۲- چه گشتهايم يا چگونه در پس پرده افتادهايم
تنزل انسان از صورت اوّليه و چهره اصلى خويش
حال كه متوجه شديم حقيقت اصلى وچهره اوليه انسان و يا روح انسان، همان «روح خدا»
و همان نزديكترين مخلوق به مبدأ متعال است، و حال كه با برداشت از آيات قرآنى به
اين نكته پى برديم كه چهره اصلى و واقعى و اولى روح انسان، همان مخلوقى است كه مظهر
و مجلاى تام و جامع اسماء حسنى و صفات علياى الهى است، و همان مخلوقى است كه بالاتر
از همه مخلوقات و بالاتر ازماده و زمان ومكان و بالاتر از عوالم مثالى و عوالم تجرد
و بالاتر از ملائكه و همه و همه بوده و از سعه وجودى خاصى برخوردار است، و همان
مخلوقى است كه در قرآن كريم با نامهاى مختلف و با اوصاف متنوع از آن ياد شده و گاهى
«روح» و گاهى «روح خدا» و جايى «روح القدس» و جاى ديگر «روح الامين» ناميده شده، و
در روايات وارده از حضرات معصومين عليهم السلام «روح اعظم» و «خلق اعظم» عنوان شده
است، و همان مخلوقى است كه جان ملائكه وباطن آنها و قائم بر آنها و اصل آنها بوده و
ملائكه الهى در مراتب مختلف، مظاهر و مجالى آن مىباشند، حال كه اينها را تا حدودى
فهميديم، بهتر است به شرح و بسط اين مسئله پردازيم كه وقتى چهره اصلى انسان داراى
چنين خصوصيات و داراى چنين كمالات و سعه وجودى است، چگونه همين انسان در حيات دنيوى
خود از چهره اصلى خويش دور شده وآن كمالات وجودى و خصوصيات اوليه را از دست داده و
در مرتبه نازلهاى از وجود و هستى قرار گرفته است ؟
وقتى حقيقت انسان و چهره اصلى وى در آن سوى حجابها داراى آن چنان منزلت وجودى
است، چگونه همين انسان در اين سوى حجابها كه حيات دنيوى اوست، فاقد آن منزلت
مىگردد و فاقد جمال و كمال خويش مىشود؟ چگونه يك موجود كه «انسان» مىناميم د رآن
سوى حيات دنيوى خود داراى آن چنان خصوصياتى است كه اندر و هم نيايد و در اين سو كه
حيات دنيوى اوست فاقد آن خصوصيات مىگردد و حتى نمىتواند صورت اصلى و اولى خود را
تصور نموده و اذعان بكند كه او همان طور است كه مىگويند؟ و چگونه هر انسانى از دو
چهره كاملا متفاوت برخوردار است، يكى صورت اصلى و چهره واقعى او، و ديگرى صورت بعدى
و چهره دنيوى او؟ چگونه هر انسانى در عين اينكه چهره دنيوى دارد و در حيات دنيوى
خود قرار گرفته است در همان حال در آن سوى حجابها و در پشت حجابها داراى منزلت
وجودى خاصى است كه فوق تصور مىباشد و خود او هم از اينكه چنين منزلتى دارد بى خبر
است و شعور به چهره اصلى خود كه در ماوراى حجب است نداشته و از حقيقت پشت پرده خويش
بى اطلاع است و
چنان اصل خود راكه هميشه با خود او در پشت حجابها وجود دارد فراموش
كرده است كه گويى چنين چيزى نيست؟ و با استفاده از بيان حضرت مولى
الموحدين على بن ابيطالب سلام الله عليه، چگونه انسانى كه داراى يك
چنين حقيقت واصل است، حقيقت و اصل خويش را آن چنان گم كرده كه گويى
چنين چيزى نبوده و به همين دليل هم در طلبش نيست؟ خلاصه اينكه، جريان
تنزل انسان از صورت اصلى خويش، چگونه و چيست؟
قبل از بيان چگونگى تنزل انسان از صورت اوليه و از چهره اصلى خويش،
لازم است مقدمتاً توضيحى در حقيقت تنزل در نظام وجود بدهيم .
تنزل در وجود و هستى
تنزل در وجود و هستى، معنى و مفهوم خاصى دارد. تنزل در وجود به اين
معنى نيست كه حقيقتى و يا موجودى از رتبه اصلى خود پايين آمده و مرتبه
اصلى و اوليه خود را از دست بدهد و در رتبه نازلهاى قرار بگيرد، به
نحوى كه به صورت يك حركت و سير قهقرايى باشد. وقتى گفته مىشود فلان
موجود يا فلان حقيقت از مرتبه اصلى خود تنزل نموده است، منظور اين نيست
كه صورت اوليهآن موجود و يا آن حقيقت به صورت نازلهاى مدل گشته است
.تنزل چه در اصطلاح قرآن و چه در اصطلاح فلسفه و عرفان به معنى از دست
دادن صورت اصلى و جايگزين شدن صورت نازله به جاى صورت اصلى نيست. تنزل
يك موجود و يا يك حقيقت از صورت اصلى و از مرتبه اوليه، عبارت است از
تجلى آن موجود و يا آن حقيقت در مرتبه نازله و يا در مراتب نازله. وقتى
موجودى و يا حقيقتى در مرتبه پايينترى تجلى مىكند، مرتبه اصلى و صورت
اوليه آن به جاى خود محفوظ است و در عين اينكه همان موجود و يا همان
حقيقت در مرتبه اصلى خود بوده و صورت اصلى خود را دارد، در صورت
پايينتر و در مرتبه پايينترى هم تجلى مىكند. صورت بعدى در حقيقت،
جلوهاى از صورت اصلى موجود و يا حقيقت است. ممكن است موجودى و يا
حقيقتى نه تنها در يك مرتبه نازله، بلكه، در مراتب نازله متعددى تجلى
كند، يعنى ممكن است موجودى و يا حقيقتى در مقام تجلى، در صورتهاى مختلف
و درمراتب مختلف تجلى نموده و در نتيجه داراى جلوات متعدد ومختلف باشد.
مراتب مختلفى كه يك موجود يا يك حقيقت در آن تجلى نموده است، گاهى
مراتب طولى و گاهى مراتب عرضى است. يعنى مراتب تجلى يك موجود و يا يك
حقيقت، گاهى در طول يكديگر قرار مىگيرند و گاهى در عرض يكديگر
مىباشند. آنجا كه موجودى و يا حقيقتى در مرتبهاى تجلى مىكند و باز
در مرتبه پايينتر از مرتبه اول تجلى مىكند، و همين طور در مراتب
پايينتر از مرتبه اول و دوم تجلى مىكند، و به اصطلاح در مراتب نزولى
سير مىكند و در قوس نزولى حركت مىكند، مراتب تجلى، مراتب طولى بوده و
در طول يكديگرند. و آنجا كه موجودى و يا حقيقتى در مراتب مختلفى كه در
عرض يكديگرند و هر كدام چهره خاصى از آن موجود و يا حقيقت را نشان
مىدهد، تجلى مىكند به لحاظ اينكه اين مراتب در طول يكديگر قرار
نگرفته، بلكه هر كدام چهرهاى از چهرههاى آن موجود و يا آن حقيقت را
ارائه مىكنند، مراتب تجلى، مراتب عرضى خواهند بود .
در مراتب طولى تجليات يك موجود، هر اندازه كه پايينتر بياييم به
همان اندازه چهره اصلى و صورت
اوليه موجود را ضعيفتر ومحدودتر خواهيم يافت و به عكس، در اوايل مراتب
طولى چهره اصلى و صورت اوليه موجود را روشنتر و بارزتر و بيشتر خواهيم
ديد و هر اندازه بالاتر برويم چهره اصلى موجود را بيش از پيش يافته و
با آن بيشتر آشنا خواهيم شد، و اگر همين طور بالا برويم و به مرتبه اول
تجليات، يعنى به تجلى اول همان موجود برسيم، طبعاً در اين مرتبه چهره
اصلى موجود را بيشتر يافته و با خصوصيات وجودى آن بيشتر مواجه خواهيم
بود،و اگر از اين مرتبه هم بگذريم، يعنى همه مراتب تجلى را پشت سر
بگذاريم، با چره اصلى موجود و يا با موجود در رتبه اصلى آن مواجه
خواهيم شد.
حال كه تا حدودى با معنى و مفهوم تنزل در وجود و هستى آشنا شديم، و
فهميديم كه تنزل عبارت است از تجلى يك موجود و يا يك حقيقت در مرتبه و
يا مراتب پايينتر با محفوظ بودن رتبه اصلى همان موجود و همان حقيقت، و
فهميديم كه صورت نازله يك موجود و يك حقيقت و يا صورتهاى نازله عبارت
از جلوه و يا جلوههاى همان موجود و همان حقيقت است، چه بهتر به
گوشههايى از احكام تجلى و تنزل كه در روشن شدن موضوع بحث ما موثر
خواهد شد نيز اشاره اجمالى داشته باشيم .
صورت اصلى موجود در مقام تنزل و در مقام تجلى، محجوب به حجاب يا حجابها
مىگردد
هر حقيقتى از حقايق كه داراى مرتبه خاصى از وجود و كمالات وجودى
است، و ازسعه وشدت و قوت وجودى خاص به خود برخوردار است، قبل از تجلى و
قبل از تنزل، همان وجود خاص و كمالات وجودى و سعه و شدت و قوت وجودى
مخصوص به خود راواجد مىباشد و بعد از تجلى و بعد از تنزل ،محدود
مىگردد ورنگ مىپذيرد و چهره اوليه را از دست مىدهد. يعنى همان حقيقت
با حفظ اصل خود و در عين اينكه در مرتبه اصلى خود استقرار دارد، در
همان حال تجلى مىكند و در آينه محدودى به ظهور مىرسد. به اصطلاح
ارباب ذوق، حقيقتى كه جلوه مىكند، خود را در تعينها نشان مىدهد و از
پشت حجابهاى ظاهر مىگردد و خود به جاى خود محفوظ است. به بيان ديگر،
حقيقتى كه جلوه مىكند، خود را در قالب محدود ارائه نموده و حجاب بر
مىداردو طبعاً جلوه هر حقيقتى عبارت است از تابش محدودى از همان
حقيقت. منشأ و مبدأ هر جلوهاى همان حقيقت است كه تجلى كرده است. اگر
بخواهيم به عمق هر جلوهاى برويم و از ظاهر آن به سوى باطن آن حركت
بكنيم و به ريشه و اصل آن، يعنى به نقطهاى كه اين تابش از آنجا نشأت
مىگيرد برسيم، به همان حقيقتى كه تجلى نموده است مىرسيم. (دقت شود).
اكنون، با روشن شدن معنى تنزل و تجلى، به اصل موضوع مىپردازيم.
چگونگى تنزل انسان از صورت اصلى خود
اصل موضوع بحث ما اين بود كه ببينيم چگونه انسان از مرتبه اوليه و
از چهره اصلى خود كه جلوه تام اسماء و صفات حق است و روح اوست، تنزل
مىكند و در مرتبه اسفل السافلينى خود قرار مىگيرد؟ و چگونه يك موجود
كه او را «انسان» مىناميم در آن سوى حجابها داراى آن چنان منزلت وجودى
مىباشد
و در اين سوى حجابها كه مرتبه حيات دنيوى اوست فاقد آن منزلت و جمال و
كمال خويش مىگردد؟ و چگونه هر انسانى از دو چهره كاملا متفاوت
برخوردار است، يكى چهره اصلى و چهره وجه اللهى او كه ظهور تام و جامع
اسماء الهى است، و ديگرى چهره بعدى و دنيوى او؟ مىخواهيم ببينيم اين
تنزل چه صورتى دارد و جريان تنزل انسان از صورت اصلى خويش چگونه و چيست
؟
تنزل انسان و يا روح انسانى از مرتبه اوليه و از چهره اصلى خويش به
اين صورت است كه: «روح خدا» يا «حقيقت انسان» در مقام تنزل و در مقام
تجلى، در مراتب مختلف طولى و عرضى تجلى مىكند. در مراتب طولى تجليات
خود سير مىكند و تنزل مىيابد و با سير در مراتب طولى و با حركت نزولى
در مراتب طولى، چهره اصلى آن محدود و محدودتر گشته و از سعه وجودى آن
كاسته مىشود و كمالات و خصوصيات وجودى آن به زير حجابها مىرود. مراتب
طولى تجليات و تنزلات «روح خدا» يا «حقيقت انسان» به هر اندازه كه
پايينتر مىآيد به همان اندازه هم چهره اصلى «روح خدا» يا «حقيقت
انسان» محدودتر شده و كمالات و خصوصيات وجودى آن كاسته مىشود و در
حقيقت به زير حجابها مىرود و محجوب مىگردد. «روح خدا» يا «حقيقت
انسان» در اين سفر نزولى از مراتب و منازل مختلف گذر مىكند و به منزل
آخر مىرسد، و در منزل آخر در بدن تسويه شده انسانى جلوهگر شده و در
مرتبه روح دميده شده در بدن انسانى، ظاهر مىگردد، به عبارتى، در صورت
روح انسانى جلوه مىكند.
روشنتر بگوييم: «روح خدا» يا «حقيقت انسان» به مقتضاى ربوبيت و
براساس مشيت نافذ مبدأ متعال، در عين اينكه در منزلت اصلى خويش مىباشد
و در عين اينكه در مرتبه اصلى خود استقرار دارد، در همان حال در تجليات
طولى خود در مرتبهاى نازلتر از مرتبه اصلى خود تجلى مىكند و در صورت
محدودى ظاهر مىگردد. اين مرتبه نازل و اين صورت محدود، نسبت به مرتبه
اوليه و صورت اصلى «روح خدا» يا «حقيقت انسان» مرتبه نازله و صورت تنزل
يافتهاى است و چهره اصلى «روح خدا» يا «حقيقت انسان» در اين مرتبه
نازله و در اين صورت تنزل يافته تا حدودى محجوب گرديده و كمالات و
خصوصيات وجودى آن نسبتاً محدود شده است. اين تنزل، تنزل اول و يا تجلى
اول «روح خدا» يا «حقيقت انسان» است.
