عمر بن
عبدالله به سندش از اسماعيل هاشمى روايت كرده كه گفت : من و ابوجعفر
(146) و در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه
تكيه كرده بوديم كه به ناگاه ابوجعفر را ديدم كه بيتابانه به سوى مردى
كه بر شترى سوار بود دويد، و نزد او رفته ، دست خود را روى يال اشتر
گذارد و ساعتى با هم ايستاده ( سخن گفتند) سپس بازگشت ، من از او
پرسيديم كه اين مرد كه بود؟ پاسخ داد: تو او را نمى شناسى اين محمد بن
عبدالله مهدى خاندان ما بود.
و نيز عمر بن عبدالله بن سندش حديث كرده كه محمد بن عبدالله
عمرو بن عبيد (مفتى بصره ) را به بيعت با
خويش دعوت كرد و او امتناع ورزيد، و عمر بن عبيد در ميان معتزله مردى
متنفذ و محترم بود بدان سان كه وقتى نعلين خود را به عنوان احترام يا
مخالفت با كسى از پاى در مى آورد، سى هزار نفر به پيروى از او نعلينهاى
خويش را در آوردند، ابوجعفر منصور از عمرو بن عبيد به خاطر اين عملش
قدردانى مى كرد، و حرف عمرو بن عبيد اين بود كه مى گفت : من با هيچ
مردى تا عدالتش بر من ثابت نشود بيعت نخواهم كرد.
و احمد بن اسماعيل به سندش از عبدالله جهنى روايت كرده كه گفت :
ابوجعفر منصور دوانيقى دوبار با محمد بن عبدالله بيعت كرد، و يكى از
آنها كه من نيز در آن وقت حاضر بودم در مكه در مسجدالحرام بود، و چون
محمد از مسجد بيرون رفت ابوجعفر ركاب براى محمد گرفت كه سوار شود، و
هنگام سوار شدن بدو گفت : ولى مى دانم كه اگر كار خلاف به دست شما افتد
خاطره امروز مرا فراموش خواهى كرد.
و عمر بن عبدالله به سندش از عبدالله بن ابى عبيده روايت كرده كه چون
ابوجعفر منصور به خلافت رسيد، در آغاز كار هدفى جز يافتن محمد بن
عبدالله نداشت و مرتبا از احوال و منظور او جويا مى شد، و يك يك بنى
هاشم را در خلوت مى خواست و از آنها وضع او را مى پرسيد و همگى در پاسخ
او مى گفتند اى اميرالمؤ منين تو به خوبى اطلاع دارى كه او پيش از اين
نيز طالب خلافت بود ولى امروزه از تو بر خويش ترسان است و قصد مخالفت
با تو را ندارد و دوست ندارد عليه تو قيام كند، تنها حسن بن زيد بو كه
بدو گزارش داد: محمد درصدد قيام است و براى او سوگند ياد كرد كه من هيچ
گونه تامينى ندارم از اينكه ناگهان بر تو شورش كند و با اين وضع هر
تصميمى در مورد او دارى بگير.
و ابن ابى عبيده گويد: همين سخن موجب گشت تا منصور را به دفع محمد و
طرفدارانش مصمم سازد.
و نيز عمر بن عبدالله به سندش از محمد بن عبدالله بن عثمانى روايت كرده
كه منصور در آن سالى كه به مكه رفت از عبدالله بن حسن سراغ فرزندانش را
گرفت ، و او همان پاسخى را كه بنى هاشم مى دادند گفت و بدو اطمينان
داد.
اما منصور داشت كه او راضى نيست جز اينكه عبدالله پسران خود را بياورد.
محمد بن اسماعيل هاشمى به واسطه مادرش از جد مارى خود نقل نموده كه وى
گفت : من روزى به سليمان ( ابن على بن عبدالله بن عباس ، عموى منصور)
گفتم : اى برادر من ، دامادى را درياب و رحم را نيز درياب ! چه مى بينى
عاقبت چه خواهد شد؟ ( يعنى مى توان از منصور امان گرفت و محمد و
ابراهيم را ظاهر كرد) سليمان گفت به خدا سوگند يادم هست كه عبدالله بن
على ، عموى منصور، هنگامى كه خليفه پس از امان ، وى را به زندان افكند؛
او مى گفت اين است آنچه از من كردند، اگر خليفه عفو مى كرد عمويش را مى
بخشيد.
وى پذيرفت و اولاد عبدالله بن حسن اين نصح و خيرخواهى را يك نيكويى و
خدمت از جانب سليمان مى شمردند.
و نيز عمر بن عبدالله به سندش از حسن بن على روايت كرده كه گفت : ميان
فرزندان عبدالله و عبيدالله ، پسران عباس بن عبدالمطلب نزاعى در مورد
توليت موقوفاتى كه از پدرشان عباس در ينبع در جايى به نام سعادتيه
درگرفت ، و محمد بن عبدالله بن حسن در پيش قاضى وقت كه نامش عثمان بن
عمرو تيمى بود به نفع فرزندان عبدالله گواهى دد و گفت : فرزندان
عبيدالله متولى آن هستند. داود بن على ( كه از فرزندان عبدالله بن عباس
بود و برادر زاده اش ابوالعباس سفاح او را حاكم مدينه كرد) وقتى اين
قصه را شنيد به نزد محمد بن عبدالله آمد و بدو گفت : به خدا سوگند من
نمى دانم اين محبت تو را چگونه تلافى و جبران كنم ، جز اينكه كارى كه
از من برآيد اين است كه ) شما بگوييد - و البته سخنان باطل است - كه
خلافت به شما خواهد رسيد، و ما بنى عباس نيز مى گوييم - كه امر خلافت
به ما خواهد رسيد و من به عنوان حكومت به مدينه خواهم آمد، پس هر گاه
به اين شهر آمدم و فرستاده من به نزد تو آمد و از جانب من دستور احضار،
تو را ابلاغ كرد، تو اگر در تنورى از آتش هم باشى از آنجا بيرون ميا و
نزد من حاضر مشو.
و نيز عقبة بن سلم روايت كرده كه منصور او را طلبيد و نامش را پرسيد،
وى در پاسخش گفت من عقبة بن سالم و از قبيله ازد از تيره بنى هناة هستم
، منصور بدو گفت : من در تو هيبت و مقامى مشاهده مى كنم و مى خواهم كار
مهمى را به تو واگذار كنم ، عقبه گفت : اميدوارم بتوانم منظور خليفه را
انجام دهم .
