27: ابوبكر بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب
و ابوبكر به همين كنيه معروف است و نامش
معروف نيست ، مادرش خوصا دختر خفصة بن بكر بن وائل است .
و مدائنى گفته است كه او در جنگ حرة كه مابين مسرف
(99) بن عقبة و اهل مدينه اتفاق افتاد كشته شد (و مسرف
بن عقبه همان كس است كه از طرف يزيد براى سركوبى اهل مدينه آمد.)
28: عون بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب
و اين عون اصغر است ، و عون اكبر در كربلا به همراه حسين عليه
السلام به شهادت رسيد، مادر عون اصغر: جمانه دختر مسيب بن نجبه بن
...... است ، و مادر جمانه زنى از طايفه بنى مرة بن عوف بوده ، و مسيب
- پدر جمانه - يكى از سركردگان توابين بود كه براى خونخواهى حسين عليه
السلام بر ابن زياد خروج كردند و در جايى كه به نام عين الوردة به قتل
رسيدند، و سيب از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام به شمار مى رود و در
جنگهايى كه آن حضرت كرد در ركاب او بود، عون - فرزندش - در جنگ حرة به
دست همراهان مسرف بن عقبة كشته شد.
(100) - چنان كه احمد بن محمد بن شبيب به سندش از على
بن نجم مدائنى برايم روايت كرده .
29: عبيدالله بن على بن ابيطالب
مادرش ليلى دختر مسعود بن خالد بن ... است ، و او را لشكريان
مختار بن ابى عبيده در جنگ مدار كشتند، و
سببش آن بود كه عبيدالله به نزد مختار رفت و از او خواست كه مختار مردم
را به طرفدارى او دعوت كند و كار رهبرى و رياست را به او واگذارد، و
چون مختار نپذيرفت به مصعب بن زبير پيوست ، و در معركه جنگ در حالى كه
او را نمى شناختند كشته شد.
30: عبدالله بن محمد بن على بن ابيطالب
كنيه اش ابوهاشم بود، و مادرش كنيزى بود به نام
نائله . وى مردى زبان آور و كينه جو و
وصى پدرش محمد حنفيه بود، و او نيز پس از خود، محمد بن على بن
عبدالله بن عباس را وصى خويش قرار داد، و محمد نيز ابراهيم امام را وصى
خويش كرد و بدين جهت بنى عباس مدعى هستند كه وصيت خلافت بدانها رسيده
. و سليمان بن عبدالملك او را با نقشه اى كه طرح كرده بود، مسموم ساخت
و به وسيله همان زهر در حميمه يكى از
سرزمينهاى شام از دنيا رفت .
و شرح آن مطابق گفته غسان بن عبدالحميد كه احمد بن سعيد به سندش برايم
نقل كرد، چنان بود كه عبدالله بن محمد به شام رفت و به دربار سليمان بن
عبدالملك بار يافت ، و كارهايى داشت كه از سليمان خواست آنها را انجام
دهد (وى خواسته اش را انجام داد) و چون آماده بازگشت به مدينه گرديد،
بار و بنه و اثاث خود را پيش فرستاد و خود براى خداحافظى به نزد سليمان
بن عبدالملك رفت ، سليمان وى را نزد خويش براى صرف طعام نگاه داشت ، و
تصادفا آن روز روز بسيار گرمى بود، پس از صرف غذا از نزد سليمان بيرون
رفت كه خود را به بار و بنه كه خود پيش فرستاده بود، برساند، در ميان
راه تشنه شد و شربت مسمومى را كه سليمان قبلا تهيه كرده بود به او
دادند، چون آن را آشاميد بى حال شد و از اسب درافتاد، در همان حال كسى
را به نزد محمد بن على بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن حارث بن نوفل
فرستاد تا آن دو را از حال او آگاه سازند، آنان خود را به عبدالله
رسانيدند و با او بودند تا از دنيا رفت ، و در حميمه جايى از سرزمين
شام او را دفن كردند، و او در هنگام مرگ به محمد بن على بن عباس وصيت
كرد و او را وصى خويش قرار داد.
31: زيد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب
كنيه اش ابوالحسين و مادرش كنيز بود كه مختار بن ابى عبيده او
را به على بن الحسين بخشيده بود، و خداوند از آن كنيز زيد و عمر و على
و خديجه را به امام سجاد عليه السلام عطا فرمود.
زياد بن منذر گويد: مختار بن ابى عبيده كنيزى را به سى هزار درهم خريد
و چون او را ورانداز كرد و درست مشاهده نمود، گفت : من كسى را به اين
كنيز شايسته تر از على بن الحسين عليه السلام سراغ ندارم ، و به همين
جهت او را براى حضرت سجاد عليه السلام فرستاد، و آن كنيز مادر زيد بن
على عليه السلام بود.
خصيب وابشى گويد: من هرگاه زيد بن على را مى ديدم فروغ نور را در چهره
اش مشاهده مى كردم .
حسن بن على سلولى به سندش از ابوقرة نقل كرده گويد: شبى با زيد بن على
به صحرا رفتيم ، وى دستها را آويخته بود و هيچ چيزى در دست او نبود، و
به من گفت : اى اباقره گرسنه هستى ؟ گفتم : آرى ، زيد يك دانه گلابى به
من داد كه دست را پر مى كرد و من نمى توانم بگويم آيا بوى آن بهتر بود
يا مزه اش ، آن گاه به من گفت : اى اباقره هيچ مى دانى ما اكنون در كجا
هستيم ، ما در باغى از باغهاى بهشت هستيم ، ما در كنار قبر على عليه
السلام هستيم .
و به دنبال اين سخن فرمود: اى اباقره سوگند بدان كه به زير رگ گردن زيد
ابن على داناست ، از روزى كه زيد بن على دست راستش را از دست راستش از
دست چپش تشخيص داده كار حرامى مرتكب نگشته و پرده حرمتى را از خداى
ندريده ، اى اباقره هر كه خداى را فرمانبردارى كند، مخلوقات خدا از او
فرمان برند.