باز «روح خدا» يا «حقيقت انسان» در تجليات طولى خود در مرتبه
پائينترى كه از مرتبه نازله اوليه نازلتر است تجلى نموده و در صورت
محدودترى ظاهر مىشود. در اين تنزل كه تنزل دوم و يا تجلى دوم «روح
خدا» يا «حقيقت انسان» است، چهره اصلى «روح خدا» يا «حقيقت انسان» بيش
از پيش محجوب گشته و كمالات و خصوصيات وجودى آن نيز محدودتر و ضعيفتر
مىگردد. و همين طور «روح خدا» يا «حقيقت انسان» تنزل بعد از تنزل
داشته و تجلى بعد از تجلى مىكند و در مدارج و مراتب تنزلى خود حركت
نموده و محجوب و محجوبتر گشته و محدود و محدودتر مىشود، و سعه وجودى
وكمالات و خصوصيات كماليه خود را به تدريج از دست مىدهد؛ به تعبير
صحيحتر، سعه وجودى و كمالات و خصوصيات كماليه آن به تدريج در زير
حجابها قرار مىگيرد. آخرين تنزل و آخرين تجلى «روح خدا» يا «حقيقت
انسان» در اين حركت نزولى، عبارت است از تنزل آن به مرتبه روح انسانى
دميده شده در بدن و تجلى آن در جلوه روح دميده شده و در تركيب بدنى. در
اين تنزل كه آخرين تنزل است «روح خدا» يا «حقيقت انسان» در مرتبه
نازلترى كه همان روح دميده شده در بدن است، تجلى نموده و در صورت تنزل
يافتهترى ظاهر
مىشود. در اين تنزل و در اين منزل كه آخرين منزل است، از چهره اصلى
«روح خدا» يا «حقيقت انسان» چندان خبرى نيست و جز نشان جزئى از آن،
چيزى ديگرى به چشم نمىخورد. چهره اصلى و جمال و كمال «روح خدا» يا
«حقيقت انسان» آن چنان محجوب گشته و خصوصيات وجودى آن به نحوى زير
حجابها قرار گرفته است كه گويى اين، آن نيست، و گويى كه بين اين و آن
هيچگونه تشابهى وجود ندارد. آنچه از چهره اصلى «روح خدا» يا «حقيقت
انسان» در اين تنزل اخير ديده مىشود، بسيار جزئى و ناچيز مىباشد و
فقط در حدى است كه به لحاظ آن مىتوان گفت كه اين صورت نازله از همان
«روح خدا» يااز همان «حقيقت انسان» است و از آن نشانى دارد نه اينكه
عين آن باشد. و بدين لحاظ خداى متعال در مقام معرفى روح دميده شده در
بدن مىفرمايد: «و نفخت فيه من روحى»يعنى (و دميدم در آن از روح خودم)
و تعبير «من روحى» مىآورد و نه «روحى» زيرا آنچه دميده شده است نشانى
از «روح خدا» يا «حقيقت انسان» دارد و جلوه نازلى است از آن و نه عين
آن، به طورى كه قبلا هم اشاره شد.
جريان تنزل انسان از مرتبه اوليه و از چهره اصلى بدين صورت است كه
گفته شد. با دقت و تامل در آنچه گذشت، جريان تنزل انسان از چهره اصلى
خويش و چگونگى اين تنزل و معنى و مفهوم درست آن، تا حدودى براى ما روشن
شد و معلوم گرديد كه چگونه انسان داراى دو چهره كاملا متفاوت بوده و در
همان حال كه در آن سوى حجابها از منزلت وجودى برترى برخوردار است، د
راين سوى حجابها از منزلت وجودى اولى و اصلى آن چندان خبرى نيست و از
وجود بسيار محدودى برخوردار مىباشد. و باز معلوم شد كه انسان در حيات
دنيوى خود داراى يك چهرء اصلى فوقالعادهاى است كه در پشت حجابها قرار
دارد و خود او از اينكه اين چنين چهرهاى دارد بيخبر است. اين نكته هم
روشن شد كه معنى تنزل انسان از مرتبه اوليه و از چهره اصلى خود، اين
نيست كه انسان مرتبه اوليه و چهره اصلى خود را در اين تنزل همانند يك
تبدل از دست داده باشد و چهره اصلى به چهره نازل بعدى مبدل شده باشد،
بلكه بدين معنى است كه انسان در حيات دنيوى خود كه در مرتبه نازلهاى
از وجود و كمالات وجودى قرار گرفته است در همان حال از منزلت اوليه و
چهره اصلى بالاترى كه در پشت حجابهاست نيز برخوردار مىباشد و مرتبه
دنيوى او جلوه و تابشى است از اصل و چهره اصلى او، جلوه و تابشى كه از
همان چهره اصلى سرچشمه مىگيرد و به آن مىرسد و متصل و مرتبط به آن
است، همانند شعاع ضعيفى از آفتاب كه از آفتاب است و متصل و مرتبط به آن
.
در روايتى از امام صادق عليه الصلوة و السلام، اين بيان را مىبينم
كه: «و ان روح المؤمن لا شد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها»
يعنى «و حقيقت اين است كه روح مؤمن به «روح خدا» اتصال و ارتباط بيشتر
و شديدتر از اتصال شعاع آفتاب به آفتاب دارد)
[2]. دقت و تأمل در بيان آن حضرت كه
بيان به خصوصى است، به خوبى موقعيت وجودى روح مؤمن و به يك نظر روح
انسان را نسبت به «روح خدا» يا «حقيقت انسان» روشن مىگرداند. امام
عليه السلام در اين بيان با تعبير خاصى اين حقيقت را روشن نموده است كه
روح مؤمن و يا روح انسان همانند شعاعى از «روح خدا» واز «حقيقت انسان»
است، و درست تابشى از او و جلوهاى از اوست و نه عين او. اما اينكه چرا
امام عليه السلام روح مؤمن را اين چنين
تعريف نموده است و نه روح هر انسانى را، نكته يا نكاتى دارد كه براى
ارباب بصيرت تا حدودى معلوم است و ما به لحاظ مراعات اختصار از توضيح
آن صرفنظر مىكنيم.
تقرير تنزل انسان از طريق تشبيه به نور
حال براى اينكه موضوع تنزل انسان را تقريب به ذهن نماييم، به يك
تشبيه ساده تمسك مىكنيم. اليته براى ارباب بصيرت اين نكته روشن است كه
حقيقت امر در جريان تنزل انسان، بالاتر و برتر از آن است كه با تشبيه
به مسائل مادى توضيح داده شود،زيرا كه حقيقت انسان چه در چهره اصلى وچه
در مراتب نازله، مجرد از ماده و آثار و لوازم مادى بوده و داراى احكام
به خصوصى است و تنزل يا تنزلات آن نيز از احكام خاصى برخوردار است كه
با حقايق مادى و احكام آنها قابل مقايسه نيست و بدين لحاظ منظور ما از
آوردن اين تشبيه ساده جز يك نوع تقريب حقيقت امر به ذهن، چيز ديگرى
نيست .
نورى را فرض مىكنيم كه از نقطهاى سر مىزند و سرچشمه مىگيرد؛ نور
بسيار صاف، روشن، پاك و بىرنگ است. در برابر اين نور، حجابهاى شيشهاى
متنوع و متعدد، بارنگها و تيرگيهاى مختلف، شديد و ضعيف، يكى پس از
ديگرى در طول يكديگر قرار مىگيرند. نور با آن صفا و روشنى و پاكى و بى
رنگى، از نقطه مبدأ سر مىزند و مىتابد و در فاصلهاى به حجاب اول يا
شيشه اول كه داراى رنگ و تيرگى به خصوصى است مىرسد، و به آن مىتابد و
از آن عبور مىكند. بعد از تابش نور به حجاب اول و پذيرش رنگ و تيرگى
از آن، در فاصله بعدى به حجاب دوم كه باز شيشهاى است با رنگ ديگر و
تيرگى بيشتر، مىرسد و به آن مىتابد و از آن عبور مىكند و رنگ و
تيرگىهاى بيشتر و جديدترى كسب مىكند. باز نور به مسير خود ادامه داده
و به حجاب سوم و سپس به حجاب چهارم و پنجم و حجابهاى بعدى مىرسد و
مىتابد و مىگذرد و در هر حجابى رنگ جديدى با تيرگىهاى بيشترى به خود
مىگيرد؛ و بالاخره به حجاب اخير مىتابد و رنگ و خصوصيات آن را هم به
اضافه آنچه از حجابهاى قبلى با خود آورده بود بر مىدارد و به صورت
نورى ضعيف توأم با رنگها و آميخته به ظلمتها و انواع تيرگيها در
مىآيد، گويى كه از رتبه اصلى خود افتاده و در رتبه پايينترى قرار
مىگيرد. كسى كه در برابر حجاب اخير قرار گرفته است با نور بسيار ضعيف
و آميخته به رنگها و ظلمتها مواجه مىشود و چنين مىپندارد كه موجوديت
اين نور و اول و آخر آن همين است كه مىبيند و مىيابد. او كه از حقيقت
امر اطلاعى ندارد و نمىداند كه اصل اين نور به صورت ديگر و بالاترى
بوده و هست و با گذشتن از حجابها و پذيرش رنگها و تيرگيها به اين صورت
در آمده است، چنين فكر مىكند كه اين نور مشهود همين بوده و همين است و
بس. حال اگر فرد ديگرى كه مطلع است او را ارشاد نموده و از جريان امر
با خبر بگرداند و به او بگويد كه اين نور مشهود تو همين كه مىبينى
نيست و صورتهاى بالاترى دارد و در نهايت هم داراى يك صورت اصلى بسيار
صاف و وسيع و پاك است، و اگر تو اين حجاب اخير را كنار زده و شيشه را
بشكنى با همين نور در چهره نسبتاً روشنترى مواجه خواهى شد، و باز اگر
حجاب دوم را كنار زده و بشكنى با چهره كاملتر از قبل همين نور روبرو
مىشوى، و اگر به كنار زدن حجابها ادامه داده و همه حجابها را از ميان
بردارى با چهره اصلى اين نور كه بساير صاف، پاك، بى رنگ است مواجه
مىگردى، و او هم به ارشاد اين ارشاد كننده گوش فرا داده و عمل كند، با
كنار زدن
حجاب اول، از طرفى با همان نور در چهره نسبتاً كاملتر و روشنتر و بى
رنگتر مواجه مىشود و از طرفى پندار اولى خود را كه فكر مىكرد نور
مشهود همان است كه مىبيند، از دست مىدهد. و با كنار زدن حجابها يكى
پس از ديگرى چهره نور را روشنتر و كاملتر مىيابد و در آخر با كنار
زدن آخرين حجاب، با همان نور در چهره اصلى آن كه نور صاف و بى رنگ و
پاك از هر گونه تيرگى است، مواجه مىگردد.
اينجاست كه اگر به خود بيايد و تأمل كند، خواهد يافت كه اين نور صاف
و بى رنگ و پاكى كه با آن مواجه است، همان نور ضعيف و آميخته به رنگها
و ظلمتهاست كه در ابتداى امر با آن روبرو شد و نه غير آن، و تفاوت در
اين است كه در ابتداى امر همين نور را از پشت حجابها و با حجابها
مىيافت، و حال بدون حجابها و مجرد از آنها مىيابد. و باز مىفهمد در
همان هنگام كه اين نور را با ضعف و تيرگيها مىيافت و مىديد، صورت
اصلى آن با روشنى و صفا و بىرنگى در ماوراى حجابها وجود داشته، و اين
دو نور در حقيقت يكى بودند و فرق ميان آنها اين بوده است كه يكى صورت
اصلى و بى حجاب و ماوراى حجابها، و ديگرى صورت به حجاب رفته و در حجاب
آمده است .
اگر در اين تشبيه ساده تأمل كنيم، نور ضعيف و آميخته به تيرگيها و
رنگها كه از حجاب اخير سر مىزند و مىتابد، همان نورى است كه از حجاب
بالاتر از آن مىتابد و همان نورى است كه از حجابهاى بالاتر و بالاتر
مىتابد و بالاخره همان نورى است كه از نقطه مبدأ مىتابد و يك نور
بيشتر نيست، يك نور است كه داراى مراتب شديد و ضعيف و همه اين مراتب در
حقيقت، مراتب ذات همين نور واحد هستند. همه اين مراتب چه از نظر نزولى
و چه از نظر صعودى، مراتب يك حقيقتاند، و آنجا كه حجاب اخير كنار زده
مىشود و نور ضعيف، نسبتاً كامل مىگردد، در واقع نور به مرتبه بالاتر
خود و به ذات و حقيقت خود مىرسد و خود را در مرتبه بالاترى مىيابد و
به اصطلاح «من» اول و نازل را كنار مىزند و به «من» بالاترى نايل
مىگردد و همين طور هر چه حجابها را كنار بزند و كاملتر گردد به «من
»بالاتر و بالاتر مىرسد، و در نهايت هم اصل خود را مىيابد كه از نقطه
مبدأ سر مىزند و ديگر فاصله و حجابى بين آن و بين نقطه مبدأ نيست .
در حقيقت، اين حركت و سير نور، جز حركت و سير در مراتب ذات خود، و
جز حركت و سير در مراتب وجودى خود ،چيز ديگرى نيست. به تعبير دقيقتر،
جز سير و حركت در «خود» چيز ديگرى نيست، زيرا اين مراتب كه نور در آنها
حركت مىكند، مراتب خود و صورتهايى از خود است .و اگر بيشتر دقت كنيم،
خواهيم ديد كه حركت و سير نور، حركتى است از «خود» و در «خود» و به سوى
«خود» ؛ به عبارت ديگر، فرار از «خود» است به سوى «خود»، و فرار از
«خود» نازل است به سوى «خود» بالاتر، به يك تعبير، دست برداشتن است از
«خود» براى رسيدن به «خود». و اگر دقت را باز عميقتر بكنيم، به اين
حقيقت هم نايل مىگرديم كه نجات يافتن از «خود» نازل و «خود» اول، شرط
رسيدن به «خود» بالاتر و راه رسيدن به آن مىباشد، و با حفظ «خود» نازل
به «خود» بالاتر نمىشود دست يافت؛ و مىبينيم كه «خود» نازل حجاب
«خود» عالى و عالىتر است .
