اى بندگان
خدا از خدا انديشه كنيد و سر به فرمان باشيد و خويشتن را در معرض هلاكت
قرار ندهيد. ( آنگاه حصين بن نمير، رئيس داروغه و پليس شهر را مخاطب
ساخت گفت :) اى حصين بن نمير مادرت به عزايت نشيند اگر از كوچه هاى
كوفه به خوبى محافظت نكنى اين مرد از اين شهر بيرون رود و را به نزد من
نياورى ، كه من تو را بر همه خانه هاى مردم كوفه مسلط ساختم ، نگهبانان
را بر سر كوچه ها بگمار و فردا صبح تمام خانه ها را يك به يك تفتيش كن
تا اين مرد را به نزد من آرى اين سخنان را گفت و از منبر به زير آمد (
و به قصر بازگشت )
بامدادان در قصر دارالاماره نشست و مردم را براى ورود رخصت داد، در اين
ميان محمد بن اشعث وارد شد، ابن زياد كه او را ديد گفت : خوش آمده اى
اى كسى كه هيچ گونه پيش ما متهم نيستى و دورويى با ما ندارى . آنگاه او
را در كنار خود نشانيد. از آن سو بلال پسر آن پير زن كه مسلم را در
خانه خويش جاى داده بود چون صبح شد به نزد عبدالرحمن ، پسر محمد بن
اشعث ، رفت و به او اطلاع داد كه مسلم بن عقيل در خانه مادر اوست ،
عبدالرحمن نيز يكسره به قصر ابن زياد آمد و به نزد پدرش كه در قصر
نشسته بود رفت و آهسته به او سخنى گفت : ابن زياد پرسيد: چه گفت ؟
محمد بن اشعث پاسخ داد: به من خبر داد كه پسر عقيل در يكى از خانه هاى
ما است ، ابن زياد با چوبدستى خود به پهلويش زد و گفت : برخيز و هم
اكنون او را به نزد من حاضر ساز.
ابومخنف از قدامة بن سعد روايت كرده كه گفت : ابن زياد محمد بن اشعث را
با شصت يا هفتاد تن كه همه از تيره قيس بودند به سركردگى عبيدالله بن
عباس سلمى براى دستگير ساختن مسلم فرستاد، و آنها همچنان تا پشت خانه (
طوعه ) كه مسلم در آنجا بود آمدند، و چون مسلم بن عقيل صداى سم اسبان و
بانگ مردان را شنيد دانست كه به سراغ او آمده اند از اين رو با شمشير
به سوى آنها بيرون آمد، آنها به خانه مزبور هجوم بردند، مسلم نيز
بدانها حمله آورد، همراهان اشعث كه چنان ديدند به بامها بالا رفتند و
از بالا بدان جناب سنگ پرتاب مى كردند و دسته هاى نى را آتش زده بر سرش
مى ريختند.
مسلم كه چنان ديد فرمود: اين همه سر و صدا براى كشتن پسر عقيل است ، اى
نفس بيرون رو به سوى آن مرگى كه گريز از آن نيست ( اين سخن را گفته ) و
با شمشير كشيده خود را به كوچه رسانيد و با آنها به پيكار پرداخت .
محمد بن اشعث ( كه چنان ديد پيش آمده ) گفت : اى جوان تو در امانى بى
جهت خود را به هلاكت ميفكن . اما مسلم همچنان جنگ مى كرد و اين رجز را
مى خواند:
و ان رايت المومت شيئا نكرا
|
1. سوگند خورده ام كه كشته نشوم مگر آزادانه و گرچه مرگ را چيز ناپسندى
مى بينم .
2. ترس آن دارم كه به من دروغ گويند يا فريبم دهند يا چيزى سرد با گرم
و تلخ آميخته شود.
3. اكنون افكار پريشان نفس گرد آمد و آسوده گشت ، و هر مردى بالاخره
روزى به ناگواريهاى زندگى برخورد خواهد كرد.
محمد بن اشعث پيش آمد و بدو گفت : دروغ به تو نگويند و فريبت ندهند، و
اين مردم ( يعنى ابن زياد و دار و دسته اش ) تو را نخواهد كشت و آزار
نكنند. و در اين حال زخمهاى وارده بر پيكر مسلم او را كوفته و از جنگ
ناتوان و درمانده اش ساخته بود، نفسش بريد، و (براى رفع خستگى ) پشت به
ديوار آن خانه داد. بار ديگر محمد بن اشعث پيش آمد و گفت : تو در امانى
.
مسلم فرمود: من در امانم ! محمد بن اشعث و همراهانش گفتند: آرى تو در
امانى ، به جز عبيدالله بن عباس سلمى كه گفت :
لا ناقة لى فى هذا و لا جمل
(84) مرا در اين كار نه شتر ماده
اى است و نه شتر نرى (يعنى من سودى در اين كار نمى بينم تا امان
دهم يا ندهم ) و به يك سو رفت .
مسلم فرمود: به خدا سوگند اگر امان شما نبود من دست در دست شما نمى
گذاشتم ، در اين هنگام استرى آوردند و آن جناب را بر آن سوار كردند،
همراهان اشعث گرد آن جناب را گرفتند و شمشير از گردنش باز كردند، و در
آن حال بود كه مسلم با ديدن اين جريان مثل اينكه از زندگى خويش نااميد
شده و فرمود: اين نخستين بى وفايى و پيمان شكنى شما بود، محمد بن اشعث
گفت : اميدوارم كه (گزندى به تو نرسد و باكى بر تو نباشد.
مسلم فرمود: جز همين اميد چيز ديگرى نيست ! پس چه شد امان شما!؟
انا لله و انا اليه راجعون و بگريست .
عبيدالله بن عباس سلمى پيش آمده و گفت : كسى كه خواهان آنچه تو خواهانش
بودى باشد نبايد براى مانند اين پيش آمدها گريه كند ( يعنى كسى كه
درصدد رياست باشد بايد آماده چنين روزهايى هم باشد).
مسلم فرمود: به خدا سوگند من براى خويشتن نگريم و از كشته شدن نيز نمى
نالم - اگر چه يك چشم بر هم زدن را دوست نمى دارم - ولى من براى
خاندانم كه به سوى من مى آيند، مى گريم ، براى حسين و خاندان حسين مى
گريم ، سپس رو به محمد بن اشعث كرده و فرمود: به خدا گمان آن است كه تو
نتوانى از عهده آن امان كه به من داده اى برآيى ، و از او درخواست كرد
كسى را به سوى حسين بن على عليه السلام گسيل دارد و جريان را به اطلاع
آن حضرت رسانيد و از او بخواهد كه از بين راه بازگردد. پسر اشعث گفت :
به خدا سوگند من اين كار را خواهم كرد.
ابومخنف از قدامة بن سعد روايت كند كه چون مسلم را به در قصر آوردند،
چشمش به كوزه آبى افتاد كه بر در قصر گذاشته بودند، فرمود: از اين آب
به من بنوشانيد، مسلم بن عمر باهلى گفت : مى بينى كه چه آب سردى است ،
به خدا قطره اى از آن نخواهى نوشيد تا در آتش جهنم آب سوزان بياشامى !
مسلم به او فرمود: واى بر تو، مادر به عزايت بنشيند، به راستى كه چقدر
جفا پيشه و سنگدل و فرومايه هستى و چه اندازه داراى قساوت ، اى پسر
باهله تويى كه به آب سوزان و خلود در آتش دوزخ از من سزاوارترى ، اين
سخن را فرمود و از شدت ناتوانى نشست و تكيه بر ديوار داد.
ابومخنف دنباله حديث را چنين نقل كرده كه : عمرو بن حريث كه حضور داشت
و شاهد اين جريان بود، سليم غلام خود را فرستاد و كوزه آبى آورد و آن
جناب را سيراب كرد.
