محتواى نامه
خليفه را با مردم در ميان گذاشتند. مردم به استاندار خود ابوموسى
مراجعه كردند و او آنها را از رفتن به سوى امام بازداشت و با اصرار و
آوردن دلايل مختلف از مردم خواست زمام خود را به او بسپارند و به حكم
اميرالمومنين گردن نگذارند. فرستادگان امام به سوى او بازگشتند و در
منزلگاه (ذى قار)، گزارش ممانعت استاندار از اعزام سپاهيان را به اطلاع
رساندند.
امام براى بار دوم عبدالله بن عباس و مالك اشتر را كه به راى او
ابوموسى در كوفه ابقا شده بود، روانه كوفه كرد و از آنها خواست فتنه
ابوموسى را خاموش سازند و مردم را به امام ملحق كنند.
برخى منابع از جمله ناسخ التواريخ ، سفير اول امام را هاشم بن عتبه ابى
وقاص مى شمارند كه امام توسط او به مردم كوفه و ابوموسى نامه اى
فرستاد، مبنى بر اين كه مردم كوفه را گرد آورده و به سوى امام حركت
دهد. اما ابوموسى مانع حركت مردم شد و به هاشم بن عتبه گفت :
ديگر از اين گونه سخن مگو و مردم كوفه را به لشكرگاه على دعوت منما كه
مى فرمايد تا سرت برگيرند؛ و اگر نه در زندان خانه ات باز دارند.
(122)
هاشم توسط محل بن خيلفه در نامه اى گزارش وضعيت موجود و نظرگاه ابوموسى
را براى امام ارسال كرد، وى نامه را تسليم امام كرد. امام از او پرسيد:
ابوموسى را چگونه يافتى ؟ گفت : من هرگز از وى ايمن نشوم و چنان دائم
كه اگر ناصرى و معينى به دست فراهم كند در خصمى تو بى پرده برپا مى
شود. على فرمود: من نيز او را امين و ناصح ندانم و همى خواستم كه او را
از عمل باز كنم اشتر نخعى بنمود كه مردم كوفه او را خواستارند.
(123)
ناسخ التواريخ در سفر دوم به همراه محمد بن ابى بكر، عبدالله بن عباس
را نام مى برد و چون اين دو تاخير كردند، حسن بن على و عمار ياسر را
اميرالمومنين ، مامور ساماندهى مشكل كوفه و ابوموسى كرد.
(124)
آنچه در اين باره گفتنى است ، بررسى رفتار ابوموسى و علت يابى واقعيت
نظر او در تمرد از دستور امام و پيوستن به صف دشمنان اميرالمومنين است
.
اول چيزى كه ابوموسى در جريان سفارشهاى پى در پى ياران اميرالمومنين
طرح مى كند، خونخواهى عثمان است و اين كه عهد عثمان به گردن او و على و
همه مومنان است ، و اگر قرار است جنگى در گيرد، اول بايد با قاتلان
عثمان باشد. اين سخنى واهى و بى اساس است ، چنان كه در همان زمان همه
به سفاهت و بى پايه بودن آن اذعان كرده اند؛ زيرا اگر ابوموسى در سخن
خود راستگو باشد چرا قبل از آن كه سپاه جمل به سوى بصره رود، خواستار
خونخواهى عثمان نشده است ؟ از سويى بسيارى از مردم كوفه خود از محاصره
كنندگان خليفه مقتول بودند، چرا ابوموسى ماهها با آنها زيست و اعتراض
نكرد؟ به علاوه محاصره كنندگان و قاتلان عثمان مردم بسيارى از شهرهاى
بزرگ اسلام از بصره ، كوفه ، مصر، مدينه و ... بوده اند و اين واقعه در
ميان صحابه و ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رخ داد و
اوضاع چنان بود كه كسى ياراى جلوگيرى از آن را نداشت . از طرفى ،
ابوموسى مى دانست كه كسى ياراى قتل ملتى را ندارد؛ چنان كه همه عقلاى
مدينه كه از نزديك شاهد حادثه قتل خليفه بودند، نيز از اميرالمومنين
نخواستند چنين كند، مطلب ديگر اين كه ، اميرالمومنين به ابوموسى و مردم
كوفه نوشته بود: طلحه و زبير و عايشه ، بيشترين نقش را در تحريك مردم
براى كشتن خليفه داشته اند و او خيرخواه ترين مردم در حق عثمان بوده
است . از اين گذشته ، ابوموسى مى توانست لشكر را به سوى امام كه بيعتش
را بر عهده داشت ، حركت دهد و نظر خود را نيز با وى در ميان نهد.
از اين بالاتر، حداكثر آن است كه او دچار شك و ترديدى خلاص ناشدنى شده
است . اگر چنين بود، حق آن بود كه طبق سفارش اميرالمومنين ، به گوشه اى
پناه ببرد و از حكومت كناره گيرد نه آن كه خود را در مقابل راى ولايت
قرار دهد و جبهه گيرى كند و مردم را از پيوستن به امام باز دارد، و
سفيران امام را باز گرداند.
اينها نشان مى دهد، مخالفت ابوموسى از قبيل شك و ترديد در ماجراى جمل
نبوده است ؛ بلكه او آگاهانه قدم برداشته و در ضلع سوم مثلث طلحه و
زبير در بصره و معاويه و عمروعاص در شام كوفه را عليه امام شورانده است
. آيا ابوموسى واقعا دچار شك بود؟ اگر اين گونه بود، آيا يك بار هم از
اصحاب و ياران رسول خدا و سفيران اميرالمومنين استفسار كرد يا تقاضاى
توضيح بيشتر براى براى خلاصى از شك نمود؟! نه ، ابوموسى نه تنها چنين
نكرد؛ بلكه از اول در مقابل امام جبهه گرفت و هاشم المرقال نماينده
اعزامى امام را تهديد به قتل كرد و محكم و استوار در مقابل مردم
ايستاد، كه نبايد به امام بپيوندند، او در جريان اعزام سفيران امام
هرگاه مشاهده مى كرد كه دل مردم به سمت او سخت شده و رشته بافته هاى او
در حال پنبه شدن است ، شتابان بر منبر صعود مى كرد و مردم را از پيوستن
به امام باز مى داشت آيا امام از او نخواست كه اگر توان رفتن ندارد، از
حكومت كناره گيرد؟ آيا استاندار بعدى مشخص نشد؟
مى بينم كه امام قرظه بن كعب انصارى را هم به عنوان استاندار فرستاده
است ؛ پس چرا باز هم ابوموسى عناد مى كند؟
به نظر مى رسد، سست ترين استدلال ، اين است كه برخى مى گويند، ابوموسى
دچار شك و ترديد پايان ناپذير شده بود. وقايع نشان مى دهند، ابوموسى
نظر عايشه ، طلحه و زبير را بر راى امام ترجيح داد و پيمان شكسته است ،
نقش او در اين مكان و زمان حساس ، اين است كه كوفه را از همراهى با
امام بازدارد و در صورتى كه او مى توانست كوفه را از همراهى با امام
منصرف كند، بصره در دست طلحه ، زبير و عايشه بود، شام در دست معاويه و
اهل حجاز كه مردمى اندك و پراكنده بودند، نيز از حيث شمار اقليتى بودند
كه براى مقابله با هيچ كدام از اين ايالات را نداشتند، لذا امام تنها
با گروهى اندك مى ماند و حوادث بعدى قابل پيش بينى بود كه ميان سپاه
جمل و شام مصالحه اى بر سر خلافت محتمل - طلحه - مى افتاد و صد البته ،
ناپايدار بود، چون به پيش بينى امام ، طلحه و زبير هم نمى توانستند
حكومت ديگرى را تحمل كنند و هر كدام براى رياست خود اقدام كرده بودند.
