بخش اول : ابوموسى قبل از حكومت حضرت على عليه
السلام
ابوموسى اشعرى در عهد خلافت عمر و عثمان
، در زمره فقيهان زمان شمرده مى شد، يعقوبى مى نويسد:
فقيهان زمان او عمر كه دانش از آنان گرفته مى شد، عبارت بودند از على
بن ابى طالب ، عبدالله بن مسعود ... ابوموسى اشعرى و ...
(99)
يعقوبى همچنين ابوموسى را از فقيهان دوره عثمان برشمرده است .(100)
گويند ابوموسى اولين كسى است كه به عمر، لقب اميرالمومنين داد و در
برخى منابع ، اولين كسى قلمداد شده است كه به عنوان اميرالمومنين ،
براى او دعا كرد يعقوبى در زمره حوادث سال 18 هجرى مى نويسد:
در اين سال عمر، اميرالمومنين ناميده شد و پيش از آن خليفه رسول خدا
صلى الله عليه و آله گفته مى شد. ابوموسى اشعرى به او نوشت : به بنده
خدا، عمر اميرالمومنين و چنين معمول شد.
(101)
مسعودى اولين كسى را كه به عنوان بر منبر او را دعا كرد و به او نامه
نوشت ، ابوموسى اشعرى مى داند:
اول كسى كه به عنوان اميرالمومنين بدو (عمر بن خطاب ) سلام كرد، مغيره
بن شعبه بود و اول كسى كه بدين عنوان بر منبر، او را دعا كرد، ابوموسى
اشعرى بود و هم ابوموسى اول كسى بود كه بدو نوشت : به عبدالله عمر
اميرالمومنين از ابوموسى اشعرى و چون اين را براى عمر خواندند، گفت :
من عبداللهم ، من عمرم و من اميرالمومنين و الحمدلله رب العالمين .
(102)
ابوموسى در سال شانزده و يا هفده هجرى ، از سوى خليفه دوم به استاندارى
بصره منصوب و تا آن زمان ، مغيره بن شعبه ، حاكم اين سرزمين بود اما به
واسطه اتهام به زنا - از سوى خليفه - معزول شد. ولى پس از تبرئه شدن به
عنوان ياور اشعرى به بصره بازگردانده شد. نيورى در اخبار الطوال مى
گويد:
آن گاه داستان تهمت مغيره و كسانى كه او را متهم كرده بودند، پيش آمد،
چون اين خبر به عمر بن خطاب رسيد به ابوموسى اشعرى دستور داد تا به
بصره رود ... ابوموسى به بصره رفت و مغيره بن شعبه و كسانى را كه بر ضد
او شهادت داده بودند، نزد عمر فرستاد.
(103)
امارت ابوموسى بر بصره تا اواسط خلافت عثمان به درازا كشيد.
در آن ايام جنگ مسلمانان با ايران آغاز شده بود و ابوموسى به عنوان يكى
از فرماندهان نواحى شرقى جبهه اسلام ، درخششى كم نظير داشته است . شايد
اولين نبرد روياروى و سرنوشت ساز استاندار بصره و سپاه ساسانى ، جنگ
شوشتر بوده است . پس از آن كه ايرانيان در نبردهاى پياپى ، از سپاه
اسلام شكست خوردند، هرمزان به پادشاه - يزدگرد - پيشنهاد داد به
فرماندهى مناطق جنوبى ايران منصوب شود و در شوشتر و اهواز، سپاهى فراهم
آورد تا هم پشتيبانى براى حكومت مركزى باشد و هم كمك مالى براى پادشاه
گرد آورد. بدين سان ، هرمزان در قلعه شوشتر فرود آمد و سپاه بزرگى
فراهم ساخت . ابوموسى به خليفه گزارش كرد و خود عازم نبرد با وى شد.
ابوموسى از خليفه درخواست كمك كرد. عمر سپاه او را با سوارانى به
فرماندهى نعمان بن مقرن و سپس نيمى از سپاه كوفه به فرماندهى عمار ياسر
مدد رساند.
اشعرى با سپاه تقويت شده ، شهر شوشتر را محاصره كرد، سرانجام دو سپاه
آماده جنگ شدند و پس از نبردى سخت ، پارسيان شكست خوردند، ابوموسى ششصد
اسير جنگى را گردن زد؛ اما دروازه شهر بسته ماند و هرمزان در درون شهر
متحصن شد، سرانجام با همكارى اشرس نامى - از اهالى شهر كه در عوض سلامت
خود و خانواده اش ، امكان ورود سپاه اسلام به شهر را فراهم ساخت -
ابوموسى و لشكريانش وارد شهر شدند، هرمزان در شهر پناه گرفت . ابوموسى
او را محاصره كرد، تا آذوقه اش تمام شد و امان خواست . ابوموسى امانش
را به شرطى پذيرفت كه تسليم فرمان خليفه عمر باشد. او پذيرفت و ابوموسى
او و سيصد تن از همراهانش را نزد خليفه فرستاد.
ابوموسى پس از فتح شوشتر، راهى شوش شد و مرزبان آن جا امان خواست ؛ اما
چون در زمره هشتاد تن كه امان آنها را خواسته بود، نام خود را ذكر
نكرده بود، گردنش را زد و به ديگران امان داد و شهر را تسخير كرد. سپس
بخشى از سپاه خود را به سوى شهر مهرگان قزق گسيل داشت و آن جا را كه
كاخ هرمزان نيز در آن بود، گشود.
(104)
ابوموسى در جريان جنگ قادسيه بخشى از سپاه خود را به فرماندهى مغيره بن
شعبه ، به مدد سعد وقاص رساند و احتمالا تا سال 21 هجرى در بصره ماند
در آن سال در پى شكايت مردم كوفه از والى خود، عمر براى مدتى ، ابوموسى
را از بصره به كوفه آورد و والى آن جا كرد.
ابن اثير در اين باره مى گويد:
اهل كوفه بر او عمار ياسر شوريدند، عمر هم او را نزد خود خواند ... عمر
ناگزير او را عزل نمود ... بعد از آن ، رو به اهل كوفه كرد و پرسيد: چه
شخصى را مى خواهيد؟ گفتند: ابوموسى ؛ او را به جاى عمار امير كرد. او
مدت يك سال ماند. روزى غلام ، او علف فروخت . اهل كوفه از او شكايت
كرده ، گفت : غلام او در سرزمين ما تجارت مى كند، عمر او را عزل كرد و
دوباره به عمارت بصره منصوب كرد.