اين يك تشبيه سادهاى است براى تقريب به ذهن. حال بر مىگرديم به
اصل مطلب و در موضوع مورد بحث به دقت بيش از پيش و تأمل عميقترى
مىپردازيم. انسانى كه در مرتبه نازله حيات دنيوى قرار گرفته است و از
موجوديت بسيار ضعيف و محدود و آميخته به ظلمتها و رنگها برخوردار است،
وقتى به خود
نگاه مىكند و وجود ضعيف و محدود خود را مىبيند چنين مىپندارد كه
موجوديت او و اول و آخر او همين است كه مىبيند و مىيابد. او كه از
حقيقت امر اطلاعى ندارد و نمىداند كه اصل او وحقيقت او به صورت ديگر و
در مرتبه بسيار بالاترى مىباشد و با تنزلات و قبول حجابها و پذيرش
رنگها و تيرگيها به اين صورتى كه هست درآمده است، چنين فكر مىكند كه
حقيقت او همين است كه در مرتبه نازله حيات دنيوى دارد و همين است كه
فعلا مشهود است. اگر ارشاد كنندهاى او را از جريان امر با خبر بگرداند
و به او بگويد كه حقيقت تو و موجوديت اصلى و چهره اولى و واقعى تو همين
كه مىبينى نيست و صورتها و چهرههاى بالاترى دارد و در نهايت هم داراى
يك چهره اصلى بسيار وسيع و پاك و كامل هستى، و اگر تو اين حجاب اخير را
كه حجاب بدن و تعلقات بدنى است كنار زده و از اسارت بدن و تعلقات بدنى
و دنيوى خلاص شوى با حقيقت خود در مرتبه نسبتاً بالاترى مواجه خواهى
شد، و باز اگر حجاب بعدى را كنار زده و پيش بر وى و به رفع حجابها
بپردازى و همه حجابها را از ميان بردارى با چهره اصلى و با حقيقت خود
در مرتبه اصلى مواجه مىگردى، و او نيز به ارشاد اين ارشاد كننده گوش
فرا داده و عمل كند، با كنار زدن حجاب بدن و تعلقات بدنى و دنيوى، از
طرفى با حقيقت خود در چهره نسبتاً كاملتر و وسيعتر مواجه مىشود، از
طرفى پندار اولى خود را كه فكر مىكرد موجوديت او همان است كه در مرتبه
نازله حيات دنيوى هست، از دست مىدهد. و با كنار زدن حجابهاى ديگر، و د
رآخر با كنار زدن آخرين حجاب، با حقيقت خود در چهره اصلى آن كه مظهر و
مجلاى اسماء حق است مواجه مىشود. و در اينجاست كه خواهد ديد اين چهره
اصلى و وسيع و بى رنگ و پاك، همان خود اوست كه در ابتداى امر و قبل از
كنار زدن حجابها با آن مواجه مىشد و نه غير آن و تفاوت در اين است كه
در ابتداى امر حقيقت خود را از پشت حجابها و محجوب با حجابها مىيافت و
حالا بدون حجابها و مجرد از آنها مىيابد. و باز مىفهمد در همان هنگام
كه موجوديت خود را ضعيف و محدود مىيافت، در ماوراى حجابها اين چهره
اصلى او با همين سعه وجودى و با همين خصوصيات وجود داشته و اين دو در
حقيقت يكى بودهاند و فرق بين اين دو اين بوده كه يكى صورت اصلى و بى
حجاب و مجرد از حجابها، و ديگرى صورت تنزل يافته و زير حجاب رفته و
محجوب به حجابهاست. و باز مىيابد كه چهره ضعيف و محدود دنيوى او و
چهرههاى بالاتر او وبالاخره چهرء اصلى و پاك و وسيع او، چهرههاى
مختلف خود او ومراتب مختلف ذات اوست و يك ذات بيشتر نيست، يك ذات است
داراى مراتب ضعيف و شديد و همه اين مراتب، در حقيقت، مراتب ذات خود او
هستند. همه اين مراتب چه از نظر نزولى و چه از نظر صعودى، مراتب يك
حقيقت مىباشد و آنجا كه حجاب اولى، يعنى حجاب بدون كنار زده مىشود و
موجوديت او نسبتاً كامل مىگردد، در واقع به مرتبه بالاتر خود و ذات و
حقيقت خود مىرسد و خود را در مرتبه بالاترى مىيابد و به اصطلاح «من»
اول و نازل را كنار مىزند و به «من» بالاترى نايل مىشود، و همين طور
هر چه حجابها را كنار بزند و كاملتر گردد به «من» بالاتر و بالاترى
مىرسد و در نهايت هم اصل خود را مىيابد كه از مبدأ متعال سر مىزند و
فاصله و حجابى بين او و بين مبدأ متعال نيست و روح اوست «روحى» و به يك
تعبير، از مرحله «من روحى» به مرحله «روحى» مىرسد.
حركت در مراتب ذات خود
در حقيقت اين حركت و سير انسان، جز حركت و سير در مراتب ذات خود،و
جز حركت و سير در مراتب وجودى خود،چيز ديگرى نيست. به تعبير دقيقتر،
اين سير و حركت، جز سير و حركت در «خود» چيز ديگرى نيست، زيرا اين
مراتب كه انسان در آنها حركت مىكند، مراتب خود او و صورتهايى از خود
اوست. و اگر دقت بيشترى بكنيم خواهيم يافت كه حركت و سير انسان، حركتى
است از «خود» و در «خود» و به سوى «خود» به عبارت ديگر، فرار از «خود»
است به سوى «خود» و فرار از «خود» نازل است به سوى «خود» بالاتر، و به
يك تعبير، دست برداشتن از «خود» براى رسيدن به «خود»است. و اگر دقت را
عميقتر بكنيم به اين حقيقت هم نايل مىگرديم كه نجات يافتن از «خود»
نازل، شرط رسيدن به «خود» بالاتر و راه رسيدن به آن مىباشد و با حفظ
«خود»نازل به «خود» بالاتر نمىشود دست يافت، يعنى «خود» نازل، حجاب
«خود» عالى است. به بيان روشنتر، «خود» نازل كه محجوب ازحق است، حجاب
«خود» اصلى است كه محجوب از حق نبوده و فاصلهاى بين او وحضرت حق نيست
و شاهد وجه الله و فانى د رآن است. انسان با نجات يافتن از «خود» نازل
و «خود»هاى بالاتر از آن و با رسيدن به «خود» اصلى و نايل شدن به منزلت
اوليه، ناظر به وجه الله گشته و به يك نظر، خود وجه الله مىگردد. بيان
معروف حضرت مولى الموحدين على بن ابيطالب سلام الله عليه كه مىفرمايد:
«من عرف نفسه عرف ربه» ناظر به همين حقيقت است. و در بيانات و گفتهها
و اشعار عرفاى بزرگ با زبانهاى مختلف به اين حقيقت اشاره شده است .
خواجه حافظ شيرازى مىگويد:
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست |
|
تو خود حجاب خودى حافظ ازميان بر خيز |
و در جاى ديگر مىگويد:
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم |
|
خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنم |
و باز مىگويد:
حجاب راه تويى حافظ از ميان برخيز |
|
خوشا كسى كه در اين راه بى حجاب رود |
مرحوم فيض مىگويد:
گفتم كه روى خوبت از ما چرا نهانست |
|
گفتا تو خود حجابى ورنه رخم عيانست |
گفتم فراق تا كى گفتا كه تا تو هستى |
|
گفتم نفس همين است گفتا سخن همانست |
ودر جاى ديگر مىگويد:
مرغ روحم كه طاير قدس است |
|
زين قفس رها شود چه شود؟ |
چون حجاب من از منست اگر |
|
اين من از من جدا شود چه شود؟ |
اين سبو بشكند درين دريا |
|
بحر بى منتها شود چه شود؟ |
مولوى در مثنوى مىگويد:
گر زنام و حرف خواهى بگذرى |
|
پاك كن خود را ز خود هان يكسرى |
همچو آهن ز آهنى بيرنگ شو |
|
در رياضت آينه بى رنگ شو |
خويش را صافى كن از اوصاف خود |
|
تا ببينى ذات پاك صاف خود |
بينى اندر دل علوم انبيا |
|
بى كتاب و بى معيد و اوستا |
و در جايى مىگويد:
آينه هستى چه باشد نيستى |
|
نيستى بگزين گر ابله نيستى |
هستى اندر نيستى بتوان نمود |
|
مالداران بر فقير آرند جود |
در اينجا توجه ارباب ذوق و بصيرت را به اين نكته جلب مىكنيم كه حجاب
بودن «خود» نازل انسان نسبت به «خود» بالاتر و «خود»هاى بالاتر و
بالاخره نسبت به «خود» اصلى، معنى و مفهوم خاصى دارد. معنى آن اين است
كه «خود» بالاتر و «خود»هاى بالاتر و نهايتاً «خود» اصلى، از درون
«خود» نازل سر مىزنند و ظاهر مىگردند. با كنار رفتن حجاب «خود» نازل،
از درون و باطن آن، «خود» بالاتر از آن به ظهور مىرسد و همين طور با
كنار رفتن حجاب «خود» بالاتر، از درون و باطن آن، «خود» بالاتر از آن
ظاهر مىگردد، تا جايى كه همه حجابها كنار رود و «خود» اصلى از درون و
باطن آنها ظاهر شود و جنبه وجهاللهى انسان از باطن جنبه وجه الخلقى وى
آشكار شده و وجه اللهى انسان، طالع گردد.
عارفى گويد:
زير ديوار وجود «تو» توئى گنج گهر |
|
گنج ظاهر شود ار تو زميان برخيزى |
«خود» نازل انسان، حجاب روى «خود» بالاتر است و با كنار رفتن «خود»
نازل، حجاب از روى «خود» بالاتر كنار مىرود چهره «خود» بالاتر آشكار
مىشود و همين طور هر «مرتبه» پايينتر، نسبت به «مرتبه» بالاتر از آن،
حجاب روى آن بوده و با كنار رفتن «مرتبه» پايينتر، حجاب از روى «مرتبه
»بالاتر كنار مىرود و چهره «مرتبه» بالاتر ظاهر مىگردد و در آخر با
كنار رفتن همه مراتب ،حجابها از روى «مرتبه» اصلى انسان كنار مىرود و
چهره «مرتبه» اصلى انسان، و به عبارتى، چهره اصلى انسان به ظهور
مىرسد.
حجابهاى نورانى و ظلمانى
با بيانى كه گذشت، اين حقيقت براى ما روشن شد كه انسان در تنزل خود
ازمرتبه اصلى به مرتبه نازله دنيوى، مراتب ومنازل متعددى را طى مىكند
و در هر مرتبه و در هر منزل، محجوب به حجابهايى مىگردد و در منزل اخير
كه در بدن مادى جلوهگر مىشود، علاوه بر حجابهاى قبلى، حجابهاى جديد
به خود مىگيرد و بيش از پيش زير حجاب مىرود.
در اينجا لازم است به اين نكته توجه داشته باشيم كه حجابهاى قبلى،
يعنى آن حجابهايى كه قبل از منزل اخير و در منازل و مراتب قبلى روى
چهره اصلى انسان مىآيد، حجابهاى نورانى است و حجابهاى جديدى كه در
منزل اخير عارض چهره اصلى او مىشود، حجابهاى ظلمانى است. حققت انسان
در مقام تنزل در هر كدام ازمراتب نزولى خود باحجابهاى به خصوصى محجوب
مىگردد. حجابهايى كه قبل از نزول در بدن و در مراتب نازله قبل به خود
مىگيرد، نوع خاصى از حجاب است كه حجب نورانى ناميده مىشود و حجابهايى
كه به هنگام نزول در بدن مادى از جهت همين نزول در بدن دنيوى مادى به
خود مىگيرد، حجب ظلمانى ناميده مىشود و نوع به خصوصى از حجاب است.
ظلمتها و تيرگيها و رنگهايى
كه از جهت تنزل در بدن و تعلق به آن عارض مىگردد و حجب ظلمانى
مىناميم، بر اثر تعلق شديد روح انسانى به بدن مادى، و بر اثر تعلق
شديد آن به مظاهر ديگر مادى، و بر اثر اسارت شديد آن در برابر ماده و
ماديات، و به اندازه همين تعلقها و اسارتها، شدت يافته و بيشتر
مىگردد. و با اكتساب خصلتها و اوصاف پست، و افكار و عقايد پست و باطل،
و گرايشهاى گوناگون، و اوهام و تخيلات و نظاير اينها، اين ظلمتها و
تيرگيها و اين حجب ظلمانى بيش از پيش شدت يافته و متراكم مىگردد و
«ظلمات بعضها فوق بعض» مىگردد و چهرها اصلى انسان در ميان حجب متراكم
ظلمانى و در ماوراى آنها قرار گرفته و به فراموشى سپرده مىشود و انسان
از مرتبه اعلاى وجودى خود به مرتبه اسفل السافلين تنزل مىكند. گرچه
حجب نورانى هم به جاى خود روى چهره اصلى انسان را مىگيرد و محدود
مىكند و هر چه زيادتر بشود بيش از پيش محدودتر مىسازد ولى چهره اصلى
آن چنان گم نمىشود و حسن و جمال آن، و كمالات و سعه وجودى آن، بيش از
حد و به نحو بسيار چشمگيرى محجوب نمىگردد، به نحوى كه گويى خبرى از
اصل آن باقى نمانده است. به عكس ،حجب ظلمانى آن چنان روى چهره اصلى
انسان را مىگيرد كه از حسن و جمال و كمالات وسعه وجودى آن چندان خبرى
نمىماند و به جز آثار و نشانههاى بسيار ضعيفى، چيز ديگرى از كمالات
وجودى آن به چشم نمىخورد. هر چه حجب ظلمانى تشديد بشود، اين آثار و
نشانههاى ضعيف و جزئى هم ضعيفتر گشته و خبرى از حسن قوام حقيقت
انسانى نمىماند. («لقد خلقنا الانسان فى أحسن تقويم - ثم رددناه أسفل
سافلين»).
قبلا به نحو اجمال به اين حقيقت اشاره كرديم كه انسان در مرتبه اصلى
خويش در جوار حضرت حق بوده، و نزديكترين مخلوق به اوست، و فاصله و
حجابى بين انسان و بين خداى متعال وجود ندارد، و ظهور تام و جامع اسماء
وصفات حق و جلوه تام و كامل وجه حق است و فانى در وجه حق. در اين مرتبه
نه تنها انسان از حضرت حق فاصلهاى ندارد، و نه تنها حجابى بين او و
بين حق نيست و شاهد وجهالله است، بلكه، فانى در وجه حق است و باقى به
بقاء وجه حق .
در نتيجه، اگر يك انسان دنيوى را در نظر بگيريم، يعنى اگر وضع يك
انسان تنزل يافته و در حيات دنيوى قرار گرفته را مورد دقت قرار بدهيم،
خواهيم ديد كه بين او و بين مرتبه اصلى و چهره اولى او، و نيز، بين او
و بين حضرت حق، فاصلهاى بس طولانى وجود دارد، فاصلهاى كه عبارت است
از يك سلسله حجابهاى ظلمانى و حجابهاى نورانى. اين حجابهاى ظلمانى و
نورانى، هم حجابهاى بين انسان دنيوى و بين چهره اصلى خود اوست و هم
حجابهاى بين انسان دنيوى و بين خداى متعال. وقتى از اين سو به آن سو
حساب بكنيم، حجابهاى ظلمانى مقدم بر حجابهاى نورانى است، ينى اول با
حجابهاى ظلمانى و سپس با حجابهاى نورانى و يا نورى مواجه مىشويم. و
طبعاً يك انسان در سفر الى الحق در مرحله اول با حجب ظلمانى روبرو گشته
و باآنها مواجه مىگردد و بعد از كنار زدن آنها با حجب نورى و يا
نورانى، آن هم به ترتيب، روبرو مىشود. در اين سفر در مرحله اول، مشكل
حجب ظلمانى و سپس مشكل حجب نورانى پيش مىآيد و هر كدام از اين دو مشكل
به جاى خود، مشكل به خصوصى است كه تا حدودى به توضيح آن در جاى خود
خواهيم رسيد انشاء الله تعالى.
حجابهاى ظلمانى و نورانى ازنظر آيات قرآن
وجود حجابهايى از ظلمت و نور بين انسان و بين خداى متعال، مسئلهاى
است كه از آيات قرآن و اشارات آيات، و نيز ازروايات و بيانات وارده
استفاده مىشود. با دقت و تأمل در آيات و روايات و ادعيه ماثوره از
حضرات معصومين عليهم الصلوة والسلام به خوبى به اين موضوع پى مىبريم
كه بين انسان و بين حضرت حق يك سلسله حجب ظلمانى و يك سلسله حجب نورانى
و يا نورى وجود دارد و انسان در سير عبودى و در سلوك الى الله بايد از
اين حجب بگذرد تا به لقاء حق و به لقاء وجه حق نايل آيد.