على بن محمد به سندش از ابوداود علوى نقل كرده كه وى گفت : در نزد عاصم
بن عبيدالله عمرى از زيد بن على به ميان آمد، عاصم گفت : من از او
بزرگترم ، و در وقتى جوان بود من او را در مدينه ديدم ، وقتى نام خدا
نزد او برده شد، او غش كرد به طورى كه گفتند: ديگر به اين دنيا
بازنخواهد گشت .
احمد بن سعيد، به سند خود از هارون بن موسى نقل كرده گويد: از محمد بن
ايوب شنيدم كه مى گفت : مرجعه و اهل عبادت كسى را در عبادت برابر با
زيد بن على نمى دانستند.
و مقانعى و خثعمى و اُشنانى
(101) و ديگران از حسن و حسين و عبدالله بن حرب - و يا
عبدالله بن جرير - روايت كرده اند كه گفت : من جعفر بن محمد عليه
السلام را ديدم كه ركاب زيد بن على را مى گرفت ، و (پس از سوار شدن )
جامه او را روى زين مرتب مى كرد.
على بن عباس به سندش از سعيد خثعم نقل كرده گويد: ميان زيد و على و
عبدالله بن حسن معروف به عبدالله محض بر
سر (توليت ) موقوفات على عليه السلام اختلافاتى رخ داد و آنها را
محاكمه را به نزد يكى از قضات بردند، و چون از نزد او برخاستند،
عبدالله را ديدم كه به شتاب خود به مركب زيد رسانيد و ركاب او را گرفت
(كه زيد سوار شود).
و نيز وى از عباد يعقوب از محمد بن فرات نقل كرده گويد: زيد بن على را
ديدم كه اثر سجده در سيمايش جاى گذاشته بود.
محمد بن على بن مهدى به سندش از عبدالله بن مسلم بابكى نقل كرده گويند
به همراه زيد بن على به مكه رفتيم و چون نيمه شب شد و ستاره ثريا
(پروين ) بالا آمد به من گفت : اى بابكى اين ستاره را مى بينى ، آيا
دست كسى بدان مى رسد؟ گفتم : نه ، فرمود: به خدا دوست داشتم كه دست
بدان ستاره گرفته بودم و از آنجا به زمين يا به جاى ديگرى مى افتادم و
قطعه قطعه مى شدم اما خداوند ميان امت محمد صلى الله عليه و آله را
اصلاح مى فرمود و كارشان را سامان مى بخشيد.
احمد بن سعيد به سندش از ابوالجارود نقل كرده گويد: به مدينه رفته و از
هر كه احوال زيد بن على را پرسيدم : گفتند: او حليف قرآن است (يعنى
هيچگاه از قرآن و تلاوت آن جدا نمى شود).
احمد بن سعيد از يحيى بن الحسن بازگو كرده گويد: از حسن بن يحيى پرسيدم
: روزى كه زيد كشته شد چند سال از عمرش گذشته بود، پاسخ داد: چهل و دو
سال
على بن عباس به سندش از جابر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كند
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به حسين عليه السلام فرمود: از صلب تو
مردى به دنيا آيد كه نامش زيد است ، و در روز قيامت او و يارانش در
حالى كه دست و صورتشان نورانى است به سر و گردن مردم پا نهند و بى حساب
وارد بهشت گردند.
محمد بن الحسين به سندش از عبدالملك بن ابى سليمان بازگو كرده ، گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مردى از خاندان من كشته و به دار
آويخته خواهد شد، و هر كس عورت او را نگاه كند بهشت را نخواهد ديد.
احمد بن سعيد به سندش از ابوداود مدنى از حضرت على بن الحسين از على (ع
) روايت كرده كه فرمود: در پشت كوفه مردى قيام كند كه نامش زيد است ، و
او داراى ابهت و شوكتى است كه پيشينيان بدان نرسيده و آيندگان بدان
نرسند مگر آن كس كه به مانند او رفتار كند، و در روز قيامت او و يارانش
كه طومارهايى يا چيزهايى شبيه طومار با آنهاست ، همچنان پيش روند تا از
روى سر و گردن مردم بگذرند، و فرشتگان آنها را ديدار كنند و گويند:
اينهايند بازماندگان وفادار و خوانندگان به سوى حق و رسول خدا صلى الله
عليه و آله به استقبال آنان آيد و گويد: اى فرزندان من به راستى كه
انجام داديد آنچه را مامور بدان بوديد، اينك بى حساب به داخل بهشت
شويد.
على بن عباس به سندش از ربطه از پدرش عبدالله بن محمد حنفيه روايت كرده
كه گفت : زيد بن على هنگامى بر محمد بن حنفيه گذشت ، و محمد دلش به حال
او سوخت و او را نشانيد و بدو گفت : پناه مى دهم و مى سپارم تو را به
خدا اى برادرزاده از اينكه تو همان زيدى باشى كه در عراق به دار آويخته
شود و كسى بدو و به عورتش نگاه نكند جز آنكه در درك اسفل دوزخ قرار
گيرد.
محمد بن على بن مهدى به سندش از خالد، وابسته زبيريان ، روايت كرده كه
گفت : ما در نزد على بن الحسين عليه السلام بوديم كه او فرزندش زيد را
طلبيد، زيد به صورت به زمين خورد و خون از صورتش جارى گشت ، على بن
الحسين عليه السلام خون را از روى او پاك كرد و مى فرمود: من تو را به
خدا پناه مى دهم كه تو همان زيدى باشى كه در كناسه كوفه به دار آويخته
شود، كه هر كه از روى عمد به عورتش نگاه كند خدا رويش را به آتش دوزخ
بسوزاند.
احمد بن سعيد به سندش از يونس بن جناب بازگو كرده ، گويد: در خدمت امام
باقر عليه السلام به مكتب رفتيم ، پس آن حضرت زيد را پيش خواند و او
را در آغوش كشيد و سينه اش را به سينه خود نهاد و فرمود: پناه مى دهم
تو را به خدا كه تو همان به دار آويخته در كناسه كوفه باشى .
على بن عباس به سندش از محمد بن فرات نقل كرده ، گويد: زيد بن على را
در روز سبخه
(102) ديدم كه ابرى زرد رنگ بر سرش سايه افكند و به هر
سو كه زيد مى رفت آن ابر نيز بالاى سرش حركت مى كرد.