(105)
در مدت يك سالى كه ابوموسى والى كوفه بود، ابن سراقه حاكم بصره شد.
(106)
حكومت دوباره ابوموسى بر بصره ، تا سال 29 هجرى به طول انجاميد و در آن
مدت بسيارى از شهرهاى ايران را با جنگهاى پى در پى خود، به روى اسلام و
سپاه آن گشود. به گزارش منابع اسلامى ، ابوموسى اشعرى در زمان حكومتش
در بصره و كوفه ، شهرهاى شيراز، اهواز، شوشتر، شوش ، مهرگان ، ارجان ،
مينيز، ايذه ، دينور، صميره ، شيروان ، جى ، قم و كاشان را توسط
سپاهيان خود فتح نموده و در فتح نهاوند و اصفهان و ساير مناطق ايران ،
در كنار ديگر فرماندهان سپاه اسلام حضور داشته است .
ابن اثير، جريان فتوحات لكشر ابوموسى در مناطق جبال ايران را اين گونه
بيان كرده است :
چون ابوموسى نهاوند را ترك نمود كه به مدد مسلمين با لشكر بصره بدان
شهر رفته بود، از دينور گذشت ، در اين جا پنج روز اقامت گزيد، كه مردم
آن سرزمين با پرداخت جزيه ، تسليم شده ، صلح اختيار كردند.
همچنين اهالى شيروان ، غير از شيروان معروف به مانند صلح آنها تن
دادند. ابوموسى سائب بن افرع ثقفى را به سوى شهر صميره روانه نمود و آن
شهر را گشود و با مردمش صلح نبود.
(107)
ابن اثير در ادامه آورده است :
در همان سال عمر، عبدالله بن عقبان را سوى اصفهان روانه كرد ... و
ابوموسى اشعرى را به يارى او فرستاد ... ابوموسى از طرف اهواز به
عبدالله پيوست كه صلح و تسليم واقع شده بود ... ابوموسى قم و كاشان را
هم گشود.
(108)
همان منبع مى گويد: ابوموسى شهرهاى شيراز، ارجان ، سينيز را فتح و جزيه
و خراج آنها را معين و مقرر كرد.
(109)
يكى از مناطق مهمى كه ابوموسى در دوره فرماندارى بصره گشود، اهواز بود،
ما به دليل بازگرداندن حال و هواى جنگهاى آن روز و نقش فرماندهى
ابوموسى و استنطاق خليفه از او و تبرئه شدنش از اتهامات وارده عين
ماجراى فتح بيروذ اهواز را مى آوريم :
چون سواران از جنگ و فتح فراغت يافتند، در محل بيروذ اردو زدند، در آن
هنگام ، اكراد و اقوام ديگر تجمع كرده ، آماده كارزار بودند.
عمر، هم به ابوموسى دستور داده بود كه به دورترين نقطه تابع بصره كه
تحت ذمه و عهد اسلام است ، لشكر بكشد تا از هجوم احتمالى دشمن برحذر
باشد، مبادا از پشت سر دچار حمله ناگهانى شوند و بعضى از لشكريان
غافلگير و هلاك شوند، اكراد در بيروذ تجمع نمودند و ابوموسى در لشكركشى
تاخير كرده تا سپاهيان گرد آمده ، رهسپار شدند. ابوموسى و مسلمين در
بيروذ لشكر زدند و در ماه رمضان ميان رود بترى و مناذر موضع گرفتند.
دست هاى نيرومند و آماده نبرد پارس ، از همه جا كه ممكن بود، سوى ميدان
جنگ روانه شدند، همچنين اكراد كه قصد تباهى مسلمين را داشتند همه منتظر
بودند كه مسلمين غفلت كرده ، فقط ضعف آنها را تصرف كنند، پارسيان و
اكراد شك نداشتند كه از يكى از دو جهت - جنگ روياروى يا غفلت مسلمين -
پيروز و مسلط شوند، مهاجرين زياد كفن پوشيد و آماده مرگ گرديد. ابوموسى
هم به مردم دستور شكستن روزه را داد، همه روزه را شكستند، مهاجر هم پيش
افتاد و دليرانه جنگ كرد تا كشته شد، مشركان هم خوار شده ، عقب نشستند
و در حصار را بر خود بستند، ربيع بن زياد پس از كشته شدن برادر خود،
سخت جرع و بى تابى كرد، ماتم برادرش را بسى بزرگ و طاقت فرسا ديد،
ابوموسى هم براى اندوه او متاثر و محزون گرديد. او را فرمانده عده
(برادر) كرده و خود راه اصفهان را گرفت . در پيرامون اصفهان ، مسلمين
تجمع و جى را محاصره نمودند؛ چون اصفهان را گشودند، ابوموسى به بصره
مراجعت كرد، ديد كه ربيع بن زياد حارثى بيروذ را از ناحيه رود بترى فتح
كرده و هر چه در آن جا بود، به غنيمت برده بود. ابوموسى هياتى به
نمايندگى با خمس غنايم روانه كرده بود (سوى مدينه ) ضبه بن محصن غنرى
درخواست نمود كه يكى از افراد نمايندگان باشد؛ ولى ابوموسى نپذيرفت .
ابوموسى از اسرا و بيروذ شصت غلام برگزيد و روانه كرد (سوى مدينه ).
ضبه هم بر عمر وارد شد و از رفتار ابوموسى شكايت نمود. عمر هم از او
پرسيد: تو كيستى ؟ او خود را عوض كرد. عمر گفت : مرحبا و اهلا در خور
تو نيست الا مرحبا و لا اهلا. گفت : اما تحيت مرحبا بايد از خداوند
باشد و اما اهل ، كه من اهل تو نيستم (خويش تو نمى باشم ) عمر اوضاع
و احوال را از او پرسيد. او گفت :
ابوموسى شصت غلام از دهقان زادگان (اشراف و اعيان ) براى خود برگزيد.