حجب ظلمانى از نظر آيات قرآن
در قرآن كريم به يك سلسله آياتى برخورد مىكنيم كه موضوع ظلمات و
نور در آنها مطرح شده و هر كدام از سياق ولحن خاصى برخوردار بوده و در
هر كدام از آنها اشارات و نكات به خصوصى وجود دارد. دقت در تعبيرات و
رموز آيات در مجموع ما را به اين حقيقت مىرساند كه براى انسانها در
حيات دنيوى آنها يك نوع ظلمتهايى هست كه در ميان آن ظلمتها محبوس بوده
و در حجاب مىباشند و نجات يافتن و بيرون آمدن آنها از اين ظلمتها فقط
از طريق حركت در مسير عبودى و از طريق اجابت دعوت حق و دعوت انبيا
امكانپذير مىباشد. با دقت و تأمل بيشتر، و با تعمق در نكات و اشارات
آيات، به اين نكته پى مىبريم كه اين ظلمتها همان ظلمتها و يا حجابهاى
ظلمانى است كه در حيات نازله دنيوى دامنگير انسانهاست و همان ظلمتها و
يا حجابهاى ظلمانى است كه از جهت تنزل انسان از چهره اصلى وقرار گرفتن
وى در حجاب بدن و غوطه ور شدن او در تعلقات و اسارتهاى مادى و افتادن
او در تيرگيهاى افكار و عقايد باطله و اوصاف و خصلتهاى رذيله و عادات و
غيره، عايد بر او و عارض چهره او مىگردد و او را كاملاً محجوب
مىگرداند و در مسيرى قرار مىدهد كه اگر به خود نيايد و برنگردد، به
سوى هلاكت و خسران و حرمان ابدى و عذاب دردآور وحسرت كوبنده دائمى پيش
مىبرد. حال به بعضى از اين آيات قرآنى اشاره نموده و دقت و تدبر را به
عهده ارباب ذوق مىگذاريم:
1- در آيه 257 سوره بقره مىفرمايد: «الله
ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور»يعنى (خداى متعال ولايت
مىكند كسانى را كه ايمان آوردهاند، و با ولايت خاصهاش آنان را از
ظلمات بيرون مىآورد و به عالم نور وارد مىگرداند) در اين آيه با
صراحت به اين حقيقت اشاره مىفرمايد كه انسانها در حيات دنيوى در ظلمات
هستند و خداى متعال آنانى را كه ايمان آوردهاند و دعوت حق را اجابت
نموده و خود را تحت ولايت او قرار دادهاند از ظلمات بيرون آورده و به
عالم نور وارد مىكند.
2- در آيه 11 سوره طلاق مىفرمايد: «رسولا
يتلوا عليكم آيات الله مبينات ليخرج الذين آمنوا و عملوا الصالحات من
الظلمات الى النور»يعنى (خداى متعال به سوى شما رسول بزرگوارى را
فرستاد كه آيات روشنگر او را براى شما تلاوت مىكند تا آنانى را كه
ايمان مىآورند و عمل صالح انجام مىدهند از ظلمتها نجات داده و بيرون
بياورد و به عالم نور وارد كند) در اين آيه نيز به قرار گرفتن انسانها
در ظلمتها و خروج آنها از اين ظلمتها به وسيله عنايات الهى و بر اثر
ايمان و حركت ايمانى، اشاره مىكند.
3- در آيه 5 سوره ابراهيم مىفرمايد: «و
لقد ارسلنا موسى بآياتنا ان اخرج قومك من الظلمات
الى النور»يعنى (و ما موسى را باآيات خود فرستاديم و به اوامر نموديم
كه قوم خودت را از ظلمات بيرون بياور و به سوى نور هدايت كن) اين آيه
هم مانند دو آيه قبلى است و از وجود ظلمتها و حجب ظلمانى حكايت مىكند
و راه نجات از آنها را بيان مىنمايد.
4- در آيه 43 سوره احزاب مىفرمايد: «هو
الذى يصلى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور و كان
بالمؤمنين رحيماً»يعنى (خداست كه خود و ملائكه او بر شما انسانها رحمت
مىفرستند تا شما را از ظلمتها بيرون بياورد و وارد عالم نور بگرداند و
او بر اهل ايمان رأفت دارد و نسبت به آنان رحيم است) اين آيه هم مانند
آيات قبلى است و د رعين حال از لحن خاصى برخوردار است. در اين آيه خروج
از ظلمات و نجات يافتن از حجب ظلمانى را ازآثار و بركات رحمت خاصه الهى
و جذبات و عنايات او، و همچنين آثار رحمتها و هدايتهاى ملائكه كه باز
از خود او و جلوات رحمت اوست مىداند و اين حقيقتى است كه براى اهل عمل
در مقام عمل كاملا مشهود است .
5- در آيه 39 سوره انعام مىفرمايد:
«والذين كذبوا بآياتنا صم و بكم فى الظلمات» يعنى (و آنانى كه آيات ما
را تكذيب كردند كر و گنگ بوده و در ظلمات هستند) در اين آيه به آن
حجابهاى ظلمانى كه دامنگير تكذيب كنندگان آيات حق است اشاره مىفرمايد،
حجابهايى كه عبارتند از افكار و عقايد ناصحيح و باطل، جهل و تكذيب و
عناد با حق، و به دنبال اينها اوصاف و خصلتها وگرايشها و روشها و نظاير
اينها از تعلقها و اسارتهاى پست و غوطه ور شدن در ماده وماديات و محبوس
گشتن د راوهام و تخيلات كه در مجموع، به اضافه اصل حجاب بدن، آن چنان
آنان را به قيد وبند مىكشد كه از همه جا بى خبر و از همه چيز بىبهره
نموده و به حرمان و عذاب ابدى گرفتار مىكند.
اينها نمونههايى از آيات قرآنى است كه در اينجا آورديم. غير از
اينها، آيات ديگرى هم وجود دارد كه به لحاظ مراعات اختصار از آوردن
آنها صرفنظر نموده و بررسى آنها را به عهده اهل تحقيق مىگذاريم و فقط
به يك مورد ديگر كه اهل نظر استفادهها و برداشتهاى به خصوصى ازآن
دارند، نيز اشاره مىكنيم:
در آيههاى 87 و 88 سوره انبياء مىفرمايد: «و ذاالنون اذ ذهب
مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لااله الا أنت سبحانك
انى كنت من الظالمين - فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى
المؤمنين» يعنى (و به ياد آور حال يونس (ع) (ذاالنون) را هنگامى كه از
ميان قوم خود در حال غضب بيرون رفت و گمان نمود كه ما او را مؤاخذه
نمىكنيم و در مضيقه قرار نمىدهيم. پس وقتى گرفتار ظلمات شد فرياد
نمود و ناله سر داد كه پروردگارا، جز تو معبودى نيست و تو منزهى و من
ازستم كنندگان به خود پس ما خواست او را اجابت كرديم و او را از غم
نجات داديم و مؤمنين را هم اين گونه نجات مىدهيم) جمله «و كذلك ننجى
المؤمنين» به معنى (و مؤمنين را اينگونه نجات مىدهيم) كه در آيه دوم
آمده، حكايتها و اشارتهايى دارد كه براى اهل نظر و ارباب ذوق تا حدودى
معلوم و روشن است، مخصوصاً با توجه بر آنچه در صدر آيه دوم و نيز آنچه
در آيه اول آمده است. در آيه اول، جريان گرفتارى حضرت يونس عليه السلام
در ظلمات و تضرع او، و در صدر آيه دوم نجات دادن او از غم ظلمات بعد از
تضرع و تسبيح، عنوان شده است و سپس در آخر آيه دوم با «واو» عاطفه جمله
«و كذلك ننجى المؤمنين» بيان گرديده است. آوردن اين جمله با «واو» عطف،
و تعبير «كذلك» بعد از «واو» عطف، حاكى از اين حقيقت است كه خداى متعال
مؤمنين را هم مانند حضرت يونس عليه السلام با مداومت بر تسبيح و تضرع،
از ظلمتها نجات مىدهد. مؤمنين هم
بايد به عبوديت و تحصيل انقطاع و تسبيح بپردازند و نداى «لا اله الا
أنت سبحانك انى كنت من الظالمين» سر داده و تضرع بكنند تا خداى متعال
آنان را از ظلمتها و حجابهاى ظلمانى نجات داده و از غم و حزن رهايى
بخشد.
خانه آن دل كه ماند بى ضيا |
|
از شعاع آفتاب كبريا |
تنگ و تاريك است چون جان جهود |
|
بينوا از ذوق سلطان و دود |
نى در آن دل تاب نور آفتاب |
|
نى گشاده عرصه و نى فتح باب |
گور خوشتر از چنين دل مر ترا |
|
آخر از گور دل خود برترا |
زندهاى و زنده زا اى شوخ شنگ |
|
دل نمىگيرد ترا زين گور تنگ |
يوسف وقتى و خورشيد سما |
|
زين چه و زندان برآ و رو نما |
يونست در بطن ماهى پخته شد |
|
مخلصش را نيست از تسبيح بد |
گر نبودى از مسبح بطن نون |
|
حبس و زندانش بدى تا يبعثون |
او به تسبيح از تن ماهى بجست |
|
چيست تسبيح آيت روز الست |
گر فراموشت شد آن تسبيح جان |
|
بشنو اين تسبيحهاى ماهيان |
هر كه ديد آن بحر را آن ماهى است |
|
هر كه ديد الله را اللهى است |
اين جهان دريا و تن ماهى و روح |
|
يونس محجوب از نور صبوح |
گر مسبح باشد از ماهى رهيد |
|
ورنه در وى هضم گشت وناپديد |
ماهيان جان درين دريا پُرند |
|
تو نمىبينى كه كورى و نژند |
برتو خود را مىزنند آن ماهيان |
|
چشم بگشا تا ببينى شان عيان |
ماهيانى جمله روحى بى جسد |
|
نى در ايشان كبر و كين و نى حسد [3] |
در يك بيان كوتاه مىتوان گفت كه كلمه «ظلمات» در اين قبيل آيات كه
قسمتى از آنها را در اينجا آورديم، به همان حجابهاى ظلمانى اشاره
مىكند، حجابهايى كه در مقام تنزل انسان از مرتبه اصلى خويش، در منزل
اخير، يعنى در مرتبه حيات دنيوى، عارض انسان مىگردد و او را بيش از
پيش محجوب و محدود مىكند و حاجب بين او و بين چهره اصلى او، وبين او و
بين مبدأ متعال مىشود.
تحليل و توضيح در خصوص حجابهاى ظلمانى
گرچه حقيقت امر در حجب ظلمانى و چگونگى اين حجب با تحليل عقلى و
توضيح لفظى و ترسيم فكرى و تصوير ذهنى و نظاير اينها، روشن نمىگردد و
حقيقت امر بالاتر از اين است كه در قالب الفاظ و عبارات بيايد و چيزى
است كه براى اهل عمل و آنانى كه عملا و عيناً مىيابند، معلوم و مشهود
است و نه براى غير آنان، با اين همه، چه بهتر كه در حد امكان و در حدى
كه در عهده بيان است به تحليل و توضيحى در خصوص حجب ظلمانى بپردازيم .
«روح خدا» يا «حقيقت انسان» در تنزل خود بعد از عبور از منازل قبلى
و محجوب گشتن با حجابهاى
نورى، وقتى تنزل ديگرى نمود و در بدن مادى جلوه كرد، با تجلى در بدن و
تعلق به آن، در مضيق ماده و طبيعت قرار گرفته، و با اين تعلق و قرار
گرفتن در مجراى طبيعت يك نوع رنگ و يا رنگهايى به خود مىگيرد، همانند
نور صافى كه به جسمى كه تا حدودى روشن و با رنگ است بتابد، و از آن
عبور كند، و رنگ و تيرگى بردارد. اين رنگ و يا رنگها كه از جهت تعلق به
بدن مىآيد، به جاى خود در تغيير چهره اصلى وى نقش فوقالعادهاى دارد
كه اصولا به تصور نمىگنجد. هر اندازه توجه انسان به بدن بيشتر باشد،
اين تعلق هم شديدتر و در نتيجه، رنگ و يا رنگهاى مزبور نيز بيشتر و
شديدتر مىشود. علاوه بر اين، هر اندازه توجه انسان به خارج از وجود
خود و به مظاهر مادى و اغيار بيشتر باشد و به آنها تعلق پيدا بكند و
اسير آنها بشود، هر كدام از اين تعلقها به جاى خود رنگ ديگرى است كه
روى رنگها مىآيد. باز علاوه بر اينها، هر فكرى و هر عقيده باطلى، هر
صفت بد و خلق بد، هر خصلت و هر عادت بد، هر محبت و هر آرزوى بد، هر بغض
و كينه و عدوات بد، و هر... به جاى خود رنگ به خصوصى است كه روى رنگها
مىآيد. هر كدام از اين رنگها به سهم خود و به اندازه خود در تغيير
چهره اصلى انسان تأثير داشته و هر كدام از اينها حجابى از حجب ظلمانى
است. تعداد حجب ظلمانى به تعداد اين رنگها و تيرگيهاست. اين كه
مىگوييم تعلق به بدن، تعلق به هر چيز، هر فكر و عقيده باطل، هر صفت بد
و خلق بد، و هر خصلت بد و هر... به جاى خود رنگ است، مجاز نيست و حقيقت
مبتنى بر واقعيت عينى و خارجى است و نه يك امر اعتبارى. از باب مثال:
تعلق و وابستگى به يك چيز براى يك انسان، نوعى خصوصيت وجودى است در
وجود او كه عينيت دارد، منتها عينيتى به تناسب خود و به تناسب روح
انسان. و نيز از باب مثال: صفتى از صفات بد، مانند حسد، براى يك انسان
و در روح او، نوعى خصوصيت است كه در وجود او عينيت دارد، منتها عينيتى
به تناسب خود و به تناسب روح انسان. و نيز، خصلتى از خصلتهاى بد براى
يك انسان و در روح او، نوعى خصوصيت بوده و رنگ خاصى است كه واقعيت عينى
دارد، واقعيتى به تناسب خود و به تناسب روح انسان. و به عكس، قطع تعلق
از يك چيز براى يك انسان، و صفتى ازصفات خوب و الهى براى او، نوعى
خصوصيت وجودى عينى است .
روح انسان يك موجود مجرد و برتر از ماده و احكام و آثار مادى است و
براى خود احكام خاص و آثار به خصوصى دارد و ازقوانين و سنن مخصوصى
برخوردار مىباشد. بايد به اين نكته عميقاً توجه داشته باشيم كه احكام
و آثار روح انسان احكام و آثار متناسب با آن است و قوانين وسنن حاكم در
آن و بر آن نيز، قوانين سنن ديگرى است موجودات مادى و يا حقايق مادى به
لحاظ اينكه مادى هستند براى خود احكام و آثار خاصى داشته و قوانين
وسننن به خصوصى در بين آنها و بر آنها حاكم است، به طورى كه روابط و
نسب موجود در بين آنها هم روابط و نسب معين ومخصوص به آنها مىباشد.
بنابراين، نبايد عوالم تجرد و موجودات مجرد و از جمله روح انسان و
حقيقت انسان را به عالم ماده و موجودات و حقايق مادى مقايسه نموده، و
احكام و آثار و قوانين و سنن موجود در بين مجردات را در حقايق مادى
جويا باشيم، و يا به عكس، احكام و آثار وقوانين و سنن موجود در بين
ماديات را در مجردات واز جمله روح انسان جويا بوده و يا ترسيم بكنيم كه
در اين صورت از درك حقيقت آن چنان كه هست، محروم خواهيم بود .