حسين بن على به سندش از ابوخالد نقل كرده ، گويد: نقش نگين انگشترى
زيد ابن على اين جمله بود: اصبر تؤ جر، و توق
تنج صبر كن تا پاداش برى ، و بپرهيز تا نجات يابى .
على بن احمد بن حاتم به سند خود از زكريا بن يحيى الهمدانى نقل كرده ،
گويد: من به آهنگ انجام حج در ديار خود بيرون شدم و گذارم به مدينه
افتاد، و در آنجا با خود گفت : خوب است به خانه زيد بن على بروم ، و
چون بدان خانه رفتم و بر آن جناب سلام كردم ، شنيدم به اين اشعار تمثل
جست :
و من يطلب المال المنع بالقنا
|
متى تجمع القلب الذكى و صارما
|
و انفا حميا تجتنبك المظالم
|
وكنت اذا قوم غزونى غزوتهم
|
فهل انا فيذا يا ل همدان ظالم
|
1. هر كه مال بزرگى را به دستيارى نيزه بجويد (از دو حال خارج نيست )
يا به سربلندى و شرافتمندانه زندگى كند و يا در به درى در كوهها و
بيابانها او را از پاى درآورد.
2. هر گاه دلى پاك و شمشيرى بران و دماغى با غيرت و تعصب در خود گرد
آوردى آنها تو را از ستم كشيدن و زور شنيدن بازدارند ( و كسى به تو ستم
نكند.)
3. هر گاه قومى با من بجنگند من ناچار با آنها بجنگم ، آيا اى خاندان
همدان من در اين باره ستمكارم ؟
زكريا گويد: من از نزد او بيرون شدم و احساس كردم كه قصدى دارد و جريان
او چنان شد كه مى دانيم .
جريان شهادت زيد بن على عليه السلام و سبب آن
محمد بن على بن شاذان به سندش از يحيى بن صالح طيالسى كه زمان زيد بن
على را درك كرده و نيز احمد بن محمد بن سعيد به سندش از ابى مخنف و نيز
منذرين محمد در كتابى كه اجازه روايت آن را به من داد، جملگى روايت
كرده اند كه ابتداى كار زيد بن على عليه السلام چنان بود كه خالد بن
عبدالله قسرى مدعى شد كه مالى از او در نزد زيد بن على ، و محمد ابن
عمر بن على ، و داود بن على ، و سعد بن ابراهيم ، و ايوب بن سلمة مى
باشد. يوسف بن عمر كه از طرف هشام بن عبدالملك در عراق حكومت داشت ،
نامه اى در اين باره به هشام نوشت ( و از او كسب تكليف كرد) زيد بن على
و محمد بن عرم در آن وقت در رصافه شام بودند، و از طرف ديگر زيد با حسن
بن حسن درباره توليت موقوفات رسول خدا صلى الله عليه و آله نزاعى داشت
.
و بالجمله چون نامه يوسف بن عمر به هشام رسيد. هشام زيد و محمد بن عمر
را خواست و موضوع نامه يوسف را به آنها گفت ، و آن دو منكر شدند، هشام
گفت : پس من شما را به نزد يوسف مى فرستم تا او شما و خالد را در يك جا
گرد آورد و اين اختلاف را به پايان رساند، زيد فرمود: اى هشام تو را به
خدا و پيوند خويشى سوگند مى دهم كه ما را نزد يوسف نفرست .
هشام گفت : چه ترسى از يوسف دارى ؟ فرمود: مى ترسم در قضا بر ما ستم
كند، هشام منشى خود را خواست و بدو گفت : به يوسف بنويس : چون زيد و
فلان و فلان به نزد تو آمدند آنها را در يك مجلس بخواه و بنگر تا اگر
اينها بدانچه خالد مدعى است اقرار كردند همه را به نزد من بفرست ، و
اگر انكار نمودند از خالد شاهد بخواه ، و اگر ديدى او شاهد نياورد زيد
و ديگران را پس از نماز عصر سوگند بده كه خالد نزد آنها چيزى به امانت
نگذارده و طلب ديگرى هم از آنها ندارد، و پس از اينكه اين سوگند را
خوردند آنها را رها كن .
زيد و همراهانش به هشام گفتند: ما ترس آن را داريم كه به نامه تو ترتيب
اثر ندهد و به مضمون آن عمل نكند، هشام گفت : اين كار محال است ، و من
مردى را به همراه شما به عنوان ناظر و ديده بان مى فرستم كه او شاهد
محاكمه شما باشد تا همان طور كه دستور داده ام انجام دهد. زيد و
همراهان درباره او دعاى خير كرده و به نزد يوسف كه آن وقت در حيره در
نزديكى كوفه مسكن داشت ، روان شدند.
و تنها به خاطر خويشاوندى ايوب بن سلمة با هشام متعرض او نشدند و اما
ديگران چون به نزد يوسف آمدند، آنها را پذيرفت و مخصوصا نسبت به يزيد
ملاطفت و محبت بيشترى مبذول داشت و او را نزديك خود نشانيد و سپس از
آن مالى كه خالد بر آنها ادعا داشت سوال كرد، آنها منكر شدند.
يوسف خالد را طلبيد و با آنها رو به رو كرد بدو گفت : اين زيد بن على و
محمد ابن عمر بن على است كه تو مدعى بودى مالى از آنها مى خواهى ؟ خالد
گفت : من در پيش اين دو هيچ مالى نه كم و نه زياد ندارم ، يوسف كه از
اين حرف ناراحت شده بود گفت : آيا مرا مسخره مى كنى يا اميرمؤ منان
هشام را؟ و بدين جهت او را به سختى تحت شكنجه قرار داد و به طورى كه
گمان كردند او را كشت . و به دنبال اين جريان زيد بن على و محمد بن عمر
بن على را به مسجد بردند و پس از نماز عصر سوگند داد، و آنها نيز به
برائت ذمه خويش سوگند خوردند و يوسف جريان را براى هشام نوشت و او به
يوسف دستور داد آن دو را آزاد كند و يوسف نيز پس از رسيدن نامه هشام آن
دو را آزاد كرد.
