خواص و لحظه هاى تاريخ ساز
(جلدهای ۳ , ۲ , ۱)

مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۱۱ -


فرماندارى كه به دشمن پيوست  
اين بار سراغ يكى از فرمانداران امام على عليه السلام مى رويم . كسى كه بايد به عنوان امين و چشم حكومت در پهنه اسلامى ، پيرو اوامر و نواهى خليفه پيامبر باشد.
فرمانداران و استانداران ، از خواص و امينان خليفه در ميان مردم مى باشند، توده ها به وسيله آنان با حاكم آشنا مى شوند و ارتباط برقرار مى كنند. اگر خواسته باشيم خواص جامعه را طبقه بندى كنيم ، واليان و استانداران ، رتبه ممتازترين و برجسته ترين آنان محسوب مى شوند.
نام اين فرماندار مصقله بن هبيره از قبيله بنى شيبان و محل ماموريتش ، شهرى در استان فارس ايران ، به نام اردشير خره از ايالات تابعه ولايت بصره است . حاكم نشين بصره در آن زمان ، استانهاى خوزستان ، فارس و كرمان ايران را تحت پوشش داشت و حكومت بصره از سوى اميرالمومنين على عليه السلام به پسرعمويش عبدالله بن عباس واگذار شده بود. در سطور آينده ، گذرى بر برخى حوادث دوران فرماندارى مصقله خواهيم انداخت تا رهگذر زندگى اين خواص نيز، درس عبرتى گرفته باشيم ؛ زيرا بهترين درس ‍ تاريخ ، كسب تجربه و عبرت براى پيشرفت و تكامل است ، تا آيندگان به كمك مطالعه و شكست و پيروزيهاى گذشتگان ، راه رفته را دوباره نپيمايند و شكست آنان را تكرار نكنند.
در روزگار امام على عليه السلام ، گروهى از سپاهيان رى ، پس از بازگشت از جنگ صفين با هدفهاى مختلف و بيش از همه ، از نوع عملكرد سپاه عراق سرخورده شده ، حكميت و مذاكره با معاويه را مستمسك قرار داده و ناسازگارى با امام و جامعه اسلامى را آغاز كردند. امام با روح بلند خود، با آنان به ملاطفت و مدارا برخورد مى كرد. چه بسيار در ميان خطبه آن حضرت به پاخاسته ، با سخنان تفرقه افكنانه ، جمعيت و وحدت امت را دچار تلاطم نمودند. چه دسته بازيها و گروه گراييها كه در جامعه ى آزرده كوفه راه انداختند و چه زخم زبانها كه بر اميرالمومنين عليه السلام نثار مى كردند. اما امام آرام و صبور، با آنان به سخن مى نشست . گاه خودش به احتجاج با آنان مى پرداخت و گاه از صحابه نامدار مى خواست آنان را به محاجه و استدلال فرا خوانند. در آن ميان خريت نامى از خوارج كه فرمان قبيله بنى ناجيه با او بود، روزى بر على عليه السلام وارد شد و گفت : بخدا سوگند! نه فرمان تو را بردم و نه پشت سرت نماز خواندم ! اميرالمومنين گفت : مادرت به سوگت بنشيند كه نافرمانى پروردگار مى كنى و پيمان مى شكنى و خود را مى فريبى ! چرا چنين مى كنى ؟
خريت گفت : از آن جهت كه تو در كتاب خدا داورى پذيرفتى ؟!
امام عليه السلام از او خواست كه پيرامون اين موضوع با هم سخن بگويند تا حقيقت مطلب روشن شود. وى گفت : فردا نزد تو مى آيم و بحث خواهيم كرد. و امام پذيرفت و او را آزاد گذاشت .
