. و
ما محمد بن عبدالله را ديديم كه در همانجا كه اشاره كرده بود كشته شد.
رضوان الله عليهم .
و على بن عباس به سندش از محمد بن على از پدرانش روايت كرده كه
فرمودند: نفس زكيه از فرزندان حسن عليه السلام است .
و عمر بن عبدالله بن سندش از عيسى بن عبدالله از مادرش ام الحسين -
دختر عبدالله بن حسن - روايت كرده كه گفت : به عمويم جعفر بن محمد عليه
السلام گفتم : قربانت گردم ! سرانجام كار محمد بن كجا مى انجامد.
پاسخ داد: فتنه اى بر پا شود و محمد در نزد خانه شخصى رومى به قتل رسد
و برادران مادرى او و همچنين پدرش نيز در عراق كشته خواهند شد، و دست
و پاى اسب او در آن حال در آب است .
(171)
عمر بن عبدالله بن سند خود از مسلم بن بشار روايت كرده كه گفت : من در
هنگام پخش كردن يا به دست آوردن غنايم خشرم همراه محمد بن عبدالله بودم
، وى رو به من كرده گفت : نفس زكيه در اينجا كشته خواهد شد، و نيز در
همانجا كشته شد.
و از جمله اشعارى كه در مرثيه محمد بن عبدالله گفته شده ، اشعار زير
است :
رحم الله شبابا قتلوا يوم الثنية
|
فر عنه الناس طرا غير خيل اسدية
|
قاتلو عنه بينات و احساب نقية
|
فراينا عند خشرم قتل النفس الزكيه
(172)
|
ابوزيد از عبدالعزيز و عمران زهرى از پدرش روايت كرده كه محمد (در كمال
سختى و پنهانى زندگى مى كرد و) گاه مى شد كه خيمه مويى ( كه در آن به
سر مى برد) بر سرش خراب مى شد، و به ما مى نوشت تا در اين باره به او
كمك كنيم (يا دوباره آن را برپا كنيم ) و به راستى كه او در سخت ترين
شرايط و ترسناك ترين وضع به سر مى برد.
عمر بن عبدالله به سندش از عبدالله بن حفص روايت كرده كه چون مى خواست
حديثى را كه از محمد بن عبدالله شنيده بود نقل كند، مى گفت :
برايم حديث كرد كه يكى از خلق خدا كه تاكنون بهتر از او نديده و از اين
پس هم نخواهيم ديد، يعنى محمد بن عبدالله
پسرش عبدالله بن اشتر به او مى گفت :
اين سخنان را مگو و محمد را چنين به ظاهر مستاى
، زيرا اگر ديروز از دست منصور جان سالمى به در بردى و گردنت را نزد
انى پسر اوست ( كه اكنون بر تخت خلافت نشسته .)
عبدالله بن حفص در پاسخ اشتر مى گفت : پسر جان به خدا سوگند پدرت باكى
ندارد كه بر سر اين سخن گردنش را بزنند.
و عمر بن عبدالله به سندش از عبدالعزيز ماجشون نقل كرده گويد: محمد بن
عبدالله با من درباره قدر زياد صحبت مى
كرد و او قدرى مذهب بود. ابن ماجشون گويد اين مطلب را من به موسى بن
عبدالله گفتم وى در پاسخ گفت نه اين طور نيست كه او براى دلجويى و
استمالت مردم چنين مى گفته .
و نيز عمر بن عبدالله به سندش از سعيد بن عقبه روايت كند كه گفت : در
جايى به نام سويقه به همراه عبدالله بن حسن بوديم و در جلوى عبدالله
بزرگ بود، محمد برخاست تا آن سنگ را از زمين بركند و به همين منظور آن
را تا محاذى زانوهاى خود از زمين بلند كرد ولى عبدالله پدرش او را از
اين كار منع كرد و او نيز به خاطر منع آن پدر آن را بر زمين نهاد، و
چون عبدالله از آنجا حركت كرد، محمد بازگشت و آن سنگ را روى شانه اش
بالا برد و بر زمين انداخت ، و آن سنگ تخمينا هزار رطل بود.