رنگها و خصوصيتهايى كه روى حقايق و موجودات مادى مىآيد و به آنها
تمايز مىدهد و به دنبال خود
احكام و آثار خاصى را مىآورد، غير از رنگها و خصوصيتهايى است كه روى
موجودات مجرد و از جمله روح انسان مىآيد و آنها را از يكديگر متمايز
مىكند و به دنبال خود احكام و آثار به خصوصى را مىآورد. سنخ هر كدام
از اينها، سنخ به خصوصى است. مثلاً «خاك» به عنوان يك حقيقت مادى
براساس يك سلسله قوانين وسنن حاكم در عالم ماده رنگها و خصوصيتها بر
مىدارد، و با هر رنگ و هر خصوصيتى كه كسب مىكند به صورت خاصى در
مىآيد و از احكام و آثار مخصوصى بر خوردار مىشود. «خاك» بى رنگ، با
هر شكلى در مىآيد و حكم خاصى پيدا مىكند و آثارى براى خود دارد و در
مسير به خصوصى پيش مىرود. رنگها و خصوصيتها، «خاك» را خاكها مىكند و
به «خاك» كه يك موجود است شكلها وصورتها مىبخشد و از يكديگر متمايز
مىگرداند و در مسيرها مىاندازد.
مولوى گويد:
اين كباب و اين شراب و اين شكر |
|
خاك رنگين است و نقشين اى پسر |
چون كه خوردى و شد آنها لحم و پوست |
|
رنگ لحمش داد و اينهم خاك كوست [4] |
روح انسان و حقيقت او نيز به عنوان يك موجود مجرد براساس يك سلسله
قوانين و سنن حاكم در عالم مجردات رنگها و خصوصيتها بر مىدارد و با هر
رنگ و هر خصوصيتى كه كسب مىكند به صورت خاصى در مىآيد و از احكام و
آثار ويژهاى برخوردار مىشود. روح بى رنگ با هر رنگى به شكلى در
مىآيد و حكم خاصى پيدا مىكند و آثارى براى خود دارد و در مسير به
خصوصى حركت مىنمايد. رنگها وخصوصيتها به روح انسان كه در اصل، يك
حقيقت است شكلها و صورتها مىبخشد و ارواح را متمايز از يكديگر
مىگرداند و در مسيرها مىاندازد.
مولوى مىگويد:
گاو را رنگ از برون و مرد را |
|
ازدرون جو رنگ سرخ و زرد را |
رنگهاى نيك از خم صفاست |
|
رنگ زشتان ازسياه آبه جفاست |
صبغة الله نام آن رنگ لطيف |
|
لعنة الله بوى اين رنگ كثيف [5] |
و مىگويد:
رنگ صدق و رنگ تقوى و يقين |
|
تا ابد باقى بود بر صادقين |
رنگ كفران وشك و شرك و نفاق |
|
تا ابد باقى بود بر جان عاق |
چون سيه روئى فرعون دغا |
|
رنگ او باقى و جسم او فنأ [6] |
براى ارباب ذوق و اهل نظر آيه 138 سوره بقره كه مىفرمايد: «صبغة
الله و من أحسن من الله صبغة و نحن له عابدون» حكايتها و اشارتها د
راين زمينه دارد. آيه شريفه با لحن به خصوصى صبغه وجودى آنانى را كه در
دل وقلب آنان جز حب حضرت حق چيز ديگرى نيست، صبغة الله مىنامد. كما
اينكه آيه 14 و 15 سوره المطففين كه مىفرمايد: «كلا بلا ران على
قلوبهم ما كانوا يكسبون - كلا انهم عن ربهم يومئذ
لمحجوبون» از رنگهاى كفر و عناد با حق و اوصاف و خصلتها و تعلقها و
اسارتهاى اكتسابى تكذيب كنندگان آيات الهى كه رنگهاى ظلمانى است، خبر
مىدهد و مىگويد اين خصوصيتها و رنگها كه خود آنان كسب كردهاند، غبار
و حجاب و «رين» است بر قلوب آنان و اينهاست كه آنها را از پروردگارشان
محجوب مىكند.
با بيانى كه گذشت متوجه اين حقيقت شديم كه علاوه بر تعلق به بدن، هر
تعلقى به جاى خود و هر فكر و هر عقيدهاى كه به سوى غير حق مىكشاند و
نيز، هر صفت و هر خلق و هر خصلت و هر عادتى كه به جهت ديگرى سوق
مىدهد، و هر محبت و هر بغض و عداوتى كه در جهت حضرت حق نيست، همه و
همه، رنگها و خصوصيتهايى است كه روى چهره اصلى انسان مىآيد و او را
محجوب مىگرداند و اينكه همه اينها حجب ظلمانى است.!
با شرحى كه گذشت، حجابهاى ظلمانى از نظر آيات قرآن براى ما روشن
شد.و اينك به بيان حجابهاى نورانى ازنظر آيات قرآن مىپردازيم .
حجابهاى نورانى ازنظر آيات قرآن
مسئله حجابهاى نورانى از اشارات و تعبيرات خاصى كه در بعضى آيات
قرآنى وجود دارد استفاده مىشود. به طورى كه قبلاً گذشت حجابهاى ظلمانى
و يا ظلمتهايى كه انسان در حيات دنيوى خود در ميان آنها قرار دارد و با
ايمان و حركت ايمانى و بر اثر ولايت مبدأ متعال ازآنها نجات مىيابد،
در آيات متعددى با صراحت كامل و با كلمه «ظلمات» بيان شده است، ولى
موضوع حجب نورانى با صراحت كامل همانند حجابهاى ظلمانى بيان نشده، بلكه
از اشارات و نكات مخصوص و از تعبيرات ويژهاى كه در برخى آيات قرآن
وجود دارد، استفاده مىشود.
اگر در همان آياتى كه قبلا در مقام بيان حجب ظلمانى آورديم به دقت
بپردازيم، به اين نكته برخورد مىكنيم كه در اين آيات بعد از كلمه
«ظلمات» كلمه «نور» را آورده و ورود به «نور» و يا عالم «نور» را بعد
از خروج از «ظلمات» مطرح كرده است. مثلا در آيه 257 سوره بقره كه
مىفرمايد: «الله ولى الذين آمنوايخرجهم من الظلمات الى النور» بعد از
جمله «يخرجهم من الظلمات»كه اخراج و نجات دادن مؤمنين از ظلمات را بيان
مىكند، جمله «الى النور» را كه بيانگر ورود به «نور» يا عالم «نور»
مىباشد، آورده است.
در همه آياتى كه مسئله «ظلمات» و يا حجب ظلمانى مطرح شده و اخراج از
نجات دادن و نجات يافتن از آنها بيان گرديده، مسئله «نور» و ورود به
«نور» يا عالم «نور» به دنبال اخراج از ظلمات نيز بيان شده است.
و اين امر حكايت از اين معنى مىكند كه بعد از خروج ازظلمتها و كنار
زدن حجابهاى ظلمانى، انسان در سفر الى الحق به عوالم و يا حجب نورى
مىرسد و هنوز در وسط راه قرار دارد نه اينكه به آخر راه رسيده و به
مقصد نايل آمده باشد و ديگر راهى در پيش نداشته باشد. گرچه در سفر الى
الحق و در سلوك الى الله مشكل اصلى و حجاب واقعى همان مشكل ظلمتها و
حجابهاى ظلمانى است و با خروج ازآنها و كنار زدن آنها به يك نظر
حجابهايى كه مانع شهود وجه حق است از ميان بر مىخيزد و انسان شاهد وجه
الله مىگردد و به قرب حق نايل مىشود و از هم و غم رهايى مىيابد ولى
اين شهود، شهود وجه الله در مجالى نورى و مظاهر نورى است كه همانند
آينههاى صاف به اندازه قابليت و ظرفيت خود وجه حق را نشان مىدهند.
به</*>
بيان ديگر، با كنار زدن حجب ظلمانى و با ورود به «نور» و يا عوالم
نورى، انسان شاهد وجه حق در حجب نورى مىگردد و وجه الله را در حجابهاى
نورى مىبيند. مجالى يا حجب نورى هر كدام مرتبه خاصى دارد و در مرتبه
خود مىتواند خبر از جمال و كمال وجه الله داده و حاكى از آن و نشان
دهنده آن باشد و طبعاً هر چه دراين مجالى نورى پيش برويم، به نحو بهتر
و بيشتر و در مراتب بالاتر به شهود وجه حق در همين مجالى نايل خواهيم
شد. در حقيقت، مجالى و مظاهر نورى در عين اينكه جلوه گاه وجه الله
هستند، در همان حال خود آنها هم حجابها هستند و اگر چنانچه كنار زده
شوند و خرق بشوند، شهود وجه الله به نحو اكمل و اتم و بى پرده حاصل
مىگردد. بنابراين، با نجات يافتن از ظلمات و با ورود به «نور» و عوالم
نورى، و با مواجه شدن با مجالى و مظاهر نورى، سفر ديگرى آغاز مىگردد.
بنابراين، با نجات يافتن از ظلمات و با ورود به «نور» و عوالم نورى، و
با مواجه شدن با مجالى و مظاهر نورى، سفر ديگرى آغاز مىگردد و حركت
جديدى پيش مىآيد و راه ديگرى شروع مىشود، راهى در «نور» و در عوالم
نورى يا مجالى نورى، و سفر و حركتى در مجالى وجه الله به سوى لقاءوجه
الله وشهود تام آن.
سالك الى الله بعد از نجات يافتن از ظلمات و بعد از ورود به عوامل
نورى، شاهد وجه الله د رمجالى و مظاهر نورى مىگردد. او كه يك عمر در
انتظار و اشتياق وجه الله بود و در دل وى جز شهود جمال او و لقاء وجه
او چيز ديگرى نبود و با عنايات خاصه الهى و با مجاهدتها به يك چنين
مرحلهاى رسيده است و به آرزوى دل نايل آمده، با شهود وجه الله در
مجالى نورى، بيش از بيش مجذوب حق مىشودو آتش اشتياق در وجود او
شعلهورتر مىگردد و مىخواهد هر چه بيشتر و بهتر به شهود او نايل
شود؛مىخواهد اين آينههاى محدود، يعنى مجالى نورى را هم خرق نموده و
بشكافد و پيش برود و وجه الله را آن چنان كه هست شاهد و ناظر باشد و بى
پرده به شهود حضرتش برسد و حجابى در بين نباشد و بالاخره فانى در وجه
حق گردد كه اطمينان و آرامش او در همين فناء و بقاء در عين فناء و لحوق
به عز قدس است .
در دعاهى عرفه حضرت سيدالشهداء حسين بن على صلوات الله و سلامه
عليهما اين جملات را مىبينيم كه: «الهى ترددى فى الاثار يوجب بعد
المزار فاجمعنى عليك بخدمة توصلنى اليك» يعنى (پروردگارا، تردد من در
آثار و مجالى و مظاهرى كه وجه تو را نشان مىدهند موجب دور شدن و دير
شدن زيارت تو و زيارت وجه تو مىگردد. پس مرا با خدمتى كه به تو
مىرساند به سوى خود و به جوار خود جمع بفرما).
تردد در آثار و شهود وجه الله در مجالى نورى و نظر به وجه الله در
اين مظهر و آن مظهر، براى كسى كه مشتاق لقاء كامل وجه الله وفانى شدن
در آن است، به جاى خود موجب بعد مزار و به تأخير افتادن شهود كامل است
و چنين كسى طالب گذر از اين آثار و مجالى و خواستار لحوق به نور عز قدس
خواهد بود .
مجالى ياحجب نورى، مراتب ذات خود انسان هستند
تذكر اين نكته لازم است كه بعد از خروج از ظلمات و ورود به عوالم
نورى، مجالى نورى و مظاهرى كه انسان با آنها مواجه مىگردد و شاهد وجه
الله در آنها مىشود در حقيقت همان مراتب ذات خود او هستند و انسان
بامراتب ذات خود و با مراتب حقيقت خود كه مجالى وجه الله است مواجه
مىگردد. حديث معروف «قلب المؤمن عرش الرحمن» به همين مراتب اشاره
مىكند. يعنى سالك الى الله بعد از نجات يافتن از حجب ظلمانى و تحصيل
انقطاع از دنيا، و با ورود به عوالم نورى (يخرجهم من الظلمات الى
النور») در
مرحله اول با مرتبهاى از مراتب ذات خود مواجه مىشود، و وجه الله را
كه در اين مرتبه نورانى ذات خويش و در قلب او جلوه گر است شاهد
مىگردد. و با اشتياقى كه به شهود كاملتر وجه الله دارد به حركت و سفر
خود ادامه مىدهد و طبعاً از اين مرتبه به سوى مرتبه بالاتر ذات خويش
كه مظهر بالاتر حق است و وجه كريم او بيش از مرتبه قبل در آن تجلى كرده
است حركت مىكند. و در حقيقت، حجابى از حجب نورى را از چهره اصلى خود
بر طرف مىكند و از مرتبه نازله ذات خود به سوى مرتبه عالى پيش مىرود
و همين طور، اشتياق به شهود كامل وجه الله و اشتياق به فناء در وجه حق
و انقطاع كامل به سوى حق، موجب كنار زدن حجب نورى از چهره اولى ذات
خويش، و موجب خرق همه اين حجب مىگردد و نيل به عزقدس حق و لحوق به نور
عز او و فناء در وجه الله تحقق مىيابد و سالك در مرتبه اوليه و منزلت
اصلى خويش قرار يافته و به موطن خود مىرسد.
اين وطن مصر و عراق و شام نيست |
|
اين وطن جائى است كه آنرا نام نيست |
بنابراين، آن مجالى و مظاهر نورى كه سالك الى الله در سفر به سوى حضرت
حق با آنها مواجه مىگردد و وجه الله را در آنها متجلى مىبيند، همان
مراتب ذات خود و مراتب حقيقت انسانى است، مراتب عاليه و چهرههاى
بالاترى كه از انسانها در حيات نازله دنيوى آنان محجوب مىباشد و سالك
الى الله با عنايات الهى و با مجاهدتها به اين مراتب عاليه خود نايل
مىگردد و در ذات خود و در قلب و سر خويش وجه حق را متجلى مىبيند. در
حديث قدسى معروف اين بيان را مىبينيم كه: «لم يسعنى سمائى و لا ارضى و
وسعنى قلب عبدى المؤمن» يعنى (آسمان من، و زمين من، هيچكدام گنجايش و
ظرفيت تجلى وجه مرا ندارند، و اين گنجايش و ظرفيت را قلب بنده مؤمن من
دارد).