خريت شب هنگام با گروهى از پيروان خود، به آهنگ جنگ از كوفه خارج شد. در راه به دو مرد برخوردند؛ يكى يهودى و ديگرى مسلمان . از آنان استنطاق كردند. مسلمان را كه دوستدار على عليه السلام بود، كشتند و يهودى را آزاد كردند!! يهودى به يكى از كارگزاران امام گزارش داد و امام پس از اطلاع از قتل آن مسلمان ، سپاهى در پى آنان فرستاد تا به فرمان آيند يا قاتل را تحويل دهند. خريت شرطها را نپذيرفت و پس از جنگى يكروزه ، شب هنگام به سوى بصره گريخت . امام سپاه را تقويت نمود و از حاكم بصره نيز خواست سپاه را مدد رساند و چنين شد. براى بار دوم ، سپاه اسلام خريت را يافت و پس از جنگى سخت ، سردسته شورشيان از تاريكى شب استفاده كرد و از صحنه گريخت . خريت فارغ از انديشه دينى ، به سواحل دريا رفت و با كافران و ترسايان همداستان شد و گروهى را از اسلام برگردانده ، سپاهى گران فراهم كرد. لشكر امام در پى وى راه مى پيمود، تا اين كه روزى بر او دست يافتند و خريت كشته شد. نام كامل اين انسان ، خريت بن راشد آلناجى بوده است . سپاه اسلام ، مرتدانى را كه توبه نپذيرفتند، به اسارت گرفته و به سوى كوفه راه انداختند.
شمار اسيران را پانصد نفر نوشته اند. سپاه در بازگشت به سوى كوفه ، از منطقه تحت فرماندارى مصقله مى گذشت . اسيران كه برخى از طايفه او بودند، از وى خواستند آنان را آزاد كند. مصقله با فرمانده سپاه به توافق رسيد، اسيران را بخرد و آزاد نمايد. اما چون پول براى پرداختن نداشت ، قرار شد در آينده نزديك ، به كوفه بفرستد. فرمانده پذيرفت و مصقله پانصد اسير را آزاد كرد. امام پس از اطلاع ، اقدام مصقله ، او را ستود و آن را شيوه آزاد مردان بلكه قصد فريب امام خود را نمود و تعصب قبيله گرى و جاهليت دوباره به سراغش آمده بود. او در برابر استغاثه مرتدان قبيله مكر بن وائل ، فرزندان پدرى اش كه حاضر به بازگشت به اسلام نشده بودند، دست به خدعه و نيرنگ عليه امام خود زد و كاسه اى از زهر را بر امام مظلوم و محصور در نيرنگ كوفيان چشاند. پايه هاى حكومت اسلامى را لرزاند و در دل مردم ، رعشه اى از ترس و هراس انداخت و آواى ناامنى در بلاد تحت اقتدار امام را به گوش دشمنانش رساند. مصقله از فرماندارانى بود كه گرايش ‍ قبيله گى و قومى در او وجود داشت ، تا جايى كه در حكومت عدل على عليه السلام خاندان قبيله خود را از ديگران برتر دانسته و با اين كار خود، در گذشته ، نامه عتاب آلودى از امام به اين مضمون دريافت كرده بود:
به من درباره تو گزارشى رسيده است ، كه اگر درست باشد و اين كار را انجام داده باشى ، پروردگارت را به خشم آورده و امامت را عصيان كرده اى . (گزارش رسيده ) كه تو غنايم مربوط به مسلمانان ، كه به وسيله اسلحه و اسبهايشان به دست آمده و خونهايشان در اين راه ريخته شده ، در بين افرادى از باديه نشينان قبيله ات كه خود گزيده اى ، تقسيم مى كنى ! ... آگاه باش ، حق مسلمانانى كه نزد من يا پيش تو هستند، در تقسيم اين اموال مساوى است ... (85)
عدم پيروى از خواص و درخواست بستگان ، آن گاه كه برآوردن تقاضاى آنان ، باطل را اقتضا داشته باشد، تنها در سايه ايمان كامل و وظيفه شناسى و وارستگى امكان پذير است . اين ميدان ، بسيارى از خواص طرفدار حق را در گودال فريب و انحراف ، بر زمين زده و مصقله يكى از اين افراد است . او در مقابل مرتدان هم قبيله اش ، حق آشكار و روشن را كنار گذاشت و تعصب خانوادگى را برگزيد.
