فصل پنجم: نقش اخلاق در گرايش به لذات برتر
انسان، لذت و رنج
انسان بدون لذت و درد نيست، از برخى امور، لذت مىبرد و از بعضى رنجور مىشود و
در تنظيم اين امور، اخلاق سهم مؤثرى دارد. در سايه مسائل اخلاقى، لذت و درد صحيح از
نا صحيح، تشخيص داده مىشود تا انسان به سراغ لذت صحيح برود و از ناصحيح آن برحذر
باشد، و اگر براى رسيدن به لذت صحيح، دردى لازم باشد دردمندانه آن را تحمل كند كه
اين درد، رواست و موجب نشاط و رفاه است و اگر گفتند رنج، زمينه گنج است، اين گفته
در مسائل اخلاقى، معناى روشنترى دارد; يعنى رنجبدن، گنج جان خواهد بود.
براى بررسى مسائل لذت و درد، نخستبايد معناى لذت و درد و سپس تقسيمات آن بيان
شود، مشخص شود كه كدام لذت و درد، درست و كدام ناروا و نادرست است. لذت، ادراك
ملايم است. درك چيزى كه ملايم به حال انسان باشد، لذت آور استيا لذت، همان درك
ملايم است و درك چيزى كه ناگوار باشد، درد آور است و چون انسان، داراى شئون فراوان
است، براى هر شان خود، هم گوارا بودن و هم ناگوار بودن، هم ادراك گوارا و هم ادراك
ناگوار دارد.
اقسام لذت
لذت، به معنايى كه گفته شد، به شئون علمى و عملى تقسيم مىشود. انسان از يك جهت،
عالم است و مىفهمد و از جهت ديگر، عامل است و كار مىكند و جهاتى كه در انسان هست،
گرچه مربوط به كار هم باشد، چون جزو روح به شمار مىآيد و شئون روح با ادراك همراه
است، جنبههاى علمى روح مانند جنبههاى عملى آن، با ادراك همراه است.
از طرفى چنين نيست كه جنبههاى علمى روح بيكار يا جنبههاى عملى روح، بى درك
باشد. وقتى موجودى مجرد شد، علم او با كارش و كار او با ادراكش آميخته است. در
نتيجه، هر كدام از اين شئون، اگر به مطلوب گواراى خود برسند، لذت مىبرندو اگر به
ناگوار برسند، رنجور مىشوند. بنابر اين، حوادث دردناك براى اين نيروها درد آور و
حوادث گوارا براى آنها لذت بخش است.
از سوى ديگر، قواى علمى به اقسام چهارگانه حس، تخيل، وهم و عقل نظرى و قواى عملى
نيز به شهوت، غضب و عقل عملى تقسيم مىشوند و هر كدام از آنها زير مجموعه فراوان
دارد. قهرا لذت، هم به لذت حسى، خيالى، وهمى و عقلى و هم به شهوت، غضب و لذت عقلى
تقسيم مىشود. گاهى حس يا خيال يا وهم يا عقل نظرى لذت مىبرد و گاهى نيروى شهوت يا
غضب يا عقل عملى لذت مىبرد.
در صورتى لذت، لذت علمى است كه مطابق با واقع باشد; يعنى چيزى را كه انسان
مىفهمد، اگر مطابق با واقع باشد، لذت راستين و اگر جهل مركب باشد، لذت دروغين است
و داورى راستيا دروغ بودن را وحى و عقل نظرى بر عهده دارد; همان گونه كه لذت شهوت
و غضب را هم عقل عملى تعديل مىكند.
لذت فعلى و لذت انفعالى
انسان در عين حال كه داراى قوه علمى و عملى است از جهتى، كارهاى او به دو دسته
تقسيم مىشود: فعلى و انفعالى; يعنى گاهى انسان، كار مىكند و لذت مىبرد و گاهى
كار مىپذيرد و لذت مىبرد. به همين اعتبار، لذت به دو قسم فعلى و انفعالى تقسيم
مىشود.
اگر به انسان بگويند: لذتى كه شما مىبريد، لذت منفعلانه است، دست از آن بر
مىدارد; اين مطلب پيچيده است كه انسان خيال مىكند لذت فاعلى دارد، ولى بعدا معلوم
مىشود كه لذت او منفعلانه بوده; يعنى اگر نيروى فعال او كار را درست انجام بدهد،
داراى لذت فاعلى است و اگر نيروى پذيراى او درست اثر بپذيرد، لذت انفعالى دارد.
رابطه فعل و انفعال با وجود
وقتى انسان به مراحل عاليه مىرسد، مىبيند گرچه كار، فعل يا انفعال و نيز لذت،
گاهى فعلى و گاهى انفعالى است، ولى هرچه موجود، برتر و درجه وجودى آن كاملتر باشد،
انفعال صورى او فعل واقعى است و هرچه ضعيفتر و به ماده نزديكتر باشد، فعل صورى او
انفعال واقعى است.
كسى كه به نشئه عقل و تجرد تام نزديك شود، مىفهمد كه موجود برتر، منفعل و اثر
پذير نيست; بلكه همواره اثر بخش است و اگر موجود ضعيف را بررسى كند، مىبيند كه
همواره اثر پذير است و اثر بخش نيست. او گرچه خيال مىكند كار كرده، ولى در حقيقت،
پيك و ابزار كار بوده نه صاحب كار.