پس از اين جريان زيد چند روزى در كوفه ماند و هر روز يوسف او را وادار
مى كرد كه هر چه زودتر از كوفه بيرون رود، و زيد عذر مى آورد كه كارهاى
دارد و مى خواهد چيزهايى بخرد، و چون اصرار يوسف زياد شد زيد از كوفه
خارج شد و به قادسيه رسيد.
در آنجا شيعيان به ديدار زيد آمده گفتند: خدايت رحمت كند، به كجا مى
روى با اينكه صد هزار مرد شمشير زن از اهل كوفه و بصره و خراسان با تو
همراه اند و همگى حاضرند به روى بنى اميه شمشير بكشند، و شاميان در
برابر ما افراد اندكى هستند كه تاب مقاومت با ما را ندارند.
زيد به سخنان آنان توجهى نكرد ولى آنان پافشارى زياد كرده پيوسته او را
سوگند مى دادند تا سرانجام پس از پيمانهاى محكمى كه با او بستند او را
به كوفه بازگردانيدند.
محمد بن عمر بن على گفت : تو را به خدا سوگند اى ابالحسين بيا تا به
نزد خاندانت برويم و سخن اينهايى كه تو را دعوت به قيام مى كنند، گوش
مده كه اينها به گفته هاى خود وفادار نيستند، آيا همين مردم با جدت
حسين عليه السلام پيمان نبستند؟ زيد پاسخ داد: چرا، ولى با اين حال
حاضر به بازگشت با محمد بن عمر بن على نشد و با آنها به كنفه رفت و
شيعيان و ساير مردم به نزد او رفت و آمد مى كردند و با آن جناب بيعت مى
نمودند تا شماره بيعت كنندگان تنها در كوفه ، غير از آنهايى كه در
مدائن و بصره و واسط و و موصل و عراق و رى و گرگان بيعت كردند، به
پانزده هزار نفر رسيد، و زيد مدت ده ماه و اندكى در كوفه ماند و در اين
مدت فرستادگان خود را به شهرهاى و اطراف مى فرستاد تا از مردم براى او
بيعت بگيرند.
چون هنگام خروج او شد به ياران خود دستور داد تا آماده كار شوند، و از
آنها هر كدام به پيمان خود وفادار بودند، آماده شد.
اين مطلب شايع شد و سليمان بن سراقه بارقى جريان را به اطلاع يوسف بن
عمر
(103) رسانيد و دو نفر را نام برد كه زيد در خانه آنها
مخفى است ، يوسف بن عمر شبانه اشخاصى را به خانه آن دو تن فرستاد، ولى
زيد را نيافتند و آن دو تن را به نزد يوسف ابن عمر بردند، و چون يوسف
با آنها گفتگو كرد از اوضاع زيد و يارانش مطلع شد و دستور داد گردن آن
دو را زدند.
اين خبر به گوش زيد رسيد ترسيد مبادا يوسف بن عمر راهها را ببندد و از
آمدن مردم شهرها به كوفه جلوگيرى كند، از اين رو پيش از موعدى كه با
مردم قرار گذارده بود اقدام به خروج كرد، و همين سبب شكست او گرديد، و
موعدى را كه زيد براى خروج ميان خود و يارانش معين كرده بود، شب
چهارشنبه اول ماه صفر سال 133 بود ولى پيش از آن موعد خروج كرد.
يوسف بن عمر كه از جريان مطلع شد، حكم بن صلت را مامور ساخت تا مردم
كوفه را در مسجد بزرگ كوفه جمع كند، و بدين ترتيب حكم بن صلت را به نزد
بزرگان شهر و پاسبانان و طرفداران خود و جنگجويان اعزام داشت و آنها
همگى را به مسجد آورد، سپس جارچى او در شهر كوفه جار كشيد: كه هر مردى
چه از قبايل و چه از بستگان آنها اگر در بيرون مسجد ديده شود، خونش هدر
است و بايد همگى به مسجد بزرگ كوفه آيند.
روز سه شنبه بود كه مردم در مسجد جمع شدند و اين جريان پيش از خروج زيد
بن على بود و به جستجوى زيد به خانه معاويه بن اسحاق رفتند، زيد در
همان شب كه شب چهارشنبه بيست و سوم محرم و شب بسيار سردى بود از خانه
معاويه بن اسحاق خروج كرد، و يارانش براى اطلاع ديگران دسته هاى نى را
آتش زده و شعار
يا منصور امت
(104) كه شعار رسول خدا صلى الله عليه و آله بود بلند
كردند، و آن شب را تا بامداد به همين وضع گذراندند. چون صبح شد زيد بن
على قاسم بن عمر تبعى و مرد ديگرى را فرستاد، و مطابق روايت سعيد بن
خيثم ، قاسم فرزند كثير بن يحيى بود و آن مرد ديگر، نامش صدام بود. آن
دو را فرستاد تا اين اشعار را در شهر بگويند. سعيد بن خثعم گويد: زيد
بن على مرا كه صداى بلندى داشتم نيز فرستاد كه در شهر دهم .
و ابوالجارود زياد بن منذر همدانى نيز دسته اى از آن نى ها را بلند كرد
و به جاى بلندى رفته و به شعار زيد شعار مى داد، اينان همچنان پيش مى
رفتند و شعار مى دادند تا در بيابانهاى عبدالقيس با جعفر بن عباس كندى
كه از طرف يوسف بن عمر فرماندار كوفه براى سركوبى اينان آمده بود
برخورد كردند، و لشكريان دشمن بر اينها حمله مى بردند و آن مردى كه
همراه قاسم بن عمر بود كشته شد و خود قاسم را نيز كه زخمى شده بود از
معركه برداشته به نزد حكم بن صلت (فرمانده لشكر دشمن ) بردند، حكم ابن
صلت از او سوالاتى كرد، وى پاسخش را نداد، لذا دستور داد گردنش را بر
در قصر حكومتى كوفه زدند، و او نخستين شهيد از ياران زيد بود - رضوان
الله عليه .