(173)
حديث فوق را از موسى بن عبدالله نيز روايت كرده دنبال آن گويد: موسى با
مرد ديگرى از رفقاى او بالاى آن سنگ رفتند و هر چه كردند تا آن را از
جاى خود حركت دهند نتوانستند.
على بن عباس مقانعى به سندش از مضرس بن فضاله و نيز اشنانى به سند خود
از مضرس روايت كرده اند كه گفت : محمد بن عبدالله در مدينه به منبر رفت
و پس از حمد و ثناى الهى گفت :
اى مردم من خوشحال نمى شوم كه همه امت مانند انى حلقه چرمى شلاق من به
دور من گرد آيند ولى يك مسئله از حلال و حرام از من بپرسند و من پاسخ
آن را ندانم .
و اُشنانى به سندش از ارطاة روايت كرده كه گفت : ابراهيم بن ابى يحيى
از ما پرسيد: جعفر بن محمد و محمد بن عبدالله كداميك نزد شما برتر
بودند؟ بدو گفتم : تو بهتر مى دانى چون تو آن دو را ديده اى و ما نديده
ايم ، گفت : من كسى را در دقت نظر برتر از محمد بن عبدالله نديدم .
(174)
على بن عباس مقانعى به سندش از حماد بن يعلى روايت كرده كه گفت : به
على بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام گفتم : خدايت عمر دهد آيا از
جعفر (ظاهرا مقصود امام صادق عليه السلام است و همچنين در حديث آينده )
شنيدى كه درباره محمد و ابراهيم چيزى بگويد؟
گفت : آرى هنگامى كه منصور به او دستور داد تا به ربذه به نزدش برود،
آن جناب به من نيز تكليف كرد كه همراهش باشم و با هم بدانجا رفتيم او
به نزد منصور رفت و من به انتظار بازگشت او ايستادم ، هنگامى كه بازگشت
ديدم اشك از ديدگانش جارى است و به من گفت :
اى على ، چه ها ديدم از اين ناپاك زاده و به خدا امضا نخواهم كرد، سپس
فرمود: خداوند دو فرزند هند ( يعنى محمد و ابراهيم ) را رحمت كند كه آن
دو مردان بردبار و بزرگوارى بودند، و به خدا آن دو رفتند و آلوده
نشدند.
و به سندش از سليمان بن نهيك روايت كرده كه گفت : موسى و عبدالله پسران
جعفر عليه السلام نزد محمد بن عبدالله بودند، پس خود نيز به نزد او
آمدند بر او سلام كرد. سپس گفت : آيا مى خواهى خاندانت همگى مستاصل
شوند ( و از بين بروند؟) محمد گفت : نه . من اين كار را دوست ندارم .
جعفر فرمود: پس خوب است مرا اجازه رفتن دهى چون عذر مرا مى دانى .
محمد گفت : اذنت دادم و چون آن حضرت رفت ، محمد به سوى پسران او موسى و
عبدالله رو كرده گفت : شما نيز به نزد پدرتان برويد كه من به شما نيز
اذن رفتن دادم ، حضرت آن دو را ديد بدانها فرمود: شما چرا آمديد؟
گفتند: او به ما اجازه داد، حضرت بدانها فرمود: شما بازگرديد كه من
چنان نيستم كه همه جان خود و هم جان شما را يكسره از او دريغ دارم ، و
آن دو بازگشتند و با محمد بودند.
(175)
و نيز از عيسى بن زيد
(176)كه روايت كرده كه گفت : اگر خداوند به محمد صلى
الله عليه و آله خبر مى داد كه پس از او پيغمبرى مبعوث خواهد كرد آن
پيغمبر محمد بن عبدالله ابن حسن بود.
و يحيى بن حسن از يعقوب بن عربى روايت كرده كه گفت : پيش از آنكه بنى
اميه از بين بروند در زمان حكومت آنها از منصور دوانقى شنيدم كه در
ميان چند تن از بنى عباس مى گفت : در ميان آل محمد صلى الله عليه و
آله كسى داناتر به دين خدا و سزاوارتر از محمد بن عبدالله نيست و خود
او هم با محمد بيعت كرد، و مى دانست كه من هم با او رفاقت داشته و خروج
كرده ام ، از اين رو پس از كشته شدن محمد متجاوز از ده سال مرا به
زندان افكند.