براى روشن شدن مطلب، بايد در باره اوصاف فعلى ذات اقدس اله كه زايد بر ذات اوست،
تامل كرد. اوصاف فعلى خدا بر دو گونه است: برخى به صورت تاثير و فعل و برخى به صورت
تاثر و انفعال است. آنجا كه به صورت تاثير و فعل است، مىگويند: خدا خلق يا عطا
كرده است، خدا جواد و سخى است و... كه اينها فعل است و آنجا كه صورت انفعال دارد،
مىگويند: خدا عذر پذير است و توبه را قبول مىكند و تقوا و عمل متقيان را
مىپذيرد:
«انما يتقبل الله من المتقين» (1) .
ولى وقتى شما كار خدا را تحليل مىكنيد، مىبينيد فعل و انفعال خدا، فعل است.
آنجا كه قبول يا عفو مىكند و تقبل دارد، به اين معناست كه پاداش مىدهد; نه اين كه
چيزى را دريافت كند.
بنابر اين، اگر فرموده:
«ان الله هو يقبل التوبة عن عباده و ياخذ الصدقات» (2)
يعنى، خدا صدقات را مىگيرد; معنايش اين نيست كه صدقه دهنده مىدهد و خدا آن را
مىگيرد; بلكه اين اخذ، همان قبول و اين قبول، همان پاداش دادن و اين پاداش دادن در
حقيقت، فعل است. اينكه خدا از گناه گناهكار، با توبه او صرف نظر مىكند، در حقيقت،
بخشش است كه به سخا و جود او بر مىگردد; نه اين كه او منفعل باشد و چيزى را
بپذيرد. اگر خدا صابر، عفو و حليم است و كظم غيظ دارد، روح اين اوصاف به فعل او بر
مىگردد، نه به انفعال وى.
عدم انفعال انسان كامل
انسانهاى كاملى كه در اثر تهذيب روح و تزكيه آن در مراحل اخلاقى، مظهر ذات اقدس
اله شدهاند، فاعل محض هستند; يعنى فعل و انفعال آنها فعل است و از چيزى كه پايينتر
از آنهاست، اثر نمىپذيرند. البته انسان كامل از ذات اقدس اله اثر پذير است; ولى
نسبتبه جهان فروتر، اثر پذير نيست; مثلا، اگر كسى او را عصبانى كند و او غضبناك
گردد، سپس كظم غيظ در او ظهور كند، اين كظم غيظ تحمل و صبر، به حسب ظاهر، انفعال و
در حقيقت، فعل و كار است، نه پذيرش.
چنانچه آتشى در جايى مشتعل شود و آتشنشان آن را خاموش كند، اين در حقيقت، كار و
فعل است. اگر شعله شهوت يا غضبى سر بكشد، ولى عقل نگذارد شخص شهوتران عصبانى و
غضبناك شود و سخنى بر خلاف عقل و وحى بگويد يا كارى بر خلاف رضاى خدا كند، اين
پذيرش، در اثر تاثير عقل بر غضب است. گرچه به حسب ظاهر مىگويند اين شخص، ساكت،
ساكن و صابر شد و غضب را فرو نشاند و عفو كرد، ولى بازگشت همه اين اوصاف به فعل
است، نه به انفعال.
اصولا اين گونه انسانها لذت فاعلى دارند و مظهر ذات اقدس اله هستند كه همواره
جواد و بخشندهاست و اما ديگران كه نمىتوانند شهوت يا غضب را رام كنند، گرچه به
مقتضاى شهوت و غضب، قيام و اقدام مىكنند و دستبه كارى مىزنند كه آنها را ارضا
كند و ظاهرا فاعلاند، ولى آنان منفعلاند، نه فاعل; يعنى نيروى خشم دستور مىدهد و
آنان اجرا مىكنند و پيك خشم هستند و پيك و فرمانبر، كار انفعالى دارد، نه فعلى و
لذت او هم لذت انفعالى است، نه لذت فعلى.
لذت فعلى اخلاقى
يكى از پيچيدهترين مسائل اخلاقى اين است كه بدانيم آيا به گونه اسيرى خدمتگزار،
لذت مىبريم يا مانند فرمانروايى حاكم؟ تهذيب اخلاق آن است كه انسان لذت فرمانده و
امير را ببرد; نه لذت فرمانبر و اسير را. چون لذت اسير، لذت دروغين و درد راستين، و
لذت امير، لذتى راستين است و اگر رنجى هم داشته باشد، ثواب دارد، چون مقدمه گنج
است.
تعبيرات دينى، نشانه اين تحليل است:
الف. اگر كسى به مقام شجاعت نفسانى برسد، بر دشمن درون خود پيروز مىشود:
«اشجع الناس من غلب هواه» (3) :
شجاعترين انسانها كسى است كه در نبرد با هوا و هوس فاتح باشد. يعنى شهوت يا غضب
او چيز باطل طلب مىكند، ولى او بر شهوت و غضب خود مسلط مىشود. گاهى شهوت، شهوت
حلال است، انسان، عمر خود را در اين كار مباح و حلال صرف مىكند و از كار مهم يا
اهم، باز مىماند يا غذايى مباح و خوردن آن حلال است، ولى اگر انسان كمتر غذا
بخورد، بهتر درك مىكند و اگر سير شود، ناچار استبيشتر بخوابد و كمتر بفهمد.