امام پس از مدتى ، از مصقله خواست ديون خود را بپردازد. وى امروز و فردا كرد سپس او را به استاندار بصره عبدالله بن عباس واگذار كرد كه حقوق معوقه را از وى مطالبه كند. عبدالله از وى خواست طبق تعهدش ، بدهى را بپردازد. مصقله گفت :
اگر بيش از اين مال ، از پسر عفان (عثمان بن عفان ، خليفه سوم ) مى خواستم ، هرگز از من دريغ نمى كرد!
راستى اين چه منطقى است كه گمراهان در جهت سرپوش گذاشتن بر خطاى خود، عمل باطل ديگران را به رخ مى كشند و بدين وسيله خود را تبرئه مى كنند! حال از نسبتى كه مصقله به اين صحابى داده است ، مى گذريم و راست و دروغ آن را به خودش وا مى گذاريم ، كه آيا خليفه سوم از چون مصقله شيبانى نيز مى گذشته است يا اغماضش فقط نسبت به بنى اميه بوده است !
مهم ، روش شناسى برخى طرفداران حق است كه هنوز بكلى منكر حق و هدف نشده اند؛ اما توانايى حركت بر اساس روش مطلوب را ندارند. اين گروه براى سرپوش گذاشتن بر خطاى خود به رواج اين خطاها در جامعه و افراد وجيه المله استناد مى كنند. اين روش - در جامعه شناسى جرم - از سوى انديشمندان ، بررسى و اثبات شده است .
آنچه بر مصقله و امثال او پوشيده نيست ، اين است كه ، هر كس مسوول اعمال خود مى باشد. او در عوض خريدن پانصد اسير، مالى به خزانه دولت بدهكار شد و ناگريز به پرداخت آن بود. مصقله به آسانى مى توانست از امام درخواست مهلت كند يا وجوه را تقسيط نمايد و يا درخواست بخشودن پاره اى از بدهى را كند. چنانكه مى توانست از همان مرتدانى كه خريدارى كرده بود و از افراد قبيله اش ، مالى بگيرد و بپردازد.
اين فرماندار، همچنين با شناختى كه از لطف و بخشش امام داشت ، مى توانست به كوفه بيايد و از امام مهلت بيشترى را بطلبد. و سرانجام اين كه خود را به حكومت اسلامى بسپارد تا با او برخورد نمايند. اما مصقله هيچ كدام از اين راه ها را كه هر كدام ، كوره راهى به سوى جاده هدايت مى گشود، نپيمود؛ بلكه راه ضلالت و گمراهى را پيش گرفت و در پى حيله اى ، از بصره خارج شد و شتابان به دشمن حق پيوست ؛ به معاويه پسر ابوسفيان ، سردسته احزاب و مشركان ، و پسر هند جگرخوار. آن شكم پرست اعور كه سالها خار راه هدايت و راستى شده بود. او بخوبى فرق ميان امام كوفه و سلطان دمشق را مى دانست و آگاهانه حق را پشت سر انداخت و بر باطل ورود كرد. او رفت و خبرش سراسيمه در عراقين - كوفه و بصره - و مكه و مدينه ، و همه سرزمينهاى اسلامى پيچيد كه يكى از فرمانداران على عليه السلام به معاويه پيوست .
غمى بر دل امام و مومنان كاشت و لبخندى بر لبهاى منافقان ، كافران و مشركان مى آمد، با او مدارا مى كرديم .
مصقله چون به شام رسيد، از سوى معاويه بگرمى پذيرفته شد و از هر جهت خرسندش كرد. چون مدتى از اقامتش در شام گذشت ، نامه اى به برادرش نعيم در كوفه نوشت تا شايد او را فريفته ، به شام بكشاند. اما اين مومن وارسته ، جوابى دندان شكن به برادرش داد، كه جاى تامل و عبرت بسيار براى طرفداران حق دارد. نعيم شكرى به اين مضمون براى برادر گمراه خود، روانه شام كرد:
 