مولوى در دفتر اول مثنوى اشعارى در اين زمينه دارد كه با حذف و
ايصال در اينجا مىآوريم:
آن صفاى آينه وصف دل است |
|
صورت بى منتها را قابل است |
صورت بى صورت بيحد غيب |
|
ز آينه دل تافت بر موسى ز جيب |
گرچه اين صورت نگنجد در فلك |
|
نى بعرش و فرش و دريا و سمك |
زانكه محدود است و معدود است آن |
|
آينه دل را نباشد حد بدان |
اهل صيقل رستهاند از بو و رنگ |
|
هر دمى بينند خوبى بى درنگ |
عكس هر نقشى نتابد تا ابد |
|
جز ز دل هم بى عدد هم با عدد |
تا نقوش هشت جنت تافته است |
|
لوح دلشانرا پذيرا يافته است |
برترند از عرش و كرسى و خلا |
|
ساكنان مقعد صدق خدا |
صد نشان دارند و محو مطلقند |
|
چه نشان بل عين ديدار حقند |
با بيانى كه گذشت به اين نتيجه مىرسيم كه تعبير «يخرجهم من الظلمات
الى النور» و تعبيرات ديگرى كه در آيات قرآن كريم آمده است و در آنها
مسئله ظلمات و نور و بيرون آوردن و بيرون آمدن از ظلمات و ورود به نور
را بيان نموده است، به حجب ظلمانى و نورانى اشاره مىكند. يعنى كلمه
«ظلمات» به حجب ظلمانى و كلمه «نور» به حجب نورانى يا نورى اشاره
مىكند، و به لحاظ اينكه اصل مشكل و حاجب و مانع اصلى از شهود وجه الله
همان ظلمتها و يا حجابهاى ظلمانى است و با كنار رفتن آنها شهود وجه حق
اگر چه در مجالى نورى باشد حاصل مىگردد، قرآن كريم به برطرف شدن مشكل
اصلى پرداخته</*>
و در آيات متعددى به اين حقيقت اشاره مىكند كه خداى متعال صاحبان
ايمان و عمل صالح را از ظلمتها و حجابهاى ظلمانى كه مانع شهود وجه حق و
موجب حرمان و خسران است نجات داده و آنان را به سوى نور و عوالم نورى
هدايت نموده و به «نور» و عوالم نورى وارد مىكند تا از محبس ظلمات رها
شوند و به عوالم وسيع وارد گردند و در عوالم نورى و مجالى و مظاهر نورى
به شهود وجه الله نايل آيند. اين خود به جاى خود فوز عظيم و نعمت بزرگى
است و هر كسى مشمول اين عنايت گردد از خطرات و حرمانها و خسرآنهاو
هلاكتها رهايى يافته و به مقصد نايل گشته است؛ چه اينكه، چنين كسى به
شهود وجه الله رسيده و از بركات آن بهرهمند مىشود و طى طريق بعد از
اين مرحله و حركت به سوى شهود بالاتر آن چنان سخت نيست و با عنايات
خاصه الهى حجابهاى نورانى هم كنار زده مىشوند و لقاء كامل نيز تحقق
مىيابد. آنچه مهم و خطرناك است و خسران و هلاكت و عذاب اليم را در بر
دارد همان حجب ظلمانى است. بنابراين ،اهميت خاصى كه قرآن كريم به مسئله
ظلمات و نجات از آنها قائل شده و روى آن تكيه نموده است، به همين جهت
است كه گفتيم، والا با خروج از ظلمات و ورود به عالم نور و شهود و جه
الله در مجالى نورى، مسئله به تمام معنى خاتمه نمىيابد و سفر به سوى
لقاء كامل «الله» و فناء در وجه حق به آخر نمىرسد.
حركت در صراط نورى
براى بيشتر روشن شدن اين حقيقت به آيه اول سوره ابراهيم دقت
مىكنيم. در اين آيه مىفرمايد: «الر كتاب أنزلناه اليك لتخرج الناس من
الظلمات الى النور باذن ربهم الى صراط العزيز الحميد»اول آيه با حروف
«الر» كه حروف مقطعه است شروع مىشود. حروف مقطعه داراى اسرار و رموزى
است كه براى ما روشن نيست. مفسرين قرآن مطالب گوناگونى در اين زمينه
گفتهاند و نوشتهاند ولى به طور كلى مىتوان گفت كه حروف مقطعه رموزى
است بين خداى متعال و بين رسول الله صلى الله عليه وآله و سلم كه فقط
خود آن حضرت و آنانى كه از تعليم خاص الهى و تعليم خاص وى برخوردار
هستند مىدانند كه اين رموز و اشارات چه مىگويد؟ بعد از حروف مقطعه
مىفرمايد( اين قرآن كتابى است كه به طرف تو فرستاديم تا به اذن
پروردگار مردم را از ظلمات به سوى نور خارج كنى، به سوى صراطى كه صراط
پروردگار عزيز حميد است و به مقام عز او منتهى مىشود).
تعبير «الى صراط العزيز الحميد» بعد از «الى النور» تعبير به خصوصى
است و حكايت خاصى دارد. يعنى آوردن جمله «الى صراط العزيز الحميد» بعد
از جمله «الى النور» آن هم بدون حرف عطف، براى تبيين و توضيح است، و
بيانگر اين حقيقت است كه منظور از «نور» در جمله «الى النور» همان صراط
خداى عزيز و حميد است و با نجات يافتن از ظلمات و ورود به «نور» در
حقيقت به صراطى قدم گذاشته مىشود كه به خداى عزيز حميد مىرسد و به او
منتهى مىگردد و به مقام عز او مىرساند. به عبارت روشنتر، از تعبير
مخصوص آيه شريفه به خوبى بر مىآيد كه مقصود از«نور»يا «عالم نور»
صراطى است كه باز انسان را پيش مىبرد و به خداى عزيز حميد مىرساند و
اين چنين نيست كه با وارد شدن به «نور» يا «عالم نور» مسئله خاتمه
يافته و حركتى نباشد.
از تعبير مخصوص آيه شريفه، با كمال وضوح استفاده مىشود كه بعد از
خارج شدن از ظلمتها و
حجابهاى ظلمانى، و با وارد شدن به نور و عالم نور، تازه انسان به صراطى
كه در خود همان نور و عالم نورى است قدم گذاشته است. و اين همان خرق
حجب نورى و پيش رفتن در آنهاست تا جايى كه به «عزيز حميد» برسد و به
نور عز يا عز قدس الهى لاحق گردد.
دقت و تأمل بيشتر در آيه شريفه را به عهده ارباب ذوق و اهل نظر
مىگذاريم، مخصوصاً دقت و تأمل بيشتر و عميقتر در جمله «الى صراط
العزيز الحميد» را كه به دو اسم «العزيز» و «الحميد» از اسماء حسنى
اشاره شده است و گوياى اين نكته است كه صراط نورى د رعالم نور، صراطى
است كه به لقاء پروردگار با اين دو اسم مىرساند و انسان را به عز قدس
ملحق مىگرداند، به همان مقامى كه در أدعيه مأثوره از حضرات معصومين
عليهم الصلوة والسلام به آن اشاره شده است. در مناجات شعبانيه ائمه
اطهار سلام الله عليهم كه در ماه شعبان المعظم با آن مناجات مىنمودند
اين جمله را مىبينم كه «الهى و الحقنى بنور عزك الا بهج فأكون لك
عارفا و عن سواك منحرفاً»يعنى (پروردگارا، و مرا به نور عز خود ملحق
بفرما تا فقط تو را بشناسم و از غير تو منصرف باشم) شناختن فقط او،
استغراق در شهود اوست به نحوى كه از همه چيز و حتى از خود و از توجه به
خود نيز منصرف و غافل باشد و به اين انصراف و غفلت هم توجه نداشته
باشد. چنين شناختى آن وقت تحقق مىيابد كه انسان با قدم شوق و عشق به
لقاء كامل، همه حجب نورى را خرق نموده و به آنها توجه نداشته و كنار
بزند و به نور عز الهى ملحق گردد، ملحق گشتنى كه در كلام نيايد و در
قالب عبارات نگنجد و از حقيقت آن جز اهل آن، كسى خبرى ندارد و
نمىتواند خبرى داشته باشد .
مولوى در دفتر پنجم مثنوى مىگويد:
با كفش درياى كل را اتصال |
|
هست بيچون وچگونه در كمال |
اتصالى كه نگنجد در كلام |
|
گفتنش تكليف باشد والسلام |
با بيانى كه گذشت موضوع حجب نورانى يا نورى از نظر آيات قرآن كريم روشن
شد. گرچه حقيقت امر در حجب نورى، و چگونگى و واقعيت اين حجب را همانند
حجب ظلمانى نمىشود با بيان لفظى و تصوير ذهنى و ترسيم فكرى، آن چنان
كه هست، توضيح داد و تفهيم نمود و يا با تعقل و تفكر به آنها پى برد.
اگر چه نيل به حقيقت امر و رسيدن به واقعيت حجب نورى و دريافت چگونگى
آنها مخصوص اهل عمل بوده و تنها سالكين الى الله و آنانى كه از حجب
ظلمانى گذر نموده و به حجب نورى رسيده و به سير خود ادامه مىدهند و
پيش مىروند، به حقيقت حجابهاى نورى و كيفيت آنها علم دارند و مىدانند
كه چيست و چگونه است؟ با اين همه، چه بهتر در حدى كه در توان بيان لفظى
است و در قالب عبارات مىگنجد، و در حدى كه با قدم فكر و عقل مىتوان
پيش رفت، به توضيح حجب نورى پرداخته و تحليلى در اين زمينه داشته
باشيم. اما قبل از اينكه به توضيح و تحليل در حجب نورى بپردازيم، به
چند نكته به عنوان مقدمه كه در توضيح و تحليل ما مؤثر خواهد بود و در
روشن شدن مقصود به ما كمك خواهد نمود اشاره مىكنيم .
همه اشياء نزد مبدأ متعال حاضر و براى او مشهود است
مسئله محجوب نبودن اشياء و مخلوقات از حضرت حق، و محجوب بودن حضرت
حق از اشياء و مخلوقات، مسئله دقيق و عميقى است. اين حقيقت كه حضرت حق
به همه اشياء و موجودات احاطه دارد و چيزى از او غايب و محتجب نيست و
همه اشياء و همه آنچه در نظام وجود هست با تمامى ابعاد و جزئيات و
احوال و خصوصياتبراى او معلوم و مشهود بوده و نزد او حاضر است، يك
حقيقت مسلم قرآنى و عقلى است. و اين بدان معنى است كه چيزى مانع و حاجب
از احاطه او به موجودات نيست كه موجودات را از او و بر او محجوب
بگرداند. (تذكر اين نكته لازم است كه گاهى چنين تعبيرى آورده مىشود كه
فلان موجود از خدا محجوب است ولى مقصود محجوب بودن آن از خدا نيست،
بلكه محجوب بودن خدا از آن است).
آيات قرآن كريم با صراحت كامل به اين حقيقت اشاره مىكند. از باب
مثال: در آيه 5 سورها آل عمران مىفرمايد: «ان الله لا يخفى عليه شئ فى
الارض ولا فى السماء» يعنى (حقيقت اين است كه چيزى در زمين و آسمان بر
خداى متعال مخفى و پوشيده و محجوب نيست) در آيه 61 سوره يونس
مىفرمايد:«ما يعزب عن ربك مثقال ذرة فى الارض ولا فى اسماء و لا أصغر
من ذلك و لا أكبر الا فى كتاب مبين» يعنى (و هيچ ذرهاى در زمين و
آسمان از پروردگار تو محجوب و پوشيده نيست، و نيز كوچكتر از ذره و
بزرگتر از آن، همه در كتاب مبين او مسطور و محفوظ است) اين دو مورد از
آيات قرآنى را به عنوان مثال و به عنوان نمونه در اينجا آورديم والا
آيات زيادى كه هر كدام داراى لحن خاص و اشارات و نكات به خصوصى است، د
راين زمينه وجود دارد. عقل و استدلال هم با وضوح و روشنى به اين حقيقت
و واقعيت، هدايت مىكند. عقل و برهان، حضرت حق را به عنوان مبدأ وجود و
هستى كه همه وجودات از او سرچشمه مىگيرند و به اوقوام مىيابند،
مىبيند و اصل وجود و آثار وجودى هر موجودى را از او مىداند و قائم به
او مىيابد. عقل و برهان وقتى در ذات هر شيئى، و در متن وجود امكانى آن
به دقت مىپردازد، در ذات و متن وجود آن، فقر و وابستگى، و احتياج و
ارتباط به مبدأ وجود را مىبيند و ذات شىء و وجود آن رانشأت گرفته
وقوام يافته از مبدأ و متصل و مرتبط به آن مىيابد، و مبدأ وجود را در
متن ذات همان شىء به صورت قوام دهنده به آن كه محيط بر آن و حاضر در
آن و حافظ ذات آن است مشاهده مىكند .
عقل و برهان، مبدأ وجود را به عنوان علت تامه، در همه اشياء به
عنوان معلولهاى آن كه قوام يافته از آن و مرتبط به آن هستند، حاضر
مىداند و بر آنها محيط مىبيند و همه اشياء را در احاطه آن و در حضور
آن مىيابد و چيزى را غايب از آن و محجوب از آن نمىداند.
بنابراين، عقل و برهان هم چيزى از موجودات را محجوب از حضرت حق
نمىداند و همه اشياء را مشهود حق مىبيند. پس نه قرآن كريم موجودات را
محجوب از خداى متعال مىداند و نه عقل و برهان. هم قرآن مىگويد همه
اشياء و همه موجودات، مشهود حضرت حق است ،و هم عقل مىگويد. هم قرآن
مىگويد حضرت حق به همه اشياء احاطه دارد و در همه چيز و همه جا حاضر
است و هم عقل مىگويد.