او كنيزى به نام عقيله دارد كه شام و ناهار او در يك خوان تقديم وى مى
كند (مقصود تعين و تكبر است ). او دو قفيز دارد. دو انگشتر هم دارد،
زياد بن ابى سفيان را هم در بصره ولايت داده . او به حطيئه (شاعر شهير)
هزار (درهم ) صله داده . عمر ابوموسى را احضار و حال او را استفسار
نمود. چون رسيد، چند روز او را از حضور محروم كرد (نپذيرفت )، سپس او
را خواند و ضبه را هم حاضر كرد و از او پرسيد. ضبه گفت : او شصت غلام
براى خود برگزيد. ابوموسى گفت : من با مشورت و راهنمايى مطلعين ، آنها
را اختيار كردم ؛ زيرا آنها ثروتمند بودند. آنها را به اولياى خود
فروختم و بهاى آنها را ميان مسلمين تقسيم نمودم . ضبه گفت : من دروغ
نگفتم ، او هم دروغ نگفت . ضبه گفت : او دو قفيز دارد. ابوموسى گفت :
يك قفيز براى قوت خانواده خود و يك قفيز براى مسلمين است كه در دست
آنها مى باشد و روزى خود را از حاصل آن دريافت مى كنند. ضبه گفت : هيچ
يك از ما دو شخص دروغ نگفته . چون ضبه نام عقيله را برد.
ابوموسى خاموش شد و پوزش نخواست . عمر دانست كه ضبه راست گفته ، آن گاه
گفت : كارهاى مردم را به زياد سپرد و او (زياد) چيزى از سياست امور نمى
داند. ابوموسى گفت : من نجابت و خرد او را ديدم كه آن كارها را به او
واگذار كردم . ضبه گفت : هزار (درهم ) به حطيئه صله داد. ابوموسى گفت :
من با مال خود، دهان او را بستم ؛ زيرا ترسيدم كه به من ناسزا گويد.
عمر او را به محل فرماندهى خود برگردانيد و دستور داد كه زياد را نزد
وى روانه كند (تا او را امتحان نمايد)، همچنين عقيله (كنيز) را بفرستد
تا عمر او را ببيند، چون زياد بر عمر وارد شد، وضع و حال او را تفحص
كرد و از آداب و سنن و واجبات و فرايض و قرآن پرسيد. او را دانا و فقيه
ديد، به جاى خود و به كار خويش برگردانيد. به امراى بصره هم دستور داد
كه به دستور و راى او عمل كنند. عقيله را هم در مدينه بازداشت . آن گاه
عمر گفت : هان بدانيد كه ضبه نسبت به ابوموسى خشمناك شده و از او با
غضب جدا گرديد، آن هم براى امور دنيا. او نسبت به ابوموسى هم دروغ گفت
و هم راست . دروغ او، راست را پايمال كرد. زينهار از كذب كه دروغ مردم
را به دروغ روانه مى كند.
(110)
ابوموسى تا سال 29 هجرى ، حاكم بود. در اين سال ، عثمان او را عزل كرد
و عبدالله بن عامر را به جاى او گماشت علت عزل ابوموسى از حكومت بصره
را عموما بدرفتارى وى با مردم بصره و شكايت از او عنوان كرده اند.
البته عثمان در ديگر بلاد نيز بتدريج حاكمان غير اموى را عزل و از
خويشان خود حاكم انتخاب كرد. در بصره نيز عبدالله بن عامر را گذاشت كه
پسر دايى اش بود. طبرى او را پسر خاله عثمان دانسته است .
(111)
به روايت طبرى :
در سال 29 هجرى ، مردم ايذه و گردان ، كافر شدند. ابوموسى ميان مردم
ندا در داد و آنها را به جهاد تحريك كرد و از فضيلت جهاد پيادگان سخن
گفت ؛ تا آن جا كه مردم بار بر چهارپايان نهادند و خود پياده به راه
افتادند. بعضى ديگر گفتند، صبر مى كنيم تا ببينيم خود حاكم چگونه عمل
مى كند، اگر كردارش به گفتارش همانند بود چنان كنيم كه ياران ما كرده
اند و چون روز حركت رسيد، ابوموسى بارهاى خود را بر چهل استر برون آورد
و خود را نيز سواره بود. سپاهيان او را گرفتند و اعتراض كردند. آن گاه
عنانش را رها كرده و سوى خليفه به مدينه رفتند و گفتند: نمى خواهيم همه
چيزهايى كه مى دانيم ، بگوييم ؛ او را با ديگرى عوض كن . گفت : چه كسى
را مى خواهيم ؟ غيلان بن خرشه گفت : هر كس باشد از اين بنده كه زمين ها
را بخورد و كار جاهليت را ميان ما تجديد كرد، بهتر است ... پس عثمان
عبدالله بن عامر را بخواند و او را عامل بصره كرد.
(112)
يعقوبى مى گويد:
چون خبر فرماندارى عبدالله بن عامر به ابوموسى رسيد، به خطبه خواندن
برخاست و خدا را ستود و سپاس گفت ، و بر پيامبرش درود فرستاد. سپس
گفتا: پسرى نزد شما آمده است - ابو عامر در اين وقت 25 ساله بود - كه
در قريش ، عمه ها و خاله ها و جده هاى فراوان دارد و بى دريغ دل به شما
مى بخشد.
(113)
در اواخر حكومت خليفه سوم ، مردم كوفه عامل اموى را پس از اعتراضهاى بى
حاصلى كه در مدينه به عمل آوردند، يكجانبه عزل و ابوموسى اشعرى را به
جاى او گماردند و خليفه پذيرفت . لذا ابوموسى در زمان روى كارآمدن امام
على عليه السلام - به عنوان خليفه در سال 35 هجرى - حاكم كوفه بود و از
مردم براى امام بيعت گرفت .
مسعودى مى نويسد:
بعد از قتل عثمان بيعت على در كوفه و ديگر شهرها ادامه داشت ؛ ولى مردم
كوفه زودتر از بيعت او استقبال كردند، كسى كه براى وى از اهل كوفه بيعت
گرفت ، ابوموسى اشعرى بود كه از طرف عثمان حكومت داشت و مردم براى بيعت
هجوم بردند.
(114)
بعقوبى نيز مى نويسد:
على ، عمال عثمان را از شهر برداشت ؛ مگر ابوموسى اشعرى را كه اشتر
راجع به او با على سخن گفت ؛ پس او را سركارش گذاشت .