منصور گفت : پس خويش را تا فلان روز پنهان كن و در آن روز معين به نزد
من بيا، عقبه گويد: من چنان كردم و چون به نزد او رفتم به من گفت : اين
عموزادگان ما در فلان شهر پيروانى دارند كه با آنها مكاتبه دارند و
آنان براى ايشان هدايا و تحف مى فرستند، اكنون من به تو مقدارى جامه و
هديه مى دهم و تو نامه اى از زبان اهل آن شهر بديشان بنويس و آن را با
اين جامه ها و هدايا به نزد ايشان ببر و در چهره اى ناشناس چنان وانمود
كن كه از آن شهر به عنوان نمايندگى آمده اى و با آنها نزديك شو و ببين
اگر از راى خويش ( در مورد قيام و شورش عليه ما) منصرف گشته اند كه
بدانها دوستى كن و به آنها نزديك شو، و اگر ديدى به همان تصميم باقى
هستند كه البته خواهى فهميد، خود را واپاى تا به هر ترتيبى هست عبدالله
بن حسن را ديدار كنى . پس اگر ديدى تو را بيگانه مى داند و از خود مى
راند نوميد مباش ، برو و ديدار تكرار كن و زياد نزد او رفت و آمد نما
تا با تو انس گيرد و هر چه از تصميمات ايشان به دست آوردى به من گزارش
ده .
عقبه بن سلم به انجام ماموريت رفت و چون به طور كامل عبدالله بن حسن با
او مانوس شد
(147) روزى به او اظهار كرد اينك من تصميم به بازگشت به
سوى خراسان دارم و پاسخ نامه اهل شهر را از او مطالبه كرد، عبدالله بدو
گفت : اما اگر انتظار دارى من چيزى بنويسم من به كسى چيزى نمى نويسم و
تو خود نامه من باش به سوى مردم شهر خود برو و سلام مرا بدانها برسان و
بگو: فرزندان من در فلان روز قيام خواهند كرد.
عقبه خود را به منصور رسانيد و سخنان عبدالله بن حسن و جريان كار خود
را كاملا گزارش كرد.
محمد بن اسماعيل گويد: از جدم موسى بن عبدالله و گروه ديگرى از نزديكان
عبدالله بن حسن شنيدم كه نقل مى كردند كه چون آن مرد - يعنى عقبه بن
مسلم جاسوس منصور - به نزد ايشان رفت ، خود را به كنيه
ابوعبدالله و از اهل يمن معرفى كرد و به
پسران محمد بن عبدالله درس مى داد و براى آنها شعر مى خواند و ما مردى
سالوس تر و رياكارتر از او نديديم ، زيرا شبها نمى خوابيد و روزها نيز
روزه بود.
موسى بن عبدالله گويد: روزى موضوعى را كه مربوط به كار نهضت و قيام ما
بود از من پرسيد من به پدرم گفتم : به خدا من يقين پيدا كرده ام كه اين
مرد جاسوس است ، و همان روز پدرم بدو دستور حركت داد، و بعدا معلوم شد
كه او همان مردى است كه تمام كارهاى ما را به منصور گزارش مى داده .
ابوزيد از حارث بن اسحاق روايت كرده كه چون منصور به حج رفت از عبدالله
بن حسن سراغ پسرانش را گرفت و عبدالله بن حسن در پاسخ او گفت : من از
ايشان اطلاعى ندارم ، منصور قانع نشد و سخن در اين باره را تكرار كرد
تا اينكه كلامشان به خشونت و تندى كشيد و منصور نسبت ناروايى به به
مادر عبدالله داد و عبدالله گفت : اى اباجعفر آخر تو به كداميك از
مادرانم نسبت ناروا مى دهى ؟ آيا به فاطمه دختر رسول خدا يا به فاطمه
بنت الحسين ، يا به خديجه دختر خويلد، يا به ام اسحاق دختر طلحه ؟
منصور گفت : به هيچ كدام بلكه به جرباء
دختر قسمامة بن رومان .
(148)
مسبيب بن زهير
(149)رو به منصور كرد و گفت : اى اميرالمؤ منين اجازه
بده گردن اين مرد نابكار را بزنيم ؟! زياد بن عبدالله (يكى از حاضران
مجلس ) عباى خود را بر سر عبدالله بن حسن انداخت و گفت : اى اميرالمؤ
منين او را به من ببخش و من متعهد مى شوم كه پسرانش را به نزد تو آرم ،
و بدين ترتيب عبدالله را از دست منصور خلاص كرد.
و از صالح - صاحب مصلى - روايت كرده كه گفت : سالى كه منصور به مكه مى
رفت در اوطاس
(150) منزل كرد و سر سفره غذا نشسته بود من هم بالاى
سرش ايستاده بودم ، و كنار سفره او گروهى از بنى هاشم چون عبدالله بن
حسن و ابوالكرام و گروهى از بنى عباس حضور داشتند، منصور رو به عبدالله
بن حسن كرده و گفت : اى ابا محمد مثل اينكه محمد و ابراهيم فرزندان تو
از ناحيه من در بيم و وحشت اند، من دوست مى دارم كه آن دو با من انس
گيرند و به نزد من رفته و آمد كنند و تا به ايشان نيكى كنم و براى هر
كدام از آنها همسرى برگزينم و نيز در كارهاى خويش آن دو را وادار كنم !
صالح گويد: عبدالله مدتى دراز سر به فكر فروافكند و آنگاه سربرداشت و
گفت : اى اميرالمؤ منين من از اين دو پسر هيچ گونه اطلاعى ندارم كه آيا
در كجاى زمين به سر مى برند و از دست من به كلى بيرون رفته اند، منصور
بدو گفت : با ما چنين مكن و نامه اى به پسرانت بنويس و با شخصى آنها را
باخبر ساز. و در آن روز منصور دست از غذا كشيد و همه توجهش به عبدالله
بن حسن بود و مرتبا تاكيد و تكرار مى كرد و عبدالله سوگند مى خورد كه
از مكان آنها آگاه نيست ، و منصور پى در پى مى گفت . اى ابامحمد از اين
لجاج دست بردار و با من اين چنين مكن .