لا تامنن هداك الله من ثقه
 
ريب الزمان ولا تبعث كجلوانا
 
ماذا اردت الى ارساله سفها
 
ترجو سقاط امرى ، ماكان خوانا
 
عرضته لعلى انه اسد
 
يمشى العرضنه من آساد خفانا
 
قدلنت فى منظر عن ذاومستمع
 
تاوى العراق و تدعى خير شيبانا
 
لو كنت اديت مال القوم مصطبرا
 
لحق اجبيت بالا فضال موتانا
 
لكن لحقت باهل الشام ملتمسا
 
فضل ابن هند و ذاك الراى اشجانا
 
فالان تكثر قرع السن من ندم
 
و ما تقول و قد كان الذى كانا
 
و ظلت تبغضك الاء حياء قاطبه
 
لم يرفع الله بالبغضاء انسانا
 
يعنى : خدا تو را هدايت كند، از مكر زمانه ايمن مباش و كسى چون حلوان را مفرست . چرا از روى ديوانگى او را نزد من فرستادى ؛ آيا آهنگ آن داشتى تا مردى را كه هرگز خيانت نكرده ، به لغزش اندازى ؟ تو او را در دسترس على گذاشتى كه شيرى از شيران خفان است و افراخته گردن گام بر مى دارد. اگر به عراق رو كرده بودى ، همه دوستدار ديدن تو و شنيدن سخن تو مى شدند و بهترين فرزندان شيبان مى بودى . و اگر بر حق شكيبا مى شدى و مال مردم مى دادى ، نام رفتگان ما را بلند مى كردى . ولى چه اندازه مايه اندوه است كه تو به اهل شام پيوستى و دست در دامن پسر هند زدى . اكنون انگشت ندامت به دندان مى گيرى ؛ در صورتى كه هر چه شدنى است ، شده است . همه زندگان تو را دشمن دارند و هرگز خداوند كسى را كه مردم دشمنش ‍ دارند، به پايگاه بلند نمى رساند.
حكايت مصقله شيبان و فرار از حق به خاطر مال دنيا، واقعه اى گشوده و قابل تكرار براى همه طرفداران راستى و صداقت است . راه مقابله با اين رويداد، پند گرفتن از اين وقايع و حوادث ، در كنار توجه دائم به خداى تبارك و تعالى ، مبارزه مستمر با نفس سركش و روى نياوردن به آمال و مطامع پست و دوركننده از خداست . ضمن آن كه توجه به جواب برادرش ‍ نعيم - كه در پرتو ايمان خالص ، به دعوت برادر، جوابى مايوس كننده داد - نيز عبرت انگيز است .
ما چنانكه در اين داستان از طه حسين مصرى در كتاب على و فرزندانش ‍ بهره برديم ، پايان كلام را نيز به تحليل او از رفتار مصقله و معاويه اختصاص ‍ مى دهيم كه مى گويد:
مصقله تنها نبود. بلكه از عامه مردم بصره و كوفه گذشته ، بسيارى از بزرگان و سران قوم نيز چنين بودند.
او اسيران را خريد و آزاد كرد، نه از آن كه در بند پاداش خدايى باشد يا به خواهد كار نيكى كرده باشد؛ بلكه تنها براى آن كه حس تعصب قبيله اى خود را خرسند كند و مكر ورزيدن با دستگاه خلافت را وسيله خشنود نمودن اين گونه احساسات قرار دهد. آن گاه كه امير مومنان به خدعه او پى برد و از وى خواستار حق شد، شكيبايى نتوانست ، و آنچه را به گردن داشت ، نپرداخت ؛ بلكه به نزد كسانى كه با خليفه در جنگ بودند، گريخت و دوستى رها كرد و دشمنى گزيد.
برخوردى كه معاويه با وى كرد و خوشامدى كه به او گفت ، كم از خوددارى وى از پرداخت وام و گريختن به شام نبود؛ اين خود مكرى و خدعه اى بود و پاداشى بود كه هرگز شايستگى نداشت به مسلمان راستين چنان پاداشى داده شود. كار معاويه ، آن گاه خوب بود كه به جاى مصقله ، مردى از روم گريخته و نزد وى آمده باشد تا با او در كار قيصر حيله كند و آن مرد، دستيار معاويه در جنگيدن با كافران باشد. اما اين كه معاويه كسى را در پناه گيرد كه با امام خود، بى سبب كيد ورزيده و پيمان شكسته و نزد او آمده تا كار عراق را به تباهى كشد، خود گواه است بر آن كه معاويه با چه سياستى مى خواسته است دستگاه سلطنت جديد خود را براند. اين سياستى است كه از بن بر دنيا، خواسته ها، سودها، آرزوها، هوسها و شهوتهاى آن ساخته شده است .
در اين جاست كه فرق ميان مذهب سياسى على كه همه براى دين است و مذهب سياسى معاويه كه يكسره براى دنيا است ، بخوبى آشكار مى شود. (86)
والسلام عليكم و رحمه الله
پايان جلد دوم
جلد سوم : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز 
پيشگفتار 