ولى دنبال آن ، مطابق حديثى كه مدرك بن عماره برايم نقل كرد: گويد:
عماره بن عقبه ، غلام خود را كه نسيم نام داشت فرستاد و او كوزه آبى
آورد كه دستمالى بر سر آن بسته بود و كاسه اى نيز با آن بود، عماره آب
را در آن كاسه ريخت و به دست آن جناب داد، مسلم خواست آن را بنوشد ظرف
آب از خون لبان مسلم پر شد، مسلم آن را بر زمين ريخت و نياشاميد، بار
دوم كه آن را پر از آب كردند خواست بنوشد دندان هاى پيشين آن جناب در
كاسه ريخت ، لذا گفت : خدا را شكر اگر اين آب روزى من بود مى آشاميدم ،
از اين وضع معلوم مى شود روزى من نيست .
در اين هنگام مسلم را نزد ابن زياد بردند، و آن جناب بدون اينكه سلام
كند به قصر درآمد. پاسبانى كه همراه او بود گفت : چرا بر امير سلام نمى
كنى ؟ فرمود: اگر امير به قتل من كمر بسته و مى خواهد مرا بكشد چه
سلامى ؟ و اگر از خون من بگذرد و نخواهد مرا بكشد من بر او بسيار سلام
خواهم كرد.
ابن زياد گفت : البته بدان كه قتل تو حتمى است و كشته خواهى شد. مسلم
فرمود: راستى چنين است ، تو مرا خواهى كشت ؟ ابن زياد گفت : آرى . مسلم
فرمود پس بگذار تا من به يكى از حاضران وصيت كنم . ابن زياد گفت : به
هر كه خواهى وصيت كن .
مسلم نظرى به حاضران مجلس كرد و چشمش به عمر بن سعد افتاد، گفت : اى
عمر از اين مردم تنها ميان من و تو خويشاوندى است و من اكنون حاجتى
دارم و همان پيوند خويشى بر تو واجب مى كند كه حاجت مرا برآورى و مى
خواهم حاجتم را در پنهانى به تو بگويم .!
عمر بن سعد از قبول آن امتناع ورزيد. عبيدالله بن زياد بدو گفت : از
پذيرفتن حاجت پسر عمويت خوددارى مكن و بنگر تا چه مى خواهد.
پسر سعد برخاست و با مسلم به جاى رفتند كه ابن زياد آن دو را مى ديد و
در آنجا نشستند.
مسلم فرمود: اى عمر من در كوفه قرضى دارم و در اين مدت كه در كوفه بودم
آن را از مردم گرفته ام ، تو آن را بپرداز تا از غله و مالى كه در
مدينه دارم براى تو بفرستند، ديگر آنكه بدن مرا از ابن زياد بگير و آن
را دفن كن ، سوم آنكه كسى را به نزد حسين عليه السلام بفرست تا او را
از آمدن بازگرداند.
عمر بن سعد به ابن زياد گفت : مى دانى چه گفت ؟
ابن زياد گفت : هر چه گفت مكتوم دار.
بار دوم گفت : مى دانى چه گفت ؟
ابن زياد گفت : بگو ولى شخص امين هيچ وقت به خيانت نمى كند، و شخص
خيانت كار امين نگردد. عمر بن سعد گفت : مسلم چنين و چنان گفت .
ابن زياد گفت : اما مال او از آن تو باشد و ما در اين باره از تو
جلوگيرى نخواهيم كرد و هر چه خواهى در آن انجام ده . و اما حسين اگر او
به ما دست تعرض نگشايد ما را با وى كارى نيست ، ولى اگر او آهنگ ما
كند، ما از او دست بر نداريم ، و اما در باره بدن مسلم ما شفاعت تو را
نخواهيم پذيرفت ، و را شايسته دفن نمى دانيم زيرا مسلم با ما به مخالفت
برخاست و بر نابودى ما كمر بست و سخت هم حريص بود.
سپس ابن زياد رو به مسلم كرده گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم چنان
كشتنى كه در اسلام كسى را آن چنان نكشته باشند.
ملسم فرمود: كار تو در همين است كه در اسلام بدعتى بگذارى كه تا كنون
در آن نبوده است ، و تو نبايد كشتن به طرز فجيع و مثله كردن و بد
رفتارى و غافلگير كردن را به ديگرى جز خود واگذارى ، چون هيچ كس از تو
سزاوارتر بدين جنايات نيست .
ابن زياد بيش از اين درنگ نكرد و فرمان داد مسلم را به بام دارالمارة
ببرند و گردنش را بزنند و براى انجام اين كار گفت آن كس را كه مسلم با
او حريف بود و زخم شمشير به سر و شانه اش زد بياورند، چون او را - كه
نامش بكران بن حمران احمرى بود - آوردند عبيدالله به او گفت ، مسلم را
به بام ببر و خود گردنش را بزن . هنگامى كه آن جناب را به بالاى بام مى
بردند يكسره استغفار مى كرد و درود بر پيامبر بزرگوار اسلام محمد صلى
الله عليه و آله و ساير پيمبران و رسولان و فرشتگان حق مى فرستاد و
دنبالش مى گفت :
خدايا خود ميان ما و اين مردمى
كه ما را فريب داده و به ما نيرنگ زدند و دست از يارى ما كشيدند حكم
فرما.
و بدين ترتيب آن جناب را به بالاى بام قصر آن طرفى كه مشرف به بازار
كفش دوزان بود و گردنش را زدند و بدنش به پايين افتاد - درود خدا بر
او باد.
عبيدالله بن زبير اسدى در اين باره مى گويد:
اذا كنت لا تدرين ماالموت فانظرى
|
الى هانى ء فى السوق وابن عقيل
|
الى بطل قد هشم السيف وجهه
|
ترى جسد* قد غير الموت لونه
|
اصابهما امر الامير فاصبحا
|
ايركب اسماء الهماليج آمنا
|
قان انتم لم تثاروا باخيكم
|
فكونوا بغايا ارضيت بقيليل
|
1. اگر نمى دانى مرگ چيست ، به جسد هانى و مسلم بن عقيل در ميان بازار
كوفه بنگر.
2. بدان پهلوانى بنگر كه شمشير رويش را درهم شكست (يعنى هانى ) و به آن
ديگر كه جنازه اش آغشته به خون از بالاى قصر فرو افتاده است .
3. پيكر بى سرى را خواهى ديد كه مرگ رنگش را دگرگون ساخته ، و خونهايى
نيز كه چون سيل روان گشته .
4. دستور امير (ابن زياد) آن دو را بر اين داشت كه سرگذشت آن ورد زبان
مردم در هر كوى و برزن شده و به صحراها و بيابانها به ارمغان مى برند.
5. آيا اسماء پسر خارجه ( كه با چند تن ديگر هانى را به دربار ابن زياد
مى برند) آسوده و آزار سوار بر اسبها شود، با اينكه قبيله مذحج خون
هانى را از او خواهان هستند.
6. و قبيله مراد ( كه با هانى از يك تيره بودند) به دور اسماء گردش
كنند و مراقب و چشم به راه اويند و از يكديگر پرسش كنند و در جستجوى وى
باشند.
7. اگر شما ( اى قبيله مذحج و مراد) انتقام خون برادرتان را نگيريد
راستى زنان زناكارى هستيد كه به اندكى از مال راضى شده ايد.