و سبب اينكه محمد پسر عبدالله بن حسن از منصور گريخت اين بود كه سابقا
منصور ميان جماعتى از معتزليان با محمد بيعت كرده بود ( و وى را مهدى
موعود اين امت مى شمرد، لذا اكنون كه خود به خلافت رسيده ناچار در دفع
محمد خواهد كوشيد).
و در حديثى كه سندى بر شاهك نقل كرده ، منصور در آن روز به عقبه بن سلم
گفت : وقتى كه ما از صرف غذا فراغت يافتيم ، من با چشم به تو اشاره مى
كنم ، تو فورى خود را جلو عبدالله بن حسن آشكار ساز، مى دانم كه چون ،
تو را ببيند روى برگرداند و هر گاه چنين كرد تو پشت سرش چرخ بزن و با
انگشت به پشت وى فشارى بياور تا او بگردد و به تو خيره شود، همين مقدار
كافى است ، ولى مواظب باش هنگام غذا خوردن او تو را نبيند.
عقبه به دستور منصور عمل كرد و عبدالله كه اين جريان را ديد ( احتمال
داد قصد كشتن او را دارند) از جا برخاست و نزد خليفه زانو زد و گفت اى
اميرالمؤ منين از من درگذر خدا از تو بگذرد، منصور مى گفت خدا مرا
نيامرزد اگر از تو دست بردارم . آنگاه فرمان داد تا عبدالله را به
زندان بردند.
عمر بن عبدالله به سندش از عباس بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس
روايت كرده كه چون در سال يكصد و چهل منصور به قصد انجام حج به مكه
آمد، عبدالله بن حسن و برادرش حسن بن حسن به نزد او آمدند و من نيز در
آن وقت نزد منصور بودم . منصور سرگرم خواندن نامه اى بود، پسرش مهدى
زبان به تكلم گشود و به غلط سخنى گفت ، عبدالله بن حسن منصور را مخاطب
قرار داد و گفت : اى اميرالمؤ منين خوب است كسى را مامور كنى تا طرز
سخن گفتن را به اين فرزندت ياد دهد زيرا اكنون همانند كنيزكان تكلم مى
كند، منصور متوجه نشد، من به عبدالله اشاره كردم كه اين سخن را تكرار
نكند ولى او نيز توجهى نكرد و دوباره سخن خود را گفت منصور به خود آمده
و به عبدالله گفت : پسرت در كجاست عبدالله پاسخ داد: نمى دانم ، گفت :
بايد او را به نزد من آرى . عبدالله گفت : اگر در زير پايم باشند آن را
از روى او بر نخواهيم داشت و نيز اگر دسترسى به او داشته باشم هرگز او
را تسليم تو نخواهم كرد.
منصور رو به ربيع حاجب كرده ، گفت : او را به زندان بيفكن .
در حديث ديگرى از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت : منصور عبدالله بن
حسن را در خانه مروان در آن اطاقى كه سمت راست حياط قرار داشت زندان
كرد، و دستور داد در زير او سه جوال شترى پر از كاه بگذارند، و پس از
اينكه او را به زندان بردند منصور از آنجا حركت كرد، و پس از اين جريان
سه سال عبدالله در زندان بود.
محمد بن حسين اُشنانى به سندش از يحيى - فرزند عبدالله بن حسن - روايت
كرده كه گويد: پس از آنكه پدرم عبدالله بن حسن و همراهانش را به زندان
بردند برادرم محمد بن عبدالله به نزد مادرم آمد و بدو گفت : اى ام يحيى
در زندان به نزد پدرم عبدالله برو و به او بگو: محمد مى گويد اگر يك
نفر از خاندان محمد صلى الله عليه و آله كشته شود بهتر است از اينكه
متجاوز اى از ده نفر آنها كشته شوند!؟
(151)
ام يحيى گويد: من به زندان رفتم و پيغام محمد را به پدرش رساندم ، و
او در آن موقع بر نمدى تكيه كرده بود و زنجيرى در پايش بود، من با ديدن
آن منظره بى تاب شدم ، عبدالله به من گفت : اى ام يحيى بيتابى مكن كه
من شبى را به اين خوبى به سر نياورده ام ، ام يحيى گويد: پس من پيغام
محمد را رسانيدم ، عبدالله كه اين سخن را شنيد برخاسته نشست ، سپس گفت
: خدا محمد را نگه دارد. نه ، به او بگو همچنان به راه خود ادامه دهد و
بر تصميمش باقى باشد زيرا به خدا فرداى قيامت كسى جز من در پيشگاه
خداوند احتجاج نكند، و من مى دانم كه در آفرينش ما ( خاندان ) مقدر
گشته كه هميشه در ميان ما كسى كه طالب امر خلافت هست باشد.
احمد بن محمد به سندش از حسن بن زيد روايت كرده كه گفت : رياح بن عثمان
( فرماندار مدينه ) مرا با چند تن مامور كرد كه در زندان به نزد
عبدالله بن حسن برويم و با او درباره فرزندانش گفتگو كنيم ، چون وارد
زندان شديم او را ديدم كه روى جوالى نشسته و اتاقى كه در آن بود پر از
كاه بود، همراهان من هر كدام سخنى گفتند و چون ساكت شدند عبدالله رو به
من كرد و گفت : اى برادرزاده به خدا سوگند بلاى من از بلاى ابراهيم
عليه السلام سخت تر شده ، زيرا خداى عزوجل به ابراهيم دستور داد فرزندش
را در راه طاعت خدا سر ببرد، ابراهيم عليه السلام فرمود:
ان هذا لهو البلاء المبين ( به راستى كه
اين كار بلاى آشكارى است ) و اينكه شما آمده ايد و به من تكليف مى كنيد
كه پسرانم را به دست خود به اين مرد بسپارم تا آن دو را بكشد، در صورتى
كه اين كار نافرمانى از خداى عزوجل است ، به خدا اى برادرزاده عزيز! من
وقتى كه در خانه خود در بستر مى خوابيدم خواب به چشمم نمى آمد كه اكنون
با اين حال آسوده تر مى خوابم و پس از اين جريان عبدالله سه سال در
زندان ماند.