دشمن درون، انسان را در اثر تحريك شهوت غذا، وادار مىكند كه منفعلانه لذت ببرد.
چنين شخص پرخورى در كنار سفره، به حسب ظاهر لذت مىبرد، ولى لذت او لذت انفعالى
است، نه فعلى; ولى اگر كمتر غذا بخورد و بهتر بفهمد، لذت عاقله او لذت فاعلى است;
نه انفعالى.
ب. كسانى كه نه بر اساس عقل و وحى كه بر طبق دستور شهوت و غضب حركت مىكنند; در
قيامتبه انفعال خويشتن اعتراف دارند; زيرا روز قيامت، روز ظهور حقيقت است.
تبهكاران، در قيامت تصريح مىكنند و مىگويند: خدايا! ما مغلوب بوديم:
«ربنا غلبت علينا شقوتنا» (4)
شقاوت ما بر ما غالب شد و ما اسير و فرمانبر شقاوت بوديم. پس، در موارد شهوت و
غضب، شيطان مسلط است و لذت فاعلى مىبرد و انسان كه اسير اوست، لذت انفعالى دارد.
خداى سبحان در قرآن كريم، دسيسه شيطان را تشريح مىكند و مىفرمايد:
«و لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين» (5) :
من آدميان را در اثر آمال و آرزوها و نشان دادن زر و زيور و زرق و برق فريب
مىدهم. مضمون آن به همين امر بر مىگردد; زيرا فريب خورده اگر هم لذت ببرد، لذت
انفعالى دارد و شيطان، لذت فعلى مىبرد، گرچه او هم گرفتار دشمن ديگرى است.
در بخشهاى علمى نيز چنين است، گاهى انسان گرفتار مغالطهاى فكرى است و در بحث و
جدال، رقيب را از پا در مىآورد و لذت علمى مىبرد; در حالى كه اين لذت، لذت
انفعالى است، نه لذت فعلى. اگر انسان با برهان سخن بگويد، لذت فاعلى و اگر با
مغالطه سخن بگويد، لذت انفعالى دارد.
بنابراين، لذت فعلى و انفعالى در هر دو بخش انديشه و كار راه دارد; اما قسمت مهم
بحثهاى اخلاقى، در بخش كار است; زيرا اگر كسى واقعا از قيد هوى و هوس برهد و به عقل
عملى كه همان اخلاص و محبت تام حق باشد، راه يابد، مىتواند بخشهاى عقل نظرى خود را
هم كنترل كند. گرچه زيربناى مسائل عملى، همان مسائل نظرى است، ولى طهارت روح، مسائل
علمى را هم كاملا تنظيم و تعديل مىكند.
براى رهايى از اين مشكلات اخلاق يا كم كردن آن راههايى ارائه شده است كه يكى از
بهترين آنها «اربعينگيرى» است كه در جاى مناسب تبيين خواهد شد.
لذت امساك
برخى مىخورند تا لذت ببرند و برخى امساك مىكنند تا لذت ببرند، كه اولى لذت
انفعالى است و دومى لذت عملى. يكى از اقسام روزهاى كه به حرمت آن فتوا دادهاند
«صوم الوصال» است. از تفاسير صوم الوصال يكى اين است كه كسى نيت كند از اول اذان
صبح امروز تا اول اذان مغرب فردا، يعنى دو روز و يك شب، روزه بگيرد كه جمعا يك
عبادت شود و شب هم جزو روزه او قرار بگيرد.
مرحوم ابن بابويه قمى (رضوان الله عليه) به طور «مرسل» از رسول اكرم صلى الله
عليه و آله و سلم نقل مىكند كه
«نهى رسول الله عن صوم الوصال» (6)
ولى ديدند خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اين كار را مىكند، چون رسول
خدا مختصاتى دارد; مثل اينكه، نماز شب بر پيغمبر واجب است و بر ديگران واجب نيست،
به آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردند: چطور شما مردم را از صوم وصال نهى
مىكنيد، ولى خودتان آن را انجام مىدهيد؟ آن حضرت طبق اين نقل، فرمود:
«اني لست كاحدكم اني اظل عند ربي فيطعمني و يسقيني» (7) :
من مانند يكى از شماها نيستيم; من نزد پروردگار خودم به سر مىبرم و او مرا طعام
و آب مىدهد و از اين رو احساس گرسنگى و تشنگى نمىكنم; ولى شما چنين نيستيد، اگر
دو روز، و يك شب پشتسر هم، روزه بگيريد و در اين مدت متصل غذا و آب نخوريد، براى
شما درد آور است.
اين سخن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود:
«من مانند يكى از شماها نيستم»
به اين معناست كه شما از خوردن لذت مىبريد، ولى من از نخوردن لذت مىبرم. البته
نسبتبه «ماسوى الله» او لذت فاعلى دارد، و گرنه نسبتبه ذات اقدس اله، از آن جهت
كه بنده او و مستفيض است، لذت انفعالى دارد.