(115)
آنچه مسلم است ، هنگام روى كار آمدن امام على عليه السلام به عنوان
خليفه ، ابوموسى حاكم كوفه بوده و براى امام ، از مردم بيعت گرفته ،
سپس در جريان جنگ جمل و حوادث پيش آمده با امام مخالفت كرده و عزل
شده است .
بخش دوم : ابوموسى در زمان حكومت حضرت على عليه
السلام
ابقا در حكومت كوفه
چنان كه گذشت ، پس از آن كه مردم كوفه ، حاكم منتخب عثمان را از
شهر بيرون كردند، يكجانبه ابوموسى اشعرى را به جاى او برگزيدند و خليفه
نيز او را ابقا كرد، اين حكم تا زمان روى كار آمدن امام على عليه
السلام در سال 35 هجرى ادامه يافته است .
منابع تاريخى آورده اند كه امام على عليه السلام قصد عزل ابوموسى را
داشت ، اما مالك اشتر درباره او با امام صحبت كرد و امام پذيرفت و او
را در كوفه ابقا كرد. اين نظريه طرفداران بيشترى دارد و اكثر منابع آن
را آورده اند.
طبرى جريان بيعت گرفتن ابوموسى از مردم كوفه براى امام على عليه السلام
و نماينده اعزامى امام به سوى ابوموسى را نقل كرده و آورده است :
بعد از بيعت مردم با امام عليه السلام آن گاه على به معاويه و ابوموسى
نامه نوشت ، ابوموسى به او نوشت ، مردم كوفه به اطاعت آمده اند و بيعت
كرده اند. از ناخوشدلان و خوشدلان و آنها كه ميان دو گروه بودند، سخن
آورد چنان كه على كار مردم كوفه را نيك بدانست . فرستاده اميرمومنان به
سوى ابوموسى سعيد اسلمى .
(116)
برخى ديگر از منابع ، از اهمالكارى و تعلل ابوموسى در بيعت گرفتن از
مردم كوفه براى على عليه السلام خبر داده اند، تا آن جا كه خواص صحابه
و بزرگان كوفه ، او را مورد شماتت قرار داده و ناگزير به گرفتن بيعت
كرده اند.
ناسخ التواريخ در اين باره آورده است :
چون خبر قتل عثمان در شهرها پراكنده گشت و اين قصه در كوفه نيز پهن شد
و مكشوف افتاد كه مهاجر و انصار بعد از عثمان با اميرالمومنين على بيعت
كردند و اين وقت به فرمان عثمان حكومت آن بلد داشت . پس مردم كوفه به
نزد ابوموسى انجمن شدند و گفتند: اى امير، مردم عثمان را بكشتند و على
را به خليفتى بداشتند؛ چرا در تقديم بعيت او تاخير مى افكنى و مردم را
با بيعت او دعوت نمى فرمايى . ابوموسى كه چون ديگر مردم دنياطلب از
خلافت على عليه السلام در هول و هرب بود. گفت : باشيم تا ببينيم از اين
پس چه پيش آيد و از تو چه خبر رسد. هاشم بن عقبه بن ابى وقاص گفت : اى
ابوموسى ، اين چه ناسنجيده سخن است كه گويى و بعد ذلك چه خبر مى رسد.
عثمان را بكشتند و خوار بگذاشتند و على را بخواندند و به خليفتى
برداشتند، مگر از آن مى انديشى كه عثمان سر از گور بيرون كند و از نو
بشكويد و گلايه كند، و بگويد اى ابوموسى ، مرا دست بازداشتى و با على
بيعت كردى ! آن گاه دست خود را افراشته كرد و گفتند: هان اى مردم !
بدانيد كه اين دست راست من به جاى دست على است . پس دست چپ را برافراخت
و گفت : اين دست من است . آن گاه دست بر دست زد و گفت : يا على بيعت
كردم و خويشتن را به اطاعت و بيعت او مربوط ساختم . ابوموسى چون اين
بديد، عنان توانى و تقاعد از دست بداد، اگر خواست و اگر نه نخواست از
جاى برخاست و تقديم بيعت كرد و از پس او وضيع و شريف از يكديگر سبقت
گرفتند و در تقديم بيعت سرعت كردند.
(117)
شيخ مفيد در كتاب الجمل ضمن نقل اعزام والى جديد كوفه - قرظه بن كعب -
و همراهش ابن عباس ، صحبت از بيعت گرفتن از مردم مى كند. معمولا بيعت
در اول خلافت از مردم گرفته مى شود وى مى نويسد:
اميرالمومنين على همراه ابن عباس ، نامه تند براى ابوموسى نوشته بود،
ابن عباس مى گويد: با خود انديشيدم كه نزد مردى كه امير است ، نبايد
چنين نامه اى ببرم ؛ زيرا به آن توجهى نخواهد كرد. نامه اميرالمومنين
را كنار گذاشتم و از سوى خود، نامه اى ديگر براى ابوموسى از قول
اميرالمومنين به اين مضمون نوشتم : اما بعد، همانا دوستى و گرايش تو را
نسبت به خودمان كه اهل بيت پيامبريم ، دانسته ايم و چون خوشبينى تو را
نسبت به خود مى دانيم ؛ به تو رغبت داريم . چون اين نامه ام به دست تو
رسيد، از مردم براى ما بيعت بگير، والسلام . ابن عباس مى گويد: نامه را
به ابوموسى دادم ، همين كه خواند، پرسيد: آيا من امير كوفه ام يا تو؟
گفتم : تو اميرى ، او مردم را براى بيعت كردن با على عليه السلام
فراخواند، و همين كه خودش بيعت كرد من برخاستم و به منبر رفتم ،
ابوموسى خواست مرا از منبر فرود آورد، گفتم : تو مى خواهى مرا از منبر
فرود آورى ؟ دسته شمشير خود را به دست گرفتم و گفتم : در جاى خود توقف
كن ! او از جاى خود حركت نكرد و من از همه مردم براى اميرالمومنين على
عليه السلام بيعت گرفتم و در همان جلسه ، ابوموسى را از اميرى كوفه عزل
كردم و قرظه بن عبدالله انصارى را به حكومت كوفه گماشتم .
(118)
به هر حال ، اين گزاشها خارج از اين محدوده نيستند كه على عليه السلام
يا به دلخواه با اصرار صحابه و اقتضاى حوادث ، ابوموسى را در كوفه به
عنوان والى پذيرفته و در زمان حركت به سوى بصره ، اداره امور كوفه به
دست اين پير اشعرى بوده است .