ديدگاه دومى كه ابوموسى طرح مى كند، اين است كه جريان خروج طلحه و زبير
و تعقيب آنان از سوى اميرالمومنين فتنه است و در فتنه نشستن بهتر از
حركت است . اين مطلبى درست و منطقى است كه انسانهاى بصير در وقت وقوع
فتنه ، از ورود به آن پرهيز مى كنند و به گفته امام عليه السلام انسان
در موقع وقوع فتنه ، بايد به سان شتر بچه اى باشد كه نه پشتى داشته
باشد تا بارى بر او تحميل كنند و نه شيرى داشته باشد، كه بدوشند.
امام مى فرمايد: در فتنه چون - ابن لبون - بچه شتر دو ساله باش ، كه نه
قابليت باركشى دارد و نه شيرى دارد كه بدوشند.
حال بايد ديد، از ديدگاه ابوموسى واقعا تعقيب پيمان شكنان توسط خليفه ،
فتنه است ؟ يا او از طرح اين شعار، هدف ديگرى را تعقيب مى كند، فتنه
مورد نظر ابوموسى ، آن است كه هر دو طرف قضيه در باطل قدم نهاده اند و
عاقبت خيرى براى آن متصور نيست . اما اگر يك طرف قضيه حق باشد و طرف
ديگر باطل ، وظيفه انسانهاى متعهد است كه براى دفع فتنه قيام كنند؛
چنان كه قرآن كريم مى فرمايد: و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ، اكنون اين
نظر پير اشعرى را به روايت منابع تاريخى بررسى مى كنيم .
ما ابتدا محاجه امام حسن مجتبى عليه السلام و ابوموسى را در بدو
رويارويى در كوفه مى آوريم كه ابوموسى علت مخالفت خود را با پيوستن
مردم كوفه به سپاه امام ، بر اثر اين است كه مردم از او مشورت خواسته
اند و او ناچار صادقانه نظر مشورتى خود را ارائه داده است .
ابن اثير در الكامل اين خبر را اين چنين نوشته است :
ابوموسى از خانه بيرون آمده ، حسن را ديد و او را به بغل كشيده ، بعد
رو به عمار كرد و گفت : اى ابا يقظان تو بر عثمان هجوم برده و خود را
در عداد مردم فاسق فاجر قرار دادى ؟ عمار گفت : من چنين نكردم (با
قاتبلان نبودم ) و در عين حال ، آن كار را بد نمى دانم . حسن گفتگوى آن
دو را ديد و (به ابوموسى ) گفت : تو چرا مردم را از يارى ما باز مى
دارى ؟ به خدا سوگند، ما بجز صلاح و اصلاح ، چيز ديگر نمى خواهيم ،
مانند اميرالمومنين كسى ، هرگز از چيزى نمى ترسد و باكى ندارد. ابوموسى
گفت : پدر و مادرم فداى تو باد؟ تو راست مى گويى ؛ ولى مستشار بايد
راستگو و استوار باشد (به مردمى كه با او مشورت كرده ، راست بگويد) من
از پيامبر شنيدم كه مى فرمود، يك فتنه واقع مى شود كه هر كه در آن
نشسته باشد، از برخاسته بهتر است و برخاسته از پوينده و ... عمار
خشمناك شد و به او دشنام داد و خود برخاست و گفت : اى مردم ! پيغمبر به
او تنها گفته بود كه اگر تو در فتنه بنشينى ، بهتر است تا برخيزى و
بستيزى )))
(125)
خلاصه احتياج ابوموسى اين است كه : ((من مطلبى مى دانم و آن اين است كه
از پيامبر شنيده ام كه يك فتنه اى واقع خواهد شد كه نشسته در آن بهتر
است از حركت كننده و چون مردم سراغم مى آيند و از من نظر مشورتى مى
خواهند، ناچارم حقيقتى كه مى دانم بيان كنم . از نظر مشورتى حق با
ابوموسى است نه تنها او، بلكه هركس مشورت كسى را پذيرفت ، ناچار بايد
آنچه از واقعيت مى داند، بگويد؛ هر چند بر خلاف خود يا كس ديگرى باشد،
ولى همه عقلا اين را هم مى پذيرند كه مستشار بعد از آن كه نظر مشورتى
خود را بيان داشت ، ديگر كارى ندارد كه طرف مشورت كدام راه را انتخاب
مى كند!
اما آيا ابوموسى به اين بخش فلسفه مشورت دادن هم عمل مى كند؟
خير؛ او لجوج و يكدنده در مقابل مردم مى ايستد و هرگاه نشانه اى از
گرايش مردم به پيوستن به امام على را مشاهده مى كند، بر منبر قرار مى
گيرد و راى موافقان را مى زند، و از مردم مى خواهد كه به حمايت از راى
او عمل كنند. اين نشان مى دهد كه مطلب مشاور امين بودن نيست و اين
مساله دروغى آشكار است كه در برابر احتجاج صريح امام حسن عليه السلام
ناچار از بيان آن شده است .
او اگر طبق نظر خودش ، بر اساس اين كه طرف ، مشورت قرار گرفته ، راى
درست را بيان كرده چنانچه مردم نظر مشورتى او را نپذيرفتند، ديگر وظيفه
و تكليفى در برابر آنها ندارد اما معلوم است ابوموسى باز هم با آنها
كار دارد و رهايشان نمى كند.
به منابع تاريخى باز گرديم .
ناسخ التواريخ ، خطبه خواندن امام حسن عليه السلام براى ترغيب مردم
كوفه براى پيوستن به سپاه امام على عليه السلام را آورده و سپس بيان
ديگر صحابه را كه مردم را به سوى رفتن فرا خوانده اند چون ابوموسى
مشاهده مى كند كه مردم آماده رفتن شده اند، بسرعت بر فراز منبر قرار مى
گيرد و با لطايف الحيل ، مردم را به ماندن فرا مى خواند.
امام حسن عليه السلام بعد از سپاس و ستايش خداوند و درود به رسول الله
فرمود: اى مردم كوفه ! چيزى بگويم كه ندانيد، همانا اميرالمومنين على
مرا به سوى شما رسول فرستاد و شما را به طريق صواب و عمل به احكام كتاب
و جهاد با اهل ارتداد دعوت مى فرمايد. اگر اكنون همه رنج است و زحمت ،
پايان آن همه راحت و نعمت است و شما دانسته ايد كه على اول كسى است كه
با رسول الله نماز گذاشت و از نه سالگى تصديق نبوت او فرمود و در همه
غزوات ، ملازمت خدمت او كرد و او را همواره از خود راضى داشت ، تا گاهى
كه ديدگان او را با دست خود بست و او را يك تنه غسل داد؛ الا آن كه
فرشتگان اعانت او كردند و فضل بن عباس حمل آب همى داد و را خويشتن در
قبر نهاد و جز على ، وصى رسول كسى نبود، اداى دين و نظام امور پيغمبر
را او متصدى بود و بعد از رسول خدا مردم را به خويشتن دعوت نفرمود، تا
گاهى كه مردمان مانند شتران نشد كه بر آبگاه ازدحام فشرده كنند، بر وى
درآمدند و به تمام رغبت بيعت كردند و بى آن كه امرى حديث شود، جماعتى
بيعت او بشكستند و از در حقد و حسد بر وى طغيان كردند، اكنون بر شماست
كه اطاعت يزدان و اطاعت او را از دست مگذاريد و به سوى او سرعت كنيد، و
با دشمنان او رزم دهيد تا پاداش نيكو يابيد.