در دو جلد گذشته از اين مجموعه شرح حال مختصر برخى از خواص صدر اسلام مورد بررسى قرار گرفت . خواصى كه بعضى از آنان در آزمايش الهى ، موفق به گذشتن از دنيا و جلوه هاى فريبنده آن و پايدارى بر حق و ولى بر حق شدند و بفرموده مولى الموحدين حضرت على عليه السلام با بصيرت و صبر موفق به حمل علم دين گرديدند و بعضى ديگر مجذوب و مرعوب قدرتهاى ظاهرى گرديده و از گردونه حق خارج گشتند و اعمال مثبت گذشته آنان نيز حبط و نابود شد، كشتزار خود را به دست خود به آتش ‍ كشيدند و رسم وفا بجاى نياوردند. بر سر سفره اسلام ، صاحب عزت و رفعت شدند و به آن خيانت كردند و با دشمنان اسلام سازش نمودند و به تمجيدهايشان دلخوش نبودند. به تعبير زيبا و عميق مقام معظم رهبرى ، ريزش ها و رويش هاى حركت حيات بخش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمومنين على عليه السلام را به تماشا نشستيم تا از اين رهگذر پندها و عبرتهاى لازم برگيريم .
دل انسان غمگين مى شود و مى شكند به خاطر اين كه چرا كسانى كه نان انقلاب را خوردند، نان اسلام را خوردند، نان امام زمان را خوردند، دم از امام زمان و سيا و هر كسى كه در هر گوشه ى دنيا با اسلام دشمن است ، برايشان كف بزنند!! اين انسان را غصه دار مى كند، ولى به شما عرض بكنم ، بشارتهاى الهى اين قدر زياد است . كه هر غمى را از دل پاك مى كند. بشارتهاى الهى خيلى زياد است . نبايد خيال كرد كه اگر چهار نفر آدمى كه سابقه ى انقلابى دارند، از كاروان انقلاب كنار رفتند، پس انقلاب غريب ماند، نه آقا، همه ى آقا، همه ى انقلابها، همه ى فكرها، همه ى جريانهاى گوناگون اجتماعى ، هم ريزش دارند، هم رويش دارند، ريزش در كنار رويش .(87)
هنگام تدوين ادامه اين مجموعه با رهنمود جالب و حكيمانه ديگرى از حضرت آيت الله خامنه اى مواجه گشتيم . ايشان در خطبه هاى نماز جمعه تهران ضمن تشريح شخصيت مبارك امام الموحدين حضرت على عليه السلام به بيان سه جبهه اى كه در مقابل ايشان صف كشيدند - قاسطين و ناكثين و مارقين - و خصوصيات آنان و علتهاى گمراهى هر يك ، پرداختند و به يك نكته ظريف و حساس اشاره داشتند كه :
وقتى كه طلحه و زبير و امثال اينها (جبهه ناكثين پيمان شكنان ) آمدند صف آرايى كردند وبصره را گرفتند (88) و سراغ كوفه رفتند، حضرت ، امام حسن و بعضى از ايناصحاب را فرستاد. مذاكراتى كه آنها با مردم كردند، حرفهايى كه آنها در مسجد گفتند،محاجه هايى كه آنها كردند، يكى از آن بخشهاى پر هيجان و زيبا و پر مغز تاريخ صدراسلام است . (89)
اين بخش پر هيجان و زيبا و پر مغز تاريخ صدر اسلام ، ماهيتا تلخ و ناگوار است چرا كه يكطرف اين محاجه يكى از خواص طرفدار حق است كه بواسطه دنياطلبى و ضعف نفس و ارتباط پيدا و نهان با دشمنان ولايت ، قرار دارد. با آغاز حكومت على عليه السلام ، وى موفقيت خود را در خطر مى بيند و با تمسك به يك حديث از پيامبر اكرم ، تلاش وسيعى در ايجاد شبهه و شك در مردم كوفه بعمل مى آورد تا از اجتماع آنان و حركت براى يارى حضرت بازشان دارد در طرف ديگر اين محاجه ، خواصى از طرفداران حق قرار دارند كه با بينش عميق خود و پايدارى بر حق و وفادارى به مظهر حق - حضرت على عليه السلام - سعى مى كنند تا شبهه ها و ترديدها و بذرهاى نفاق كه آن صحابى در زمين باورهاى مردم مى كاشت را برطرف سازند و مردم را براى يارى آن حضرت ، حركت دهند. زيبايى اين محاجه ، عبرتهايى است كه در آن نهفته است و همواره بيمار دلان را تهديد مى كند. بازگويى اين محاجه ، به همه و بخصوص خواص امكان مى دهد كه بيمارى پنهان در وجود خود را با دقت در اعمال و عقايد خود بيابند و قبل از آنكه محك الهى ، شرايط آزمون سخت را فراهم آورد و مقهور بيمارى باطن خود قرار گيرند، به درمان بپردازند تا در دايره حق پايدار و وفادار بمانند.