و عمر بن عبدالله به سندش از زبير بن بكار روايت كرده كه گفت : رياح بن
عثمان رفيقى داشت به نام ابو البخترى و او نقل كرد كه روزى رياح به
عنوان فرماندار و والى مدينه وارد شد به من گفت : اى ابوالخترى به خدا
اينجا خانه مروان است .
(152)
سپس گفت : اكنون دست مرا بگير تا به نزد اين پيرمرد (يعنى عبدالله بن
حسن ) برويم ، من دستش را گرفته همچنان كه به من تكيه زده بود به نزد
عبدالله بن حسن رفتيم ، و چون او را ديدار كرد بدو گفت : اى عبدالله به
خدا اينكه اميرالمؤ منين مرا به حكومت اين شهر منصوب كرده نه به خاطر
اين بود كه من با او خويشاوندى داشته ام و نه محبتى به او كرده بودم كه
خواسته تا آن را تلافى كند، به خدا سوگند مرا به بازى مگير همچنان كه
زياد و ابن قسرى ، حاكمان پيش از من را به بازى گرفتى ، به خدا سوگند
جانت را به لب مى رسانم و تو را خواهم كشت مگر اينكه پسرانت محمد و
ابراهيم را به من تحويل دهى .
سخنان رياح كه به آخر رسيد عبدالله سرش را بلند كرد و گفت : آرى ، به
خدا سوگند تو همان مردك ازرق چشم از قبيله قيس هستى كه سرت را مانند
گوسفند از تن جدا كنند.
ابوالبخترى گويد: به خدا سوگند رياح كه اين سخن را شنيد بازگشت و دست
مرا به دست خود گرفت ، و من سردى دستش را كه حاكى از ترس و اضطرابى بود
كه از شنيدن آن سخن به او دست داده بود) در دست خويش احساس مى كردم ،
و پاهايش به زمين كشيده مى شد، من كه چنان ديدم ( براى آرامش دل او)
گفتم : اين مرد كه علم غيب نمى داند ( سخنى گفت )؟
رياح گفت : آرام باش كه به خدا اين مرد سخنى جز آنكه شنيده است نمى
گويد.
ابوالبخترى گويد: به خدا كه همچنان كه عبدالله گفته بود من ديدم كه
مانند گوسفند سر رياح را بريدند.
و نيز از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت : فرزندان حسن بن الحسن
همچنان در زندان رياح بن عثمان بودند تا سالى كه منصور به حج آمده ،
رياح براى ديدار منصور به ربذه رفت ، منصور به او دستور داد به مدينه
بازگردد و زندانيان مزبور را به نزد او برد، و نيز محمد بن عبدالله بن
عمرو بن عثمان را كه با فرزندان حسن بن حسن از طرف مادر برادر بود و
مادرشان فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود، دستگير كرده ، به همراه
آنها روانه ربذه سازد.
محمد بن عبدالله در آن وقت براى سركشى به مالى كه در
بدر داشت بدانجا رفته بود، رياح كسى را
فرستاد و در همان جا او را دستگير ساخته به مدينه آورد. و نيز از على
بن عبدالله روايت كرده كه گفت : من به در خانه رياح كه در مقصوره بود
رفته بودم ، ديدم دربان گفت : هر كه از فرزندان حسن بن حسن اينجاست
داخل شود، عمويم عمر بن محمد به من گفت : برو ببين با اينها چه مى
كنند، من وارد شدم ، ديدم همگى از باب مقصوره وارد شدند و از باب مروان
بيرون رفتند.
(153)
و در حديثى كه عبدالله بن مروان روايت كرده گويد: آنها را شخصى به نام
ابوالازهر به زبذه برد.
و احمد بن عيسى و ديگران به سند خود از حسين بن زيد روايت كرده اند كه
گفت : من در ميان قبر و منبر در مسجد النبى
ايستاده بودم كه ديدم فرزندان حسن بن حسن را از خانه مروان
بيرون آوردند و به همراه ابوالازهر روانه ربذه كردند، در اين وقت جعفر
بن محمد عليه السلام كسى را به سراغ من فرستاد و چون به نزد آن جناب
رفتم به من فرمود: چه خبر است ؟
گفتم : اكنون فرزندان حسن بن حسن را ديدم كه در كجاوه ها سوارشان مى
كردند، حضرت به من فرمود: بنشين ، سپس يكى از غلامانش را صدا زد، و
پس از دعاى بسيارى كه خواند متوجه آن غلام شده به او گفت : اكنون برو و
هر وقت ديدى آنها را حركت دادند بيا و مرا خبر كن ، غلام رفت و بازگشت
و گفت : هم اكنون آنها را حركت داده مى برند، حضرت برخاست و پس پرده اى
كه از پشم سفيدى بافته بودند و آن طرفش پيدا بود ايستاد و چون چشمش به
عبدالله بن حسن و ابراهيم و ديگران افتاد كه در كجاوه ها سوارشان كردند
و در طرف ديگر كجاوه قرين هر كدام يك از آنها غلامى سياه بود.
همين كه جعفر بن محمد عليه السلام آنان را به آن وضع ديد اشك از
ديدگانش جارى گشت ، سپس رو به من كرده فرمود: اى ابا عبدالله به خدا پس
از اين وضع ديگر حرمتى براى خدا محفوظ نخواهد ماند، و به خدا انصار
اهل مدينه و فرزندان انصار به عهد و
پيمانى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله در عقبه بستند وفادار
نماندند.
سپس آن حضرت در توضيح سخن خويش فرمود:
پدرم براى من از پدرش از جدش از على بن ابيطالب عليه السلام حديث كرد:
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: برو و از انصار در عقبه
بيعت بگير، على عليه السلام پرسيد چگونه و با چه شرطى از آنها بيعت
بگيرم ؟ فرمود: همين كه با خدا و رسولش بيعت كنند. و در حديث ابن جعد
است كه فرمود: بر اينكه فرمانبردارى خداى با بكنند و نافرمانيش نكنند.
و ديگران گفته اند كه فرمود: بر اين كه همان طور كه از خود و
فرزندانشان دفاع مى كنند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرزندانش
نيز دفاع كنند، و به خدا سوگند اينها به عهد خويش وفا نكردند تا هنگامى
كه از ميان ايشان برفت و از اين پس هيچ كس از هيچ كس دفاع نخواهد كرد،
پس انصار را نفرين كرد و فرمود: خدايا خشم و انتقام خويش را بر انصار
سخت كن ( و آنها را به سختى به كيفر برسان ).