چون حسن بن على اين كلمات به پايان برد. عمار ين ياسر به پاى خاست و
خداى را سپاس گفت و رسول را درود فرستاد. آن گاه ندا در داد كه : اى
مردم ! برادر پيغمبر و پسر عم او شما را از براى نصرت دين طلب كرده است
و خداوند شما را در اختيار دين و حشمت پيغمبر و حرمت عايشه مستجن داشته
، همانا حق دين ، اوجب و حشمت پيغمبر اعظم است .
ايها الناس عليكم بامام لا يودب و فقيه لا يعلم هان اى مردم : به نزد
امامى شتاب گيريد كه كسى او را ادب نياموخته و عالمى كه كس او را معلم
نبوده علم او لدنى است و آموزگار او خداوند كردگار است . چون حاضر حضرت
او شويد، از شك و شبهت برآييد.
ابوموسى اشعرى چون اين كلمات بشنيد، بيمناك شد كه مبادا مردم به جانب
على كوچ دهند، برخاست و بر منبر صعود داد و گفت : سپاس خداوندى را كه
تفرقه ما را به وجود محمد مجتمع ساخت و ما را بعد از معادات و مبارات
(126)، دوستان و محبان آورد و خون و مال ما را بر
يكديگر حرام ساخت .
هان اى مردم ! از خدا بترسيد و سلاح جنگ باز كنيد و با برادران خود حرب
ميباريد. اى اهل كوفه ! اگر اطاعت خداوند كنيد و سخن مرا گوش داريد،
شما اصل عرب و ملجا مضطرين و پناه خائفين خواهيد بود.
همانا شما را على بن ابوطالب طلب مى كند كه با مادر خود، ام المومنين
عايشه و حوارى رسول ، طلحه و زبير، قتال دهيد و با آن مسلمانان كه با
ايشان كوچ داده اند، رزم آغازيد. من از شما اين فتنه را نيكوتر دانم و
بر شما ترسانم كه مبادا از در مناجزت و مبارزت بيرون شويد و عرضه دمار
و هلاك گرديد. چنان مى نمايد كه گويى ، گوش بر سخن رسول خداى دارم كه
وى از اين فتنه ، ياد مى كرد و مى فرمود، اگر در اين فتنه خفته باشى ،
نيكوتر است كه نشسته باشى ، نيكوتر است كه رونده باشى . اى مردم !
شمشيرها را ثلمه در افكنيد و نيزه ها را درهم شكنيد و پيكان تيرها را
بر كشيده و زه كمانها را بدريد و قريش را با هم گذاريد تا اصلاح كار
خويش كنند و نيك و بد، دامنگير ايشان باشد و شما را زيانى و ضررى نرسد.
اكنون شرط نصيحت به جاى آوردم و هيچ گونه حيلتى و خديعتى نفرمودم . شما
پند من بپذيريد و عصيان مورزيد تا در آتش اين فتنه نسوزيد.
چون سخن بدين جا آورد، عمار بن ياسر برجست و گفت : اى ابوموسى ! تو از
رسول خداى اين شنيدى ؟ گفت : شنيدم اينك دست من بدانچه گفتم ، رهينه
است . عمار گفت : اگر سخن به صدق كردى ، اجابت اين حكم بر ذمت توست .
در خانه خويش جاى كن و در به روى خويش و بيگانه ببند و خويشتن را در
فتنه ميفكن . اما من گواهم كه رسول خداى ، على را به قتال ناكثين فرمان
كرد و ايشان را يك يك برشمرد و آن گاه فرمان به قتال قاسطين داد، اگر
بخواهى بر اين سخن اقامه شهود كنم و گواهان آورم ، اكنون چنان كه گفتى
، دست تو رهينه اين سخن است ، پس دست خويش مرا داد و دست ابوموسى را
بگرفت و گفت : غلب الله من غالبه و جاحده .
و دست او را بكشيد و از منبر به زير آورد.
اين وقت حسن عليه السلام به سرايى كه از بهر اميرالمومنين كرده بودند،
شتافت و ابوموسى به دارالاماره مراجعت كرد. روز ديگر، همچنان مردم در
مسجد انجمن شدند و حسن عليه السلام حاضر شد و روى با مردم كرد و حمد
خدا و درود رسول صلى الله عليه و آله به پاى برد و فرمود: اى مردم ! ما
شما را به سوى خدا و كتاب خدا و سنت رسول خدا مى خوانيم و به سوى آن كس
كه عالمتر از او كس در اسلام نيست و به سوى آن كس كه عادلتر از او كس
ندانسته ايد، و فاضل تر از او نشناخته ايد و باوفاتر از هر كس است كه
با او بيعت كنيد، و كسى كه قرآن گواه فضايل اوست ، و سنت و سبقت طريقت
اوست ، و خداوند او را با رسول خويش ، قرابت دين و قرابت رحم مقرر
داشته و به سوى كسى خوانيم كه در خصايل خير، از مردم پيشى گرفته و از
سوانح شر، رسول خداى را كافى بود، وقتى كه مردم او را فرو گذاشتند، و
با او قربت جست ، وقتى كه از او دورى كردند، و با او نماز گذاشت ، وقتى
كه مردم مشرك بودند و همراه با او با آنها مقاتلت فرمود، وقتى كه
ديگران هزيمت نبودند، و همراه با او به مبارزات مى شتافت ، وقتى كه به
باز پس سر بر مى تافتند، و او بود كسى كه در هيچ غزوه هزيمت نجست و در
هيچ امر سبقت بر او كس نداشت . اكنون نصرت خويش را از شما مسئلت مى
كند، و شما را به سوى حق دعوت مى فرمايد، تا به سوى او سرعت كنيد و
منازعت افكنيد و با جماعتى كه بيعت او بشكستند و شيعيان او را بكشتند و
بيت المال مسلمانان را غارت كردند، اكنون بشتابيد به جانب او و امر به
معروف و نهى از منكر را دست باز مداريد تا خداوند شما را رحمت كند.
اين وقت ، قيس بن سعد عباده برخاست و خداوند را سپاس و ستايش كرد و گفت
: ايها الناس ! اگر امر خلافت را به شورى افكنديم ، همچنان على عليه
السلام احق ناس بود، چه در سبقت اسلام و هجرت با پيغمبر و علم به نفع و
ضرر و جهاد با كفار، هيچ كس را مقام و منزلت او نيست و هر كس با او از
در مخالفت رود، قتال او بر ما حلال باشد، خاصه طلحه و زبير كه به تمام
رغبت بيعت كردند و از كمال حسد عهد بشكستند.