چگونه خدا نزد اشياء حاضر و از اشياء محجوب است ؟
اينجاست كه مسئله به صورت پيچيدهاى در مىآيد، و اين سؤال مطرح
مىگردد كه وقتى چيزى از خداى متعال محجوب نيست و او به همه چيز احاطه
دارد و نزد همه چيز حاضر است و بر همه چيز محيط است، چگونه اين اشياء و
موجودات به او علم ندارند و در غفلت هستند و او محجوب از اشياء و
موجودات است؟ چگونه او محيط به ذوات اشياء است و با همه اشياء هست و با
اين همه محجوب از آنهاست؟! و چگونه او محيط به انسانها هم هست و
باآنهاست و با اين همه محجوب از آنهاست؟ و بالاخره به بيان سادهتر و
فشردهتر، چگونه اشياء و موجودات از او محجوب نيستند ولى او ازاشياء و
موجودات، محجوب است؟
تعبيرات خاص و اشارات بعضى از آيات قرآنى مسئله را پيچيدهتر مىكند
و به آن عمق بيشترى مىبخشد. از باب مثال: در آيه 4 سوره حديد
مىفرمايد: «و هو معكم أينما كنتم» يعنى (و خداى متعال در هر كجا باشيد
با شماست). و در آيه 53 و 54 سوره فصلت مىفرمايد: «سنريهم آياتنا فى
الافاق و فى أنفسهم حتى يتبين لهم انه الحق أولم يكف بر بك انه على كل
شىء شهيد - الا أنهم فى مربة من
لقاء ربهم الا انه بكل شىء محيط» يعنى (به زودى آيات خود را در
آفاق وجود و در نفوس خود آنها براى آنان روشن مىگردانيم تا به آنان
معلوم ومشهود شود كه حق، خداى متعال است. و اى پيامبر، آيا اين در خصوص
پروردگار توكفايت نمىكند كه او بر همه چيز شاهد و نزد همه حاضر است؟
حقيقت اين است كه آنان در شك و انكار از لقاء پروردگارشان بسر مىبرند،
حقيقت اين است كه او به همه چيز احاطه دارد) هر چه در تعبيرات و نكات و
اشارات اين آيات به دقت بپردازيم، به همان اندازه مسئله عميقتر و
دقيقتر مىگردد. آيه سوره حديد مىگويد خداى متعال با شماست در هر كجا
باشيد و آيههاى سوره فصلت مىگويد خداى متعال بر همه چيز شاهد و نزد
همه حاضر و به همه چيز و همه انسانها احاطه دارد و با همه هست. و اين
سؤال را عمق بيش از پيش مىبخشند كه چگونه او به همه چيز و به انسانها
محيط است و نزد همه حاضر است ولى با اين همه از آنها محجوب است؟ به
گفته حافظ شيرازى:
دوست نزديكتر ازمن بمن است |
|
وين عجبتر كه من از وى دورم |
چه كنم با كه توان گفت كه دوست |
|
در كنار من و من مهجورم |
و باز به گفته او:
در بزم دل ازروى توصد شمع بر افروخت |
|
وين طرفه كه بر روى تو صد گونه حجابست |
حافظ در همين زمينه قبل از اين بيت مىگويد:
افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان |
|
تحرير خيال خط او نقش بر آبست |
بيدار شو اى ديده كه ايمن نتوان بود |
|
زين سيل دمادم كه درين منزل خوابست |
معشوق عيان مىگذرد بر تو وليكن |
|
اغيار همى بيند از آن بسته نقابست |
مولوى هم در اين باب به زبانهاى مختلف اشعارى دارد. او در دفتر دوم
مثنوى مىگويد:
ما زخود سوى تو گردانيم سر |
|
چون توئى از ما بما نزديكتر |
با چنين نزديكئى دوريم دور |
|
در چنين تاريكئى بفرست نور |
هر كدام از عرفا و ارباب ذوق در همين باب براى خود گفتههايى دارند كه
در هر يك از آنها نكات و اشاراتى وجود دارد. در هر صورت اين مسئله از
جمله مسائلى است كه اهل نظر روى آن تكيه نمودهاند و مىكنند اين نكته،
نكته دانستنى و يافتنى است كه وقتى خداى متعال به همه چيز وه همه كس
احاطه دارد و در متن ذات هر چيزى و هر كسى، به نحو احاطه به آن و به
نحوى كه غير هر چيز و غير هر كسى است،حضور دارد، پس چگونه ازهمه چيز و
از همه كس محجوب است؟ و اين حجابى كه او را از هر چيزى و هر كسى محجوب
مىكند چيست و چه مىتواند باشد؟ آيا اين حجاب مىتواند خارج از ذات هر
چيزى و هر كسى باشد؟ پيداست كه اين حجاب ازذات خود هر چيزى و هر كسى
خارج نيست و در ذات خود آنهاست. اگر در اين جمله كه مىگوييم، چيزى
مانع و حاجب ازاحاطه مبدأ متعال به ذات اشياء نيست و به ذات آنها محيط
است، اگر دقت را عميقتر بكنيم به اين نتيجه مىرسيم كه چيزى بين او و
ذات اشياء، فاصله و
p
حجاب نيست. و اگر او از اشياء و موجودات، محجوب است، به جهت وجود چيز
ديگرى كه فاصله و حجاب باشد نيست، زيرا كه چنين فاصله و حاجبى و يا
حجابى وجود ندارد، بلكه به جهت وجود فاصله و حجابى است كه در ذات خود
اشياء است و به خود آنها بر مىگردد. (دقت شود).
حجاب اشياء، حدود ذاتى خود آنهاست
فاصله و حجابى كه در ذات خود اشياء است و خداى متعال را محجوب از
آنها مىكند، همان حدود ذاتى اشياء و همان رنگ «خودى» و حدود «خودى»
آنهاست. دقيقتر بگوييم، فاصله و حجاب حاجب، همان «ذات» اشياء و مراتب
«ذات» آنهاست. اگر حدود ذاتى و رنگ «خودى» موجود از ميان بر خيزد و وجه
الخلقى همان موجود كنار رود و هالك شود، شاهد حضرت حق خواهد بود .
براى روشن شدن اين حقيقت به بعضى از روايات و بيانات وارده از حضرات
معصومين عليهم الصلوة و السلام كه به ظاهر خلاصه و در عين حال داراى
معانى بسيار عالى و مشتمل بر حقايق و اسرار زياد است اشاره مىكنيم و
دقت و تعمق را به عهده اهل نظر مىگذاريم .
1- در كتاب اثبات الوصيه مسعودى از على بن
ابيطالب صلوات الله و سلامه عليه نقل مىكند كه آن حضرت در خطبهاى
مىفرمايد: «فسبحانك ملات كل شىء و باينت كل شىء فأنت لا يفقدك شىء»
يعنى (پس خدايا تو منزهى، همه چيز را پر كرده و در عين حال غير از همه
چيز هستى، پس خدايا چيزى نيست كهترا فاقد باشد). در اين بيان به حضور
و احاطه مبدأ متعال در همه جا و همه چيز، آن هم به نحوى كه قوام بخش
همه چيز بوده و غير همه چيز باشد، و به نحوى كه چيزى فاقد حضور و احاطه
او نباشد، با تعبيرات به خصوصى اشاره شده است. تعبير «فأنت لا يفقدك
شىء» به معنى (پس خدايا چيزى فاقد تو نيست) تعبير خاصى است كه حكايتها
دارد. از جمله اينكه، مبدأ متعال در متن ذات هر چيزى به نحو احاطه به
آن، حضور دارد.
2- در كتاب توحيد صدوق مرحوم با سند از
حمادبن عمر و نصيبى نقل مىكند كه «سئلت ابا جعفر بن محمد عليه السلام
عن التوحيد، قال: واحد، صمد، ازلى، صمدى، لا ظل له يمسكه و هو يمسك
الاشياء باظلتها، عارف بالمجهول، معروف عند كل جاهل، الحديث» يعنى (از
حضرت ابى جعفرسلام الله عليه از توحيد سؤال نمودم، فرمود: خداى متعال
واحد است و صمد است، ازلى و صمدى است، ظلى ندارد كه او را نگه دارد، او
خود نگهدارنده اشياء است به اظلالشان، عارف است به هر مجهولى، معروف
است نزد هر جاهلى...) اين بيان كه قطعهاى از حديث است و در اينجا
آورديم، سر تا پا اسرار و دقايق است. آنچه به مسئله مورد بحث ما مربوط
است جمله «معروف عند كل جاهل» است. معنى جمله اين است كه خداى متعال
نزد هر جاهلى، معروف و شناخته است. هر اندازه در اين جمله به دقت
بپردازيم به همان اندازه به عمق معنى آن متوجه خواهيم شد. اين بيان به
اين نكته دلالت مىكند كه مبدأ متعال نزد هر موجودى كه جاهل به اوست و
شاهد او نيست، شناخته و معروف و حاضر است ولى موجود جاهل به او توجه
ندارد و در يك حال شبيه غفلت و نسيان است. اين حال شبيه به غفلت و
نسيان از همان حدود ذاتى و «خودى» هر موجود سرچشمه مىگيرد. ذات و حدود
ذاتى و «خودى» هر موجودى همانند پرده و حجاب و سدى است كه نمىگذارد
خداى متعال كه حاضر و محيط است، مشهود افتد و عامل غفلت و نسيان است.
(دقت شود).
اين بيان به خوبى حكايت از اين حقيقت مىكند كه محجوب بودن خداى
متعال از موجودات در حالى است كه او محيط به موجودات است و نزد آنها
حاضر و معروف و شناخته است و آنها از او در غفلت و نسيان هستند و
«خودى» و حدود «خودى» آنها حجاب آنهاست والا حجاب ديگرى در بين نيست
اگر آنها از حجاب «خودى» نجات يافته و حدود «خودى» را كنار بگذارند و
از «خود» رها شوند و «خود» را و ذات خود را فراموش كنند، او را خواهند
يافت و شاهد او خواهند بود .
3- در كتاب علل با سند از ابى حمزه ثمالى
نقل مىكند كه: «قلت لعلى بن الحسين عليهما السلام: لاى علة حجب الله
عزوجل الخلق عن نفسه؟ قال: لان الله عزوجل بناهم بنية على الجهل،
الحديث»يعنى (به حضرت على بن الحسين عليهما السلام گفتم به چه علت خداى
متعال مخلوقات را از خود در حجاب قرار داده؟ فرمود: زيرا كه خداوند
بناى مخلوقات را بر اساس جهل گذاشته است...) منظور اين است كه حجابى در
بين نيست جز جهل و عدم توجه و آن هم لازمه مخلوق بودن و لازمه حدود
ذاتى هر مخلوقى است. هر مخلوقى به عنوان يك مخلوق، براى خود از حدود
ذاتى به خصوصى بر خوردار ميباشد كه ذات و «خودى» آن را تشكيل مىدهد و
حجاب بين آن و بين مبدأ متعال است و منشأ محجوب بودن خداى متعال از آن
مىگردد و عامل غفلت و نسيان و جهل مىباشد كه نمىگذارد حضور و احاطه
مبدأ متعال را بيابد و او را با اينكه كاملا ظاهر و معروف و شناخته
است، بشناسد و شاهد باشد. و نه تنها نمىيابد و نمىشناسد، بلكه در
محضر او و در حالى كه با اوست جوياى او مىباشد.
به قول شاعر:
با دوست ما نشسته كهاى دوست دوست كو |
|
كو كو همى زنيم زمستى بكوى دوست |
و به قول حافظ شيرازى:
بيدلى در همه احوال خدا با او بود |
|
او نمىديدش و از دور خدايا مىكرد |
4- در كتاب توحيد از حضرت موسى بن جعفر
سلام الله عليهما نقل مىكند كه فرمود: «ليس بينه و بين خلقه حجاب غير
خلقه، الحديث» يعنى (حجابى نيست بين خداى متعال و بين خلق او غير از
خلق او...)
در اين بيان با صراحت كامل به اين نكته اشاره شده است كه بين خداى
متعال و بين مخلوق او حجابى كه او را از مخلوق او محجوب بدارد وجود
ندارد جز خود مخلوق. حدود ذاتى و رنگ «خودى» مخلوق تنها حجابى است كه
خداى متعال را محجوب از مخلوق او مىكند.
اينها مواردى از بيانات حضرات معصومين عليهم الصلوة و السلام بود كه
در اينجا آورديم. البته شرح و توضيح مبسوط اين بيانات و بررسى نكات و
اشارات موجود در آنها مقصود ما نبود والا هر كدام از آنها به شرح و بسط
و توضيح عميق و طولانى احتياج دارد. منظور ما اين بود كه مسئله مورد
بحث براى ما روشن گردد.
و حال بعد از فراغ از اين مقدمه به توضيح و تحليل در خصوص حجب نورى
يانورانى مىپردازيم .
توضيح و تحليل در خصوص حجب نورى
به طورى كه قبلا اشاره كرديم، سالك الى الله در سفر خود، به سوى
حضرت حق، بعد از خروج از حجب ظلمانى و بعد از نجات يافتن از آنها با
مجالى و مظاهر نورى مواجه گشته و وجه حق را در آنها مشاهده
مىكند و به شهود وجه الله در مجالى و مظاهر، نايل مىگردد. مجالى و
مظاهر نورى، حقايق غير مادى و موجودات نورى در مراتب مختلف هستند و هر
كدام به اندازه سعه وجود خود، و به اندازه قابليت و ظرفيت خود،
جلوهگاه وجه حق بوده و وجه حق را نشان مىدهند. يعنى در عين اينكه
مجالى و مظاهر نورى در مراتب مختلف وجه حق را نشان مىدهند و همانند
آينههايى هستند كه وجه حق در آنها متجلى است، در عين حال وجه حق را به
اندازه سعه وجودى و ظرفيت خود ارائه مىكنند و نه آن چنان كه هست. به
عبارتى ديگر، در همان حال كه وجه او را نشان مىدهند، حجابهاى وجه او
نيز مىباشند. هر كدام از آنها به اندازه سعه وجودى خود، جلوهگاه وجه
حق است و در بيش از آن، حجاب وجه حق، اگر دقت كنيم خواهيم ديد كه هر يك
از مجالى نورى، به عنوان جلوهاى از جلوات و يا مخلوقى از مخلوقات، از
ذات معين و مشخص از حدود ذاتى مخصوص برخوردار است و به اندازه ظرفيت و
صلاحيت ذاتى خود و به اندازه ظرفيت و صلاحيت ذاتى خود و به اندازهاى
كه حدود ذاتى آن ايجاب مىكند جلوهگاه وجه الله مىباشد نه بيش از آن،
در حقيقت ذات معين و حدود ذاتى مشخص هر يك از آنها، محدود كننده تجلى
وجه حق بوده و حجاب حاجب از ظهور تام وجه الله است. شهود وجه حق د راين
مجالى نورى، شهود وجه حق در آينههاى محدود است. وجه حق نه حدودى دارد
و نه نهايتى، بى حد و بى نهايت و محيط است و ذات مجالى نورى همانند
پردهها و قالبهاست كه در عين مظهريت براى وجه حق، مانع و حاجب از ظهور
تام وجه او، و مانع و حاجب ازشهود كامل است. اگر ذات و حدود ذاتى و
رنگ«خودى» اين مجالى نورى از ميان برخيزد و كنار رود، ظهور تام و شهود
كامل وجه الله تحقق مىيابد.
بنابراين، هر يك از مجالى نورى به جاى خود و در مرتبه خود، هم مجلاى
وجه الله است و هم حجاب وجه الله، مجلاى وجه اوست به اندازه سعه وجودى
خود، و حجاب وجه اوست به لحاظ محدوديت ذاتى خود كه وجه حق را در حد
معينى نشان مىدهد. شهود وجه حق در هر يك از آنها، شهود وجه حق در
مجلاى محدود است. اگر سالك الى الله با قدم شوق و اشتياق، و به تعبير
بهتر،با دل مشتاق به لقاء كاملتر و شهود تام، از خود مجلاى محدود و از
همه مجالى محدود بگذرد و آنها را ناديده بگيرد و غفلت از آنها داشته
باشد، به شهود وجه حق آن چنان كه بايد، نايل مىگردد. و اگر در همان
مجلاى محدود، و در همان مجالى محدود متوقف گردد و به شهود بالاتر و
كاملتر اشتياق نور زد، به شهود وجه حق آن چنان كه بايد، نايل نمىشود
و ازمقصد اعلى كه مقصد بندگان خاص است محروم گشته، و در حجب نورى كه
همان مجالى و مظاهر نورى هستند متوقف مىگردد و از سير و حركت به سوى
لقاء كاملتر و شهود تام و فناء در وجه الله به نحوى كه مطلوب خاصان
است، باز مىماند.
حجب نورى اشتباهآميز و تشخيص آنها مشكل است
گرچه هر كدام از مجالى، و مظاهر نورى به جاى خود در عين اينكه مجلا
و مظهر وجه الله است، حجاب وجه او هم هست؛ لكن حجاب بودن آن بسيار رقيق
و دقيق بوده و تشخيص آن سخت است. يعنى به لحاظ اينكه يك موجود نورى و
يك حقيقت نورانى است، و از سعه وجودى بالاترى برخوردار است ،و آيت حضرت
حق بوده، و جلوه گاه وجه اوست و حدود ذاتى و «خودى» آن بسيار ضعيف است.