از طرف ديگر، ابوموسى نيز يا با رغبت و علاقه مندى يا اكراه و اجبار
اطرافيان از مردم كوفه براى امام بيعت گرفته است .
سخن ما از اين شروع مى شود كه چند ماه پس از بيعت مردم و رسميت يافتن
خلافت امام على عليه السلام در تعقيب پيمان شكنانى كه به سوى عراق مى
رفتند، در حالى كه چهارصد نفر از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله
او را همراهى مى كردند، مدينه را پشت سر انداخت تا مگر در منزلگاه ربذه
پيمان شكنان را به مدينه و بيعت سابق خود برگرداند؛ اما قبل از رسيدن
امام ، سپاه شوم جمل از آن منزلگاه گذشته و به سوى بصره روانه شد.
امام از منزلگاه ربذه به مردم كوفه نامه نوشت و از آنها خواست به سويش
بشتابند تا از نزديك پيگير تمرد پيمان شكنان و رايزنى با آنها و اخذ
تصميم نهايى درباره سرنوشت سپاه جمل باشند.
امام على عليه السلام آشكارا علاقه قبلى خود به مردم كوفه و اظهار
رضايت از اين كه سپاه جمل به سوى كوفه ، شهر مورد علاقه اش نرفته اند
اظهار داشته است و در نامه اى به مردم كوفه اعلام داشت : من از همه
بلاد، شما و اقامت ميان شما را برگزيدم .
حاكم اين شهر، ابوموسى كه مورد خطاب نامه اميرالمومنين است ، موظف است
مردم را به سوى خليفه حركت دهد. ابوموسى استاندارى با سابقه است و در
طول بيش از پانزده سال ولايت و استاندارى ، كمترين نشانه اى در تمرد از
دستور خليفه نشان نداده است . حتى هنگامى كه خليفه سوم عبدالله بن
عامر، جوان نورس را به جاى او گذاشت ، اظهار گلايه از خليفه بر زبان
نراند و در طول خدمت پر فراز و نشيب خود فرمانده مطيع دستگاه خلافت
بوده است . اما اين بار كه خلافت به اهل بيت پيامبر باز مى گردد،
ابوموسى ، صحابى با سابقه و پرتجربه برابر امام على عليه السلام مى
ايستد و چنان در جهت تضمين خلافت و شخص اميرالمومنين پيش مى رود كه
تعجب هر انسان آشنا به راه و رسم زمان و شخصيت اين صحابى را بر مى
انگيزاند، استاندار بر خلاف معمول از حكم خليفه سرپيچى مى كند و از
مردم به صورت اكيد مى خواهد به او نپيوندند.
تمرد و سرپيچى ابوموسى از دستور خليفه تا آن جا پيش مى رود كه از مردم
كوفه مى خواهد هيچ كس از اهالى مدينه و قريش را به كوفه راه ندهند تا
سرنوشت تعيين خليفه و مسائلى كه در بصره مى گذرد، روشن شود! آنچه قانون
و منطق مى پذيرد، حداكثر اين است كه ابوموسى اگر خواستار ادامه
مسووليتش تحت ولايت اميرالمومنين نيست ، كناره بگيرد، به علاوه او را
از مشورت مشفقانه خود بهره مند سازد اما رفتار و گفتار اشعرى ، از او
انسانى كاملا دشمن و مخالف ولايت اميرالمومنين ترسيم مى كند.
ما در ادامه اين نوشتار گزارش منابع اوليه تاريخ اسلام را در مورد
ممانعت ابوموسى و سرپيچى از دستور خليفه مى آوريم و تفاوت نقلها را تا
حد امكان بر مى شماريم سپس به ارزيابى اين واقعه مى نشينيم تا از گذر
وقايع تاريخى ، علل اين رويه استاندار و پر سابقه و مطيعى كه يكباره
مردم را از امام خود حذر مى دهد، بررسى مى نماييم .
محمد بن جزير طبرى در تاريخ معروف خود تاريخ الرسل و الملوك - كه به
تاريخ طبرى مشهور است - ضمن بيان انتشار خروج عايشه ، طلحه و زبير از
مكه و حركت آنان به سوى عراق مى آورد، كه اميرالمومنين عليه السلام در
پى اين خبر، شتابان مدينه را پشت سر گذاشت تا شايد با آنها مواجه شده و
آنها را به عهد و پيمانى كه داشتند، يادآور شود و مانع از ايجاد تفرقه
در جهان اسلام گردد.
يزيد ضخم گويد: على در مدينه بود كه از كار عايشه و طلحه و زبير خير
يافت كه آنها سوى عراق رفته اند، با شتاب بيرون شد و اميد داشت كه به
آنها برسد، و بازشان گرداند. اما چون به ربذه رسيد، خبر يافت كه دور
شده اند و روزى چند در ربذه بماند و خبر يافت كه آن جمع ، آهنگ بصره
دارند و آسوده خاطر شد و گفت : مردم كوفه را بيشتر دوست دارم كه سران
عرب جزو آنها هستند. و به آنها نوشت كه من شما را از شهرها برگزيده و
اينك در راهم .
عبدالرحمن بن ابى ليلى ، گويد: على به مردم كوفه نوشت : بسم الله
الرحمن الرحيم . اما بعد، من شما را برگزيدم ، و پيش شما اقامت مى گيرم
، كه مى دانم خدا عزوجل و پسر او را دوست داريد. هر كه پيش من آيد و
يارى ام كند، دعوت حق را پذيرفته و تكليف خويش را انجام داده است .
طلحه بن اعلم گويد: على ، محمد بن ابى بكر و محمد بن عون را سوى كوفه
فرستاد. مردم براى مشورت درباره حركت پيش ابوموسى آمدند.
ابوموسى گفت : راه آخرت اين است كه بمانيد و راه دنيا اين است كه حركت
كنيد؛ خودتان دانيد.
گويد: گفته ابوموسى به در محمد رسيد و از او دورى گرفتند و سخنان درشت
گفتند. ابوموسى گفت : به خدا بيعت عثمان به گردن من و يار شماست ، اگر
بخواهيد جنگ كنيم ، جنگ نمى كنيم ، تا همه قاتلان عثمان هر كجا كه
باشند، كشته شوند. گويد: على در آخر ماه ربيع الاول سال سى و ششم ، از
مدينه بيرون شد و خواهر على بن عدى كه از تيره عبد شمس بود، شعرى به
اين مضمون گفت ...