ابوموسى چون اين كلمات بنشيند، بر منبر صعود كرد و گفت : ايها الناس !
خويشتن را در فتنه نيندازيد و با برادران خود قتال مدهيد. اينك مكتوب
ام المومنين عايشه است كه به من فرستاده و ما را به ملازمت بيت فرمان
داده به جاى باشيد و چهره سلامت را به ناخن خسارت مخراشيد.
زيد بن صوجان بر پاى شد و گفت : اى مردم ! اينك نامه عايشه است كه خاص
از بهر من نگار داده و اين ديگر را به مردم كوفه فرستاد، در اين نامه
ها نيك نظاره كنيد و نيكو بينديشيد. رسول خداى او را مامور فرموده كه
در خانه خويش بنشيند و بيرون نشود، و ما را فرمان كرده كه بيرون شويم و
با دشمنان دين جهاد كنيم ، اينك كار خويش به ما گذاشته و كارها را او
برداشته ، او بايد در خانه نشيند و درك ريسد؛ نه اين كه هودج بر شتر
بندد و با لشكر كوچ دهد.
شيث بن ربعى برجست و از در طعن و دق گفت : اى عمانى ! احمق ، تو كيستى
و اين سخن چيست ؟ تو ديروز در جلولا بجريرت سرقت مقطوع اليد آمدى و
امروز ام المومنين را بد مى گويى ! زيد از شيث بن ربعى روى بگردانيد و
با آن دست مقطوع ، به جانب ابوموسى اشارت كرد و گفت : اى پسر قيس ، همى
خواهى كه دريا را از موج باز دارى ؟ دست باز دار كه به اين آرزو دست
نيابى ! و اين آيت قرائت كرد:
الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آتنا و هم
لا يفتون و لقد فتنا الذين من قبلهم فتيعلمن الله الذين صدقوا و
لتيملمن الكاذبين .
آن گاه فرياد برداشت كه : اى جماعت به سوى اميرالمومنين سرعت كنيد كه
صراط شريعت و راهنماى حقيقت است .
اين وقت عبد خير برخاست و گفت : اى ابوموسى ! مرا خبر ده كه آيا طلحه و
زبير با على بيعت كردند يا سر بر تافتند؟ گفت : بيعت كردند. گفت : آيا
از على چيزى معاينه رفت كه موجب نقض بيعت شود؟ گفت : ندانم عبد خير.
گفت : پس بباش تا بدانى و از بيش و كم سخن مكن ، اكنون بگوى از اين
چهار گروه ، كدام يك بر طريق انصاف و اقتصاد مى روند؛ على عليه السلام
بر ظهر پشت كوفه جاى دارد و طلحه و زبير در بصره و معاويه در شام مقام
گرفته ، و مردم حجاز در خانه هاى خويش نشستند و ابواب جدال و قتال با
خويش و بيگانه بسته اند. ابوموسى گفت :
بهترين ناس اين جماعتند. عبد خير گفت : زبان دركش اى ابوموسى كه وساوس
شيطانى و هواجس نفسانى تو را مغلوب داشته .
حسن عليه السلام گفت : اى ابوموسى ! از چه روى مردم را از نصرت ما باز
مى دارى و حال آن كه مى دانى ما جز اصلاح مردم را نخواسته ايم و مانند
اميرالمومنين ، كس از هيچ ردى و منعى بيمناك نشود. ابوموسى گفت :
بايى انت و امى المستشار موتمن ، مردمان از من استشارت كنند و من آنچه
صلاح حال ايشان دانم ، بگويم .
عمار ياسر سخن در دهان او بشكست و گفت : تو نيك از بد چه دانى و باطل
از حق چه شناسى ؟ پيغمبر مانند تو كسى را مستشار نفرموده .
اين وقت مردى از بنى تميم برخاست و بانگ بر عمار زد و گفت :
اى بنده گوش بريده زبان دركش ! ديروز مردم مصر را در قتل عثمان
برانگيختى و خون قومى را بى گناه بريختى . امروز از بهر فتنه چونان
بدين شهر درآمدى و تهديد كارى ديگر مى كنى و بر امير شهر ما بانگ مى
زنى !
حسن عليه السلام آن تميم را بيم داد و بر جاى مقيم آورد.
ابوموسى ديگر باره آغاز سخن كرد و گفت : اى مردمان ! امروز روز ابتلا و
فتنان است . دو تن از قريش در طلب سلطنت و جهانگيرى بيرون شده اند، يكى
على و آن ديگر، طلحه است . اگر كار آن جهان خواهيد، به خانه هاى خويش
باز شويد و اگر در طمع جاه و مال باشيد. اعداد جدال و قتال كنيد. اين
جدال و قتال ، آن وقت بايست كردن كه خليفه شما را حصار دادند و پايمال
دمار و هلاكت ساختند.
چنان كه در فرازهاى آخر جمله هاى بالا شاهد بوديم ، ابوموسى وقتى ديد
برغم فعاليتهاى طاقت فرسايش كه يك تنه در مقابل امام على عليه السلام و
سفيران پر نفوذ و صحابه با سابقه ايستاده مردم به سوى امام على عليه
السلام گرايش پيدا كرده اند، آخرين تير تركش خود را رو مى كند و آن
نامه عايشه ام المومنين بود.
او بر فراز منبر خود مى دهد كه :
ايها الناس ! خويشتن را در فتنه ميندازيد و با برادران خود قتال مدهيد،
اينك مكتوب ام المومنين عايشه است كه با من براى من فرستاده و ما را به
ملازمت فرمان داده به جاى باشيد و چهره سلامت را به ناخن خسارت
مخراشيد.
(127)
حقيقت حال ابوموسى همين است كه در واپسين لحظات اميد به رسالتش بيان
داشت و آن نظر مخالفان امام على عليه السلام است ؛ يعنى نظر جبهه مقابل
على در صحراى طف كه بصره را متصرف شده ، مردم را فريفته و عاملان حكوكت
را كشته ، آزادگان و احرار را گردن زده و اينك منتظر ورود على هستند تا
او و اندك صحابيان باقيمانده رسول خدا را در محاصره خود قرار دهند، و
ابوموسى را مامور كرده اند كه تنها مردم بر جاى مانده يعنى كوفيان را
از او دريغ دارد تا امام را چون طعمه اى سبك بربايند. بار ديگر، به
همين جمله ها بدقت بنگريد و مشاهده كنيد چگونه فراز بالا و پايين آن ،
يكديگر را آشكارا نقض مى كنند.
ايها الناس ! خويشتن را در فتنه ميندازيد. اين راى ابوموسى است دليل آن
چيست ؟ در فراز زيرين بيان داشته : نامه عايشه به او، كه از ابوموسى
خواسته از او پيروى كند.