عمر بن عبدالله به سندش از عثمان بن منذر روايت كرده كه چون فرزندان
حسن بن حسن را از مدينه بدان ترتيب حركت دادند، مردى به نام ابن حصين
در ميان مردم به پا خواسته گفت : آيا يكى دو نفر نيست كه با من هم
پيمان شود و مرا همراهى كند تا من نگذارم اينها را به ربذه ببرند و به
خدا من راه را بر مامورين خواهم بست و اينها را از وسط راه باز خواهم
گردانيد؟ ولى كسى پاسخ وى را، حتى يك نفر هم ، نداد.
و از محمد بن هاشم روايت كرده كه گويد: هنگامى كه بنى الحسن را به ربذه
آوردند، من آنجا بودم همراه آنها محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان را
نيز كه دستگير ساخته بودند ديدم و آن قدر زيبا بود كه گويى از نقره
آفريده شده بود، پس آنها را در مكانى نشاندند، طولى نكشيد كه مامورى از
طرف منصور آمد و گفت محمد بن عبدالله عثمانى كيست ؟ محمد بن عبدالله
برخاست و به نزد منصور رفت ، كمى پس از رفتن او بود كه صداى تازيانه
بلند شد، و پس از اينكه او را بازآوردند از بس بر او تازيانه زده بودند
رنگش همانند يك زنگى سياه گشته و خون از بدنش جارى شده بود، و يكى از
آن تازيانه ها به چشم او خورده و چشمش از حدقه بيرون آمده بود، بدين
وضع او را بياوردند و در كنار برادرش عبدالله بن حسن نشانيدند، در اين
وقت محمد بن عبدالله تشنه شد و آب خواست عبدالله رو به تماشاچيان كرده
گفت : كيست كه پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله را آب دهد؟ مردم از ترس
منصور جرئت نكردند بدانها نزديك شوند و آب به او دهند تا اينكه مردى
خراسانى ظرف آبى آورد و به دست او داده ، آشاميد.
پس از لحظه اى منصور كه بر هودجى سوار و ربيع حاجب عديل او بود، بيرون
آمده و از نزد اسيران عبور كرد؛ عبدالله بن حسن بدو گفت : اى اباجعفر
به خدا سوگند ما در جنگ بدر با اسيران شما اين چنين رفتار نكرديم ،
منصور در پاسخ او همان لفظى را كه براى دور ساختن سگان مى گويند بگفت و
با ناراحتى از آنجا گذشت و توجهى بدانها نكرد.
و از مسكين بن عمرو روايت كرده كه گفت : هنگامى كه محمد بن عبدالله بن
عمرو بن عثمان را به نزد منصور بردند بدو گفت آيا دخترت
(154) همان زنى نيست كه خود را براى زنا آرايش و خضاب
مى كند؟ محمد گفت : اگر آن زن پاكدامن را مى شناختى مى دانستى كه او
نيز مانند ساير زنان فاميل توست ( و انى تهمتهاى ناروا را به او نمى
زدى ؟)
منصور گفت : اى پسر زن بدكاره !
محمد گفت : اى اباجعفر، آيا به زنان بهشتى اين نسب را مى دهى ؟ آيا به
فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟ يا فاطمه دختر حسين بن على
؟ يا خديجه دختر خويلد؟ در اينجا بود كه منصور دستور داد او را زدند و
سپس از آنجا بيرون بردند.
و ابو زيد از محمد بن ابى حرب روايت كرده كه منصور بدو گفت : آيا دخترت
همسر پسر عبدالله نيست ؟ محمد پاسخ داد: چرا، ولى من از ابراهيم بن
عبدالله خبرى ندارم جز در فلان سال كه در منى او را ديدم .
منصور گفت : آيا دخترت شانه به سر مى زند و خضاب و آرايش مى كند؟ گفت :
آرى ، منصور ( با كمال بى شرمى ) گفت : پس او براى ديگران اين كار را
مى كند. محمد گفت : اى اميرالمؤ منين نسبت به دختر عمويت چنين ناروا
سخن مگو. منصور كه سخت ناراحت شده بود گفت : اى پسر زن بدبو و متعفن .
محمد گفت : كداميك از مادرهايم چنين بوده اند. منصور بازگفت : اى زنا
زاده بدكاره و بعد با دست به صورت محمد كوبيد.
و عمر بن عبدالله بن سندش از ابن عائشه روايت كرده كه گفت : منصور براى
اينكه عبدالله بن حسن را ناراحت سازد، محمد بن عبدالله (ديباج ) را
چنان كه تفصيلش گذشت با تازيانه زد و دستور داد شتر او را جلوى روى
عبدالله بن حسن قرار دهند، و عبدالله كه محمد را خيلى دوست مى داشت هر
گاه نگاهش به پشت و پهلوى خون آلود محمد مى افتاد و جاى آن تازيانه ها
را مى ديد (شديدا) متاثر و بيتاب مى شد.
و از ابوزيد از موسى بن سعيد از پدرش روايت كرده كه هنگامى كه محمد را
بدان وضع تازيانه زدند جامه اش ( به وسيله خونهايى كه از تنش بيرون
آمد) به پشت او چسبيده بود و خشك شده بود، وقتى خواستند آن جامه را از
تنش بيرون آرند و از آن رنج آسوده اش سازند، عبدالله بن حسن فرياد مى
زد: نه نه اين طور جامه را بيرون نياوريد، بعد دستور داد مقدارى روغن
زيتون آورند و جامه را با آن روغن چرب كردند تا زخم ها را رها كرد سپس
از تنش بيرون كردند.
و نيز به سندش از سليمان بن داود بن حسن روايت كرده كه گفت : من نديدم
كه عبدالله بن حسن از مصيبتى بيتاب شود جز يك روز كه شتر محمد بن
عبدالله ديباج ناگهان حركت كرد و محمد آماده نبود و چون پاى محمد به
زنجير و گردنش به غل بسته بود، همان حركت ناگهانى شتر باعث شد كه محمد
از ميان كجاوه سرازير شود و من متوجه شدم كه غل گردنش را به سختى فشار
مى دهد و محمد بيتابى مى كند، و عبدالله بن حسن را در آن وقت ديدم كه
جزع مى كرد و سخت به گريه افتاد.