گويند مسلم نامه اى به حسين عليه السلام در مورد گرفتن بيعت براى آن
حضرت نوشته بود و متذكر شده بود؟ مردم همگى بيعت كرده و چشم به راه
آمدن او هستند، امام عليه السلام نيز آهنگ كرده بود، و در همان روزها
عبيدالله بن زبير آن حضرت را ديدار كرد و براى عبيدالله بن زبير چيزى
گرانتر و ناگوارتر از بودن حسين در حجاز و چيزى محبوبتر از رفتن او به
سوى عراق نبود، چون طمع ساخت حجاز را در دل داشت و مى دانست اين كار جز
با رفتن حسين عليه السلام سرنگيرد، از اين رو به حسين عليه السلام گفت
: اى ابا عبدالله چه تصميم دارى ؟
امام عليه السلام تصميم به رفتن به عراق و مضمون نامه مسلم بن عقيل را
به اطلاع او رسانيد، عبدالله بن زبير گفت : پس معطل چه هستى ؟ به خدا
سوگند اگر من پيروانى مانند تو در عراق داشتم (هيچ گونه درنگ نمى كردم
، و بدين گونه راى آن حضرت را تقويت كرد و رفت .)
و چون حسين عليه السلام تصميم به حركت به سوى عراق گرفته بود، عبيدالله
بن عباس بن نزد آن حضرت شتافت و در نكوهش مردم كوفه سخنان بسيار گفت و
آن جناب را سوگند داد كه در مكه بماند، و چنين گفت :، و اكنون به سوى
مردمى مى روى كه پدرت را كشتند و برادرت را زخم زدند، و من مى بينم كه
از يارى تو نيز دست بازخواهند داشت .
امام عليه السلام در پاسخ فرمود: اينها نامه هاى ايشان است در نزد من ،
و اين نامه مسلم بن عقيل است ؟ نوشته : اهل كوفه در بيعت گرد من آمده
اند.
ابن عباس عرض كرد: اكنون كه تصميم گرفته اى به كوفه بروى پس فرزندان و
زنان را با خود مبر، آيا شايسته است تو كشته شوى و آنها كشت ات را
ببينند و چنان كه عثمان كشته شد؟
امام عليه السلام به سخن او توجهى نفرمود.
ابومخنف گويد: از كسانى كه در روز عاشورا حاضر بوده اند نقل كردند كه
چون حسين عليه السلام در آن روز زنان و خواهران خود را مشاهده كرد كه
چگونه از خيمه ها بيرون ريخته و براى كشتگان خود بيتابى و جزع مى كنند،
فرمود:: خدا ابن عباس را رحمت كه كند كه اين روز را پيش بينى مى كرد و
به من نيز تذكر داد.
و بالجمله چون ابن عباس ديد كه حسين عليه السلام از پذيرفتن راى او
خوددارى مى كند، بدان حضرت گفت : به خدا سوگند اگر مى دانستم كه
گلاويزشدن با تو و نگه داشتن ات موجب آن است كه مردم دور من و تو را
بگيرند ( و ناگزير تو را از رفتند بازدارند) حتما اين كار را مى كردم ،
ولى چه كنم كه مى دانم خداوند هر چه بخواهد همان مى شود!
اين سخن را گفت و سيلاب اشكش سرازير شد و با حسين عليه السلام خداحافظى
كرده بازگشت و حسين عليه السلام نيز راه خود را به سوى عراق پيش گرفت .
و پس از آنكه حسين عليه السلام از مكه بيرون رفت ابن عباس عبدالله بن
زبير را ديدار كرد بدو گفت :
1. مرغ چكاوك كه در معمر هستى فضا براى تو خالى شد، اكنون تخم بگذار و
نغمه سر ده .
2. و هر چه مى خواهى دانه برچين و منقار بزن ، مژده كه حسين عليه
السلام از مكه بيرون رفت .
و در آخر گفت حسين عليه السلام بيرون رفت و خطه حجاز براى تو خالى شد.
ابومخنف گويد: از آن سو عبيدالله بن زياد حر بن يزيد را روانه كرده بود
كه سر راه حسين عليه السلام را بگيرد.
و همچنان كه حسين عليه السلام پيش مى رفت به دو تن از قبيله بنى اسد
برخورد و از آنها احوال پرسيد، آن دو گفتند: دلهاى مردم با توست ولى
شمشيرهايشان با دشمنان توست ، و با اين وضع شما بازگرد. و به دنبال اين
سخن داستان كشته شدن مسلم و يارانش را نيز بدان حضرت گفتند، حسين عليه
السلام كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد.
(85)
فرزندان عقيل (برادران مسلم ) گفتند: به خدا ما هرگز بازنگرديم تا
انتقام خون خويش را بگيريم يا ما هم همگى كشته شويم و بدان راهى ؟ مسلم
رفت برويم .
حسين عليه السلام به مردمى كه از اهل باديه بدان حضرت پيوستند فرمود:
هر كه مى خواهد برود، برود من بيعت خود را از گردن او برداشتم ، آنها
همه رفتند و حضرت با همان اهل بيت خود و چند تن از اصحاب و يارانش باقى
ماند.
حسين عليه السلام همچنان به سوى عراق پيش مى رفت تا به لشكر حر بن يزيد
نزديك شد و همين كه اصحاب آن حضرت از دور سپاه را ديدند، تكبير گفتند.
(86)
حسين عليه السلام فرمود: اين تكبير براى چه بود؟
در پاسخ گفتند: درخت خرما به چشم ما مى خورد.
يكى از اصحاب آن حضرت گفت : به خدا سوگند در اين سرزمين درخت خرما وجود
ندارد و گمان من است كه آنچه شما ديده ايد گردنهاى اسبان و سرهاى نيزه
ها باشد. امام عليه السلام فرمود: به خدا من همان را مى بينم .
حسين عليه السلام و يارانش همچنان پيش رفتند تا به حرب بن يزيد و
سپاهيانش رسيدند، پس حر بن يزيد رو به حسين عليه السلام كرده گفت :
من مامورم كه در هر كجا كه شما را ديدار كردم در همان جا فرود آورم و
كار را بر شما سخت گيرم و نگذارم پيش رويد.
حسين عليه السلام فرمود: در اين صورت من ناچار بايد با تو بجنگم پس
بترس از آنكه به وسيله كشتن من بدبخت شوى ! مادر به عزاى تو بگريد. حر
گفت : به خدا سوگند اگر جز تو شخص ديگرى از عرب اين سخن را با من گفته
بود و نام مادرم را مى برد من نيز نام مادرش را به همين صورت مى بردم ،
هر كه بود باشد، ولى چه كنم كه به خدا سوگند نمى توانم نام مادر تو را
جز با تمجيدى كه در قدرت من است بيان كنم .
حسين عليه السلام به راه خود ادامه داد و از آن سو حر بن يزيد هم راه
آن حضرت را براى بازگشت به مدينه بسته بود، و حسين عليه السلام نيز از
رفتن به سوى كوفه خوددارى مى كرد و بدين ترتيب تا جايى به نام
اقساس مالك هم عنان پيش رفته ، آنجا
منزل كردند. حر بن يزيد جريان را طى نامه اى به عبيدالله بن زياد نوشت
و او را از وضع مطلع ساخت .
ابومخنف از عتبة بن سمعان
(87) كلبى روايت كرده كه گفت : هنگامى كه ما از قصر
بنى مقاتل گذشتيم و ساعتى راه پيموديم .
خواب كوتاهى حسين عليه السلام را گرفت و پس از لحظه اى بيدار شد و
دوبار اين جمله را بر زبان جارى كرده فرمود،
انا
لله و انا اليه راجعون ، و الحمد لله رب العالمين فرزند آن حضرت على بن
حسين كه بر اسبى سوار بود پيش آمده به پدر گفت : پدر جان قربانت گردم
چه سبب شد كه كلمه استرجاع بر زبان جارى كردى ؟ و براى چه الحمدالله رب
العالمين فرزند آن حضرت على بن حسين كه بر اسبى سوار بود پيش
آمده به پدر گفت : پدر جان قربانت گردم چه سبب شد كه كلمه استرجاع بر
زبان جارى كردى ؟ و براى چه الحمدالله گفتى ؟
حسين عليه السلام فرمود: پسرم (همچنان كه خواب مرا ربود) اسب سوارى در
پيش روى نمودار شد و گفت : اين گروه همچنان پيش مى روند و مرگ نيز به
سويشان پيش مى رود، من دانستم كه آن پيك جان ماست كه خبر مرگ ما را
مى دهد.