اگر اين قتال فتنه است ، آيا عايشه خود يك طرف اين فتنه نيست ؟ آيا او
سوار بر شتر سرخ موى عبدالله بن عامر فرماندهى سپاه جمل را بر عليه
امام بر حق ، بر عهده ندارد؟ آيا سخن اول مى تواند مرجعى براى
هواخواهان اين تفكر، كه اين جريان فتنه است قرار گيرد؟
از طرف ديگر، اميرمومنان و خليفه واجب الاطاعه مسلمين ، على بن ابى
طالب است با عايشه شورش فريب خورده ؟
امام على خليفه مشروع مسلمين ، ابوموسى و سپاه كوفه را به همراهى مى
خواند و ابوموسى استاندار على ، بيش از هر كس ، بايد از امامش تبعيت
كند، ولى بعكس ، براى بازداشتن مردم از پيروى او، نامه دشمن شورشى
خليفه را به عنوان دليل نظر خود مى آورد. راستى چقدر ساده انديشى است
اگر كسانى ابوموسى را شيخى ساده لوح و شكاك قلمداد كنند. نه ، او در
خطيرترين لحظه هاى تاريخ به همراهى منافقان عليه امام خويش ، نقشه اى
خائنانه كشيده بود و تنها اين على و حسن ، يادگاران رسول خدا بودند كه
توانستند نقشه شيطانى او را خنثى كنند. در اين باره ، محاجه عمار و
ابوموسى شنيدنى است .
پس اين هم بروشنى پيدا است كه ابوموسى به خاطر اين حجت شرعى نيست كه
طرف شور مردم قرار گرفته و كوفيان را از پيوستن به امام بازداشته است ؛
بلكه او خود يك طرف اين قضيه است و به پيروى از مرقومه عايشه ، موظف
است مردم را به ملازمت بيت (عايشه ) به بصره ببرد و در اين مقطع ، موظف
است آنها را از پيوستن به پسر ابى طالب كه آنها را به سوى خود
فراخوانده و فرزندش حسن و عمار ياسر، دو پيك او در اين شهر هستند، باز
دارد.
اين مطلب را محل خليفه كه از كوفه به سوى ربذه رفته بود، در ملاقات با
على عليه السلام بيان داشته بود كه :
من چنان دانم كه او (ابوموسى ) اگر ناصر و معينى به دست (فراهم ) كند،
در خصمى تو بى پرده برپا شود.
(128)
بار ديگر به سراغ تاريخ مى رويم تا راه معينى كه جلوى ابوموسى قرار
داشته و انتخاب آگاهانه اى را كه او در جهت مقابله با امام على عليه
السلام اختيار كرده نظاره كنيم . امام در نامه اى به او توسط يكى از
سفيرانش به ابوموسى مى نويسد:
از بنده خدا على اميرالمومنان به عبيدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى ).
اما بعدا سخنى از تو به من گزارش داده اند كه هم به سود تو است و هم به
زبان تو! هنگامى كه فرستاده من بر تو وارد مى شود، فورا دامن بر كمر زن
و كمربندت را محكم ببند، و از خانه ات بيرون آيى ، از كسانى كه با تو
هستند، دعوت نما، اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى ، آنها را به
سوى ما بفرست ؛ و اگر سستى را پيشه كردى ، از مقام خود دور شو! به خدا
سوگند! هر كجا و هر چه باشى به سراغت خواهند آمد؛ دست از تو برنخواهند
داشت و رهايت نخواهند ساخت تا گوشت و استخوان و تر و خشكت را به هم در
آميزند. (اين كار را انجام ده پيش از آن كه ) در بازنشستگى و بركنارى
ات تعجيل گردد، و از آنچه پيش روى تو است ، همان گونه خواهى ترسيد كه
از پشت سر، آن چنان بر تو سخت گيرند كه سراسر وجودت را خوف و فرا گيرد
( و در دنيا همان قدر وحشتزده خواهى شد كه در آخرت ) اين حادثه آن چنان
كه فكر مى كنى ، كوچك و ساده نيست ؛ بلكه حادثه بسيار بزرگى است كه
بايد بر مركبش سوار شد و مشكلات و سختيهايش را هموار ساخت ، و كوههاى
ناصافش را صاف نمود.
پس انديشه خود را به كار گير! و مالك كار خويش باش و بهره و نصيبت را
درياب و اگر براى تو خوشايند نيست ، كنار رو؛ بدون كاميابى و رسيدگى به
راه رستگارى ، اگر تو خواب باشى ، ديگران وظيفه ات را انجام خواهند
داد، و آن چنان به دست فراموشى سپرده شوى كه نگويند فلانى كجاست ؟ به
خدا سوگند، اين راه حق است و به دست مرد حق انجام مى گردد و من باكى
ندارم كه خدا نشناسان چه كار مى كنند، والسلام
(129)
به عبارتهاى مشفقانه اين نامه ، دوباره دقت كنيد:
هنگامى كه فرستاده من بر تو وارد شود، فورا دامن بر كسر زن ... و دعوت
نما، اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى ، آنها را به سوى ما بفرست
، و اگر سستى كردى ، از مقام خود دور شو ... پس انديشه خود را به كار
گير و مالك كار خويش باش و بهره و نصيبت را در باب و اگر براى تو
خوشايند نيست ، كنار رو.
آيا ابوموسى راهى جز اطاعت كوركورانه در برابر خليفه ندارد؟
نه ، چنين نبوده است انديشه على و اهل بيت بود كه برغم اين كه يقين به
بر حق بودن خود داشتند، چنان كه در همين نامه هم مى فرمايد: سوگند به
خدا، اين راه بر حق است و به دست مرد حق انجام مى گردد. اما ديگران را
همچون حاكمان دنياطلب اجبارا به پيروى از خود مجبور نمى كرده اند.
در همين نامه هم ، امام از ابوموسى مى خواهد اگر اين كار خوشايند او
نيست ، كناره بگيرد، پس چرا برغم اين همه مساعدت امام ، ابوموسى كناره
نمى گيرد و در مقابل امام مى ايستد؟ اين اقدامات ابوموسى ، از قبيل شك
و ترديد و اعتقاد به فتنه بودن نيست ، چرا كه اگر ابوموسى اعتقاد داشت
اين كار فتنه است ، نمى بايست از طرف مقابل على عليه السلام حمايت كنند
و نامه عايشه را كه يكى از فتنه آفرينان است ، هلاك عمل خود قرار دهد.
ابوموسى با لجاجت تمام و بدون تكيه بر استدلالهاى منطقى بر ممانعت از
حركت سپاه كوفه پافشارى مى كرد و سفيران امام يكى پس از ديگرى در رفت و
آمد بودند، مردم بتدريج از استدلالهاى سست و بى منطق ابوموسى به ستوه
آمدند. يكى از سوالهاى مردم از ابوموسى كه همه منابع آن را نقل كرده
اند، سخنى است كه عبدالخير با ابوموسى گفته است . آن گاه كه ابوموسى
پيوستن به على عليه السلام را كمك به فتنه مى دانست ، عبدالخير از او
پرسيد: اى ابوموسى ! آيا على كار ناروايى كرده كه موجب نقض بيعت شود؟
گفت نمى دانم . عبدالخير گفت : مى خواهم هميشه نادان باشى ، ما تو را
ترك مى كنيم تا زمانى كه دانا شوى ... خيانت بر تو چيره شده اى ابوموسى
!