و يحيى بن على و عتكى از ابوزيد و ديگران به سندهاى مختلف ، حديث زير
را با مختصر اختلافى در الفاظ - نقل كرده اند كه عبدالاعلى بن اعين
گويد: بنى هاشم گرد هم اجتماع كردند، در آن ميان عبدالله بن حسن به پا
خواست و پس از حمد و ثناى الهى گفت :
به راستى خداوند شما را به رسالت خويش برترى
داده ، و بدان مخصوصتان داشته ، و در ميان شما اى ذريه محمد صلى الله
عليه و آله آن كه بركتش بيشتر است همان عموزادگان و عترت او هستند، و
آنها از مردم ديگر سزاوارترند كه در امر دين خدا ترسان و بيتاب باشند،
و كيست كه خدا اين موهبت و مقامى را كه به شما نسبت به رسول خدا صلى
الله عليه و آله داده به او داده باشند، و اكنون شما به خوبى مشاهده مى
كنيد كه چگونه كتاب خدا معطل مانده ، و سنت پيامبرش متروك گشته ، جان
باطل زده شده و حق يكسره مرده است .
بياييد و براى رضاى خدا - بدانسان كه او خواهد - پيكار كنيد پيش از
آنكه (خداوند) نامتان و شخصيت و افتخارتان را از شما بگيرد، پيش از
آنكه در دين سستى كنيد چنان كه بنى اسرائيل - با اينكه محبوبترين خلق
خدا بودند - سستى كردند.
و اين را همه دانسته ايد كه ما پيوسته شنيده ايم كه هر گاه اين قوم (
يعنى بنى اميه ) به كشتن يكديگر دست زدند كار از دستشان به در رود، و
اكنون اينها وليد بن يزيد را كشته اند، پس بياييد تا همگى با محمد بيعت
كنيم زيرا به خوبى دانسته ايد كه مهدى موعود او است .
حاضران مجلس گفتند: اكنون كه همه حاضر نيستند و اگر همه آمدند ما بيعت
خواهيم كرد، و به خصوص ابو عبدالله جعفر بن محمد حاضر نيست ، عبدالله
كسى را به نزد جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله فرستاد، ولى او براى
آمدن بدان انجمن حاضر نشد، عبدالله بن حسن برخاسته گفت : اكنون مى روم
و او را در اينجا حاضر مى كنم ، پس برخاست و تا خيمه فضل بن عبدالرحمان
بن عباس آمد و چون بدانجا وارد شد، فضل او را احترام كرد ولى بالادست
خود ننشانيد. رواى گويد من دانستم كه فضل از او بزرگتر است ، ولى جعفر
بن محمد كه حاضر بود برخاست و او را بالادست خود نشانيد و از اينجا
دانستم كه عبدالله از آن جناب بزرگتر است .
و بالجمله همگى برخاسته و به نزد عبدالله آمديم و او دنباله سخن قبلى
حاضرين را به بيعت با محمد دعوت كرد.
جعفر بن محمد عليه السلام به سخن آمد فرمود: تو بزرگ و شيخ ما هستى اگر
بخواهى با، تو بيعت كنم اما به خدا من تو را نمى گذارم و با پسرت بيعت
كنم .
و عبدالاعلى در حديث خود گفته است : ( هنگامى كه خواستند به دنبال جعفر
بن محمد بفرستند) عبدالله بن حسن گفت : به سراغ جعفر نفرستيد كه كار را
بر شما تباه مى كند، آنها قبول نكرده و كسى را به نزد او فرستادند، و
چون آن حضرت كه من نيز همراهش بود بر ايشان وارد شد، عبدالله در كنار
خود جايى باز كرده و او را پهلوى خود جا داد و سپس گفت : تو به خوبى مى
دانى كه بنى اميه با ما چه كار كرده اند و ما تصميم گرفته ايم با اين
جوان بيعت كنيم ، حضرت فرمود: اين كار را نكنيد كه وقت آن نرسيده .