و سعيد بن خثعم مى گويد: سكينه ، دختر قاسم ، در رثاء پدر چنين گفت :
من اولى الشرك والردى و الشرور
|
1. اى ديده اشك بريز براى قاسم بن كثير از ديدگانى پر آب و فراوان .
2. شمشيرهاى مردمانى پست از مشركين و اشرار و مردم فرومايه او را گرفت
.
3. تا هر زمان كه قمرى بالاى شاخه سبز درختان نغمه سرايد، من پيوسته
برايت مى گويم .
ابومخنف گويد: يوسف بن عمر كه در حيره (پنج كيلومترى كوفه ) بود به
اطرافيان خود گفت : كيست كه به كوفه رود و خبرى از اينها براى ما
بياورد؟
عبدالله بن عباس گفت : من مى روم و خبرشان را براى تو مى آورم ، و با
پنجاه سوار حركت كرد و تا محله يا قبرستان سالم
(105) پيش آمد و در آنجا اخبارى كسب كرده بازگشت و
اوضاع و احوال را به يوسف بن عمر خبر داد.
روزى بعد يوسف بن عمر از خيمه بيرون آمد و در بالاى تلى كه در آن نزديك
بود منزل گرفت ، و قريش اشراف نيز به نزدش رفتند، و فرمانده لشكر او در
آن وقت عباس بن سعد مرى بود.
يوسف بن عمر
ريان بن سلمه را با لشكرى كه
حدود دو هزار سوار بودند به جنگ زيد فرستاد و سيصد نفر پياده نيز از
تيراندازان قبيله
قيقانيه به همراه آنها
روانه كرد.
از آن سو زيد بن على همين كه آن شب را به صبح رسانيد ديد تمامى كسانى
كه به او پيوسته اند دويست و هيجده تن تيرانداز پياده بيش نيستند،
پرسيد: پس بقيه مردم كجا هستند؟ بدو گفتند: آنها در مسجد محاصره شده
اند. زيد فرمود: نه به خدا اين حرف براى كسى كه با ما بيعت كرده عذر
محسوب نمى شود.
از كسانى كه در آن روز زيد مى رفت ، نصر بن خزيمه بود كه در راه خود با
عمر بن عبدالرحمن ، يكى از فرماندهان حكم بن صلت ، در نزد خانه زيد بن
ابى حكيمه در جايى كه راه به سوى مسجد بنى عدى كج مى شد، برخورد كرد و
جمعى از قبيله جهينه نيز همراهش بودند و بدو گفت :
يا منصور امت (شعار زيد و يارانش را داد)
و چون عمر بن عبدالرحمن پاسخ او را نداد، نصر بن خزيمه به او و
همراهانش حمله كرد و او را كشت و همراهانش نيز فرار كردند.
بالجمله زيد بن على به راه افتاد به جبانه صيادان رسيد و در آنجا پانصد
تن از اهل شام پاسدارى مى كردند، زيد با همراهان خود بدانها حمله كرد و
آنها را دهم شكست و منهزم ساخت و همچنان پيش رفت تا به كناسه رسيد، در
آنجا مجداد به گروهى از اهل شام برخورد و بر آنها حمله برد و آنها را
نيز منهزم ساخت و آنها را تا مقبره تعقيب كرد. اما يوسف بن عمر نيز روى
آن تلى كه منزل كرده بود زيد و همراهانش را مى ديد كه چگونه حمله مى
افكند، و در آن وقت اگر زيد مى خواست يوسف را بكشد مى توانست .
سپس زيد سمت راست خود را گرفته از طرف مصلاى خالد بن عبدالله بن كوفه
بازگشت ، در اين وقت يكى از همراهان زيد گفت : آيا به جبانه كنده نرويم
؟ هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه طليعه سپاه شام ( يعنى لشكر دشمن
) پيدا شد، زيد و همراهان كه آنها را ديدند داخل كوچه هاى تنگى كه در
آن جا بود شدند و از آنجا رفتند، ولى مردى از آنها به جاى ماند و به
مسجد رفت و دو ركعت نماز در آنجا خواند، سپس بيرون آمده با شاميان شروع
به جنگ كرد، و ضربت شمشير ميان او و آنها رد و بدل شد، تا عاقبت مردى
از شاميان كه سوار بر اسب و غرق اسلحه و آن مرد را به قتل رساندند.
ياران زيد بر آنها حمله آوردند و دورشان ساختند، در اين ميان مردم شام
مردى از ياران زيد را محاصره نمودند، آن مرد به نزد عبدالله بن عوف رفت
، آنها او را تعقيب كرده در همان جا دستگيرش كردند و به نزد يوسف بن
عمر بردند، يوسف او را نيز به قتل رسانيد.
در اين وقت زيد بن على رو به نصر بن خزيمه (يكى از ياران خود) كرد و
گفت : آيا ترس آن را ندارى كه مردم كوفه با ما مانند حسين عليه السلام
رفتار كنند؟
نصر در پاسخ گفت : اما من كه - قربانت گردم - به خدا با شمشير خود به
همراه تو جنگ مى كنم تا كشته شوم . در اين موقع زيد همراهان خود را سوى
مسجد كوفه حركت داد، و از آن سو عبيدالله بن عباس كندى با اهل شام به
آهنگ جنگ با آنها حركت كرد و در خانه عمرو بن سعد به هم برخوردند و
عبيدالله بن عباس و يارانش تاب مقاومت در برابر آنها را نياورده منهزم
گشتند و تا خانه عمرو بن حريث فرار كردند، زيد عليه السلام به تعقيب
آنان پرداخت و تا باب الفيل (يكى از درهاى مسجد كوفه ) پيش رفتند، در
آنجا ياران زيد پرچمهاى خود را از بالاى درهاى مسجد داخل مسجد مى كردند
و به مردمى كه در مسجد بودند مى گفتند: اى اهل مسجد بيرون آييد.
نصر بن خزيمه فرياد زد: اى اهل كوفه از اين خوارى بيرون آييد و به سوى
عزت و بزرگوارى دين و دنيا گراييد، و شاميان از بالاى ديوارهاى مسجد بر
آنها سنگ مى زدند .
در آن روز جنگ تن به تن در اطراف كوفه درگرفته بود و برخى گويند در
جبانه سالم تنها چنين بود.