(130)
نكته سومى كه در سخنان ابوموسى خطاب به اهالى كوفه آمده اين است كه :
كوفيان مطابق نظر ابوموسى هر كدام از مردم مدينه را كه به كوفه مى
آمدند، به شهر خود باز مى گردانيدند، تا خود مردم مدينه ، كفايت كار
خود بكنند و مشكلاتشان را سامان دهند و به قول ابوموسى جنگ قدرت
پسرعموهاى قريش به نفع يك نفرشان پايان پذيرد.
ابوموسى از اين ترفند در گذشته نفع برده بود. او هنگامى كه در سال 29
هجرى از سوى خليفه سوم ، از استاندارى بصره عزل شده بود، در كوفه ساكن
شد، وقتى مردم كوفه حاكم اموى عثمان را از دروازه ورودى كوفه
بازگرداندند، خود اقدام به انتخاب امير كردند و ابوموسى اشعرى را به
عنوان امير ولايت خود را انتخاب كردند و خليفه را مجبور به تاييد او
كردند.
اين بار نيز شاهد است كه اميرالمومنين خود قصد ورود و اقامت در كوفه را
دارد و اين مطلب را طى نامه اى به مردم كوفه اعلام داشته بعلاوه قرظه
بن كعب حاكم منتخب امام براى كوفه است . پس عن قريب حكومت ابوموسى رنگ
خواهد باخت . اين ترفند مى توانست تا آرام شدن اوضاع مثل حوادث منتهى
به قتل عثمان براى مدتى او را در مسند ولايت كوفه باقى بگذارد.
البته اين سخن ، تنها ناظر بر اين هدف نيست بلكه از فحواى آن ، مى توان
دريافت كه ابوموسى گويا هنوز ولايت امام على عليه السلام را برغم بيعت
خود و مردم باور ندارد و خواستار خوددارى مردم از اقدام به نفع يك طرف
قضيه است تا تكليف جدال على عليه السلام با پيمان شكنان روشن شود.
اين سخن ابوموسى اشعرى است كه در مقابل مردم كوفه و فرستادگان
اميرالمومنين ، حسن و عمار مى گويد:
اى مردمان ! امروز، روز ابتلا و افتنان است . دو تن از فريش در طلب
سلطنت و جهانگيرى بيرون شده اند؛ يكى على و آن ديگر طلحه است . اگر كار
آن جهان خواهيد، به خانه هاى خوش باز شويد و در فراز كنيد و اگر در طمع
جاه و مال باشيد، اعداد جدال و قتال كنيد.
(131)
ابوموسى تلاش مى كند تا آنچه در بصره ميان على عليه السلام و پيمان
شكنان مى گذرد را يك امر منحصر به قريش قلمداد كند، عبدالفتاح
عبدالمقصود مى گويد:
آيا اين قضيه تنها به قريش مربوط مى گردد يا يك قضيه اسلامى است ؟
ابوموسى نظرى به ملتش ارائه داد كه چون سدى در برابر خودش و سياست كلى
دولت حايل مى شد و با اهميت اجتماعى حكومت مخالف بود.
عاطفه توده ها را نسب به طبقه اشراف بيدار كرد و برانگيخت . همان طبقه
اى كه توده ها در اين ده سال اخير جز برترى جويى و فخرفروشى خيرى از
آنان نديده قلبهايشان از خشم و كينه آنان سرشار بود. شايد وقتى نظر
جديدش را براى اهل كوفه بيان كرد همين احساسات را در نظر داشته گمان
كرده بود، بدين وسيله مى تواند به هدف خود برسد. كافى است به ملت چنين
وانمود كند كه اين قضيه مربوط به غرامت زدگان و از قافله عقب ماندگان
است ، آن را چون سنگ آسيا در ميان خود مى گردانند، و سرانجام غرامت و
غنيمتى كه به دستشان مى افتد، سود و زيان و اثرات بعدى آنها دامن تنها
خودشان را خواهد گرفت . پس به كوفه چه مربوط است كه خود را در اين نزاع
كه بر سر منافع و اغراض خصوصى در گرفته است ، بكشاند.
اگر شر اين جنگ داخلى همه مخالفان را ببلعد و همگى را با هم با يكى از
آن دو دسته را بكلى نابود سازد باز هم هيچ سودى براى كوفه ندارد!
اين شخص چنين تابلويى از كشمكش و كشتار ترسيم كرد. حال تا چه حد با
واقعيت منطبق است ، معلوم نيست ، اگر اين كشمكش اختلافى بود كه در ميان
دو دسته از توده امت بروز كرده بود، و براى مخالفت با اصول مرعى در
سياست ملل و مبادى فن حكومت بود، چرا به صورت يك تمرد و نافرمانى صريح
درآمد كه گروهى از گردنكشان عليه حاكم قانونى مملكت اعلام داشتند؟
ولى - به نظر مى رسد كه - احساسات مخالف عامه عليه قريش را برانگيخت تا
بتواند ميوه نهانى را كه از مدتها پيش كاشته و پرورش داده بود بچيند -
همان نهالى كه بذرهاى آن ، سياست منصرف ساختن مردم از يارى بود - چون
مردم از قريش با دو دسته اش كه اكنون به مخالفت با يكديگر قيام كرده
اند پشت كردند، آن وقت آماده است تا با سحر بيان و قدرت كلام آنان را
بدين پشت كردن وادار سازد، و نتيجه حتمى آن دست كشيدن از يارى امام مى
باشد!
اين طرز تفكر باعث مى شود كه ما اشعرى را يك شخص فرصت طلب بدانيم كه بر
خلاف نظر مسلمانان در مورد سادگيش ، براى رسيدن به هدف خود از هر وسيله
اى استفاده مى كند، آيا ممكن است اين كارها نينديشيده و تصادفى بوده
باشد؟ خيلى مشكل است كه تنها غفلت را علت اينها بدانيم ، يا بايد از
تمام اقدامات گذشته والى در اين مورد چشم بپوشيم ! اما وقتى شخص محقق
دعوت اين شخص را مورد بررسى و دقت قرار مى دهد بتدريج ايمان پيدا خواهد
كرد كه اين دعوت يك نقشه محكم و به سلسله نقشه هايى مربوط بوده است ، و
چون عناصر تشكيل دهنده اين ايمان بيشتر و بيشتر در سينه بررسى كنند، بر
روى يكديگر متراكم مى شوند، دستگيرش مى شود كه اين اشعرى دشمن على است
، اما مى كوشد تا دشمنيش را زير نقاب ترس از ريخته شدن خون ملت ، يا
زير پرده دور نگهداشتن عامه از فداكارى به خاطر حكمرانان ، اشرافشان يا
تحت پوشش منحصر به فرد بودن خودش براى اطلاع داشتن از حقايق پنهانى
كه حديث ادعايى منتسب به پيغمبر وى را بدانها آگاه ساخته است ،
بپوشاند! هر دليلى براى تاييد خود مى آورد كسانى بودند كه آن را بخوبى
مى پذيرفتند، و هر نظرى ارائه مى داد، چون آن را - با احساسات توده ها
آميخته مى كرد، شايستگى آن را داشت كه درباره اش انديشه شود و سپس
پذيرفته گردد. اما جانهاى در شك و ترديد نيز گفتار خطرناك و ترسناكش را
قبول مى كردند، زيرا اگر گفته هايش را نمى پذيرفتند، عاقبت باعث از هم
پاشيدن ريسمان وحدتشان و اشاعه هرج و مرج در دولت وسيع و بيكرانشان مى
شد.