عبدالله خشمگين شده گفت : تو خود مى دانى كه مطلب اين طور نيست كه مى
گويى ، همان حسدى كه نسبت به پسر من دارى ، تو را وادار كرد تا اين سخن
را بگويى .
حضرت فرمود: نه به خدا سوگند حسد مرا وادار به اين سخن نكرد ولى اين
مرد - و با اين جمله دست بر پشت ابوالعباس زد - و برادران و فرزندانشان
جلوى شما هستند ( و آنها به خلافت مى رسند نه شما) اين سخن را گفته و
از مجلس آنان برخاست .
عبدالصمد ( بن على بن عبدالله بن عباس ، عموى منصور) و ابوجعفر منصور
كه اين سخن را از آن حضرت شنيدند به دنبال او بيرون آمده گفتند: اى
اباعبدالله به راستى اين سخن را مى گويى ؟ فرمود: آرى به خدا آن را مى
گويم و يقين دارم .
و در حديثى كه ابوزيد نقل كرده ، حضرت به عبدالله بن حسن فرمود: به خدا
اين منصب نه از توست و نه از فرزندان تو، بلكه مال اينهاست ، و بدانكه
پسران تو هر دو كشته خواهند شد، پس از اين سخنان اهل آن انجمن متفرق
شدند و ديگر پس از آن اجتماع نكردند.
و عبدالله بن جعفر بن مسور گفته : جعفر بن محمد عليه السلام از آن مجلس
بيرون آمد و به دست من تكيه زده بود، پس رو به من كرده ، فرمود: صاحب
رداى زرد يعنى منصور - را ديدى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: به خدا مى بينم
كه او محمد را مى كشد. با تعجب پرسيدم : محمد را مى كشد؟ فرمود: آرى من
با خود گفتم : به خداى كعبه سوگند كه به محمد رشك مى برد و اين سخن را
از روى حسد مى گويد. ولى به خدا زنده مى ماندم و روزى را كه منصور محمد
را كشت به چشم خود ديدم .
و عيسى بن حسين رزاق به سندش از ابن داحه روايت كرده كه گفت : جعفر بن
محمد به عبدالله بن حسن فرمود: به خدا اين امر خلافت نه به تو و نه به
پسرانت خواهد رسيد، بلكه از آن مرد، يعنى سفاح است ، و پس از او، از آن
اين يك يعنى منصور است ، و پس از او در ميان ايشان باشد تا وقتى كه
كودكان امارت كنند و زنان را طرف مشورت خويش قرار دهند.
عبدالله كه از اين سخن ناراحت شده بود گفت : به خدا اى جعفر، خداوند تو
را بر علم غيب مطلع نساخته و اين سخن را جز از روى حسد نسبت به پسر من
اظهار كردى .
جعفر عليه السلام فرمود: نه ، به خدا من به پسرت حسد نبردم و اين مرد -
يعنى اباجعفر منصور - او را در احجار الزيت
خواهد كشت ، و پس از او برادرش را در
طفوف خواهد كشت ، در وقتى كه دست و پاى اسبش در آب باشد، اين
سخن را گفت و خشمناك از آنجا برخاست و در حالى كه ردايش به زمين كشيده
مى شد.
ابوجعفر منصور به دنبال او بيرون رفت و بدو گفت : اى اباعبدالله به
راستى دانستى چه گفتى ؟ حضرت فرمود: آرى به خدا دانستم چه گفتم ، و به
طور حتم خواهد شد.
و از ابوجعفر نقل كنند كه گفت : من از همان ساعت رفتم و به كار خود سر
و صورتى دادم و عمال خود را تعيين كردم و مانند كسى كه زمام امور در
دست اوست ، تهيه كار خويش ديدم و آماده شدم .