على بن حسين گفت : پدر جان - خدا هرگز براى شما بدى پيش نياورد -
اولسنا على الحق مگر ما بر حق نيستيم ؟
فرمود، چرا، سوگند بدان خدايى كه بندگان به سويش بازگشت كنند، حق با
ماست ، على بن الحسين گفت :
فاذا لا نبالى
پدر جان در اين صورت ما از مرگ باكى نداريم .
حسين عليه السلام فرمود خدايت پاداشى نيك دهد، بهترين پاداشى كه فرزندى
اى پدر خويش بيند.
ابومخنف گويد: عبيدالله بن زياد ( در آن روزها) حكومت رى را به عمر بن
سعد واگذار كرده بود و چون خبر ورود حسين عليه السلام بدان سرزمين به
او رسيد به نزد عمر بن سعد فرستاد كه اول به جنگ حسين بپرداز و او را
به قتل برسان ، چون او را كشتى بازگرد و به سوى رى بسيج كن .
عمر بن سعد گفت : اى امير مرا از اين كار معاف دار.
اين زياد گفت : من تو را از هر دو معاف دارم ، هم از كشتن حسين و هم از
حكومت رى .
عمر بن سعد گفت : پس بگذار تا من در اين كار فكرى كنم . ابن زياد او را
به حال خود واگذاشت ، روز ديگر نزد ابن زياد آمد و آمادگى خويش را بدو
اعلام كرد ابن زياد سپاهيانى هموار كرد و او را به سوى پيكار با حسين
عليه السلام روانه ساخت .
چون عمر بن سعد نزديك حسين عليه السلام رسيد و با هم رو به رو گشتند،
آن حضرت در ميان ياران خود ايستاد و خطبه زير را ايراد كرد:
خدايا تو مى دانى كه من يارانى بهتر از ياران
خود و خاندانى بهتر از خاندان خود سراغ ندارم ، پس خدا بهترين پاداش را
به شما دهد؟ به راستى كه مرا كمك و يارى كرديد، و اين را بدانيد كه اين
مردم جز كشتن من آهنگ شخص ديگرى ندارند، و همين كه مرا كشتند به ديگرى
كار ندارند، اينك چون سياهى شب شما را فرا گرفت در آن تاريكى پراكنده
شويد و خود را از اين معركه نجات دهيد.
(پس ايراد اين خطبه شورانگيز) عباس بن على ، برادر آن حضرت و على بن
الحسين ، فرزند آن بزرگوار و همچنين فرزندان عقيل همگى برخاسته و
گفتند: پناه به خدا و به ماه حرام ! عجيب در آن هنگام جواب مردم را چه
بگوييم ؟ وقتى ما به سوى آنها بازگرديم ، بگوييم : ما سرور خود و
بزرگزاده و تكيه گاه خود را رها كرديم و او را هدف تير و نيزه ها قرار
داديم و طعمه درندگان كرديم و به خاطر رغبت در زندگى دنيا از پيش او
گريختيم ! پناه بر خدا.ما چنين كارى نخواهيم كرد، بلكه زندگى ما بسته
به زندگى توست و مرگمان نيز به مرگ تو بستگى دارد، زنده ايم به زندگى
تو و خواهيم مرد به مرگ تو!
امام عليه السلام كه اين سخن را از آنها شنيد، گريست و آنها نيز
گريستند و پاداش نيكى از خدا براى آنها طلب فرمود و نشست .
ابومخنف از حارث بن كعب از على بن الحسين عليه السلام روايت كرده كه
فرمود: به خدا كه من در آن شب بيمار و با پدرم نشسته بودم و وى مشغول
اصلاح تيرهاى خود بود و
جون
(88) غلام و آزاد شده ابوذر غفارى نيز پيش رويش نشسته
بود كه ناگاه پدرم مشغول خواندن اين اشعار شد:
1. اف بر تو اى روزگار كه چه بد دوستى هستى و چه اندازه در بامداد و
شام .
2. ياران خود و بزرگان را كشته اى . و روزگار به جانشين و بدل هم قناعت
نمى كند.
3. و سر رشته كار در اين باره به دست خداى بزرگ است ، و هر شخص زنده اى
سرانجان به راهى كه من مى روم خواهد رفت .
على بن الحسين عليه السلام فرمود: من خود اين اشعار را شنيدم و اشكم
جارى شد، و نيز از ميان زنان تنها عمه ام بود كه آنها را شنيد و بيتاب
شده جامه اش را دريد و لطمه به صورت زده بيتابانه با سر و روى باز و
دامن كشان از خيمه بيرون شد و فرياد زد:
واثكلاه
، واحزناه ليت الموت اعد منى الحياة واى بر تو اين مصيبت ! واى
بر اين اندوه ! اى كاش مرده بودم ! اى حسين من ! اى سرور من ! اى
يادگار خاندان من ! مگر از زندگى خويش نااميد گشته اى ؟
امروز روزى است كه جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و مادرم فاطمه
زهرا و پدرم على مرتضى و برادرم حسين از دنيا رفتند. اى يادگار گذشتگان
، و اى پناه بازماندگان . حسين عليه السلام كه چنان ديد (براى خاموش
ساختن خواهر) بدو فرمود:
خواهرم :
ولو ترك القطا لنام اگر مرغ
سنگخوار را آسوده و به حال خود واگذارند مى خوابد.
(89)
زينب عرض كرد: با اين جمله كه گفتى معلوم مى شود تو تن به مرگ داده و
خويشتن را بدان سپرده اى ! اين بيشتر اندوه مرا طولانى مى كند و دلم را
بيشتر آتش مى زند. و به دنبال اين سخنان بيهوش شده بر زمين افتاد.
حسين عليه السلام شروع كرد او را سوگند دادن ( و به بردبارى سفارش كردن
) آن گاه او را بغل كرد و به درون خيمه برد.
ادامه ماجرا شهادت امام حسين عليه السلام
ابومخنف گويد: امام عليه السلام پيامى به نزد عمرو بن سعد فرستاد و به
او فرمود: از جان من چه مى خواهيد؟ من به شما سه پيشنهاد دارم و شما را
ميان يكى از سه كار مخير مى كنم :
1. مرا واگذاريد تا خود به نزد يزيد روم ؛
2. يا بگذاريد از همانجا كه آمده ام دوباره به همانجا بازگردم ؛
3. يا به يكى از سرحدات مسلمان نشين بروم و در آنجا اقامت گزينم .
ابن سعد كه خيال مى كرد ابن زياد اين سه پيشنهاد را مى پذيرد، خوشحال
شد، و پيكى به سوى ابن زياد فرستاد و پيشنهادهاى آن حضرت را به اطلاع
او رساند و نيز پيغام داد كه اگر اين پيشنهادات را يكى از مردم ديلم هم
به تو بكند و تو نپذيرى بدو ستم كرده اى ؟
ابن زياد در پاسخ او پيغام داد: اى پسر سعد تو به راحتى و آسايش طمع
كرده و مى خواهى شانه از زير بار خالى كنى ، كار را با اين مرد يكسره
كن و دست از جنگ با او برمدار و به هيچ پيشنهادى راضى مش جز آنكه حكم
مرا گردن نهد.
(چون اين پيغام به حسين عليه السلام رسيد) حضرت فرمود: پناه به خدا
محال است كه من هرگز به حكم پسر مرجانه گردن نهم .