گويد: پيش از حركت على ، يكى از مردم كوفه فهميد آمد، بدو گفت : كيستى
؟ گفت : عامر بن ليثى شيبانى . گفت : چه خبر داريد؟ مرد شيبانى با وى
خبر مى گفت تا درباره ابوموسى از او پرسيد، گفت : اگر صلح مى خواهى ،
با ابوموسى مرد اين كار است و اگر جنگ مى خواهى ، ابوموسى مرد اين كار
نيست . گفت : به خدا جز اين نمى خواهم كه صلح به ما بازگردد. گفت : خبر
را با تو گفتم . گويد: آن گاه مرد شيبانى خاموش ماند و على نيز خاموش
ماند ...
گويد: و چون محمد و محمد به كوفه رسيدند و نامه اميرمومنان را به
ابوموسى دادند و دستور وى را با مردم در ميان نهادند و جوابى نشنيدند.
شبانگاه گروهى از خردمندان پيش ابوموسى رفتند و گفتند: درباره رفتن چه
راى دارى ؟ گفت : امروز برادران ... (اسلام ) مال و خونمان را حرمت
داده و گفت : يا ايها الذين آمنوا لا تاكلوا اموالكم ...
(119) يعنى : شما كه ايمان داريد، اموالتان را بين
خودتان به ناحق مخوريد؛ مگر معامله اى باشد با تراضى شما، خودتان را
نكشيد كه خدا با شما رحيم است و هم او عزوجل گفته : و من يقتل مومنا
...
(120) يعنى : و هر كه مومنى را بكشد، سزاى او جهنم است
كه جاودانه در آن باشد. راى مى بايد داشت . نه امروز، آن سستى كه در
گذشته كرده ايد، اين وضع را پيش آورد كه مى بينيد. دو چيز مانده ؛ به
جاى ماندن راه آخرت است و رفتن راه دنياست ، انتخاب كنيد. به خدا بيعت
عثمان به گردن من و گردن يار شماست ؛ اگر ناچار بايد جنگ كرد، با كسى
جنگ نمى كنيم تا كار قاتلان عثمان هر كجا باشند، يكسره شود.
گويد: فرستادگان سوى على رفتند و در ذى قار بدو رسيدند و خبر را با وى
بگفتند. على با اشتر بيرون شده بود كه براى رسيدن به كوفه شتاب داشت .
به اشتر گفت : اى اشتر، كار ابوموسى را كه تو ترتيب دادى كه در همه چيز
دخالت مى كنى . به تو سپرده ام ، تو و عبدالله بن عباس برويد و آنچه را
به تباهى افكنده اى ، سامان بده .
گويد: عبدالله بن عباس با اشتر برفتند و به كوفه رسيدند و با ابوموسى
سخن كردند و براى رام كردن ، وى ، از بعضى مردم كوفه كمك خواستند.
ابوموسى به مردم كوفه گفت : من در حادثه جرعه با شما بودم و اكنون نيز
با شما هستم . آن گاه مردم را فراهم آورد و با آنها سخن گفت :
اى مردم ! ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه در جنگها همراه وى
بوده اند. كار خدا، عزوجل و كار پيامبر را از آنها كه با وى نبوده اند،
بهتر دانند. شما را بر ما حقى است كه اينك ادا مى كنيم ؛ راى درست آن
بود كه سلطه خدا را سبك مشماريد و به خدا عزوجل جرات مياريد. راى درست
ديگر، اين بود كه هر كه را از مدينه سوى شما آمد، بگيريد و پس بفرستيد
تا هم سخن شوند و به تكلف وارد اين كار مشويد كه آنها بهتر از شما مى
دانند صلاحيت امامت با كيست ؟ اينك كه چنين شده ، فتنه اى است ، گرچه
در اثناى آن خفته از بيدار بهتر و بيدار از نشسته بهتر و نشسته از
ايستاده بهتر و ايستاده از سوار بهتر، مايه اى از مايه هاى عرب باشيد،
شمشيرها را در نيام كنيد و سر از نيزه ها برگيريد و زه كمانها را ببريد
و مظلوم و محبت ديده را پناه دهيد تا وضع بهتر شود و اين فتنه از ميان
برخيزد.
محمد گويد: چون ابن عباس با اين خبر پيش على بازگشت ، حسن را پيش
خواند و روانه كرد عمار بن ياسر را نيز با وى فرستاد و بدو گفت :
برو و آنچه را به تباهى داده اى ، اصلاح كن . گويد: هر دو برفتند تا
وارد مسجد كوفه شدند. نخستين كس كه پيش آنها آمد، مسروق بن اجرع بود كه
رو به روى عمار و گفت : اى ابواليقظان ! تو نيز جزو كسان بر اميرمومنان
تاختى و خويشتن را با بدكاران قرين كردى . گفت :
چنين نكردم ؛ اما بدم نيامد. حسن گفتگوى آنها را بريد و رو به ابوموسى
كرد و گفت : اى ابوموسى ! چرا مردم را از ما باز مى دارى ؟ به خدا ما
بجز صلح نمى خواهيم و از كسى همانند اميرمومنان نگران نبايد بود. گفت :
پدر و مادرم فداى تو باد! راست گفتى ؛ اما مشورت گوى ، امانتدار است .
از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : فتنه اى خواهد
بود كه در اثناى آن نشسته از ايستاده بهتر است و ايستاده از رونده بهتر
و رونده از سواره بهتر، خداى عزوجل ما را باشد و خدا بر او غضب آرد و
لعنتش كند و عذابى بزرگ براى او مهيا دارد.
عمار خشمگين شد و اين سخن را خوش نداشت . برخاست و گفت :
اى مردم ! اين سخن را خاص او گفت كه تو در اثناى فتنه نشسته باشى ،
بهتر از آن كه ايستاده باشى .
يكى از مردم بنى تميم برخاست و به عمار گفت : اى بنده ! خاموش باش ،
ديروز با غوغا بيان بودى و اينك با امير ما سفاهت مى كنى ؟
زيد بن صوحان و گروه وى برجستند و كمان برجستند، ابوموسى مردم را از
همديگر بداشت ، آن گاه برفت تا به منبر رسيد، مردم آرام شدند.