راوى گويد: همين جريان سبب شد كه چون منصور به خلافت رسيد، هرگاه نامى
از جعفر عليه السلام به ميان مى آمد مى گفت : حضرت صادق جعفر بن محمد
به من چنين و چنان گفت و او را به صادق ملقب ساخت .
(177)
و عيسى بن حسين به سندش از سحيم بن حفص روايت كرده كه چند تن از بنى
هاشم در ابواء كه جايى است سر راه مكه
گرده هم جمع شدند و در ميان آنها بود ابراهيم امام ، و سفاح ، منصور، و
صالح بن على ، و عبدالله بن حسن ، و دو پسرش محمد و ابراهيم ، و محمد
بن عبدالله بن عمرو عثمان و ديگران .
پس صالح بن على (عموى سفاح ) رو به حاضران مجلس كرده گفت : شما
مردمانى هستيد كه گردنهاى مردم به سوى شما كشيده شده ( و همه به شما
متوجه هستند) اكنون خداوند شما را در اينجا گرد آورده ، بياييد و همگى
با يك تن بيعت كنيد و سپس در شهرها پراكنده شويد و از خداوند نصرت
بخواهيد شايد خداوند شما را پيروز كند و ياريتان دهد.
ابوجعفر منصور ( پس از او) رشته سخن را به دست گرفت و گفت : بى جهت خود
را گول نزنيد، به خدا سوگند همه مى دانيد كه مردم حاضر نيستند جز در
مقابل اين جوان - يعنى محمد بن عبدالله - برابر ديگرى گردن نهند، و
دعوت هيچ كس را مانند او نپذيرند.
حاضران او را تصديق كرده ، گفتند: به خدا راست گفتى ما هم اين مطلب را
دانسته ايم ، به و دنبال اين گفتگو همگى با محمد بيعت كردند، و از آن
جمله ابراهيم امام و سفاح و منصور نيز همگى با او بيعت كردند، و همين
آن روز سبب شده بود كه آنها در نابودى محمد اصرار داشتند چون بيعت او
در گردنشان بود.
راوى گويد: اينان پس از آن روز ديگر اجتماعى نداشتند تا زمان مروان بن
محمد آخرين خليفه اموى كه براى دومين بار گرد هم جمع شدند و همچنان
مشغول مشورت بودند، مردى به نزد ابراهيم امام آمده چيزى بدو گفت كه
ابراهيم برخاست و به دنبال او بنى عباس برخاستند.
علويان كه در مجلس حاضر بودند سبب را جستجو كردند، معلوم شد كه مرد به
ابراهيم گفته است : من از مردم خراسان براى تو بيعت گرفته ام و لشكرها
در ياريت آماده اند، و چون عبدالله بن حسن اين مطلب را دانست از
ابراهيم امام خائف گشته و از او دورى گزيد و نامه اى به محمد بن مروان
نوشت كه من از ابراهيم و كارهاى او بيزارم ( و با و در اين كارها همراه
نيستم .)
خروج محمد بن عبدالله و دعوت او براى بيعت گرفتن
از مردم
ابتداى دعوت محمد و پدر و خاندان او از مردم براى خلافت محمد،
پس از اين بود كه وليد بن يزيد به قتل رسيد و فتنه پس از او پديد آمد،
و اين خبر را به گوش مروان بن محمد آخرين خليفه اموى رساندند. ولى
مروان گفت : من از اين خاندان نمى ترسم زيرا مى دانم كه اينها بهره اى
در خلافت ندارند ولى عموزادگان اينها، بنى عباس ، به خلافت خواهند
رسيد، و به همين خاطر مالى براى عبدالله بن حسن فرستاد و از او خواست
كه از اين كارها دست بردارد، و نيز به حاكمى كه از جانب او در حجاز
منصوب شده بود، سفارش كرد و نوشت كه به آنها مصونيت دهد و محمد را
تعقيب نكند و درصدد دستگيريش نباشد، جز آنكه علنا بر ضد حكومت اقدامى
كند و شورشى برپا نمايد.