عبدالله بن قيس - مشهور به ابوموسى اشعرى - كه با وساطت مالك اشتر نزد على عليه السلام در حكومت كوفه ابقاء شده است در يكطرف اين مجاجه قرار دارد. شخصيت اين فرد و سوابق وى در متن كتاب مورد بررسى قرار گرفته است . ابوموسى اشعرى با تكيه بر يك حديث - كه گويا تنها خود او شنيده و مخاطب آن نيز شخص او بوده است . و در مغالطه آشكارى ، رويارويى على عليه السلام با پيمان شكنان را فتنه مى نامد! او از مردم مى خواهد در خانه هاى خود بمانند و شمشيرها در نيام كنند تا از عواقب فتنه در امان مانند!!
فتنه اى خواهد بود كه در اثناى آن ، نشسته از ايستاده بهتر است و ايستاده از رونده بهتر و روند از سواره بهتر است .
امام حسن مجتبى عليه السلام ، به منبر بالا مى روند و در مقابل اين سفسطه آشكار، بعد از ذكر سابقه حضرت امير عليه السلام در اسلام و همراهى وى با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و تكفل امورات او بعد از رحلت رسول خدا فرمود:
بعد از رسول خدا مردم را به خويشتن دعوت نفرمود تا گاهى كه مردمان مانند شتران تشنه كه بر آبگاه ازدحام كنند، بروى در آمدند و به تمام رغبت بيعت كردند و بى آنكه امرى واقع شود، جماعتى بيعت شكستند و از در حقد و حسد بر وى طغيان كردند. اكنون بر شماست كه اطاعت يزدان و اطاعت او را از دست مگذاريد و به سوى او سرعت كنيد و با دشمنان وى رزم دهيد تا پاداش نيكو يابيد.
در اين فراز كوتاه بخوبى روشن است كه فتنه در يارى على عليه السلام ، مصداق نمى يابد، بلكه فتنه در جناح مقابل اوست . اصحاب جمل از يكسو بيعت خود را با على عليه السلام شكستند، بدون آنكه خطايى و ظلمى در حق آنان واقع شده باشد و از ديگر سو، با همراه كردن همسر پيامبر خدا - عايشه كه بر طبق وصيت رسول خدا و تاكيد قرآن مجيد مى بايستى در خانه بنشيند - مردمان را در حق على عليه السلام به شك انداختند، لذا آنانكه در آن اردو بودند بايستى از اين فتنه پرهيز مى كردند، نه پشتى مى داشتند تا فتنه انگيزان بر آن سوار شوند و نه پستانى تا از آن بدوشند. اما آيا در اردوى على عليه السلام ، حق معلوم نبود؟ فتنه آنجاست كه حق را ناحق و ناحق را حق جلوه مى دهند مگر در اردوى حضرت امير اينگونه بود؟ پس چگونه ابوموسى بر آن نام فتنه مى نهد و مردم را از يارى وى باز مى دارد؟ مگر مى توان ميدان نبردى كه يك سوى آن حق و ديگر سوى آن باطل است را فتنه خواند؟
آنها كه فتنه انگيزند، قسمتى از حق را با قسمتى از باطل درهم آميخته اند، پس آنگاه شيطان بر دوستان خود تسلط پيدا مى كند و كسانى كه لطف خدا شامل حالشان مى گردد نجات پيدا مى كنند. (90)
آميختن حق با باطل ، راه و روشى است كه همواره از سوى كسانى كه هواى نفس بر آنها غالب شده و تشنه قدرت هستند، اتخاذ مى شود، تا سد راه مردان خدا گردند و به دنيا و خواهشهاى دل خود برسند.
عمار ياسر آن خواص روشن ضمير و دل آگاه و پيرو حق ، به ابوموسى مى گويد:
اين حديث را ما نشنيده ايم و سپس براى آنكه به ابوموسى دروغ نسبت ندهد اضافه مى كند شايد آن را خصوصى به تو فرموده است تا وظيفه شخص تو را معين فرموده باشد؟ و بدينوسيله به او مى فهماند كه امروز مساله كل جامعه مطرح است و اين مغلطه تو به امنيت كل جامعه و سلامت ايمان تمامى مردم بر مى گردد. آسيبى كه استدلال بى پايه ابوموسى وارد مى ساخت جبران ناپذير بود چرا كه جبهه حق و مرد خدا على عليه السلام را بى ياور مى ساخت و در چنين فضايى اين پيمان شكنان بودند كه به دنياى خود مى رسيدند و ايمان مردم و دين آنان را پايمال مى ساختند. يكى از حاضران در مجلس - سبحان - فرياد برآورد:
اى مردم ! براى كار اين مردم ، زمامدارى بايد كه ظالم را دفع كند و به مظلوم كمك نمايد و مردم را به جماعت آرد. اينك زمامدار شما دعوتتان مى كند كه در كار ميان وى و گروه مقابل بنگريد. وى امين است و به كار دين داناست ، هر كه آمدنى است بيايد كه ما به سوى وى روانيم .