اين حديث، تفسير لطيفى براى آياتى است كه قرآن كريم از زبان ابراهيم خليل (عليه
السلام)، نقل مىكند:
«الذى خلقنى فهو يهدين و الذى يطعمنى و يسقين و اذا مرضت فهو يشفين» (8)
خدا خالق، هادى، مطعم، ساقى و شافى من است.
اين آيات، درجات گوناگونى را تحمل مىكند كه همه آنها صحيح است. درجه ظاهريش،
اين است كه خدا، مطعم اين غذاى ظاهرى است كه ما مىخوريم:
«... يرزق و لا يرزق و يطعم و لا يطعم» (9)
نيز خداوند دستگاه جهاز هاضمه و گوارش و نيروى لذت بردن را به ما عطا كرده است;
اما معناى لطيفى را كه در حديث رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده، مىتوان
در باره ابراهيم خليل (عليه السلام) بيان كرد كه ابراهيم خليل، تنها نمىخواهد
بگويد كه غذا و آب ظاهرى مرا خدا مىدهد و بيمارى ظاهرى مرا خدا شفا مىدهد، بلكه
مىگويد همان گونه كه او غذا و آب ظاهرى را عطا مىكند و بيمارى ظاهرى را شفا
مىدهد، غذا و آب باطنى را نيز مىدهد و بيمارى باطنى را هم شفا مىدهد.
روشن شد كه گاهى انسان از نخوردن و گاهى از خوردن، لذت مىبرد. غالب انسانها كه
گرفتار لذت برى از خوردن و نوشيدن هستند، اين لذتها، انفعالى است، نه فاعلى; ولى
كسانى كه از نخوردن و ننوشيدن و روزه گرفتن لذت مىبرند، لذتهاى آنها لذتهاى فاعلى
است.
اشتباه در مصداق لذت و درد
همه ما مىدانيم لذت رياست و فتح و پيروزى، خوب و درد مرئوس بودن و شكست، بد
است; ولى مهم، تطبيق اين مفاهيم بر مصداق است. كسى كه عالم است، هم معناى لذت را به
خوبى تحليل مىكند و هم مصداق آن را مىچشد و كسى كه جاهل است، معناى آن را درست
تحليل نمىكند و درد را به جاى لذت مىچشد، انسان عاقل معناى رياست را خوب تحليل
مىكند و لذت رياست را مىچشد; اما غير عاقل در تحليل معناى رياست، عاجز است و درد
مرئوس و زير فرمان بودن را به عنوان لذت رياست تلقى مىكند.
تهذيب اخلاق براى اين است كه انسان، هم در تحليل اين معانى و مفاهيم عقلى به
مقصد برسد و هم در تطبيق اين معانى بر مصداقها اشتباه نكند.
اگر حقيقت ما مركب از روح و بدن نبود يا اصالت از آن روح نبود، همه لذتها و
دردهاى ما در محور بدن خلاصه مىشد; اما وقتى انسان، داراى روح و بدن است و اصالت
از آن روح اوست، لذتها هم از آن روح بوده، لذايذ روحانى اصيل و لذايذ بدنى فرع است.
آن لذتى را بايد امضا كرد كه مستقيما روح و به تبع آن بدن از آن بهرهمند شود و اگر
كارى، مايه لذت بدن باشد، ولى روح را برنجاند در حقيقت درد است نه لذت; مثلا لذت
معتادى كه به خيال خام خود از مواد مخدر لذت مىبرد، لذت كاذب است كه سلامت او را
به مرض تبديل كرده و حيات او را به مرگ تهديد مىكند; گرچه در ذائقه و شامه او
موقتا ايجاد تخدير كند.
رياستيا اسارت روح
آنها كه عاقل، زاهد،عارف، عابد و بنده خدا هستند و طعم رياست را به خوبى
چشيدهاند، قبل از اين كه در باره مسائل اجتماعى، سياسى و... سخن بگويند، در محيط
داخلى روح خود، تكليف رئيس و مرئوس را مشخص مىكنند و مىگويند روح، بايد فرمان
بدهد و بدن بايد اطاعت كند و اين گونه رياست، لذت است; مثلا، روح دستور مىدهد كه
شما روزه بگيريد، ولى بدن رنج مىبرد و اطاعت مىكند و روح از اين فرمانروايى بر
بدن لذت مىبرد يا روح در حالت دفاع و جهاد و نبرد با بيگانهها به بدن دستور
مىدهد و بدن اطاعت نموده و از جايى به جايى حركت و جهاد را آغاز و رنج تير و دشنه
را تحمل مىكند و زخمى مىشود. اينجا روح، خدا را شكر مىكند كه من فرمان دادم و
بدن اطاعت كرد. نيز چنين است در نگاه نكردن به نامحرم يا گوش ندادن به آهنگهاى حرام
و يا نخوردن مالهاى حرام و صدها دستورهاى دينى ديگر.