پس از كشته شدن مروان در زمان ابوالعباس سفاح ، دوباره محمد دعوت خويش
را اظهار كرد و مردم را به بيعت با خود دعوت كرد، ولى سفاح نسبت به او
سختگيرى ننموده بلكه به او احسان كرد و به سرزنش محمد در اين كار اكتفا
كرده ، دست از او برداشت . ولى منصور كه زمام خلافت را به دست گرفت
براى دستگير ساختن او اقدامى جدى كرد، و محمد نيز از آن سو جديت بيشترى
در كار خويش كرد تا سرانجام خروج كرد.
يحيى بن على و ديگران به سند خود از ابوالعباس فلسطى روايت كرده اند كه
گويد: من به محمد بن مروان گفتم : محمد بن عبدالله بن حسن را دستگير كن
زيرا او مدعى خلافت است و خود را مهدى ناميده ، مروان گفت : مرا با او
چكار؟ او مهدى نيست و اساسا مهدى از فرزندان پدر او (عبدالله ) نيست و
او فرزند شخصى است كه مادرش كنيز است ، و مروان تا وقتى كشته شد او را
به حال خود گذارد. محمد بن يحيى از حارث بن اسحاق روايت كرده كه چون
مروان ، عبدالملك بن عطيه سعدى را براى جنگ با خوارج فرستاد، به مدينه
كه رسيد همه مردم آن شهر به ديدنش رفتند جز عبدالله بن حسن و پسرانش
محمد و ابراهيم ، عبدالملك جريان را ضمن نامه اى به مروان گزارش داد و
در پى آن نوشت من تصميم گرفته ام گردن اينها را بزنم ، مروان در پاسخش
نوشت : عبدالله و پسرانش را واگذار كه آنها طرف مبارزه ما نيستند و
بر ما پيروز نخواهند شد.
و ابوزيد از عيسى بن عبدالله از پدرش روايت كرده كه گفت : مروان بن
محمد ده هزار دينار براى عبدالله بن حسن فرستاد و براى او پيغام داد:
جلوى پسرانت را از مخالفت با من بگير. و همچنين نامه اى به حاكم خود در
مدينه نوشت كه : اگر ديدى عبدالله بن حسن ( حتى ) به وسيله جامه اى خود
را از تو پنهان كره ، آن جامه را كنار مزن ( و معترض مشو) و اگر بر
ديوارى نيز نشسته بود، سرت را به سوى او بلند مكن .
و نيز از عبدالملك بن سنان روايت كرده كه مروان به عبدالله بن حسن گفت
: پسرت محمد را به نزد من حاضر كن ، عبدالله گفت : ( چه تصميمى درباره
او دارى و) مى خواهى با او چه كنى اى اميرالمؤ منين ؟
مروان گفت : كارى با او ندارم جز آنكه اگر به نزد ما آيد بدو اكرام (و
بخشش ) كنيم و اگر در مقام جنگ و ستيز است با او جنگ كنيم و اگر از ما
كناره گيرى كرد كارى با او نداريم .
و نيز از مغيرة بن زميل روايت كرده كه مروان به عبدالله بن حسن گفت :
مهدى شما چه شد؟ عبدالله در پاسخ گفت : اى اميرالمؤ منين اين سخن را
نگو و چنان نيست كه به تو گزارش داده اند، مروان گفت : چرا ولى اميد
است خدا او را اصلاح كند و هدايتش كند.
و عيسى بن حسين به سندش از مدائنى روايت كرده كه عبدالملك بن عطيه
(حاكم مروان در مدينه ) به دسته اى از حاجيان كه سر راه مكه بودند
برخورد و در همان وقت محمد بن عبدالله بن حسن نيز از دريچه اى سركشيده
و آنها را مى نگريست ، مردى به عبدالملك گفت : سرت را بلند كن و محمد
بن عبدالله را ببين ، عبدالملك سرش را پايين انداخت و به آن مرد گفت :
اميرالمؤ منين يعنى مروان به من دستور داده كه اگر محمد خود به وسيله
جامه اى از تو پنهان كرد، آن جامه را به كنار مزن و اگر روى ديوارى
نشسته بود، سرت را براى ديدن او بلند مكن ؛ اين سخن را گفت و از آنجا
گذشت .