در اين وقت ، زيد كه بر خرى نشسته بود به در مسجد آمد و دو نامه عايشه
را كه به او و مردم كوفه نوشته بود، همراه داشت . نامه مردم را جسته
بود و به نامه خويش پيوسته بود و هر دو را آورده بود كه نامه خاص و
نامه عام با وى بود كه چنين بود:
اما بعد، اى مردم ، به جاى مانيد و در خانه هايتان بنشينيد، مگر براى
تعقيب قاتلان عثمان .
و چون نامه را به سر برد، گفت : به عايشه دستورى داده اند به ما نيز
دستورى داده اند، به او دستور داده اند در خانه اش بماند، با ما دستور
داده اند جنگ كنيم تا فتنه نماند، وى آنچه را دستور داشته به ما دستور
داده و كارى را كه ما دستور داشته ايم ، پيش گرفته .
شيث بن ربيعى برخاست و گفت : اى عمانى - زيد از مردم عبدالقيس بود و از
مردم بحرين نبود - در جلولا دزدى كردى كه دستت را بريدند. خلاف مادر
مومنان كردى كه خدايت بكشد. دستور عايشه همان است كه خدا دستور داده كه
ميان صلح آريد، چنين گفتى ؛ اما قسم به پروردگار كعبه ، مردم را به هم
مى ريزى .
آن گاه ابوموسى به پا خاست و گفت : اى مردم اطاعت من كنيد كه مايه اى
از مايه هاى عرب شويد كه ستمديده به شما پناه آرد و ترسان ميان شما
امان يابد، ما ياران محمد صلى الله عليه و آله آنچه را شنيده ايم ،
بهتر مى دانم كه فتنه ، وقتى بيايد، شبهه انگيزد و چون برود، روشن شود،
اين فتنه ، رنج آور است ؛ چون درد شكم كه با باد شمال و جنوب و صبا و
دبور آيد و ناگهان آرام شود و كس نداند از كجا آمد و مرد مسكين را چنان
واگذارد كه بود. شمشيرها را در نيام كشيد، نيزه ها را كوتاه كنيد،
تيرها را بگذاريد و زه ها را پاره كنيد و در خانه هايتان بنشينيد. اگر
قرشيان مصر باشند كه از خانه هجرت در آيند و از مردم واقف به امور
خلافت دورى كنند، به خودشان واگذاريدشان كه دريدگى خويش را رفو كنند و
شكاف خود را پر كنند، اگر چنين كنند، به سود خويش كوشيده اند و اگر
نكنند، براى خودشان بليه آورده اند. روغنشان در مشك خودشان مى ريزد از
من اندرز خواهيد، نه دغلكارى .
اطاعت من كنيد تا دين و دنياتان به سلامت ماند و هركه اين فتنه را پديد
آورد، به آتش آن بسوزد.
زيد برخاست و دست بريده خويش را بلند كرد و گفت : اى عبدالله بن قيس !
فرات را از راه خود بازگردان ؛ از آن جا كه مى آيد، برش گردان تا به آن
جا كه آمده پس رود، اگر اين كار توانى كرد، توان اين كار نيز خواهى
داشت . از كارى كه توان آن ندارى ، دست بدار. آن گاه اين دو آيه قرآن
را خواند:
التم احسب الناس ان يتركو ان يقولو آتناو هم لا
يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلنن الله الذين صدقوا و لبعلنن
الكاذبين
يعنى : الف لام ميم ، مگر اين مردم پنداشته اند به (صرف ) اين كه
گويند، ايمان داريم ، رها شوند و امتحان نشوند. كسانى را كه پيش از
ايشان بودند، امتحان كرديم تا خدا كسانى را كه راست گفته اند، معلوم
كند و دروغگويان را نيز معلوم كند.
سپس گفت : سوى اميرمومنان و سرور مسلمانان رويد، همگان سوى او حركت
كنيد كه كار درست كرده باشيد.
قعقاع بن عمرو برخاست و گفت : من خيرخواه و دلسوز شمايم و مى خواهم كه
راه صواب گيريد و سخنى درست با شما مى گويم ؛ كار درست همان است كه
امير مى گويد؛ اگر ميسر باشد. اما آنچه زيد مى گويد، زيد در اين كار
بوده و نيكخواهى از او مجوييد، كسى كه در فتنه ، دويده و در آن دخالت
كرده ، از فتنه باز مى دارد، گفتار درست اين است كه ناچار زمامدارى
بايد كه كار مردم را به نظام آرد و ظالم را بداود و مظلوم را نيرو دهد،
اينك على زمامدار است و دعوت منصفانه مى كند كه به صلح مى خواند، حركت
كنيد و كار را از نزديك ببينيد و بشنويد.
سبحان گفت : اى مردم ! براى كار اين مردم زمامدارى بايد كه ظالم را دفع
كند و به مظلوم كمك كند و مردم را به جماعت آرد. اينك زمامدار شما
دعوتتان مى كند كه در كار بيان وى و يارش بنگريد، وى امين است و به كار
دين داناست . هر كه آمدنى است ، بيايد كه ما به سوى وى روانيم .
عمار از پس تندى ، نرم شد و چون سبحان سخن به سر برد، وى به سخن آمد و
گفت : اين پسر عم پيغمبر خداست و شما را براى مقابله با همسر پيغمبر
خدا و طلحه و زبير دعوت مى كند، شهادت مى دهم كه عايشه در دنيا و آخرت
، همسر پيغمبر است ، در كار حق بنگريد و باز بنگريد و همراه آن بجنگيد.
يكى گفت : اى ابواليقظان ! حق با كسى است كه مى گويى اهل بهشت است و بر
ضد كسى كه نمى گويى اهل بهشت است .
حسن بن على گفت : اى عمار! بس كن كه از هر كسى كارى ساخته است .
آن گاه حسن برخاست و گفت : اى مردم به نداى امير خويش پاسخ گويد و سوى
برادرانتان حركت كنيد بايد كسانى براى اين كار روان شوند، به خدا اگر
خردمندان بدان پردازند، براى حال و بعد بهتر است ، دعوت ما را بپذيريد
و ما را در بليه مشترك كمك كنيد.