به دنبال اين جريان ابن زياد شمر بن ذى الجوشن ضبابى را - كه خدايش
رسوا كند - به نزد ابن سعد - لعنة الله - روانه كرد تا او را به جنگ با
حسين عليه السلام وادار كند، و چون روز جمعه دهم محرم سال شصت و يك
هجرى شد، ابن سعد اقدام به جنگ با آن حضرت نمود، و ياران حسين عليه
السلام يك به يك به جنگ آمده كشته شدند.
و از جميع چند حديث كه از امام محمد باقر عليه السلام و حميد بن مسلم و
زهير بن عبدلله روايت شده ، نخستين كسى كه در آن روز از فرزندان
ابوطالب به شهادت رسيد فرزند حسين عليه السلام على بن الحسين عليه
السلام بود كه به لشكريان عمر سعد حمله كرد و اين شعر را خواند:
نحنو و بيت الله اولى بالنبى
|
من شبث ذاك و من شمر الدنى
|
ولا ازال اليوم احمى عن ابى
|
والله لا يحكم فينا ابن الدعى
(90)
و چند بار اين رجز را خواند و به راست و چپ حمله برد.
تا مرة بن منقذ عبدى او را ديد و گفت : گناه تمامى عرب به گردن من باشد
اگر بار ديگر اين جوان چنين كند و من داغش را به دل مادرش نگذارم ، و
روى همين سخن اين بار كه على بن الحسين حمله افكند و آن اشعار را
خواند، مره سر راه او آمد و نيزه اى بدان جناب زد كه او را افكند، مردم
(سنگدل ) نيز او را در ميان گرفته و با شمشيرهاى خود آن جناب را قطعه
قطعه كردند.
حميد بن مسلم گويد: اين سخن حسين عليه السلام هنوز در گوش من است كه مى
فرمود:
قتل الله يا بنى ، ما اجراهم على الله و
على انتهاك حرمة الرسول خدا بكشد مردمى كه تو را كشتند اى پسرم
، به راستى كه اينان چه گستاخ و دليرند بر خداوند و چه جرئت و جسارتى
نسبت به خدا و پرده درى حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله دارند، و در
پى اين سخن فرمود:
على الدنيا بعدك العفاء
پس از تو خاك بر سر دنيا. حميد بن مسلم
گويد: زنى را ديدم كه چون خورشيد تابان در آن هنگام به شتاب از سراپرده
حسين عليه السلام بيرون آمد و فرياد مى زد: اى حبيب دلم ، اى فرزند
برادرم . من پرسيدم اين زن كيست ؟ گفتند: زينب دختر على بن ابيطالب است
، آن زن همچنان آمد تا خود را روى بدن على انداخت ، حسين عليه السلام
از پشت سر بيامد و دست او را گرفت و به خيمه بازگردانيد سپس به جانب
فرزند خويش آمد و جوانان بنى هاشم نيز آمدند، و آن حضرت بدانها فرمود
پيكر برادرتان را به خيمه ها حمل كنيد آنها به دستور آن حضرت على را
برداشته و آوردند تا جلوى خيمه ها بر زمين نهادند.
و احمد بن سعيد به سندش از سعيد بن ثابت روايت كرده گفت : هنگامى كه
على بن الحسين به ميدان رفت اشك از ديدگان حسين عليه السلام سرازير شد
و گريست و به دنبال آن گفت :
اللهم كن انت الشهيد عليهم ، فبرز اليهم غلام
اشبه الخلق برسول الله صلى الله عليه و آله خدايا تو بر اين مردم گواهى
كه جوانى به سوى آنان بيرون رفت كه شبيه ترين مردم به رسول خدا صلى
الله عليه و آله بود.
و على اكبر بر آنها حمله افكند، سپس به نزد پدرش بازگشت و گفت : پدر
جان :
العطش (تشنه ام ) حسين عليه السلام
بدو فرمود: اى حبيب دل من صبر كن كه روز را شام نكنى جز اينكه رسول خدا
صلى الله عليه و آله تو را با جام مخصوص خود سيراب كند. على بن الحسين
حمله هاى پى در پى افكند تا اينكه تيرى به طرف او آمد كه در گلويش قرار
گرفت و آن را بشكافت و آن جناب در خون خود غلطيد در آن هنگام فرياد زد:
يا ابتاه عليك السلام :
پدر جان خداحافظ، هم اكنون جدم رسول خدا
صلى الله عليه و آله پيش من است و بر تو سلام مى رساند و مى فرمايد:
عجل القدوم الينا (در آمدن نزد ما شتاب
كن ).
اين سخن را گفت و سپس صيحه اى كشيد و از دنيا رفت - درود خدا بر او
باد.
حميد بن مسلم گويد: لشكريان حسين عليه السلام را در ميان گرفتند، پس
كودكى از خاندان آن حضرت به طرف حسين بيرون آمد، زينب عليه السلام او
را گرفت تا نگاهش دارد، امام عليه السلام نيز به خواهرش فرمود: او را
نگاه دار، ولى آن كودك از ماندن نزد زينب امتناع ورزيد و دوان دوان خود
را به حسين عليه السلام رسانيد در كنار آن حضرت ايستاد، در اين وقت
ابجر بن كعب شمشير خود را براى كشتن حسين عليه السلام بلند كرده بود،
كودك گفت : اى پسر زن بدكاره عموى مرا مى كشى ؟
ابجر بن كعب تيغ را فرود آورد، و آن طفلك دست خود را سپر عمو قرار داد،
شمشير دست كوچك و نازك آن كودك را قطع و به پوست آويزان كرد، فرياد آن
كودك به
يا اماه بلند شد و مادر را به
يارى طلبيد.
حسين عليه السلام كودك را به آغوش كشيد و فرمود: برادر زاده ! در آنچه
به تو رسيد از خدا اميد پاداش نيك دار، كه همانا خدا تو را به پدران
شايسته ات يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و حمزه و على و جعفر و
حسن ملحق خواهد ساخت .
حميد بن مسلم گويد: مردى از لشكر عمر بن سعد بيرون آمد و خود را به يكى
از ياران حسين عليه السلام رسانيد
(91) و بدو گفت : اطلاع رسيده كه پسرت را ديلميان اسير
كرده اند با من بيا تا با يكديگر برويم و براى آزادى او اقدامى كنيم !
وى در پاسخ گفت : بيايم تا چه كنم ؟ من پاداش مصيبت او و خود را از خدا
اميد دارم .
حسين عليه السلام بدو فرمود: برو كه بيعت خود را از گردن تو برداشتم ،
و پول آزادى پسرت را نيز مى پردازم .
آن مرد در پاسخ امام عليه السلام عرض كرد:
هيهات ان افارقك ثم اسال الركبان عن خبرك هيهات
كه من از تو جدا شوم ، و آن وقت خبر تو را از مسافران پرسم ! به خدا
قسم هرگز چنين كارى نخواهم كرد و هيچ گاه از تو جدا نخواهم شد.
اين سخن را گفت - و به دشمنان آن حضرت حمله افكند و جنگ كرد تا كشته شد
- رحمت و رضوان خدا بر او باد.
راوى گويد: حسين عليه السلام از آن مردم پست آب طلب مى كرد، و شمر با
كمال بى شرمى پاسخ مى داد: به آب نخواهى رسيد تا به دوزخ درآيى . مرد
ديگرى بدان حضرت گفت : اى حسين آيا نمى نگرى به آب فرات كه چگونه همچون
شكم ماهيان موج مى زند، به خدا از آن نخواهى چشيد تا از تشنگى جان
تسليم كنى !