حق روشن است . زمامدارى كه امين است و در دين داناست و براى دفع ظالم و كمك به مظلوم و ايجاد وحدت و يكپارچگى قيام نموده تا پيمان شكنان را كه به قتل و غارت نفوس و اموال مردم بصره پرداخته اند، به جاى خود بنشاند، بايد يارى شود. اطلاق فتنه به حركت امام و مقابله وى با پيمان شكنان ، توطئه تبليغاتى و روانى است كه ابوموسى طراحى كرده است تا جناح پيمان شكنان تقويت شوند و از آن طريق خود را در حكومت كوفه تثبيت نمايد! نامه عايشه كه در گير و دار محاجه با ياران امام به دست ابوموسى داده شد. بخوبى اين حلقه توطئه را افشا مى نمايد. عايشه در نامه خود خواسته بود تا مردم را به يارى او گسيل دارد و اگر اينكار را نتواند انجام دهد. پس مانع شود كه مردم كوفه به يارى على عليه السلام او گسيل دارد و اگر اينكار را نتواند انجام دهد پس مانع شود كه مردم كوفه به يارى على عليه السلام بشتابند!! دم خروس اينجا آشكار مى شود و معلوم مى گردد كه يك سر اين توطئه در نفس ضعيف و خبيث ابوموسى جاى دارد و سر ديگر توطئه در خارج مرزهاى كوفه و در اردوى دشمنان على عليه السلام قرار گرفته است .
در هر حال ، امروز و فردا هم اين صحنه ها قابل تكرارند. چرا كه از ابتدا راههاى ورود شيطان و طغيان نفس شناخته شده است لكن در هر زمانى پيرايه ها و روشها و ابزارهاست كه تفاوت مى كند. اينكه فرموده اند: حق را بشناس آنگاه شخصيتها را با آن مقايسه كن و محك بزن ، براى جلوگيرى از همين اغفال و فريب خوردنهاست . امروز هم شبهه آفرينان و ذهنيت سازان ، با پوشاندن حق و آراستن باطل ، تلاش مى كنند تا سد راه حق كنند و خود چند صباحى بر اريكه قدرت و چپاول ايمان و دنياى مردم برسند. از اين روست كه طرح اين مقطع تاريخى با آن محاجه هاى سرنوشت ساز و شخصيت هاى درگير در اين حادثه مى تواند براى امروز و فرداى جامعه اسلامى حاوى درسها و عبرتها باشد.
در مصاف ديده بان بيدار امت اسلام و رهبر عظيم الشان نظام اسلامى با دشمنان پيدا و نهان اسلام و نظام دينى و عزت و سرافرازى مردم ، كه در راس آنها آمريكاى جهانخوار و صهيونيسم قرار دارند، چه اشخاص ضعيف النفسى كه بخاطر حقد و حسادت و كينه يا اميال دنيايى ، به شيوه هاى كثيف روانى ، فضاى جامعه را مشوش و اذهان مردم را مردد مى سازند. اينان چون ابوموسى اشعرى عمل مى كنند. اما با اصطلاحاتى خاص اين زمان و موثر در مردم امروز، چنانچه ابوموسى اشعرى عمل مى كنند اما با اصطلاحاتى خاص اين زمان و موثر در مردم امروز، چنانچه ابوموسى نيز اصطلاح موثر در مردم آن روز را جسته بود و اگر نبود استدلال روشن و قوى و شخصيت ممتاز سفيران امام - امام حسن مجتبى عليه السلام ، عمار ياسر و مالك اشتر - يقينا ابوموسى موفق مى شد و پيمان شكنان از بصره به كوفه مى رفتند و اين سرزمين را هم از نظام ولايى حضرت امير عليه السلام جدا مى ساختند و كار را بر روى بسيار دشوار مى نمودند باين دليل است كه ما اين محاجه را در حد ميسور در اختيار مشتاقان تداوم راه امام و پاسداران خون شهدا و ميراث گرانقدر آنان يعنى نظام جمهورى اسلامى قرار مى دهيم باشد كه عبرت لازم گرفته شود.
والسلام
موسسه فرهنگى قدر ولايت
ابوموسى در يك نگاه 
عبدالله بن قيس بن سليم كنيه اش ابوموسى در تاريخ به ابوموسى اشعرى معروف است ، مادرش زنى از بنى عك بود كه مسلمان شد و در مدينه درگذشت برخى منابع ، ابوموسى را در زمره مهاجران دوم به حبشه نوشته اند (91) و به نقل همين منبع ، نويسنده كتاب تاريخ پيامبر اسلام ابوموسى را از وابستگان به بنى عبدالشمس شمرده و نام او را در كنار ابو حذيفه و همسرش سهله از مهاجران دوم به حبشه ثبت كرده ، كه در سال هفتم هجرى ، با يك گروه شانزده نفره ، به مدينه بازگشتند. در ميان شانزده نفرى كه در پى ارسال نامه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله به نجاشى به مدينه بازگردانده شدند نيز نام ابوموسى در همين منبع ثبت شده است . (92)