يوسف بن عمر ريان بن سلمه را با جمعى سوار به محله
دارلرزق به جنگ زيد فرستاد و در آنجا جنگ
سختى كردند و جماعت بسيارى از سواران ريان بن سلمه زخمى شدند و بالاخره
شكست خورده از آنجا به مسجد كوفه گريختند. و چون غروب چهارشنبه (همان
روز اول خروج زيد) شد، مردم شام با بدترين وضعى به جايگاههاى خويش
بازگشتند. در حالى كه سخت خود را باخته بودند. بامداد روز پنجشنبه ،
يوسف بن عمر
ريان بن سلمه را طلبيدئ و او
را به سختى توبيخ و سرزنش كرد، و عباس بن سعد مرى را خواست و او را
با اهل شام به جنگ زيد فرستاد، آنها آمدند تا در دارالرزق خود را به
زيد و همراهانش رساندند، زيد در حالى كه نصر بن خزيمه و معاوية بن
اسحاق در پيش رويش جنگ مى كردند، به نبرد آنان بيرون شد، عباس بن سعد
كه چنان ديد بر سر مردم شام فرياد زد، اى اهل شام بر زمين فرود آييد؛
گروه بسيارى از شاميان از اسب ها به زمين فرود آمده و جنگ سختى كردند،
در اين هنگام مردى از اهل شام ، از طائفه بنى عبس كه نامش نائل بن
فروده بود، به يوسف بن عمر گفت : به خدا سوگند اگر نصر بن خزيمه را
ديدار كنم با من او را خواهم كشت يا او بايد مرا بكشد.
يوسف شمشير برانى به او داد كه به هر چه مى خورد دو نيم مى كرد. در اين
وقت كه دو لشكر به هم ريختند نائل چشمش به نصر بن خزيمه افتاد، شمشيرى
حواله نصر كرد و پايش را از ران جدا ساخت ، نصر نيز مهلتى به او نداد و
با شمشير نائل را كشت ولى خود نيز از ضرب همان شمشير از جهان رفت خدايش
رحمت كند.
آن روز نيز زيد و همراهان ، لشكر عباس بن سعد را منهزم ساختند و آنها
به بدترين وضع به جايگاههاى خود بازگشتند، چون شب فرا رسيد يوسف بن عمر
از نو تجهيز لشكر كرده و آنان را به جنگ زيد فرستاد، و آنها دوباره با
زيد و همراهانش درگير شدند، اين بار نيز زيد بر آنها حمله برد و
پراكنده شان ساخت و به تعقيب آنان پرداخت آنها را تا سبخه پيش راند، و
همچنان بر آنها حمله افكند تا از محلى بنى سليم بيرونشان كرد. آنها راه
مسناة ) را پيش گرفتند، زيد همچنان به تعقيب آنان پرداخته در ميان
محله بارق و بنى دواس (يا بنى دوس ) جنگ سختى با آنها كرد. پرچمدار زيد
در آن وقت مردى بود از بنى سعد بن بكر به نام عبدالصمد.
سعيد بن خثعم گويد: ما در آن وقت پانصد نفر بوديم كه همراه زيد جنگ مى
كرديم و مردم شام دوازده هزار نفر بودند، و كسانى كه با زيد بيعت كرده
بودند بيش از دوازده هزار تن بودند ولى پيمان شكنى كردند.
در اين وقت سوارى از مردم شام از قبيله كلب به ميدان آمد و شورع كرد به
ناسزا گفتند به فاطمه ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله ، زيد كه
سخنان آن مرد را شنيد گريست به حدى كه محاسنش تر شد و مكرر مى فرمود:
اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله آيا يك تن نيست
كه به خاطر فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين شود
و منظورش اين بود انتقام او را از اين مرد بگيرد و همچنين مى گفت : آيا
يك نفر نيست كه به خاطر رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين شود،؟ آيا
كسى نيست كه به خاطر خدا خشم كند؟
آن مرد شامى رفت و اسبش را به قاطر تبديل كرده ، و بازگشت .
سعيد گويد: مردى كه آن وقت در آن معركه حاضر بودند دو دسته بودند،
طايفه اى جنگ مى كردند و دسته ديگر به تماشاى معركه ايستاده بودند،
گويد: من در اين هنگام به نزد غلام خود رفتم و شمشير كوچكى كه در دستش
بود از او گرفتم و خود را در پشت سر آن دسته كه تماشا مى كردند، پنهان
ساخته و آهسته پيش رفتم تا خود را از پشت سر به آن مرد شامى رسانده و
با همان شمشير كوچكى كه در دست داشتم گردنش را زدم ، به طورى كه سرش
پيش پاى قاطرش افتاد و كشته او را نيز روى زيد به زمين افكندم .
همراهان آن مرد به من حمله كردند و نزديك بود مرا بكشند ولى اصحاب زيد
كه چنان ديدند تكبير گويان بدانها حمله افكندند و مرا نجات دادند، من
نيز سوار بر قاطر گشته به نزد زيد آمدم .
زيد پيش آمده ميان دو چشمم را بوسه مى زد و مى گفت : به خدا انتقام ما
را گرفتى ، به خدا به شرف دنيا و آخرت و اندوخته آن دو رسيدى ، اين
قاطر را هم بردار كه من آن را به تو بخشيدم .
سعيد دنباله داستان را چنين نقل كرده گويد: سپاهيان شام با آن كثرت ،
تاب مقاومت در مقابل سپاه زيد بن على را نداشتند، در اين موقع عباس بن
سعد كسى را به نزد يوسف بن عمر فرستاد و شجاعت و پايدارى همراهان زيد
را به اطلاع او رسانيد و از او خواست ، تا تيراندازان را به كمك او
بفرستد. يوسف بن عمر، سليمان بن كيسان را به همراه قيقانيه كه همگى از
قبيله بنى نجار و تيرانداز بودند به كمك او فرستاد، آنها آمدند و اصحاب
زيد را تيرباران كردند، در اين وقت اسحاق بن عمار خود را به لشكر شام
زد و جنگ سختى كرد تا پيش روى زيد كشته شد. اين نبرد تا نزديكى هاى شب
و تا هنگامى كه تيرى به سمت چپ پيشانى زيد اصابت كرد و تا مغز سر او
فرو رفت ، ادامه يافت . سپس زيد و همراهان وى از ميدان جنگ بازگشتند،
ولى مردم شام (سبب آن را ندانستند و) گمان كردند به خاطر فرا رسيدن شب
و تاريك شدن هوا از آنجا رفتند.