حسين عليه السلام گفت : خدايا اين مرد را تشنه بميران ، راوى مى گويد:
به خدا سوگند آن مرد به وضعى دچار شد كه پى در پى مى گفت : آبم بدهيد،
به او آب مى دادند و آن قدر مى خورد تا از دهانش بيرون مى ريخت و باز
مى گفت : آبم دهيد كه تشنگى مرا كشت ، و پيوسته همچنان بود تا هلاك شد.
ابومخنف از حميد بن مسلم روايت مى كند كه گفت : چون كار تشنگى بر حسين
عليه السلام سخت شد، برادرش عباس بن على را خواست و او را با سى تن
سواره و سى نفر پياده براى آوردن آب به سوى فرات فرستاد و بيست عدد مشك
با خود برداشتند، آنها تا نزديكى آب آمدند و نافع بن هلال بجلى جلوى
آنها افتاد، عمرو بن حجاج كه موكل بر فرات بود پرسيد:
كيستى ؟ پاسخ داد: نافع بن هلال بجلى هستم . عمرو گفت اى برادر براى چه
بدينجا آمده اى ، بگو كه تو آزادى ؟
گفت آمده ايم تا اين آبى را از آن منع كرده ايد بنوشيم !
عمرو گفت : بياشام !
نافع گفت : به به خدا حسين و يارانش را مى بينى تشنه هستند ما قطره اى
از آن ننوشيم .
عمرو گفت اين كار كه قصد داريد شدنى نيست ، و ما را در اينجا گماشته
اند تا شما را از بردن آب جلوگير باشم .
نافع به پيادگان به همراهش بودند گفت : بى درنگ مشك ها را پر كنيد،
پيادگان يورش بردند و وارد فرات گشتند و مشكها را از آب پر كرده آمدند،
عمرو بن حجاج و همراهانش بدانها حمله كردند، عباس بن على و نافع بن
هلال و همراهانش پيش آمده آنها را پراكنده ساختند و به جاى خود بازگشته
به پيادگان فرمان رفتن دادند.
آنها مشكل را برداشته خود را به حسين عليه السلام رسانيدند ( و مشكهاى
آب را نزد آن حضرت نهادند)
(92)
مدائنى از قاسم بن اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : من مردى را در
كوفه از قبيله بنى دارم مى شناختم كه مرد زيبا چهره و سفيد رويى بود و
پس از واقعه كربلا او را ديدم چهره اش سياه گشته ، از او پرسيدم : من
تو را زيبا چهره و سفيد رو ديده بودم چه شد كه چهره ات اين گونه سياه
گشته ؟
پاسخ داد: من جوان نورسى را از همراهان حسين عليه السلام در كربلا كشتم
كه در پيشانيش جاى سجده مشاهده مى شد، و از آن روز تا به حال كه او را
كشته ام هر شب در خواب به بالينم مى آيد و گريبانم را گرفته و مرا به
سوى دوزخ مى كشاند و در آنجا مى افكند، و من چنان در خواب ناله و فرياد
مى زنم كه تمام همسايگان صدايم را مى شنوند.
قاسم (راوى حديث ) گويد: آن جوانى كه به دست اين مرد كشته شد همان عباس
بن على عليه السلام بود.
مدائنى به سندش از حمزة بن بيض روايت كرده كه هانى بن ثبيت قايضى در
زمان خالد
(93) نقل كرد كه من از كسانى بودم كه در واقعه كربلا
حضور داشتم و نزد سواران لشكر ايستاده بودم كه كودكى از خاندان حسين
عليه السلام ازخيمه بيرون آمد، و هراسان به سوى راست و چپ مى نگريست ،
ناگاه مردى از لشكريان عمر سعد را ديدم كه اسب خود را ركاب زد و به آن
كودك رسيد و از روى اسب خم شد و آن كودك را به قتل رسانيد.
در اين هنگام شمر به سراپرده حسين عليه السلام حمله افكند و خود را به
خيمه هاى آن حضرت رسانيد و خواست تا آنها را غارت كند، حسين عليه
السلام بدو فرمود:
ويلكم ان لم يكن دين فكونوا احرار فى الدنيا
واى بر شما اگر دين نداريد در زندگى دنيا آزاد مرد و شريف باشيد! آرام
باشيد ساعتى بعد اثاث زندگى من بر شما مباح خواهد شد - يعنى خيمه گاه
من پس از شهادتم در اختيار شماست پس عجله نكنيد).
شمر از اين سخنان شرم كرده بازگشت . حسين عليه السلام نيز شروع به جنگ
كرد، و در آن وقت فرزندش على و برادران و برادرزادگان و عموزادگانش
همگى كشته شده بودند و هيچ يك از آنها باقى نمانده بود، در اين وقت
زرعة بن شريك بدان حضرت حلمه كرد و شمشيرى به شانه چپ آن حضرت زد كه آن
بزرگوار از اسب به زمين افتاد، و ( چند تن مرد ناپاك به نامهاى ): زياد
بن عبدالرحمن جعفى و قثعم و صالح بن وهب يزنى و خولى بن يزيد در قتل آن
حضرت شركت جستند و در آخر كار نيز سنان بن انس نخعى از اسب خود فرود
آمد و سر مقدمش را از بدن جدا كرد - درود خدا بر آن حضرت باد.
و برخى گفته اند: كسى كه آن حضرت را به شهادت رسانيد شمر بن ذى الجوشن
ضبابى لعنة الله بود ولى سر آن حضرت را خولى بن يزيد به نزد عبيدالله
بن زياد برد. و به دستور ابن زياد پس از كشتن حسين عليه السلام اسب بر
بدن آن حضرت تاختند، و خاندانش را كه در ميانشان : عمر، زيد، حسن -
فرزندان حسن بن على عليه السلام - و حسن بن حسن جزء زخميان بودند، و
نيز على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام ) كه مادرش كنيز بود - و
زينب عقيله و ام كلثوم
(94) دختران على بن ابيطالب عليه السلام - سكينه را كه
بنت الحسين عليه السلام بود، به اسارت بردند.
و چون آنها را به نزد يزيد بن معاويه بردند، قاتل آن حضرت رو به يزيد
كرده گفت :
1. ركاب مرا يا بار شتر مرا پر از سيم و يا زر كن كه من پادشاه بزرگ و
شكوهمندى را كشته ام .
2. بهترن خلق را از حيث پدر و مادر كشتم و آن كس را كشتم كه نسبش
والاترين نسبهاست .
آن گاه سر آن بزرگوار را در طشتى پيش روى يزيد گذاردند، و آن خبيث با
چوب بر دندانهاى پيش او مى زد و مى گفت :
علينا و هم كانا اعمق و اظلما
|
(سرهاى مردانى را كه نزد ما عزيز بودند به جهت مخالفتى كه با ما داشتند
شكافتيم چون ستم پيشه و نافرمان بودند)
(95)
پاره اى گفته اند اين كار را عبدالله بن زياد با سر آن حضرت انجام داد،
و نيز گويند: كه يزيد در آن هنگام كه سر مقدسش پيش رويش بود به اشعار
عبدالله بن زبعرى (يكى از مشكان مكه ) تمثل جست كه پس از جنگ احد گفت :
1. اى كاش بزرگان و مهتران از قبيله من كه در جنگ بدر كشته شدند، امروز
بودند و جزع و بيتابى خزرج را از ضربت نيزه و شمشير ما مى ديدند.
2. ما بزرگانى از پسران آنها را كشتيم و آن را عوض كشتگان
بدر قرار داديم و اكنون سر به سر شد.