و نيز به سندش از شخصى از نزديكان محمد بن عبدالله بن حسن روايت كرده
كه محمد و ابراهيم ( هنگامى كه عبدالله در زندان بود) در ( لباس مبدل )
لباس عربهاى بدوى به نزد او مى رفتند و از او اجازه خروج مى خواستند و
او در پاسخشان مى گفت : شتاب نكنيد تا وقتى كه خوب مسلط شديد. و از
جمله كلماتى كه به آنها مى گفت آن بود كه گفت : اگر منصور نمى گذارد
شما به طور بزرگوارى زندگى كنيد ولى مانع اين نيست كه بزرگوارانه
بميريد!
و نيز از موسى بن عبدالله از جدش روايت كرده گفت : هنگامى كه ما را به
ربذه بردند، منصور كسى را به نزد پدرم فرستاد كه يك نفر را انتخاب كن و
او را به نزد من بفرست و بدان كه او را هرگز پس از اين نخواهى ديد و به
سوى تو باز نخواهد گشت ، اين پيغام كه رسيد برادرزاده هايش هر يك پيش
رفته و آمادگى خود را براى رفتن نزد منصور اعلام داشتند و عبدالله براى
هر يك پاداش نيك از خدا درخواست كرد و بدانها گفت : من خوش ندارم كه
خاندان شما را به مرگ شما داغدار كنم ، آنگاه رو به من كرد و گفت : اى
موسى
(155) تو به دنبال اين كار برو.
موسى گويد: من كه در آن زمان جوانى نورس بودم ، به نزد منصور رفتم و
چون چشم او به من افتاد گفت : خدا هيچ ديده اى را به ديدار تو روشن
نگرداند، اى غلام ! تازيانه را حاضر كن .
و پس از اين فرمان داد آن قدر به من تازيانه زدند كه من بيهوش شدم و
اگر ندانستم چه مقدار مرا زدند تا اينكه گفت ديگر نزنند، چون به حال
آمدم مرا به پيش خود خواند من كه نزديك او رفتم گفت : مى دانى اين چه
بود؟ اين خشم درونى من بود كه لبريز شده و نتوانستم از آن جلوگيرى كنم
و مقدارى از آن را بر تو ريختم ، و به دنبال آن به خدا مرگ است مگر
آنكه از آن جلوگيرى كنى .
من گفتم : اى اميرالمؤ منين به خدا من گناهى ندارم و در كارهاى آنها
دخالتى ندارم و از آنها كناره مى گيرم ، گفت : پس برو و دو برادرت (
محمد و ابراهيم ) را نزد من آر.
بدو گفتم : تو اكنون مرا به ( مدينه ) به نزد رياح فرماندار آنجا روانه
مى كنى و او براى اطلاع از حال و وضع من ديده بانان و كارآگاهانى مى
گمارد، و به هر كجا كه من قدم بگذارم در تعقيب من برآيند و در نتيجه
برادران من اين وضع را دانسته و از من مى گريزند ( و بدين ترتيب من نمى
توانم آنها را به چنگ آورم )!
منصور دستور داد نامه اى به رياح نوشتند كه مرا به حال خود آزاد بگذارد
و چند تن پاسبان و نگهبان نيز بر من گماشت كه با من به مدينه بيايند و
گزارش كار مرا بدو بدهند.
و ابوزيد از موسى روايت كرده كه گفت : پدرم به وسيله من براى منصور
پيغام فرستاد كه من نامه اى به محمد و ابراهيم مى نويسم و مى خواهم تا
آنها به نزد تو آيند و تو موسى را به مدينه روانه كن شايد آن دو را
ديدار كند و نامه مرا به آن دو برساند. و بدين منظور نامه اى هم به آن
دو نوشت كه به نزد منصور بيايند، ولى خصوصى به من گفت : به آن دو بگويم
كه هرگز به نزد منصور نيايند، و مقصودش اين بود كه بدين وسيله مرا كه
كوچكترين فرزندان ( همسرش ) هند بودم و بيش از اين ديگران به من علاقه
داشتند از دست منصور برهاند . و اين دو شعر را نيز براى آنها فرستاد:
يا ابنى اميمة ! انى عنكاغان
|
و ما الغنى غير انى مرعش فان
|
اى ابنى اميمة ! الا ترحما كبرى
|
1. اى دو پسر اميمة (نام زنى است ) راستى كه من به سبب شما زار و
بيچاره و نحيف گشتم و اين نيست جز اينكه از بى طاقتى اندامم مى لرزد و
مردن را احساس مى كنم .
2. و اگر شما دو تن به پيرى من رحم نمى كنيد پس زنده بودن شما چون مردن
شماست در دل من .
عمر بن عبدالله به سندش از جراح بن عمر و ديگران روايت كرده كه چون
عبدالله ابن حسن و همراهانش را همچنان در كند و زنجير از نجف عبور
دادند عبدالله رو به همراهانش كرده گفت : آيا در اين قريه كسى نيست كه
ما را از شر اين ستمكار برهاند؟ دو برادر زاده حسن و على در حالى كه
شمشيرهاى خويش را حمايل كرده بودند به ديدار او رفتند و گفتند: اى
فرزند رسول خدا ما آماده ايم تا هر دستورى دارى انجام دهيم ؟ عبدالله
گفت : شما وظيفه خود را انجام داديد و در برابر اين مردم كارى از شما
دو نفر ساخته نيست ، آنها كه چنان ديدند بازگشتند. و از ابوزيد از
ابراهيم روايت كرده كه منصور فرزندان حسن را در كوفه ، در قصر ابن
هبيرة كه سمت شرقى كوفه طرف بغداد بود، زندان كرد.