ولى سخنش تقريبا دارد مردم را به اين دعوت جديد كه باعث ايجاد تفرقه در
صفوف امت است وادار مى سازد. دوباره در ميان جمعيت فرياد زد:
از من نصيحت بخواهيد و در فكر خيانت به من نباشيد و از من اطاعت كنيد
تا دين و دنيايتان سالم بماند، و با آتش اين فتنه كسى بدبخت شود؛ كه
مرتكب آن گرديده است ...
چون مدتى سخن گفت و نزديك بود از منبر پايين بيايد زيد بن صوحان فرياد
زد:
عبدالله بن قيس ! فرات را از حركت بازدار و آن را به سرچشمه اش
بازگردان تا مثل اولش شود، اگر بدين كار دقت داشته باشى به اجراى خواست
خود هم قادر خواهى بود!...
نشان غافلگير بر چهره امير نشست . زيد به سخنان خود ادامه داد. و دست
قطع شده اش را به علامت تهديد بالا برده و به ابوموسى اشاره كرد و
جمعيت هم متوجه او شده بود:
الم . آيا مردم پنداشتند كه با گفتن اين كه ايمان داريم به حال خود
گذاشته مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرد؟ ما كسانى را كه قبل از
آنان بوده اند مورد آزمايش قرار داده ايم و بدون شك خدا مى شناسد كسانى
را كه راست گفتند و مى شناسد دروغگويان را (عنكبوت ، 1 تا 3). اين آيات
قرآن رساترين وصف و راست ترين حالت كسانى است كه يارى نكردن و در خانه
نشستن را انتخاب كردند، و ترجيح دادند كه خود را از فتنه بر كنار دارند
و مانع پخش آن شوند، در ايمان آوردن خود به همين راضى شدند كه نقش
تماشاگر را بازى كنند و در جهاد - به خاطر اجراى تعاليمى كه كتاب مقدس
آورده است - وارد نشوند و نقش مثبتى را كه نصوص آسمانى لازم دانسته
است و بر هر كسى كه به انجام تجارب و برخورد با مشكلات و آزمايشهاى سخت
قادر است و بر هر كسى كه به انجام تجارب و برخورد با مشكلات و
آزمايشهاى سخت قادر است وظيفه قرار داده تا محك ايمانشان باشد، بر عهده
نگرفتند.
(132)
ابوموسى نيك مى دانست على عليه السلام بر اساس بيعت اختيارى همه مردم و
از جمله طلحه و زبير، خليفه مسلمين است و طلحه و زبير پيمان شكسته و
بيش از ششصد نفر از مردم بيگناه و مامورين بيت المال را بى جهت كشته
اند، و لذا مساله جدال دو تن كه خواستار خلافت هستند در بين نيست ، كه
آنها را وا گذارند تا تكليف خود را يكسره كنند و يكى پيروز شود.
آيا ابوموسى خود از سپاهيانى نبود كه پس از رحلت پيامبر اسلام ، با
مرتين و پيمان شكنان جنگيده و آنان را از دم تيغ گذارنده بود؟ آيا نمى
دانست على خليفه است و كارى سبب شكستن بيعت مردم شود، صورت نداده و نمى
توان خليفه اى را كه در تعقيب با پيمان شكنان متمرد، مساوى قلمداد كرد؟
پس با چه توجيهى ، على و طلحه را در پى سلطنت و در كنار هم معرفى مى
كند و از مردم مى خواهد از آنها جدا شوند؟ آيا از نظر او هنوز على
خليفه و سلطان نيست ؟ توجيه او براى اين فرمان چيست ؟ او جز نامه عايشه
، چيزى در استدلال خود بيان نداشته و اين در حالى بود كه عايشه خود،
سوار بر جمل سرخ موى ابن عامر فرمانده ميدان جنگ جمل است .
پس چگونه عايشه ديگران را مى تواند از ورود بدان منع كند؟ و چگونه فقيه
و سياستمدار و فرماندار و فرمانده با سابقه اى چون ابوموسى بر آن سخن
بى پايه استدلال مى كند؟
ابوموسى به اين هم قناعت نمى كند و نظر ديگرى به مردم كوفه مى دهد كه
نشان از مخالفت او با قضيه خلافت على عليه السلام است . او از مردم مى
خواهد:
راى درست آن بود كه سلطه خدا را سبك مشماريد و بر خداى عزوجل جرات
مياريد راى درست ديگر اين كه ، هر كس از مدينه سوى شما آمد، بگيريد و
پس بفرستيد تا هم سخن شوند و به تكليف وارد اين كار مشويد كه آنها بهتر
از شما مى دانند صلاحيت امامت با كيست .
آيا هنوز تكليف امامت و خلافت حل نشده است كه ابوموسى از مردم كوفه مى
خواهد تا تعيين تكليف قضيه امامت و خلافت مردم مدينه را به كوفه راه
ندهند؟ آيا هدف گوينده اين سخن ، جز مقابله با نظر على عليه السلام است
كه در نامه به مردم كوفه نوشته ، من اقامت در شهر شما را برگزيده ام و
عن قريب به سوى شما خواهم آمد. چه زشت و منافقانه سخن مى گويد اين پير
اشعرى و چه شگفت است هجوم نفس اماره و شيطانى بر كسى كه سالها در كنار
رسول خدا شاهد نزول وحى و رسالت او و منزلت على عليه السلام بوده است .
درباره هدف اشعرى از طرح مساله بازگرداندن هر كدام از اهالى مدينه كه
به كوفه مى آيند را عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى به زيبايى تحليل كرده
است .
بار ديگر به حق عثمان بر مردم اشاره مى كند؛ ولى اين اشاره را در لفاف
كنايه پيچيده است و بصراحت بيان نمى كند، و اشاره به توهينى مى كند كه
افراد ملت نسبت به ولايت او مرتكب شدند. همان ولايتى كه موهبت الهى بود
و خدا براى اين كار، از ميان ديگران ، او را بر ديگران برگزيده بود و
هيچ كس حق نداشت آن خلعت را از تن او بيرون آورد يا در آن خدشه اى وارد
سازد. آن گاه با همان گفتار آشناى هميشگى ، به سخن گفتن ادامه مى دهد
اما فراموش نمى كند كه اين بار در كنار دعوت قبلى اش براى يارى نكردن و
نشستن ، دعوت ديگرى هم بيفزايد، مى گويد:
نظر من اين است كه قدرت خدا را كوچك مگيريد و بر خدا گستاخى مكنيد ...
و نظر دوم اين است كه هر كس از مدينه پيش شما آمد، او را بگيريد و به
همان شهر برگردانيد تا اجتماع كرده ، اتفاق نظر پيدا كنند؛ زيرا ايشان
بيش از شما مى دانند كه چه كسى صلاحيت امامت را دارد!
چون ذهن بخواهد منظور مستتر در پشت اين كلمات را بررسى كند، سخت
سرگردان و حيرت زده مى شود. اين گفته ، حاوى تجاوزى بى پرده نسبت به حق
اميرالمومنين و تقريبا اعلام آشكار لزوم شكستن بيعتى است كه از روى
رضايت و اختيار عموم مسلمين صورت گرفته است .