بارى پس از اين جريانات ، يزيد على بن الحسين عليه السلام را طلبيد و
بدو گفت : نامت چيست ؟ فرمود: على . گفت : مگر على را خدا در كربلا
نكشت ؟ فرمود او برادر بزرگتر من بود كه شما او را كشتيد. يزيد گفت :
بلكه خدا او را كشت ؟
امام عليه السلام فرمود:
الله يتوفى النفس حين موتها والتى لم تمت فى
منامها
(96)
خدا جان كسانى را در هنگام مردنشان و جان آنها را كه نمى ميرند هنگام
خفتنشان مى گيرد.)
يزيد در پاسخ امام عليه السلام گفت :
ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم
(97)
(هر مصيبتى كه به شما رسيد به خاطر چيزى است كه خودتان فراهم كرده
ايد).
امام عليه السلام در پاسخش فرمود:
ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا
فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على الله يسير. لكيلا تاسوا - الاية
(98)
(مصيبتى به شما نرسد نه در زمين و نه در خودتان جز آنك در كتاب ثبت شده
پيش از آنكه آن را پديد آريم ، و به راستى آن بر خدا آسان است ، تا
براى آنچه از دستتان رفته ، غم مخوريد، و بر آنچه به دستتان رسيده شاد
نگرديد، و خدا خودپسندان فخر كننده را دوست ندارد).
در اين وقت مردى از اهل شام برخاست و به يزيد گفت : بگذار تا من او را
بكشم . زينب عليه السلام خود را به روى على بن الحسين انداخت و به اين
ترتيب مانع قتل آن حضرت شد.
پس مرد ديگرى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين اين زن را به كنيزى به
من ببخش . زينب بدان مرد گفت : نه تو اين كار را مى توانى انجام دهى و
نه او، مگر آنكه از دين خدا بيرون رود.
يزيد ( ديد اكنون كار به رسوايى مى كشد، خشمناك ) بر سر آن مرد فرياد
زد: بنشين . آن مرد نشست . در اين وقت زينب عليه السلام رو به يزيد
كرده گفت :
ما يزيد حسبك من دمائنا
اى يزيد بس است هر چه خون از ما ريختى .
على بن الحسين عليه السلام نيز بدو فرمود: اگر نسبت بدين زنان رحمى
دارى (يا با آنها پيوند خويشاوندى دارى ) و مى خواهى مرا بكشى پس كسى
را همراه آنها بفرست كه آنها را به مدينه برساند.
يزيد رقت كرده بدان حضرت گفت : جز تو كسى متصدى اين كار نخواهد بود.
سپس به آن حضرت تكليف كرد كه به منبر رود و خطبه اى ايراد كند و عذر
يزيد را در مورد شهادتش نزد مردم بخواهد.
امام عليه السلام به منبر رفت و حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و
فرمود:
اى مردم هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد، و هر كه نشناخت من خود را
معرفى كنم ، منم على بن الحسين ، منم فرزند بشير (مژده ده ) و نذير
(بيم دهنده ) منم فرزند آن كس كه به اذن خدا مردم را به سوى او
خواند، منم فرزند چراغ تابناك ....
و خطبه اى ايراد فرمود كه من از ذكر آن و امثال آن به خاطر طولانى شدن
كلام خوددارى كردم .
و پس از اين جريان ، يزيد آن حضرت را به همراه زنان و عموزادگانش به
سوى مدينه گسيل داشت و سليمان بن قته در رثاء حسين عليه السلام گويند:
فلم ال امثالا لها يوم حلت
|
الم تر ان الارض اضحت مريضة
|
و كانوا رجاء ثم صاروا رزية
|
لقد عظمت تلك الرزايا و جلت
|
و تقتلنا قيس اذا النعل زلت
|
فلا يبعدالله الديار و اهلها
|
و ان اصبحت منهم بر غمى تخلت
|
1. به خانه هاى آل محمد گذر كردم و خانه و كاشانه اى همانند آن نديدم
كه روزى داراى اهل و ساكن بود و امروز خالى و وحشتزاست .
2. آيا نبينى كه چگونه زمين به خاطر فقدان حسين بيمار گشته و شهرها
دگرگون گشته ؟
3. آنها مايه اميد (مردم ) بودند سپس مايه مصيبت ( و اندوه ) گشتند به
راستى كه اين مصيبت ها بس بزرگ و سنگين بود.
4. شگفت است كه مستمندان قبيله قيس از ما درخواست مى كنند و ما بدانها
عطا مى كنيم ، و آنها در وقت برگشت روزگار، ما را مى كشند.
5. در نزد قبيله
غنى قطره اى از خون ما
هست كه روزى خونخواهى آن را خواهيم كرد (اشاره است به كشتن عبدالله
غنوى ابوبكر بن حسن عليه السلام را چنان كه پيش از اين گذشت ).
6. خداوند آن خانه ها و اهلش را از رحمت خويش دور نگرداند اگر چه اكنون
بر خلاف ميل من آن خانه ها خالى و بى ساكن گشته .
7. و به راستى كه شهيد واقعه طف از خاندان هاشم (با شهادت خود)
مسلمانان را سرافكنده ساخت ، يا موجب گشت كه مسلمانان به خوارى افتند و
مردم دنيا آنها را جنايتكار بشناسند.
از شعراى متاخرين گروه بسيارى در مرثيه حسين عليه السلام شعر سروده اند
كه من براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى كردم ، و اما از پيشينيان
چيزى به ما نرسيده و جهت آن نيز همان خوف و ترسى بوده كه شعراى آن زمان
از بنى اميه و از اين رو جرئت اين كار را نداشتند.
و در اينجا جريان شهادت امام حسين عليه السلام به پايان مى رسد. درود و
رضوان و سلام خدا بر آن بزرگوار باد.
و ان اصبحت منهم بر غمى تخلت
|
1. به خانه هاى آل محمد گذر كردم و خانه و كاشانه اى همانند آن نديدم
كه روزى داراى اهل و ساكن بود و امروز خالى و وحشتزاست .
2. آيا نبينى كه چگونه زمين به خاطر فقدان حسين بيمار گشته و شهرها
دگرگون گشته ؟
3. آنها مايه اميد (مردم ) بودند سپس مايه مصيبت ( و اندوه ) گشتند به
راستى كه اين مصيبت ها بس بزرگ و سنگين بود.
4. شگفت است كه مستمندان قبيله قيس از ما درخواست مى كنند و ما بدانها
عطا مى كنيم ، و آنها در وقت برگشت روزگار، ما را مى كشند.
5. در نزد قبيله
غنى قطره اى از خون ما
هست كه روزى خونخواهى آن را خواهيم كرد (اشاره است به كشتن عبدالله
غنوى ابوبكر بن حسن عليه السلام را چنان كه پيش از اين گذشت ).
6. خداوند آن خانه ها و اهلش را از رحمت خويش دور نگرداند اگر چه اكنون
بر خلاف ميل من آن خانه ها خالى و بى ساكن گشته .
7. و به راستى كه شهيد واقعه طف از خاندان هاشم (با شهادت خود)
مسلمانان را سرافكنده ساخت ، يا موجب گشت كه مسلمانان به خوارى افتند و
مردم دنيا آنها را جنايتكار بشناسند.
از شعراى متاخرين گروه بسيارى در مرثيه حسين عليه السلام شعر سروده اند
كه من براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى كردم ، و اما از پيشينيان
چيزى به ما نرسيده و جهت آن نيز همان خوف و ترسى بوده كه شعراى آن زمان
از بنى اميه و از اين رو جرئت اين كار را نداشتند.
و در اينجا جريان شهادت امام حسين عليه السلام به پايان مى رسد. درود و
رضوان و سلام خدا بر آن بزرگوار باد.
و ان اصبحت منهم بر غمى تخلت
|
1. به خانه هاى آل محمد گذر كردم و خانه و كاشانه اى همانند آن نديدم
كه روزى داراى اهل و ساكن بود و امروز خالى و وحشتزاست .