طبعاً تشخيص اينكه مجلايى از مجالى وجه الله است و نه وجه الله، تشخيص
آسانى نخواهد بود. و اگر عنايات خاصه
الهى نباشد اين احتمال هست كه سالك الى الله با مواجه شدن با آن و با
شهود وجه الله در آن، به لغزش افتاده و چنين فكر كند كه به مقصد اعلى،
يعنى به لقاء كامل وجه كريم حضرت حق نايل آمده است. و اين موجب توقف در
سير گشته و مانع از حركت شده و از وصول به مقصد نهايى باز مىدارد .
شاعرى مىگويد:
رق الزجاج و رقت الخمر |
|
فتشابها و تشابه الامر |
فكأنهاخمر ولا قدح |
|
و كانها قدح و لا خمر |
يعنى (جام شيشه آن چنان صاف و رقيق است، و شراب هم چنان صاف و روشن است
كه هر دو مشابه يكديگر گشته و تشخيص يكى از ديگرى مشكل شده است، گويى
شراب است و جامى نيست، و گويى جام است و شرابى نيست).
اين مشكل كه از صفا و نورانيت و سعه وجودى مجالى و مظاهر نورى كه
همان حجب نورى هستند سرچشمه مىگيرد، يكى از مشكلات مهم است كه سالك
الى الله بعد از نجات يافتن از حجب ظلمانى و وارد شدن به عوالم نورى با
آن مواجه مىگردد، و به طورى كه قبلا اشاره شد مشكل به خصوصى است كه به
هنگام ورود به عوالم نورى و مواجه شدن با حجب نورى پيش مىآيد و از نوع
مشكلاتى كه در حجب ظلمانى و در مقام كنار زدن آنها وجود دارد نيست.
سالك الى الله كه مدتها در انتظار لقاء حق و نطر به وجه كريم او بوده و
مجاهدتها داشته و چشم اميد به عنايات حضرت حق دوخته و از همه چيز گذشته
و حزنها و سوزها و گريهها داشته است و در دل و قلب او جز حب حق و
اشتياق به شهود وجه او، چيز ديگرى نبوده است و شوق لقاء و شوق نظر به
وجه الله وجود او را فرا گرفته است، همين كه مشمول عنايات الهى گشت و
باب رحمت خاصه حق به روى او باز شد و انوار وجه حق بر دل وى تافت و
وجهالله در مجالى نورى و مظاهر نورانى بر او تجلى كرد و در آينههاى
مجالى نورى خود را نشان داد، به لحاظ صفا و لطافت اين مجالى و اين
آينهها و اضمحلال آنها در انوار وجه حق، ممكن است به اشتباه افتاده و
چنين تصور كند كه به لقاى وجه الله و شهود حضرتش نايل آمده و به مقصد
اعلى رسيده است. البته امكان وقوع در يك چنين اشتباهى هست و اين خطر كه
از خطرات در اين راه مىباشد هر سالكى را تهديد مىكند، الا اينكه با
عنايات الهى و هدايتهاى ربوبى كه هميشه متوجه سالكين الى الله است، اين
خطر بر طرف مىشود و به مقتضاى «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا»
سالك الى الله به حقيقت امر متوجه مىگردد و مىداند كه آنچه شاهد آن
است جلوه وجه الله در مجالى نورى است و به اين نكته پى مىبرد كه با
جلوات وجه او در حجب نورى مواجه است و وجه الله را در مظاهر آن مىبيند
و به اين امر واقف مىگردد كه مجالى و مظاهر نورى كه همان حجابهاى
نورانى است بين او و بين وجه الله كه مطلوب اوست فاصله و حجاب هستند. و
طبعاً به حكم اشتياقى كه به لقاء كاملتر و شهود بالاتر، يعنى شهود بى
پرده وجه حق دارد، به مجاهدت مىپردازد و سعى مىكند تا اين فاصله و
حجاب را كه همان مجالى نورى و حجابهاى نورانى است كه از ميان بردارد و
از آنها هم بگذرد و به مقصد اعلى و مقصود دل رسيده و به فوز عظيم دست
يابد. اينجاست كه با عنايات خاصه الهى در اين مشكل، مانند هر مشكل
ديگرى به كمك او مىآيد و او را پيش مىبرد.
بنابراين، مشكل حجب نورى، مشكل به خصوصى است. اين مشكل، مشكل اشتباه
بين «مجلا» و «متجلى» و «مظهر» و «ظاهر» است. يعنى «مجلا» را «متجلى»
دانستن و «مظهر» را «ظاهر» پنداشتن.
مجالى و مظاهر نورى كه حجب نورانى مىناميم، عبارتند از «مجلاها» و
«متجلى» در آنها عبارت است از وجه الله، و عبارتند از «مظهرها» و
«ظاهر» در آنها عبارت است از وجه الله. متجلى در مجالى نورى، و ظاهر در
مظاهر نورانى، همان وجه حق است. به عبارت روشنتر، مجالى و مظاهر نورى،
جلوات و ظهورات وجهالله هستند، جلوات و ظهورات در مراتب مختلف. پيداست
كه فرق گذاشتن بين «مجلا» و «متجلى» يا بين «مظهر» و «ظاهر» به عبارتى
ديگر، فرق گذاشتن بين جلوات و متجلى و يا بين ظهورات و ظاهر (آنجا كه
مجلا و مظهر، مجلا و مظهر بالاترى باشند و آنجا كه جلوات و ظهوات،
جلوات و ظهورات بالاترى باشند) كار ساده و آسانى نيست؛ زيرا كه بين
مجلا و متجلى و مظهر و ظاهر و جلوه و متجلى، يك نوع وحدت و اتحاد در
عين غيريت، وجود دارد كه فرق گذاشتن و تميز دادن يكى از ديگرى را مشكل
مىكند و راه اشتباه و لغزش را هموار مىسازد.
الا يا ايها الساقى أدركاساً و ناولها |
|
كه عشق آسان نمود اول ولى افتاد مشكلها |
مجالى و مظاهر و يا حجب نورى، جلوههاى وجه حق هستند، و جلوههاى وجه
حق، مباين با وجه حق نيستند و در عين اينكه غير وجه حق مىباشند، غيريت
به نحو مباينت با وجه حق ندارند. به تعبير ديگر، انوار وجه حق و تجليات
آن هستند و در نتيجه، فرق گذاشتن و تميز دادن بين آنها و بين وجه حق،
مشكل بوده و به دقت و معرفت و روشنايى خاصى احتياج دارد.
موجهايى كه بحر هستى راست |
|
جمله مرآب را حباب بود |
گرچه آب و حباب باشد دو |
|
در حقيقت حباب آب بود |
پس از اين رو هستى اشياء |
|
راست چون هستى سراب بود |
مولوى در اين زمينه در دفتر اول مثنوى مىگويد:
آن خيالاتى كه دام اولياست |
|
عكس مه رويان بستان خداست |
حافظ شيرازى هم در اين باب اشعارى دارد، از آن جمله مىگويد:
دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن |
|
در كوى او گدائى بر خسر وى گزيدن |
از جان طمع بريدن، آسان بود ولكن |
|
از دوستان جانى، مشكل توان بريدن |
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ |
|
و آنجا به نيكنامى پيراهنى دريدن |
تميز دادن حجب نورى و شكافتن آنها براس سالك الى الله از جمله مسائل
سخت و در عين حال دقيق و رقيق است و احتياج به اين دارد كه با عنايات
خاصه پروردگار، اشراق و افاضهاى به قلب سالك بشود كه بر اثر آن، چشم
قلب از يك ديد نافذ و از يك نور خاص برخوردار گشته و قادر بر اين باشد
كه حجابهاى نور و يا حجب نورى را شناخته و خرق نموده وبه شهود تام وجه
الله و فناء در آن نايل گردد.
در مناجات شعبانيه حضرات معصومين عليهم الصلواة والسلام اين جملات
را مىخوانيم: «الهى هب لى كمال الانقطاع اليك و أنر أبصار قلوبنا
بضياء نظرها اليك حتى تخرق أبصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن
العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعزقدسك»يعنى (خدايا به من كمال انقطاع را
عنايت بفرما، و ابصار قلوب ما را با روشنايى و نورى كه با آن به سوى تو
نظر مىكنند و تو را مىبينند، نورانى وروشن بگردان تا ابصار قلوب
حجابهاى نور را بشكافند و خرق بكنند و پيش بروند و به معدن عظمت برسند
و ارواح ما معلق به عز قدس تو باشند) حقايق معانى اين جملات را خود
حضرات معصومين سلام الله عليهم
اجمعين مىدانند و مىيابند كه چيست. آنچه منظور ما مىباشد اين است كه
در اين قطعه از دعا به اين حقيقت اشاره شده است كه خرق و شكافتن حجب
نورى در مقام سلوك الى الله ،احتياج به يك نور نافذ در قلب و چشم دل
دارد، نورى كه با آن و به كمك آن، خرق حجب نورى براى سالك الى الله
امكانپذير باشد و دل و قلب وى با داشتن چنين نورى موفق به تشخيص
حجابهاى نورى و تميز دادن آنها از وجه حق باشد و سپس با آن نور به خرق
اين حجابها بپردازد.
تعبيرات و نكات موجود در اين قطعه از دعا و مناجات، مانند قسمتهاى
ديگر همين دعا، تعبيرات و نكات بسيار دقيق و داراى اشارات و رموز بسيار
عميق و گويايى است و اهل فن هر كدام به اندازه خود مىتوانند از آنها
استفادهها و استنتاجها داشته باشند. كلام معصوم است آن هم در مقام
عبوديت و مناجات با حضرت حق. جمله «و أنر أبصار قلوبنا بضياء نظرها
اليك» به معنى (و ابصار قلوب ما را با روشنايى و نورى كه با آن نور به
سوى تو نظر مىكنند و تو را مىبينند، نورانى و روشن بگردان) حاكى از
اين است كه تشخيص حجابهاى نورى و تميز دادن آنها از وجه حق، ووجه حق را
بدون آن حجابها ديدن و نظر كردن، احتياج به ضياء و نور خاصى دارد و
بايد خداى متعال چشم قلب را با چنين نورى منور گرداند تا موفق بر اين
امر باشد. و جمله «حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور» به معنى (تا ابصار
قلوب، حجابهاى نور را بشكافند و خرق بكنند) حكايت از اين دارد كه خرق
حجابهاى نورانى نيز احتياج به همان ضياء و نور خاص دارد و بدون آن چنين
امرى امكان نخواهد داشت يعنى سالك الى الله با همان نور و ضياء خاصى كه
از جانب خداى متعال به قلب و ابصار قلب وى افاضه مىشود و به وسيله آن،
حجابهاى نورى را از وجه الله تميز مىدهد، مىتواند اين حجابها را خرق
نموده و پيش برود و به عز قدس او برسد.
خرق حجب نورى با انصراف و ذهول از آنهاست
با توجه بر مقدمهاى كه قبل از توضيح و تحليل در حجب نورى داشتيم و
با توجه بر توضيح و تحليلى كه گذشت، به اين نتيجه مىرسيم كه نجات
يافتن از حجابهاى نورانى بعد از تشخيص آنها، به صورت خرق و شكافتن اين
حجابهاست. و خرق و شكافتن هم با انصراف و ذهول ازاين حجابها تحقق
مىيابد. يعنى وقتى سالك الى الله با عنايات ربانى به وجود اين حجابها
متوجه شد و فهميد كه آنچه با آن مواجه است جلوهها و يا مجالى وجه
اوست، به حكم اشتياق به شهود بالاتر وجه حق، و به حكم اشتياق به فناء
در وجه حق، به طلب مىپردازد و شهود بالاتر را مىخواهد و خواستار فناء
و لحوق به عز قدس مىگردد و با تمام وجود به طلب خود ادامه مىدهد و با
سوز و عشق، متوجه مقصد مىگردد و در نتيجه، از مجالى و يا جلوهها، كه
همان حجب نورى و يا حجابهاى نور است، ذهول پيدا مىكند و انصراف
مىيابد و در حقيقت، حجابهاى نورى از برابر چشم دل به كنار مىروند و
شكافته مىشوند و وجه حق بى پرده وبه ظهور مىرسد و شهود و فناء در وجه
او تحقق مىيابد. و اين همان كنار زدن «ذات» يا حدود ذاتى و «خودى»
مجالى و مظاهر نورى است كه با كنار رفتن آن، وجه حق به ظهور مىرسد، به
طورى كه در مقدمه گذشته و در اول اين توضيح و تحليل به آن اشاره شد.
البته، به اين حقيقت بايد توجه داشته باشيم كه مجالى و مظاهر نورى و يا
حجب نورى به ترتيب يكى پس از ديگرى خرق مىشوند. يعنى با خرق حجابى از
اين حجابها، وجه حق در حجاب نورى
بالاتر از آن، تجلى مىكند و با خرق اين حجاب بالاتر، باز وجه حق در
حجاب نورى بالاتر ازآن، متجلى مىگردد و با خرق هر حجابى، وجه الله در
حجاب بالاتر ديگرى تجلى مىكند، تا جايى كه همه حجب نورى، خرق بشوند.
نه حجابهاى ظلمانى يكى دوتاست، و نه حجابهاى نورانى: هم حجابهاى ظلمانى
متعدد و زياد است و هم حجابهاى نورانى. بين انسان در حيات دنيا و بين
وجه الله هزارها حجاب از ظلمت و نور، وجود دارد. تعدد حجب ظلمانى و
نورانى ازنظر اشارات قرآنى و روايات و بيانات و ادعيه مأثوره، و همچنين
از نظر عقل و ذوق، يك مسئله مسلم است عبارت «حجب النور» در بيانى كه
شرح آن گذشت نيز به تعدد حجب نورى دلالت مىكند.
از مطالب گذشته، به چگونگى حجابهاى نورانى و نحوه خرق آنها تا حدودى
كه در توضيح و تحليل مىگنجد، متوجه شديم .
خرق حجب نورى در حقيقت با انصراف و ذهول از مراتب ذات است با انصراف و
ذهول از همه مراتب ذات، فناء فى وجه الله تحقق مىيابد
به طورى كه قبلا اشاره شد، مجالى و مظاهر نورى كه همان حجب نورى
است، در حقيقت عبارتنداز مراتب ذات خود انسان. و در نتيجه، خرق اين حجب
كه به صورت انصراف و ذهول از آنها و نسيان آنهاست، در اصل، انصراف و
ذهول از «خود» و ازمراتب ذات «خود» است. سالك الى الله با خرق هر حجابى
از حجب نورى كه به صورت ذهول از آن و نسيان آن و انصراف از آن است،
درحقيقت از مرتبهاى از مراتب ذات خود، انصراف پيدا كرده و مرتبهاى از
مراتب ذات خود را فراموش نموده و مىگذرد، تا جايى كه همه حجب، يعنى
همه مراتب ذات خود را گذشته و از «خود» رها شود و به شهود تام وجه الله
وفناء در آن نايل گردد. (دقت شود)
حافظ مىگويد:
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست |
|
تو خود حجاب خودى حافظ ازميان برخيز |
و باز مىگويد:
جان عشاق سپند رخ خود مىدانست |
|
و آتش چهره بدين كار بر افروخته بود |
گرچه مىگفت كه زارت بكشم مىديدم |
|
كه نهانش نظرى با من دلسوخته بود |