بهانه و دليل اشعرى اين است كه هنوز هم گروهى در مورد على اتفاق نظر
پيدا نكرده به اطاعتش گردن نگذاشته اند. در نتيجه اين كارگزار سست
عنصر، بايد پيمان گذشته را نقض و سوگند وفادارى را زير پا گذارد.
در گمراهى خود، تا آخرين حد پيش رفت ، دعوت او از مردم براى يارى نكردن
امام - كدام امام ! - و از ميان برداشتن او، تا حدى است كه پذيرش
دستورهاى امام را مشروط مى داند. شرط اين است كه همه مردم ، به اتفاق ،
وى را تاييد كنند و در قبول دعوتش ، احدى ترديد به خود راه ندهد. چه
نظر شگفت انگيزى درباره حكومت امير خود دارد گفته هايش همگى رسواكننده
باطن او است !
آيا براى شخص مشكل است كه از اين گفته ، روشنترين دليل را براى نظر
اشعرى در مورد ولايت على به دست آورد؟ خيلى روشن و به آسانى نظرش را
براى ما ترسيم مى كند؛ بخصوص از اعلام اين موضوع هم غفلت نمى ورزد كه
بيعت عثمان هنوز در گردنش مى باشد! اگر بخواهيم عذر گفته اش را بزحمت
توجيه كنيم ، كار بيهوده اى كرده ايم . هيچ كس نمى تواند نسبت به
پيمانى اخلاص داشته باشد و اظهار طرفدارى از آن كند؛ در عين حال ، به
پيمان ديگرى اخلاص بورزد كه وجود آن از بين برنده پيمان اول باشد.
البته اين كار در صورتى درست بود كه شكاف و تناقضى در ميان آن دو پيمان
وجود داشت كه يكى را از قبلى خود دور گرداند و ميان طرفداران هر يك
اختلاف و دشمنى باشد. ابوموسى به كدام يك از آن دو دسته تمايل داشت ؟ و
تاييد خود را نثار دولت و حكومت كدام يك از دو خليفه مى كرد؟
جواب صريح اين سوال را خطبه اى مى دهد كه والى كوفه در آن روز، در مسجد
خودش ، در حضور ابن عباس ايراد كرد. اين هم دعوت ديگرى بود كه با دعوت
مردم براى يارى نكردن موافقت داشت و در حضورش آن را اعلام مى كرد. اين
همان نظر دومى بود كه مى گفت : هر كس را كه از مدينه بر آنان وارد شد،
بگيرند و به همان جا برگردانند.
چه كسى از مدينه آمده است ؟ اگر خيرى در دست داشتيم كه دشمنان امام ،
قصد ورود به كوفه يا تصميم به حمله كردن بدان جا را داشتند، مى
توانستيم منظور اشعرى را بفهميم . اما آن دشمنان كه همگى هم تا امروز
پيرو عايشه هستند، از مكه آمده اند، نه از مدينه و مقصدشان هم بصره
بود، نه شهرى ديگر؛ پس اين اشخاص مورد نظر وى نيستند. حتى اگر گروهى از
اين دو طرف نزاع قصد رفتن به ناحيه فرمانداريش را مى كردند، باز مى
توانستيم دعوت او را چنين توجيه كنيم كه در ميان آن دو گروه ، سخت
شيفته بى طرفى كامل است . اما اين را هم هرگز نشنيده ايم كه هيچ يك از
مخالفان آشكار على ، بخواهند كوفه را به عنوان پناهگاهى ، اختيار يا
بدان سرزمين هجرت كنند يا تحريكى عليه آن جا كرده باشند، پس آن كسانى
كه از مدينه به كوفه آمده اند، چه كسانى مى باشند؟
اشعرى به دنبال اتخاذ سياست منفى ، تنها بدان اكتفا نمى كرد كه مردم را
از يارى كردن على باز دارد؛ زيرا فايده وجودى خود را تنها در يك اقدام
مثبت تعيين كننده مى ديد، كه اهالى ناحيه اش را هم به پشتيبانى و تاييد
آن سياست برانگيزد. او مى خواست به عنوان سد و مانعى بين كسانى كه از
مدينه آمده بودند و بين كوفه حايل شود و آنان را به همان جايى
بازگرداند كه از آن بيرون آمده اند تا نظرشان درباره يك امام - هر
امامى مى خواهد باشد - يكى شود! در اين جاست كه نيتهاى باطنى اش براى
ما روشن مى شود و سياست دشمنانه و بغض آلودش را براى ما آشكار مى سازد؛
پس مى خواهد ياران مولاى خود را - تنها كسانى كه از مدينه آمده اند -
از شهر خود براند و نگذارد به حمايت او پناه ببرند. آيا كسى غير از على
را شنيده ايد كه پناه بردن به كوفه را اعلام كرده به دنبال بيرون آمدنش
از مركز حكومت اسلام به اهل كوفه نوشته باشد: من شما را انتخاب كردم و
در ميان شما فرود آمدن را برگزيدم .
پس در اين صورت ، اين يك سياست دشمن خوى زنجيره اى مربوط به هم بوده
است كه اين والى نافرمان اتخاذ كرده بود تا بدان وسيله اميرالمومنين را
از پاى درآورد. از دعوت به گوشه گيرى شروع كرد و نافرمانى و تمرد خود
را در پشت آن مخفى مى داشت ، سپس در اين امر، تا آن جا پيش رفت كه به
اوج انگار و اعتراض رسيده خواست از ورود مولايش به قسمتى از سرزمين
مملكتش جلوگيرى كند و چون شخصى مطرود مانع دخول او گردد! آيا اشعرى با
اين دو دعوت خود و پراكنده ساختن سموم آن در ميان اهالى ناحيه اش ، سر
آن داشت كه پس از سست كردن عزم آنان براى يارى امام ، اذهانشان را
آماده سازد كه به هنگام فراهم آمدن وسايل و اسباب پيش آمدن فرصت ،
جنگى خونين عليه او به راه اندازد؟
(133)
ما هم بار ديگر مى پرسيم ، آيا ابوموسى در پى آن نبود كه جبهه سومى در
كنار معاويه ، طلحه و زبير در مقابل اهل بيت پيامبر بگشايد و عقده هاى
فروهشته خود از اسلام و رسول خدا را از بازماندگان او بازستاند؟
آيا اين مايه شگفتى نيست كه ابوموسى چون غلام ، مطيع خلفاى پيشين بود،
ولى همين كه نوبت به خلافت اهل بيت مى رسد، چون گاور شاخدار و لجوجى كه
هنوز بارى نشده ، نااهلى مى كند؟ آيا آن سخنى كه به نقل از حذيفه و
عماره نقل كرديم كه ابوموسى از منافقانى بوده كه شب هنگام در بازگشت از
غزوه تبوك ، بر پيامبر حمله كردند، در تصور زنده نمى شود؟
پايان اين مقال را به سخن امام على عليه السلام ختم مى كنيم كه خود
حاكى از نااهل دانستن ابوموسى قبل از وقوع اين جريان است . آن گاه كه
با خيره سرى و نفاق او در كوفه مواجه شد، بدو نوشت :
اى جولازاده ، از حكومت ما كناره گير و دور شو كه اين اول رفتار
نامناسب تو نيست و از تو چيزها ديده ايم .
(134)