اما برخى ابوموسى را از مهاجران به حبشه ندانسته اند؛ بلكه معتقدند ابوموسى بعد از آن كه ايمان آورد، به سرزمين خود بازگشته و بعدها همراه گروهى از اشعريين ، همزمان با بازگشت جعفر بن ابى طالب و يارانش به مدينه ، بر پيامبر وارد شد. وقتى كه در يك زمان ، هر دو گروه به مدينه آمدند، عده اى تصور كردند كه ابوموسى و اشعريين از حبشه به مدينه آمده اند. (93)
نويسنده كتاب سيماى كارگزاران على بن ابى طالب عليه السلام به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و درجات الرفيعه فى طبقات الشيعه آورده است كه ابوموسى اشعرى جزو منافقان بوده كه پس از بازگشت پيامبر از غزوه تبوك قصد داشتند كه حضرت را ترور كنند، وى مى نويسد:
حذيفه كه منافقين را مى شناخت ، درباره او (ابوموسى ) مى گويد:
شما حرفهايى مى زنيد؛ اما من شهادت مى دهم كه او دشمن خدا و رسولش ‍ مى باشد و با آن دو در دنيا جنگ مى كند، و دشمن است در روزى قيامت كه شهادت و گواهى مى دهند ... (94)
درباره پرچمدان امت اسلام در قيامت شيخ صدوق نيز در خصال ضمن روايتى از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آورده است :
سومين پرچمدار گمراهى با جاثليق اين امت ، ابوموسى اشعرى است . (95)
درباره اين كه ابوموسى از منافقانى بوده كه شب هنگام ، قصد ترور پيامبر اسلام را داشتند، از آن جا كه نام اين افراد به سفارش اكيد رسول اسلام صلى الله عليه و آله هيچ گاه بيان نشد، خلفا و مومنان اوليه ، سخت از به كارگيرى چنين منافقانى حذر داشته اند. اما با توجه به برخورد صحابه ، خلفا و امام على عليه السلام با ابوموسى ، پذيرش اين راى دشوار خواهد بود. اما بى گمان ضعفى اساسى در ايمان ابوموسى وجود داشته ؛ زيرا به طور كامل ، مطيع راى خلفاى ثلاث بود؛ اما آن گاه كه نوبت به خلافت امام على عليه السلام مى رسد، آشكار و پنهان نفاق مى ورزد و از آن جا كه حب على و اهل بيت پيامبر عليهم السلام ، يكى از ملاكهاى ايمان نزد مسلمين شمرده شده ، بى گمان ابوموسى رگه هايى از ضعف ايمان و بيمارى نفاق داشته و علمكرد او در برابر امام على عليه السلام ، گواه روشنى است بر بيمارى روحى اين پير اشعرى چه اثبات شود كه در زمره حمله كنندگان به رسول اسلام بوده يا اثبات نشود.
ابوموسى در سالهاى هفتم تا دهم هجرى ، در صحنه حوادث حضور داشته است . رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله براى سركوبى هوازن كه در اوطاس اردو زده بودند، وى را همراه برادرش ابوعامر، با سپاهى اعزام نمودند. در اين جنگ ، ابوعامر به شهادت رسيد و ابوموسى را جانشين خود كرد. واقدى در مغازى در اين باره آورده است :
گويند ابوعامر به ابوموسى اشعرى وصيت كرد و پرچم را به او سپرد و گفت : اسب و سلاح مرا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله تقديم كن .
ابوموسى با آنها جنگ كرد و خدا فتح و پيروزى نصيب او كرد، و قاتل ابوعامر را كشت و اسب و اسلحه و ماترك ابوعامر را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و گفت : ابوعامر چنين دستور داد و گفت به رسول خدا صلى الله عليه و آله بگوييد برايم استغفار فرمايد. گويند رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و دو ركعت نماز گزارد و عرض كرد: خدايا ابوعامر را بيامرز و او را در زمره بلندپايگان امت من قرار ده . (96)
ابوموسى پس از جنگ طايف از سوى رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله براى آموختن فقه به مردم مكه مامور شده است . واقدى در اين باره مى گويد:
بعد از جنگ طايف پيامبر صلى الله عليه و آله عتاب بن اسيد را به استاندارى مكه منصوب فرمود و معاذ بن جبل و ابوموسى اشعرى را هم در مكه براى آموزش قرآن و فقه و مسائل دينى به مردم ، مامور كرد. (97)
به روايت طبرى ، زمان وفات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، ابوموسى عامل كارگزار مارب بوده است . (98) يعقوبى در زمان وفات رسول اسلام صلى الله عليه و آله ابوموسى اشعرى را از عاملان يمن دانسته است .