مردم به نرمى گراييدند و پذيرفتند. در اين هنگام گروهى از مردم طى پيش
عدى رفتند و گفتند: چه راى دارى و چه دستور مى دهى ؟
گفت : ببينيم مردم چه مى كنند؟
و چون سخنان حسن و ديگران را با وى بگفتند، گفت : ما با اين مرد بيعت
كرده ايم و ما را به سوى كارى شايسته مى خواند كه در اين حادثه بزرگ
بنگريم ، برويم و ببينيم .
هند بن عمرو برخاست و گفت : اميرمومنان ما را خوانده و فرستادگان سوى
ما روانه كرده و پسر وى پيش ما آمده . به گفته او گوش دهيد و دستور وى
را كار بنديد، و سوى خليفه خويش رويد و با وى در اين كار بنگريد و با
راى خويش او را كمك دهيد.
حجر بن عدى برخاست و گفت : اى مردم ، دعوت اميرمومنان را بپذيريد و سوى
او حركت كنيد بياييد كه من نخستين شمايم .
آن گاه اشتر برخاست ، از سختى جاهليت و رفاه اسلام سخن آورد و از عثمان
ياد كرد.
مقطع بن هيثم عامرى بكايى برخاست و بدو گفتند: خاموش باش كه خدايت زشت
بدارد! سگى را ول كرده اند كه عوعو كند. و مردم برجستند و او را
بنشانيدند.
مقطع بار ديگر برخاست و گفت : به خدا ما تجمل نخواهيم كرد كه پس از اين
. كسى از پيشوايان ما به بدى ياد كند. به نظر ما على با كفايت است به
خدا اين شايسته على نيست كه كسى در مجالس ما زبان درازى كند.
به كارى كه دعوتتان مى كنند، رو كنيد.
حسن گفت : پير راست مى گويد.
و هم او گفت : اى مردم ، من حركت مى كنم ؛ هر كه مى خواهد بر مركب
همراه من بيايد و هر كه مى خواهد از راه آب بيايد.
گويد: نه هزار كس با وى برون شدند؛ بعضى راه دشت گرفتند و بعضى ديگر از
راه آب رفتند. مردم هر ناحيه سرى داشتند. شش هزار كس راه دشت گرفتند و
دو هزار و هشت صد كس ، از راه آب روان شدند.
اسد بن عبدالله گويد: عبد خير خيوانى پيش ابوموسى رفت و گفت : اى
ابوموسى ، آيا اين دو مرد - يعنى طلحه و زبير - با على بيعت كرده اند؟
گفت : آرى !
گفت : على كارى كرده كه شكست بيعت وى را روا كند.
گفت : نمى دانم .
گفت : هرگز ندانى ما ولت مى كنيم تا بدانى ديگر كسى از اين فتنه كه آن
را فتنه مى نامى ، بركنار مانده است . چهار گروه شده اند: على بيرون
كوفه است ، طلحه و زبير در بصره اند، معاويه به شام است و گروهى ديگر
در حجاز مانده اند كه در آن جا غنيمت نمى گيرند و به جنگ دشمن نمى
روند.
ابوموسى گفت : آنها بهتر از همه اند و اين فتنه است .
عبد خير گفت : اى ابوموسى ، دغلى بر تو چيره است ؟
گويد: اشتر پيش على رفت و گفت : اى اميرمومنان ، من پيش از رفتن اين دو
كس ، يكى را پيش مردم كوفه فرستادم و كارى نساخت و از پيش نبرد. اين دو
تن شايسته آنند كه كارها به دست آنها به دلخواه تو انجام گيرد؛ اما نمى
دانم چه خبر خواهد شد اى اميرمومنان كه خدايت مكرم بدارد، مرا از پى
آنها بفرست كه مردم شهر از من اطاعت مى كنند و اگر سوى آنها روم ،
اميدوارم كه هيچ كس از آنها مخالفت من نكند.
على عليه السلام گفت : برو.
گويد: اشتر برفت تا به كوفه رسيد، مردم در مسجد اعظم فراهم آمده بودند.
اشتر به هر قبيله كه مى گذشت و جمعى از آنها را در انجمنى يا مسجدى مى
ديد، دعوتشان مى كرد و مى گفت : همراه من به طرف قصر بياييد! پس با
گروهى از مردم به قصر رسيد. به زور وارد آن جا شد.
ابوموسى در مسجد ايستاده بود و سخن مى گفت و مردم را باز مى داشت .
مى گفت : اى مردم ! اين فتنه اى است كور و كر، كه سر برداشته و در
اثناى آن ، خفته از نشسته بهتر، نشسته از ايستاده بهتر، ايستاده از
رونده بهتر، رونده از دونده بهتر و دونده از سوار بهتر. فتنه اى است كه
چون درد شكم ، محنت آور است كه از محل امان آمده و خردمند را چون كودك
خردسال جبران مى كند، ما گروه ياران محمد صلى الله عليه و آله از كار
فتنه بهتر واقفيم ، وقتى بيايد، شبهه آرد و چون برود، روشن شود.
عمار با ابوموسى سخن مى كرد. حسن مى گفت : بى مادر! از كار ما كناره كن
و از منبر ما دور شو!
عمار به او مى گفت : اين را از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده
اى ؟
ابوموسى گفت : اينك دستم در گرو اين سخنان است .
عمار گفت : پيغمبر خدا اين سخنان را خاص تو گفته ، گفته تو در اثناى
فتنه ، خفته باشى بهتر كه ايستاده باشى .
سپس عمار گفت : خدا كسى را كه با وى درافتد و مكابره كند، زبون كند.
ابو مريم ثقفى گويد: به خدا آن روز در مسجد بودم . عمار با ابوموسى اين
سخنان مى گفت كه غلامان ابوموسى پيش دويدند و بانگ مى زدند كه : اى
ابوموسى ! اينك اشتر كه به قصر آمد، ما را بزد و برون كرد.
گويد: ابوموسى فرود آمد و وارد قصر شد. اشتر به او بانگ زد كه :
اين مادر! از قصر به در رو كه خدا جانند را به در كنند و از روزگار
قديم منافق بوده اى .
گفت : تا شب مهلتم داد.
گفت : باشد، امشب در قصر نخواهى خفت .
گويد: مردم درآمدند و به غارت لوازم ابوموسى پرداختند؛ اما اشتر منعشان
كرد و از قصر بيرونشان كرد و گفت : بيرونش كردم . و مردم دست از او
بداشتند.
(121)