ولى جاهل، كه معناى رياست واقعى را نمىداند، هم در تحليل و تبيين حقيقت آن
اشتباه مىكند و هم در تطبيقش بر مصداق در مىماند. او بدن را بر روح، مسلط كرده و
آن را امير و رئيس مىكند و بر كرسى رياست مىنشاند و روح الهى را تحت اسارت بدن
مىگيرد. بدن، لذت جسمانى طلب مىكند و بدين جهت روح را وادار مىكند كه براى تامين
رفاه بدن بينديشد و راه حل ارائه كند تا بدن به آن لذت جسمانى برسد. از آن به بعد
نقشههايى كه كشيده مىشود، براى آن است كه بدن، فرمان دهد و روح اسير شده، بايد
اطاعت كند; به عنوان مثال، روح نقشه مىكشد هر درس و بحثى را كه خوانده، به پاى لذت
بدن بريزد و بدن را اطاعت كند.
اگر درس خواندهها بخواهند به نظام اسلامى خيانت كنند و به جامعه مسلمين آسيب
برسانند، بيشتر از درس نخواندهها آسيب مىرسانند. همه سلاحهاى خانمانسوز توسط درس
خواندهها اختراع و شناخته شده است. بديهى است كه انسان درس خوانده آشنا به مسائل
حقوق، وقتى در تحت اسارت بدن قرار بگيرد، همه رشوهها، كارشكنىهاو اختلاسها را
قانونى مىكند.
پيروزى روح يا بدن؟
فتح و پيروزى، بسيار خوب، و شكست و ذلت، بسيار بد است، اما قبل از اينكه به
بيگانهها بپردازيم، بايد از درون خود شروع كنيم. در جنگ روح و بدن، آيا روح بايد
شكستبخورد يا بدن؟
گاهى كسى مانند على (عليه السلام) صريحا اعلام مىكند:
«و انما هي نفسي اروضها بالتقوى» (10)
من اين نفس اماره را با تقوا، رياضت مىدهم و قهرا آن را شكستخواهد داد. اين
طرز فكر علوى است و شاگردان آن حضرت نيز اين راه را ادامه مىدهند.
راه ديگر، راه اموى است، راه كسانى كه دانش، فرزانگى و همه علوم دوران تحصيل خود
را به كار مىگيرند تا خواستههاى بدن را فراهم كنند.
برخى مىگويند من هرچه بخواهم مىگويم يا هرچه بخواهم مىكنم من هر دستورى كه
بدهم، روح و انديشه من اطاعت مىكند; يعنى در جبهه داخلى بدن را فاتح كردهام و روح
من مغلوب بدن است، ولى مردان الهى در جهاد اكبر، بدن را شكست مىدهند.
فرجام ايستادگى در برابر دين
بايد توجه داشت كه علاوه بر آنچه آينده در معاد صورت مىگيرد، جريان دنيا هم،
راه آموزش خوبى است; در همين دنيا هم هيچ كس از راه باطل به مقصد نرسيده، زيرا با
دين و عقل جنگيدن، گويا با «دوا» جنگيدن است. شمشير، وسيله خوبى براى زدن دشمن است،
اما اگر كسى با خود شمشير بجنگد، سرانجام سرش مىشكند. دين، شمشير خداست تا انسان
با آن، دشمن درون و بيرون را بشكند:
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم»
(11)
و درافتادن با دين جنگيدن با شمشير است.
ابو الحسن عامرى از نصوص دينى لطيفه شيرينى استخراج كرده كه شرح آن چنين است:
انسان در برابر آب سه حالت دارد: عاقل، نيمه عاقل و جاهل محض. عاقل، قدر آب را
مىشناسد و مىداند كه آب مايه حيات است، لذا سعى مىكند هنگام تشنگى به اندازه
لازم از آن استفاده كند و هرگاه و هرجا هم كه تشنه نيست آب را ذخيره مىكند.
انسان نيمه عاقل، وقتى در كنار سفره چرب مىنشيند، اصلا در اين فكر نيست كه
چگونه غذا بخورد. براى اينكه زودتر تهاجم كند، تمام تلاشش اين است كه لقمههاى چرب
را بخورد، اما دفعتا غذا در گلويش گير مىكند و در اين هنگام او به سراغ آب مىرود
و با، غذايى كه در گلوى او گير كرده فرو مىبرد، اما آب را فقط براى اين كه غذا
گلوگير نشود مىخورد.
گروه سوم كسانى هستند كه حتى وقتى كه غذا گلوگير مىشود، روش آب خوردن را هم
نمىدانند. از اين رو تمام فضاى دهان را باز مىكنند و تمام آب را در آن مىريزند.
انسان جاهلى كه نمىداند چگونه آب بنوشد، آن را يكجا در دهان خود خالى مىكند و
در نتيجه، آب گلوگير او مىشود. غذاى گلوگير با آب، فرو مىرود; آب گلوگير، با چه
چيز پايين مىرود؟
آنگاه مىفرمايد: كسى كه دين را سبك مىشمرد و در برابر آن مىايستد، مانند كسى
است كه در برابر آب مىايستد. آب حيات در حقيقت، همان دين است و انسانها در برابر
آن بر سه گونهاند: انسانهاى عاقل، دستورهاى دين را مىشناسند و به موقع آنها را
انجام مىدهند (12) .