2. آيا نبينى كه چگونه زمين به خاطر فقدان حسين بيمار گشته و شهرها
دگرگون گشته ؟
3. آنها مايه اميد (مردم ) بودند سپس مايه مصيبت ( و اندوه ) گشتند به
راستى كه اين مصيبت ها بس بزرگ و سنگين بود.
4. شگفت است كه مستمندان قبيله قيس از ما درخواست مى كنند و ما بدانها
عطا مى كنيم ، و آنها در وقت برگشت روزگار، ما را مى كشند.
5. در نزد قبيله
غنى قطره اى از خون ما
هست كه روزى خونخواهى آن را خواهيم كرد (اشاره است به كشتن عبدالله
غنوى ابوبكر بن حسن عليه السلام را چنان كه پيش از اين گذشت ).
6. خداوند آن خانه ها و اهلش را از رحمت خويش دور نگرداند اگر چه اكنون
بر خلاف ميل من آن خانه ها خالى و بى ساكن گشته .
7. و به راستى كه شهيد واقعه طف از خاندان هاشم (با شهادت خود)
مسلمانان را سرافكنده ساخت ، يا موجب گشت كه مسلمانان به خوارى افتند و
مردم دنيا آنها را جنايتكار بشناسند.
از شعراى متاخرين گروه بسيارى در مرثيه حسين عليه السلام شعر سروده اند
كه من براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى كردم ، و اما از پيشينيان
چيزى به ما نرسيده و جهت آن نيز همان خوف و ترسى بوده كه شعراى آن زمان
از بنى اميه و از اين رو جرئت اين كار را نداشتند.
و در اينجا جريان شهادت امام حسين عليه السلام به پايان مى رسد. درود و
رضوان و سلام خدا بر آن بزرگوار باد.
و ان اصبحت منهم بر غمى تخلت
|
1. به خانه هاى آل محمد گذر كردم و خانه و كاشانه اى همانند آن نديدم
كه روزى داراى اهل و ساكن بود و امروز خالى و وحشتزاست .
2. آيا نبينى كه چگونه زمين به خاطر فقدان حسين بيمار گشته و شهرها
دگرگون گشته ؟
3. آنها مايه اميد (مردم ) بودند سپس مايه مصيبت ( و اندوه ) گشتند به
راستى كه اين مصيبت ها بس بزرگ و سنگين بود.
4. شگفت است كه مستمندان قبيله قيس از ما درخواست مى كنند و ما بدانها
عطا مى كنيم ، و آنها در وقت برگشت روزگار، ما را مى كشند.
5. در نزد قبيله
غنى قطره اى از خون ما
هست كه روزى خونخواهى آن را خواهيم كرد (اشاره است به كشتن عبدالله
غنوى ابوبكر بن حسن عليه السلام را چنان كه پيش از اين گذشت ).
6. خداوند آن خانه ها و اهلش را از رحمت خويش دور نگرداند اگر چه اكنون
بر خلاف ميل من آن خانه ها خالى و بى ساكن گشته .
7. و به راستى كه شهيد واقعه طف از خاندان هاشم (با شهادت خود)
مسلمانان را سرافكنده ساخت ، يا موجب گشت كه مسلمانان به خوارى افتند و
مردم دنيا آنها را جنايتكار بشناسند.
از شعراى متاخرين گروه بسيارى در مرثيه حسين عليه السلام شعر سروده اند
كه من براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى كردم ، و اما از پيشينيان
چيزى به ما نرسيده و جهت آن نيز همان خوف و ترسى بوده كه شعراى آن زمان
از بنى اميه و از اين رو جرئت اين كار را نداشتند.
و در اينجا جريان شهادت امام حسين عليه السلام به پايان مى رسد. درود و
رضوان و سلام خدا بر آن بزرگوار باد.
و ان اصبحت منهم بر غمى تخلت
|
1. به خانه هاى آل محمد گذر كردم و خانه و كاشانه اى همانند آن نديدم
كه روزى داراى اهل و ساكن بود و امروز خالى و وحشتزاست .
2. آيا نبينى كه چگونه زمين به خاطر فقدان حسين بيمار گشته و شهرها
دگرگون گشته ؟
3. آنها مايه اميد (مردم ) بودند سپس مايه مصيبت ( و اندوه ) گشتند به
راستى كه اين مصيبت ها بس بزرگ و سنگين بود.
4. شگفت است كه مستمندان قبيله قيس از ما درخواست مى كنند و ما بدانها
عطا مى كنيم ، و آنها در وقت برگشت روزگار، ما را مى كشند.
5. در نزد قبيله
غنى قطره اى از خون ما
هست كه روزى خونخواهى آن را خواهيم كرد (اشاره است به كشتن عبدالله
غنوى ابوبكر بن حسن عليه السلام را چنان كه پيش از اين گذشت ).
6. خداوند آن خانه ها و اهلش را از رحمت خويش دور نگرداند اگر چه اكنون
بر خلاف ميل من آن خانه ها خالى و بى ساكن گشته .
7. و به راستى كه شهيد واقعه طف از خاندان هاشم (با شهادت خود)
مسلمانان را سرافكنده ساخت ، يا موجب گشت كه مسلمانان به خوارى افتند و
مردم دنيا آنها را جنايتكار بشناسند.
از شعراى متاخرين گروه بسيارى در مرثيه حسين عليه السلام شعر سروده اند
كه من براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى كردم ، و اما از پيشينيان
چيزى به ما نرسيده و جهت آن نيز همان خوف و ترسى بوده كه شعراى آن زمان
از بنى اميه و از اين رو جرئت اين كار را نداشتند.
و در اينجا جريان شهادت امام حسين عليه السلام به پايان مى رسد. درود و
رضوان و سلام خدا بر آن بزرگوار باد.
و ان اصبحت منهم بر غمى تخلت
|
1. به خانه هاى آل محمد گذر كردم و خانه و كاشانه اى همانند آن نديدم
كه روزى داراى اهل و ساكن بود و امروز خالى و وحشتزاست .
2. آيا نبينى كه چگونه زمين به خاطر فقدان حسين بيمار گشته و شهرها
دگرگون گشته ؟
3. آنها مايه اميد (مردم ) بودند سپس مايه مصيبت ( و اندوه ) گشتند به
راستى كه اين مصيبت ها بس بزرگ و سنگين بود.
4. شگفت است كه مستمندان قبيله قيس از ما درخواست مى كنند و ما بدانها
عطا مى كنيم ، و آنها در وقت برگشت روزگار، ما را مى كشند.
5. در نزد قبيله
غنى قطره اى از خون ما
هست كه روزى خونخواهى آن را خواهيم كرد (اشاره است به كشتن عبدالله
غنوى ابوبكر بن حسن عليه السلام را چنان كه پيش از اين گذشت ).
6. خداوند آن خانه ها و اهلش را از رحمت خويش دور نگرداند اگر چه اكنون
بر خلاف ميل من آن خانه ها خالى و بى ساكن گشته .
7. و به راستى كه شهيد واقعه طف از خاندان هاشم (با شهادت خود)
مسلمانان را سرافكنده ساخت ، يا موجب گشت كه مسلمانان به خوارى افتند و
مردم دنيا آنها را جنايتكار بشناسند.
از شعراى متاخرين گروه بسيارى در مرثيه حسين عليه السلام شعر سروده اند
كه من براى رعايت اختصار از ذكر آنها خوددارى كردم ، و اما از پيشينيان
چيزى به ما نرسيده و جهت آن نيز همان خوف و ترسى بوده كه شعراى آن زمان
از بنى اميه و از اين رو جرئت اين كار را نداشتند.
و در اينجا جريان شهادت امام حسين عليه السلام به پايان مى رسد. درود و
رضوان و سلام خدا بر آن بزرگوار باد.