و نيز به سند خود از اسحاق بن عيسى از پدرش روايت كرده كه گفت : در
همان اوقاتى كه عبدالله بن حسن در زندان بود، روزى كسى را به نزد من
فرستاد و تقاضاى ملاقات كرد، من از منصور اجازه گرفتم و او رخصت داده
به ديدنش رفتم وى چون مرا ديد از من آب سرد طلبيد، من كسى را به خانه
خود فرستادم و كوزه اى كه در آن آب و يخ
(156) بود آوردند و عبدالله بن حسن آن را به دهان گذارد
و مشغول خوردن بود كه ابوالازهر ( زندانبان منصور) سر رسيد و همين كه
چشمش به عبدالله افتاد و ديد مشغول آب خوردن است و كوزه بر دهان اوست
چنان لگدى به كوزه زد كه دندان هاى پيشين عبدالله شكست و بيرون افتاد.
من كه آن منظره را ديدم به منصور گزارش دادم و از ابوالازهر شكايت كردم
منصور با كمال خونسردى در پاسخم نوشت : اى ابوالعباس از اين گفتگوها
درگذر و بدين چيزها اعتنا مكن .
و از ابوالازهر، زندانبان ، روايت كرده كه گفت : روزى عبدالله بن حسن
از من خواست تا براى او حجامت كننده اى برم ، من از منصور براى انجام
آن اجازه خواستم ، منصور گفت : حجام بزرگ خود سر وقت او خواهد رفت .
و از ابوزيد از فضل بن عبدالرحمان از پدرش روايت كرده كه گفت : در همان
روزها كه بنى حسن در زندان هاشميه بودند مردى از خاندان ايشان از دنيا
رفت ، پس عبدالله بن حسن را با همان غل و زنجيرى كه بر تن داشت از
زندان آوردند تا بر جنازه او نماز بخواند.
و به سند خود از مسكين بن عمرو روايت كره كه گفت : منصور سر محمد بن
عبدالله بن عمرو بن عثمان ( يعنى ديباج ) را بريد و به خراسان فرستاد و
گروهى را نيز به همراه آن سر بدانجا فرستاد كه براى مردم خراسان كه از
طرفداران محمد بن عبدالله بن حسن بودند سوگند ياد كنند كه اين سر محمد
بن عبدالله - فرزند فاطمه ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است
(157)
و به سند خود از عبدالرحمان بن عمران روايت كرده كه گفت : من و شعبانى
در هاشميه به نزد ابوالازهر رفت و آمد داشتيم و رسم منصور آن بود كه
هرگاه نامه اى به ابوالازهر مى نوشت نامه با اين جملات شروع مى شد:
اين نامه اى است از عبدالله ، اميرالمؤ منين به
ابوالازهر مولاى او
و پاسخ ابوالازهر نيز با اين جملات شروع مى شد:
اين نامه است به سوى ابوجعفر از ابوالازهر بنده او.
در اين خلال سه روز شد كه از طرف منصور نامه اى به او نرسيد و ما در
اسن سه روز به ابوالازهر بوديم ، پس از سه روز نامه از منصور آمد، و او
بعد از اينكه نامه را خواند، داخل زندان بنى حسن شد، من آن نامه را
برداشتم و خواندم ديدم نوشته است :
اى اباازهر
آن دستورى را كه درباره مذلة به تو دادم فورا انجام ده ! پس از
من شعبانى نامه را خواند و به من گفت : مى دانى
مذلة كيست ؟ گفتم : نه به خدا سوگند، گفت : مقصود او از مذلة به
خدا عبدالله بن حسن است اكنون بنگر تا ابوالازهر چه مى كند؟
طولى نكشيد كه ابوالازهر از زندان خارج شد و به ما گفت : به خدا
عبدالله بن حسن از اين جهان رفت ، آن گاه كمى درنگ كرد و دوباره به
زندان رفت و پس از لختى اندوهناك بيرون آمد و به من گفت : به من بگو
على بن حسن
(158) چگونه مردى است ؟ بدو گفتم : آيا مرا راستگو مى
دانى ؟ گفت : تو نزد من بالاتر از اينها هستى !
گفتم : به خدا او بهترين مردى است كه آسمان بر او سايه افكنده و زمين
بر پشت خود گرفته است . ابوالازهر گفت : به خدا سوگند او هم از اين
جهان رفت . عمر بن عبدالله به سندش از مردى از بنى دارم روايت كند كه
به بشير رحال ( كه بر ضد منصور قيام كرد) گفتم : چه سبب شد كه تا در
قيام بر ضد منصور شتاب كنى ؟ گفت هنگامى كه منصور عبدالله بن حسن را به
زندان افكند، مرا طلبيد و خانه اى را به من نشان داد و گفت تا به درون
آن خانه روم ، من همين كه وارد شدم جنازه عبدالله بن حسن را مشاهده
كردم ، و چنان بيتاب شدم كه مدهوش روى زمين افتادم ، وقتى به هوش
آمدم با خدا عهد كردم كه با نخستين كسى كه بر ضد منصور قيام كند، من هم
قيام كنم .
و محمد بن على بن حمزه روايت كرد كه يعقوب و اسحاق و محمد و ابراهيم
فرزندان حسن بن حسن هر كدام به نوعى در زندان منصور به قتل رسيدند، و
از جمله آنكه ابراهيم بن حسن را زنده به گور كردند، و سقف را بر سر
عبدالله بن حسن خراب كردند -؟ رضوان الله عليهم .
و ابراهيم بن عبدالله ( فرزند عبدالله بن حسن ) در اشعارى كه در مورد
دستگيرى فرزندان حسن : پدرش و ساير خاندانش سروده چنين گويد:
ما ذكرك الدمنة القفار و اهل
|
الدار ما ناوا عنك او قربوا
|
الا سفاها و قد تفرعك الشيب
|
انى عرتنى الهموم و احتضر الهم
|
واستخرج الناس للشفاء و حلفت
|
نفسى فدت شيبة هناك و ظنوبا
|
كيف اعتذارى الى الاله و لم
|
حتى توفى بنى نتيلة بالقسط
|
بالقتل قتلا و بالاسير الذى
|
1. تو را از اين ويرانه خشك و بى آب و علف و ساكنان خانه اى كه از تو
دورند يا به تو نزديك اند چه ياد كردن است .
2. مگر از روى نادانى و سبك مغزى ، با آنكه گرد پيرى چون پنبه سپيد بر
سر و رويت فرو نشسته .
3. پنجاه سال تمام چنان كه حسابگران شماره كنند از عمرت گذشته .
4. پس از ذكر سالهاى جوانى رها كن كه به تو ديگر بازنخواهد گشت .