كسانى كه متدين محض وعاقل صرف نيستند، اما بى ارتباط با مسائل دينى هم نيستند،
به مجرد اين كه فشارى بر آنان وارد شود فشار بدنى، روحى، اقتصادى و... به اهل بيت
(عليهم السلام) متوسل، مىشوند و نماز حاجت مىخوانند; در حالى كه به ما گفتهاند
قبل از اينكه مشكلات دامنگير شما شود، ارتباط خود را با خدا و احكام و حكم او قوى
كنيد; وگرنه هنگامى كه مشكلى براى كسى پيش آيد و مراجعه كند، فرشتهها مىگويند:
خدايا! ما اين صدا و صاحب آن را نمىشناسيم.
گروه سوم كسانى هستند كه به گونهاى تنگاتنگ در برابر دين ايستادهاند در اين
صورت دين، مهلك آنان مىشود; زيرا آنها با آب حيات مىجنگند.
شرط رياست
كسى كه در درون خود به مقام رياست رسيده، مجاز است كه خود را براى رياستبيرون
عرضه كند. اين شرط در موارد گوناگون، در تعبيرات دينى ما آمده است كه اگر كسى
مىخواهد امام جماعتشود، نخستبايد ببيند بين خود و خداى خود «ذنب مطالب» دارد يا
نه؟ اگر دارد، اقدام نكند!
در زمينه تجليل از معلم نيز، در بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمده
است كه:
«و معلم نفسه و مؤدبها احق بالاجلال من معلم الناس و مؤدبهم» (13)
بايد از كسى كه قبل از ديگران، خودش را تربيت كرده، بيشتر تجليل كنيم; زيرا همان
ادب او آموزنده افراد فراوانى است:
«و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس» (14)
حركت او در جامعه ادب و هنر مىآموزد.
آن كس كه مىخواهد رياست جامعهاى را بپذيرد، حتما بايد بكوشد قبل از رياست
جامعه، در درون خود رياستبر همه قوا را فراهم كند در بخشهاى ادراكى بر وهم و خيال،
و در بخشهاى تحريكى بر شهوت و غضب فرمانروا باشد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود:
«اگر من بخواهم، عسل مصفا و گندمهاى خالص و حلال از دسترنجخود فراهم كنم،
مىتوانم، ولى نمىخواهم».
آنگاه فرمود:
«اين راهى نيست كه شما بتوانيد آن را طى كنيد» (15)
ما هم آن را از خود و ديگران توقع نداريم ولى بايد بكوشيم تا نخستخودمان آن راه
را طى كنيم و دست ما به حرام، دراز نشود.
معيار تشخيص خير
مؤمن در فكر خير است; نه لذت حسى و سود دنيايى. البته اين خير گاهى لذيذ و نافع
و گاهى تلخ و زيانبار است; اگر نسبتبه حس و طبيعتبررسى شود، براى ذائقه و نيز از
نظر منافع مادى، لذيذ و سود آور نيست، ولى عقل آن را خير مىداند. از اين بالاتر،
گاهى برخى از كارها، نه تنها براى ذائقه و حس، لذت و از لحاظ مسائل مادى، سودى
ندارد، بلكه عقل هم در تشخيص خير بودن او «راجل» و درمانده است; اما وحى كه اشراف
بر عقل دارد و معلم آن است و آن را شكوفا و دفينههاى آن را آشكار و شكفتهتر
مىكند، به عقل مىفهماند كه فلان كار خير است و آنگاه عقل، خير بودن آن را مىفهمد
و مىپذيرد و دستور انجام آن را به بدن صادر مىكند.
در قرآن كريم آمده است كه بايد معيار كارها، خير باشد و لذت و سود ظاهرى نباشد و
خير را هم بايد وحى بيان كند:
«عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم» (16)
چه بسا شما چيزى را دوست داريد، از اين جهت كه به ذائقه شما گواراستيا به منافع
مادى شما لطمهاى وارد نمىكند، بلكه اثر مثبتى هم نسبتبه آن دارد; ولى در حقيقت
آن چيز به حال شما ضرر دارد و خير نيست.
از اين آيه كريمه، معلوم مىشود حقيقت ما را همان جان و فطرت تامين مىكند و بدن
و منافع بدنى، ابزارى بيش نيست. ضمير «كم» در آيه كريمه براى مخاطب است، در حقيقت
همان است كه انسانيت انسان را مىسازد. از اين رو قرآن مىفرمايد، برخى خيال
مىكنند كه هنگام مرگ، در زمين گم مىشوند و به همين جهت مىگويند:
«اءذا ضللنا فى الارض ا كانا لفى خلق جديد» (17) .
خدا به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد در جواب آنها بگو:
«يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم» (18)
حقيقتشما را فرشته مرگ، قبض مىكند و چيزى از حقيقتشما در زمين گم نمىشود.
در اينجا دو نكته استفاده مىشود: يكى اين كه مبناى انتخاب كارها، بايد خير باشد
و ديگرى اينكه آن چيز براى حقيقت آدمى جان و فطرت خير باشد، نه جسم و نيروهاى
جسمانى او.
ذات اقدس اله در آيه مورد بحث مىفرمايد: قتال و جنگ با دشمن براى شما تلخ است،
اما خير شما در آن است. در باره جهاد اكبر هم اين معنا صادق است; همان طور كه جنگ
با دشمن بيرون، دشوار است و نفع و لذت حسى و مادى ندارد، ولى خير است; زيرا لذت و
نفع حقيقى را به همراه دارد; جنگ با دشمن درونى هم چنين است.