سلمة بن ثابت - يكى از ياران زيد كه با غلام معاويه بن اسحاق آخرين
كسانى بدند كه از نزد زيد برگشتند - مى گويد: من و همراهانم به دنبال
زيد رفتيم تا ببينيم سرنوشت او چه شد، ديديم او را به كوچه
بريد كه خانه هاى بنوارحب و بنوشاكر در
آنجا بود، به خانه شخصى به نام حران بن ابى كريمه بردند، ما بدان خانه
رفتيم ، جمعى از ياران زيد رفتند و طبيبى كه نامش سفيان و از وابستگان
قبيله بنى دواس بود آوردند، ظبيب به زيد گفت : اگر اين تير را از سر
بيرون آوريم مرگ شما حتمى است ! زيد گفت : مرگ براى من آسانتر از تحمل
درد و رنج تير است ، آن طبيب گازى به دست گرفت و تير را بيرون كشيد، و
با كشيدن تير زيد از دنيا رفت . درود خدا بر او باد.
پس از مرگ زيد يارانش براى دفن آن جناب گفتگو كردند، يكى گفت : دو زره
بر تنش بپوشانيم و او را در آب بياندازيم ، برخى گفتند: سرش را از بدن
جدا كنيم و او را در ميان كشتگان بيفكنيم ، يحيى فرزند زيد گفت : نه به
خدا نبايد بدن پرد مرا درنگان بخورند، شخص ديگرى گفت : او را به عباسيه
مى بريم و در آنجا دفن مى كنيم .
اين راى را قبول كردند و (شبانه ) او را برداشته و بدانجا برديم و دو
گودال كنديم و ابتدا آب نهر را از آن گردانيديم ، و به هر ترتيب بود او
را در يكى از گودالها دفن كرديم و آب روى آن روان كرديم . ولى غافل از
آنكه همراه ما يكى از بردگان
سندى است و
به گفته سعيد بن خيثم : برده اى از بردگان حبشى بود، و او از غلامان
عبدالحميد رواسى بود كه معمر بن خيثم از او براى زيد بيعت گرفته بود. و
يحيى بن صالح گفته است او از غلامان خود زيد بود كه از اهل سند بود، و
كهمس گفته : او غلامى نبطى بود كه در صحرا زراعت مى كرد و آن شب جريان
دفن زيد را در آنجا ديده باشد.
به هر حال چون صبح شد آن غلام به نزد حكم بن صلت رفت و جاى دفن زيد را
به او نشان داد، يوسف بن عمر كه از جريان مطلع شد عباس بن سعد مرى يا
به گفته ابومحنف حجاج بن يوسف - را فرستاد و جنازه زيد را از آنجا
بيرون آوردند و بر شترى بستند و به سوى قصر دارالاماره آوردند.
هشام گويد: نصر بن قابوس براى من نقل كرد: به خدا وقتى او را مى آوردند
مشاهده كردم كه او را بر روى شتر با طناب بسته بودند، و پيرآهنى زرد كه
از
هرات بود بر تنش بود، چون او را بر در
قصر بر زمين افكندند مانند كوهى بود، سپس بدن آن جناب و معاوية بن
اسحاق و زياد هندى و نصر بن خزيمه عبسى را در كناسه بر دار كشيدند.
ابومخنف از عبيد بن كلثوم روايت كرده كه سر زيد را به همراه زهرة بن
سليم به سوى شام فرستادند، و چون زهره در جايى به نام
مضيعه ابن ام الحكم رسيد، دست و پايش فلج
شد و از همانجا بازگشت ، و جايزه اش را از طرف هشام بن عبدالملك به
كوفه آوردند.
حسن بن على به سند خود از وليد بن محمد موقرى روايت كرده كه گفت : من
در رصافه (جايى بوده در نزديكى شام ) همراه زهرى (يكى از اصحاب امام
چهارم عليه السلام ) بودم ، صداى آواز و تار و طنبور مى آمد، ايشان به
من گفت : بنگر چه خبر است ؟
من از دريچه اى كه از اطاق به كوچه باز بود نگاه كردم ، گفتم : سر زيد
بن على را مى برند، زهرى برخاست و نشست ، آن گاه گفت : اين خاندان را
عجله و شتاب به نابودى كشاند!
پرسيدم : مگر اينها به سلطنت مى رسند؟ گفت : آرى شنيدم از حضرت على ابن
الحسين كه از پدرش امام حسين عليه السلام از فاطمة سلام الله عليها از
رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده كه آن حضرت صلى الله عليه و
آله به فاطمه فرمود: سلطنت زمين از آن فرزند تو مهدى است .
ابومخنف از موسى بن ابى حبيب روايت كرده كه جنازه زيد همچنان تا زمان
وليد بن يزد بر سر دار بود، چون در زمان حكومت وليد يحيى بن زيد (در
خراسان قيام كرد)، وليد به يوسف بن عمر نوشت : گوساله مردم عراق را
بسوزان و خاكسترش را به دريا بريز، يوسف بن عمر، خراش بن حوشب را مامور
كرد تا اين دستور را انجام دهد، خراش نيز جنازه زيد را از بالاى درا به
زيز آورد و بسوزانيد و خاكسترش را در زنبيل ريخت و سوار بر زورقى شده
آن زنبيل را به وسط شط فرات آورد و در آنجا ريخت .
حسن بن عبدالله به سندش از سماعة بن موسى الطحان روايت كرده گويد: من
جنازه زيد بن على را در كناسه كوفه بالاى دار ديدم و كسى عورت او را
نديد. زيرا قطعه اى از پوست شكم آن جناب از جلو و قطعه اى از پوست شكم
آن جناب از پشت سر آويزان گشته بود و عورتين را پوشانده بود.