5. آرى اندوه ها سراپاى وجودم را فراگرفته و تا بستر خوابم راه يافته و
قلبم اكنون تباه گشته .
6. مردمان همه در رهگذار مرگ اند و من به روزگار پيرى اين مام فرتوت
خميده پشت به جاى مانده ام .
7. همان روزگار كج رفتارى كه فرومايگان از او چشم يارى دارند و اما
بزرگمردان ماندش را ناخوش مى دارند، هر چند در ناز و نعمتش فرو باشند.
8. جاى فداى آن پيرمرد ( عبدالله ) با ساقهايى كه در آنجا ( زندان )
نقش غل و زنجير بر آن آشكار بود.
9و فداى آن بزرگان و نيكوروى از خويشانش كه مراعات حسب و نسب در حقشان
نشد.
10. اى حلقه هاى زنجير ندانى كه چه بزرگزاده و شكيبا و نيكوكارى را در
برگرفته اى كه داراى حسبى است فاخر و بزرگ .
11. و مادرانى همه فاطميات ، و زيبارويانى ، محترم ، شريف ، و شوهر
دوست او را براى تو پرداخته و اختيار نمودند. 14-12. پس چگونه نزد
خداوند جبار معذور باشم در حالى كه هنوز شمشير برنده موروث را كه از
پدران به ما رسيده است از نيام برنكشيده ايم و جنبشى براى خونخواهيت
نكرده و سواركارانى بر نينگيخته ايم كه در آن اسبان تازى نفس زنند و
هنوز مركبهاى پيشرو، سبك خيز و ميان باريك و نيزه هايى زرد فام و نوك
تيز به كار نبرده ام .
15. تا حق فرزندان نتيله ( مادر عناس ) ايفا شود و از روى دادگرى با
همان كيل و پيمانه اى كه خود دوشيدند جزا گيرند.
16. و برابر هر كشتن كشته ها و در ما مقابل هر اسير كردن اسيران از
آنها در بند و ريسمان كشم .
17. آيا بايد خاندان پيغمبر خدا كارشان بدان كشيده باشد كه چون
مبتلايان به جرب ، مردم از آنها گريزان باشند.
18. بدا به حالشان كه به چه جناياتى دست بيالودند و چه ريسمان محكم و
چنگ آويزى را از امت قطع و پاره نمودند.
19. و در چه عهد و پيمانى با خدا خيانت كردند، آن چنان كه عهد و ميثاقى
كه با ريسمانى پيمانى هر چه محكمتر و استوار گشته بود.
47: پسرى از محمد بن عبدالله بن حسن
كه جزء كشتگان اين خاندان است
حرمى بن ابى العلاء به سندش از مصعب يا پدرش روايت كرده كه : مادر اين
فرزند كنيزى بود از فاخته ، دختر فليج بن منذر، هنگامى محمد بن عبدالله
اين كنيز را ديدار كرد و به همسرى او مايل گشت ناچار مطلب را با فاخته
در ميان گذارد. وى به محمد اظهار كرد كه اين كنيزك نسبى ندارد، محمد
گفت : نسب پست به اعقاب از گذشته نپيوندد و سرانجام پس از گفتگويى كه
شد فاخته آن كنيزك را به محمد بخشيد؛ محمد هم با او هم بستر شد و
فرزندى براى او آورد و همچنان كه اين كنيزك در كوههاى جهينه به همراه
محمد بود روزى گرفتارى براى محمد پيش آمد و همان سبب شد كه آن فرزند از
كوه بيفتد و قطعه قطعه شود.
عمر بن عبدالله به سندش از خود محمد روايت كند كه گفت : هنگامى كه در
كوه رضوى پنهان بودم ، همراه من كنيزى ام ولد بود. روزى وى مشغول شير
دادن طفل خود بود كه به ناگاه متوجه شدم ابن
استوطا يكى از وابستگان اهل مدينه براى دستگيرى من به كوه مزبور
مى آيد، من از آنجا گريختم و آن كنيزك نيز در كوه دى پى من فرار كرد و
در اين گير و دار آن كودك از آغوشش بيفتاد و قطعه قطعه شد - رحمة الله
عليه - و عمر بن عبدالله بن سندش از عبدالله محمد طايى نقل كرده گويد:
پس از اين جريان بود كه محمد بن عبدالله اشعار زير را سرود:
والموت حتم فى رقاب العباد
|
1. كفشهاى پاره شده و از رنج پياده روى مى نالد، چون كه پايش را سنگهاى
سخت و تيز مجروح كرده .
2. ترس او را آواره كرد و مورد طعن و خوارى قرار گرفت ، آرى كسى كه
تيزى شمشير را خوش ندارد چنين وضعى خواهد داشت .
3. به راستى كه راحتى او در مرگ است ، و مردن بر همه بندگان حتم و مسلم
است .
48: محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن
ابيطالب
كنيه اش ابوعبدالله است ، مادرش هند دختر ابوعبيدة بن عبدالله
بن زمعة بن اسود بن ... است .
و مادر هند: قريبه (قرينه خل ) دختر يزيد بن عبدالله بن وهب بن زمعة بن
اسود بن .. است .
و مادر قريبه يا قرينه : خديجه دختر محمد بن طليب بن ازهر بن عبد عوف
بن عبدالحارث است .
و مادر خديجه : ام سلمه دختر عبدالرحمان بن ازهر بن عبدعوف است .
و مادر ام مسلم : قده دختر عرفجه بن
عثمان بن عبدالله بن .. است .
و مادر قدة : دنيبه دختر عبد عوف بن
عبدالحارث بن زهرة است .
و مادر دنيبه : دختر عداء بن هرم بن رواحه بن حجر بن عبد بن معيص است .
و مادرش : رزا دختر وهب بن ثعلبة بن
وائله بن عمرو بن شيبان بن ... است .
و مادر رزا زنى بود از قبيله بنى الاحمر
بن عبد مناف بن كنانه .
و محمد بن عبدالله را صريح و خلص قريش
مى گفتند چون در ميان مادران او تا به قريش برسد، كنيزى وجود نداشت .
و خاندان او وى را مهدى موعود مى دانستند، ولى علما و دانشمندان آل
ابيطالب او را نفس زكيه و
مقتول احجار الزيت مى دانند.
(159)