درون انسان متشكل از نيروهاى ادراكى يا تحريكى است كه همواره انسان را تعقيب
مىكند. مقام خواهى و برترى طلبى، چنين است. مقام خواهى، لذت زودگذرى را به همراه
دارد و خود دشمن ديرپايى در كمين است. مبارزه با هوس و جنگ با دشمن درون براى انسان
تلخ است; زيرا بايد از مقام خواهى تنزل كند و از تكبر بپرهيزد و متواضع شود و ايثار
را بر «استئثار» ترجيح دهد; يعنى به جاى اين كه خود را بر ديگران مقدم بدارد،
ديگران را بر خويشتن مقدم سازد. البته اين كار، براى فطرت و جان انسان، خير است،
گرچه براى وهم و خيال لذتى ندارد يا شرم آور است.
در مسائل خانوادگى ممكن است كسى با تصميمى عجولانه، همه اعضا را از خود گلهمند
و اساس خانواده را متلاشى كند; اين كار از نظر شهوت يا غضب، لذيذ است، ولى از لحاظ
فطرت، لذتبخش نيست و در نتيجه نافع و خير هم نيست.
گاهى انسان «احول» و دوبين است و گاهى هم، چون محقق و بينا نيست، سراب را آب
مىپندارد; در اين صورت بصيرى محض لازم است كه به انسان بگويد در كجا دوبين و در
كجا سراب زده هستى و آب نما را آب تلقى مىكنى. ذات اقدس اله خود را به عنوان بصير
محض معرفى كرده است:
«انه بكل شىء بصير» (19)
بصير بودن خداوند نكات آموزنده فراوانى را در بر دارد كه يكى از آنها دستور
حياست كه خدا شما را مىبيند.
گذشته از اين نكته تربيتى، مطلب اخلاقى ديگرى را هم به ما ياد مىدهد كه گاهى
انسان نابيناست و اصلا نمىبيند و تفريط در ديد دارد. گاهى افراط در ديد دارد كه
دوگونه است: گاهى يكى را دو و گاهى هيچ را چيز مىبيند.
كسى كه از نظر ديد كور باشد، نيازمند به بصير است تا او را راهنمايى كند و اگر
بينا باشد، ولى بينش او معتدل نباشد، احول و دو بين باشد يا سراب را آب پندارد، نيز
نيازمند به بصير حاذق است تا او را معالجه و هدايت كند. از نظر مسائل اخلاقى خيلى
چيزهاست كه انسان در مورد آنها بصيرت ندارد، انسان در نهانخانه قلب خود يا كور يا
احول يا سراب زده است و نيازمند به راهنماى بصيرى است.
برخى اصلا در تشخيص راه نابينايند. از اين رو، قرآن كريم مىفرمايد:
«لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور» (20)
كه اينها گرفتار تفريط در ديد راه هستند و برخى ديگر، احول و تندرو هستند و در
كنار راه اصلى، راه ديگر را هم مىبينند و بعضى هم سراب زدهاند، چيزى را كه راه
نيست راه مىپندارند.
در هر سه حال، انسان نيازمند به خداى بصير و درون بين و برون بين است. هم گناه
چشم و هم گناه دل را مىبيند:
«يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور» (21)
آنچه را چشم يا دل خيانت مىكند، خدا مىبيند. چون بصير و عليم مطلق است. بنابر
اين بشر در تشخيص خير كه مبناى كار در تهذيب روح و اخلاق است، نيازمند به وحى است.
عقل، شاگرد وحى
اگر عقل را شاگرد خوبى براى وحى بدانيد، عقل به شما دستور مىدهد كه هرگز در سير
و سلوك مدارج عرفانى توقف نكنيد. در اين فكر نباشيد كه فقط به جهنم نرويد و نسوزيد
يا فقط به بهشتبرويد; زيرا اينها درجه ضعيفى از همتبوده و لازم است، ولى كافى
نيست; بلكه در اين فكر باشيد كه حيات ابد تهيه كنيد و «عند الله» باشيد و هماره
مرزوق حق بوده و در حد فرشته و برتر از آن زندگى كنيد.
قرآن كريم فضايل فراوانى را براى شهدا ياد مىكند:
«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون فرحين
بما اتيهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم» (22)
كسى كه در راه دين كشته مىشود، زنده است و از رزق خاص عنداللهى بر خوردار است و
از فضل خدا هماره مسرور و با نشاط است و از راهيان راه حق با خبر است و خوشحال
مىشود و مژده دريافت مىكند.
فضايل مزبور در باب جهاد اصغر گفته شده است، اما چون جهاد اكبر، مهمتر از جهاد
اصغر است، همه فضايل پنجگانه به نحو كمال، براى مجاهد در جهاد اكبر حاصل است. كسى
كه در جهاد اكبر پيروز شد به خدا نزديكتر است و از رزق خاص برتر يا رزق اخصى
استفاده مىكند و شادمانتر از شهيد است و از حال كسانى كه ادامه راه او را در سر
مىپرورانند آگاه است و از تداوم راه خود، لذت مىبرد و نشاط و بشارت دريافت
مىكند.