و على بن الحسين به سند خود از جرير بن حازم روايت كرده كه گفت : رسول
خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه به دارى كه زيد بالاى آن
بود تكيه داده و به مردم مى فرمود:
اهكذا تفعلون
بولدى ( آيا با فرزند من اين گونه رفتار مى كنيد؟) و نيز از
يحيى بن حسن بن جعفر روايت شده : زيد بن على در ماه صفر روز جمعه سال
صد و بيست و يك هجرى به شهادت رسيد.
دانشمندان ، فقها و مورخين سرشناس كه به همراه زيد بن على قيام كردند
على بن حسين بن محمد اصفهانى (مولف به سندش از ليث ، روايت كرده كه
گفت : از كسانى كه دعوت به خروج با زيد مى كرد و براى او از مردم بيعت
مى گرفت ، منصور بن معتمر بود.
(106)
و نيز از ابى نعيم روايت كرده كه هنگامى كه زيد به سراغ منصور فرستاد
تا به يارى او بيايد، منصور در رفتن كوتاهى كرد تا چون زيد كشته شد و
خبر به او رسيد يك سال تمام روزه گرفت به اميد آنكه اين عمل كفاره
كوتاهى و تاخير او از خروج به همراه زيد باشد، و پس از آن نيز عبدالله
بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب (كه جريان خروج او پس از اين
بايد بيايد) خروج كرد.
احمد بن محمد به سندش از عبده بن كثيره روايت كرده كه يزيد بن ابى زياد
(107) - يكى از بنى هاشم ، دوست عبدالحرمن بن ابى ليلى
- به رقه ( جايى است در عراق آمد) و مردم آنجا را به يارى زيد دعوت
كرد، و گروه زيادى دعوتش را پذيرفتند و (عبده بن كثير راوى حديث گويد:)
من نيز يكى از كسانى بودم كه دعوتش را پذيرفتم .
و نيز به سندش از محمد بن جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده كه او
در دارالاماره (سخن مى گفت و از جمله ) گفت : خدا ابوحنيفه
(108) را رحمت كند كه با يارى كردن زيد بن على دوستيش
به ما محقق گشت ، و ابن مبارك كه فضايل ما را كتمان كرد مورد خشونت
قرار داد و بر او نفرين نمود.
و نيز به سندش از عبده بن كثير روايت كرده كه گفت : زيد بن على به هلال
بن خباب
(109) كه قاضى مدائن بود نامه نوشت و او را به بيعت و
يارى كردن خويش دعوت كرد، وى پذيرفت و با زيد بيعت كرد.
و به سندش از سالم بن ابى الجعد
(110) روايت كرده كه گفت : زيد بن على مرا به نزد زبيد
ايامى
(111) فرستاد كه او را براى مبارزه و خروج با آن حضرت
دعوت كنم .
و نيز به سندش از فضل بن زبير روايت كرده ، گويد: ابوحنيفه از من
پرسيد: از فقها چه كسى در اين مبارزه با زيد همراه شد؟ من در پاسخش
گفتم : سلمه بن كهيل ، و يزيد بن ابى زياد، و هارون بن سعد، و هاشم بن
بريد،
(112) و ابوهاشم رمانى
(113) و حجاج بن دينار
(114) و ديگران . ابوحنيفه مرا به نزد زيد فرستاد و به
من گفت : به زيد بگو: من نيز مقدارى اسب و اسلحه جنگى براى كمك به تو و
يارانت آماده كردم . و من نيز آنها را به نزد زيد بردم و، زيد آنها را
قبول كرد.
و از ابوعوانه روايت كرده گفت : سفيان
(115)وقتى از من جدا شد كه به عقيده زيديها بود.
على بن الحسين بن قاسم به سندش از عمرو بن عبدالغفار روايت كرده كه گفت
: فرستاده زيد بن على به نزد اهل خراسان . عبدة بن كثير و حسن بن سعد
فقيه بودند. على بن الحسين به سندش از شريك روايت كرده كه گفت : من و
عمرو بن سعيد - برادر سفيان ثورى - در نزد اعمش نشسته بوديم كه عثمان
بن عمير فقيه وارد شد و به اعمش گفت : مجلس را خلوت كن كه ما با تو
كارى خصوصى داريم ، اعمش گفت : چه مطلبى دارى ، بگو زيرا اين شريك است
و آن ديگرى عمرو بن سعيد مى باشد و هر دو محرم هستند كار خود را بگو؟
عثمان گفت زيد بن على ما را به نزد تو فرستاده تا تو را به مبارزه با
بنى اميه و يارى او دعوت كنيم ، و زيد كسى است كه تو فضيلت و درستى او
را به خوبى مى شناسى ؟ اعمش گفت : آرى فضيلت او را به خوبى مى شناسم ،
ولى شما سلام مرا به او برسانيد و او از قول من بگوييد: اعمش گفت :
قربانت گردم من از اين مردم اطمينان ندارم ، و اگر به راستى ما سيصد
نفر مرد مورد اعتماد پيدا مى كرديم از هر سو به تو كمك مى كرديم ، و
اوضاع را به نفع تو دگرگون مى ساختيم .
و نيز به سند خود از عمران بن ابى ليلى روايت كرده كه محمد بن ابى ليلى
و منصور بن معتمر از كسانى بودند كه با زيد بيعت كردند ولى هنگامى كه
يوسف بن عمر (به شرحى كه گذشت ) مردم را در مسجد بزرگ كوفه گرد آورد و
درهاى مسجد را بست آن دو از كسانى بودند كه در مسجد به محاصره افتادند
و نتوانستند زيد را يارى كنند.
و به سند خود از عنبسة بن سعيد روايت كرده كه روزى ابوحصين
(116) قيس بن ربيع را صدا زد، و چون او پاسخش را داد به
او تندى كرده نكوهش نمود و بدو گفت : با مردى از اولاد رسول خدا صلى
الله عليه و آله بيعت مى كنى و هنگامش دست از يارى او مى كشى ؟!
و اين سخن بدان خاطر بود كه ابوحصين شنيده بود كه قيس با زيد بن على
بيعت كرده است .
اشعارى در مرثيه زيد بن على عليه السلام