كسانى كه در جهاد اكبر فاتح و پيروز شدهاند، از احوال سائران و سالكان كوى حق
باخبرند و از اين كه در سايه رفتار صحيح آنها عدهاى هم مشغول سير و سلوك هستند،
لذت مىبرند; مثلا، مرحوم علامه بحر العلوم (23) ، سيد ابن طاووس
(24) و ابن فهد (25) (رضوان الله عليهم اجمعين) كه كوى تهذيب نفس
را پيموده و در جبهه جهاد اكبر فاتح و پيروز شدهاند، هم اكنون مىدانند كه در بين
علما يا اقشار مردم، چه گروهى راه آنها را ادامه مىدهند، ولى براى اينكه انسان در
آن راه در جهاد اكبر نلغزد، بايد كاملا شاگرد وحى باشد.
امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه):
«ما زاد خضوع الجسد على ما فى القلب فهو عندنا نفاق» (26) :
اگر خشوع بدن كسى بيش از خشوع قلب وى باشد، اين در نزد ما نفاق محسوب مىشود.
انسان موظف است در پيشگاه خدا، به ويژه در نماز، خاضع و خاشع باشد و علامت هراس،
تواضع و ادب و ترس در تمام بدن او ظهور كند، ولى اين ترس بايد از دل نشات بگيرد.
وقتى ترس از دل، نشات بگيرد و خشيت قلب مايه خشوع جسم شود، در اين صورت خضوع قلب يا
بيشتر از خضوع جسم يا دست كم، مساوى با آن است و هرگز كمتر از خشوع بدن نخواهد بود.
زيرا منشا خضوع بدن، خشوع دل است چگونه مىشود، منشا كمتر از ناشىء باشد؟ ولى وقتى
خشوع تن از جان نشات نگيرد، قهرا ممكن استخشوع و خضوع بدن، بيش از خشوع قلب باشد.
شخصى كه خشوع بدن او بيش از خشوع قلب اوست، مسلمان و مؤمن است و ان شاء الله به
بهشت راه مىيابد، اما او شاگرد ضعيفى براى اهل بيت (عليهمالسلام) است و عقلش را
آن طور كه بايد به وحى نسپرده است. البته ممكن است ديگران اين را خلوص بپندارند،
ولى اين كار نزد اهل بيت (عليهم السلام) نفاق است; زيرا آنان خالص محض هستند و در
بارگاه خلوص محض، جا براى ديدن غير نيست و اصولا دو رنگى با خلوص هماهنگ نيست.
انسان بايد، مدتها «مخلص» به كسر باشد تا «مخلص» به فتح گردد.
مخلص و مخلص
قرآن كريم، مخلصين را در يك جا و مخلصين را در جاى ديگر ياد مىكند و مىفرمايد:
«وما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين» (27) گاهى انسان براى
رضاى خدا نماز مىخواند و روزه و اعمال عبادى ديگر را انجام مىدهد و چيزى منظور او
نيست; ولى گاهى حتى خود را هم نمىبيند و همه شئون حياتى خود را براى خدا مىخواهد
كه صورت اولى «اخلاص العبادة لله» و دومى «اخلاص النفس لله» است. اگر مراحل اخلاص
عبادت براى خدا و بعد از آن، مراحل اخلاص نفس براى خدا هم پايان رسد، آنگاه خدا در
بين اين مخلصين عدهاى را مخلص مىكند (28) .
مخلصين سه وصف دارند كه مهمترين آن اين است كه فقط آنان مىتوانند خدا را وصف
كنند; چنانكه قرآن كريم مىفرمايد:
«سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين» (29) .
اين معنا، بسيار بالاتر از آن است كه:
«لا يحصي نعمائه العادون و لا يؤدي حقه المجتهدون» (30)
و مربوط به مقام شكر و فعل است; چون مقام وصف، مقام ديگرى است. بنابراين، بايد
مخلصين به جايى رسيده باشند كه مجارى ادراكى آنان با نور حق، تامين شده باشد:
«كنتسمعه... و بصره... و لسانه» (31) .
از اين رو آنان با زبان، چشم و گوش سخن حق مىگويند و تماشا مىكنند و مىشنوند
و لذا در وصف او ماذون هستند.
حاصل آنكه: گاهى انسان ظاهرا مسلمان و باطنا كافر است كه
«هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان» (32)
يا
«و اذا لقوا الذين امنوا قالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم
انما نحن مستهزؤون» (33)
اين قسم منافق، خارج از بحث است، اما حديث معروف كه مىگويد:
«اگر ظاهر كسى، بهتر از باطنش باشد، او پيش ما منافق است» (34)
در باره مسلمانها و مؤمنان است. همان گونه كه اكثر مؤمنان مشركند:
«ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» (35)
اكثر آنان نيز منافقند و مىتوان گفت:
«و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم منافقون»!
گاهى شخصى، مسلمان و ارادتمند به اهل بيت طهارت (عليهم السلام) است و در مراسم
سوگ و ماتم آنان نيز حضور دارد، به وظيفهاش هم عمل مىكند، واجبها را انجام مىدهد
و محرمات را ترك مىكند و در يك كلام، در مسير دين است، اما ظاهرش بهتر از باطن
اوست. اين رويه يك نوع نفاق مرموزى است كه در درون او وجود دارد، چنين انسانى به
مخلصين نمىرسد، چه رسد به مخلصين.